راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد – 25
بازتاب خصلت‌های
 شاهان و پهلوانان
در مناسبات با زنان
زيباترين مناسبات عاشقانه پهلوانان در "زال و رودابه"
ف.م. جوانشير


 

 

فصل نهم

  

2-  عشق پهلوانان در شاهنامه

 

فردوسی در آئينه عشق و ازدواج شاهان در شاهنامه خصلت شاهان را مجسم می‌كند. رابطه هر شاهی با زنان دقيقا منعكس كننده خصوصيات اخلاقی و روش سياسی اوست. اردشير سر سلسله ساسانی است. می‌خواهد سلسله نوينی را به جای سلسله مغلوب و منقرض بنا كند. مناسبات او با زنان نيز حول اين  محور می‌چرخد. "بهرام گور"، الدنگ زن باره و عياش و در عين حال متظاهری است. در مناسبات او با زنان نيز همين چهره را می‌توان ديد. نوشيروان خود كامه قدرت طلبی است كه در زير ظاهر پر ابهت خود آغاز پايان حكومت ساسانی را نهفته دارد، مناسبات او با زنان نيز منعكس كننده همين وضع است.

درك معنای عشق در شاهنامه دقيق تر خواهد شد اگر عشق‌های شاهان را با عشق‌های پهلوانان مقايسه كنيم و تفاوت بزرگ آن دو را با هم دريابيم.

 

گفتيم كه شاهنامه «حماسه ملی"  نيست، حماسه داد است. در مركز اين اثر بزرگ شاهان قرار ندارند. پهلوانان وبزرگان خردمندی ايستاده‌اند كه حامل داد و خرد و قهرمان حماسه‌ها هستند. در داستان‌های عشقی نيز چنين است. فردوسی برای اينكه قهرمانان شاهنامه را بهتر و همه جانبه تر به خواننده معرفی كند، آنها را در عرصه عشق نيز می‌آزمايد. شاهان، از اين آزمايش آن طور بيرون می‌آيند كه ديديم. و اما پهلوانان محبوب شاهنامه و بويژه مردان خاندان نيرم، از اين ورطه سربلند بيرون می‌آيند. زيباترين داستان‌های عشقی شاهنامه با نام اين خاندان مربوط است و مفصل ترين و زيباترين داستان عشقی از آن زال و رودابه است.

زال، چنانكه می‌دانيم، ظاهری غير عادی دارد. چهره‌ای سرخ با مويی سپيد. پدرش او را در كودكی دور انداخته و سيمرغ او را يافته و پرورده است. اين مرد سپيد موی مرغ پرورده قاعدتا نبايد مورد پسند زنان باشد، ولی بزرگترين عشق شاهنامه، از آن اوست، چرا؟ پاسخ را در خود داستان بيابيم.

روزی زال به سوی كابل می‌رود و در كنار قصر مهراب، شاه كابل، كه از نژاد ضحاك است، خيمه می‌زند. مهراب شاه به ديدار او می‌رود و در بازگشت به زن و دخترش- سيندخت و رودابه- از بزرگی و مردانگی زال تعريف می‌كند. سيندخت، زن مهراب شاه كه نمونه خرد و مديريت است، كاری به ظاهر زال ندارد. او از مهراب شاه در باره «خوی مردمی" زال می‌پرسد:

 

چه مردست اين پيرسر پور سام

همی تخــت ياد آيدش گر كـــنام!

خـوی مـردمی هيـــچ دارد همی

پی نامــــداران ســـــــپارد همی؟

 

مهراب در پاسخ می‌گويد:

 

به گــيـتی در از پهلــــوانان گــــرد

پی زال زر كـــس نـيـــارد ســــپرد

چو دست و عــنـانـش بر ايوان نگار

نبـيـنی نه بر زين چنــــو يك سـوار

دل شــيـرنــر دارد و زور پــيــــــل

دو دســتــش بكـــردار دريـای نيــل

چو بـرگاه باشـــد دُر افشـــــــان بود

چو در جنـگ باشــد سـر افشان بود

رخـــش پـژمـرانــنــــده ارغـــــوان

جوان سال و بيــدار و بخـتش جوان

به كيـن اندرون چون نهـنگ بلاست

به زين اندرون تير چنگ اژدهاست

نشـــانـنـده خـاك در كـــيـن بخـــون

فشــــــانـنــده خــنـجـــر آبـگــــــون

از آهو همان كـش سپيـدســت مـوی

بگويد ســخـن مــردم عــيـب جـوی

 

اين عقيده خود مهراب در باره موی سپيد زال است كه:

 

ســپيد مويش بـزيبـــــد همی

تو گويی كه دلها فريبد همی

 

رودابه، دختر مهراب شاه با شنيدن توصيف زال عاشق او می‌شود. در دل او آرزو جای خرد می‌نشيند و بدون احساس شرم عشق خود را به دايه هايش آشكار می‌كند:

 

كه من عاشــقـم همچو بحر دمان

ازو بـر شــده مــوج تا آســــمان

پر از پور سامســـت روشن دلم

به خواب اندر انديشه زو نگسلم

هميــشه دلـم در غـم مهر اوست

شب و روزم انديشه چهر اوست

 

رودابه از پرستندگانش می‌خواهد كه به اين درد چاره كنند. آنها در شگفتند. دختری به اين زيبايی و مقام عاشق پيرسری چون زال شده كه از دودمان دشمن است. مبادا اين عشق شوم باشد. پرستندگان مخالفت می‌كنند. رودابه می‌تواند از چرخ چهارم خورشيد را به زير كشد و شوی خود كند. چرا عاشق زال شده، آنهم چنين آشكارا و بی شرم؟

 

پرستندگان به رودابه پرخاش می‌كنند:

 

ترا خود بديده درون شـرم نيسـت

پدر را به نــزد تو آزرم نيســــت

كه آنــرا كه انــدازد از بـر پــــدر

تو خواهی كه گيری مر او را ببر

كه پــرورده مـــــرغ باشد به كوه

نشـــانی شـــده در ميــان گــــروه

كسی از مادران پيــر هرگز نزاد

نه زانكــس كه زايد بباشـــد نژاد

جهانی سـراسـر پر از مهـرتست

به ايوانهــا صورت چهـــرتســت

ترا با چنين روی و بالای و موی

زچـرخ چهارم خور آيدت شــوی

 

پاسخ رودابه تعيين كننده است. او عاشق ظاهر زال نيست. عاشق هنر اوست و او را از قيصر روم و تاجداران ايران برتر می‌داند. عشقش چنان پاك است كه جای كمترين شرم نيست.

چو رودابه گفـــتار ايشــــان شنيد

چو از باد آتــش دلـــــش بر دميد

بر ايشان يكی بانگ بر زد بخشم

بتـابيــد روی و بخــوابيــد چشــم

وزان پـس به چـشم و بروی دژم

بابـرو زخـــــشم انـدر آورد خــم

چنــين گفــت كيــن خام پيكارتان

شـــنيــدن نيـــرزيد گفـــــــتارتان

نه قيصـر بخواهم نه فغفور چيـن

نه از تاجــــداران ايـــران زميـن

ببالای من پور ســامســــت زال

ابا بازوی شــيرو با بـرز و يـال

گرش پير خوانی همی گر جوان

مرا او به جـای تنـــست و روان

مرا مهـــر او دل نـديـده گــــزيد

همان دوســتی از شــنيده گـــزيد

برو مهـربانم نه بر روی و موی

بسوی هـنــر گشتمش مهر جوي

 

رودابه پرستندگانش را پنهانی پيش زال می‌فرستد تا عشقش را به او برسانند. آنان راهی به درگاه زال می‌يابند و از زيبايی‌های رودابه می‌گويند و از خرد و رای گفتار خوب او، در توصيفی كه آنان از رودابه می‌دهند، فردوسی چنان تشبيهات و اشارات زيبايی می‌آورد كه بعدها در شعر و غزل فارسی ماندگار شده است.

 

ببـــالای سـاج است و همرنگ عاج

يكی ايزدی بر ســــر از مشگ تاج

دو نرگــــس دژم و دو ابرو بخـــــم

ســــتون دو ابرو چـو ســـــيمين قلم

دهانــــش به تنـــگی دل مســــــتمند

ســــر زلـف چون حلـــقه پای بــــند

دو جادوش پر خواب و پر آب روی

پر از لاله رخسار و پر مشـك موی

نفــس را مگــر بر لبـــش راه نيست

چنو در جهـــان نيز يك مــاه نيست

...

زسـر تابه پايـش گل است و ســمن

بســرو ســـهی بر سهـــيــل يــــمن

از آن گنــــبد ســيم ســر بر زمـين

فرو هشــته بر گل كمند از كمـــين

 

زال عشق رودابه را شادمانه می‌پذيرد. پيام می‌فرستد و آرزوی ديدار می‌كند. رودابه خود آرزويی جز اين ندارد. پنهان از پدر و مادر بزمی می‌آرايد و شبانه زال را به كاخ خود دعوت می‌كند. ديدار پنهانی اين دو دلداده جوان از زيباترين قطعات غنايی شاهنامه است. صفای كبوتران و اوج عقابان را توام دارد:

 

زال شبانه خود را به ديوار كاخ می‌رساند. رودابه در بام منتظر اوست.

 

سپهــبد ســوی كاخ بنهــاد روی

چنان چون بود مردم جفت جوی

بر آمد سـيه چــشم گلــــرخ ببام

چو سرو سهی بر سرش ماه تام

چو از دور دســـتان سـام سـوار

پديد آمــد آن دخـتـــر نـــــام دار

دو بيجـاده بگـــــشاد و آواز داد

كه شـاد آمدی‌ای جوانمرد شـاد

درود جهـان آفــــرين بر تو باد

خم چرخ گــردان زميــن تو باد

پياده بدين سـان ز پرده ســرای

برنجيدت اين خسروانی دو پای

سپهــبد كــز آنگونه آوا شــــنيد

نگه كرد و خورشيد رخ را بديد

...

چنين داد پاسخ كه‌ای ماه چـهر

درودت زمن آفــرين از ســپهر

چه مايه شبان ديده اندر سماك

خروشان بدم پيـش يزدان پاك

همی خواســتم تا خدای جهـان

نمايد مــرا رويـت اندر نهــان

كنـون شـاد گشـــتم به آواز تو

بدين خوب گفـــــتار با ناز تو

 

رودابه گيسو می‌گشايد و چون كمند از بام می‌افكند و آواز می‌دهد كه با همين كمند خود را به بام برساند:

 

بگير اين سيه گيسو از يك سوم

ز بهـــر تو بايد هـــمی گيـــــسو

 

زال با مهری افزون، كمند خود را می‌گيرد، بر كنگره كاخ می‌افكند و پيش رودابه می‌رسد. رودابه به استقبالش می‌شتابد و او را بدرون كاخ رهمنون می‌شود:

 

چــو بر بام آن باره بـنــشســـت باز

بر آمــد پری روی و بردش نمـــاز

گرفت آن زمان دست دستان بدست

برفتــند هــردو به كــردار مســــت

فــرود آمـــد از بــــام كاخ بلــنــــد

بدســـت اندرون دســت شـــاخ بلند

ســـــوی خـانــــه زرنـگار آمـــدند

بر آن مجـلــــس شـــــاهـوار آمدند 

بهــــشتی بد آراســــــــته پر زنور

پرســـتنـده بر پای و بر پـيش حور

 

فردوسی از توصيف لحظات عشق خود داری نمی‌كند:

 

همی بود بــوس و كنـــار و نبـيد

مگر شــير كو گور را نشــكريد

...

همی مهرشان هر زمان بيش بود

خــرد دور بود آرزو پيــــش بود

چنـــين تا ســــپيده بر آمد زجای

تبـــيره بر آمد ز پــرده ســـرای

 

هر دو می‌دانند كه كارشان دشوار است. آنان از دو قبيله دشمنند. نه منوچهر- شاه ايران- با ازدواجشان آسان موافقت خواهد كرد و نه مهراب- شاه كابل. ولی در برابر چنين عشق بزرگی از اين گونه دشواری‌ها چه باك. هر دو پيمان می‌كنند كه تا پای جان بايستند.

 

                                                                                                                                

                                                                                                                                   بازگشت