راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات "به آذین" از زندان جمهوری اسلامی- 3
بهار هول انگیز 62
زیر تازیانه
در شکنجه گاه آغاز شد

 

 

 

 

در پایان نخستین دهه فروردین 1362، داستان تازه ای آغاز شد و آن، در فضای جوشان دروغ و راست و شکنجه و فحش و فریاد بازداشتگاه، گویی آتشی بود که در گرفت و یکباره زبانه کشید. چنان که بعدها از «برادری» دست اندکار که راز گشایی اش با من نمی توانست محض الله باشد شنیدم، یکی از زندانیان ترس خورده توده ای، با نیروی تخیلی برانگیخته از سختی های زندان و زبانی که – شاید برای آسودن از آزار بی امان بازجویی ها، و از آن بیشتر، به امید باز گشتن به آغوش پرمهر همسر- از دروغ پروا نداشت، «راز» مهمی را با «برادران» در میان نهاده بود: حزب توده در تدارک «کودتا» است و برای «براندازی» حاکمیت جمهوری اسلامی هسته فرماندهی نظامی تشکیل داده انبارهای سلاح و تجهیزات فراهم آورده است.

 

بی درنگ همه چرخ و دنده ها در همه دستگاه های نظامی و امنیتی به کار افتاد. آماده باش! و لزوم دستیابی هر چه زودتر، هر چه دقیق تر، به اطلاعات. از این طوفان که در گرفته بود، من چگونه می توانستم در امان باشم؟ فشار بر من- و البته بر یکایک دستگیر شدگان رده بالای حزب – به اوج خود رسید. پرسش نامه های دادستانی انقلاب چپ و راست به دستم داده می شد که پر کنم. بازجو دیگر پروای مقدمه چینی نداشت. تند و خشن به اصل مطلب می پرداخت:

 

«بگو! هر چه می دانی، همه را بگو، شبکه براندازی را چه کسی اداره می کند؟ چه کسی از هیئت دبیران؟ افرادش کی ها هستند؟ قرار است چه سازمان هایی با حزب همکاری کنند؟ تماس هایی که با آنها گرفته شده، در ایران، در خارج؟ کودتا کی، در چه شهرهایی، در چه واحدهایی، می بایست آغاز شود؟ بگو، ها، زود! خدا شاهد است، "به آذین"...»

 

«به آذین» چه می توانست بگوید؟ کودتا، جنایت به کنار، چه فکر احمقانه ای! با کدام نیرو؟ با پشتیبانی کدام مردم؟ در شرایطی که در هر کوچه و هر خیابان، حتی نوجوانان چهارده پانزده ساله تفنگ و کلاشینکف به دست دارند و از انقلاب محافظت می کنند؟... در حالی که دریای انقلاب هنوز در مد است و هر حرکتی برای برگرداندن موج های آن بی رحمانه ترین جنگ برادرکشی را در پی می آورد؟... آخر، کدام مردم یا سازمان سیاسی است که این گونه بی گدار به آب بزند؟ چرا برای دشمنانتان- اگر اینان که گرفته اید دشمن هم باشند- یک جو عقل تصور نمی کنید؟

 

بازجو گفته هایم را می شنید و پاسخ های نوشته ام را می خواند و همچنان مرغش یک پا داشت. از من نقشه دقیق کودتا را می خواست و تاریخی را که می بایست بدان اقدام شود. ناچار هم، برنامه «نوازش» در اتاق زیر هشت هر روز به اجرا در می آمد و من چندان به این ملاطفت ها خوگیر شدم و حتمی اش می دانستم که، همین که به درون آن دخمه ام می بردند، خودم روی تخت شکنجه دراز می کشیدم و پاهایم را روی میله آهنی بالای دیواره تخت می نهادم تا با ریسمان ببندند. در این روزها، برای ترساندن من، گاه به شیوه هایی کودک فریب و گاه به رفتاری سنگدلانه توسل جسته می شد. یک بار، بازجو مرا در سراسرای بند نزد کسی برد که با دستبند قپانی، آرام و بی هیچ گله و ناله، کنار دیوار و پشت به همه ایستاده بود، به دست خود چشم بندم را کمی بالا زد تا ببینم: چهره ای عرق آلود، تیره، سراسر پوشیده از خال های سیاه چرکین، بازجو پرسید:

«می شناسیش؟»

«باید رضا شلتوکی باشد»

گفت:

«نه، مهدی کیهان.»

بار دیگر، نزدیک غروب، مرا به حمام خالی بازداشتگاه برد و روی نیمکتی در وسط راهرو نشاند. پرسش ها همان بود و پاسخ من، با کمی تفاوت در لحن و رنگ آمیزی کلمات، همان. در نیم بازی را نشانم داد و گفت:

«آن تو نعش مرده است. تو را امشب اینجا می گذارم و در را از پشت می بندم.»

راست بگویم، من هیچ گاه از اندیشه مرگ خالی نیستم، خاصه که در شهریور 1320، در بمباران انزلی و غازیان از سوی هواپیمای جنگی شوروی، مرگم را از نزدیک به چشم دیده ام. با این همه، اگر چه مرگ را به عنوان یک واقعیت می پذیرم، هیچ کششی هرگز به مرگ و مرده و گورستان نداشته ام. از دروغ و ریای مجالس سوگواری بیزارم. آدمی در غم از دست دادن موجودی گرامی تنهاست، هیچ شریکی ندارد. پناه بردن به شکلک ها دلسوزی و حتی اشک و آه واقعی دیگران از خودخواهی بزدلی است. من گرامی ترین مرده هایم را با چهره های زنده شان، با پژواک گفتار و کردار دوست داشتنی شان، در یاد دارم، آنها در من زندگی می کنند. همچنان که من خود تا دیرگاه در یادهایی زنده خواهم ماند. مهر و دلسوزی من همه برای زنده هاست. و از همان ها است نیز که گاه می ترسم و برحذرم. اما، چه ترسم از مرده است، و یا مرده ها چه کارم می تواند باشد؟

 

بازجو واکنشی را که انتظار داشت از من ندید. از بازی ای که در آن همیاری نمی یافت دست کشید. مرا به خانه اندوهناکم- سلول شماره 3 بند 1- رساند. ولی داستان دنباله داشت. روز دیگر، ساعتی پیش از ظهر مرا باز به حمام برد. حمام، که همیشه یا مخزن آب گرمش درست کار نمی کرد، یا مجرایش گرفته بود و زیر دوش ها آب آلوده گاه تا قوزک پا بالا می آمد، هر از چندی نیاز به دستکاری و تعمیر داشت- کاری که غالبان بیش از یکی دو ساعت وقت نمی خواست. اما، بر اثر نبودن مصالح، کار بسا که لنگ می ماند. آن روز هم چنین بود. من و بازجو آنجا گرفتار هم بودیم. او می پرسید و مکرر می پرسید، و من مکرر همان می گفتم که گفته بودم. ناگهان مشتی به چانه ام خورد و ضربه ای هم با میله ای آهنی- شاید یک دیلم کوچک- که تعمیرکاران در حمام جا گذاشته بودند به ساق پایم کوفته شد. خوشبختانه، جوان بازجو- پسرم و همسنگرم- نخواسته بود با همه نیروی بازویش بزند. درد بود و کوفتگی بود. اما شکستگی نبود. همین قدر، از دندان عاریه ام در بالا یکی دو تکه کوچک جدا شده بود که تف کردم و دهانم را پای شیری که در دیوار آنجا بود شستم. بازجو پیگیر در کار انقلابی خود، آمد و بازویم را گرفت و همچنان با چشم بند به مدخل یکی از دوش ها برد و دستور داد که دستم را تا میله افقی بالای درگاهی اش به برم و بی حرکت بایستم، فرمانش را کار بستم . اما او به این اندک خرسند نشد. مرا، رخت پوشیده زیر دوش نگه داشت و شیر را باز کرد، آب سرد بر سرم می ریخت و پای تا سر خیسم می کرد. و من می لرزیدم، ناچار، پس از آن، در حالی که آب از همه زیر و بالایم می چکید، از حمام بیرونم آورد و گویی برای شادی و تماشای «برداران»، این سو و آن سو گردشم داد. در راهرو میان فلکه و خیاط بازجویی، جایی که همیشه هوا در آن جریان دارد، به یک دسته از «خواهران» بازداشتی برخوردیم. همه با چادر سیاه و چشم بند. که گویا از جلسه سخنرانی در زمینه معارف اسلامی بر می گشتند. تا آنها از ما بگذرند و درست نبینند، بازجو مرا زیر پلکان طبقه دوم نگه داشت و «پنهان» کرد. ای خجسته خواهرانم که مرا از زحمت سرماخوردگی معاف داشتند!...

به سلول باز گردانده شدم، با جامه های تر، خودم را در پتوها پیچیدم، بلا گذشت. آری، اما تنها تا پس از شام بند، بازجو آمد و مرا به اتاقک زیر هشت برد. در کار او این بار شتاب نوآوری بود. پس از پرسش های کوتاه و تهدیدهای جدیدتر از همیشه، دستور داد تا بالای تخت رفته بایستم. درست در چند سانتیمتری لبه آن، سپس، آمد و مچ یگانه دستم، دست راستم را با ریسمان گره بست و سر دیگرش را از قلابی که بر سقف کار گذاشته بودند گذراند و محکم کرد. جوانک، تک و تنها، چه دقتی در کار داشت! دم به دم، چشم بندم را پایین می کشید و تا می توانست خودش کنار می گرفت تا مبادا ببینمش. اینک تنها همین مانده بود که، با ضربه لگد بر ساق ها، پاهایم را از لبه تخت براند. بدین سان، من به یک دست از سقف آویخته شدم. این نمایش شوم، نمی دانم تا کی بود و چگونه گذشت. یکی دو دقیقه، یا بیشتر؟ گمان نمی کنم. یک دم از هوش رفتم. یکباره حس کردم که بازجو مرا به هر دو دست گرفته، با دستپاچگی و سخت به زحمت، می کوشید تا مرا بالای تخت بیاورد و ریسمان را از مچم باز کند. بی شک، ترسیده بود. برای آرامش دل خود، هم چنان که با گره ریسمان ور می رفت، گفت:

«خالی بندی کردی؟!» 

ولی، «خالی بندی» بوده است یا نه، اثر سایش ریسمان بر مچ دستم، به رنگ قهوه ای سیر، تا پنج شش ماه برجا بود. 

 

در بازجویی های فشرده و سراسر شکنجه و آزار مربوط به «کودتا و براندازی»، من، در عین پافشاری بر بی پایگی این اتهام ناروا، خود را ناچار می دیدم که برای سرگرم داشتن بازجو و دادن فرصت – هر چند کوتاه – نفس کشیدن به خود، در پاسخ های نوشته ام به تئوری بافی های به ظاهر واقع بینانه که گاه خنده آور می شد پناه به برم. هم چنان که به تاکید می گفتم کودتا، در شرایطی که کشور در آن به سر می برد، کاری است پاک احمقانه، بی کمترین احتمال موفقیت و این را هر کس که بویی از منطق سیاست برده باشد می داند. به دنبال سخنم چنین می بافتم: در فضای انقلابی ایران که نظام اسلامی اش به نیروی توده های میلیونی ستمدیدگان استقرار یافته است، به فرض آنکه حرکتی – اگر چه نابخردانه- در راستای براندازی در گیرد، دست کم باید برای خود پایگاهش در نارضایی و امید به خستگی همین توده ها سراغ کرده باشد. اما، نارضایی توده ها بیشتر از تنگناهای اقتصادی مایه می گیرد. به ویژه کسانی مانند کارگران و کارمندان دولت، که با درآمد ثابت ناچیز می باید بار گرانی توانفرسای ناشی از احتکار و جنگ و تورم را به دوش بکشند، زمینه روحی برای نارضایی و خستگی و روی گردانی از انقلاب دارند. اکنون، این میلیون ها مردم که در آیین های پرهزینه جشن نوروز همه حقوق و پاداش و دستمزد اضافه کاری شان را از دست داده اند و به صد زحمت توانسته اند خود را به «گدادلخوشی» های روز سیزده به رسانند- و تازه، تنگ دستی شان بر روند کلی خرید و فروش کاسبان خرده پا اثر منفی می گذارد- اینان همه در دهه پایانی فروردین آسان تر از همیشه می توانند به دام تبلیغات و ماجراجویی های دشمنان انقلاب و نظام اسلامی بیفتند. پس، اگر احتمال حرکتی از سوی دشمنان باشد بیشترین خط را باید در نیمه دوم فروردین انتظار داشت.

 

نمی دانم این پیشگویی طنزآمیز به جد گرفته شده یا نه. هر چه بود، آشوب «طرح براندازی و کودتا» به همان سرعت که بالا گرفته بود فرو نشست، بی پایه بودن آن گویا بر خود «برادران» محرز گشت. اما اتهام جاسوس بودنم و «برگه» ای که «برادران» بدان دست یافته بودند: دفترچه یادداشت همسرم در سفر به مسکو برای درمان بیماری قلبی ام، همچنان معتبر شناخته می شد.

 

بازجو، پس از آن همه تلاش که کرده و آن همه آزار که به من رسانده بود، به هیچ رو نمی توانست از همچو دستاویز و «دستاوردی» چشم به پوشد، بدان سخت نیاز داشت. ارج و اعتبارش در میان همکاران و نزد روسای خود بدان بسته بود، و همه آینده حرفه ایش، از این رو، در بازجوئی های آن روزهای پرتب و تاب، پرس و جو در باره هر دو اتهام «براندزی» و «جاسوسی» را به موازات هم پیش می برد. در سئوال، در اتاق بازجویی، در شکنجه گاه حمام، همه جا فشارش در این دو راستا بود. او، این جوان که می دانم از دل و جان قصد پاسداری از انقلاب – آن گونه که در تصور خود می دید- داشت، و در همان حال نمی توانست غرور خود و سود امروز و فردای خود را فراموش کند، در تهدیدهای خود تا بدانجا پیش رفت که روزی گفت:

«اگر چه دین اسلام همچو چیزی تجویز نکرده، اما اگر برای گرفتن اقرار از تو لازم باشد، زن های خانواده است را اینجا می آوردم و...» این گفته تنها یک بارش بود و دیگر تکرار نشد، بی شک از آن شرم داشت، زیرا یکی دو بار که بعدها آن را به رخش کشیدم، انکار سستی کرد و خاموش ماند. کاش جرات داشت و رک و راست از آلایشی که بر زبانش رفته بود پوزش می خواست، تصویری که در پایان از او در یادم به جا می ماند روشن تر می بود. با این همه، تهدید دیگرش که همسرم را خواهد آورد و زیر هشت، او را پیش چشم من و مرا پیش چشم او «تعزیر» خواهد کرد گویا جدی بود و، پس از دو سه بار که تکرار شد، در 19 فروردین 62، شب، پس از شام بند، بدان عمل کرد، اگر چه نه به تمامی.

 

بازجو مرا به سرسرای نیمه تاریک بند برد و رو به روی درهای باز دخمه آشنای شکنجه برپا نگه داشت. چشم بندم را کمی بالا زد، و من از دور، بسیار دورتر از آنچه در واقع بود، همسرم را از نیمرخ، نسشته بر صندلی، در روشنایی خیره کننده چراغ اتاقک زیر هشت دیدم. اما او نمی توانست مرا در تاریکی ببیند. بازجو از او خواست که خود را معرفی کند و نسبتش را با من بگوید. و او یک یک گفت. به شنیدن صدای همسرم که بلند بود و کمترین لرزشی نداشت، دلم آرام گرفت. آن شب، کار به همین پایان یافت. نمایشی کوتاه تا بدانم که سر شوخی ندارند و اگر لازم بدانند پرده های دیگری بازی خواهند کرد.

 

در اندیشه های تنهایی سلول، در بررسی و سنجش آنچه می توانست در پیچ و خم گروه بندی های و دادگستری های بازجویی برای زنی با تنها سرمایه مهر و وفاداری و غرور زیبای زنانه پیش آید، به این نتیجه رسیدم که نباید همسرم را درگیر آزمایشی سخت تر کنم. او یار سخت ترین آزمون های من، همدم و همراه دلاور من، جان پناه و سنگر مبارزه من بود، پشتم در زندگی به او گرم بود و اعتمادم همه به او. می بایست استوار و سرافراز بماند. همچون آینه ای روشن و بی لک، تصویر زنده و مرده ام را باز نماید. درست. اما چگونه؟ پذیرفتن آنچه به من نسبت داده می شد؟ آسان نبود. من بایست دروغ بگویم و نامم را به ننگ بیالایم، اوه! سخت نگیرم. که باور خواهد کرد؟ کارنامه زندگی اجتماعی سیاسی «به آذین» مهر خدمت و صداقت دارد. او اگر زیر فشار ستمی که بر تن و جانش روا می دارند ننگی بر خود بگیرد، ننگ بر همان هاست که وی را به چنین انتخاب ناروایی کشانده اند. درست. ولی دل می رمد و زبان بر چنین دروغ زشت و رسوا نمی گردد. چند روز و چند شب، من با این دودلی و بیزاری غریزی در کلنجارم و راه رهایی نمی یابم. بازجو، و به احتمال بیشتر؛ کسانی که رو نهفته پشت سر او هستند و در ریزه کاری های روانشناسانه آموزشش می دهند. خود را نرم و پرحوصله وا می نمایند و بر دلجویی و تهدید و اغواگری می افزایند.

 

آن شب، تا دیر وقت. در اتاق بازجویی بودم و نشسته بر صندلی و خودکار به دست. برگ های پرسش و پاسخ را پر می کردم. بازجو بالای سرم ایستاده بود و می خواند. باز داستان سفرها و گذرهایم به مسکو بود. او می خواست بداند چه کسانی از مسئولان حزبی و دولتی شوروی را دیده ام؟ چه گفته ام و چه شنیده ام؟ در ابتدا بویژه از پانوماریوف نام می برد- اگر اشتباه نکنم، از تئوری پردازان کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی. علت هم آن بود که در میان کاغذهایی که از خانه ام برده اند یک نسخه پلی کپی تایپ شده سخنرانی او را در اجلاس اصلی «سازمان همبستگی ملت های آسیا و آفریقا» یافته بودند. چیزی عادی، پیش پا افتاده، که میان همه هیئت های نمایندگی شرکت کننده و در اجلاس توزیع شده بود. آیا «برادران» نمی دانستند، پی نمی بردند؟ چرا، ولی بهانه می جستند. می خواستند با گرفتن اعتراف از «به آذین»، به اتهام جاسوسی، جاسوس بودن حزب توده ایران رنگ کلیت بدهند. «می بینید.  مردم! همه شان سرو ته یک کرباس اند.» و بی شک این شگرد دستگاه بازجویی از جاهای بسیار بالا مایه می گرفت. گردانندگان حکومت نوپا، در درگیری های سیاست داخلی و خارجی شان، نیاز بدان داشتند که خود را از تهمت گرایش به اتحاد شوروی و الگوبرداری از روش های انقلابی کمونیستی تبرئه کنند، - درست همان گونه که پیش از انقلاب 57 هر قلم به دست «معترضی»، برای آن که بتواند بی خطر دو سطر انتقاد کمرنگ در باره  نابسامانی های آن روزگار بنویسد و به چاپ برساند، خود را ناچار می دید به اتحاد شوروی و حزب جیره خوارش در ایران بتازد. بله، «خاطرتان آسوده باشد، ما آن طرفی نیستیم، مرگ بر سوسیال- امپریالیسم شوروی!»

 

باری، از من در باره جیک و بیکم با پانوماریوف در دهلی و، به ویژه، دیدارهایم با دیگران در خود مسکو پرسیده می شد. و من از سر طنز ده دوازده نام آشنا را که در روزنامه ها و مجله ها و کتاب ها خوانده بودم روی کاغذ بازجویی رج می کردم: ژامیاتین، کلازوئوف، اوسینسکی، زاگلادین، گالویوف و البته هم... خود برژنف که یک بار نزدیک نیمه شب آمد و به در اتاقم در مهمانخانه کوفت و با ادبی شایسته گفت: «آقای به آذین محترم، اجازه می خواهم...»

 

این همه، گذشته از رنگ شوخی که داشت، در چشم بازجو و یاران بالا دستش که او هر از چندی برگ های نوشته را برایشان می برد و مرا در اتاق تنها می گذاشت، نشانه آن بود که همام، مرغ وسوسه شده پیرامون دام می گردد. می باید حوصله داشت و پیگیر بود.

 

نیمه شب، پاک خسته بودم. سرم سنگینی می کرد. مهره های پشتم تیر می کشید. پلک هایم از زور خواب درست باز نمی شد، انگشتانم توان گرفتن و حرکت دادن خودکار نداشت. اوف! تا کی این بازی موش و گربه، این بازی لجن؟ و باز همچنان پرسش و پاسخ، سین – جیم، سین... جیم...

یک باره بازجو برگ برنده ای را زمین زد:

«خوب، دیگر هر چه طفره رفتی، بس است. همه چی را ما می دانیم. آن یارو که در هواپیما بود و با تو آمد ایران، آشیل شباشین است، سرهنگ کا.گ.ب. سه سال در افغانستان و پاکستان بوده. حالا دیپلمات سفارت روسیه است در تهران. او رابط تو است، جاسوس، زود باش، اقرار کن! بنویس!»

 

بنویس! چه بنویسم؟ یک سر گیج بودم. می شنیدم، می فهمیدم. اما گویی روی سخن با کسی دیگر بود. ته مانده لیوان آب را سر کشیدم، آب ولرم، پنداری لزج. مزه کمی تلخ بر زبانم. و تلخی، تلخی انبوهی در جانم. اوه، مقاومت برای چه؟ اینها که دست بردار نیستند. خوب، نباشند. هرگز نباشند، من که خودم می دانم کیستم، چیستم، همین کافی است. با این همه یک سر وا نمی دهم:

«نمبدانم چه می گویی. دارم از خواب می میرم. بگو، اهمیت نمی دهم؛ هر چه می خواهی دیکته کن، می نویسم»

«خوب، بنویس و امضاء کن برو بخواب.»

بازجو، از شادی، سر از پا نمی شناسد. آخر پیروز شده است. جمله به جمله می گوید و «چریک پیر» می نویسد. عین عبارت ناپخته او و غلط های دستوری اش را، هر که برگ بازجویی آن شبم را بخواند و به آن چند سطر برسد، در می یابد که چیزی غیر عادی روی نموده است. خط همان خط همیشگی نیست، جمله بندی، و حتی واژه ها، از آن «به آذین» نیست. ولی بهتر است که خود را گول بزنیم...

 

بازجو برگ اعتراف نامه «به آذین» را می گیرد و شتابان از اتاق می رود. به گمانم، برای گزارش تلفنی. و من در اتاق تنها هستم. شب از نیمه گذشته، همه جا خاموش است. اما گویی هزار چشم از همه سو به من دوخته است. اندوهی گیج و گم در دل دارم، کوفته ام، پلک ها را برهم می گذارم، می خواهم به خواب روم و فراموش کنم. اما، نه، مه و دود خواب زدگی کنار رفته است، به خود می آیم، خودم را دگرگونه می یابم. گویی در پیش از ظهر آن روز هستم که در پیچ و تاب اسهال از دبستان بیرون آمدم و در راه خانه خودم را آلودم. خدایا، چه بوده؟ چه بر من گذشت؟ شباشین؟ سرهنگ ک.گ.ب؟ حرف از این چرندتر نمی تواند باشد. شباشین، نامی بی ریشه که از خودشان در آورده اند. به نام های روسی که همه شان معنی دارند نمی خورد. تازه، بخورد یا نخورد، به من چه؟ من دامنم پاک است. می دانم و باکی ندارم. ولی چه شد؟ چرا وا دادم؟ برای اینکه زودتر بروم و کپه مرگم بخوانم؟ پس کو؟ خوابت کجاست؟ همه خوابیده اند. تو بیداری. اوه، باید تا دیر نشده چاره ای کرد. چه بکنم؟

 

روی کاغذ رسمی بازجویی که دم دستم بر دسته صندلی می نویسم، با تاکید سوگند می نویسم و تاریخ می گذارم «اعترافی» که از من گرفته پاک بی پایه است، سراسر دروغ و افتراست. تازه از نوشتن و باز خواندن آن چه نوشته ام فارغ شده ام که بازجو می آید. می بیند و می خواند و هیچ نمی گوید. بسیار ساده، کاغذ را پاره می کند. دیگر هم با من کاری ندارد. اما مرا به سلولم بر نمی گرداند. بند، درش بسته است. پتویی را که کنار دیوار بر کف خاک گرفته اتاق پهن شده است نشانم می دهد و می گوید همان جا بخوابم. دو تا پتوی مچاله شده دیگر هم می آورد که روی خودم بکشم. می رود و در را به رویم قفل می کند.

 

چه گمان می کنید؟ بازجو آنچه می خواسته بدست آورده است و دیگر آسوده ام می گذرد؟ اوه، نه. اکنون کوشش وی این است که پیروزیش را گسترش دهد، مرا در تلویزیون به نمایش بگذارد تا همگان ببینند و از زبان خودم بشنوند چه گناه بزرگی در حق کشورم و مردمم از من سر زده است. و نه تنها همین. می بایست «آزادانه»، به خواست خودم و در یک تکان وجدان سرانجام بیدار شده، از ملت انقلابی و از مقام رهبری پوزش بخواهم و طلب بخشش کنم. سناریویی که بازجوی جوان مصرانه می خواست در باره من به اجرا گذارد، کاربردی بخشنامه وار است. پیش از من، سرشناسان کمیته مرکزی به این هنرنمایی وادار شده بودند. هر یک در برابر تلویزیون می آمدند و گفته هاشان، اگر چه در قالب جمله هایی با واژهای متفاوت، محتوایی یکسان داشت: خیانت و جاسوس و فساد حاکم بر زندگی حزب، پشیمانی از کارها و کرده های خویش. و در پایان سفارش پدرانه به نسل جوان که عبرت به گیرند و در دام فریب نیفتند.

تلاش بازجو در این راستا، که فاصله به فاصله با «نوازشگری های» ضروری همراه بود. از نیروی مجاب کننده ای که در دیدن نمونه ها و سرمشق هاست یاری می جست. از این رو، برای آنکه زودتر بدانم کار شدنی است و راه گریز ندارم، یک روز پیش از ظهر مرا به تالار طبقه سوم ساختمان بازجویی برد. آنجا فرصت آن به من داده شد که فیلم تلویزیونی کیانوری، دبیر اول حزب توده ایران را ببینم و سخنانش را بشنوم. از چهره تکیده و صدای شکسته اش پیدا بود که بر او نیز، کم و بیش همان رفته است که بر من. پیر فرسوده ای که می دیدم همان کسی بود که از زبان بازجو می شنیدم، بدون حتی یک سیلی همه چیز را گفته است؟ افسوس! افسوس بر حقانیتی که پروازش به بال خدعه و دروغ باشد!

 


 

 

            راه توده  250 14 دیماه 1388

 

بازگشت