راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

دکتر فریبرز بقائی
یادی از یکی از
قربانیان یورش
به حزب توده ایران

 

دکتر فریبرز بقائی، در شرحی که می خوانید، خود می نویسد که چگونه به حزب توده ایران پیوست و چگونه بعد از انقلاب 57 به ایران بازگشت و با چه ناجوانمردی دستگیر و شکنجه و زندانی شد و نزدیک به 13 سال در زندان جمهوری اسلامی ماند. زیر فشار شکنجه تظاهر به قبول اسلام کرد و از مرگ نجات یافت. از نیمه های دوران زندان، از حزب توده ایران فاصله گرفت و پس از آن که از زندان آزاد شد و توانست از کشور خارج شود، ابتدا کار طبابت خود را پس از یک دوره دشواری از سر گرفت و بتدریج یک پایگاه اینترنتی نیز راه اندازی کرد و برخی یادداشت ها و مصاحبه های خود را در آن منتشر ساخت، که نام این فعالیت، هرگز فعالیت سیاسی و سازمانی نبود و خود نیز هیچ ادعائی دراین ارتباط نداشت.
چند سال پس از طی مراحل دشوار بازگشت به کار طبابت در آلمان، سرطان به جانش چنگ انداخت. چنان که نتوانست علیرغم همه تدابیر و مداواها از چنگال سرطان خود را نجات بدهد و سرانجام در میانه تابستانی که گذشت، چشم بر جهان فرو بست. درهمین دوران حافظه اش ضعیف شده بود.
در ابتدای خروج از کشور و استقرار در آلمان، برخی مدعیان گذشته که به حزب ستیزان دورا ن مهاجرت تبدیل شده و به توده ای ستیزان حرفه ای تبدیل شده اند و در این رنگ عوض کردن، ستیز
با راه توده در سرلوحه اهدافشان قرار دارد، به سراغش رفتند و در واقع زیرپایش نشستند تا هر گله
و شکفه اش را تبدیل به سوژه ای ضد حزبی و ضد توده ای کنند. باصطلاح با او به گفتگوی تاریخی
نشستند و صدایش را ضبط کردند تا بقول خود تاریخ شفاهی برای حزب بسازند. سخنانش را تعبیر و تفسیر کردند و بر رنجش و افسردگی اش افزودند. از جمله درباره یک سوء تفاهم مالی که بین او و دکتر فرهاد عاصمی، عضو کمیته برون مرزی در دوران پس از یورش ها به حزب توده ایران بوجود آمده بود، که آن را سنگ پایه ای دیگر برای مقابله با راه توده کرده بودند. (نامه و توضیحات بقائی دراین ارتباط را به نقل از وبسایت وی (اینجا) در همین شماره راه توده می خوانید)
بقائی اهل منطق و استدلال بود. در کنگره جمهوریخواهان ملی که او نیز به آن دعوت شده بود، با سه تن از اعضای شورای سردبیری راه توده از نزدیک آشنا شد و حاصل چند ساعت گفتگو با او که در یک مورد با حضور 15 تن دیگر از توده ای های با حزب مانده و یا معترض و از تشکیلات حزبی خارج از کشور فاصله گرفته برگزار شد، بدقت توضیحات و استدلال ها را گوش کرد و پذیرفت که به آنها فکر کند. از جمله این که پایه اختلاف مالی اش با دکتر عاصمی غلط است. دکتر عاصمی به شهادت چند تنی که هنوز در قید حیات اند، آنچه را که پول حزب بوده به حمید صفری که پس از یورش ها به حزب و در پلنوم 18 دبیردوم و در واقع همه کاره حزب شده بود تحویل داده است. از جمله پولی که متعلق به خود بقائی بوده اما درحساب بانکی مشترک با پول حزب بوده است و اگر کسی باید در باره این پول ها که نزدیک به 600 هزار مارک آلمان بوده توضیح بدهد، حمید صفری است که او نیز دیگر در قید حیات نیست. بقائی بسیاری از این استدلال ها را که جمع شاهدان این گفتگو نیز با تائید آن را گوش می کردند پذیرفت و پس از آن، هرگز در باره این مسائل مالی سخن نگفت و مطلبی ننوشت. به شهادت نامه مشروحی که اخیرا با نام "شهادت نامه بقائی" منتشر شده و در آن کوچکترین اشاره ای به اختلافات مالی اش با دکتر عاصمی در آن نکرده است. نه تنها دیگر در این نوع چاله های مهاجرتی نیفتاد، بلکه ارتباطی گهگاهی نیز هرگاه بمناسبتی مطلبی در باره یورش به حزب و بازجوها و شکنجه گران در راه توده منتشر می شد و او توضیحاتی در تکمیل و یا حتی تصحیح این مطالب داشت، آن را نوشته و برای راه توده ای میل می کرد.)
"شهادت نامه بقائی" که بویژه در هفته گذشته وسیعا از طریق اینترنت برای افراد ای میل می شود، دارای فصول دردانگیزی است که مربوط به دوران بازداشت و زندان و شکنجه اوست. ظاهرا او این نامه و یا شهادت نامه را، در دوران اخیر، یعنی در دوران اوج بیماری نوشته و به همین دلیل نکاتی در آن وجود دارد که دقیق نیست. ما آن بخش از این شهادت نامه که شرح فجایعی است که بر او گذشته است را جدا کرده و به گرامی داشت سالهای طولانی که در صفوف حزب توده ایران فعالیت کرد و به پاس صداقتی که حتی در دوران پس از جدائی از حزب نیز آن را حفظ کرد(بویژه پس از چند سال اول خروج از کشور) منتشر می کنیم. خاطراتی از او نیز داریم که در یک فرصت مناسب آن را نیز منتشر خواهیم کرد. هم در باره دوران بازداشت وی تا پیش از یورش اول به حزب توده ایران و تلاش های قانونی حزب برای بیرون آوردن او از زندان و هم درباره ابتدای خروجش از کشور و تلاش های دکتر عاصمی، رفیق سالهای دور و دشوار مهاجرت پیش از انقلاب و یکه تازی کنفدراسیون دانشجوئی در خارج از کشور، برای بازگشت دکتر بقائی به کار حرفه ای اش در آلمان. یعنی پزشکی.

کودکی
من فریبرز بقایى هستم. دوستانم من را برزو صدا مى زنند. اینها هر دو اسامى شناسنامه اى هستند. در سال 1319 در یک خانواده پر جمعیت در تهران متولد شدم. پنج برادر و دو خواهر دارم که همه بجز یکى از برادرهایم از من بزرگتر هستند. پدرم کارمند متوسط وزارت کشاورزى و همیشه نیز در ماموریت بود. ازاینرو، اغلب برادران و خواهرانم در شهرستان‌ها متولد شده‌اند. تنها کسى که از میان این هفت فرزند در تهران متولد شد من بودم.
در سال 1325، پدرم به بنگاه دامپرورى کرج که در روستاى حیدر آباد بود منتقل شد. من آن زمان شش ساله بودم و کلاس اول ابتدایى را در آنجا شروع کردم. در ده حیدر آباد یک مدرسه ابتدایى بود که فقط تا کلاس چهارم داشت. همه این کلاس‌ها در یک اتاق تشکیل مى شدند. در آنجا کلاس دومى‌ها به اولى‌ها، سومى‌ها به دومى‌ها، و چهارمى‌ها به سومى‌ها درس مى دادند. این مدرسه یک معلم داشت که هم مدیر بود و هم فراش و هم معلم.
پدرم را بدنبال اختلاف با رئیسش بازنشسته و در تهران تقریبا خانه نشین کرده بودند، تا در سن 53 سالگی در سال 1326 چشم از جهان فرو بست. در آن زمان من 7 ساله و در کلاس دوم بودم. از آن به بعد مادرم و برادر بزرگم که 15 سال از من بزرگتر بود سرپرستى ما را به عهده گرفتند.
از کلاس سوم ابتدایى تا گرفتن دیپلم در تهران بودم. در این فاصله یکى از برادرهایم کارمند وزارت دارایى، دیگرى افسر و یکى از خواهرهایم معلم شد.
در اردیبهشت سال 1338 (مى 1959) برادرم با 2000 تومان که آن موقع 1500 مارک مى شد، من را روانه آلمان کرد. در آلمان من در یک مدرسه شبانه روزى به مدت دو ماه تا مرداد، روزى هشت ساعت زبان آلمانى مى خواندم که تمام آن 1500 مارک را براى این کلاس‌ها دادم. بعد از دو ماه، از جولاى تا اکتبر مشغول کار شدم. در آن زمان، آلمان در سال‌هاى سازندگی پس از جنگ بود و به کارگر ساختمانى خیلى نیاز داشت. من به عنوان کارگر ساختمانى با ساعت 2/60 مارک که دستمزد قابل توجهى در آن زمان بود مشغول به کار شدم و توانستم بعد از مدتى مقدارى پس انداز بکنم.
در 22 مهر 1338، به عنوان دانشجوى پزشکی که پذیرش آن را از ایران داشتم وارد دانشگاه شدم. بعد از سه ماه، پس اندازم تمام شد. باید دوباره در جایى کار مى کردم. من در آن زمان در منزل یک خانواده کارگر که در شرکت اپل کار مى کرد زندگى مى کردم. با کمک او توانستم در جریان تعطیلات زمستانى و تابستانى در شرکت اپل کار کنم و قسمتى از هزینه هاى دانشگاهم را تامین کنم.
ترم اول را با موفقیت پشت سر گذاشتم. چون غالب درس‌ها مانند فیزیک و شیمى و گیاه شناسى همان هایى بودند که من در ایران در کلاس هاى نهم تا دوازدهم به عنوان "پیش دانشگاهى" قبلا خوانده بودم. از اینرو، من جزو یکى از بهترین دانشجویان ترم اول شدم.
فرماندار ایالت راینلاند فالتز که من در آنجا درس مى خواندم اعلام کرد که به ده دانشجوى خارجى ماهانه 200 مارک کمک هزینه تحصیلى مى دهد که من نیز یکى از آنها بودم. مخارج من ماهى 300 مارک بود لذا فقط براى 100 مارک باید کار مى کردم. بنابراین، مقدار ساعات کارم کم شد و فقط کافى بود که سى ساعت در ماه کار کنم و براى این کار نیز دو شب در هفته به هتل آمریکایى‌ها که نزدیک شهر ماینز بود مى رفتم و در آنجا ظرفشویى مى کردم و در همانجا نیز با همسر خود آشنا شدم.
در این فاصله، جنگ ویتنام شدت پیدا کرده بود و جنبش دانشجویى در تمام جهان بویژه در آلمان فعال شده بود. در آن زمان، متوجه شدم که تنها اروپاى سوسیالیست و در رأس آن شوروى از ویتنامى‌ها دفاع مى کند. من در یک خانواده‌اى تقریبا غیرسیاسى بزرگ شده بودم. پدرم کارمند دولت رضا شاه بود و اصلا فعالیت سیاسى نمى‌کرد. رضا شاه شوخى بردار نبود. جنگ ویتنام من را وارد فعالیت‌هاى سیاسى کرد. من با کمونیست هاى آلمان تماس گرفتم و آنها گفتند که من باید با حزب توده تماس بگیرم و من نیز تماس گرفتم. (حزب توده بعد از شکست کودتاى 28 مرداد 1332، سازمان هاى دانشجویى و کنفدراسیون را در خارج از کشور تشکیل داده بود.) من هم اول از سازمان هاى دانشجویى و کنفدراسیون شروع کردم و بعد به حزب توده رفتم.
من از ترم دوم تا پایان تحصیلاتم بطور مستقیم و غیر‌مستقیم در رهبرى سازمان هاى دانشجویى شرکت داشتم. در اواخر تحصیلاتم بود که عضو حزب توده شدم. در آن زمان کنفدراسیون‌ به دست مائوئیست‌ها افتاده بود و رفقاى من همه مائوئیست شده بودند. در اروپا بیش از ده نفر توده‌اى باقى نمانده بود و در آلمان و اطریش فقط سه نفر توده‌اى باقى مانده بودیم. منظورم از توده‌اى این است که ما از خط مشى شوروى دفاع مى کردیم و مائوئیست‌ها از خط مشى چین دفاع مى کردند. از این لحاظ عرصه بر ما تنگ شده بود و تبلیغات زیادى بر ضد ما سه نفر مى شد. لذا ما تصمیم گرفتیم که کانون پزشکان فراغ التحصیل در آلمان را بنیان بگذاریم.
بعد از آن، ما "سازمان جوانان و دانشجویان دموکرات ایران" را تشکیل دادیم که تقریبا یک تشکل صنفى بود.
در این فاصله انقلاب ایران به رهبرى آقاى خمینى انجام گرفت. بعد از رفتن شاه، حزب توده یک مقدار آزادى‌هایى در داخل ایران بدست آورد. بویژه بعد از آن که آقاى خمینى در پاریس گفت که در ایران اسلامی، آزادى براى همه است و تا جایى که خیانت وجود نداشته باشد حتى کمونیست‌ها هم مى‌توانند آزادانه فعالیت بکنند. در دی ماه 1357، حزب توده از تمام گروه‌های مخالف مصرانه خواست تا یک جبهه متحد تشکیل داده و آیت الله خمینى را حمایت کنند. رهبران حزب که همگى در کشورهاى سوسیالیستى سابق بودند وارد ایران شدند و من نیز به ایران برگشتم.
در آن زمان من در آلمان جراح متخصص زنان و زایمان شده بودم و در بیمارستان معاون یک بخش بودم و با همسرم ازدواج کرده بودم و یک بچه هم داشتیم که ده ساله شده بود. به هرحال، من خانه و زندگیم را فروختم، از کارم استعفا دادم و وارد ایران شدم. در ایران در دانشگاه شهید بهشتى تهران به عنوان استادیار استخدام شدم و در عین حال فعالیت حزبى هم انجام مى دادم.
من به علت سابقه طولانى‌اى که با حزب توده داشتم و یکى از سه نفرى بودم که در شرایط دشوارى متعهد به حزب توده در آلمان ماند، رهبرى حزب به من خیلى توجه کرد. من مسئول روابط بین‌المللى حزب و مسئول هوادارن حزب در خارج از کشور شدم. چون مسئولیت قسمتى از تشکیلات تهران را داشتم، عضو کمیته ایالتى تهران نیز بودم. در اولین پلنومى که بعد از انقلاب در داخل کشور تشکیل شد(پلنوم وسیع 17) من به عنوان مشاور کمیته مرکزى انتخاب شدم.

در حول و حوش انقلاب ایران چون هندوستان کشور ارزانى بود، تعدادى از ایرانیان بچه هایشان را براى تحصیل به آنجا مى فرستادند. از آنجا که سیاست ما در حزب توده تقریبا منطقى تر از سیاست مائوئیست‌ها بود، این دانشجویان ایرانى در هندوستان به سمت حزب توده روى آورده بودند. اما اینها هیج تجربه مبارزه سیاسى نداشتند و از این لحاظ هر روز باید برایشان نامه نوشته مى شد که چگونه سازمان درست کنند، چگونه تشکیلات بسازند، چگونه عضوگیرى کنند و چه مسائلى را مطرح بکنند. وانگهى، آنها در آنجا با مائوئیست‌ها که مخالف ما بودند مبارزه داشتند. چرا که ما از حکومت خمینى دفاع مى کردیم و اینها را دمکراتهاى انقلابى مى دانستیم، در صورتى که مائوئیست‌ها اینها را مرتجع مى دانستند و مى گفتند اینها همکاران امپریالیسم هستند. درنتیجه دانشجویان طرفدار سیاست ما، در آنجا تحت فشار بودند و از آنجا که آنها اصلا تجربه سیاسى نداشتند، من به عنوان مسئول، از آنها خواسته بودم که قبل از صدور هر اعلامیه‌اى، آن را با من هماهنگ کنند، تا مبادا چیزی در آن اعلامیه بر ضد حکومت ایران بیاید که براى ما که در داخل کشور فعالیت مى کردیم مشکل خلق کند. ازاینرو، آنها هر وقت اعلامیه‌اى صادر مى کردند و یا پولى جمع مى کردند، آن را بوسیله فردى که براى دیدار خانواده‌اش به ایران مى آمد براى ما مى فرستادند.
در خرداد 1360، سازمان مجاهدین خلق مبارزه مسلحانه برضد جمهورى اسلامی را آغاز کرد. دولت ایران اقدام به دستگیرى اعضاى تمام سازمانهاى چپ به غیر‌از حزب توده و "اکثریت" که از جمهورى اسلامى دفاع مى کردند زد. در آن ایام من قرار ملاقاتى با یک فردى که یک نامه از بچه هاى افغان از بنگلور هندوستان آورده بود در جلوى یک مسجد داشتم. محتویات آن نامه به این شرح بود: رفقاى کمیته مرکزى ایران، از اطلاعاتى که شما در مورد انقلاب ایران و حکومت ایران به ما دادید خیلى ممنون هستیم و موفقیت کمیته مرکزى حزب توده ایران را آرزو مى کنیم."هواداران حزب پرچم در بنگلور". ولى این فرد همراه با آن نامه قبل از ملاقات با من دستگیر شد.
علت نوشتن آن نامه اختلافى بود بر سر ماهیت جمهورى اسلامی ایران که میان همه احزاب کمونیست دنیا، از جمله بین اعضاى حزب "پرچم" و حزب "خلق" در افغانستان و بنگلور هندوستان بوجود آمده بود. خلقى‌ها معتقد بودند که خمینى عامل امپریالیسم است و از این لحاظ نسبت به حزب توده ایران موضع داشتند که چرا حزب توده از حکومت خمینى دفاع مى کند. در صورتى که پرچمى‌ها حزب توده را قبول داشتند، اما نمى دانستند که حکومت ایران چه نوع حکومتى است. در پاسخ به پرسش اعضاى حزب پرچم در بنگلور در مورد علل دفاع ما از جمهورى اسلامی ایران، ما روزنامه "مردم "- که ارگان رسمى حزب توده ایران بود- را براى آنها در بنگلور فرستاده بودیم. آنها بخاطر ارسال آن روزنامه از ما تشکر کرده بودند.

دستگیرى
بعد از دستگیرى دوست من در محل ملاقات همراه با آن نامه، در 15 تیر 1360 به سراغ من به خانه آمدند. تقریبا بین ساعت 11 تا 12 شب بود و من مى خواستم با ماشینم وارد منزل شوم. دیدم پسرم که یازده دوازده سالش بود جلوى خانه دوچرخه سوارى مى کند. او تا من را دید گفت، "پدر! خانه نرو! چون پاسدارها آمده‌اند و تمام خانه را دارند مى گردند و مى خواهند تو را هم بگیرند!" دو نفر از اعضاى کمیته مرکزى حزب یعنى منوچهر بهزادى و نیک آیین پیش از من به خانه‌ام آمده بودند، اما وقتى پسرم آنها را از حضور پاسدارها در خانه مطلع مى سازد، آنها برمى‌گردند. من به پسرم گفتم که ما کارى نکرده‌ایم که علیه حکومت باشد و تا به حال هم از حکومت دفاع کرده ایم، پس هیج مسثله اى نیست و می‌آیم!
داخل منزل رفتم. دیدم ینج شش نفر یاسدار آنجا هستند. هنوز اوایل انقلاب بود و آنها یونیفرم نداشتند. اما فهمیدم که افراد کمیته بودند. دیدم به اتاق کار من رفته اند، کتاب‌ها و اشکاف‌ها را نگاه مى کنند و تا من وارد شدم گفتند، "سلحه ندارى؟" گفتم، "اسلحه؟ نه!" گفتند، "جایى ینهان نکرده اى؟" گفتم، "کار من اسلحه نیست، من پزشک هستم. وانگهی، حزب ما حزب مسلحى نیست و ما علنى هستیم و از شما دفاع مى کنیم و تمام اسلحه هایى هم که در زمان انقلاب گرفته بودیم، وقتى شما گفتید که اسلحه‌ها را پس بدهید، تنها سازمانى که پس داد ما بودیم! از این لحاظ ما اسلحه نداریم." گفت که شما چقدر کتاب دارید! آیا اینجا کار فرهنگى مى کنید؟ گفتم، "بله حزب توده فقط کار فرهنگى مى کند." بعد یکى از آنها که بى سیم داشت با مرکزشان تماس کرفت و گفت، ،"دکتر بقایى آمد و ما از او سوال کردیم، ولى اینجا فقط کتاب دارد و ما اسلحه اى ندیدیم، چه بکنیم؟" آنها گفتند، "بیاریدش!" من اینها را شنیدم. بعد به خانمم گفتم، "من با اینها مى روم، ببینم چه مسثله اى پیش آمده و بزودى هم برمى کردم، شاید سوء تفاهمى ییش آمده باشد". در این فاصله تمام همسایه‌ها هم دور خانه من جمع شدند. موقعى که من را مى بردند، مردم از روى ترس و براى حمایت از من صلوات مى فرستادند.
من را به کمیته مجلس شوراى ملى سابق که دفتر مرکزى آنها بود بردند. این کمیته‌ها در زمان انقلاب بوجود آمده بود و در عرض یک سال و نیم بعد از انقلاب، اینها موقعیت خود را تثبیت کرده بودند. وقتى من را به آنجا بردند، هنوز چشمانم باز بود. به یک اتاقى رفتیم که تقریبآ بیست تا سى نفر دیگر در آنجا بودند. برخى از آنها آدمهاى معتاد و تعداد محدودى نیز از جمله افراد با شخصیتى بودند که احتمالأ به رژیم گذشته وابستگى داشتند. بعد از چهار ینج ساعت که دیگر تقریبا نزدیکى هاى صبح شده بود، من را صدا کردند، "فریبرز بقایى! اسبابهایت را جمع کن و بیا!"

اینبار من را جشمبند زدند و خیلى در شهر گرداندند. بعد فکر مى کنم که من را پشت مجلس شوراى ملى بردند و آنجا گفتند، "سرت را پایین بیاور تا به طاق نخورد. الان در خندق هستی!" من بعدا فهمیدم که اینها همه اش دروغ بود. آنان مى خواستند فقط وحشت ایجاد کنند. بعد من را به یک سلول تک نفره بردند که بوى ادرار و مدفوع مى داد. در آنجا فقط یک موکت، یک کتاب مفاتیح الجنان و یک قرآن وجود داشت.
ساعت 11 یا 12 شب بود که دوباره آمدند، چشمبند زدند و گفتند که سرت را پایین بینداز که از خندق بیرون بروى. من را سوار ییکان کردند. در پیکان دو زن مجاهد هم بودند. یکى از زن‌ها مى گفت که او را بیخود گرفته‌اند و ادعا مى کرد که دختر یک آیت الله (که نام او را الان به خاطر نمى آورم) است. این دو زن در ماشین خیلى یرخاش کردند و به مامورین فحش دادند. آن مامور هم مى گفت، "دهنت را ببند! چشمبندت را بگذار!" خلاصه، من هم چشمبند را گذاشتم. چون فکر مى کردم که سوء تفاهمى شده است و من را آزاد خواهند کرد. البته تا این لحظه خشونتى نسبت به من نداشتند ، غیر‌از این که بگویند "سرت را یایین بگیر" و ترس و وحشت ایجاد کنند.
وقتى از سربالایى تپه هاى اوین رد شدیم، توانستم تشخیص بدهم که داریم وارد اوین مى شویم. سیس وارد اوین شدیم. ماشین‌ها همینطور مى آمدند و مى رفتند. بعدآ فهمیدم که مجاهدین را مى آوردند. من را به اتاقى بردند. مجاهدین اعتراض مى کردند و من صداى مشت و لگد را مى شنیدم. بعد خواستم کمى چشمبندم را بالا بزنم و ببینیم چه خبرهست! وقتى چشمبندم را بالا زد! دیدم چند نفر یاسدار یک نفر را دارند مى زنند.
درآن زمان، سپاه هنوز تشکیل نشده بود. کسانى که از جمهورى اسلامی دفاع مى کردند، لات و لوت هایى بودند که عضو کمیته ها بودند. این افراد هنوز تفکیک نشده بودند. زمانى که دولت عراق به ایران حمله کرد، تازه کمیته ها به دو دسته تقسیم شدند. دسته اول کمیته هاى انقلاب بودند که امنیت شهر یا امنیت حکومت را به عهده داشتند، و دیگرى پاسدارانى بودند که در مقابل هجوم عراقى‌ها که وارد خاک ایران شده بودند در کنار ارتش مى جنگیدند. تا چشمبندم را بالا زدم (مثل اینکه اصلأ منتظر این مسئله بودند و مى خواستند گربه را جلوى حجله بکشند) کسى با دست زمخت خود یک کشیده محکم تو صورتم زد، بطورى که دندانم لق شد. تقاضاى دندانپزشک کردم که شروع کردند به فحش دادن که حالا دندانپزشک هم مى خواهد!
در آن زمان من چهل سالم بود. بقیه زندانى‌ها اغلب 15 و یا 17 ساله و همه هم مجاهد بودند. من در برابر آنها ییر مرد حساب مى شدم. مدتى بعد دوباره گفتند که سرت را پایین بینداز تا از خندق رد بشویم و بعد من را به یک راهرویى بردند. در آنجا پتویى دادند و من دراز کشیدم. سروصداى زیادى در راهرو بود. مدام افرادى را مى بردند و مى زدند. اما من را نبردند. هر کسى هم که مى آمد، من مى‌گفتم که به یک دندانپزشک احتیاج دارم. آنها هم وقتى به سر و وضع من نگاه مى کردند، مى فهمیدند که یک کسى غیر‌از مجاهدین هستم، فقط دوتا فحش مى دادند (اما نه از آن فحش هاى رکیکى که به مجاهدین مى دادند) و رد مى شدند. بعضى از آنها هم مى گفتند، " انشا الله اگر زنده ماندى به تو دندانپزشک هم مى دهیم!" دو روز در آن راهرو بودم. فقط موقعى که دستشویى مى خواستم بروم، من را مى بردند و دو یا سه دفعه هم آب خواستم که به من آب دادند. ولى براى دو روز غذا اصلا نبود.
شب دوم ساعت 2 شب، دوباره دستم را گرفتند و گفتند "سرت را یائین بینداز و دولا بشو تا از این خندق رد بشوى ". بعد من و دو نفر دیگر را در عقب یک ماشین پیکان نشاندند. دو تا پاسدار، یکى راننده و یکى با اسلحه در جلو نشستند. گفتند که سرهایتان را پایین بگیرید و بعد ماشین در یک سرازیرى رفت. این تنها چیزی بود که تشخیص دادم. سیس درب آهنى باز شد و داخل شدیم. در آن لحظه نمى دانستم که آنجا کجاست. ولى شنیدم که هنوز داشتند جوشکارى مى کردند. (البته بعدآ فهمیدم که آنجا کمیته مشترک بود که نزدیک توپخانه واقع شده است. آن زمان به آنجا کمیته مشترک نمى گفتند. چون که این اسم مربوط به زمان شاه بود، بلکه به آن "زندان توحید" یا "زندان 3001" مى گفتند). جیب هایمان را گشتند و ساعتم را برداشتند. در آن موقع من پیپ مى کشیدم. پیپم در جیبم بود. آن را هم گرفتند. کیف دستى سامسونت ام را نیز با خود داشتم که مدارک و گواهینامه و پروانه مطبم در آن بود، همه اینها را از من گرفتند.

بعد من را به یک سلول انفرادى در زیر زمین که فقط یک زیلو کف آن بود و دیگر هیج نداشت فرستادند. در بالاى سلول یک پنجره اى آهنى که تقریبآ سى در چهل سانتیمتر بود و سوراخ هاى خیلى ریزى داشت و نور خفیفى از آن وارد مى شد نصب شده بود. دیوارها هم همه سیمانى بودند. از شعارهایى که بر روى دیوارها نوشته شده بود و مربوط به قبل از انقلاب بود، فهمیدم که این زندان قبل از انقلاب هم وجود داشته است. پهناى سلول به اندازه درازاى دو دستم بود که وقتى دستانم را باز کردم به دیوارهاى دو طرف برخورد کرد. درازاى سلول را هم اندازه گرفتم. 2.20 متر بود. این سلول یک درب آهنى داشت که دریچه اى هم بر روى آن نصب شده بود که فقط براى سرکشى نگهبان بود، چون نرده داشت و از آن پنجره نمى توانستند غذا بدهند و هر بار براى دادن غذا مجبور بودند درب را باز کنند.

اینجا اولین بار دیدم که همه مامورین لباس فرم سبز رنگى به تن دارند. اما این مامورین هنگام غذا دادن یک گونى که فقط جاى دو چشم آن باز بود بر روى سر خود مى کشیدند تا ما صورت آنان را نبینیم. غذا بسیار کم بود. نگهبانى که غذا را مى آورد، مى گفت، "خوشحال باشید که شما را زنده نگه داشته ایم ". غذا شامل برنج، لپه اى بدون گوشت، و یک نصفه نان تافتون بود که آن را در کاسه هاى یلاستیکى مى دادند. من از این غذا سیر نمى شدم. وقتى تقاضاى غذاى بیشتر مى کردم، مى گفتند، "شما مهدورالدم هستنید و خوشحال باشید که این مقدار کم غذا را هم به شما مى دهند" البته کسانى که شکنجه مى شدند نمى توانستند غذا بخورند. درواقع اشتها نداشتند. آنان غذایشان را در سطل مستراح مى ریختند و آنهایى که گرسنه بودند، آن غذاها را از داخل سطل مستراح برمى داشتند و مى خوردند. در سه ماه اول، بخشى از غذاى من را غذاهاى ریخته شده در سطل مستراح تشکیل مى داد.
ورزش را شروع کردم. روزها سر و صدا و شکنجه خیلى زیاد بود و من نمى توانستم بخوابم. روزها با ورزش خودم را خسته مى کردم، تا در شب بتوانم بخوابم. اما تنم را نمى توانستم بشویم و حمام کنم. در شش ماه اول دوش و حمام هم نداشتم. فقط روزى سه بار در اوقات نماز، درب را باز مى کردند که به دستشویى بروم و من طورى ورزش مى کردم که موقع رفتن دستشویى ورزشم تمام شده باشد و وقتى به دستشویى مى رفتم ییراهن و شلوارم را در مى آوردم و آفتابه را یر آب مى کردم و بر روى خودم مى ریختم. یک روز که نزدیکى هاى زمستان بود، آنها متوجه شدند که من با آب سرد آفتابه بدنم را خیس کرده ام. فکر کردند که مى خواستم خودکشى بکنم. لذا من را به بازجویى بردند. خوشبختانه شکنجه نکردند. فقط گفتند که چهار ساعت باید با دستان بالا بایستم. این فقط براى آن بود که آنها فکر مى کردند من مى خواستم خودکشى بکنم.


بازجویی و شکنجه
در اوایل مهر 1360، بازجویى هاى من شروع شد و من تمام مسئولیت هایم در حزبی که فعالیت علنى می کرد را بیان کردم. گفتم که من مسئولیت روابط بین الملل، مسئول ایرانیان خارج از کشور، و مسئول بخشى از تشکیلات در داخل تهران را به عهده داشته ام. اما آنها حرف هایم را قبول نکردند و کتک زدند. به مدت سه روز یشت سر هم تقریبآ روزى 50 تا 60 شلاق مى زدند. از آنجا که من استاد دانشگاه بودم، کمى ملاحظه مى کردند! در آن زمان، حزب هنوز در داخل کشور فعالیت علنى و حقوقى داشت.
در بازجویى مرحله دوم که آن هم دو سه روز طول کشید، اتهام جاسوسى را مطرح کردند. اما در طول این سه روز 30 شلاق بیشتر نخوردم و خیلى کم شکنجه شدم. اتهام جاسوسى ناشى از آن نامه اى بود که دانشجویان افغانى از بنگلور هندوستان فرستاده بودند. آنها آن نامه را به من نشان دادند.
در جریان بازجویى‌ها به من مى گفتند که ما تو را به دو علت گرفته ایم، علت اول تثبیت جاسوسى و علت دوم وارد شدن انقلاب ما در مرحله سوم است. مى گفتند که انقلاب ما سه مرحله داشت، مرحله اول بیرون کردن شاه بود، مرحله دوم بیرون کردن آمریکایى‌ها بود که با اشغال سفارت آنان به پایان رسید، و مرحله سوم که اکنون شروع شده است از بین بردن تمام سازمان‌ها و احزاب سیاسى ایران و در رأس آنها حزب توده است. مى گفتند که این حزب باید از بین برود، چون "ام الفساد" است و تنها حزب خودمان، حزب الله باید باقى بماند.
بازجویان اصلى من سه نفر بنام هاى حاج امین، حاج مجتبى و محمود بودند. حاج امین سربازجو بود و بیشتر شلاق‌ها را او مى زد. فکر می کنم رئیس زندان کمیته مشترک بود.
در آبان 1360، چهار ماه از دستگیرى من گذشت و من همچنان در سلول انفرادى تنها بودم. فقط یک بار یک نفر بمب گذار را به سلول من فرستادند. او یک بچه 18 ساله به نام اکبر بود که خیلى سریع هم اعدام شد. اکبر اهل یکى از دهات کرمانشاه بود. سازمان امنیت عراق او را در ابتدا معتاد به الکل و بعد به عنوان ابزار از او استفاده کرده بود. اکبر دوران ترک اعتیاد خود را در سلول من گذراند. سلول انفرادى من هیج امکاناتى نداشت. اما آنها یک نفر معتاد در حال ترک اعتیاد را به سلول من اضافه کرده بودند. هم سلولى بودن با کسى که نه واکنش منطقى دارد و نه تعادل روحى، خیلى مشکل است. شاید شما نتوانید آن عذاب سختى را که من با او در مدت دوماه کشیدم تصور بکنید.
در تابستان سال 1361، یک سال از زندانى بودن من گذشت. در آن زمان، دوستان قطب زاده، وزیر سابق امور خارچه را گرفتند. یکى از این افراد که جزو یاران قطب زاده و از دراویش کرمانشاهى موسوم به "على الحق " بود را به سلول من آوردند. درویش به من گفت که وى "على اللهی" است و شیعیان را خوب مى شناسد و اگر من مسلمان نشوم آنها من را حتمآ مى کشند. قطب زاده نیز به خاطر کودتایى که مى خواست با گلوله باران خانه امام انجام دهد، دستگیر و در همان سال اعدام شد. به هر جهت من به آن درویش گفتم که حال من مسلمان شده ام. او هم نماز خواندن را به من یاد داد و من هم بعد از آن نمازم را مى خواندم. بعد درویش مقامات زندان را از اسلام آوردن من مطلع ساخت.
وقتى من مسلمان شدم، نگهبانان از من براى خانواده هاى خود دارو مى خواستند و دفترچه خود را مى آوردند و من براى آنان نسخه مى نوشتم. بعد از آنان تقاضا کردم تا یک سطل به من بدهند. آنها هم یکى از این سطل هاى رنگ را برایم آوردند. من با آن سطل از دستشویى با خودم آب مى آوردم و هر بار بعد از ورزش، بدنم را با آن مى شسشم.
من مى دانستم که در اثر کتک خوردن، هیموکلوبین‌ها در داخل رگهاى بدن ازبین مى رود و کلیه‌ها نمى تواند بخاطر کمبود آب هیموکلوبین هاى ازبین رفته را تصفیه نماید. در نتیجه این هیموکلوبین‌ها در کلیه ته نشین شده و نهایتا توسط ادرار از بدن دفع نمى شود. این عارضه مى تواند باعث بیمارى و حتى موجب مرگ فرد شکنجه شده شود. لذا وقتى من را شکنجه مى کردند، من مى آمدم و از آن سطلى که قبلأ تعریف کردم آب مى خوردم و در همان سطل ادرار مى کردم و آن ادرار را دوباره مى نوشیدم تا مبادا هیموکلوبین‌ها ته نشین شوند، فیلتر را ببندند و من نتوانم ادرار کنم. لذا این سطل و نوشیدن ادرار، یکى از دلایل زنده ماندن من در آن ایام بود.
در ماه پانزدهم من در زندان، در اخبار شنیدم که خرمشهر فتح شد و نیروهاى ایرانى در مرز عراق منتظر دستور مقام رهبرى- که در آن زمان خمینى بود- هستند تا وارد خاک عراق شوند. با شنیدن این خبر، گفتم که حزب توده ایران اکنون بلافاصله اعلامیه خواهد داد که ما تاکنون از این جنگ، چون جنگ دفاعى بود، حمایت مى کردیم و از این به بعد نمى توانیم از این جنگ دفاع کنیم. اگر حزب توده این کار را بکند، شوروى‌ها هم متعاقبآ همین کار را خواهند کرد و دیگر از ایران یشتیبانى نخواهند کرد. در نتیچه، جمهورى اسلامى در چند ماه آینده همه توده اى‌ها را دستگیر و به زندان خواهند آورد. این حدسى بود که من در آن زمان در باره حوادث بعدی می‌زدم.
من در باره عبور نیروهاى ایرانى از مرزهاى عراق به بازجویم، حاج امین، در جریان یکى از بازجوى هایم گفتم، "آمریکا زیر پاى شما پوست خربزه گذاشته است تا شما به عراق بروید و در باتلاق بصره بیفتید". گفتم، "تمام دنیا مخالف پیشروى شما در عراق است و کسى به شما اسلحه نخواهد فروخت، شوروى هم دیگر با شما همکارى نخواهد کرد و در نتیجه شما در آنجا شکست خواهید خورد. بعلاوه، هرگاه شما متجاوز شناخته شوید، دیگر کسى به شما غرامت هم یرداخت نخواهد کرد". در آن زمان برخى کشورهاى عربى مى خواستند که چهل میلیارد دلار به ایران بدهند. من گفتم که اگر شما به خاک عراق داخل شوید، کشورهاى عربى آن پول وعده شده را به شما نخواهند داد.
حاج امین گفت: بعد از عراق نوبت عربستان سعودى خواهد بود".
به هر حال، تا این زمان، 15 ماه از حبس من مى گذشت.
بهمن 1361، نوزدهمین ماه اسارت من در زندان بودم.


یورش اول
در 17 بهمن 1361، 19 ماه از زندانى شدن من گذشت. در این روز، سالن ما که زیرزمین واقع شده بود را خالى کردند و سیس تعداد زیادى زندانى جدید را به آنجا آوردند. تازه واردین اعضأ و رهبرى حزب توده بودند.
سه روز بعد، من را براى بازجویى صدا زدند. در بازجویى گفتند که اینها (تازه واردین) مى گویند که تو عضو کمیته مرکزى هستى. باید بگوئی در پلنوم هفدهم چه کسانى حضور داشتند؟ در آن یلنوم ینجاه و یا شصت نفر شرکت داشتند. من گفتم که من اسامى همه آنان را به یاد نمى آوردم. بعد آنها دست‌ها و پاهایم را به یک تخت که چارچوب آن آهنى اما وسط آن یک تخته چوب بود بستند و با شلاق به کف پاهایم زدند. وقتى داد و بیداد کردم یک کهنه اى که پر از خون و خونابه خشک شده بود را در حلقم فرو کردند، به طورى که جلوى سوراخهاى بینى ام را کرفتند. من دیگر نمى توانستم نفس بکشم. از یایین کتک مى خوردم، و از بالا نمى توانستم نفس بکشم. کتک زدن‌ها درد داشت، اما حالت خفگى وضعم را بدتر کرده بود. درد و احساس خفگى من را از یا درآورده بود. من مرگ را جلوى چشمان خودم مى دیدم.
در 11 اردیبهشت 1362 که مصادف با اول ماه مى بود، مابقى مسئولین حزب توده را در ظرف یک شب گرفتند و به زندان آوردند. طورى که در زندان دیگر جا کم بود. در این زمان، من هنوز در سلول انفرادى بند 2 بودم. وقتى خواستم به دستشویى بروم، دیدم نه فقط سلول‌ها یر از زندانى اند، که سالن نیز مملو از زندانیان با چشمان بسته‌اند. در کنار هر زندانى در سالن، یک یاسدار قرار داشت تا مانع صحبت آنان با همدیگر شوند.
در نزدیکى هاى غروب، به سلول من هم نیاز پیدا کردند. مسئولین سطح بالاى حزب که مهمتر از من بودند را گرفته بودند. آنها باید فردى بازجویى مى شدند و من قبلا بازجویى شده بودم. از این لحاظ من را از سلول انفرادى به راهرو بند یک منتقل کردند. به من یک پتو دادند. هرکس در راهرو یک فضایى به وسعت نیم متر در یک متر و چهل سانتیمتر در اختیار داشت تا در آنجا زندگی کند و بخوابد. وقتى این راهرو پر شد، من را به راهرو بند چهار که در طبقه بالا بود بردند. ساعت دو نصف شب بود که باز هم تعداد دیگرى را آوردند و آنجا هم باز پر شد و من را در یک اتاقى که ینج شش نفر در آن بود بردند.
در تابستان 1362، من را به راهروى بند یک بردند و شش ماه در آنجا چشم بسته نگه داشتند. در راهرو فضایى حدود 1.30 در نیم متر در اختیار داشتم. شب که مى خوابیدیم، باید چشمبند را به چشم
مى داشتیم. در این شش ماه دوباره شکنجه هاى من شروع شد و علت آن هم این بود که در آن اتاق چند نفرى که قبلأ بودم، یکى از آن افراد اطلاعاتى را به مسئولین داده بود که من هنوز توده اى هستم و اطلاعاتی دارم که آنها را هنوز ارائه نداده ام.
در تیر یا مرداد سال 1362، من را هر روز براى شکنجه مى بردند. این دفعه یک بازجوى جدیدى را آورده بودند و من هم یکبار توانستم چهره اش را ببینم. این فرد از آمریکا آمده بود و مسئولین زندان بر این باور بودند که وى از روانشناسى خیلى اطلاع دارد و مى تواند من را وادار به اعتراف به جاسوسى بکند. بعدها، من این فرد را شناختم. وى همان سعید امامى بود. این بازجو وقتى دید که من به جاسوسى اعتراف نمى کنم، گفت که وى از حاکم شرع حکم گرفته است که من را روزى 25 ضربه شلاق بزند تا اعتراف کنم. 25 ضربه شلاق خیلى کم بود. اما چون پایان ندارد، همه افکار انسان را به خود معطوف مى کند. همیشه در این فکر هستى که فردا این یارو دوباره مى آید تا 25 ضربه شلاق بزند. این نا آرامى فکرى واقعآ بعد از دو سه روز شما را مى شکند. او براى یک ماه و نیم هر روز 25 ضربه شلاق من را زد. سوال مى کرد که با چه کسى تماس داشته ام. هرچه دنبال یک اسم مى گشتم، ییدا نمى کردم. من مى دانستم که آنها بعدآ تحقیق مى کنند و اگر اسمى را به غلط گفته باشم، به جرم دورغ کویى 75 ضربه شلاق اضافه تر خواهند زد.
می گفت: تو توله سگ کیانورى هستى و بعد دستور داد که در هشتى (اتاق شکنجه و بازجویى که من را در آن شلاق مى زد) با چشم بند و چهار دست و یا مثل یک سگ راه بروم و عوعو کنم و دور بزنم. من عوعو مى کردم و چهار دست و یا راه مى رفتم، اما توى دلم مى خندیدم. بعد گفت که یک دفعه عوعو کن و یک دفعه بگو مرگ بر کیانورى. من هم همین کار را کردم. براى یک هفته، همین بازى را با من در آورده بود و شلاق مى زد.
یک روز امامى دست من را گرفت و به یک اتاقى که آینه اى داشت برد و گفت که چشم بندت را بردار. وقتى چشم بند را برداشتم، اولین چیزی را که در آینه دیدم او بود که پشت سرم ایستاده بود. گفت، "در آینه خودت را نگاه کن. به علت همین حماقتت که نمى گویى با چه کسى بوده اى چه بلایى سر خودت آورده اى! " من نگاه کردم و دیدم در اثر عرق روزانه تابستان و چشمبند برزنتى تمام ابروهاى من ریخته و سییده زده‌اند. من ابرو و مژه نداشتم.

 
انتقال به اوین
بعد از یک سال من را به اوین فرستادند. در اوین هم دوباره در سلول انفرادى بودم. در واقع، مى توانم بگویم که بجز یک دوره کوتاه سه ماهه که با چند تن از اعضاى سازمان مخفى حزب توده هم اتاقى بودم، مابقى دوران زندانم یعنى از سال 1360 تا سال 1365 را در سلول انفرادى گذراندم.
در آبان 1363، من را از کمیته مشترک به بند 209 زندان اوین که متعلق به وزارت اطلاعات است بردند.
در بند 209 اوین من توسط فردى به نام حاج ناصر بازجویى شدم. او رئیس بند پنج اوین بود و در عین حال مسئولیت بازجویى توده ای ها را – در اوین- برعهده داشت. در آنجا بعد از یک سال، به من یک کیفرخواست دادند. (این در محرم1363 یا 1365 بود.) این کیفرخواست هفده بند داشت. ازجمله اینکه این فرد از دوران دانشجویى در مسائل سیاسى شرکت داشته، علیه شاه مبارزه کرده است، بعد توده اى شده و در خدمت شوروى بوده است، و بعد از انقلاب به ایران آمده و تا هنگام دستگیرى بر علیه جمهورى اسلامى براى براندازى آن فعالیت داشته است. از این لحاظ دادستانى هم تقاضاى اشد مجازات براى من کرده بود.
دادکاه اول
بعد نوبت به دادگاهم رسید. یکى دو روز بعد از دادن کیفرخواست، من را به دادگاه فراخواندند. دادگاه در داخل اوین و رئیس آن آقاى نیرى (که بعدآ او را شناختم) بود. من با چشم بند وارد اتاق شدم و نشستم. گفت،"شما خیال براندازى داشتید؟" گفتم، "بله". من با این فکر که هر چه زودتر برایم اشد مجازات را ببرد و کار تمام شود همه چیز را تایید کردم. چرا که از اینها انتظار حرکتى عقلایى نداشتم. بعد هم به سلولم برکشتم.
چند ساعت بعد گفتند که اسباب هایت را بردار که برویم. من را به اتاقى بردند که به آن آموزشگاه مى گفتند. تقریبا صد یا صد و ینجاه نفر آنجا در اتاقى شش در هشت متر نشسته بودند.
دو سه روز بعد به من گفتند که اسباب هایم را جمع بکنم. بعد من را به بند شکلاتی‌ها بردند. این بند از دوتا ویلا که در دامنه کوه واقع شده بود، درختان چنار داشت و از وسط آن جوى آبى مى گذشت تشکیل مى شد. برخى از زندانیان در این دو ویلا در دامنه کوه زندکى مى کردند. اغلب زندانیان این ویلا را افرادى از جمله نظامیان رده بالاى رژیم گذشته، سارق مسلح، و کسانى که مى خواستند بصورت قاچاقى براى تحصیل به خارج از کشور بروند تشکیل مى دادند. تعدادى هم چک کشیده بودند و یا در زمان جنگ به کار خرید و فروش ارز پرداخته بودند. در آن زمان چون جنگ ادامه داشت، این مسائل جزو مسائل امنیتى محسوب مى شد، لذا دادکاه انقلاب در مورد این افراد حکم صادر مى کرد. تنها زندان امنیتى اوین بود، لذا آنان را در این زندان نگه دارى مى کردند. از آنجایى که اینها تشکیلاتی نبودند، لذا مشکلات و فشارهاى سالن هاى صد نفره و قرآن سر گرفتن‌ها را نیز نداشتند. اینها افرادى عادى و لات و لوت و سارق مسلح و ارتشى بودند و هیج کدامشان کار تشکیلاتی نکرده بود و در این ویلاها تقریبآ مثل استراحت گاههاى اروپا و آمریکا زندکى مى کردند.
مسئول بند شکلاتی‌ها یک بچه لات جنوب شهرى بود.
در سال 1367 من را از بند شکلاتی‌ها به یکى از سالن هاى آموزشگاه آوردند. در آن زمان روحانیون زیادى را زندانى کرده بودند. ازاینرو، این دو تا ویلا را در اختیار آنان گذاشتند و مسئولیت آن را به دادگاه ویژه روحانیت سپردند. در سالن آموزشگاه، من، دکتر دانش و دکتر سیو شمسیان که یک چشم پزشک و متهم به جاسوسى براى اسرائیل بود، یک اتاق مشترک داشتیم. در تاریخ 30 تیر 1367 یاسداران آمدند و تلویزیون و روزنامه هایمان را جمع کردند و بردند.
قاچاقچیان و سارقین در آموزشگاه از آزادى عمل بیشترى نسبت به زندانیان سیاسى برخوردار بودند. تمام کارهاى کارگرى اوین مانند کارهاى گلخانه، گل کارى، تمیز کردن خیابانها، نانوایى، آشپزخانه تماما در دست سارقین مسلح بود. اینها از یک سو، قوى بودند و نمى شد آنها را در بند نگاه داشت، و از سویى دیگر از لحاظ شیوه اندیشه تفاوتى با زندانبانان و بازجوها نداشتند. چون عقیده خود را نداشتند، هر آنچه به آنها گفته مى شد انجام مى دادند. زندگى آنان نیز مانند پاسدارها بود. با این تفاوت، که اینها زندانى بودند و آنها پاسدار. هیج کس تصور نمى کرد که اینها با زندانیان سیاسى یک رابطه عاطفى برقرار کنند، اما من با اینها رابطه خیلى خوبى داشتم.


آغاز اعدامها
یک روز در اوایل شهریور 1367، وقتى من وارد دستشویى شدم یکى از این سارق هاى مسلح آمد و گفت هر روز عده اى با هلیکویتر وارد اوین مى شوند و زندانیان را صدا مى کنند و سه تا سوال از آنها مى یرسند: آیا مسلمان هستى یا نه؟ نماز مى خوانى یا نه؟ جمهورى اسلامی را قبول دارى یا نه؟ اگر یاسخ یکى از این سوال‌ها منفى باشد اعدام مى کنند!
من آمدم در اتاق و این موضوع را به دکتر دانش و دکتر سیو شمسیان گفتم. دکتر دانش گفت که هر کسى باید براى خودش تصمیم بگیرد..


دادگاه دوم
روز بعد، 6 شهریور 1367، دکتر دانش را خواستند. او رفت و دیگر برنگشت. در روز 8 شهریور هم من را صدا زدند و به 209 منتقل شدم. من چشم بند داشتم ولى در بین راه توانستم ببینم که تمام راه پله‌ها پر از زندانی بود. همهمه اى در راه پله‌ها بر پا بود. به تصور من 200 یا 300 نفر در این راهروها بودند.
دو سه ساعت بعد، مسئول امنیت اوین، حاج مجتبى حلوایى من را خواست و به یک اتاق برد. من تا به اتاق داخل شدم گفتند که چشم بندت را باز کن و من هم باز کردم. اتاق دادگاه یکى از همین سلولهاى 209 بود. یک میز دو سه مترى آنجا کذاشته بودند و چهار تا صندلى پشت آن بود. نیرى را شناختم. اشراقى را هم دیدم (گرچه آن موقع با او آشنا نبودم، بعدآ مطلع شدم که اسم او اشراقى است). ضمنآ حاج ناصر، زندانبانى که مسئولیت بازجویى من را به عهده داشت هم آنجا بود.
نیرى رئیس دادکاه، در وسط نشسته بود، سمت چپ وى، اشراقى مسئول زندان اوین، و آنطرف او حاج ناصر سریرست زندان اوین نشسته بود. حلوایى براى ایجاد امنیت بالاى سر من ایستاده بود. در اتاق دادکاه فرد دیگری نبود.
نیرى گفت که این دادگاه شما است. سوال اول این بود که آیا شما مسلمانید؟ من آنقدر برافروخته بودم که گفتم شیعه هستم. یعنى یادم رفت بگویم که مسلمان هستم و مستقیم گفتم که شیعه هستم. بعد یرسید که شما حزب توده را قبول دارید. گفتم،"نخیر!" بعد با طمانینه سوال کرد که آیا شما مارکسیست را قبول دارید. گفتم،"نه!"
کل این دادگاه ده دقیقه طول کشید. بعد حلوایى که بالاى سر من بود گفت که چشم بندت را بزن برویم.
من را به یکى از این هواخورى هاى 209 که قبلا هم گفتم محوطه ایست چهار در چهار متر که از سقف آن افتابى مى تابد بردند. در آنجا حدود هفت هشت نفر که همه از سران حزب توده بودند را دیدم. محمود روغنى را هم در آنجا دیدم. ما همدیگر را بعد از هفت سال مى دیدیم. بهرام دانش و دکتر حسین جودت هم در آنجا بودند. جودت تصور مى کرد که ما را آزاد خواهند کرد، چون جنگ تمام شده است. بقیه اسامى را به یاد نمى آوردم. یکى از آنها در مورد خالى که بر روى یوستش بوجود آمده بود از من یرسید که آیا این سرطانى است یا نه. او اصلا نمى دانست که چقدر به اعدام نزدیک است! غیر‌از بهرام دانش همه فکر مى کردند آنها را آنجا آورده‌اند تا آزاد کنند. من با آن اطلاعاتى که از سارقین مسلح داشتم مى دانستم که این طرز فکر آنها اشتباه است، اما نمى خواستم در آن لحظه امیدشان را نا امید کنم و بگویم که این لحظه هاى آخر است.
در آنجا متوجه شدم که آنها نیز به دادکاه رفته‌اند و برخى از آنها مثل بهرام دانش حتى دو دفعه به دادگاه رفته بودند. سوال هایى را که از من کرده بودند، از آنها نیز پرسیده بودند. اما آنها جواب داده بودند که آنها مارکسیست هستند. آنها را بیرون آورده بودند تا بار دیگر به دادگاه احضار کنند. این مسثله را من بعدا فهمیدم. کسى که اعلام مى کند مسلمان نیست حاکم شرع باید سه بار در یک فاصله چند دقیقه اى از او بیرسد که او فرصت تفکر و تعمق داشته باشد. و اگر این فرد سه بار اذعان کند که مسلمان نیست، آنگاه حاکم شرع مى تواند حکم صادر کند. نیم ساعت تا سه ربع در این محوطه هواخورى ایستاده بودم که بعد آمدند و گفتند که روغنى و بقایى بیایند. ما دو تا را از بقیه جدا کردند. بعدا من شنیدم که تمام بقیه آنها را اعدام کردند.
بعد از دو روز روغنى را خواستند. روز بعد، 11 شهریور 1367، من را هم خواستند. من از همان راه پله هاى یر از زندانى، به همان جلسه دادکاه رفتم. باز هم همان وضع بود. نیرى رئیس دادکاه، اشراقى و حاج ناصرکه مسئول بند توده اى هاى وزارت اطلاعات بود، در روبروى من نشسته بودند. حلوایى هم یشت سر من ایستاده بود.
یک یا دو روز بعد دوباره من را خواستند. این دفعه گفتند که دادگاه برویم. اولین بار بود که قبل از رفتن به آنجا به من مى گفتند "دادگاه ". در آنجا نشستم. نزدیکى هاى ظهر شد و صداى اذان آمد. من نگهبان را صدا زدم و گفتم که نماز من دارد قضا مى شود و من باید وضو بگیرم. نگهبان گفت که در نزدیکى درب دستشویى است. من دستشویى رفتم و وضو گرفتم. در حینى که مى آمدم ناگهان درب باز شد. من صداى نیرى، اشراقى و یک نفر دیگر را شنیدم که وارد اتاق شدند. من چشم بند داشتم تا صداى آنها را شنیدم شروع کردم به "الله اکبر" گفتن. آنان به همدیگر گفتند که حالا باید برویم نماز بخوانیم. بعد هم من نمازم را به تنهایى خواندم.
بعد از آن یک یاسدار به نزد من آمد و گفت که دیگر نمى خواهد دادگاه بروی. برو آن گوشه بایست. من رفتم آنجا در آن گوشه ایستادیم. بعد صداى حاج مجتبى حلوایى را شنیدم. او یهلوى من آمد و گفت، "دکتر چطورى؟ "
حلوایی من را به طرفى هدایت کرد تا در یک صف بلند بایستم. این صف به داخل اتاقى هدایت مى شد که تعدادی از اعضاى حزب توده در آنجا بودند.
در سال 1367 گفتند که افرادى که حکم دارند آزاد مى شوند و کسانى که زیر حکم هستند آزاد نمى شوند. زیر حکم یعنى کسى که محکوم به اعدام است، اما تاریخ اجراى حکم آن معلوم نیست. من چون زیر حکم بودم، آزاد نشدم.
در بهمن 1368، حکم اعدام من به حبس ابد تبدیل شد.
در بهمن 1369، حکم حبس ابد من به بیست سال حبس تبدیل شد. این حکم بیست ساله نیز در بهمن 1370 به ده سال حبس تبدیل شد. من دیگر باید آزاد مى شدم، اما آزادم نکردند.
بعد شنیدم که رونالد کالیندویل، نماینده ویژه سازمان ملل مى خواهد به ایران بیاید و اسامى برخى از زندانیان را نیز با خود دارد. در این زمان مسئولین زندان از من خواستند که به بهدارى مرکز بیایم و در آنجا شروع به کار بکنم. این اولین بار بود که در بهدارى اوین کار مى کردم. در این زمان ما از لحاظ تعداد زندانى سیاسی به حداقل رسیده بودیم، تنها سى چهل نفر مجاهد مانده بودند، عباس امیرانتظام از نهضت آزادى بود، عمویى از حزب توده بود و چهار ینج نفر دیگر که به آنها چریکهاى جنگل مى گفتند. بقیه همه زندانیان عادى بودند.
گالیندویل وقتى به ایران آمد، اسم من را با خود داشت. یک روز، در بهدارى بودم که گالیندوپل به دیدارم آمد. گالیندویول یرسید که چه کارى از دست او برمى آید. در جواب گفتم که من به یک مشکل حقوقى برخورده ام و آن این است که یک زندانى از چه زمانى زندانى محسوب مى شود. بعد گفتم که در حال حاضر به من عفو خورده، ولى من را آزاد نمى کنند، مشکلى که من دارم این است که سنوات زندانى بودن من را از سال ورودم به زندان حساب نمى کنند، بلکه آن را از تاریخى حساب مى کنند که حکم اعدام من به حبس ابد تبدیل شده است. او نیز گفت که این کار را براى من انجام مى دهد. نهایتا من در بهمن 1372 آزاد شدم.


راه توده 292 15.11.2010
 

بازگشت