راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ديداری متفاوت، با به آذين

روزگار سپری شده

باز خواهد گشت؟

 

نخستين ديدار با " به آذين" دلچسب نبود. گروه منشعب از چريک های فدائي خلق پا بيخ گلوی "نويد" گذاشته بودند که "بايد تکليف ارث در قانون اساسي اتحاد شوروی را برای ما روشن کنيد. آن را کرده بودند "پیراهن عثمان" برای ترک دنیای منزوی چریکی و حرکت با سیانور!

حالا سه دسته شده بودند و در چند خانه تيمي زمين گير. تورج حيدری بيگوند سر قرار کشته شده بود. "معزز" هم خانه و نگهبان او، همراه با يادداشت های بيگوند کوچ کرده بود به "نويد" و با نام مستعار "علی" رفته بود به بخش چاپ نويد در زير زمين خانه ای که مهدی پرتوی در اختيار داشت. ما، پس از خواندن کتاب و یادداشت های بیوگند، هنوز در بهت و افسوس کشته شدن او بوديم و اين که ايکاش زودتر دستمان به او رسيده بود و از مناسبات چريکي و ارتباط های جان گير خياباني نجاتش داده و منتقلش کرده بوديم به "نويد".

حالا با "فرزاد" رابطه داشتيم. لاغر، تکيده و سبزه رو، مثل اغلب کرماني ها. با کاغذی که سئوالاتش را ريز و در يک ستون باريک می نوشت و با جاسازی کردن آنها مي آمد سر قرار. مثل دعائي که دعا نويس ها مي نويسند و در يک کيسه سبز و کوچک به قنداق بچه مي بنندند تا جن به سراغش نيآيد. ترک موتور پرقدرت "سيامک" (حسين قلمبر) مي آمد. در محوطه رو باز تالار رودکي و لابلای اتومبيل های پارک شده در محوطه، از ترک موتور پائين مي آمد. زود سوار ماشيني مي شد که ما همراه داشتيم. خودش پيشنهاد کرده بود سر به زير در صندلي عقب بنشيند تا آدرس خانه ای که بايد برای گفتگو به آنجا مي رفتيم را ياد نگيرد. بوی سيگار کهنه، بوی آشنای او بود. در خانه تيمي، نشستن و خواندن و سيگار کشيدن! قلمبر سيه چرده بود و ورزيده. خوزستاني بود. اگر سست دست مي دادی، انگشت هايت را با تبسم مي چلاند. آن موتور پر هيبت، راننده ای چنين چالاک هم مي خواست. هر دو مسلح بودند. هم به کلت و هم به سيانور. کلت ايتاليائي و قديمي را خشاب کشيده مي بستند. "سيامک" پس از چاق سلامتي، فرزاد (دادگر) را تحويل ما مي داد و 5 ساعت بعد، همانجا تحويل مي گرفت تا هر دو به خانه تيمي باز گردند و شنيده های ما را به بقيه منتقل کنند. در آن روزهای آخر سال 55، قرار بود به نشانه ترک مشي چريکي سلاح و سيانور را کنار بگذارند و آنها چند سئوال را بهانه کرده و خواهان پاسخ آنها بودند تا توده ای شوند. "ارث" در اتحاد شوروی جدی ترین سئوال آنها بود. در چنين فضای تنگي، هاتفي که طرف اصلي بحث های ميان "نويد" و "گروه منشعب"، يگانه چاره را ديدار با به آذين و يافتن چند پاسخي دید که آنها شرط پيوستن به حزب کرده بودند. نه او از قانون اساسي و مناسبات ارث و زناشوئي در اتحاد شوروی خبر داشت و نه ديگران، اما آنها که در گروه منشعب کُنج خانه نشسته و کبوترهای پرسش و رویاهای خود را به پرواز در مي آوردند، مته به خشخاش گذاشته بودند، همين را بهانه کرده بودند و سيانور و کلت های ايتاليائي را کنار نمي گذاشتند. از ميان محمدعلي مهميد، غلامحسين متين و به آذين يکي برای اين ملاقات بايد انتخاب مي شد. بی احتیاطی بود ملاقات با کسانی که چهره های آشنا بودند و زیر ذره بین حکومت. و سرانجام "به آذين" انتخاب شد. هم بدليل انضباط سياسي که داشت و هم بدليل دقت نظری که شهره آن بود.

کشته شدن يکي از اعضای گروه منشعب شتاب برای تصميم را بيشتر کرد. آن که کشته شد، اهل آستارا بود و يکبار نيز ترک موتور "سيامک" به ديدار آمده بود تا پرسش های مستقل خودش را طرح کند. حرف و پرسش تازه ای نبود؛ وسواس بود و بازی "استقلال" در ميان دسته بندی های گروه منشعب در قلب خانه های تيمي . يک نيمروز، در ابتدای خيابان 30 متری و مقابل يک ميوه فروشي گمان مي بَرد تحت  تعقيب ساواک است. با عجله سيانور را می جود. مقابل ميوه فروشي نقش زمين مي شود و کسي نمي داند چرا؟ حتي آنها که تصور کرده بود در تعقيبش هستند نيز کمک کرده بودند تا بلکه به بيمارستان منتقل شده و نجات پيدا کند، اما پيش از اين انتقال، ماموران واقعي ساواک رسيده و با تجربه ای که داشتند، فورا متوجه مرگ بر اثر سيانور شدند و جنازه را با خود بردند.

اين حادثه جای درنگ باقي نگذاشت. بايد فکری برای بقيه مي شد. برای ملاقات با به آذين دست به دامن سياوش کسرائي شديم، اما نه با شرح دليل، بلکه به بهانه ديدار، آشنائي از نزديک و برخي سئوالات.

 

ملاقات، در آن بعد از ظهرخرداد ماه سال 56 چنين پيش زمينه ای داشت.

بسيار با احتياط  وارد بحث شد و بيش از آنکه نظرات هاتفي را گوش کند، هويت او را جستجو کرد. برای نشستن بر صندلي اعتماد، منتظر نام رمز بود. سياوش کسرائي که به فاصله يک صندلي خالي، در کنار "به آذين" نشسته بود، گفت:

«ايشان معاون سردبير کيهان هستند و من اصل و نسب و ريشه هايش را هم مي شناسم. از همان وقت ها، که با "تيزابي"، به خانه من مي آمدند. چيزی بيش از اين نمي دانم، حدس و گمان هم که اعتماد نمي آورد. همان نظراتي را که با من در ميان گذاشته بود و من هم به شما گفته بودم، حالا خودش آمده که مستقيم به خودتان بگويد. خيلي از علاقمندان به کانون، در اين سال ها، با کيهان سال و صفحه هنری کيهان ارتباط داشته اند و ازهمين طريق هم ايشان با نظرات آنها آشناست.!»

 

کسرائي، تا لب صندلي اش جلو آمده بود و مثل معمول، با هيجان صحبت مي کرد. آخرين کلمات را، در حالي که چشم از چشم هاتفي و به آذين برگردانده و به سيني چای دوخته بود، جويده جويده و با شیطنتی سیاسی، در اتاق رها کرد: «لابد ديشب خواب نما شده!»

و بعد، آنقدر خم شد تا دستش به سيني چای رسيد. استکان داغ را به لبهايش چسباند تا لبخندش را جمع کند، اما برق شادی و زيرکي را مي شد در چشمهايش ديد. هاتفي بي سئوال و تعارف، سيني چاي را از روی ميزبلند کرد و جلوی "به آذين" گرفت، که به فاصله دو متری از ميز، روی تنها صندلي کنار مبل ها نشسته و تنها دستش را به زانو تکيه داده بود. به آذين تعارف و ادب هاتفي را رد کرد و گفت: من اگر بخواهم، دستم به ميز مي رسد!

 

هاتفي آشکارا سرخ شد. به آذين پرسيد: برای چه منظوری به ديدار من آمده ايد؟ و هاتفي شتاب زده پرسيد: چرا در قانون اساسي اتحاد شوروی "ارث" هست؟

بيش از هاتفي، کسرائي نگران برخورد تند به آذين بود. از سبیل غنچه شده دور لبش آشکار بود. نگراني اش بيهوده نبود. به آذين را خوب مي شناخت. از همان سال های گرسنگي و بيکاری پس از 28 مرداد. همان سال ها و دوراني که " اگر قرارداد ترجمه "ژان کريستف" نبود، به آذين قبل از آنکه از گرسنگي بميرد، خود را کشته بود تا دست نياز به سوی کسي دراز نکند!" همان سال هائي که کسرائي مي گفت: " به آذين مي آمد زير پايه کرسي مي نشست و من يکبار ديگر آرش کمانگير را از ابتدا و تا آنجا که گفته بودم برايش مي خواندم و او باز هم ايراد مي گرفت. حتي به بخش هائي که خودش قبلا سمت و سويش را تعيين کرده بود. اين وسواس کشنده بود، اما به جان مي خريدم، زيرا "آرش" را "آرش" کرد. روح "ژان کريستف" را با خود مي آورد و بر پيکر "آرش" مي دميد."

هاتفي پشتش را داد به عقب و روی مبل يشمي رنگ اتاق پذيرائي به آذين منتظر پاسخ ماند.

به آذين که روی صندلي نشسته بود، ابتدا کمي در فکر فرو رفت و سپس همانطور که خميده و آرنج روی زانو نشسته بود، نگاهش را به هاتفي برگرداند و کوتاه و تند پرسيد:

- پدر يا مادر شما روس است؟

هاتفي که تصور کرده بود، به آذين به رنگ خرمائي روشن موهای او اشاره مي کند، با خنده پاسخ داد: نخير!

به آذين، ادامه داد:

- اقوامي در اتحاد شوروی داريد که ارثی به آنها رسیده؟

- نخير. ابدا!

- ارثي به شما در اتحاد شوروی رسيده؟

- خير!

- پس به شما چه که در قانون اساسي اتحاد شوروی ارث هست يا نيست. هزار درد بي درمان خودمان را گذاشته ايد زمين و رفته ايد دنبال قانون ارث در اتحاد شوروی؟!

حق با به آذين بود؛ گرچه تند و بي پرده پاسخ داده بود. واقعا درد اين بود؟ و برای يافتن پاسخ آن بايد آنقدر با سيانور و کلت ايتاليائي اينسو و آنسو مي رفتند تا خود را به کشتن بدهند؟

جای بحث نبود. نه هاتفي مي توانست و مي خواست درباره انگيزه اصلي اين پرسش ها توضيحي بدهد و نه به آذين که حدس زده بود مسئله چيست، مي خواست وارد اين بحث شود.

 

در خانه به آذين،(حوالي شهرآراء) که پشت سرهاتفي بسته شد، کسرائي نخستين جملاتش، توضيح و توجيه پاسخ های تند به آذين و دلجوئي از هاتفي بود: «رحمان جان، من سال هاست، با خلق و خوی او آشنام. دلش آن نيست که زبانش هست. از يک دستش بجای دو دست کار مي گيرد. حتي به زن و بچه اش هم اجازه نمي دهد، گهگاه جای يک دست را برايش پرکنند!

 

هاتفي غرق در افکار خود، مدتي سکوت کرد. به توصيه کوتاه حزب از برلين شرقي فکر مي کرد. به اين که آنها گفته بودند "هوای سيد جوادی را داشته باشيد. دست او را در دست به آذين بگذاريد. اشتباه اول ما درباره مصدق نباید تکرار شود.". و نخستين ديدار سيد جوادی و به آذين با هم و برای شب های شعر و بلند کردن پرچم کانون نويسندگان ايران.

نه اسلام کاظميه حريف به آذين بود و نه شمس آل احمد که وقت و بی وقت در خانه سید جوادی سرک می کشیدند و کاربدستان او بودند. بارها هاتفي به سيد جوادی گفته و از او خواهش کرده بود شخصا با به آذين ملاقات کند و به سوی اتحاد بروند. بالاخره شام ديدار را سيد جوادی با به آذين خورد و با هم گفتگو کردند. جمله سيد جوادی در توضيح نتيجه آن ديدار مثل زنگ در گوش هاتفي صدا مي کرد: «ايشان سراپا ايدئولوژی است!»

اتحاد سر مي گرفت؟ آنها که از برلين توصيه پيش بردن اين اتحاد را کرده بودند از حال و روحيه همه با خبر بودند؟ سيد جوادی که خود را نخست وزير بعد از هويدا مي دانست، ظرفيت اتحاد با طيف به آذين را داشت؟ زبان تند به آذین، راهي بسوی نرمش و اتحاد خواهد گشود؟

به آذين از همه اين دغدغه های پشت صحنه هاتفي خبر نداشت. اصلا مي دانست هاتفي حلقه واسطه بسياری از ديدارها و رايزني هاست؟

 

- سياوش! اينها مهم نيست، مهم نتيجه کار است. خواهش مي کنم از مهميد در باره ارث در اتحاد شوروی بپرس و به من بگو. ضمنا، چند شب پيش "سيد" را ديدم. نرمش و تفاهم با "سيد" و " آل" او خيلي مهم است. مشکل اينست، که مرغ سيد جوادی هم يک پا دارد!

 

  

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت