راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

چهره خانه
ساکنان دیرآشنای
نیمه دوم جامعه
احسان طبری
 

 اوس خليل خياط و زنش معصومه خانم با پنج فرزند، يعني دو دختر و سه پسر در اندروني خانه، رو به روي اتاق هاي خجه خانم، آن سمت حوض، بين پاشير و مستراح داخلي، دو يُرد و يك صندوق خانه و دو تا زير زمين در اختيار داشتند و خانواده معتبر و معيل حاجي كاغذچي بودند. دو اتاق پهلوي پاشير را كه رو به روي اتاق هاي اوس مم تقي خراط بود و اتاق هاي كوچك تو در تويي بود سيد جواد طواف در كرايه داشت كه بعد ها داماد اوس خليل شد و رقيه دخترش را گرفت.
به اين ترتيب دو ضلع از اندروني در واقع به يك خانواده تعلق داشت كه جمعا هشت سر بودند. براي اين كه با اين افراد آشنا شويم، توصيف خود را ابتدا از خانواده اوس خليل شروع می كنم.
خياط در بازارچه مروي دكاني داشت كه علاوه بر علي اصغر پسرش، يك شاگرد به نام سيد عباس در آن كار مي كرد. استاد، سر طاس و قيافه رنج كشيده و نيكو كاري داشت. با آن كه سن او هنوز به شصت نمي رسيد، مو هاي اطراف دور سر و سبيل و ته ريشش كاملا سفيد شده بود. پسر بزرگش آقا ضياﺀ (كه با او آشنايي داريم) حروف چين مطبعه و پسر نازنيني بود. كوچك ترين پسرش آقا كوچك پنج- شش ساله بود. دختر بزرگش ربابه هم در خانه و به مادرش معصومه خانم در كار كمك مي كرد و هم با عشق عجيبي پهلوي پدرش وبرادرش سواد مي آموخت. استعداد تيزي در اين كار داشت. به طوري كه نه فقط«عاق والدين » را از بر داشت، اين اواخر قصه هايي مانند «اميرارسلان»، «حسين كرد شبستري»، «شمس و طغري»، «الف ليل» را خوانده بود. هر وقت فرصتي داشت پنجه جوراب مي گرفت، جفت پنج شاهي و اين خود كلي به خانواده كمك بود. اما، رقيه دختر ديگرشان تنها در شكار شوهر براي خود مهارت داشت. سيد جواد هدف قر و غمزه رقيه بود، كار چنان كه معمول است، از چشم چراني شروع شد و به خاطر خواهي كشيد. نقش دلال محبت را هم در اين ميان البته خجه خانوم بازي كرد كه چنان نزد طواف از رقيه توصيف كرد كه او را كشته و برشته كرد. سيد جواد تحت تاثير اين تعريف و توصيف، از رقيه خواستگاري كرد و بله بري انجام گرفت. استاد خليل براي تدارك جهازي و مخارج مراسم پر طول و تفصيل به قرض و غوله افتاد.
تمام مراحل ازدواج از خواستگاري و شال و انگشتر و شيريني خوران و عقدكنان و نامزد بازي و حنا بندان و عروسي و شاباش شاهي سفيد و دست به دست دادن تا حجله رفتن و ارائه دستمال شب زفاف و پاتختي و پا گشا همه و همه چنان كه رسوم مي طلبيد عمل شد. اين رسوم نه تنها در ازدواج بلكه در كليه امور، از عروسي، عزا، تولد كودك، يد و بازديد، فر كردن، آداب سوگواري مذهبي، برگزاري اعياد، زيارت قبور مقدسه، رفتن به حمام و غيره با نظم آهنين و مانند فرمان هاي آسماني اجرا مي شد و زندگي و جامعه را در مجراي خاص و از پيش معين شده اي راه مي برد و در نظر مردم قواعد كاملا طبيعي و تغيير ناپذير بود.
رفتن رقيه به خانه سيد جواد كه مرد زحمت كشي بود افاقه اي در كار استاد خليل ايجاد كرد. نه فقط يك نان خور كم شد. بر عكس داماد طواف خانواده را از جهت ميوه هاي فصل تامين مي كرد.
استاد خليل، چون عمري از او گذشته بود، تجربه هايي اندوخته بود و خيلي دوست مي داشت معرفت به چوب بزند. او سال ها عضو اتحاديه خياط ها بود و از اين جهت مطالبي به گوشش خورده بود و از اين جهت به روش پسرش آقا ضياﺀ با تحسين مي نگريست. در اثر شركت در اتحاديه، استاد حتي صدمه اي هم ديده بود و دو سه سال پيش از اين داستان، چند شبي در حبس تاريك زندان نظمیه به سر برد كه هميشه از آن با غرور صحبت مي كرد و مدعي بود كه در آن حبس اين شعر را ساخته:

«اي كاش از اين حبس به بيرون نروم من
تا آن كه جهان بنده شود كارگران را!»

ولي روحيه صنفي اوس خليل در عين حال با روحيه مذهبي ملايمي همراه بود و از مذهب هم آن تعبيري را نداشت كه حاج سيد عبد العظيم معدل يا شيخ علي دست فروش داشتند. خدا و پيغمبر او دمكرات و مترقي و دوستدار انسان بودند. با آن كه عوايدش كفاف نمي داد، گاه روزنامه اي مي خريد و مي خواند و براي معصومه خانم و ربابه توضيح مي داد كه امروز در مجلس چه گذشته و دولت چه كرده است. با شاه جديد سخت مخالف بود و اين بند از يك سرود انقلابي را مي خواند:

«قاجار و پهلوي بهر ما يكي است
مقصد هر دو جز محو فعله نيست.»

پسر ميانه اش علي اصغر زير دست پدر، پس دوزي و دكمه دوزي مي كرد، اتو آتش مي كرد ولي از بس گيج و گول و بازي گوش بود، گاهي يادش مي رفت اتو را به موقع بردارد، ولش مي كرد تا تمام آتش خاكستر مي شد، به طوري كه اگر فوتش مي كردي تمام دكان را پرز خاكستر مي گرفت. در اين موقع از نيم ذرع بابا ضربه محكمي نوش جام مي كرد. گاه اوس خليل علي اصغر را به شتر گلوي شمس العماره مي فرستاد تا كوزه اي از آب مرغوب آن جا براي رفع عطش روزانه بياورد. اتفاق مي افتاد كه بچه گيج و گول كوزه را مي شكاند و دست خالي بر مي گشت. از بس گيج بود، گاه هم آتش، هم آب هر دو را بر باد مي داد.
اوس خليل نه فقط دو سه لپاسه به صورت پسرش مي خواباند، بلكه كفش هايش را هم توقيف مي كرد. بارها شد كه علي اصغر در اثر گيجي پاي برهنه اش را روي ته سيگار روشني مي گذاشت وكف پايش مي سوخت. اصولا بچه خنگی بود و با آن كه ديگر بزرگ شده بود، هنوز با قرقره هاي دكان بابا بازي مي كرد. نمي خواست از دنياي خواب آلود بچگي بيرون بيايد.
اما معصومه خانم جَنَم ديگري بود و توي آن حياط لنگه نداشت.هميشه گلاب زده، با يك گل محمدي كه به گوشه چارقدش سنجاق كرده بود، نوعي قرتيگري متين در كارش بود. زني بود با هوش و با فكر و با حرف هايش حكمت خلق را بيش از همه اهالي خانه منعكس مي كرد. بي پايان مثل در خاطر داشت و آن ها را در جايش به كار مي برد و نسج سخنش از اين مثل ها بافته شده بود و اين به زبان خلقي او شيوايي و آبداري خاصي مي داد. مثلا مي گفت:
«به اين آشيخ علي بدذات اوس خليل بي چاره سي تومن بدهكاره. ولي واسه ما چه فرقي مي كنه. گدا رو چه يه نون بهش بدي، چه يه نون ازش بگيري، ما ديگه آنقدر به سرمون اومده كه عادت كرديم. به قول بابا گفتني گوسفندي را كه اذبحوش كردن، ديگه از پوست كندن دردش نمي آد. وقتي اوستا پاري وقتا كفري ميشه بد دهني مي كنه، بهش مي گم: پاشو! پاشو! يه حصير و يه ممّد نصير. مردي كه نون نداره، يه گز زبون نداره، ولي ناشكر هم نيستم. هميشه ميگم خدايا! به داده هايت شكر، به نداده هايت هم شكر! اقلا هرچي مي خوريم حلاله. اين خودش كلي غنيمته. حرام بخوريم اون هم شلغم! اصلا تو خونه ما بگو مگو خيلي كم ميشه چون كه حرف تلخ نبايد گفته بشه و الا حرف هست كه از شمشير تيز برا تره. زبون يه تيكه گوشته، هر جور بخواي مي توني بچرخونيش. اوستا كه پاري وقتا بد قلقي مي كنه، من سبك ميام، منم كه جوشي مي شم، اوسا بيني و بين الله دم نمي زنه و به روي خودش نمي آره.همين جورش خوبه، چون كه دوتا خشك محاله كه به هم بچسبند. خدا به سر شاهده، بچه هامون را از اون آقا سيد ضياﺀ گرفته تا آق كوچيك فرق نميذاريم. ميگن گاوه كه پير ميشه گوساله ها عزيز تر ميشن. مثلا من محال ممكنه كه بچه هامو نفرين كنم. كلاغه رو لونه اش قارقار نمي كنه.اما كج بشين و راست بگو! زبون سُس و حرف درُس. بچه هاي ما همه اشون يه جور نيستن. بد و خوب دارن. آق ضياﺀ و ربابه تيكه ديگرين. آقا كوچيك كه داخل آدم نيست. رقيه هم كه شوهر رفته.علف بايد به دهن بزي شيرين بياد.اما بيني و بين الله دختر بزرگه ام كرم كاره. كله سحر تا تنگ كلاغ پر جون كُردي مي كنه. اما رقيه كه هنوز شوهر نرفته بود، تو خونه براي هر كاري بونه مي گرفت. به قول بابا گفتني به تنبل يه كار بگو صد تا پند پيرانه بشنو! دست و پا چلفتي بود، حالا تو خونه سيد جواد زبر و زرنگ تر شده. پاريا آن قدر ناشي ان كه چوب را از پهناش پرتاب مي كنن. خوب ديگه، جوانيه و هزار تا چم و خم. الحمدالله جوجه هميشه زير سبد نمي مونه، اونا ميرن، ما هم كه اين دنيا را تا قيامت كرايه نكرديم... »
گاهي اوقات از دست كساني برزخ بود و همين كه كنار حوض رخت آب مي كشيد، با خجه خانم كه تو درگاه در نشسته سيگار دود مي كرد، مشغول درد و دل بود: «خجه خانم جون نمي دونم چي چيشونو به رخ آدم ميكشن. حسرت به دلم كچل خديجه- هرگز نديدم نوه و نتيجه. خاله سوسكه به بچه هاش مي گفت قربون دست و پاي بلوريت برم. اما ربابه من و اكرم خانوم شما چيز ديگري ان.آدم بايد جنسش به قول آقا ضياﺀ زده دار نباشه. بي صفت بي صفته. از صدها حلقه ياسين هم ردش كني عوض نمي شه.»
و گاهي اوقات حرف هاش آب بر مي داشت و پيدا بود كه متوجه «آن بالا بالا هاست». موقع بگير بگير و زماني كه پسرش در خطر بود، معصومه خانم رخت هاي خشك را كه از رو ي بند جمع مي كرد، بلند بلند قر مي زد: «راسي راسي خر تو الاغ كه مي گن همينه. ديزي به باره، جيزه(جيگر) به داره. كاسه را كاشي ميشكنه اما توئونشو بايد قمي بده. ميگن خاله ام زاييده، اما خاله زاده ام هو كشيده. توي اين ملك كاه رو پيش سگ مي ريزن، استخونو پيش خر.هيچ معلوم نيست كي به كيه. آدم نمي دونه فردا چه بلايي سرش ميارن. قربون آن چارسال پارسالا كه مردم واسه خودشون معقول زندگي داشتن. ديدين اوس خليل بيچاره را چه طوري الكي انداختن تو دسّاق خونه و خودشون فهميدن دو روزه ولش كردن. مار گزيده از ريسمون سياه و سفيد ميترسه. كسي كه از شير سوخت، دوغ رو پف ميكنه. ما كه ديديم پيش اينا كش كشه، چه طلا كش چه كودكش، دوغ و دوشاب يكيس. يكي نميگه آخه اي بي انصاف كفش تو شده پاره بر من چه حرج داره؟».
شوهر رقيه سيد جواد طوّاف يا دوره گرد مجسمه«تلاش معاش» بود. در زندگي به اصناف مختلفي سر زده بود. از صنف آب بند و علاقبند و نمك داغ و دوات گر گرفته تا اين اواخر طوّاف. از ميدان كاه فروش ها خربزه كدخدا حسيني، طالبي سمسوري، سيب گلاب يا اخلمد،هندوانه خانمي، انجير امامزاده جعفر و انواع ديگر ميوه ها بار الاغ مي كرد و محلات تهران از چاله حصار، باغ طوطي، باغ پسته بك، هفت حوض، گود زنبورك خانه، گذر قاطر چي، دروازه غار، محله عرب ها، سه راه دانگي، صابون پز خونه، سرپولك، گود اختر كور، بازارچه زعفران باجي، كوچه باجمالو ها، كوچه پشت بدنه، گذر سوسكي، بازارچه شهاب الملك، جلوخان عايشه خانم، باغچه عليجان، كوچه ميرزا حسين وزير و غيره را از زير پا در مي كرد و متصل در وصف كالاي خود جملات شيريني مي گفت: «تاجرش بي چاره شد»،«انگورم نباته بيا!»، «گل به سر دارم خيار»،«صفرابره شاتوت »،«حالا ديگه قندش آوردم» و امثال آنها كه نمونه هايي از «ركلام» ابتكاري طوّاف تهراني است. در مواقع زيارتي يا ييلاق يا جمعه بازار و انواع مراسم ديگر، سيد جواد غير از محلات تهران به حوالي و نقاط نزديك شهر كه به علتي محل اجتماع مردم مي شد با خر باركش وفادار خود سر مي زد مانند«قيطریه»،«گلاب دره»،«آب مقصود بيك»،«ينجه زار امام زاده داود»،«سيد ملك خاتون»،«امام زاده عبداللّه» و غيره.
براي قانع كردن مشتري به «گلوي شكافته علي اصغر حسين»،«جگر سوخته زينب»، به « ضامن آهو»، به«قبله حاجات» قسم مي خورد كه جنسش رو دست ندارد. و مي گفت : «اين سبيلا رو كفن كردم، نمكت كورم كنه كه چون داره كم كم غروب ميشه و بايد برگردم خونه به ضرر مي فروشم.»
كاسبي پرتقلايش را كه تمام مي شد سوار خر بر مي گشت به شهر و الاغ را در سر طويله يك درشگه خانه نزديك حياط شاهي (كه براي آن ماهانه اي مي پرداخت) و كاه و جويش را مي داد و تيمارش مي كرد و از نانوايي يك سنگك پا درازي كنجد زده و از بقالي سر محل پنير پرچك و حلوا ارده مي خريد وبا عشق ديدار رقيه بر مي گشت به خانه .
به هشتي خانه كه مي رسيد دق الباب مي كرد. معمولا يكي از ساكنين بخش بيروني در را مي گشود و تا صداي «آ سيد جواد! لام عليك! خوش اومدي بابا» بلند مي شد، رقيه كه گوش به زنگ بود مثل برق مي دويد و نان و بسته بندي ها را از دست شوهرش مي گرفت و چشم هايش از شدت شادي مثل چشم گربه در تاريكي مي درخشيد: مردش آمده بود و بوي مرد ديوانه اش مي كرد! احتياج عجيبي به «سايه بالاسر» احساس مي كرد!
سيد جواد در كنار كسب و كارش كه به آن برخورد ي جدي داشت، محض تفريح و تنوع ، به «كفتر بازي»
هم مي پرداخت و علاقه اش با اين تفريح كم تر از علاقه اش به زنش نبود، چنان كه گاه يادش مي رفت جمعه گذشت و شنبه آمد و بار ديگر وقت تكاپو است.
با ني درازي كفترهاي جلد را كه هر جا بيندازي برمي گردد، پر مي داد. كفتر چند پشتك مي زد و مي نشست. توي كفترهايش انواع آن از «خال قرمز»،«زاغي»،«سياه»،«كلاه قرمز»،«چاهي»،«ياهو» و غيره ديده مي شد. كفترهاي سيد جواد كه هوا مي رفتند، كبوترهاي غريبه را مي كشيدند توي «جرگه». كبوتر غريبه ابتدا بال بال مي زد و با الهام از غريزه خود مي فهميد كه روي بام خودش نيست. سيد جواد«خخ»مي كرد، سوت مي كشيد تا كفترهاي خودش غريبه را به نشستن جلب كنند، آن وقت با«دون پاشي» و «بيو! بيو!»گفتن كبوتر غريبه را مي گرفت.
سيد جواد علاوه بر كبوتر بازي كه گاه گاه قرقر در و همسايه را بلند مي كرد، چيزهاي ديگر هم داشت. در مورد كبوتر بازي شده بود كه همسايه ها به «آجان پست» شكايت كردند. زن زشت و مسني مدعي بود كه «اين مرتيكه لندهور از بس رو پشت بوم پلاسه، ديروز كه تو حياط حموم مي كردم، تمام جونمو ديد!»
ولي در واقع سيد جواد مرد« نظر پاكي» بود و چنان در كبوتر هاي خودش مستغرق، كه حتي خورشيد و ابر را هم تو آسمان نمي ديد تا چه برسد به زن همسايه در روي زمين.
اما هنرهاي ديگر سيد جواد عبارت بود از كمي بنايي، بعضي آشپزي ها(به ويژه حليم و كله پاچه) و كمانچه كشي.همين ها كمك بزرگي به خانواده بود. معصومه خانم مي گفت:«قربون جدش! خيلي كاسب زحمت كشيه، خدا خودش اونو رسونده كه كمي سر پيري بار رو از دوش اوس خليل ورداره.»
چيزي كه در اين اشتغالات متنوع سيد جواد تغييري ايجاد كرد، آمدن بچه بود. شكم رقيه با لا آمد. به صورتش لك و پيس آبستني نشست، دماغش گنده شد، عق و پقش دنيا را گرفت. براي اين كه بچه را نيندازد كمرش را قفل كردند. بالاخره پا به ماه شد و چار درد را رو خشت گذراند. بند ناف را بريدند و جفت را چال كردند و مواظب بودند كه زائو و نوزاد را آل نبرد تا بالاخره حمام زايمان و اسم گذاران برگزار شد و اسم پسر سيد جواد را گذاشتد سيد عماد. حالا بيا و ببين سيد جواد براي سيد عماد چه غش و ريسه اي مي رفت و چطور به دستور او رقيه دم به دم اسفند دود مي كرد كه بچه را نظر نزنند. البته سيد عماد كه بچه سياه تو و پرمو و با نمك و قنبلي بود، در تمام خانواده اوس خليل و شايد در ميان ساكنان حياط محبتي را به خود جلب كرده بود كه رقيه و سيد جواد به آن مي باليدند. كمي كجك و نظر قرباني و دعاي تبرك و انواع اين نوع زينت ها از بازوي بچه از همان دوران قنداقي بودنش آويزان بود، براي آن كه از چشم بد مصون بماند.
آقا ضيا به نوبه خود خانواده « آيزنه» را دوست داشت ولي مي گفت سيد جواد در سياست كج حسابي است و همه مطالب را با«قسمت بود ديگر»،« تا قسمت ما چي باشه» حل مي كند. از آنها بود كه دنيا را چنان كه آباء و اجداد به او تحويل داده بودند، تحويل گرفته و دست نخورده مي خواست به فرزندان تحويل دهد. لگدكوبي سپاه سنگدل و وحشي قرن ها روح طغيان را در امثال او كشته بود. باور داشت كه بي تجويز قضا و قدر حتي برگي بر شاخ درختي نمي جنبد. لذا هر عصياني، عصياني بود عليه حكم تقدير و كفر درخورد عذاب اليم در دركات جهنم، ولي زندگي بعدها به او درس هاي تازه اي آموخت.
پيش از آن كه وصف اين كاسب كار نجيب و زحمت كس را به پايان رسانيم، بايد از چيزي كه مورد علاقه او و پدر زنش و بسياري از افراد ساكن خانه حياط شاهي بود، چند كلمه اي بگوييم: يعني از درويش مرحب نقال قهوه خانه پاتهطار.
قهوه خانه« پاتهطار» پاتوق بسياري از بازاري هاي از صفوف مختلف بود. در قهوه خانه سماور عظيم الجثه اي مثل غول فر فر مي جوشيد و در گرداگرد آتش منقل آهني بزرگي، قوري هاي شكم گنده برخي بند خورده و برخي سالم، محتوي چايي هاي تازه دم و كهنه دم حلقه زده بودند. دور تا دور روي تخت هاي چوبي كه با گليم و پلاس پوشيده بود، مشتريان به قليان كشيدن و چايي خوردن و برخي ها« تيليت» نان در باديه هاي مسي و ريختن محتوي ديزي بر روي آن ها اشتغال داشتند.
قهوه چي سرگرم كار بود و به شاگرد قهوه چي ها دستور مي داد كه مثلا چند تا« قند پهلو» را به فلان و يا چند تا چايي شيرين را به بهمان كس ها برسانند. صداي شكسته شدن دايمي كله قندها و جرينگ جرينگ شستن استكان نعلبكي ها بلند بود و استادي كه از ديزي مواظبت مي كرد، در كوره مخصوص به موقع به ديزي ها«پف نم» مي داد ولوله محو اختلاط ها با دم و دود و هرم نفس ها قاطي شده بود از لابلاي آن«نسيم بهشتي» ترياك نيز به مشام مي رسيد. قهوه خانه مالامال مشتري و گرم كار و زندگي بود.
در اين قهوه خانه درويش مرحب در شب هاي معيني نقل مي گفت. درويش وقتي اوس خليل و دامادش سيد جواد را مي ديد به واسطه آشنايي طولاني كه داشت لحظه اي دم تخت پهلويشان مي نشست و خوش و بش مي كرد.
آقا جواد اغر بخير! ديروز داشتي مي رفتي سگرمه هايت تو هم، خيلي برزخ! اما امروز ماشاء الله شنگول و سر حالي. به قول شاعر :

امروز چنان شدي كه كسي همچو تو نيست
ديروز چنان بدي كه كس چون تو مباد!

سيد جواد گفت:«جناب درويش اين ناكس شيخ علي دستفروش ديروز از اين كه كرايه اطاق سه روز عقب افتاده منزل بنده را چزونده بود. از تجريش خسته و هلاك برگشتم، ديدم منزل گريه مي كند، چي شده بابا؟ معلوم شد شيخ علي هزار تا متلك بارش كرده كه كيسه شوهر گردن كلفتت پر از پوله، اما زورش مياد كرايه حاجي رو بده. به علي، خيلي كفري شدم، پاشنه دهنم را كشيدم صد تا دري وري بهش گفتم. آن موقع كه شما بنده را ديدين داشتم مي رفتم خدمت اوسا درد دل كنم، هر طوري كه باشه اوستا پدر ماس.»
درويش با همان مهابت هميشگي خود گفت:«بد وجوديه اين شيخ علي! ديروز ده تومان از طرف حاجي كاغذچي آورده بود كه من آخر نقل هاي خودم توي قهوه خانه ها به وجودش دعا كنم. فهميدم چه كلكي جور كردند گير گيراي انتخاباته. اسكناسا را ريختم جلوي پايش گفتم:

«مال دنيا را به دنيادار بخش
جيفه را پيش سگان انداختيم!»

بله، درويش مرحب را با محبت مي شه خريد اما با صد خروار گنج قارون هم نمي شه خريد. برزخ نشو جوون اين نيز بگذرد!»
اوسا خليل گفت:«شيخ علي نون بدجنسي شو مي خوره. من هم به سيد جواد گفتم: پسرم، كفري شدن نداره اقبال ماست كه از شيخ علي دستفروش تا خود پادشاه بايد جور همه را بكشيم. اون دنيا هم معلوم نيست به همين خر تو خري نباشه. ول كن زلفشو نباش تو خطش!»
اين درويش مرحب از جهت هيئت ظاهر به همان شكلي بود كه در كتاب حاجي بابا در توصيف درويش بي دين آمده:«قلندري عجيب هيئت، غريب صفت، قوي هيكل، بلند بالا، عقاب بيني، سياه چشم، تيز نظر، انبوه ريش، گيسوان تا به شانه ريزان، تاجي هشت ترك، مكلل به آيات و ابيات بر تارك، پوست تخت مرغزين بر پشت، من تشايي هزار دانه بر دوش، كشكولي منبت با زنجير برنجين به دست، خلاصه با چنان هيئتي و هيبتي كه زهره بينندگان آب مي شود.»
درويش مرحب با اين ظاهر پر جبروت آوايي پرقدرت و بياني گرم و دلنشين داشت و در فن نقالي ورزيده بود و نقل را با چنان جمله بندي هاي خاص و تغيير حالات صورت و تنوع حركات دست و عوض كردن نگاه بيان مي كرد كه شنوندگان را مسحور و مبهوت مي ساخت و همه با دهن نيمه لا به درويش كه در وسط قهوه خانه پايين و بالا مي رفت و گاه كف بر كف مي كوبيد و گاه مانند رعد مي غريد و نعره مي كشيد چشم مي دوختند تا مدتي پس از خاتمه نقل، مانند جن زده در جاي خود خشكيده بودند و از مغناطيس بيان درويش مرحب قدرت خارج شدن نداشتند.
برخي قصه هايش كه سراپا زيبا و« پدر و مادر دار» و با مهارت تمام نقل و نقالي گفته مي شود يك ماه تمام طول مي كشيد و سرشار بود از صحنه هاي جالب و توصيف هاي دلكش، باري لذتي بود نقل هاي درويش مرحب را شنيدن لذتي تكرار ناپذير كه با كلمات قادر به توصيف آن نيستيم.

راه توده 147 03.09.2007
 

 فرمات PDF                                                                                                        بازگشت