راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان- 3
بازشناسی 4 عنصر
در زیر ساخت شعر
و مایه های شاعری
احسان طبری
 

در مطبوعات ایران بحثی درباره آنکه شعر چیست و شاعر کیست بسیار در گرفته و سخنوران و سخن سنجان نو پرداز و کهن پرداز در این زمینه بارها به میدان آمده اند. ما برای خود این حق و وظیفه را قائل نیستیم که در میان طرفین بحث به داوری برخیزیم، ولی از آنجا که مایلیم ارزیابی خود را از شعر نو عرضه داریم به عنوان مقدمه و پیش زمینه سخن، پر بیراه نمی دانیم که اندیشه خود را درباره برخی مسائل مورد بحث درباره شعر و شاعر محجوبانه و محتاطانه، از کنار، بیان داریم. این حجب و احتیاط ضرور است، زیرا پهلوانان گود بهتر از کم و کیف امور با خبرند و لذا در ایراد ضربت و ضربت متقابل چالاک تر و مطمئن ترند و تماشاگر حاشیه نشین را نرسد که در این میانه گستاخی کند.
ما می کوشیم، بدون آنکه بخواهیم درسنامه های استتیک و ادب شناسی را تکرار کنیم، یا مرعوب و مجذوب مکتب معینی درعرصه سخن سنجی (انتقاد) قرار گیریم، نظر ترکیبی و لذا مستقل خود را درباره شعر و شاعر بیان داریم.
شعر از چهارعنصر ضرور مرکب است؛
اندیشه،
احساس،
تخیل،
آهنگ،
اینک درباره هر یک از این عناصر ضرور چهارگانه که جهان شعر از ترکیب موزون آنها پدید آمده است جداگانه توضیح می دهیم تا افزارهای سنجش شعر را بدست داده باشیم.

1) اندیشه: مقصود ما از اندیشه در شعر آن است که هر شعر باید حامل قضاوتی، پیامی، حکمتی باشد. اگر درست است که هنر و از آن جمله شعر، افزاری است از افزارهای معرفت و به کمک آن آدمی، زندگی و طبیعت را باز می شناسد، در آن صورت هر شعر باید متضمن کشفی، اختراعی، قضاوتی، تحلیلی، حکمی باشد. شاعرازسفرمعنوی خود در اشیاء و پدیده های طبیعت و جامعه با رهاوردی بازمی گردد. و صافی محض کارشاعرنیست. اما اندیشه ها، گونه گونند. اندیشه ها مکرر، پیش پا افتاده، مبتذل و اندیشه های نغز، جستجو شده و جذاب که می توان آنه ار «یافت» (Erfindung یا Trouvaill) نامید. درگذشته از «مضمون بکر» صحبت می کردند. یافت، اندیشه نغزبا «مضمون بکر» یکی نیست. «مضمون بکر»، یعنی یافتن استعارات و تشابیه تازه درباره مضمون های جامد و سنتی و کلاسیک متداول درشعرفارسی. مثلا یافتن تشبیه و تعبیرتازه ای درباره لب یار و در فراق و آتش عشق و لذت وصل و رثاء پدرو ماتم فرزند و غیره و غیره. دوران جستجوی «مضمون بکر» همراه با دوران جستجوی مومیائی و پادزهر، سپری شده است. اینک دوران به چنگ آوردن یافت ها، دوران جستجوی اندیشه هاست. اگراندیشه ای نو نداری پس شعری نسرا! و اما اندیشه نو را ازکجا می توان یافت؟

دراین جهان سخنوران نامی و مبتکراندک نبوده اند و آنان با آزی دراز «بروبام دانش همه رفته اند» و نگفته ای بجای نگذاشته اند. آیا این حکم صحیح است؟ بدو جهت نه.

نخست ازآن جهت که طبیعت گردان و زندگی پویان، چشمه پایان ناپذیریافتهاست و انبان هستی بی تگ است و گنج دل افروززمان تهی شدنی نیست. دوم ازآن جهت که حتی فکرها و احکام کهن را میتوان با نگرش یا بینش تازه ای گفت. شما سه شاعرجذاب امریکائی والت ویتمن و پابلونرودا و رابرت فراست را بخوانید. آیا آنها نکات ویژه ای گفته اند؟ اگرنیک به شکافید غالبا وصف همان عواطف است که به اندازه آدمی کهن است ولی نگرش نوین آنها، این وصف را تازه و بدیع ساخته است هرشاعری باید با نگرش ویژه خود دراین نمایشگاه حیرت انگیزهستی پای گذارد، با نگرش خود و با پیام خود. اگر نگرش و پیامی نداری پس شعری نسرا!
و اینک ازجهت سخن سنجی باید گفت که اندیشه درشعرمعاصرفارسی ضعیف است: یا نو نیست، یا ویژه نیست یا مبتذل است و یا سخت قابل بحث است یعنی غیرمنطقی است.
اندیشه که یا نو و یا ویژه، یا جستجوشده و یا منطقی نباشد نمی تواند موثرباشد، اقناع کند. نمی تواند حربه شناخت اصیل قرارگیرد. نمی تواند وسیله بسیج مردم و تاریخ قرارگیرد.

2) احساس: احساس یا عاطفه درشعردارای آفریننده ای و آفریده ایست. آفریننده احساس در شعرمجذوبیت خود شاعراست. اگرشاعرشیفته و جن زده یک حس نیرومند نشود، قادر نیست آوند شعررا ازاکسیراحساس بیان باید. باید دردی، جنونی، آرزوئی، رنجی، شراری، هوسی، افسونی شاعررا سراپا فرا گیرد و او، شعله ورازالهام خود، چراغ شعر را برافروزد والا بی مایه فطیراست. و اما آفریده احساس سرایت است. یعنی اگر شاعر خود مجذوب بود، می تواند جذبه خود را سرایت دهد. کلام معروفی است: سخن که ازدل برخاست، بردل می نشیند. تولستوی، کارکرد یا وظیفه اساسی و عمده هنررا درسرایت و انتقال احساس می دانست. اگرهنرمند توانست اندوه، وحشت، نفرت، خشم، لذت، حسرت و دیگرعواطف خود را به هنرپذیر (خواننده یا تماشاگر) انتقال دهد، درآن صورت کار هنری سرانجام گرفته است. البته این حکمی است درخورد بحث زیرا موضوع سخت نسبی است: تا هنرپذیرکه باشد؟ کالائی را درویشی با شورمی خرد و شهزاده ای با کراهت پس می زند. دربازارهنرنیزچنین است: تا خریدارکالا کیست؟ ولی بهرجهت باید کالای شعردربازارپرهیاهوی تاریخ خریدارانی داشته باشد. زمره خریدارانند که مهرو نشان برکیفیت کالا می زنند. و آنچه که دراین بازاررونقی دارد نه بنجل هاست، نه تافته های جدا بافته، بلکه آن انساج زرکش شعراست که برای اکثریت جامعه هیجان انگیزاست و ازبلیغ ترین و فهماترین بانگها و واژه های انسانی انباشته است، سرنوشت مبتذل گویان و مغلق بافان هردو فراموش شدن است و نیزسرنوشت کسانی که احساس آنها به صورت احساساتی بافی لوس درآمده و انحصارخود آنان مانده و ازپل سخن نگذشته و به مشتری نرسیده است.
3) تخیل: وخیال موجد شخصیت شعراست زیرا شعرپدیده ای است ازپندارو خیال. تخیل به صورت استعاره ها تشبیه ها، چهره ها بروز می کند و بیان شاعرانه را به وجود می آورد. زیرا بیان شعربا بیان فلسفه و علم، حتی بیان نثرادبی فرق فاحش دارد. به قول محقق طوس خواجه نصیرالدین حتی زمانی شعر را «کلام مخیل» می خوانده اند. شاعر پیوندی بین اشیاء و پدیده ها برقرارمی کند که پیوند ویژه ایست. شاعربا یافتن یک همانندی گاه دورما بین برخی جهات، برخی کارکردهای اشیاء و پدیده ها یکی را به دیگری پیوند می دهد. بررسی تاریخ تخیل شاعرانه نشان می دهد که شاعران به تدریج به استقرارروابط هرچه دورتری می پردازند. دراشعاررمزآمیزامروزی این پیوندها گاه به قدری دوراست که باید آنها را کشف کرد، پل والری دراشعارخود چنان این کلام مخیل را درعین ژرف بودن آنها مه آلود گرفته است که محتاج تفسیراست. شاعربزرگ امروز «سن ژان پرس» (که مورد علاقه ویژه نگارنده این سطوراست) رمزیاتی بنام شعر عرضه می دارد. ولی مسئله اینجاست که اینها رمزعبث، پیچیده گوئی به خاطرپیچیده گوئی نیست، بلکه عمق خیال و ژرفای اندیشه است که بیان شاعرانه را رمزآمیز ساخته والا تخیل های دیوانه سرانه و مبهم بافیهای عبث ارجی دربازارهنرندارد. رمزو کنایت پیمبران چیزی است و بانگ کف آلود دیوانگان چیزی دیگر. هردو به ظاهرنا مفهومند ولی درباطن تفاوت اززمین تا آسمان است.
درشعرمعاصرفارسی جای قوی قدرت تخیل است. شاعران متعددی دراین زمینه نمونه های با ارزشی عرضه داشته اند ولی گاه بلای مبهم بافی عبث نیزدامن گیرآنهاست و مبهم بافی به مد سیطره جو و مستبدی بدل می شود.

4) آهنگ: اگرآهنگ نباشد، شعر، شعرنیست. خویشاوندی شعربا موسیقی درآهنگین بودن کلام شاعرانه است. باکی نیست که این آهنگ باطنین مسمطات همراه باشد یا ازراه موزونی اجزاء بدست آید. به هرصورت شعر، کژآهنگی یا بی آهنگی را برنمی تابد. «سن ژان پرس» اشعارخود را به نثرنوشته است. ولی این نه تنها نثری است خیال انگیز با فلسفه ای ژرف، بلکه نغمه گرمی است که برسنگریزه الفاظ چون نهری زلال می لغزد. حتی کسانی که آنرا درک نمی کنند ازآن لذت می برند. لذا اینجا صحبت برسرعروضی یا هجائی، موزون یا مسجع نیست. صحبت برسرآهنگ است. شعرنو فارسی ازاین جهت درجاده درست است ولی به گوش نگارنده گاه دربرخی اشعار«کژآهنگی» احساس می شود یعنی قوانین هارمونی بین نغمات ابیات و مصرع ها گاه طاغیانه و خیره سرانه به هم می خورد. نوعی دیوانه سری بی جا انجام می گیرد دیوانه سرای آهنگ شکنی که همراه جنون مبهم بافی عبث، را کنفت و نابود می کند.
اینک درزمینه آنکه «شعرچیست» پس ازبیان چهارآخشیج اساسی شعر، این مانده است که کمی ازسبک صحبت کنیم. سبکها ازترکیب این چهارآخشیج و ازدرجات و حالات فوق العاده متنوع این ترکیب ها پدید می آید لذا میتواند بی نهایت متنوع باشد. این خود سبک نیست که نیک یا بد است. نیک یا بد درحضوریا غیاب عناصرضرورچهارگانه است. والا هرسبکی که این چهارعنصر را با خود دارد، خوبست. گفته «ولتر» را تکرارمی کنیم: همه سبک ها خوبست، به جزسبک کسالت آورد.
اگرشعردارای چهارآخشیج ضروراست شاعرنیزباید دارای سه صفت ناگزیرباشد: شاعر باید نگرنده و کوشنده باشد.
1- نگرنده: شاعرباید به تماشای وجود برود و با دیدگانی کنجکاو، مشتاق دراین جهان رنگا رنگ بنگرد. درهرپدیده ساحرطبیعت و زندگی چه اعجازی نهفته است!! اگرغرقه در غرورخود، مجذوب هوسهای تنگ خویش براین زمین خداوند گام برداری، چشمان بینا ولی کورتو هیچ چیزرا نه خواهد دید. باید توانست دید، باید توانست نگریست. زمانی داستانی خواندم بدین مضمون: روستائی به شهرآمد. بردرشهرتندیس مردی را دید نشسته. پرسید: کیست؟ گفتند: شاعر. به شهرشد. دید جمعی به سخن کسی گوش فرا میدهند. گفت: کیست؟ گفتند: شاعر. کارخود را درشهربه پایان رساند و به سوی ده شد. درراه مردی را دید سرگرم اندیشه ای. گفت: کیستی؟ گفت: شاعر. روستائی شاد شد که شاعررا یافته. پرسید: حرفه توچیست که تندیست را می افرازند، به سخنانت گوش می دهند؟ شاعرهلال نو دمیده را نشان داد و گفت: می بینی؟ گفت: آری. گفت: اینک چشم فروبند. گفت: بستم. گفت: اینک می بینی؟ گفت: نه. شاعرگفت. و اما من چون چشم فرومی بندم، آنرا زیباتر ازآن می بینم که هست.
آری نگرش شاعر، گاه بی چشم سر، درجهان زیبائی ها، رازها، پیوندها، داستان ها، حکمت ها می بیند. برای این کارباید با چنتای طلب بردوش، دراین جاده های پیچا پیچ وجود به سیرپرداخت و درهر قطره باران پچپچه برگ، تابش ستاره دردود شب، پویه روستائی برگرد راه، بام خم شده، دیوارتنها، پنجره روشن... سری، رازی، پیامی دید. باید به سوی مردم شد و درمکتب رنج و کارو آفرینش و نبرد آنها نکته ها آموخت و جلوه ها دید.
2- اندیشنده: و نگریسته ها را باید سنجید و واسنجید و به اندیشه بدل ساخت. به اندیشه ای بزرگ، سازنده شورانگیز، روشن، پیشرو. برای آنکه شاعراندیشنده شود باید دارای جهان بینی و منطقی باشد. ما وارثان فرهنگ ایرانی و بشری بی نهایت سرشارو بغرنجی هستیم و دراین جهان، سخن نو و با جذاب گفتن کاربازی نیست. مایه اولیه استعداد، شرط لازم است نه کافی. با استعداد تنها، بدون آموزش به جائی نمی توان رسید. کارفرهنگ کار ادامه کاری است، کاروراثت است. نمی توان گفت: من دربهشت شعرمانند آدم صفی هستم و همه چیزازمن آغازمی شود. بهره خود را ازاین مرده ریگ زرین باید برداشت. اندیشنده بودن درکلام آسان و درعمل دشواراست.

3- کوشنده: و شاعرباید سخت گیرو سخت کوش باشد. شاعرامروزجوکی تنبل و قلندر جلمبر نیست که به خواهد درخلسه های ناخوش و خوابهای خرفت و خیالات لخت، درکنج خانه یا می خانه، جهان شعررا چون جن گیران سلف «تسخیرکند». باید خواند و خواند و خواند. باید نوشت و دید. باید گوش به نوای مردم داد، گوش به بانگ انتقاد، گوش به غریو جنبش. باید برفرازه تاریخ، برتنده شعرعرق ریزان و نفس زنان رفت. اگرازگریوه های خارآگین بگذاری، نوبت ستیغ های کمبود، افق های باز، آسمان های ملون خواهد رسید. به پوی! به پوی! به پوی؟ فراترو فراتر شو! تا آنجا که به توانی درزیرسپهرسبز رنگ به آزادی نفس بکشی.
اینک با تجزیه اجزاء و جدا کردن افزارها می توان گفت وسایل سنجش شعرآماده است. تنها باید برحذربود و ازاین افزارها، وسایل و دستگیره های منطقی با غرورو بی رحمی استفاده نکرد. هرسنجش باید هنرپرورباشد، استعدادهای تازه کاررا نترساند، استعداد های متوسط را تحقیرنکند. به همین جهت است که گاه لحن مغرورانه، و خود پسندانه برخی از شاعران و هنرسنجان ما صاف و ساده کراهت آوراست. این چیست؟ چرا و به چه سبب؟ بیماری است، جنون است یا اظهارنظرو قضاوت؟ خدمت به تاریخ و مردم و ادب و شاعر است یا ویرانگری، عربده کشی؟ می خواهم راست به گویم یا می خواهیم جلوه فروشی کنیم؟
مردم ما به گفتگوی منظم، آرام، انسانی، منطقی، بدون غرور، با دقت، ازروی خبرگی، ازروی شکیب نیازمندند! باید دانست که ما داریم فرهنگی نو را آغازمی کنیم. «باستان زمان» ما و «سده های میانه» ما برای ابد دردره عدم درغلطیده است. عصری نو، روزی نو درتاریخ ما آغازمی شود: عصرگوارش فرهنگ جهانی برای ایران و آفرینش این فرهنگ درچارچوب رنگ و آهنگ ایرانی. برای این کارما به اندیشه گرائی جدی نیازمندیم. لازمه شاعرخوب بودن، بی منطقی و دیوانه سری نیست. نام و عنوان این پیمبران رنج و آرزو را نیالائیم.
فروتن، سنجیده، با توشه ای ازسخن گفتنی برمصطبه بحث و سنجش بنشینیم و راهی به گشائیم.

نوپردازی در شعر فارسی

مردمی که درفلات ایران ساکنند، چنانکه تاریخ آنها نشان می دهد، مردمی دردکش و رویا باف، لذا شاعرپیشه اند. سرودهای زرتشت درگاتها و یشتها و یسناها، گواه برآن است که قریحه شاعری ازدیرباز دراین دیارکهن گرم جلوه گری است. اگرارثیه گم شده عهدهای دیرین دردست می بود، بیشک می شد تاریخ بهم پیوسته ای ازشعر پارسی ترتیب داد. ولی افسوس، این رشته را درتصاریف زمان چنان گسسته است که به نظر بسیاری آغازشعرپارسی تنها ازدوران پس ازاسلام است، وحال آن که درواقع چنین نیست. بنا به قرائن و شواهد و اسناد، سنن قوی مایه ای ازاشکال مختلف شعرفارسی در دوران های پیش ازاسلام وجود داشته و اصناف و انواع شعردرآن ایام برای بیان احساس مذهبی، غنائی، وصف و روایتگری، ممارست می شده است. کافی است ازمنظومه های پهلوی «یادگارزریران»، «درخت آسوریک»، «جاماسپ نامه» و امثال آن نام به بریم. این مقاله جای چنین بحثی نیست و خواستاران می توانند به بررسی ممتع شادروان بهار دراین باره مراجعه کنند.
آن چه که مسلم است آن است که شعرپارسی پس ازاسلام سخت اوج گرفت و این خود ثمره اعتلاء پرتوان تمدن ایرانی دردوران پس ازغلبه برعواقب هجوم عرب و پیش از ابتلاء به ایلغارمغول، یعنی درقرون سوم تا ششم هجری است. دراین دوران ایران درمرز مقدم فرهنگ بشری قرارداشت. علت آن بود که ایرانیان ازآن تمدن التقاطی که فتوحات جهان شمول اسلام بهم بافته بود، بیش ازهمه دیگرخلقها که بوغ سیطره عرب برگردنشان با رشد، فیض جسته، بهره برداری کرده اند. زیرا، زمینه مدنی آنها برای این کارآماده تربود، و جوش شعوبیت و ذهن تند و روح سرکش بدان مایه می داد. ازاین رو تفکرعلمی و خیال هنری هردو راه کمال پیمود و شعرفارسی، گاه به مثابه فرزند خلف هردوی آنها، سرشاراز پندارهای نازک و یافت های شگرف و اندیشه های نغز، آراسته به الفاظ رنگین و اوزان خوشاهنگ، بروزکرد. شعرتنها بیانگرشادیها و رنجهای زندگی نشد، بلکه وسیله پخش تفکرفلسفی و مذهبی، حربه عرفان و آزاد اندیشی نیزقرارگرفت.
شاعران ما درشکل و مضمون شعرفارسی، نسبت به دوران قبل ازاسلام، استحاله کیفی و انقلابی عظیم ایجاد کردند. ازاوزان و زحافات عروض عرب، تا آنجا که با ذوق و سامعه ایرانی سازگاربود، و درچارچوب سنن متریک ایرانی بیشترمی گنجید، فیض گرفتند و اوزان سنتی شعرفارسی را به مراتب ملون تر، پربانک ترو غنی ترساختند. موضوعات شعری نیزتنوعی فراوان یافت: ازحماسه تا مرثیه، ازوصف تا تغزل، ازقصیده مدحیه و مسمط شرابیه تا مثنوی و دوبیتی فلسفی و عرفانی همه انواع و اصناف شعرموجود در تمدن آن روز، درشعرفارسی پدید شد. شعرفارسی به جائی رسید که هرگزشعرهیچ قومی بدانجای نرسید. بی اندک تردید و تفاخر، باید گفت که قله شعرجهان قرون وسطائی در ایران است.
هجوم های بلاخیز چنگیز و هلاکو و تیمور، شعله پر فروغی را که در کانون میهن ما می درخشید خاموش کرد و اگرخاموش نمی ساخت، این چه بسا که اززمره آغازگران تمدن نوین بودیم و اینک درمیان واپس ماندگان کاروان پرسه نمی زدیم. آخرین و بی نظیرترین فرزند سنن عالی شعرایرانی که درآن شکل و مضمون لفظ و فکرو اوج هماهنگی و کمال دسترس ناپذیررسیده است غزلیات دلاویزخواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی است. این آسمان هفتم شعرعرفانی و فلسفی قرون وسطائی ماست. پس ازحافظ شیراز قندیل جان افروزنظم دری به خاموشی گرائید و لفاظی و تفنن های عروضی و مهره بازی با وزن و قافیه و تکرارمکردد و تتبع و اقتدای بیروح گذشتگان (اپیگونیزم) به جای آفرینش شعری نشست و مهارت ادبی برالهام طوفانی پیشی گرفت و خیال رنگ آمیزدرقفل و بست تیره سنتها زندانی گردید.
ازآغازسده حاضربه تدریج ضرورت یک استحاله عمیق و یک «انقلاب دوم» درشعر فارسی (که علیرغم تلاش شاعران و ادیبان عصرقاجاربرای بازگرداندن آن به سنن دوران شکفتگی و رونقش، کماکان درنقطه انجماد مانده بود) احساس می شد. شعرفارسی ازجهت قالبها متحجربود، ازجهت مضامین بی روح و تصنعی، فاقد ابتکارو تنوع و گاه به شدت ملال انگیزو مبتذل. این شعربسبب سراپای هیئت و ماهیت خود با عصرحیرت انگیزی که آغازمی شد متناقص بود.
عصری که از نیمه دوم قرن نوزدهم آغاز ظهور نهاد، از جهت مختصات خود، به محیط قرون وسطائی و حتی محیط اجتماعی نخستین قرنهای عصرجدید شباهتی نداشت. این عصر، عصرتوده های با فرهنگ، چیزخوان، چیزفهم و فعال، عصرتکاپو و تلاش عظیم انسانی، عصررشد جوشان دانش و فن، عصرعواطف بی پرده و صریح، اندیشه های سرراست، موجزو واقع بینانه است. و حال آن که درقرون وسطی و درآغازقرون جدیده، توده ها جاهل بودند، محیط لخت و یک نواخت بود، افکاردرظلمات خرافه و تجریدات و مبهمات سرگردانی می کشید، گذرانی بدوی و سرشارازآداب و رسوم به جان سختی حرکات طبیعی تکرارمی شد، عواطف انسانی سایه ها و حجابها را می پسندید، فکرمغلق و فضل فروشانه ولی تهی ازمحتوی بروزمی کرد... چگونه ممکن بود شعرفارسی آن عصر تاریک و ساکن، بیانگراین عصرجوشنده و متحول باشد؟ بدیهی است آنچه پا به پای تحول گام برندارد به زوال محکوم است. ضرورت تحول اجتماعی درهمه شئون رخنه می کند زیرا نخستین عرصه تجلی و ادراک آن فکرانسانی است و فکرنو همه چیزرا از نو می بیند و ازنو می آفریند.
به همین سبب به ویژه ازانقلاب مشروطیت، ابتدا مضامین و سپس به تدریج اشکال شعر فارسی گام درجاده تحول نهاد. شکل شعر، یعنی وزن و قافیه، زبان، شیوه بیان هنری (صنایع لفظی و معنوی، موازین معانی و بیان) جان سختی بیشتری نشان می دهد زیرا اشکال شعرفارسی به مروردهورآنچنان راه کمالی را پیموده است که عبث عبث تسلیم هر نو آوری و ظغیان گری نمی گردد. برای خلقهایی که درزمینه معینی سنتی ریشه دار و جاسنگین دارند، پذیرش دگرگونی درعرصه آن سنت دشواراست. روشن است که ایجاد تحول درشعرفارسی نه کاربازی است. این کاخی است منقش و دلفریب که معماران چیره دستی مانند رودکی، فرخی سیستانی، ناصرخسرو، خیام، عطار، مولوی، سعدی، نظامی، حافظ ، جامی، صائب آنرا تا عیوق برکشیده اند و درآن این همه اعجاز، ابتکار و خلاقیت بکار رفته. ویران کردن سنتهای جمیل آن ساحران سخن و نوسازی و نوپردازی درشعرفارسی با مایه اندک و تدارک ناچیز، شدنی نیست ولی قانون تحول چنان است که هرگاه باید حکم دگرگونی و دگرسازی اجراء می شود، اگرچه مجریان حکم بدان پایه و مایه که درخور عمل است نباشند. بسی ازنو پردازان درشعرفارسی درواقع نیزچندان طرفه نیستند ولی مانند ویکتورهوگو درک می کنند که باید باستیل قوافی را گرفت و درهم کوفت.
برنامه عمل که دربرابرنو پردازان قرارداشت چنین بود: تراکم قواعد و قوانین خاص در شعرکلاسیک فارسی و تحجر آنها آن را به چنان فن دشوارو متصنعی بدل ساخته است که خیال جهان پیما و تیزپررا پروبال می شکند و غالبا نظمی بی روح پدید می آورد که آن نیز دستیاب ادیبان تحریراست. میباید این سنن منجمد را بدورافکند و کاری کرد که فلان ایرانی که دماغش ازاندیشه ها و پندارهای این عصرانباشه است به تواند واژها، آهنگها و زمزمه هائی را که ازژرفنای روانش می جوشد، بدون توسل به رنب و بمب قصاعد و طنطنه مسمطات و مضمون تراشیهای زورکی، دراشعاری دل انگیزو بی پیرایه به گنجاند و پاره ای ازروح بی تاب خود را با زبان و سبک عصرنمودارسازد. میبایست شعررا از سرای زراندود اشرافیت به کوچه و خیابان آورد و به قول مایاکوفسکی آنرا ازجهت شکل و مضمون «دمکراتیزه» کرد.
جمعی ازشاعران مانند دهخدا، بهار، لاهوتی، ایرج، عشقی، عارف، نیما، هریک ازسمتی و به سبکی برخی ازراه تحول درمضامین، برخی ازراه تحول دراشکال، به کوفتن این جاده نو همت گماشتند. درمیان نو آوران جسارت ویران گری در «نیما» بیش ازدیگران بود زیرا وی کلنگ را درست بردیوارخارائین و پرنگارعروض فارسی فرود آورد و لذا، بی آنکه ازجهت قوت طبع و جزالت سخن و دانش ادبی با بهارها و ایرج ها دریک سطح باشد، باید درتاریخ نوپردازی او را ازپیش کسوتان شمرد و مقام خاص وی را ازلحاظ بی پروائی درطغیان برضد سنت و جسارت درآوردن بدعت، پذیرفت. ازآن تاریخ «نیما» اشعاری «ای شب»، «افسانه»، «خانواده سرباز» و غیره را نشرداد، تا امروزکه شاعران نوپرداز پرقریحه و با ارزشی درعرصه شعرفارسی گرم کارند، زمان اندکی نگذشته و اینک دیگرشعرنو چنان «حق اهلیتی» درفرهنگ ما کسب کرده است که می تواند ازترشروئی محافظه کاران و سب و لعن بی باوران بیمناک نباشد. نوپردازانی مانند: نادرنادرپور، سیاوش کسرائی، فروغ فرخزاد، فریدون توللی، احمد شاملو، هوشنگ ابتهاج، نصرت رحمانی، محمدزهری، منوچهرآتشی، سهراب سپهری، رضا براهنی، فریدون مشیری، مهدی اخوان ثالث و مصطفی رحیمی و چند تن دیگر، هریک درمقام خود، آثاری کم یا بیش پدید آورده اند که بتواند درفرهنگ شعری معاصرایران جائی داشته باشد.
آنچه که، علاوه براستواری و شکوهمندی سنن شعرکلاسیک پارسی و مقام و حیثیت آن درمجموع فرهنگ کشورما، تکامل شعرفارسی را دشوارترو پیچیده ترساخته، هم زمان شدن دوران تحول شعر پارسی درایران با تحول عظیم درمفاهیم هنری درجهان است. این تحول درعصرما هنوزبسرانجام نرسیده و دوستان و دشمنان متعصب دارد. ازآنجا که خیال و خلاقیت هنرمندان نوآور خود را مقید به سنن و آئین های مرسوم و متداول نمی سازد و گاه رویاهای درون و تجریدات برساخته ذهن را جانشین عین و واقعیت می کند، کسانی آن را انحطاط و گمراهی عظیم درهنرمی دانند و به سبب و لعن می پردازند. ولی ستایش گران، برعکس، شیفته این حسارت بت شکنی، این تنوع خیال و این جستجوی مشتاقانه برای یافتن پهنه ها و مرزهای نوین بیان هنری هستند. گرچه یافته های طرفه هنر مدرن فراوان نیست، ولی این هنرهم اکنون مفاهیم مایه دارخود را پدید آورده و پای فلسفه و دید خود را قرص کرده و حق حیات ویژه خویش را اثبات نموده است آنچه به ما مربوط است: با تصدیق آنکه درهنرمدرن خامیها و ناکامیها، گم گشتگیها و دیوانه سریها اندک نیست هوادارجستجوی آزاد، بی بند، خلاق و جسورانه، هوادارکوشش برای استقرار آئین نو، دید نو، پسندنو، و برخورد نو هستیم. جزاین بودن یعنی با تکامل هنردشمنی داشتن. تکامل هنرتنها درانعکاس بی کم و کاست عین نیست. تجرید و تحلیل، خواه در علم، خواه درهنر، جائی والا دارند و به ویژه هنرنمی تواند ازدریچه ذهن هنرمند نگرنده جهان و زندگی نباشد و نباید تجلی و نقش شخصیت هنرمند را دراین جا با هزارقید مانع گردید. وانگهی تکامل هنرتنها درمضمون نیست، درشکل نیزهست. با همه اولویت و تقدم مضمون، جستجوی اشکال نوین را شکل پرستی (فرمالیزم) خواندن، ضلال و عصبیت قرون وسطائی است. بیان مضامین مترقی و سازنده درهرشکلی میسراست و هیچ احتجاج اسکولاستیک، نیزمانع تکامل آتی اشکال هنری نه خواهد گردید. ولی البته هنر در مقابل جامعه و بخش آفریننده آن مسئولیتی و نسبت به محیط پروراننده خود دینی دارد. باید آن دین را به پردازد و آن مسئولیت را ادا کند. تکامل هنررا کرانی نیست ولی سمت این تکامل سمت تکامل تاریخ است. این مطلب خود بحثی است جدا و مشبع که درحوصله این مقال نمی گنجد. العاقل یتعظ بالاشاره.
صحبت برسرآن بود که تحول شعرفارسی درکشورما، با این تحول عظیم هنری درجهان مقارن شده، درسرزمینی که هنوزمی بایست ذوق ها و ادراک ها به تدریج عادت کند تا به جای مسمطات منوچهری با آن همه رنگ و زنگ و طنین افاعیل و نغمه قوافی، قطعات وهم آلود و کسسته «نیما» را به شناسد، ناگهان ازآخرین مکاتیب شعرغرب تقلید کردن و حد سمبولیزم و وارستگی ازقید و بند شکل و معنی را باوج رساندن، کاری نیست که آسان بگذرد و راحت هضم شود.
درایران معنای شعرچنان با آن اشکال خاص صناعت شعرگوئی و فن نظم به معنای قرون وسطائیش درآمیخته، که تا آن قواعد مراعات نگردد، احساس شعربه شنونده عادی دست نمی دهد. اکثرا ذوق ها کهنه پرست است و معنی اصیل شعربه تعبیرامروزی آن برای بسیاری ازهموطنان روشن نیست. درست درهیمن زمینه است که باید نبردی انجام گیرد. آخرشعرچیست؟ آیا شعرتنها کلام موزون و مقفی است، یا شیره خاص اندیشیدن است: اندیشه ای خیال آمیز، رویائی، پرازتعابیر و تصاویربدیع، نوعی دید ویژه ازپدیده های طبیعت و جامعه، نوعی سفرمعنوی دربطون اشیاء، با آمیزه ای ازجنون و نبوغ، پراز ارتعاشات و تشنجات قوی اعصاب که دارای خصلت نیرومند واگیری است! اگر لازمه شعر سرائی این الهام، این حالت ویژه و نادرروح، این نابهنجاری مطبوع است که از آن هرکس نیست و تازه تنها زمانی که با قدرت تفکرژرف و بیان دل انگیزهمراه باشد، مستعد تجلی و تاثیراست، درآن صورت به بیان رسای شاعربزرگ مولوی: «قافیه و مفعله را گو همه برباد ببر» و اگرنه، درآن صورت فرق بین شعرو نظم درکجاست؟.

عروض و قافیه و صنایع لفظی و معنوی و بدیعی کالبدهای این روح بی تاب است و کالبد ها را ابدی نباید پنداشت. این روح جنبنده و بی تاب می تواند و ذیحق است نه درمرده ریگ نیاکان، بلکه درمقتضیات عصرو حصرخود، کالبدهای نو به گزیند. ممکن است به گویند: ولی بهرجهت هرچیزرا حد و رسمی است و اگرشعرکلام موزون نباشد، چه تفاوتی با نثردارد؟ تردید نیست که درفرهنگ دیرین انسانی، شعرهمیشه نام کلام موزون بوده است و تا امروزنیز، علیرغم بسط انواع «اشعارسفید» که فاقد وزن و قافیه اند دراشعار متداول وزن و قافیه و یا نوعی هماهنگی مراعات می گردد، ولی اگراندیشه شاعرانه، بدان معنی که تشریح شد، دراوج خود تجلی کند، بی واسطه وزن و قافیه، قادراست احساس عمیق شعررا درانسان برانگیزد، این جا همه چیزبه قوت طبع و مهارت شاعراز سوئی و سمت ذوقی شنونده و خواننده ازسوی دیگربستگی دارد. درزمینه ذکرنظر قدما باید به گوئیم که خواجه نصیر«کلام مخیل» بودن را تنها شاخص شعرمی داند نه وزن را. نوپرازان ما، جزعده ای اندک، ازدایره وزن و قافیه پافراتر ننهاده اند و با آنکه به ویژه ازجهت شکل درنو آوری محتاطند با این حال درمعرض طعن و شتم معاندان فراوان قرار گرفته اند. طی سالهای اخیر، درجراید و مجلات تهران مقالات چندی درانتقاد از نو پردازی و نوپردازان منتشرشده است. بسیاری ازانتقادات دارای یک سمت نا درست است و آن نفی دربست جستجو و نوآوری، نفی ضرورت استحاله کیفی درشکل و مضمون شعر فارسی است. ولی این انتقادات، ازآن جهت که لاقیدی فکری و لفظی، بی بند و باری اسلوبی نوپردازان را زیرآتش می گیرد روی هم رفته صائب است: منتها ترو خشک را با هم می سوزند، غث و سمین، خزف و صدف را یک جا بدورمی ریزند. بعلاوه غالب این انتقادات آموزنده نیست زیرا بغض آلود است و دانه طلائی را ازکاه جدا نمی کند و گرایش حق و ضروری شاعرنوپرداز و آفرینش و یافت ارزنده او را ازناشی گری ها، نارسائی ها تشخیص نمی دهد، لذا اثرآن انتقادات درنو پردازان ما اثرسرزنش نا بجا و دشنام غیرعادلانه است و جزرنجاندند، کنفت کردن به خشم آوردن یا به یاس راندن ثمره ای ندارد.
تردیدی نیست که شعرنو درایران نیازمند به نقادی است ولی آن نقدی دراین زمینه آموزنده است که ازاندیشه درست ضرورت استحاله کیفی درشکل و مضمون شعرفارسی منشاء گیرد، دستاوردهای برازنده شاعران نوپردازرا قدرشناسد، طبع جوینده و آفریننده شان را بستاید و سپس بی عصبیت جاهلانه، نقصها و نارسانی های شعرنورا هم ازجهت مضمون برملا سازد و بدیسنان خدمتگزارتکامل این فن باشد.
شعرنو پارسی هم ازجهت شکل و هم ازجهت مضمون دارای نقص است.
نقص شعرنو ازجهت شکل درآن است که برخی نوپردازان را هیجان ویران کردن و طغیان علیه سنن فرو گرفته است و اندیشه ایجاد موازین سنجیده ای برای خلاقیت نو، مشغول نمی دارد.
ویران کن! ولی بدان برای چه ویران می کنی و برویرانه چه خواهی ساخت. این نقص درشادروان نیما یوشیچ نیزکه آغازگر ارزشمند راه نو درشعرپارسی است موجود بود، درست برخلاف نویسنده بزرگ و فقید ما صادق هدایت که در وی آگاهی هنری جای داشت و درجاده خلاقیت بدیع و ویژه خود عالمانه و ذیشعورانه گام برمی داشت. باید دانست که قوانین درونی زبان و ادب پارسی کدام است، سنن میرا و نامیرا درآن چیست و تحولی که دراشکال شعرپارسی باید انجام پذیرد درکدام سمت است، تا کجا باید رفت و ازچه چیزها باید پرهیزنمود. متاسفانه این آگاهی نقادانه هنری درهنرمندان نوپردازما غالبا وجود ندارد، لذا طغیان نوآوری گاه به صورت تقلائی کورو عصبانی بی دورنما و بی سبب بروز می کند.
برخی ازنوآوران ما (مثلا مانند نادرنادرپور، فریدون توللی، هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرائی و دیگران) درمسئله شکل شعر، به ویژه وزن و قافیه و زبان با احتیاط تمام رفتار کردند، ازسنت به کل نگسستند و بدعت را پخته و فاضلانه به میان آوردند، لذا برای مردم بهتر مفهوم واقع شدند و حتی مورد تایید محافظه کاران قرارگرفتند. برخی دیگرسخت رشته دریدند و خواستند حد اعلای نو آوری غربی را درشعرفارسی تکرارکنند، بی آنکه زبان را مستعد پذیرش کرده و ذوقها را آماده ساخته و خود به قوی چنگی لازم دست یافته باشند.
به ویژه جسارت نوسازی درشعرفارسی ازآن کسی سرنده است که خود درادب فارسی وارد باشد و فی المثل ازعهده شعرکلاسیک برآید تا خودسری اش برآید تا خود سری اش را دروزن و قافیه برضعف و جهش حمل نکنند و شعبده لفظی او را سبکسری و ناشی گری جلوه ندهند. یکی ازدلایل حجت و مسلمیت روش پیکاسو درهنرتصویری، علیرغم منکران بسیارآن است که وی درنقاشی آکادمیک استاد است و نمی خواهد ضعف و بی فریحگی خود را درساتر«انقلاب هنری» پنهان دارد. به همین جهت برخی شاعران نو آور نباید به قوت طبع و نازکی خیال خود غره شوند و برسرفرهنگ غنی شعری ما دست بی اعتنائی بیافشانند، بلکه باید چون شاگردی ارادتمند درمکتب استادان اجل پیشین بیاموزند زیرا آن بدعتی قدرت اقناع دارد که برخاره سنت استواراست.
گوته دوست میداشت بگوید: درهنرتیرگی ابهام باید برروشنی صراحت بچربد. درواقع همان پوشیدگی رمزآمیزو سمبولیک کلام است که به غزل حافظ آن چنان ابهت و جلال آسمانی بخشیده است. ولی ابهام به خاطرخود ابهام، پیچیده گوئی به مثابه هدف، حقیرو خنده آوراست! برخی اشعارسهراب سپهری و رضا براهنی شاعران باقریحه معاصر سخت دراین گرداب هنری دست و پا می زنند. این قبیل اشعاررا باید مانند مغلقات هگل و شطحیات صوفیه تحلیل کرد و تفسیرنمود. سردرگم نویسی باب روزاست، فروغ فرخزاد در «تولدی دیگر» سخت به دنبال این مکتب اصالت ابهام رفته است. آیا این روش روا، زیا و پایداراست؟ ازرنج عرق ریزی که شما برای درک این طلسمات و تعاویذ بکارمی برید، توشه پربرکتی بدست نمی آورید. اینجا قول پل والری صدق نمی کند که در «گورستان دریائی» نوشت: «آه پاداشی برای هراندیشه!» به گمان ما، سخن آن پیمبر شوریده ای که نام مقدس شاعربرخویش نهاده است باید برای بندگان خداوند قابل درک باشد، تا ازدریچه مزامیروی گسترش جهان واقع و آرزو را ببیند.
چنین است برخی اندیشه ها درباره شکل. ولی بهرجهت نقص اساسی کارنوپردازان ما در زمینه شکل نیست درزمینه مضمون است. هرقدرنوپردازان ما دریافتن تعابیرو تشابیه، در ایجاد رنگ و طنین خود را مستعد نشان می دهند، درعرصه تفکرشاعرانه غالبا کم ابتکار، یک نواخت، خاکستری رنگ و کم عمق هستند. دراکثریت مطلق اشعارنو مضمون عبارت است ازبیان عذابهای دوزخی شاعر، هوسهای سرکوفته اش، عطش جنسی اش.... به ندرت برخی ازشعرا به ویژه دهسال اخیردرصدد برآمدند ازچاه ویل یاس و عجزدرونی بدرآیند و رنگین کمان شعررا با طیف کامل آن جلوه گرسازند. آری شعرنو ازاعماق سیاه چال فریاد می کشد و اسیرخود پسندی سوزان شاعراست.
اینجا سخن برسرآن نیست که از«درون گرائی» یا «برون گرائی» کدام را درعرصه شعربرگزینیم. شکی نیست که هنرمند باید به احساس و وجدان خود وفادارباشد و همین صداقت است که هیئت ویژه را به هنرش عطا میکند. ولی سخن برسرآنست که شعرحق ندارد یکی ازاین دوراه را مطلق کند. شعرمعاصرپارسی به شکل به ستوه آورنده ای شعر «درون گرائی» است و درآنجا همه جا و همه سو جهان درونی شاعرعرضه می شود و ای کاش این عالم همیشه نادر، طرفه و تماشائی بود! احساسات کلی، فلسفه بافیهای بدیهی و معتاد و لندلندهای ننردراین اشعارغلبه دارد. سیمای یک انسان بیزار و دلزده که جز اخم بی حوصلگی و نیشخند، آن هم به سبب سرخوردگیهای بی بهای خویش تحویل نمی دهد، تا چه اندازه ای می توان سیمائی جذاب و الهام بخش برای نسل و عصرباشد؟... زمانه پیوسته دربرابرچیزی که ازکارمایه زندگی، ازاسطقس تاریخ برمی خیزد سرفرود می آورد، نه دربرابربی طاقت ها و کم جنبه ها.
برخی ازنقادان ایرانی مینویسند: شاعرنباید ازیک فلسفه عام، ازیک آرمان الهام به گیرد. گویا این دون شان شاعری اوست! طغیان بی تاب و بی هدف، روش تف آلود و سخریه او با شانه درقبال همه چیزدیوانه سری متفرعنانه گویا رمز«استتیک» عصرما این است. البته شکستن بت های زراندود مطبوع است ولی لگدمال خشماگین ارزشها نفرت آورد استو پیداست که این نوع قضاوت های زهرآلود محصول فرسودگیها و تصادم فشرنده قوا دردوران ماست. آری دوران ما دوران دشواری است. ولی همین دوران دشواربیشتر اصالت و حقیقت آرمانهای دیرین انسانی و امکان تحقق آنها را ثابت کرده است.
انسان می تواند و باید خوشبخت، دانا، تندرست، نیرومند، آزاد، ایمن و آفریننده باشد. این عطش سیراب نشدنی امروزازهمیشه سوزان تراست. ارزشهای جاندارتاریخ دراین جاست نه دررویای ناخوش دماغهای تخدیرشده. باید بردروازه تاریخ و آینده طنبورکهن شعررا به صدا درآورد منتها با طنینی نو و نغمه ای دیگر. باید به آفتاب سلامی دوباره داد.
یک هنرمند تنها زمانی که متفکراست، دیدگان نهان بین دارد، نغزترو رساترازدیگران سخن می گوید، ازنورو آتش هیجان انباشته و چنتای تجربه اش ازآزمونها مالامال است، می تواند روح ها را تسخیرکند. بهترین قرایح بدون تحمل ریاضت آموختن و شناختن، جلوه اندکی دارد. نبوغ یعنی حوصله و کار. هیچ اثربزرگی درجهان نیست مگرآن که چکیده رنج باشد. اگرشاعرهم درکتاب بی زبان و هم درزندگی زباندارسخت و ژرف به خواند و مطالعه و غوررسی کند، آن وقت سخنش شنیدنی است.
تاریخ کهن ما ازاساطیرو قصص و تاریخ معاصرما ازحوادث و عبرتها سرشاراست. هر سرگذشت، هرواقعه هرپدیده، سرائی تو درتو است. پیش پای زائران طبیعت و زندگی هزاران جاده گسترده است.
درمنشورخیال شاعرانه جلوه جهان خداوند گوناگون است. لازم است که نوپردازان ما فرهنگ شعری شرق و غرب را با دقت بیشتربررسی کنند و ببینند که هنوزخلاء عظیمی ازخیال و فکردرشعرمعاصرفارسی وجود دارد که وظیفه انباشتن آن خلاء متعلق به آنها ست. به ویژه شعرای بدیعی مانند والت ویتمن، رابرت فراست، الیوت، آپولینر، کلودل، پل والری، سن ژان پرس، آراگن، الوآر، ژاک پره ور، لرکا، نرودا، ریکله برشت، بلوک، بروسف، مایاکوفسکی و امثال آنها که هریک درنگارستان شعرپرده ای تازه آویخته اند، گاه ازجهت شکل و گاه ازجهت مضمون درخورد آموزشند.
آنچه که درپایان این مختصرباید گفت آنست که، این دعوی که، چون نوپردازی درشعر پارسی پدید شد دیگرگویا دوران اشکال و اصناف کلاسیک شعرپارسی طی شده و این سنت منسوخ گردیده، سراپا خطاست برخی اشکال کلاسیک شعرفارسی هنوزاستعداد آن را دراد که درعین مراعات موازنی کهن ضرورتهای نوین را پذیرا باشد. شاید چکامه سرائی و مسمط بافی و ترجیع بند، اندک اندک زمینه را ازدست میدهد ولی مثنوی در همه اوزانش و غزل و دوبیتی به آن اندازه گنجاست که به توان فرودگاه فکرو روح شاعران خوش طبع معاصرباشد. بهمین جهت درآثارشعرای کهن پرداززمان ما نمونه های دل انگیزفراوان می توان یافت. هیچ چیز از آن ابلهانه تر نیست که نوپردازی و کهن پردازی یکدیگر را نفی و انکار کنند، و حال آنکه باید مکمل هم باشند. شعر فارسی در تجلی است و جلوه گاه عمده آن شعرنواست. طی سالهای اخیرسطح درک عمومی و نیروی نقادی به طورمحسوس بالا رفته و ازجمله بحثی که مجله «فردوسی» درباره شعر نو گشود، کمابیش این حقیقت را نشان داد. اگر از فوران های دشنام آمیز و تاخت و تاز منکران شعر نو بگذریم، برخی از شرکت کنندگان در بحث، با نشان دادن درک نسبتا ژرف خود از ماهیت شعر، گاه در ما، بنوبه خود حیرتی مطبوع برانگیختند. پیداست که نقادی به معنای معاصر آن در میهن ما در کار پیدایش است.
بدینسان حرفه شعربیش ازپیش به حرفه بغرنج و پرمسئولیت بدل می شود و دیگرنخستین صادرات ذهن و نزدیکترین بافت های خیال قادرنخواهد بود جلوه کند. باید سطح توقع و سخت گیری را ازاین هم بالاتربرد. ما نباید فرهنگ معاصر را مانند خلق های بی تاریخ و بی تبار، عجولانه و به مثابه مقلد فرا گیریم، باید آنرا به مثابه صراف به پذیریم و برآن مهرو نشان ایرانی خود را بگذاریم. از این بابت باید به آن نسل هنرمندان، هنرپژوهان و هنرسنجان جوان که در کشور ما رو می آیند باورداشت. آنها قادرخواهند بود انقلاب ادبی ما را که از آغاز این قرن آغازشده، تا پایان این قرن به ثمراتی برسانند که بتواند در فرهنگ بشری ارزشمند شناخته شود. چنانکه درگارینه چنین بود.
مطالبی که خواندید اندرزگوئی نیست، بلکه ارزیابی صادقانه کسانی است که قریحه اصیل را در همه مظاهرآن می ستایند زیرا بقول ولتر:
همه انواع هنر نیکوست، مگر نوع کسالت آور آن.


 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت