راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

زندگی خصوصی مارکس
قصه های شیرین
و بی پایانی که
مارکس تعریف می کرد
ترجمه رضا نافعی(وبلاگ آینده ما)

 

از خاطرات النور مارکس- اولینگ   

 

... سال های سال پس از آن برای کودکانش قصه می گفت. من در آن زمان هنوز کوچک بودم، او برای خواهرانم در طی راهپیمایی ها قصه می گفت. این قصه ها نه به فصل بلکه به میل  ( Mile واحد اندازه گیری 1600 متر.م .) تقسیم می شدند. دو دخترش از او می خواستند که: "یک میل دیگر برایمان قصه بگو، " اگر از خودم به گویم، من قصه هانس کوتاه دامن را از تمام قصه های فراوانی که برایم می گفت بیشتر دوست داشتم. این قصه ماه ها و ماه ها به درازا می کشید. قصه ای دراز بود که هیچ وقت پایان نمی رسید. هانس کوتاه دامن جادوگر بود. از آن گونه جادوگرانی که هوفمان عاشقشان بود. یک دکان اسباب بازی فروشی داشت و بسیار مقروض بود. دکانش پر بود از شگفت انگیزترین چیزها، از مردان و زنان چوبی گرفته تا انواع غول ها و آدم های کوچولو، شاهان و شهبانوان، استادکاران و شاگردانشان، چهار پایان و پرندگان فراوان که از لحاظ کثرت به کشتی نوح و حیوانات آن شبیه بود، میزها و صندلی ها، ساز و برگ جنگی و جعبه های بزرگ و کوچک. اما افسوس که او، با وجود آن که جادوگر بود، تا گلو در قرض فرو رفته بود و از همین رو مجبور بود برخلاف میل خود، تمام آن چیزهای قشنگی که داشت یکی یکی به شیطان به فروشد. اما آن چیزها پس از گذراندن ماجراهای فراوان از سر و گذار از بیراهه های بیشمار سرانجام همه به دکان هانس کوتاه دامن باز می گشتند. برخی از این ماجراها مثل قصه های هوفمان بود که از شنیدن آن ها موی بر تن ادمی راست می گردید و دهان آدمی با شنیدن آن ها از تعجب باز می ماند و برخی دیگر از آن ها مضحک بودند. اما همه آن ها پر بودند از گنجینه های بی پایان ابتکار، خیال و طنز.

مارکس برای کودکانش کتاب هم می خواند. برای من هم چون برای خواهرانم تمام هومر، ترانه نیبلونگن  " گودرون"، دون کیشوت و هزار و یکشب را می خواند. آثار شکسپیر انجیل خانوادگی ما بود. من در 6 سالگی برخی از صحنه های نمایشنامه های شکسپیر را تماما از بر بودم.

6  ساله که بودم، مارکس در جشن تولدم، نخستین رمان را به من هدیه کرد- رمان جاویدان پتر زیمپل را،  بعد نوبت به ماریات و کوپر رسید. پدرم تمام این کتاب ها را با من می خواند و به گونه ای کاملا جدی برایم در باره مضمون آن ها سخن می گفت. هنگامی که دختر کوچکش که شیفته داستان های برماجرای ماریات در سفرهای رویائیش شده بود می گفت که او هم می خواهد با خدا بشود و از پدرش می پرسید آیا نمی شود او هم لباس پسرانه بپوشد و در یک کشتی جنگی استخدام گردد. پدر اطمینان می داد که چرا، این کار ممکن هست ولی در این مورد نباید کوچک ترین حرفی به کسی بزند تا نقشه هایش خوب پخته شوند. اما بیش از آن که نقشه ها پخته شوند نوبت شیفتگی به والتر اسکات رسید و با نهایت تعجب شنیدم که خود من از بستگان دور قبیله منفور کامپبل هستم. بعد نوبت طرح نقشه برای ایجاد انقلاب در اسکاتلند و تجدید فتح 1745 رسید. باید اضافه کنم که مارکس والتر اسکات را به تکویر مطالعه می کرد و او را می  ستود و او را چون بالزاک و فیلدینگ خوب می شناخت. در همان حال که مارکس در باره این کتاب ها با دختر خود سخن می گفت و به او نشان می داد که بهترین و زیباترین قطعات این آثار کدام است، راه و رسم فکر کردن و فهمیدن را به او می آموخت بدون آن که دخترش متوجه این نکته شده باشد.

این مرد "تلخ و رنج کشیده" در باره سیاست و مذهب نیز با همین شیوه با فرزندانش سخن می گفت. به یاد می آورم که هنگام کودکی اشکالات مذهبی داشتم. برای شنیدن موسیقی پرشکوه مذهبی به یک کلیسای کاتولیک می رفتم و این موسیقی تاثیری عمیق در من برجای می نهاد. این موضوع را با مارکس در میان نهادم و او با آن لحن آرام خود همه چیز را به روشنی برایم چنان تجزیه و تحلیل کرد که تا امروز نیز دیگر کوچک ترین تردیدی در من پیدا نشده است. 

 

 

 

 


 

بازگشت