راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

برای نخستين بار مي خوانيد

به آذين

نا گفته های يک

زندگي سياسی - انسانی

جعفر پويا

 

 

نخستين بار به ‌آذين را در سال 1356 و كمي پيش از ده شب معروف انستيتو گونه ديدم. دوستي مرا به او معرفي كرد. آن موقع بيست سالي بيشتر نداشتم.

به‌آذين پرسيد: "زبان هم مي داني؟" پاسخ دادم كمي انگليسي ميدانم. گفت "پس چرا ترجمه نمي كني؟"

كتابفروشي هاي ساكو و گوتنبرك را به من معرفي كرد و خواست از آنجا مجله هاي معروف به "آسيا و افريقا" و "مسايل بين‌المللی" را تهيه و از روی آنها مطالبي را برای ترجمه انتخاب كنم.

بعدها در ده شب انستيتو گوته به ‌آذين را بيشتر شناختم. او عملا روح اين شب ها بود. در سال 1357 "اتحاد دمكراتيك مردم ايران" را پايه گذاری كرد. برخي آن را سازمان علني و موقت حزب توده ايران در داخل كشور مي دانستند. اما كار به تشكيل سازمان هاي نيمه علني حزب نكشيد. انقلاب پيروز شد و حزب علني شد. 

پس از تاسيس اتحاد دمكراتيك مردم ايران در سال 1357 اين رابطه به همكاري در اتحاد مردم انجاميد. تا شش شماره اول نشريه آنچه به نام من و برخي ديگر منتشر مي شد، عملا به ‌آذين چنان آنها را اصلاح کرده بود كه انگار ترجمه ای است كه خود او از ابتدا انجام داده است. از شماره ششم به بعد كم كم ما هم  ‌توانستيم ردی از ترجمه خودمان را بشناسيم. 

در اتحاد دمكراتيك نخستين ترجمه من مقاله ای بود از نشريه آسيا و افريقا. به‌آذين مقاله را به من داد. ترجمه اش 18 صفحه كوچك شد. از كارم خيلي راضي بودم. نشانش دادم. نگاهي كرد و گفت خيلي خوب است و آن را چند روز ديگر برمي گردانم. من از انگليسي ترجمه مي كردم و انگليسي زبان اصلي به‌ آذين نبود. چهار يا پنج روز بعد به ‌آذين در دانشكده ادبيات و زبان هاي خارجي سخنراني داشت. در آخر جلسه مرا ديد و ترجمه را به من بازگرداند. دفترچه ای هم همراه آن بود. بر ترجمه 18 صفحه اي من 72 صفحه پاورقي و توضيحات نوشته بود. ازجاي ويرگول و نقطه و مكث گرفته تا اصلاح واژه ها و جمله بندي ها. با گرفتن ايرادات ترجمه دستور زبان فارسي و هنر ترجمه را شرح داده بود. باورش سخت است كه كسي با چنان وجهه و اعتباری كه به‌آذين در سال 1357 داشت و با آن سابقه و كار و مشغله شخصي و با اينكه مي توانست وقتش را براي خود و نوشتن و ترجمه بگذارد، آن را اينچنين صرف اصلاح اولين ترجمه يك جوان كرده بود. مي گفت توده اي ها بايد ساخته شوند و پرورش پيدا كنند. نسلي از نويسندگان و مترجمان مي‌توانست در زير دست او پرورش پيدا كند، اگر در نيمه راه متوقفش نكرده بودند ...

خيلي از كساني كه به اسم مترجم در كنار به‌آذين كار مي كردند در واقع بيش از آن مقداري كه آنان براي ترجمه زحمت كشيده بودند به ‌آذين براي اصلاح آن ترجمه كار كرده بود. به همين دليل بود كه پس از دستگيري به ‌آذين آنان ديگر نتوانستند كاری درخور از خود نشان دهند.

در آن زمان كه هنوز دفتر اتحاد دمكراتيك مردم در خيابان سزاوار راه نيفتاده بود، بيانيه اي بيرون داد كه در آن گفته مي شد مركز قدرت نه در تهران كه در قم است. او نگران سرنوشت اين تمركز قدرت در قم بود. با اينحال برخلاف آنچه تصور مي شود به ‌آذين بزودي به يكي از معتقدترين مبلغان سياست حزب توده ايران تبديل شد. او يقين پيدا كرده بود در جامعه مذهبي سي سال پيش، بدون آشتي اسلام و ايران راه نجاتي در اين كشور وجود ندارد. اعتقادي كه تا پايان عمر و علیرغم تمام بدسگالی که جمهوری اسلامی در حق او کرد، با خود حفظ كرد.

 

به ‌آذين در اين دوران بويژه به مسئله نقش نيروهاي شركت كننده در انقلاب هاي رهايي بخش ملي توجه كرد. هم و غم بزرگ او در اين دوران شناخت "دمكرات های انقلابي" و شناساندن آنها بود. در واقع اصطلاح "دمكرات های انقلابي" را او براي نخستين بار از طريق ترجمه ها در سوگند و اتحاد مردم بكار گرفت. هنوز در آن زمان اين اصطلاح در حزب مطرح و رايج نبود. بعدها هم شماره اي در سوگند و اتحاد مردم نبود كه در آن مطلبي راجع به دمكرات هاي انقلابي وجود نداشته باشد. او بخشي ازنيروهاي مذهبي و روحانيت شركت كننده در انقلاب را در همين چارچوب دمكرات هاي انقلابي مي‌ديد. بررسي تجربه هاي تاريخي او را معتقد كرده بود كه دمكرات هاي انقلابي در همه ديگر انقلاب هاي رهايي بخش نقش برجسته اي داشته اند و منشا تحولات بزرگ و گاه پسرفت‌هاي مهلك شده اند. معتقد بود آنان را بايد دقيق شناخت. با راهنمايي و خواست او بود كه كتاب "دمكرات های انقلابي و انقلاب های رهايي بخش ملي" ترجمه شد و به ‌آذين خود آن را ويرايش كرد.

 

يك شب باقر مومني، آمد در جمع ما . معتقد بود حزب دارد به بيراهه، در دامن آخوندها مي رود. به‌آذين در مقابل معتقد بود كه حزب توده ايران تنها گروه چپ است كه درك كرده اكثريت بزرگ نيروهاي بالقوه چپ و انقلاب در حال حاضر در صفوف نيروهاي مذهبي قرار دارند. اما، مسئله اینست که اينان با تهييج به اينجا رسيده اند و خطر همین است. پایدار نبودنشان.

بسيار نگران تندروي بود. به خود ما نیز هميشه مي گفت از تندروي و هيجان پرهيز كنيد. نه به هيجان بياييد و نه اجازه دهيد به هيجانتان بياورند. عميق ياد بگيريد و عميق ياد دهيد. تهييج فقط در بعضي لحظات و مواقع خوب است. معتقد بود رفتارهاي هيجاني به انقلاب لطمه خواهد زد. نسبت به راه و سرنوشت مجاهدين خلق بشدت نگران بود. مي گفت اينان دنبال جمع كردن افراد با هيجان و بدون انديشه و تعمق هستند. مي گفت مجاهدين خلق با يك تلنگر نابود خواهند شد. چون اساس جمع كردن نيروهايشان را بر هيجان گذاشته اند، درك سياسي با ثبات و دقيقي ندارند و از نظر ايدئولوژيك هم چيزهايي را از اينجا و آنجا اخذ كرده اند. سخنراني های مسعود رجوی را در دانشگاه تهران تحت عنوان "شناخت" نمونه ای از اين بي هويتي ايدئولوژيك مي دانست. مي گفت چيزهايي را از هگل و اسلام ، ماركس و ملاصدرا و غيره قاطي كرده است و تحت عنوان "شناخت" به خورد جوانان مي دهد. سازماني كه پايه شناختش این باشد، نمی تواند سرنوشت خوبی داشته باشد.

 

مسئله آزادی دغدغه هميشگی او بود. بسيار نگران بود كه روشنفكران دربرابر اعتقادات توده مردم قرار گيرند و حكومت از اين بهره گيرد و آزادي ها را سركوب كند. اختلافش با برخي از ديگر دوستان نويسنده اش در کانون نویسندگان هم برسر همين مسئله بود. معتقد بود راهي كه اينان شروع كرده اند در شرايط يك جامعه انقلابي مذهبي سرانجام به سركوب آزادي در ايران منتهي خواهد شد. مي گفت با اينان هيچ نخواهند كرد زيرا  دشمنان آزادي از تهييج وحشت ندارند، از كار عميق و صبورانه وحشت دارند. آنهايي كه ابعاد عظيم انقلاب را درك نكرده اند و حكومت برآمده از انقلاب را دولت مستعجل تصور مي كنند كه با چند شعار هيجاني سرنگون خواهد شد، فقط پايه های بخش سركوبگر قدرت را تقويت مي كنند. حكومت هم كاری به كار آنان ندارد. ولي رفتارشان را بهانه مي كند تا برعكس كساني را كه به كار عميق و صبورانه معتقدند قرباني كند. بعدها پيش بيني به ‌آذين به تحقق پيوست. از كساني كه شبانه روز شعارهاي هيجاني مي دادند و از صداي پاي فاشيسم سخن مي گفتند، حتي يك تن هم بازداشت نشد. از مجموعه اعضاي شوراي نويسندگان و هنرمنداني كه به ابتكار به ‌آذين براي دفاع از انقلاب تشكيل شده بود بيش از 50 تن اعدام شدند.

حتي درمورد حزب توده ايران با همين دغدغه و وسواس انديشه مي كرد. مي گفت حزب روزي به قدرت مي رسد حالا يا از طريق قهر يا از طريق انتخابات و غيره. وقتي به قدرت رسيد بالطبع مي خواهد اين قدرت را حفظ كند. آنوقت تكليف آزادي چه مي شود؟ ما توده اي هستيم. ما فقط براي قدرت مبارزه نكرده ايم. بلكه براي آزادي مبارزه كرده ايم. ضرورت وجودي اتحاد دمكراتيك مردم ايران را درست در همينجا مي ديد. سازمان هايي بايد مستقل از حزب و قدرت دولتي وجود داشته باشند كه ضامن حفظ آزادي باشند. تنها راه حفظ آزادي را تشكل در سازمان های مدني مي دانست كه در شرايط يك دولت چپ هم بايد حضور مستقل داشته باشند. اتحاد دمكراتيك مردم ايران را نطفه و نمونه چنين سازمان هايي مي ديد. سازماني كه مي تواند اكثريت يا همه اعضاي آن توده اي هم باشند ولي وظيفه‌اش حتي در شرايط يك حكومت توده اي هم دفاع از قدرت حزب نيست بلكه دفاع از آزادي است. براي ايجاد چنين تشكلي نبايد منتظر فتح قدرت شد، بايد از هم اكنون آن را بوجود آورد. به همين دليل تن به ادغام اتحاد دمكراتيك مردم ايران در حزب نداد و حزب هم از او چنين چيزي را نخواست. چون عضويت همزمان در دو تشكل سياسي در اساسنامه حزب ممنوع بود او رهبر اتحاد دمكراتيك مردم ايران و عضو افتخاری كميته مركزی حزب شد.

 

زماني كه نامه مردم توقيف شد، مدتي نشريه اي به‌نام "جرقه نو" بجاي آن درآمد. پس از توقيف جرقه نو اين بحث پيش آمد كه از "اتحاد مردم" براي پخش نظرات حزبي استفاده شود. اما رهبري حزب و به‌ آذين به اين نتيجه رسيدند كه اين كار موجب توقيف اتحاد مردم خواهد شد و بهتر است فعلا اين امكان و آب باريكه حفظ شود.  

 

در سال 1359 سفري به افغانستان كرد و در آنجا با ببرك كارمل و ديگر رهبران وقت افغانستان ديدار كرد. رهاورد سفر كتابي بود به ‌نام "گواهي چشم و گوش". رهبران افغانستان به او گفته بودند ما اگر دستي در نوشتن و زباني براي گفتن داريم آن را از حزب توده ايران داريم. از اين بابت به خود مي باليد و در كتابش هم به آن اشاره كرده بود. در اين كتاب داستان هايي را كه روزنامه هاي ايران درباره سقوط قريب الوقوع دولت افعانستان مي گفتند به نقد و سخره گرفته بود. با اينحال پس از بازگشت از افعانستان به ما گفت من گمان نمي كنم اين حكومت موفق شود؛ نه بخاطر آنچه روزنامه هاي ايران درباره مثلا مقاومت "مجاهدان افغان" مي نويسند، بلكه بدليل آنكه در اين كشور هنوز زمينه فرهنگي پذيرش آزادي و برابري وجود ندارد. هنوز نه زن افغان خود را با مرد برابر مي داند نه دهقان خود را صاحب زمين.  

 

ظاهر به‌آذين عبوس و موميايي بود، درون پر احساسش در اين چهره هيچ انعکاسی نداشت. "موميايي بزرگ قلب" و "غول مهربان" ... نامهايي بود كه بر او گذاشته بودند و اين تضاد برون و درون، سيما و قلب را به خوبي نشان مي داد. اگر او را از نزديك نمي شناختي، از بودن در حضورش وحشت مي‌كردي. يكي از رفقا مي گفت: در روزهاي اول كه به‌ آذين را مي ديدم فكرم تمام اين بود كه كي مي شود از كنارش فرار كنم. امروز ناراحتي ام وقت رفتن است كه اين انسان مهربان را چگونه ترك كنم!

 

همواره پيشرفت بقيه را مي خواست. چيزي به‌نام حسادت در او وجود نداشت. بودند حتي در ميان زيردستانش كه حاضر نبودند چيزهايي را كه به آنها ياد داده بود به ديگران ياد دهند و اين چيزي نبود كه او بتواند از آن آسان بگذرد. مي گفت: آدم در گرفتن و دادن نبايد خسيس باشد. خست فقط در مال نيست. در دادن دانش و تجربه هم خسيس نباشيد.

به‌آذين خود با همه گرفتاري هايي كه داشت هيچگاه كسي را به حال خود رها نمي كرد. هميشه سعي مي كرد تمام تجربيات خود را در اختيار جوانان قرار دهد. تمام كساني را كه با آنان ارتباط داشت از كوچك و برزگ همه را دقيقا مي شناخت. تك تك را مي دانست چه فكر مي كنند، براي چه آمده اند، انگيزه هايشان چيست، تا كجا مي روند و كدام يك تا آخر مي مانند. دوري و نزديكي هايش را به همكارانش بر همين اساس تعيين مي كرد. نزدیك ترين فرد به به‌ آذين در دفتر اتحاد مردم رفيقي بود از اعضای گروه تورج حيدری بيگوند. محرم اسرار به ‌آذين بود و همه كارهايش را به او مي گفت. گاه اين رفيق از بعضي كساني كه به دفتر اتحاد مردم رفت و آمد مي كردند و به ‌آذين وقتش را براي تصحيح و هدايت كارهاي آنان مي گذاشت ناراضي بود. به‌ آذين مي گفت ناراحت نباش دوست عزيز. ما از بي سگي بعضي وقت ها مجبوريم ريسمان گردن شغال ببنديم.  

 

هميشه مشغول بود. چيزي به‌نام بيكاري و وقت اضافي در زندگيش وجود نداشت. هميشه يا مشغول خواندن بود، يا نوشتن يا صحيح كردن.

 

خانمش گاهي مي آمد به دفتر اتحاد مردم و مي گفت يك مقدار اجازه دهيد كه اين آقا به خانه هم بيايد. يك بار كاوه، پسرش آمد آنجا و با ناراحتي به به ‌آذين گفت تو كجايي؟ غذا چه مي خوري؟ الان دو روز است خانه نيامده اي؟ فهميديم كه شب را در همان دفتر خوابيده است. آنجا تخت و پتو و بالشي وجود نداشت. همانجا روي ميز خوابش برده بود.

يك‌بار يكي از همكاران اتحاد مردم پرسيد:

 آقا! شما چرا اينقدر كار مي كنيد؟

به ‌آذين گفت:

آقا! براي اينكه توده اي هستم. آخر اين هم سوال است كه چرا كار مي كني؟

گفت: مي دانيد من چند سال به انتظار نشستم تا روزي  در دفتري كه نام اتحاد دمكراتيك مردم را دارد و همه مي دانند كه توده اي ها آن را اداره مي كنند بتوانم كار كنم. و حالا از من مي پرسيد چرا اينقدر كار مي كني؟

از پسرش كاوه خيلي راضي بود. او همه كارهاي پدر را انجام مي داد. برخي رفتارها و افكار پسر ديگرش زرتشت را نمي پسنديد.

 

مي گفت چيزي كه منتشر مي كنيد بايد مسئوليت آن را بپذيريد. بايد بتوانيد از آن دفاع كنيد. وسواس وحشتناكي در انتشار مطالب داشت. يك بار به من گفت بعضي چيزهايي كه من اصلاح مي كنم حاضر نيستم به نام خودم منتشر كنم. ولي ديگران مي خواهند به نامشان منتشر شود و مسئله اي نيست، من اصلاح مي كنم. درواقع بسياري از ترجمه ها يا مطالبي را كه به‌نام ديگران منتشر شده به‌ آذين خود از ابتدا تا انتهاي آن انجام مي داد ولي در پايان به‌نام فردي ديگر منتشر مي شد.

 

هيچ چيز در اتحاد مردم نبود كه چاپ شود و از زيردست او در رفته باشد. يك ستوني داشتيم به‌نام اخبار هفته كه يكي از دوستان آن را جمع آوري مي‌كرد. حتي آن را هم مي خواند و دوباره اصلاح مي كرد يا از نو مي نوشت. 

 

چنين نبود كه فقط خودش را قبول داشته باشد. به ما مي گفت شما كه سياسي ترجمه مي كنيد و از انگليسي، حتما ترجمه هاي محمدتقي فرامرزي را بخوانيد. برويد ترجمه هاي او را با اصل آن مقايسه كنيد.

به‌آذين همواره مي گفت كار ترجمه برگرداندن چند واژه به واژه هايي ديگر نيست بلكه انتقال يك فرهنگ به فرهنگ ديگر است. براي اين كار بايد خود فرهنگ را شناخت.

 

به‌آذين مي گفت كتاب هاي ديگري وجود داشت كه مايل بود آنها را ترجمه كند ولي معتقد بود كه اينگونه كتاب ها را اصلا اجازه انتشار نمی دادند. مي‌گفت نويسندگان بسياري هستند كه كارهايشان را دوست دارم ولي چون به آنها اعتقاد ندارم نمي توانم كتابهايشان را ترجمه كنم. مي گفت كسي بايد كاري را ترجمه كند كه به آن اعتقاد داشته باشد. از اينكه از كارهاي اين دسته از نويسندگان هم بعضا ترجمه هاي خوبي ارائه نمي شود ناراحت بود.

معتقد بود و دوست داشت كه هر كاري خوب ارائه شود و بدست كسي كه صلاحيت آن را دارد ترجمه شود. مثلا در مورد جيمز جويس مي گفت به لحاظ اعتقادي ترجمه كتاب هاي جويس كار من نيست ولي ناراحت بود از اينكه در برخي موارد ترجمه هاي خوبي از آثار او نشده. مي گفت جويس را بايد كسي مانند صادق هدايت ترجمه مي كرد.

 

به هدايت بسيار ارج مي گذاشت. معتقد بود او نثر فارسي را واقعا متحول كرده است. او را داستان نويسي تيزهوش و تيزبين مي دانست. مي گفت بسياري از هدايت تعريف مي كنند بدون آنكه او را بدرستي بشناسند. با اين هدايت شناسي بيشتر مي خواهند مدعي شوند كه به اندازه او مي فهمند. در حاليكه راجع به هدايت نمي توان سرسري سخن گفت. او پيشاپيش زمانه خود بود. اگر به ياس رسيد به همين دليل بود كه از زمانه اش جلو بود. اگر چند رفيق هم سطح خود داشت هيچگاه از نثر حاج آقا به نثر مايوس بعدي گذر نمي كرد.

به ‌آذين مي گفت: هدايت را پيش از آنكه تعداد خوانندگان كتاب هايش به 1000 برسد مشهور كردند. او خودش مي‌دانست به چه دليل مشهورش كرده اند و مي خواهند از او سواستفاده كنند و او كسي نبود كه اجازه دهد از او سواستفاده شود. اما از اين بازي ها رنج مي برد.

      

البته هدايت اهل مبارزه سياسي به شكلي كه ما معتقديم نبود. اما هرگز بي اعتنا و نان به نرخ روز خور نبود. در زمان وقايع آذربايجان به يكي از دوستانش مي نويسد: "زماني كه شاه به آذربايجان سفر مي كند، در پيش پاي او فرزندان رشيد مملكت را به دار مي كشند"، كه اشاره اش به اعدام فريدون ابراهيمي بود. هدايت معتقد بود مگر ما چند ابراهيمي داريم كه به دارشان مي كشند. به‌آذين مي گفت هدايت اين كار را كرد و اين نامه را نوشت ولي از كساني كه خود را هدايت شناس و رفيق هدايت مي دانند چند تن تا بحال گفته كه " كيوان ، سرهنگ مبشری ، سرگرد وكيلي و غيره را چرا اعدام كردند؟ مگر ما چند كيوان و مبشری و وكيلي داريم؟"

  

از جمله كساني كه به دفتر اتحاد دمكراتيك مردم رفت و آمد داشتند زنده ياد اميرحسين آريانپور، بويژه با به‌آذين دوستي نزديك داشت. آريانپور در دفتر اتحاد مردم مسايل اجتماعي و فلسفه را درس مي داد. آريانپور از اينكه گاه خود به ‌آذين هم در كلاس‌هاي او شركت مي كرد واقعا ناراضي بود و مي گفت جايي كه به ‌آذين نشسته باشد من نمي توانم در جايگاه استاد قرار بگيرم. يا مي ايستاد يا مي رفت كنار به‌ آذين مي نشست.

اميرحسين آريانپور عليرغم ورزشكار بودنش انساني بسيار حساس بود. مومني در كتاب درد اهل قلم بر او خرده گرفته بود كه طرفدار جامعه شناسي سرمايه داري شده است.  ياد دارم آريانپور قصد داشت پاسخي براي مومني بنويسد و با به‌ آذين مشورت مي كرد. به‌ آذين او را از اين كار برحذر داشت و معتقد بود نبايد وقت خود را براي اينگونه مجادلات قلمي به هدر داد. به ‌آذين با جنجال هاي سياسي و ادبي كاري نداشت و راه خودش را مي رفت. چقدر برضد او مطلب نوشته اند. حتي يك بار هم جواب آنها را نداده است.

 

آريانپور در آن زمان نوشتن جزوه ای را شروع كرده بود در مورد انقلاب ايران و دلايل و ريشه های آن. در مورد آن با به ‌آذين بحث مي كرد و نظرات او را در نظر مي گرفت و در نوشته خود لحاظ مي كرد. به ‌آذين معقتد بود كه ريشه انقلاب را بايد درتضادهاي حل نشده جامعه ايران ديد، كه از انقلاب مشروطيت بدين سو همچنان باقي مانده و در جنبش توده اي، جنبش ملي شدن نفت، قيام پانزده خرداد، تا انقلاب بهمن 57 هميشه خود را نشان داده است.

از سرنوشت آن جزوه زنده ياد اميرحسين آريانپور اطلاع ندارم. يك بار آريانپور گفت من مي خواستم جزوه اي در حدود 20 صفحه در باره انقلاب بنويسم. بعد تبديل شد به 70 صفحه كه 80 صفحه هم بر آن پاورقي نوشتم. بعد تبديل شده به 150 صفحه كه با توضيحات آن مي شود 600 صفحه و فعلا به اين نتيجه رسيده ام كه بايد از انتشار آن صرف نظر كرد تا بيشتر مطالعه كنم.

 

به پرويز شهرياری بويژه خيلي احترام مي گذاشت. مي گفت شهرياري بايد الگوي همه جوانان ايراني باشد. چيزي به‌نام خستگي در او وجود ندارد. هر زمان و براي هركاري كه به او مراجعه می کردی آماده كمك و ياري بود. هوشنگ ابتهاج ، سياوش كسرايي، جعفر كوش آبادي، محمد تقي فرامرزي را بعنوان صاحب نظر و دوست مي شناخت و به آنها احترام مي گذاشت. به محمود گلابدره اي هم كه مسلمان هم بود علاقه داشت و مي گفت آدم صادقي است.

 

فريدون تنكابني هم در اتحاد مردم رفت و آمد داشت. او قدي بلندي  و سبيلي پرپشت داشت. به ‌آذين، به شوخي مي گفت يك ضرب المثلي هست كه مي‌گويد "كل طويل احمق"، يعني همه قدبلندها احمق هستند. من هرچه مي خواهم اين ضرب المثل را فراموش كنم نوشته هاي تنكابني نمي گذارد. البته به ‌آذين خودش هم قد بلندي داشت.

 

يك روز محمد تقي برومند به دفتر آمد و شروع كرد به انتقاد از شجريان درباره همان سرود معروف "برادر بي‌قراره" كه زنده ياد مهدي فتحي هم دكلمه كرده بود. برومند با حرارت انتقاد كرد كه اين چه سرودي است: برادر غرق خونه، برادر كاكلش آتشفشونه. اين چريك بازي ها چيست؟  به ‌آذين رفت در اتاقش و مشغول كارش شد. بعد كه برومند رفت، آمد و كمي راجع به كارها توضيح داد كه چكار بايد كرد و نكرد. آخرش هم گفت ضمنا اين حرفهايي كه برومند زد راجع به اين شعر و سرود را هم بهش توجهي نكنيد. برای خودش يك چيزهايي مي‌گويد.

 

دوستي مي گفت يك بار هوشنگ گلشيری به خارج از كشور آمده بود. اخلاق گلشيری را همه مي دانند. غير از خودش اصولا كسي را قبول نداشت. مي‌گفت دولت آبادي و جمال ميرصادقي مقاطعه كار هستند، نه نويسنده. پنج شش سالي از دستگیری به‌ آذين گذشته بود. در جلسه ای از او راجع به به‌ آذين مي پرسند. گلشيری هم گفته بود او هم اگر آدم درستي بود نمي گذاشتند هر دو هفته يك‌بار به خانه اش برود. يكي در آن جمع بلند مي شد و گفت: من نميدانم به ‌آذين همين دو هفته يكباري را هم كه شما مدعي هستيد به خانه مي رود يا نه، اما من نمي‌فهمم شما مثلا نويسنده هستيد. بجاي اينكه از خودتان بپرسيد چرا محمود اعتماد زاده به ‌آذين، يك نويسنده، يك همكار شما، نمي تواند مثل شما هر روز به خانه برود، ناراحت هستيد از اينكه هر دو هفته يك‌بار اجازه دارد از زندان بيرون بيايد؟ اصلا تا بحال يك بار پرسيده ايد كه به‌ آذين براي چه بايد در زندان باشد؟ آدم كشته؟ جنايت كرده؟ دزد بوده؟ چرا او حق نداشته باشد مثل شما آزاد باشد؟

مي گويند گلشيري بعدا آمده بود و گفته بود من حرف نسنجيده اي زدم و از اين بابت عذرخواهي كرده بود.  كسان ديگري بودند كه صدوهشتاد درجه تغيير جهت دادند. بعدها به اسم دفاع از جمهوري اسلامي منتقد به ‌آذين شدند. گفتند به‌ آذين به دروغ مي گفت طرفدار انقلاب است، ولي مي خواست جمهوري اسلامي را سرنگون كند، ولي ما با صداقت منتقد بوديم. خلاصه يعني به ‌آذين جايش در زندان بود و جاي ما هم در آزادي. خودشان را توجيه مي كردند و مي كنند ولي تاريخ را مي توان اينگونه توجيه كرد؟.

 

دوران چریک بازی

به آذين دوره کوتاهی سردبیر دوره دوم كتاب هفته شد. مي دانستيم تمايل ندارد در مورد مسايل دروني و برخوردها و روابطش با ديگر نويسندگان سخن گويد و به همين دليل پرسشي نمي كرديم. كلا از وز وز و پچ پچه نفرت داشت و آن را خصلت بيكاره‌ها و مناسبات پاي منقل و سفره عرق خوري مي‌دانست. از اين مناسبات هم به اندازه سخناني كه از دل آن بيرون مي آمد بيزار بود. مي گفت گذشته ها را، اگر ماندني بود روزي و آن هم به ضرورت ثبت در تاريخ خواهم نوشت ولي امروز هزاران هزار كار مهمتر دارم.

 

من فقط يك بار در دفتر اتحاد دمكراتيك مردم ايران شنيدم به آذين چند دقيقه اي و بدليلي در مورد دوران ویراستاری اش در كتاب هفته سخن گفت. اميرحسين آريانپور به به آذين گوش مي داد. چند نويسنده كمابيش شناخته شده ديگر هم حضور داشتند. واكنش‌ها چنان بود كه بنظر مي رسيد آنان هم براي نخستين بار است از زبان او در اين مورد چيزي مي شنوند. به‌آذين گفت: پس از اين كه من رداکته مطالب و ترجمه های كتاب هفته بدست گرفتم، به همه كساني كه ميدانستم چندان با من و گروه جديد تحريريه كتاب هفته ميانه خوبي ندارند پيام دادم كه آمدن من به معناي اين نيست که يك عده، يا يك انديشه بايد بروند و عده ای يا انديشه ای ديگر جاي آن بيايند. ما از هر نوشته اي استقبال و آن را منتشر مي‌كنيم. پس از مدتي اينجا و آنجا گفته شد ما مقاله يا داستان نوشته ايم و داده ايم به آذين و او منتشر نكرده است. عده اي حتي گفتند به‌آذين نوشته هاي ما را خورده و نابود كرده است. من به ايشان پيام دادم: اين نوشته‌هايي را كه مي گوييد كي و كجا به من داديد؟ بعد هم اين نوشته هاي شما فقط يك نسخه است؟ كپي و رونوشتي از آن وجود ندارد؟ اصلا كپي نداريد چركنويس كه داريد، يا اينكه شما نوشته هايتان از همان اول پاكنويس است و چركنويس ندارد؟ خوب اين نوشته ها را اگر من منتشر نكردم چرا به روزنامه هاي ديگر نداديد؟ آنان که بخاطر ضديت با ما حاضرند هرچه را منتشر كنند؟

ولي اينها درواقع مقدمه يك حرف ديگر و بزرگتر بود. این كه كتاب هفته دست ساواك است و حكومت دارد با كمك توده اي ها "ادبيات مبارز" و هرچه را با آن مخالف است سانسور مي كند. دوران هم، دوران اوج گرفتن روش‌هاي مسلحانه و چريكي و افول انديشه كار سياسي و توده‌ اي بود. در ذهن جوانان اين دوره توده اي كسي بود كه مقابل مبارزه مسلحانه ايستاده و جلوي سرنگوني رژيم را مي گيرد. پس چرا ساواك طرفدارش نباشد؟

طوري جو را ساخته بودند كه اصلا خريد كتاب هفته يعني كمك به ساواك. خلاصه براي خراب كردن ما حاضر بودند تمام اين تشكيلات را نابود كنند. ما در مقابل اين حملات چيزي نمي‌گفتيم. نه اينكه حرفي براي گفتن نداشتيم. سخن بسيار داشتيم و اگر قرار برمقابله بود ميدانستيم به كجا بزنيم كه در همان جو و فضاي آن دوران كه به مسايل اخلاقي بيش از اندازه حساس بودند، چيزي از كسي باقي نگذارد. حرفي نزديم بخاطر اين كه تف سربالا بود. آن حيثيتي را كه خودمان براي نويسندگان مي خواستيم لكه دار مي كرد. آنچه را خودمان ساخته بوديم ويران مي‌كرد. وانگهي آن جواني كه فلان شاعر يا نويسنده را بُت خود مي داند و گمان مي كند از او انقلابي تر و متعهدتر و چريك تر وجود ندارد، اگر به او بگوييم اين بت انقلابي تو نيمي از حرفهايش از پاي منقل درآمده و بدون ترياك و مشروب نه مي خوابد و نه بيدار مي شود، چه خواهد شد؟ نمي‌گويد فلاني بد بود به ‌آذين خوب است. مي گويد او كه خداي ما بود اين از آب درآمد، پس به‌آذين از او بدتر. با او وداع نمي كند كه به من بپيوندد، با آرمانهايش وداع مي‌كند. تعهد است كه در او مي‌شكند. ما بدين بخاطر پاسخي نداديم كه آرمان در اين جوانان سست نشود. آرمان و تعهد باشد انسان ها ديرتر يا زودتر راهشان را پيدا مي كنند. آنكه اين را ندارد ديگر مهم نيست طرفدار من باشد يا طرفدار مخالف من.   

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت