راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

به یاد محمود بریالی
چشم های انقلاب
بی وقفه بیدارند
نبی عظیمی (ژنرال دولت دمکراتیک افغانستان)
من هم گریه کردم *


نمی دانم چرا دلم تنگ است. هرچه می کنم دلمشغولیی نمی یابم.درتلویزیون مطلب جالبی نیست، خبرهای امروز وطن را تا کنون بارها نشر کرده اند: - یک حملهء انتحاری دیگر در قندهاروبه خاک وخون خفتن چند بی گناه دیگر.- ادامه مبارزه سارنوال جدید با فساد اداری ومسدود شدن شاهراه سالنگ. خوب شد که همین دیروز پریروز از کابل برگشته بودم ، ورنه باید در اپارتمان سرد وبدون برق خود در کابل شب ها تا صبح چاقو دسته می کردم. از جایم برمی خیزم ، از پنجره به بیرون نگاه می کنم. هوا ابری ومانند دل من تنگ است ولی شهرتاشکند ازفرط صفایی ووفور نور ونعمت برق می زند وبا دل گشاده وجبین باز مرا به سوی خویش می خواند. به ساعت دیواری نگاه می کنم ، پنج بعد از ظهر است. هنوز برای قدم زدن زود است. چه کنم ؟ لای رومان" ارلاندو" نوشتهء ویرجینیا ولف را که تا نیمه خوانده ام ، می گشایم. بدانجا می رسم که ارلاندو پس از یک خواب طولانی هفت روزه " زن " شده است. دلتنگی ام بیشتر می شود. زیرا سیمای مردانی ازپیشروی چشمانم رژه می روند که اگرچه مرد به دنیا آمده بودند ولی درکشاکش حوادث زبون شدند وغرور وشهامت مردی خویش را از دست دادند. آهی می کشم و برای این که این مسأله رافراموش کنم به طرف کمپیوتر می روم. خدا خدا می کنم که یکی از دوستان شفیق " آن لاین " باشد تا با هم گفتگو کنیم و زنگ غم از دل بزداییم. هنوزنامه هایم راندیده ام که " مصطفی روزبه" عزیز، بالایم صدا می کند ومی نویسد : خبر اندوهناکی برایت دارم. باید تحملش را داشته باشی. سلامی می رسانم ومی نویسم ، چه گپ.. که می خوانم :

رفیق بریالی عزیز وفات نمود.....

باورم نمی شود که از زبان روزبه خوش خبر ، چنین خبر ظالمانه یی را بشنوم. می خواهم فریاد بزنم ، و به او بگویم ، روزبه تو چه می گویی ؟ چرا دروغ می گویی مگر مستی ؟ ولی روزبه دیگر رفته است ، پشت ده ها کار و وظیفهء دیگر. من هنوز هم بی باور و بهت زده ام که از بخت بد سلیم سلیمی و پس از او احسان واصل یکی بعد دیگری در صفحهء"ام .اس .ان" پیدا می شوند و این خبر را تائید می کنند. .آه، پس حقیقت دارد. بریالی نازنین ما از این سپنجی سرای رفته ... ! دنیا دور سرم می چرخد. گریه امانم را می برد. در روی فرش اتاق می غلتم وزانوی غم دربغل می گیرم.

صدای تیلفون منزل وتیلفون مُبایلم بلند می شود. کسی زنگ دروازهء منزل را نیز با قوت تمام می فشارد. چشمانم را بازمی کنم واز خود می پرسم : خدایا " زنگ ها برای چه کسی به صدا در می آیند- 1-؟ " در تلفون ها رفقا، داکتر کاظم وسیداکرام پیگیر هستند ودرپشت دروازه شهکار ونوری وسید سکندر. نیازی به حرف زدن نیست . همه چیز مفهوم است. همدیگر را در آغوش می گیریم و آرام و بی صدا اشک می ریزیم. لختی بعد داکتر کاظم این یاردیرین و نزدیک بریالی، نیز به ما می پیوندد . تلفن ها بار دیگر زنگ می زنند.باران تسلیت گویی ها می بارد. یکی به دیگری تسلیت می گوید و هرکسی می گرید ومی گوید : یتیم شدیم ، یتیم شدیم. امید پسرم ازآن گوشهء دنیا و فضل الرحیم و.. از تاشکند ورفیق مختار وکمال از کابل ویران با من تماس می گیرند وبا گلوی پر از عقده به من تسلیت می گویند. آخر، همه می دانند که ما اورا بیشتراز جان خودمان دوست می داشتیم. اما آیا این تسلیت گفتن ها قادراند آن دوست سفر کرده رابه ما باز گردانند ؟

به زودی شب فرامی رسد ، به آسمان می نگرم وآن راغرق درسیاهی قیر گونی می یابم. دوستان مجبوراً ترکم می گویند. مثل همیشه تنها می شوم.تنهای تنها با کوله باری از غم ، کوله باری به بزرگی آسمایی. راستش، دیگر عادت کرده ام که درتنهایی غم خود را حل کنم. اما این غم ، خدایا چه قدربزرگ است ؟ نه نمی شود. نمی توانم آن را در خلوت وسکوت چهار دیوارخانه ام حل کنم. این غم چنان سهمگین است که باید برای زدودن آن سر به کوه وبیابان بزنم.آخر مگر می شود یاد وخاطرهء کسی را که بیشتر از چهل سال اورا می شناسی ودرلحظات خوشی واندوه وکامگاری وشکست با او و در کنار او بوده ای به ساده گی فراموش نمایی ؟ نه ، هرگز به هیچ صورتی از صور... ! هوای خانه سنگین می شود، نمی توانم تحمل کنم. بیرون می روم تا با شب در آویزم و بربال خاطره ها به پرواز در آیم :

***
صنف هشتم لیسهء حبیبیه هستم. یک هفته می شود که به خاطردایر شدن کنفرانس مکتب دقیقه شماری می کنم. سر انجام روز موعود فرا می رسد. می گویند، اکرم عثمان کنفرانس را گرداننده گی می کند . من وچند همصنفی دیگرم به خاطر اوبه سالون کنفرانس ها می رویم. صدایش را دوست داریم. چه خوب حرف می زند وچه قشنگ می نویسد و اشعاررا دکلمه می کند. چند تا مقالهء ادبی واجتماعی خوانده می شود.مقاله ها یی درپیرامون مقام معلم ، اهمیت وجایگاه دانش درزنده گی و رفتار وکردار یک نو جوان در اجتماع با چند تا شعرکه چنگی به دل نمی زنند. اشعاری بی روح وبی جاذبه. درهمین هنگام است که صدای رسا وپرطنینی فضای کنفرانس را روح وروان می بخشد او محمود بریالی متعلم صنف دهم مکتب ما است. اولین باری است که او را می بینم. جوان خوش سیما وخوش لباسی که می گفت جوان امروز دیگر،آن جوان دیروز نیست.که از مبارزه به خاطررهایی انسان زحمتکش وطنش هراس داشته باشد. جوان امروز رسالتمند است. رسالت او این است تا نخست خود زنجیر های اسارت را بگسلد وسپس انسان زحمتکش وطن را از یوغ ستم قرون نجات بخشد. او بی ترس وبی هراس سخن می گفت ومی خروشید و بابیان پرشور، واژه های زیبا را انتخاب می کرد و همچون مروارید ناب درپهلوی هم قرار می داد. می گفت جوانان ازخواب گران بیدار شوید، به خود آیید ، متشکل شوید و برضد ظلم وستم واستثمار فرد از فرد قیام کنید. یادم می آید که هنوز سخناننش تمام نشده بود که تالار از شدت کف زدنها به لرزه درآمد و مدیر مکتب با لحن خشم آلود گفت ، بس است . بس است وازاکرم عثمان خواست تا سلسله مقالات ختم شود و بخش موسیقی آغازگردد.

از همان روز بود که به او دل بستیم : به سمت وسویی که بر گزیده بود ، به آرمانی که در سر می پرورانید و به دلیری وشهامتی که از خود نشان داده بود ! آخرمگر کسی می توانست درآن هوا وفضای مختنق سیاسی که سرنوشت هر متعلم مکتب به یک کرشمهء قلم " مدیر مدرسه-2-" بسته بود- به تعبیربرشت - دربارهء درختان سخن گوید ؟
سالها می گذرد. دههء قانون اساسی فرامی رسد. تظاهرات دانشجویی روزافزون می گردد. نام ببرک کارمل برسر زبانها می افتد. به سخنرانیهایش گوش می دهیم. شور آفرین است . مهیج و با شکوه است. محشرمی کند چنان سخن میزند که انسان فلکزدهء وطن برای نخستین بار پی می بردکه او هم انسان است وحقی دارد در این وطن بلاکشیده . در یکی از همان روزها بریالی را می بینم. مدتها است که همدیگرراندیده ایم. بااشتیاق همدیگر را در آغوش می گیریم. از من می پرسد: -- عضو حزب شده ای؟ با تأنی پاسخ می دهم : - نه !!

گذرعمرشتابان است. داوودخان کودتا کرده ، رژیم جمهوری جاگزین رژیم شاهی شده است ومن هم از جملهء کودتاچیان وجمهوری خواهان دوآتشه. به زودی بیانیهء " خطاب به مردم افغانستان" نشر می شود. رییس دولت برای توضیح وتفسیر این بیانیه برای محصلین افغانی هیأتی را به شوروی سابق می فرستد. حبیب الرحمن نیازی همصنفی پیشین من ومعاون علمی آن زمان پولیتخنیک کابل رئیس هیأت است ومن ویک استاد از دانشکدهء ساینس دانشگاه کابل اعضای او . به ماسکو می رسیم. روز اول مهمان زنده یاد نوراحمد اعتمادی سفیر کبیرکشورمان می شویم. سردار عبدالعظیم آتشهء نظامی هم می آید. از هر دری سخن می گوییم. اعتمادی می گوید درشوروی پرابلمی در میان محصلین وجود ندارد. سازمان های سیاسی به ویژه پرچمی ها ازجمهوریت دفاع می کنند. روزدیگر به یونیورستی ماسکو"Г У. M" می رویم. تالار بزرگی است. محصلین ما گوش تا گوش نشسته اند. در پیشاپیش آنان محمود بریالی و در پهلویش احسان واصل نشسته است وپشت سر شان قطارطولانیی از پرچمی ها. سخنرانی من که شروع می شود، محمود بریالی کف می زند. کف زدنها شور انگیز می شوند. اولین باری است که در برابر محصلین ملکی صحبت می کنم. دستپاچه شده ام. به چشمان محمود نگاه می کنم وبه یادم می آید که درس دلیری را از اوآموخته ام. دیگر نمی ترسم وبا بیان ساده ولی فصیح وروان دربارهء نظام جمهوری صحبت می کنم. جلسه پایان می یابد ومحمود بریالی سروصورتم را غرق بوسه می کند. متوجه می شوم که اوساز مانده بی نظیرو محبوب القلوب همه است . پرچمی ها وی را همچون نگینی احاطه کرده اند. مجذوب می شوم . مهمانم می کند ومن نمی توانم ازدعوت او درپیوستن به صفوف مبارز حزب دیموکراتیک خلق افغانستان سرباز زنم. همین که به کابل که می رسم، رسماً عضویت حزب را می پذیرم .

مدتها می شود که عضو حزب شده ام. قیام مسلحا نهء افسران خلقی به پیروزی رسیده است . اختناق امین بیداد می کند. قوماندان فرقهء 14 غزنی هستم. کاری را بهانه کرده به کابل می آیم. اول رفیق وکیل را می بینم. سپس به سراغ محمود بریالی می روم واز اختناق دم ودستگاه امین به نزدش شکایت می کنم. می گوید حوصله کن ، شکیبا باش. همه چیز خوب می شود. فقط کوشش کن که زنده بمانی. می گوید : سَر مبارزه سَر نیست صخرهء سنگ است. ....
چند روزبعد امین جلاد، نه تنها او بلکه رهبر گران ارج پرچمی ها ، پاکروان ببرک کارمل فقید را از سر راهش برمی دارد . من نیز ازقوماندانی فرقه غزنی تبدیل می شوم. وسیطرهء سیاه وتاریک استبداد طراز فاشیستی امین وباند جنایتکارش در سرتاسر کشوردامن می گسترد.

پایم شکسته، تقاعد کرده ام وهمراه با سایر رفقایی که هنوز در بند امین نیستند ، فعالیت مخفی می کنم. بیشتر از یک سال می شود که بریالی را ندیده ام. دلم برایش تنگ شده : - برای دیدن سیمای مردانه اش ، -برای شنیدن سخنان آتشینش.- برای صداقتی که در هرحرف وهرجملهء او وجود دارد. تا هنگامی که با ضیاء مجید – آتشه نظامی افغانستان در دهلی - ارتباط داشتم ، احوالش برایم می رسید. ضیا می نوشت که بریالی مانند همیشه پرتحرک است و نیرومند وسرشار از همان آرمانهای اوجگیر ووالای انسانی. می نوشت که او با وصف همین امکانات محدودی که دارد، توانسته است حتا در همین شرایط غربت با بسی ازسازمان ها وجنبش های چپ دیموکراتیک ارتباط برقرار نموده وبا تحلیل های ژرف سیاسیش آنان رااز توطئه یی که امین برای به "کژراهه-3-" کشانیدن وبد نام ساختن جنبش مترقی افغانستان انجام می دهد ، هشدار دهد. بلی ، دلم برایش می تپد ، برای همین انسانی که هرگز ودر هیچ شرایطی در سیمای شریفش نشانه یی ازیأس وناامیدی را نمی خوانی....!

امین نابود شده است. به قصر چهلستون می روم.همه در آنجا جمع شده اند. ببرک کارمل فقید، در میان اوج احساسات کادرها وفعالین حزب به حیث منشی عمومی حزب دیموکراتیک خلق افغانستان، انتخاب شده اند. نزدیک می روم وبه پیشوای خردمند وپدرمعنوی وپاکنهاد پرچمی ها ، ادای احترام می کنم و به سروران وبزرگان دیگرحزب نیز؛ اما چشمم به دنبال محمود بریالی است. هرقدرمی نگرم اورادر میان آن جمع نمی بینم. دلواپس می شوم. وازعبدالوکیل سراغش را می گیرم. وکیل ظاهراً چیزی نمی گوید ولی هنوز روز به آخرنرسیده است که بریالی باپسر کاکا یم مرحوم تواب عظیمی در یکه توت به دیدنم می آید و از او می آموزم که بزرگان باید بزرگوارباشند .

بار دیگر ما ازهم جدا می شویم. من به هرات می روم وپس از دوسال خدمت جهت تحصیلات اکادمیک نظامی به ماسکو. سه چهار سالی می گذرد و در این مدت طولانی تنها یکباراقبال دیدن اوبرایم دست می دهد: - در کنفرانس وحدت حزب. همان کنفرانسی که با داخل شدن ببرک کارمل فقید درتالار ، دوکتور نجیب الله رئیس خدمات دولتی آن زمان با صدای رسایی مصراعی از غزل معروف رهی معیری را تغییر داد وچنین برخواند:
موی سفید را فلکش رایگان نداد /
این رشته را به نقد جوانی خریده است.
در این همایش محمود بریالی که رییس روابط بین المللی حزب است ؛ چنان از خرد ودرایت مایه می گذارد که مسؤولان بسیاری از احزاب کارگری ومترقی کشورهای جهان درکارآن اشتراک می کنند و حیثیت واتوریته حزب دیموکراتیک خلق افغانستان به رهبری رهبر گرانقدرومحبوب القلوبش ببرک کارمل در سطح بین المللی به طورچشمگیری بالا می رود.

سالهای بسیاری می گذرد. دگرگونی دیگری در رهبری حزب وحاکمیت دولتی رخ می دهد. دوکتور نجیب الله مرحوم، پلینوم هژدهم کمیتهء مرکزی حزب را دایر می کند . فیصله هایی صورت می گیرد که به صورت طبیعی موافقان و مخالفانی دارد. محمود بریالی دررأس مخالفان قرارمی گیرد ومدتی نمی گذرد که به همین جرم (!) مدت طولانیی در زندان به سر می برد. در زندان رژیمی که برای بقا ونگهداری وسربلندی آن بارها وبارها تا پای جان رزمیده است.

از زندان که رها می شود، از مرکز دورهستم و نمی توانم به دیدنش بروم؛ ولی همین که به کابل می رسم به دیدارش می شتابم . در دفترش نیست. دستیارش رفیق مرزای سرسفید می گوید که معاون صاحب اول صدارت از مدتها به اینطرف در ساختن سرک جدید کابل –بگرام مصروف است. ازبامداد زود تا پگاه دیر. از صدارت بلافاصله به سوی ده سبز حرکت می کنم. چاشت روز است. وقتی که به آن جا می رسم ، می بینم که در کنار سرک یکجا با کارگران زانو زده ومصروف خوردن نان چاشت است. به نظرم می رسد که لاغر شده وبرشقیقه هایش غبار سفیدی درحال نشستن است. دلم فرو می ریزد وقلبم خون می شود.

پس از آن روزها که بی عدالتی سکه یی شده بود رایج ؛ محمود عزیز ما روز های شکنجه بار بسیاری را پشت سر می گذارد : -- زخمی شدن وزمین گیر شدن بانوی بانوان انقلابی " جمیله ناهید " همسرپاکنهاد وخجسته سیرت و مبارزش ، این تالی آنجلا دیویس -4- ، بانویی که با منطق رسا وسخنان پرشورش زنان سنت زدهء کشور مان را مانند مادر معنوی حزب داکتر اناهیتا ، پیام وارسته گی به سوی رستن از دار ها ودام ها وگسستن زنجیرهای نظام مردسالاری می داد. -- وخیم شدن وضع نظامی سیاسی وطن مألوفش ازاثرقطع کمک های مادی ومعنوی متحد نیمه راه یعنی دولتمردان سرزمین درختان کاج وبرف ورودخانه های یخ زده واسپان وحشی و مردان سرکش که به خاطر یک بوتل ودکابه آسانی گلوی هم را می بریدند. -- سقوط حاکمیت و به فاصلهء کوتاهی ازدست رفتن معلم، پدرمعنوی ، برادر بزرگ وپیشوای زنده گیش ببرک کارمل خردمند و سپس ناگزیری به غربت نشستن و در هجرت زنده گی کردن.

ما – من و بریالی – در این سال ها بارها وبارها همدیگر را می بینیم. او دیگر رفیق من ، دوست من ، برادرمن وعزیزترین عزیزهای من است. بیخی به یادم است که در هنگام دفع وطرد کودتای شهنواز تنی – گلبدین چگونه با معنویات بلند به رفقای حزبی در جهت دفاع از حاکمیت دستور می داد و چگونه با محبت و صمیمیت از من وضع وموقعیت قطعات ما را جویا می شد. یادم نرفته که پیوسته می گفت : " - عظیمی عزیز ، تو تنها نیستی ، تو نیروی بزرگی هستی ، تمام حزب پشت سرت ایستاده است. با قاطعیت فرمان بده واز حاکمیت دفاع کن..." آه مگر می توان آن شبان وروزان دشوار گذار را فراموش نمود ؟ آیا می توان با یاد آوری آن لحظات سر نوشت ساز از سیل اشکی که از چشمانت جاری می شود ، جلو گیری نمایی؟ نه هرگز نه.... ! حالا بااندوه سترگ به یادم می آید که چگونه این یار شفیق، در روز های سقوط حاکمیت در پهلوی من قرارداشت وبا نیروی توانمند روحی ومعنوی خویش کوشش می کرد به هرافسروسرباز گارنیزیون کابل وبه هر حزبیی که از پوسته های کمربند امنیتی کابل پاسداری می کرد، ضرورت دفاع از حاکمیت ، دررأس آن دوکتور نجیب الله شهید را توضیح وتشریح دهد. چگونه می توان فراموش کرد روزسیاهی را که خداوند ، انقلابی نستوه ورهبر عزیز مان ببرک کارمل فقید را از ما گرفت. در آن روز، این محمود بریالی بود که در قلبش طوفان غم برپا بود ولی با خویشتنداری غم انگیزی از ریزش اشکش جلو گیری می کرد وبرای ما، درس پایداری واستقامت واستواری می بخشید.

روز ها با تار شب ها در می آویزند، هفته ها وماه ها پاکشان می گریزند. بریالی بزرگوار بار ها به هالیند واکثراً همراه با رفیق توده یی به دیدنم می آید ومرابیشتر از پیش مرهون و شرمندهء محبت خویش می سازد. . من با چشمانی لبریز از عشق واعتماد به او می نگرم ، به سخنانش گوش می سپارم و می بینم که با چه اعتقاد خلل ناپذیری به آینده می نگرد. در این نشست ها، او مثل همیشه با ظرافت مطبوع سخن می گوید وبا نکته دانی و فرهنگ بسیار بالا حرف می زد و با دیدی روشن وگویا از اوضاع واحوال وطن وجهان تصویر دقیقی ارایه می نماید. در همان سالهای رکود وفترت بود که اندیشهءایجاد سازمان سیاسی نهضت فراگیرمیهنی درذهن باوقادش شکل می گیرد وبرای درعمل پیاده نمودن اندیشه اش با سخت کوشی مشهودی وارد میدان عمل گردیده و با منطق واستدلال محکم از اندیشه های اوج گیرش دفاع می نماید . وسر انجام می تواند اکثریت مطلق پیشکسوتان ، فعالین واعضای حزب دموکراتیک خلق افغانستان را با خود همنوا بسازد وهمراه با آنان اساس وبنیاد سازمانی را بگذارد که پروگرام واهداف آن با واقعیت های انکار ناپذیر جامعهء ما در تضاد ورویارویی قرار نداشته باشد.

از آخرین باری که او را می بینم ، درست یک سال می گذرد. شب پیش ازباز گشتم به کابل ، همراه با جمعی از یاران : " توده یی ، سلیم ، سید حسن رشاد ، حنیف ، محراب ، روزبه . . " به منزلم می آید. دستش شکسته وبه گردنش آویخته . اختاپوت پنهانیی در وجود عزیزش لانه کرده وآرام آرام شیرهء جانش را می خورد. لاغر شده وبه نظرم می رسد که بیشتر ازده کیلو وزن خویش را از دست داده است. در نگاهش عمقی ودرلبخندش احتیاطی دیده می شود. اما چنان صادق وصمیمی است که نمی تواند خوشحالی اش را از باز گشت من به کابل پنهان کند. می گوید: " عظیمی عزیز، خوشا به حالت ، حیف که با این حال ووضع نمی توانم با تو همراه شوم ولی همین که استخوان دستم جوش بخورد، بلا فاصله خودرا به تو می رسانم. می گفت با هم غذا خواهیم پخت وهمراه با هم برای بالنده گی هرچه بیشتر نهضت فرا گیر دموکراسی وترقی کشور مان کار خواهیم کرد." آری اگرچه اودراروپا بود؛ ولی باتمام وجودش به کشورش می اندیشید ولحظه یی از یاد آن غافل نبود. ..

***
نمی دانم چه وقت خوابم می برد ، چند ساعت می خوابم . اصلاً می خوابم ویا در رؤ یا به سر می برم ؟ ولی همین که نخستین اشعهء آفتاب برپنجرهء اتاق به ماتم نشسته ام می تابد ، از جایم بلند می شوم. دست ورویی صفا می دهم و مثل همیشه می روم به طرف آشپز خانه تا قهوه یی داغی سر کشم و بروم بیرون، برای گرفتن هوای تازه . ولی هنوز قدمی برنداشته ام که حس می کنم ، دنیا مثل هرروز نمی چرخد. آفتاب، آن نور ودرخشش همیشه گی را ندارد. دنیا ایستاده ، همین دنیا با همه تکانهایش ، با همه دلهره هایش ، با تمام شادی ها ودلبسته گی هایش . دنیا هیچ وپوچ شده . من هم هاج وواج ایستاده ام . فلج شده ام انگار!محتویات ذهنی ام واژهء " پوچی " است . واژه ء محبوب سارتر! لختی بعد داکتر کاظم می آید ومی گوید رفیق بریالی وصیت کرده است تا جنازه اش به کابل انتقال گردد. گریه امانم نمی دهد. کاظم نیز با من می گرید.

آری ، زنده گی می تازد، زخم می زند ، درخت گشن شاخی را به خاک می افگند. جای افسوس است . سخت افسوس است . اما نباید بازنده گی قهر بود ، نباید با خاک برید. مطمینم ،" خاک خوب-5- " نهال جوان ونوپا، یادگار دست آن عزیز دل را بارورخواهد ساخت . تردیدی ندارم که مرگ او باعث خواهد شد که یاران دیروز بار دیگر با هم متحد ویک پارچه شوند وبه آرمان های والا وانسانی اش : صلح ، دموکراسی ، ترقی ورفاه وعدالت اجتماعی جامهء عمل بپوشانند. مگرزنده یاد احسان طبری نه سروده بود:

"خداوند عدالت وترقی
بادهء خود را
در کاسهء سر شهیدان می خورد.
چنین گفت کارل مارکس ! "

بلی ، بریالی نازنین !
ارام بخواب ولی بدان که
در مرگ تو رازها ورزمها ی فراونی نهفته است
رازها و رزم هایی که مردم وطنت را به سوی رهایی وترقی خواهد برد.
 

راهت سپید باد : بریالی عزیز
تاشکند: قوس 1385

رویکرد ها :
* " من هم گریه کردم " ، نام فلم ایرانیی است که در آن آواز خوان مشهور ایرانی بانو گوگوش ، نقش مرکزی را بازی می کند .
1- " زنگ ها برای کی به صدا در می آیند " رمانی است از ارنست همینگوی ، داستانسرای امریکایی.
2- داستانی از جلال آل احمد.
3- کژراهه ، نوشته احسان طبری
4- آنجلادیویس زن مبارز سیاهپوستی در قارهء افریقا.
5- " خاک خوب " رمانی است از جان اشتاین بک ، نویسندهء چپگرای امریکای

راه توده 117 25.12.2006


 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت