راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

به 19 زنی که در مشهد کشته شدند
لیلا
نوشین احمدی خراسانی

 

هوا نسبتاً تاریک شده است که از خانه بیرون می رود. رژ غلیظی زده، چادرش را روی دهانش گرفته. کنار خیابان راه میرود. فکرش در خانه است: «چرا هیچکس نیست؟» رویش را کنار می زند. اتومبیل پژو سرم های رنگی نزدیک می شود. دقت میکند فقط راننده هست. لبخند می زند و چشمانش را خمار می کند، انگار که تمرین کند. دست تکان می دهد تا ماشین بایستد اما نمی ایستد و می رود. داد می زند: «لعنتی وایسا...» تاکسی نارنجی بوق می زند. رویش را برمی گرداند و به راهش ادامه می دهد. خسته شده. یک ساعتی می شود که بیرون آمده، اما جز یک اتومبیل سفید رنگ که سوارش کرده و بی نتیجه، فقط دستش انداخته، کسی پیدا نشده. آن یکی هم حاضر نبوده پولی بدهد، برای همین هم پیاده شده. سرش درد می کند. صدای بوق ماشین ها و متلک‌هایی که به هیچ جا نمی رسد در مغزش مثل بمب می ترکد. شقیقه‌هایش می زند. گوشه ی خیابان پشت به اتوبان می نشیند و سیگاری دود می کند.
پاهایش درد می کند. دوباره شروع می کند به گشتن کیفش. از صبح چند بار گشته. جز دو سکه ی 25 تومانی، پولی ندارد. درست یک هفته است که از خانه بیرون نیامده. بلند می شود، از خانه خیلی دور شده. اگر کسی را پیدا نکند تمام راه را باید پیاده برگردد. سیگار را می اندازد کف خیابان. ماشین ها در حرکت اند، بیشترشان چند سرنشین دارند، به دردش نمی خورند. بالاخره اتومبیلی به طرفش می آید. لیلا دستی تکان می دهد. راننده ویراژ می دهد به طرف او، برای آنکه به ماشین نخورد عقب عقب می رود و می افتد. داد می زند و فحش می دهد. یاد نرگس میافتد. بلافاصله بلندمیشود. خودش را می تکاند. چادر را درست میکند و باز دست تکان میدهد. صدای ترمز یک ماشین. میخندد و میدود. سرش را از پنجره اپل سبز رنگ تو میک ند. چشمانش را خمار می کند: «سلام، جونی چطوری...» و در را باز میکند و توی ماشین مینشیند. چادرش را کنار میزند تا سینه‌هایش که از میان بلوز رکابی تنگ سبز رنگش بیرون زده، دیده شود. دستها روی پاهایش در رفت و آمدند و او لبخند می زند. شقیقه‌هایش میزند. ابروها را بالا نگه می دارد تا ضربان نبض شقیقه آنها را ناخودآگاه پایین نکشد و گره نیندازد.
ـ پولمو اول میخوام، جونی
ـ برو پایین ببینم تحفه. اینجورشو دیگه ندیده بودیم، من که هنوز هیچی نشده پول نمیدم!
میخندد. سیگاری روشن میکند. کلی چانه میزنند. راننده پنج تا اسکناس هزار تومانی میاندازد روی پاهایش. لیلا پولها را برمیدارد. دوباره شمرد. چادرش را روی کیفش میکشد و همانطور حرف میزند آنها رامیچپاند زیر لایه ی دوم کیف که خودش درست کرده و زیپ آنرا میکشد. دوباره چادر را کنار میزند. یک لحظه درد شقیقه‌ها کم شده بود اما دوباره به سراغش میآید. بلند بلن میخندد.
ـ جا هم که نداری اینقدر خسیسی.
راننده اخم میکند و ترمز میگیرد، اتومبیل میایستد.
ـ خیلی خب بابا چرا عصبانی میشی، میریم خونه ی من ولی خرجش بیشتره‌ها....
وقتی به کوچه ی نزدیک خانه میرسند، لیلا میگوید: «من زودتر میرم، توی همین کوچه ست درو باز میزارم، یه دره چوبی قهوه ای رنگ» و چادرش را دورش جمع میکند و میدود. همانطور که میدود کلیدش را در میآورد. در را باز میکند و وارد خانه ی قدیمی میشود. اثری از رنگ سبز هنوز در بعضی از قسمتهای دیوار پیداست، اما در باغچه ی کوچک از چند بوته ی گل و درخت کوچک انجیر فقط ساقه‌های خشک باقی مانده. لیلا به سرعت میرود تو. نرگس خوابیده روی تخت و نفس نفس میزند. دستش را روی پیشانی او میگذارد. همچنان تب دارد. پتوی کهنه را از پایین تخت برمیدارد و میبرد و میاندازد کف آشپزخانه ی کوچک و بچه را بغل میکند و میبرد آنجا. بچه بیدار میشود اما نای حرف زدن ندارد و دوباره پلک برهم میگذارد. اشک در چشمان مادر پُر میشود. پارچ پلاستیکی آبیرنگ را برمیدارد، آب میکند، دو تا لیوان برمیدارد و در آشپزخانه را میبندد. رانندهی اتومبیل سبز رنگ حالا دیگر باید پشت در باشد. لیلا چشمانش را پاک میکند و در آینه به خود مینگرد. در اتاق را باز میکند و میگوید: «بیا تو جونی. زود باش، نترس!»
موهای مشکی اش را روی شانه‌ها ولو میکند و چرخی به کمر میدهد تا مرد متوجه بزرگی شکمش
نشود.
ـ اینجا که مخروبس، اصلاً پشیمون شدم، پولو برگردون ببینم.
دلش فرو میریزد، اما میخندد: «ای بابا چیکار به اینجا داری، اصل کاری منم» و بشکن میزند و آواز میخواند. تا مرد یخش کمی باز شود و بخندد. وقتی میبیند میخندد، صدایش را آهسته تر میکند تا بچه بیدار نشود. لیوان را از آب پر میکند: «بخور هوا گرمه، چیز دیگه ای ندارم...» و تا او آب را بخورد میرود به آشپزخانه. میبیند نرگس چشمانش بر هم است، اما دهانش تکان می خورد. پارچه را خیس می کند و روی سر بچه می گذارد و نفس نفس زنان میآید توی اتاق. می خندد: «خنک شدی...» تا مرد از آنجا برود لیلا هر دفعه به بهانه ای خود را به آشپزخانه میرساند و پارچه ی خیس را روی پاها و سر نرگس میگذارد. راننده که در را میبندد، لیلا پولها را میشمرد و توی کرستش میگذارد. چادرش را سر میکند و نرگس را میزند زیربغلش و تا درمانگاه سر خیابان میدود. دیر وقت است و جنبنده ای در خیابان نیست. پیرمرد نگهبان از خواب بیدار میشود و نگاهی به او میاندازد که نفس نفس میزند و نمیتواند حرف بزند. پیرمرد به اتاقی که در سمت راست راهرو اشاره میکند و لیلا به آن سمت می رود. زنی جوان در لباس سفید پشت میز نشسته و کتاب می خواند.
ـ دکتر کجاست؟
زن به سویش میآید و بچه را میگیرد و روی تخت میخواباند.
ـ برو صندوق پول بده، من اینجام، بیمه که نیستی؟
لیلا میدود و تا وقتی از درمانگاه به داروخانه ی شبانه روزی برسد همچنان میدود. داروها را که میگیرد دیگر فقط 500 تومان برایش میماند. راه دور است و باید ماشین بگیرد. نرگس پنج سالش است و جثه اش سنگین. وقتی به خانه میرسند هوا دارد رو به روشنی میرود. نرگس را روی تخت میخواباند. داروهایش را با هزار قربانصدقه و ناز و نوازش میدهد و بعد روی زمین دراز میکشد. هنوز شقیقه‌هایش میزند. پلکهایش روی هم میافتند. میخوابد و جهان در سرش به ولوله میافتد.
نه، نمیتوانم حدس بزنم که چه خوابی میبیند. برای همین خودکار را گذاشتم روی میز و بلند شدم. کنترل تلویزیون را برداشتم و روی کاناپه ولو شدم. خسته بودم، بعد از آن همه دوندگی در کنار لیلا. پاهایم درد میکرد. تلویزیون را روشن کردم. از این کانال به آن کانال. ناگهان چشمم به مردی افتاد که ایستاده بود و حرف میزد. شبیه یکی از همکاران فرهاد بود. یکبار او را به خانه آورده بود، که در آشپزخانه که برای آنها غذا میکشیدم، صدایش را میشنیدم. به فرهاد میگفت درخواست بورس تحصیلی کرده. البته درست نفهمیدم چه میگوید، چون مثل همیشه غذا را کشیدم و بعد رفتم به اتاق خواب. دراز کشیدم تا وقتی که او رفت. آره خودش بود، با چشمان سبز روشن. چشمانش را به یاد داشتم و ریش بورش را. حالا داشت از اینکه در مقابل بزرگان چقدر کوچک است صحبت میکرد. میان جمعی که همه رو به یک نفر روی زمین نشسته بودند ایستاده بود. هرچه فکر کردم اسمش یادم نیامد. فرقی نمیکرد. میگفت که همه چیزش، خانواده اش و خودش جان نثارند. گفت پدرش هم ارادتمند بوده. آخر هم گفت به کسانی چون او باید کمک شود تا کار فرهنگیشان را ادامه دهند. با غیض تلویزیون را خاموش کردم. بلند شدم و رفتم پشت تلویزیون را نگاه کردم. مرد را دیدم که از آن تو بیرون آمد. کوچک شده بود، همانطور که خودش میگفت، اما چهار تا بلیط هواپیما تو دستش بود. احساس کردم دلم آشوب میشود. به آشپزخانه رفتم. باید غذا درست میکردم. الان فرهاد میآمد. یادم افتاد که برای پاتختی خواهرزاده ام هنوز هیچ چیزی نخریده ام. تو این یک هفته بارها به فرهاد گفته بودم پول بدهد اما مرتب بهانه میآورد و عقب میانداخت. امشب دیگر باید هر طوری بود ازش پول میگرفتم. وگرنه آبروریزی میشد. فکر کردم بهتر است دستی به سر و رویم بکشم تا فرهاد هم سرحال بیاید. ماکارونی را دَم کردم. صدای کلیدهایش آمد. همیشه کلی کلید با خود داشت و با اینکه سعی میکرد آهسته و ناگهانی وارد خانه شود، باز هم وقتی پشت در آپارتمان میرسید، متوجه میشدم. در را همیشه یکدفعه باز میکرد.
ـ بهبه خوشگل کردی...سلام... ببینم باز چه نقشهای بر من کشیدی؟
ـ بیا، همیشه میگی چرا به خودت نمیرسی، وقتی هم میرسم متلک بارم میکنی...
شقیقه‌هایم شروع به زدن کرد. حالم از خودم به هم میخورد. بلوز رکابی سبزم تنگ بود و به تنم چسبیده بود. هیچ از لباس تنگ خوشم نمیآمد، مخصوصاً از این یکی که فرهاد به سلیقه ی خودش خریده بود. احساس خفگی میکردم. رفتم آشپزخانه و یک مسکن خوردم. سرم دیگر داشت جدی جدی درد میگرفت. فرهاد آمد تو آشپزخانه. خندیدم: «گشنه ای؟» فرهاد گفت: «آره ولی میخوام تورو بخورم...» دست انداختم دور کمرش، چندشم شد. دستم را گرفت و با هم به اتاق خواب رفتیم: «خیلی خوشگل شدی‌ها... چرا همیشه به خودت نمیرسی...»
وقتی بلوز سبز تنگ را از تنم درآوردم احساس راحتی کردم. کنار فرهاد خوابیده بودم و چشمم باز بود. فکر کردم نکند لیلا بیدار شده و بیرون رفته باشد. فرهاد را نگاه کردم همیشه باید پنج دقیقه ای دراز میکشید تا حالش دوباره جا میآمد. پنج دقیقه اش که تمام شد، به طرفش چرخیدم و بوسیدمش: «دیگه بلند شو باید غذا بخوریم...» بلند شد و پیژامه اش را پوشید. داشت از اتاق بیرون میرفت که دوباره دست انداختم دور کمرش و چشمانم را خمار کردم: «فرهاد فردا دیگه حتماً باید برم خونه ی شهناز اینا، بَد میشه باید یه چیزی براش بخریم...»
ـ خیلی خُب ده هزار تومن بسه؟
ـ ده هزار تومن؟ با این پول که نمیشه چیزی خرید!
و چانه زدن شروع شد. بالاخره از توی کیفش پانزده تا اسکناس هزاری درآورد. بعد رفت تو آشپزخانه، پولها را شمردم و ته کیفم زیر لایه ی دومی که خودم برایش دوخته بودم گذاشتم و زیپ کیف را کشیدم. فرهاد از آشپزخانه فریاد زد: «راستی اون دوستم یادت میآد که یک ماه پیش اومد اینجا، امروز زنگ زد گفت بورسش درست شده...»
رفتم تو و درحالی که قابلمه را از روی اجاق برمیداشتم آرام گفتم: «میدونم...»
فرهاد با نگاهی مشکوک گفت: «از کجا میدونی؟...»
ـ تو تلویزیون دیدمش...
ـ در ضمن گفت که برم پیشش، شاید برا من هم بتونه کاری بکنه.
تلفن زنگ زد. فرهاد گوشی را برداشت: «الو... الو...الو... مرتیکه‌بی‌ناموس...» و قطع کرد. سر شام حرفی نزد. وقتی داشتم بشقابها را جمع میکردم گفت: «معلوم نیست کیه که هی مزاحم میشه... تو میدونی؟»
ـ از کجا بدونم؟...
ـ از اونجا که بیشتر وقتها خونه ای... فردا میرم مخابرات...
به سرعت گفتم: «حتما برو». کمی خیالش راحت شد. تلویزیون را روشن کرد. من اما به فکر لیلا بودم که نمیدانستم کجاست. بالاخره فرهاد جلو تلویزیون خوابش بُرد. صدایش کردم تا برود توی تخت بخوابد. وقتی خانه آرام شد پشت میز نشستم. دلم شور میزد که نکند لیلا بیدار شده باشد و رفته باشد.
هوا تاریک شده. نرگس هنوز تب دارد و روی پیشانیاش جای لب‌های ماتیک زده ی لیلا دیده میشود و قطره اشکی که با عرق صورت نرگس یکی شده. پس تازه از خانه بیرون رفته. سوپ نیم خورده کنار تخت است، بدون گوشت. دکتر به لیلا گفته: «بچه را باید تقویت کنی...» دنبالش میروم. از کارگر شهرداری که همیشه آنجاست پرس و جو میکنم. مشخصات لیلا را میدهم. با مهربانی میگوید: «آره دیدمش، همیشه اینجا وای میسه». و ادامه میدهد که لیلا نیم ساعت پیش از یک ماشین پژوی آلبالویی رنگی پیاده شده. یک پژوی آلبالویی رنگ که بادگیر طرف رانندهاش شکسته. درست مثل ماشین فرهاد. بلند شدم و در اتاق خواب را باز کردم. فرهاد لبخند میزد. برگشتم پشت میز و قلم را برداشتم.
به پیرمرد می گویم: «میدونی کجا رفته؟»
ـ با یه موتورسیکلت رفت... مرده رو میشناسم. اسمش سعیده...
با هزار زحمت خانه ی سعید را پیدا میکنم. البته مجبور می شوم از 15 هزار تومانی که فرهاد داده هزار تومانش را به پیرمرد بدهم. وقتی میرسم از تو خانه صدا میآید. زنگ می زنم و قایم می شوم. سعید با چشمان قرمز بیرون میآید. دور و برش را نگاه می کند. مردی سر کوچه در لباس سبز ایستاده. به هم علامتی میدهند و سعید میخواهد تو برود که لیلا پابرهنه از در بیرون میزند. هوا تاریک است. مردی که سر کوچه ایستاده سوت میکشد. سعید فوراً به خانه برمیگردد و در را میبندد. لیلا هراسان میدود. تا خانه میدود. پاهایش زخم شده. نرگس توی تخت دراز کشیده و چشمانش باز است و عرق میریزد. لیلا میخواهد گریه کند. بچه را میبیند، بغضش را فرو میخورد، به طرف نرگس میرود و بغلش میکند و آرام میگرید. بچه هنوز تب دارد. قرصها را برمیدارد. آب میآورد و با قرص به نرگس میخوراند. کیفش را درمیآورد. پولی را که رانندهی پژوی آلبالویی رنگ داده از توی لایی آن بیرون میآورد. آنرامیشمرد. چهارده تا هزار تومانی. با خود میگوید: «باید پونزده تا باشه... هزار تومنش چی شده؟... نه خیلی نامرد نبود، درست داد، حتماً من گمش کردم...». یاد سعید میافتد یاد آن لحظهای که شال را دور گردنش انداخت. دلش نمیخواست با او برود، شکش برده بود، اما مرد گفت که زیاد پول میدهد. نرگس مریض است، باید قوت میگرفت. باید به همان راننده ی پژو آلبالویی قناعت میکرد. وقتی رانندهی پژوی آلبالویی پیادهاش میکند، میخواهد به خانه برگردد که سعید جلویش سبز میشود. گلویش را مالش میدهد، هنوز درد میکند. بلند میشود و دمپایی میپوشد و بیرون میزند. هنوز مغازه‌ها بازند، همه نه اما تک و توک: «بهتره برم کباب براش بخرم...» وقتی برمیگردد دستش پُر است. برای نرگس یک عروسک پارچهای خریده. چندبار آنرا دیده و خوشش آمده. اینبار فکر میکند همیشه خریدن عروسک را عقب انداخته ام و گذاشته ام برای وقتی که یک مشتری خرپول گیر بیاورم. اما فکر میکند که اگر الان نخرد شاید دیگر هیچوقت نتواند، برای همین هم فوراً آنرا میخرد. عروسک را به نرگس میدهد. نرگس میخندد. به یاد کفشها میافتد که در خانه ی سعید جا مانده. رُژ سرخرنگی هم خریده، آنرا درمیآورد: «چقدر همه چیز گرون شده...» نرگس میگوید: «این عروسکه گرون بود مامان؟...»
ـ نه خوشگلم این ماتیکا رو میگم گرون شده... بلند شو برات کباب گرفتم، بخور قوت بگیری...
سبزی هم خریده تا سوپ درست کند. جعفریها لای روزنامهای است. نخ دور روزنامه را باز میکند و جعفری‌ها پخش میشوند روی زمین. هنوز تکهی روزنامه توی دستش است. میخواهد آنرا مچاله کند که نگاهش به کلمات درشتی میافتد: «قتل زنان خیابا....» تکه‌هایی از آن پیداست. میخواند، دوباره میخواند. بلند میشود و از خانه بیرون میرود. از ترس دوروبرش را نگاه میکند. قضیه ی سعید در آغاز به نظرش خیلی جدی نمیآید، بارها و بارها حالتهای خشن و جنون آمیزی از مردها دیده، اما حالا مسئله کمی فرق میکند. قیافه ی سعید جلوی چشمش است. هرچه میگذرد، ترسش بیشتر میشود: «باید برم شهین یا کبری را پیدا کنم...» میگفت کجا میایستند؟ سراغ محل کبری میرود کسی نیست. بعد راه میافتد و تا دوتا خیابان بالاتر میرود. تو خیابان میگردد که شهین را میبیند. به طرفش میرود. شهین گوشه ی خیابان ایستاده. دستش را میگیرد و داستان را برایش میگوید.
ـ خُب که چی؟ ولم کن بابا.
ـ باید بریم یه جوری خبر بدیم.
ـ تواَم دلت خوشه، بری به کی بگی، میگیرن میندازنت تو هلفدونی..
لیلا باز هم حرف میزند. شهین عصبی شده.
ـ ببین تو بچه نداری... اگه هم بیفتی تو زندون خُب بعد بالاخره آزادت میکنن...
ـ یعنی من برم زندون، شلاق چی؟ تازه، کاشکی فقط شلاق بود...
اتومبیل سیاه رنگی میایستد. لیلا دست شهین را میگیرد: «حالا نه، بیا بریم جون همه مون تو خطره...»
شهین به طرف ماشین میرود و داد میزند: «فکر میکنی کی ککش میگزه که ما بمیریم... تازه مگه حالا خیلی زنده ایم...»
لیلا میایستد. شهین سوار میشود و اتومبیل حرکت میکند. لیلا میخواهد برگردد که میبیند ماشین چند متر آنطرفتر ایستاد و شهین پیاده شد. راننده دست شهین را گرفته و ول نمیکند. شهین فریاد میزند و فحش میدهد. ماشین حرکت میکند و میرود. لیلا میدود به طرف شهین: «چی شد؟ پول بده نبود»
ـ هیچی بابا، مردک میگفت از پشت
ـ مگه اینکاره نیستی
ـ این یکیرو دیگه هروقت مجبورم کنن
شهین و لیلا کنار خیابان، مخالف حرکت اتومبیلها راه میروند. بالاخره شهین میگوید: «خیلی خُب باشه... عجب آدم سمجی هستی...»
ـ تو فقط نرگس رو نیگر دار، اگه من افتادم زندون، باشه...
وقتی به کلانتری میرسند لیلا میگوید: «من میرم، اگه تا نیم ساعت دیگه بیرون نیومدم، کلیدو که بهت دادم، برو سراغ نرگس... اینهم پول...» لیلا حرفش را قطع میکند و مات به مردی که روی موتورسیکلتی جلوی کلانتری لم داده خیره میماند. بعد دست شهین را میگیرد و میکشد و شروع به دویدن میکند.
ـ چت شده لیلا... ولم کن دارم میافتم... چیکار میکنی؟....
هر دو میدوند. لیلا دست شهین را محکم گرفته. وقتی صدمتری دور میشوند، لیلا درحالی که نفس نفس میزند میگوید: «خودش بود... خودش بود...»
ـ کی خودش بود؟
ـ همون بود. همون که رو موتور نشسته بود، خودش بود... جلوی کلانتری... ندیدیش، داشت با یکی حرف میزد...
ـ همون که ریش جو گندمی داشت؟
ـ آره دیگه... همون بود که داشت منو میکشت...
شهین لیلا را بغل میکند: «خیلی خوب، پتیاره بازی درنیار، بسه تموم شد تو که اینقدر بزدل نبودی. بیخیال شو، ولش کن، حالا که شناختیمش، مواظبیم دیگه... بریم یه چیزی بخوریم، مهمون من...»
دست لیلا را میگیرد و با هم راه میافتند. لیلا میگوید: «نه من باید برم، نرگس ناخوشه...» اتومبیلی جلوی پای آنها میایستد. شهین مردد است: «میری...»
لیلا نگاه مهربانی به شهین میکند و میگوید: «نه تو برو... فقط مواظب خودت باش... ریختشو که دیدی؟...» شهین سوار میشود و میرود. لیلا با سختی پاهایش را در دمپایی پلاستیکی روی زمین میکشد. توی تاکسی که مینشیند کوفتگی بدنش به من هم سرایت میکند. پاهایم درد میکند. لیلا میپرسد: «ساعت چنده؟...»
چشمم به ساعت افتاد، از هشت گذشته بود. ترسیدم فرهاد بیاید و غذا آماده نباشد. وقتی خانه میآمد اگر غذا حاضر نبود داد و بیداد راه میانداخت. اوایل ازدواج دفعه ی اولی که غذا حاضر نبود کارمان به مرز طلاق کشید، البته من اینطور خیال میکردم، اما بعد فهمیدم که میخواسته گربه را دم حجله بکشد. حوصله ی جر وبحث نداشتم. از پشت میز بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. خیالم راحت بود که لیلا دارد برمیگردد خانه. نکند فکر دیگری بکند و برنگردد خانه. میدانستم ترس او هم زیاد طول نمیکشد، زندگی نمیگذارد، هزارتا مشکل، هزاران جای خالی که باید پر شوند، زندگی نرگس کوچولو، بیماری خودش،‌بی‌پولی همیشگی. آره، ترس لیلا زیاد طول نمیکشید. اما از وقتی روزنامه‌ها را خوانده بودم دلم بیشتر برایش شور میزد. مرغی را از فریزر درآوردم و مشغول شدم. کارم که تمام شد آمدم و روی کاناپه دراز کشیدم. هنوز پاهایم درد میکرد. چشمانم را بستم. قیافه ی سعید از نظرم
دور نمیشد. داشت گلوی لیلا را فشار میداد، فریاد زدم: «ولم کن سعید... ولم کن» چشم که باز کردم، چهره ی برافروخته ی فرهاد بالای سرم بود. احساس کردم انگشتانش را دور گلویم حلقه میکند «سعید دیگه کیه؟‌هان... همون که هی تلفن میزنه و قطع میکنه...آره؟ خودشه...» فرهاد میپرسید.
ـ ولم کن... ولم کن، فرهاد مگه زده به سرت؟
ـ با زنی مثل تو بایدم به سرم بزنه... معلوم نیست من میرم بیرون جون میکنم، توی این خراب شده چی میگذره...
احساس خفگی ام بیشتر میشد، نفسم بالا نمیآمد. چشمانم سیاهی میرفت که زنگ در را زدند. فرهاد رفت و در را باز کرد. هنوز روی کاناپه ولو بودم. فرهاد رفت بیرون و در را پشت سرش بست، اما صدای آهسته ی جرو بحث از پشت در میآمد. نزدیک رفتم و گوش ایستادم. صدای فرهاد را بهتر شنیدم..
ـ بهت میگم از اینجا برو وگرنه پلیس خبر میکنم... چطوری آدرس منو پیدا کردی... میخوای آبروریزی کنی... کور خوندی، حسابتو میرسم...
صدای زنی را شنیدم که گفت: «فقط میخواستم یه کاری برام بکنی، فکر کردم...»
ـ امثال تورو خوب میشناسم. میخوای اخاذی کنی... این خبرا نیست... من پول مفت به کسی نمیدم...
لای در را باز کردم. فرهاد زیر بازوی زن را گرفته بود و داشت او را هُل میداد به طرف پله‌ها.
ـ توی که فکر میکنی همه چیز پوله. من پول تورو نمیخوام...
زن را میشناسم، لیلا است، قیافه اش فرق کرده، حرفهایش را جدی و محکم میزند، خوشم میآید، مدتهاست که میخواهم به فرهاد همین جمله را بگویم. لبخند میزنم. چهره ی لیلا به من هم قوت میدهد. به طرف آنها میروم هر چه توان دارم جمع میکنم و دست فرهاد را از بازوی لیلا جدا میکنم. دست لیلا را میگیرم و میگویم: «بیا تو،سلام». این دو کلمه را محکم میگویم، آنقدر محکم که فرهاد متعجب فقط مرا نگاه میکند، انگار نمیداند چه کار کند. میگویم: «لیلا بیا تو نگران نباش، همه چیز درست میشه... نرگس حالش چطوره؟»
لیلا میگوید: «نرگس من؟» لحظهای حیرتزده نگاهم میکند و بعد، غرق در افکار خودش میگوید: «هنوز تب داره...»
میگویم: «نباید به بچه ی مریض کباب بدی. باید غذاهای سبک بخوره...»
لیلا مینشیند روی مبل. فرهاد همچنان‌هاج و واج نگاهمان میکند. رفتم تو آشپزخانه. فرهاد پشت سرم میآید و میگوید: «میفهمی داری چیکار میکنی... اینو از کجا میشناسی؟ اصلاً میدونی چیکارس؟»
میگویم: «تو نمیشناسی شون. من خیلی خوبم میشناسمشون... حالا از سر راهم برو کنار و زود این ظرفها رو ببر بزار رو میز. از صبح هیچی نخورده...»
فرهاد دوباره حیران و منگ نگاهم میکند. چشمانش دارد قرمز میشود، میبینم که اگر کوتاه بیایم وضع خراب میشود، برای همین هرچه توان دارم جمع میکنم و خیلی جدی میگویم: «مگه بهت نگفتم این ظرفها رو ببر...» فرهاد بدون اینکه فکر کند فوراً ظرفها را میبرد. غذا را میکشم و به لیلا میگویم: «بیا بشین اول غذا بخوریم تا بعد ببینیم چیکار باید بکنیم...» و رو میکنم به فرهاد: «تو هم بشین و مثل بچه ی آدم غذاتو بخور چون خیلی کار داریم، اول باید بریم نرگس رو بیاریم اینجا و بعد هم باید بریم کلانتری خبر بدیم... مگه نه لیلا»
لیلا میخندد، اینبار خنده اش فرق میکند. از ته دل است. من هم میخندم و فرهاد‌هاج و واج غذا خوردن ما را نگاه میکند.

مردادماه 1380
برگرفته از نشریه فمینیستی فصل زنان- جلد اول
توضیح: سعید حنایی بعد از قتل مرموز 19 زن "تن فروش " در شهر مشهد دستگیرشد.اواتهام 16 قتل عمد را به گردن گرفت.سعید حنایی در دادگاه ضمن‌بی‌اعلام بیگناهی خود گفت : " من با خفه کردن زنان خیابانی وظیفه مذهبی خود یعنی امر به معروف و نهی از منکر را انجام میدادم" .در پی افشای جنایات سعید حنایی موجی از توجیه و زشت زدایی از اعمال او در جامعه به پا خواست. بازاریان مشهد جهت استخدام وکیل مدافع زبردستی برای او شروع به جمع آوری پول کردند.روزنامه رسالت نوشت " سعید حنایی دامن خود را جز به قتل نیالود.......چه کسی باید در مشهد محاکمه شود؟ آنهایی که در پی مهو بیماری اجتماعی بوده اند یا آنهایی که خود ریشه فساد هستند ؟(روزنامه رسالت ،مرداد80 این موج با اعلام اینکه حنایی قبل ازکشتن 13 نفر از زنان به آنها تجاوز کرده بود تا حدی فرو نشست.
سعید حنایی در آپریل 2002 به دار آویخته شد.

راه توده 197 13.10.2008

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت