راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 13

محاکمه کودتائی

پس از اعتراف گیری

زیر شکنجه و بازجوئی

سروان غلامعباس فروتن

همین نمایش را که پس از کودتای 28 مرداد 1332، تیمسار آزموده (معروف به آیشمن ایران) به صحنه آورده بود، در سال 1362 حجت الاسلام ریشهری عینا تکرار کرد و اکنون کتاب خاطراتش از این نمایش منجر به اعدام منتشر کرده تا زعمای قوم در داخل و گوش های شنوا در آنسوی مرزها خدمات او را فراموش نکنند.

 

زندانیان را دائم جابجا می کردند تا با انباشتن سلول ها جا برای افسرانی که دسته دسته از شهرستان ها می آوردند باز شود. در سلول های 75/1 X 75/2 متر تا هفت نفر و در سلول های 5/4 X 3 متر شانزده نفر را جا داده بودند. راهرو بسیار ساکت و خلوت بود. آدم خیال می کرد که دیاری در این زندان بزرگ نیست. هیچ چیز که نشانه وجود ذی روح در بندها و سلول های متعدد آن باشد به چشم نمی خورد. تنها صدای پای نگهبانان ها که گوئی در عالم ارواح قدم می زنند در راهرو می پیچید ولی سلول ها داشت از آدم می ترکید. و در این سکون و سکوت ظاهری یک جنب و جوش و صحبت های ناپیدا با امواج " تغ تغ" مرس از ماوراء دیوارها درجریان بود. زندان به آن عظمت یکپارچه به هم پیوند داشت. همه زندانیان به دیوارچسبیده بودند و شب و روز با فعالیتی قطع نشدنی با هم سخن می گفتند. الفبای مورس به دیوارها نوشته شده بود و همان خبرهای دلخوش کن کهنه دائم مبادله و نشخوار می شد و از این دیواربه آن دیوار منتقل می شد. همه به هم مربوط شده بودند و اخبار از نوسان افتاده و در تمام سلول ها متعادل شده بود: در "سوریه، ایتالیا، در انگلستان مردم طی تظاهرات خیابانی به جنایت دولت ایران اعتراض می کنند."، " سر در سفارت خانه ایران در پاریس آتش زده شده  است."

زندانیان اسیر و بیکار علاقه داشتند کاهی را کوهی به سازند تا با دلخوشی های خیالی و مجازی بتوانند زندان را بهتر تحمل کنند. خبرهای بی اساس- نظیر در چین 63 افسر آمریکائی اعدام شده اند- را با خوشحالی می پذیرفتند. سیلان این اخبار تحریک کننده در سلول های در بسته روحیه ها را تقویت می کرد و نتیجه این تقویت روحیه، سرسختی بیشتر متهمین در بازجوئی و بازپرسی بود که منجر به شکنجه های سخت تر و طولانی تر می شد.

 

در سلول شماره 6 بند جدید ( بند یک) عبدالله، محمد جعفر و فیروز به اتفاق صادق، خلیل و یحیی زندگی می کردند. دو نفر اخیر الذکرهر کدام یک متر و هشتاد و پنج سانتیمتر قد و نزدیک نود کیلو وزن داشتند. که در نقل و انتقالات شب گذشته به آن ها اضافه شده بودند.

بعد از اینکه طول سلول را با وجب به شش قسمت تقسیم کردند، به هر یک دو وجب در شش وجب جا رسید و مرزها را با خط روی دیوارعلامت گذاشتند.

عبدالله خسته، معترضانه گفت: " خوب جا افتادیم!"

خلیل گفت: " مثل جا افتادن ماهی ساردین در قوطی کنسرو"

صادق شاکیبانه گفت: " دیشب بس که به شونه هام فشار آمد سر شده بود."

محمد جعفر پیشنهاد کرد: " سرها مونو یک در میون آن طرف بگذاریم تا شونه ها آزادتر باشه."

عبدالله با عصبانیت گفت: " یعنی همه مون از بو گند پا خفه بشیم و شب تا صبح ده بیست تا لگد تو سر و چشممون بخوره؟!

محمد جعفر گفت: " شما یک راه حلی پیشنهاد کنین."

عبدالله با خشونت جواب داد: " راه حلش اینه که در سلولو باز کنن تا سه نفرمون تو راهرو بخوابیم."

خلیل با آرامی و خونسردی گفت: " یه چیزی بگین که عملی باشه. ما رو مستراح نمی برن شما انتظار دارین تو کریدور بخوابونن ؟

- پس چند تا مهندس و کارشناس امور "جادادن" بیارن تا ما رو تو این سلول جا بده.

صادق پیشنهاد کرد: " خوبه شبو تقسیم کنیم. سه نفرمون تا یک بعد ازنصف شب گوشه سلول بنشینیم تا سه نفردیگه راحت بخوابن و بعد جاهامونوعوض کنیم."

عبدالله تمجمج کنان غرغرمی کرد و فیروز گفت: " همه سعی کنیم به پهلو بخوابیم تا فشردگی کمترباشه."

عبدالله مثل بمب ترکید: " به گنجشک گفتن مناربکونت گفت یه چیزی بگو که بگنجه. آخه مرد! یک چیزی بگو که عملی باشه. کی میتونه تضمین کنه که تو خواب غلت نزنه؟ "

بحیی گفت: " بابا، من با این قدم اگر سرمو به دیواربچسبونم- که غیرممکنه- ده دوازده سانت ازطول کم میارم و با این شکمم اگربه پهلو بخوابم جای بیشتری می گیرم. سگ مصبا سلولاشونم قواره نیست."

عبدالله گفت: " این سلول برای یک نفرساختن. معلومه که شش نفرکه دو تا شونم مثل هیولان توش جا نمی شن."

صادق با دلخوری گفت: " هرطرحی رو یکی دو شب امتحان کنیم ببینیم کدومش عملی تر و راحت تره."

همه سکوت عبدالله را علامت رضایت او تلقی کردند و قرارشد شب اول به پهلو بخوابند. عبدالله نیمه شب ازخواب بیدارشد و با عصبانیت داد زد: کی طاق وازخوابیده؟ دارم ازتنگی جا خفته می شم."

خلیل که درخواب به پشت غلتیده بود با شتاب به پهلو چرخید و عبدالله به عنوان اعتراض تا صبح نخوابید.

 

صبح زود این جمله ازسلول شماره 5 مخابره شد: " به مناسبت 21 آذرهمه رو به آذربایجان به ایستیم و یک دقیقه سکوت کنیم.

ساعت 5/11 سه ضربه متوالی شروع سکوت را اعلام کرد و اگرکسی در آن لحظه داخل سلول ها را می نگریست، مشاهده می کرد که تمام زندانیان رو به شمال شرقی ایستاده و درسکوت عمیقی فرو رفته اند.

سروان خمام- معاون زندان- درست درلحظه سکوت وارد بند شد و داخل اولین سلول را نگریست و بعد دومی و سومی. ظرف یک دقیقه فرصت نکرد و یا نخواست همه سلولها را بازدید کند. فقط زندانیان سه سلول را آماج قرار داد:  سه نفرشان را به عنوان محرک شلاق زد و همه شان را به سلولهای مرطوب و دورافتاده ای منتقل کرد.

خلیل گفت: "این دومین اعلام خطره."

یحیی پرسید: "اولیش کدوم بود؟

- هیبت الله. او بطورمنظم به دفترمی رفت و هرباررفتنش را به شکلی توجیه می کرد. کم کم برای ما شکی به وجود آمد. یکروزکه او را بردند من احساس کردم کریدورشلوغه، گوشمو به سوراخ درچسبوندم. هیبت الله گریه کنان التماس می کرد: تیمسارغلط کردم ببخشینم! اگرمن خائن بودم دفتر رمز رو می بردم. نه تنها اون کار رو نکردم طی گزارشی به شما هشداردادم که پولاددژ می خواد دفتررو بدزده. سرتیپ تیموربهش گفت: " اطلاعاتتو بده تو دادگاه هم اظهارتنفربکن، بهت کمک می کنم. هیبت الله که به سلول برگشت چشمانش قرمزبود ولی خوشحال بنظر می رسید."

صادق گفت: پس این سومین اعلام خطره! سرگرد ابراهیم درحضور هم سلولش عسکر، نامه ای به یونس داده بود که لای آسترکلاهش مخفی کنه و موقع تحویل دادن چمدون به خانم او بده. روزی که یونس می خواست از در بیرون بره سروان خمام جلوشو می گیره و نامه رو ازتوی کلاهش "کشف" می کنه. "و بعد با حسرتی آشکارافزود: "هیچ نمی تونستم باورکنم که چنین پدیده های نفرت انگیزی بین ما پیدا بشه. دارم نا امید می شم."

خلیل گفت: " نباید اجازه بدیم که بدبینی و نا امیدی درروح ما ریشه بگیره. بین پانصد نفر،وجود یک هیبت الله یا عسکرقابل ملاحظه نیست. اصلا نباید به حساب بیاد."

عبدالله خطاب به خلیل گفت: " حیف ازشما جوون های شجاع! شماها اگرمی خواهید عضو موثر و مفید اجتماع باشید بیشتربه عقلتون تکیه کنید تا به احساساتتون. اینقدرخوش بین نباشید. منم قبول دارم که دو نفربین پانصد نفر گمند، ناچیزند، نباید به حساب بیان. میشه منزویشون کرد. خفه شون کرد. ولی عواملی منجمله: شکنجه، اعدام، احساس کمرشکن و ترس آورشکست، تیرگی افق سیاسی و آینده مبهم، دارند سراشیبی سقوط را آماده می کنند و دست درکارسست کردن بنای ایمان و اعتقاد ما هستند ما......."

خلیل حرفش را برید: " یعنی ایمان ما اینقدرسسته؟!"

- نه! ما درپیچ و خم تاریخ افتادیم. راهمون سخت و تاریک و ناهمواره. بگذارید مثالی بیارم: دانه های گندم زیرسنگ آسیا خورد می شود، آرد می شود و احتمال اینکه ازلای سنگهای خشن و ناهموارآن دانه سالمی بیرون بیاد کمه....."

بازخلیل به میان صحبت عبدالله دوید: " ما گندم نیستیم ما الماسیم. آسیارو خورد می کنیم."

عبدالله صحبتش را ادامه داد: "ما درزیرآسیایی هستیم که آن را دارن با خون می چرخانن. البته سقوط ازقله رفیع غرور و ایمان خیلی مشکله. بویژه که این سقوط به دام دشمن پست باشه. همه فاتحین برای اینکه خودشونو قهرمان حس کنن به دیدن سقوط اخلاقی دشمنانشون محتاجن."

فیروزگفت: "قصاص قبل ازجنایت نکنین. ایمان مانع لغزش می شه. می تونن ما رو بکشن ولی نمی تونن به روحمون دست یابن..." وقتی ما خود را برای کشته شدن آماده کرده ایم دیگه چه جای نگرانیست؟ سقوط ازخصیصه کسانی است که جونشونو بیشترازایمانشون دوست دارن. زندان ما دژتسخیرناپذیری است که مدافعانش تا آخرین نفس مقاومت می کنن."

عبدالله با حسرت گفت: "مقاومت مذبوحانه"

خلیل اعتراض کرد: "نگید مذبوحانه. گاهی باید زندگی رو قهرمانانه باخت. گاهی پیروزی درمرگ قهرمانانه هست. وقتی با دشمن روبرو شدی اگر تونستی بکش و اگرنتونستی کشته بشو."

عبدالله گفت: "اگرزود کشته بشیم، یعنی اگر زود بکشنمون. ولی.... بقیه حرفش را خورد.

صادق پرسید فکرمی کنید این مقاومت ها فایده ای داره؟ وقتی همه چیز روشنه مقاومت سفاهته. با کشف رمزمقاومت ازمحتوی " حفظ راز" خالی شده....."

خلیل حرف صادق را برید: " اولا رازهایی هست که تو دفتر رمزنبوده. ولی تو سینه من و تو هست. ثانیا مسئله بر سر این نیست که من با دو نفر دیگر از همقطارانم یک جا جمع می شدیم و اضاع و احوال سیاسی و اقتصادی رو مورد بحث قرارمی دادیم یا روزنامه "مردم" می خوندیم. این جرمی نیست. آقایون میگن که ما اینکارها رو مخفیانه انجام می دادیم- یعنی توی منزل-  و انتظارداشتن وسط کوچه و خیابان می کردیم. حالا فرض کنیم که بحث سیاسی و خواندن روزنامه جرم باشه و ما با خواندن چند کتاب درسیاست دخالت کرده باشیم. اینکارمشمول تنبیه انضباطیست."

صادق با طعنه پرسید: " پس اینهائی رو که کشتن تنبیه انضباطی شون کردن؟!"

عبدالله با تبسمی طنز آمیز جواب داد: " گاهی تنبیهات انضباطی ارتش شاهنشاهی این جوریه!"

خلیل درجواب صادق گفت: " به همین دلیل خون بسیاری ازبیگناهان فدای سیاست بازی شده و هدررفته. ما هم داریم قربانی سیاست می شیم. قربانی نفت می شیم. منظورازاین شکنجه ها و ساختن پروندهای قالبی و یکجورنتیجه گیری های خطرناکیست که ما رو به میدان اعدام می کشونه. "

صادق که کمی خود را باخته بود پرسید: " پس بهترنبود که ما کارهائی رو که کرده ایم قبول می کردیم؟ "

فیروزجواب داد: " ما با علم به اینکه عاقبت کاربه جاهای باریک می کشه حق نداشتیم بی مقاومت تسلیم بشیم. ما حق داشتیم برای حفظ موجودیت حزب و حفظ خودمان تلاش کنیم و این مقاومت ها مظهرهمان تلاش بود.

عبدالله داشت از جا در می رفت: " آقا! زورکون حرف حسابو پاره می کنه! مقاومت می بایست می شد. ولی این مقاومت ها چه دردی رو دوا کرد؟ عملا دیدیم که هر کار خواستن کردن."

صادق گفت: " کار ما اساسا عیب داشت. ما آموخته بودیم که " نه" گفتن و اظهار بی اطلاعی کردن همیشه باید مبنای کار متهم سیاسی باشه. هیچگاه این فرض مورد بررسی قرار نگرفت که اگرقرارشد "بله" بگوئیم "بله" مان چگونه باشد. انگارهرگز چنین اتفاقی نمی افتد. ما همیشه می بایست فرمول اجرا کنیم. و من چون اجرای فرمول " بله" را نمی دونستم وقتی مدارک را جلوم گذاشتن، همه چیز رو...." صادق حرفش را ناتمام گذاشت.

خلیل پرسید: " کدوم مدرک؟" عبدالله نگاه پرمعنائی به خلیل کرد و خندید.

صادق گفت: " چند نامه ازمن گیرافتاده بود. نامه هائی که سه یا چهارماه قبل نوشته بودم.

صورت زندانیان سیاسی باغشاه، صورت اسامی افسران نگهبان دژبان. و وضع مستشاران آمریکائی در سرباز خانه...."

یحیی گفت: " دائی این ها که مدرک نشد."

بازعبدالله خندید: "مبارزه با ظلم و آگاه کردن مردم از آنچه در زیر پرده می گذرد وظیفه هر انسان شرافتمندیست. نسل آینده نمی بایست وارث بدبختی ها می شد. ما اگر در راه عملی کردن این ایده اقدام کرده بودیم و خون می دادیم ضرری نکرده بودیم  متاسفانه کارازحدود حرف تجاوزنکرد ما توی کتاب بودیم. درعالم خیال زندگی می کردیم. ذهنیاتمون برعینیات غالب بود. من حالا فهیمدم که درآینده چگونه باید عمل کنم..." بعد خودش افزود: " کدوم آینده؟ ! ما دویدن را برای میدان قیامت یاد گرفته ایم."

محمد جعفرگفت: " آقا جان! ما نفع پرست نیستیم. آینده خودمان خوب نشه آینده بچه هامون خوب می شه. ما جاده رو هموارکردیم."

صادق ازخلیل پرسید: " می دونی مهربان چرا بیش ازاندازه مقاومت کرد؟ ازهم حوزه هاش رودرواسی داشت و وقتی طاقتش تموم شد اولین خواهشش ازبازجو این بود که با کسی مواجهه اش ندهد."

خلیل گفت: " همه مقاومت ها یک هدف نداشت."

سرگرد عبدالله متاثرشد: " برای یک انسان شریف، یک انسان بزرگ و با شخصیت ضعف نشون دادن خیلی دردناکه."

صادق گفت: " آدم درکوره آزمایش درک می کنه که بین حرف و عمل چه فاصله ای وجود داره!"

فیروزگفت: " حقیقتش علت مقاومت من ضمن اینکه ازایمانی محکم خالی نبود رگه ای ازحس قهرمانجوئی درخود داشت. با وجود این دوعامل- ایمان محکم- حس قهرمانجوئی- نتونستم بیش ازدو بارزیر دستبند طاقت بیارم."

محمد جعفرگفت: " آقاجان من هم صادقانه اعتراف می کنم که ضعف نشون دادم. ضعف روحی."

صادق گفت: "من مقاومتو بی حاصل می دونستم. همه چیزروشن بود."

خلیل گفت: "نه رفیق. تو هدف اجتماعی نداشتی. می خواستی خودتو نجات بدی."

صادق عصبانی شد: "وقتی مدارک و اعتراف این و اونومی گذارن جلو من و زوردستبند، شلاق و گوشتکوب هم پشتشه مگرمغزخرخوردم که جواب سربالا بدم؟! مگرخود جنابعالی اعتراف نکردین؟"

- چرا. ولی نه داوطلبانه."

یحیی گفت: "خیلی زورداره که آدم داوطلبانه تسلیم یک دشمن پست و نا جوانمرد بشه."

صادق: "ازسروان ابوالقاسم، سروان قاسم و مهندس محمود کارهائی سرزده که آدم احساس ننگ و سرشکستگی می کنه. این آقایون هرکس رو- نظامی و غیرنظامی که می شناختن لو دادن.

روی چکمه های سرتیپ آزمود و سرتیپ تیمورافتادن و هزارجور بی شخصیتی از خودشون نشون دادن."

خلیل گفت: " خوب و بد همه جا هست. این اشخاص هم خدا رو می خوان و هم خرما رو و اغلب ازحول حلیم تو دیگ می افتن. ولی ازحق نگذریم تا زمانی که خطرتهدیدشون نمی کرد خیلی هم فداکاری کردن و کارهای مثبت و مفیدی برای حزب انجام دادن. این جورآدمها بادنمای سیاسی ان. مولوی می گوید: " چون بپوشی تو سلاح رستمان رفت، جانت چون نباشی مرد آن."

فیروزگفت: "من مبارزین را به سه دسته تقسیم می کنم: یک دسته کسانی که ادا درمیارن و جنگاوران میدان های خالی و رفیق های روزهای پیروزی ان. رفیقان نیمه راه همین ها هستن و معروفه که رفیق نیمه راه سرانجام دشمن خواهد شد. این دسته شامل دوگروه می شوند: یکی افرادی که قدرت مبارزه درشرایط سخت را ندارن والا درایمان آن ها تردیدی نیست. گروه دوم فرصت طلبانی هستند که با باد حرکت می کنن. یک دسته دنباله روها که چون ازخود اراده ای ندارن همیشه دنبال یک قطب می گردن و بدون راهنما گیج و گولن. دسته سوم مبارزین واقعی که هم خوب درک می کنن، هم شجاعند و هم اتکاء به نفس دارند. همین ها قوه محرکه اجتماعند و شاید عده شون ازدودسته دیگرکمترباشه ولی انسانهای مفید، فعال وفداکاری هستن و به قولی: تا مغز استخوان انقلابی اند. همین جاست که باید گفت: یکی مرد جنگی به ازصد هزار. این اشخاص ازذخائر انسانی و افتخارات یک ملتند و چون با علم به مخاطرات تصمیم گرفته اند و عاری ازهرگونه تعصب راه خود را برگزیده اند، مبارزین مطمئن و پا برچائی هستند و ازآرمانشان سرسختانه دفاع می کنن و جانشان را هم درراه حفظ ایمان و اثبات حقانیت آرمان خود می دهند. سرتیپ امان می گفت: افسران به سه دسته تقسیم می شوند: لکوموتیو. واگن. پارکابی. افسران فعال و کاروان را لکوموتیو می دانست که واگنها را راه میندازند. فقط وقتی قطارحرکت می کند پارکابیها خود را به آن می چسبانند تا از قافله عقب نمانند."

صادق گفت: "من معتقدم که بیشترمردم مبارزه رو به خاطرمد پرستی قبول می کنن. هروقت نهضتی اوج می گیرد و زمینه مساعدی پیدا می شود یک عده با نیت: " ما را هم ازاین نمد کلاهی" ناگهان سودای مبارزه به سرشون می زنه و وقتی شکستی، محرومیتی، زندانی، تبعیدی و اعدامی درکارباشد بگریز بگریز عجیبی شروع می شود. آنوقت دیگرمبارزه دمده  می شود و ضد مبارزه که نوعی مبارزه نو ظهور، ارتجاعی و منفی است مد روزمی گردد. این حقیقت رو چگونه می توان توجیه کرد که روز25 مرداد نصف جمعیت تهران توی خیابانها راه افتادند و فریاد می کشیدند: ما ملت بیداریم. ما شاه نمی خواهیم. و سه روزبعد جزعربده: شاه! شاه! رجاله ها صدائی درفضای مرده تهران نمی پیچید و ملت بیدارروز25 ناگهان روز28 خوابش برد. این واقعیت را شما چگونه تعبیرمی کنید؟ "

عبدالله گفت: " به قول بالزاک: دنیا اجتماعی ازگول خورده ها و فریبکاران است."

یحیی پرسید: " بعد ازاین حرف ها و نتیجه گیری ها دردادگاه چه باید بکنیم؟ من گیجم شما که عقلتون کارمی کنه راه حلی جلو پای من بگذارید."

خلیل جواب داد: " بهترین راه کسب تکلیفه."

به اتفاق آراء نامه ای به شرح زیربه کمیته مرکزی حزب نوشتند: " از ما با شکنجه اقرارگرفته اند. الف- وظیفه ما دردادگاه چیست؟  ب- پیشنهاد می کنیم که کمیته مرکزی یک لایحه دفاعی شامل تمام نقطه نظرهایش دراختیار ما بگذارد تا یکنفرمان آن را دردادگاه قرائت کند."

به رابطه توجه اکید داده شده بود که جواب را از کمیته مرکزی دریافت و ارسال دارد. دو هفته ای که درانتظاررسیدن جواب سپری شد این شش نفر هم سلول آرزوها درسرمی پروراندند و دو نفرشان با شوری عمیق و صادقانه آستین ها را برای تدارک این کاربالا زده و آمادگی خود را برای خواندن لایحه دردادگاه اعلام کرده بودند.

سرانجام جواب کمیته مرکزی به انتظارآنان پایان داد: " ..... وظیفه دفاع دراین گونه شرایط به عهده رهبران است و آن ها این وظیفه را انجام داده اند... اما درمورد سایرین: البته انکاربا تنفرفرق دارد. دیگرخود دانید!"

خلیل وقتی نامه را خواند یکباره شعله احساساتش خاموش شد. کانون پر حرارت قلبش یخ زد و ازجوش و خروش افتاد. عبدالله که اعصابش درحال تحریک و تا حد پاره شدن کشیده شده بود، ازجا بلند شد و ضمن راه رفتن شروع به صحبت کرد: ".... مثل اینکه ما نمی دونستیم انکار با تنفرفرق داره! اگررهبران وظیفه شان را انجام دادن پس انکارما یعنی چه؟ کوسه ریش پهن!"

و پس از دقیقه ای سکوت با غرش حبس شده ای ادامه داد: " البته انکاربا تنفرفرق دارد. این دستورعمل برای کسانیست که چند چمدان مدرک ازآنها در اختیارفرمانداری نظامی و دادستانی ارتش است."

دوباره سکوت کرد ولی سکوتش طولی نکشید آهنگ صدایش را بالاتربرد: " دیگرخود دانید! اگرما خود می دانستیم یعنی خود می خواستیم که ازشما کسب تکلیف نمی کردیم. جف القلم!"

دوباره مکث کرد. مثل یک ناطق زخم خورده ایستاد و با احساس دردی که تمام وجودش را فرا گفته بود هم سلولهایش را مخاطب قرارداد:

" کارهربزنیست خرمن کوفتن. هنگامی مرگ یک حزب می رسه که بی لیاقت ها ادارش کنن. ما شهید راه..... خرشده ایم!"

خلیل گفت: " برادر، آرام باش! این قدرخودتو نخور! اینقدربدبین نباش! خودمون تصمیم می گیریم. ما بیش ازآنهائی که بیرون هستن درکارمون بینائیم."

فیروزگفت: " امکان داره که مظنون شده باشن و فکرکرده ان اینم نیرنگ پلیسه که می خواد دستشونو بخونه. دراین شرایط هرگونه فرضی مجازه و هر چیزی امکان پذیره. شاید به خود خلیل مشکوکن، البته جوابشون خیلی پرت و پلا و ناراحت کننده اس شاید به علت سوء ظنی که براشان به وجود آمده یک همچه جواب دو پهلوئی دادن."

محمد جعفرگفت: " بعیده که این جواب نتیجه فکراعضاء کمیته مرکزی یا هیئت اجرائیه باشه."

عصبانیت عبدالله بیشترشد و با خشونت گفت: " خیلی دارین پرت می گین. دو دوتا چهارتاست. اینها گه گیجه گرفتن...."

خلیل ازکوره دررفت: " تو قیاس به نفس می کنی."

 

جواب کمیته مرکزی دردی رو دوا نکرد و باعث ناراحتی های شدیدی بین این شش زندانی هم سلول شد. یحیی که مرد جا افتاده و پا به سن گذاشته ای بود، برای فرونشاندن آتش اختلاف پا درمیانی کرد: " مسائل کوچک پایان نداره و ما بی جهت خودمونو اسیرمسائل جزئی و کم اهمیت کردیم."

بازعبدالله آتشی شد: " مسائل کوچک! هه ! مسئله ازاین مهمترچیه؟ شما هنوز جوانید تجربه ندارید فقط یک پارچه احساساتین. آنچه درآینه جوان بیند. پیر درخشت خام آن بیند."

خلیل گفت: " رفیق، این چه جوربحث کردنیه؟ هیچوقت به خودت اجازه نده اگر کسی عقیده ای برخلاف میلت اظهارکرد هزارجوروصله بهش بچسبونی."

بحث پایانی نداشت و هرحرفی یا اظهارعقیده ای طرف مخالف را بر می انگیخت تا برای دفاع از نظریه خود به سنگربرود و کاربه مشاجره و اوقات تلخی بکشد.

خلیل گفت: " کمتراتفاق میفتد که مسئله ای مطرح شود و کاربه بگومگو نینجامد."

فیروزجواب داد: " همیشه پیروزی روح خوشبینی، مهربانی سازگاری و فداکاری را تقویت می کند و شکست روح بدبینی، ناسازگاری و عدم گذشت را. و ما حالا درسراشیب شکستی ترسناک و بد فرجام هستیم و این شکست داره عوارضشو نشون می ده. اگرهمین حالا خبربرسه که وضع طبق دلخواه ما عوض شده خواهی دید که چه مهربانی چه صمیمیتی، چه فداکاری و چه شوری ما روفرا می گیره و وجودمونو سرشار و غنی می سازه. ما داریم دچارعوارض مخصوص زندان. بد بینی، خرده بینی و ناراحتیهای عصبی می شیم و نمی دونیم چه راهی برای رهائی ازآنها باید پیش بگیریم؟"

 

خلیل گفت: " می دونید که گنجشک عجول برای نجات ازقفسی آنقدرخود را به در و دیوار و میله های آهنین آن می کوبد تا ازپا درآد ولی عقاب گرفتار، با وقار، با بی اعتنائی و با خونسردی قابل تحسینی درقفس می مونه تا فرصتی پیش بیاد و ازقفس بیرون بپره. اغلب گنجشک عجول درقفس می میره و عقاب صبورسرانجام به آزادی میرسه. من آرزو می کنم رفقای ما با ابهت و متانت عقاب، زندان و سختی های آن را تحمل کنن. روزآزادی ما فرا خواهد رسید."

و پس ازمکثی افزود: " خوبه ازدرگیری و بحثهای بی حاصل و ناراحت کننده اجتناب کنیم و برای خلاصی ازاین بن بست راه عاقلانه ای بجوئیم و ضمن مشورت با سایرسلولها فرمول واحدی تهیه کنیم تا دستورالعمل دردادگاه باشه."

عبدالله گفت: "موافقم."

دوساعت بعد از نیمه شب عبدالله داشت از سوراخ دربه سلول روبرو با نشان دادن دو انگشت علامت خط و یک انگشت علامت نقطه این مطالب را به حبیب که چشمش جلو سوراخ بود مخابره می کرد:

"اعتراف به عضویت اجتناب نا پذیراست ولی دادن اطلاعاتی که مامورین را راهنمائی کند قدغن! هرکس اطلاعات بیشتری دراختیاربازبرس گذاشته پرونده خودش را سنگین ترکرده است. اگرکسی دردادگاه منکرعضویت شد اظهارتنفرعیبی ندارد ولی اگرعضویت را پذیرفت حق تنفرکردن ندارد."

 

برما بسی کمان ملامت کشیده اند

تا کارخود ز ابروی جانان گشاده اند

ای گل تودوش داغ صبوحی کشیده ای

ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم

چون لاله می مبین و قدح درمیان کار

این داغ بین که بردل خونین نهاده ایم

" حافظ"

صبح زود بود. نسیم دل انگیزی می وزید. خورشید داشت از پشت درختان کاج سرمی کشید. آسمان آبی و هوا مطبوع و نشاط آوربود. خیابان روبر با خمیدگی ملایمش که دردوردست ها آن را به پشت دیوار می برد. تا چشم کارمی کرد آب پاشی و تمیزشده بود هشت زندانی که دو به دو با دستبند به هم بسته شده بودند با رنگ زرد مرده ای بالای پله ها روبه آفتاب ایستاده بودند. آنها که بیش ازچهارماه بود هوای راکد، مرطوب و سنگین سلول را توام با دود مانده سیگارخورده بودند و خونشان دراثرکمی اکسیژن کثیف و ریه ها به علت بوی گند مستراح داخل بند بیمارشده بود با دیدن منظره فرح انگیز باغ پرکاج، خیابان خاکی آب پاشی شده، آسمان شفاف، خورشید خندان صبحگاهی که روزاول دی ماه را به هوای مطبوع نوروزی مبدل کرده بود، شوق و ذوقی ناشناخته دروجودشان بیدارشده بود و همچون درختان به خواب رفته ای که نسیم فروردین بیدارشان می کند، داشتند ازکرختی چندین ماهه بیرون می آمدند. هوا را حریصانه می بلعیدند و منظره دلفریب باغ را با چشمان گرسنه شان می نگریستند و دلباخته زیبائی خیره کننده ای شده بودند که ماهها جزدرخیال آن را ندیده بودند.

آن روزبهارکودتا کرده بود و زمستان قهاربا همه توانائیش نتوانسته بود خشم خود را بنمایاند. این زیبائی با مقایسه زشتی سلول بوناک، نیمه تاریک و تنگ بسی جذاب و دوست داشتنی می نمود. هوای نوازشگربه زندانیان روح می دمید و آنان با خیالی آسوده، بی اعتنا به صفوف سربازان کلاه خود به سر و فانوسقه به کمر و تفنگ به دست که دردو طرف پله های جلو در، برای بدرقه صف کشیده بودند و سرنیزه های صیقل خورده شان آماده به کاربود، خنده و چشمک خورشید را که ازپشت درختان بالا می آمد، تماشا می کردند.

 

محمداسماعیل گفت: " خیلی زیباست!"

همایون جواب داد: "حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف، ازدوزخیان پرس که اعراف بهشت است."

صادق که دست راستش را با دست  چپ فیروزبه هم زنجیرکرده بودند به او گفت: " انسان همیشه چیزخوب را برای عزیزترین کسانش می خواهد و هروقت به خوشی تازه رسیده ای دست پیدا می کنه، به منظره دلفریبی به مسافرت لذتبخش می ره، به یاد دوستان و عزیزان خود می افته و من حالا به یاد عبدالله، خلیل و یحیی افتاده ام که درگوشه سلول تاریک و متعفن دارن زندگی می کنن."

فیروزجواب داد: " زندگی نمی کنن بلکه به زندگی امیدوارن."

ابراهیم دستش را مانند آفتابگردانی جلو چشمش گرفته بود و تبسم شادی بخشی برق دندان طلایش را که آینه دارخورشید شده بود می نمایاند.  اثر سحرآسای آن دایره نورانی همه را ازخود بیخود کرده بود. زندانیان هنوز به خنده و چشمک خورشید پاسخ نداده بودند که صدای گروهبان یوسف چرتشان را پاره کرد: " آقایون! را بیفتین بریم!"

سربازان به چهاردسته شدند و زندانیان را همچون نگینی درمیان گرفتند و حاضر به جنگ و آماده عمل، به حرکت درآمدند. زندانیان درمیان حلقه پولادین جانداری فرو رفتند و هردو نفرشانه به شانه راه می پیمودند. ازخمیدگی خیابان گذشتند. درزندان قصربه رویشان بازشد. کامیون جمسی که جلو آن ایستاده بود پشتش را به آنها کرده و پرده عقبش را بالا زده بود. اولین صف سربازان سوارشد. و دوصف درطرفین کامیون میخکوب شد. بالا رفتن از کامیون با دستهای بسته مشکل بود ولی درهرصورت می بایست انجام شود. تعدادی ازسربازان درفاصله بین زندانیان و کف کامیون نشستند. پنج نفرعقب آن ایستادند و پرده را انداختند.

موتورغرید و کامیون ناگهان ازجا کنده شد. سرنشینان، چون درختانی که باد آنها را خم می کند، به سوی عقب کامیون خم شدند و روی هم ریختند. پس از این به هم ریختگی داشتند مستقرمی شدند که نیش ترمز، آن ها را به جلو ریخت. ابراهیم، که سرش به لوله تفنگ سرباز وسط کامیون خورد، بی اختیارعکس العمل نشان داد: "آخ!" و دستش را درمحل ضربخوردگی گذاشت و معترضانه گفت: " داره تمرین می کنه." هنوزحرف ابراهیم تمام نشده بود که کامیون به راست پیچید و آنهائی را که روی نیمکت سمت چپ نشسته بودند به وسط ریخت. جاده قدیم شمران با سرعت رو به شمال طی می شد.

محمداسماعیل واقعه دو روز قبل را به خاطرمی آورد که او را به دفتر زندان برده بودند و درآنجا با سرهنگ دوم اداری کوتاه قد زردنبوی کمی چاقی روبرو شده بود که با صورت پهن و چروکدارو کیسه پف کرده زیرچشمانش روی صندلی نشسته و مظلوم وارانتظارمی کشید. شاید قیافه اش غلط انداز مودب می نمود یا ساده لوحیش او را بی آزاد نشان می داد و یا لااقل به چشم محمداسماعیل اینطورمی آمد. موهای سرش را رنگ کرده بود و پالتو نظامی زرد رنگی با دگمه های سفید به تن داشت. نامه ای به امضای سرتیپ معین رئیس دادگاه بدوی ازکیفش درآورد و روی میزگذاشت و گفت: " امضاء کنید!"

وقتی حرف زد دندانهای مصنوعی اش کمی ازجا درآمد و او آنها را به هم فشرد تا جا بیفتند. درنامه به هشت نفر، منجمله او ابلاغ شده بود که: به اتهام خیانت و جنایت علیه امنیت کشور و جاسوسی و داشتن مرام اشتراکی باید محاکمه بشوند و لازم است که وکیل یا وکلای مدافع خود را انتخاب کنند و سپس صورت ماشین شده ای را ارائه داد و گفت: " اینها هم داوطلب وکالتند"

 

محمداسماعیل چشمش را بست و انگشتش را روی اسم یکی از" وکلا" گذاشت. نگاه منشی طوری بود که انگاردردلش به سادگی و خوشبینی او می خندید. گرچه خودش کمی ابله به نظرمی رسید ولی دراین کارتجربه داشت و تا آنوقت بیست و چهاردسته متهم را به دادگاه برده بود و دفاعیات مثله شده شان را یادداشت کرده بود.

فیروزهم خوشحال بود که امروزگروهبان یوسف او و هفت نفرازرفقایش را برای پرونده خوانی و تبادل نظربا وکلای مدافع به دادگاه می برد. او بی اراده دستش را به پیشانی اش مالید تا جای شکستگی اش را لمس کند و علائم شکنجه را به وکلای مدافعش نشان دهد که سقلمه ابراهیم رشته افکارش را پاره کرد: "خرس رو ببین!" خرسی که درکنارخیابان سربازخانه لشکر زرهی به یک درخت چناربسته شده بود و بیقراری ازخود نشان میداد توجه فیروزرا جلب کرد و سرگذشت آن جانشین افکارقبلیش شد: " این خرس شهرت فراوانی کسب کرده بود و درشمارحیوانات معروف تاریخ چون: سگ اصحاف کهف، خرعیسا، گربه ابوحریره، بزاخوش، خردجال، گوساله سامری، رخش رستم و شیرناصرالدینشاه درآمده بود و به سهم خود خدمات گرانبهائی دردرجه اول به صاحبش و بعد هم به " بشریت" کرده بود. یکی از کرامات " او" به مقرآوردن زنان و دختران متهم بود و پا به پای سرهنگ امجد، سرهنگ مبصر، سرگرد زیبایی و سروان عمید به خدمت بیریا و خستگی ناپذیرش ادامه می داد. آن روزها برو برویی داشت و جذبه اش هم ازسرتیپ تیمور و سرتیپ آزموده کمترنبود و درآن واحد کارشلاق، دستبند قپانی آتش سیگار، مشت و لگد فحش و گوشتکوب را می کرد. زنان و دختران زندانی ازشنیدن نام خرس تیمور برخود می لرزیدند، به خود می شاشیدند و ازدیدنش غش میکردند. خرس زبانبسته ولی پرجبروت با چانه چهارگوش، چشمان گرد و سیاه و تن پشمالو خاصیت جادوئی داشت و با خود اقرارنامه و اعترافنامه پخش می کرد. همینکه به زنی می گفتند: " اگرفس فس کنی خرس رو بازمی کنیم!" مسلوب الاراده می شد و حتی اسرارخانوادگی خود را که هیچ ربطی به سیاست نداشت افشا می کرد.

خرس تیموردرتاریخ معاصرازشخصیت های برجسته جامعه ایران بود که می توانست ادعا کند یکی ازپایه های تخت کیان را بردوش دارد و نگهبان جقه ایست که کورش کبیرازخود به یادگارگذاشته است. این خرس یک بارهم تمرد کرده و ازانجام " وظیفه" سرباززده بود و آن روزی بود که تیموربرای اقرار گرفتن از یک زن می خواسته است شخصا بر " کار" خرس نظارت داشته باشد. وقتی به دستوراو حیوان را درحمام خرابه لشکرزرهی حاضرمی کنند، زن فریادی کشیده و بیهوش می شود. خرس به دورمتهم بیهوش چرخی می زند و ضمن نگاه ملامت بارش، به تیمور تنه ای زده و فرار می کند سرتیپ تیموربرای اثبات پشتکار و سماجت خودش دوباره دستورآوردن خرس را می دهد ولی سربازان مامور نتوانستند و یا نخواستند که خرس را برگردانند. بلافاصله درلشکر زرهی شایع شد که: " خرس ازانجام ماموریت محوله شرم کرد. ولی تیمورخجالت نکشید! خرس تیموربا خدماتی که انجام داده بود، تا درجه سپهبدی ارتقاء یافته بود و بدین وسیله حسادت جمعی ازامراء را که از قافله عقب مانده بودند برمی انگیخت و به آنان می آموخت که سپهبد شدن " عرضه" می خواهد تا ازاشتباه به درآیند و خیال نکنند باید درجنگی علیه دشمن زورمند و متجاوزشرکت کنند، هزاران نفرازسپاهیان او را نابود کنند و چند برابرازسربازان خودی را به کشتن بدهند تا روی ستاره های پنج پری که باید درزیرتاج کوچک زرینی روی سردوششان دوخته شود ببیند ولی هشیارترین شان با درسی که ازخرس تیمور آموختند به سرعت مدارج عالی را طی کردند و درشمارامرای انگشت شمارارتش شدند. نظم استقراری تیمور- آزموده آنقدرشه پسند بود که بی یاری تیپ های لایق و فعال " برهنه ها" و " ملکه ها" " شعبان ها" و همکاری صمیمانه " خرس ها" امکان نگهداریش نبود. خرس تیموربرعکس شیر ناصر الدین شاه که کلاهش پشم نداشت و بچه های رند با انگشت موجبات شر مساری حیوان و صاحبش را فراهم می ساختند، خیلی ترسناک و با ابهت بود. تیمور وجود این حیوان را به فال نیک گرفته بود و آن را نشانه ای از اعتلا و درخشش افتاب بخت خودش می دانست. کامیون به خیابان غربی پیچید و خرس خدمتگزار با مراقب اجباری اش درپشت دیوار ماند.

 

تالار دادگاه نقص ظاهری نداشت: سه ردیف نیمکت درته اطاق و پنج تریبون که وسطی ازهمه بلندتربود درطرف مقابل قرارداشت و تریبون کوچکتری عمود به آن ها گذاشته شده بود. درکناراین تریبون یک میز و صندلی به چشم می خورد که به غیرازنیمکت ها ازهمه تریبون ها کوتاه تربود. درست درپشت تریبون وسط و بالای آن مجسمه ایستاده چشم بسته ترازو بدستی روی دیوار نصب شده بود. بالای مجسمه و درحقیقت بالاترین شیئی داخل تالارکه لبه اش به سقف می خورد و دیگرازآن بالاتر نمی شد چیزی قرارداد، عکس قاب گرفته ای بود که با فرشته عدالت ازدواج کرده بود و بزرگترین فرزند این زوج " ناسیونالیزم مثبت" بود. این همسران مهربان فرزندان دیگری هم داشتند که گرچه به سن فرزند ارشدشان نمی رسید ولی درشهرت و درخشندگی دست کمی ازاو نداشتند. آن ها " عدالت اجتماعی" "اصول عالی اخلاقی"  و "تایید قطعی اعلامیه حقوق بشر" بودند. چند سال بعد آخرین و خوش قدم ترین فرزند را خدا به آنها عطا فرمود که نامش را "انقلاب سفید" گذاشتند و والدین به مناسبت تولد فرزندی که برای آن ها خوشبختی بسیار و پیروزیهای فراوان با خود آورد جشن ها برپا ساختند و شادی ها کردند و هفت شب و هفت روزشهرها را آذین بستند. این فرزند به سرعت رشد کرد و از همه برادران و خواهران خود یک سرو گردن بلندتر شد و هرروز به کمالاتش افزوده می گشت. روزاول تولد شش سالش بود و هنوز دندانهایش درنیامده بود که ده ساله شد و یک شبه ره صد ساله را پیمود.

 

مجموع نیمکت ها، تریبون ها، میز و صندلی و ازهمه مهمترمجسمه گچی روی دیوار، درداخل یکی ازآسایشگاه های سربازان لشکرزرهی که با سیم های خاردارمحصور شده و پنجره های آن را شبکه ای ازسیم خاردار پوشانده بود، دادگاه بدوی شماره یک نظامی نامیده می شد که ورود متهمین آن را از حالت سوت کور بودن درمی آورد. متهمین، که پس ازماه ها اتاق بزرگی را دیده و احساس آزادی عمل می کردند، لا به لای نیمکت ها درآمد و رفت بودند. تالار مثل کلاسی شده بود که معلمش هنوز نیامده و شاگردان بازیگوشش آرام و قرارنداشته باشند. هیچکس درجائی نمی نشست و همه درجوش و خروش بودند. ولی این شاگردان کمی گیج بودند و نمی دانستند که برنامه چیست و امروز چه درسی دارند. نیم ساعت درنوعی بلاتکلیفی با هم مشاوره و تبادل نظر می کردند و هرکدام حدسشان را درمورد کارامروزمی زدند.

 

ابراهیم با سادگی کودکانه ای گفت: " بچه ها وضع خوبه والا نمی گذاشتن با هم حرف بزنیم!"

همایون گفت: "برو بابا! خدا پدرتو بیامرزه. اگرازهمین جا به میدان اعدام نبرنمون باید شکرکنیم."

آشنا گفت: "مگر دفاع  بدون خواندن پرونده هم می شه؟"

محمد اسماعیل گفت: "خاطرتون جمع باشه که همین امروزتکلیفو معلوم می کنن و حکم  رو کف دستمون می گذارن."

فیروز که همان خوشبینی ابراهیم را داشت  گفت: " اقلا ظاهرکاررو حفظ می کنن ."

محمداسماعیل فقط با لبخند پرمعنائی جواب او را داد.

متهمین درگیروداربحث و پیش بینی  و تجزیه و تحلیل اموربودند که سرو کله پیرمرد لاغراندام سفید روئی که پالتو سیاه پوشیده بود پیدا شد. ابراهیم شناختش: " جهان نما وکیل مدافع منه. باهام قوم خویشه. افسربازنشسته اس و محضرداره، به قانونم خیلی وارده."

و با اشتیاق به استقبالش رفت و او را کنارخود روی نیمکت نشاند. پیرمرد ابراهیم را با سردی پذیرفت و ازصحبت کردن با او پرهیزداشت. خیلی با اکراه و محتاطانه پرسید: "خب بگو ببینم دربازجوئی و بازپرسی چه گفتی و چه مدارکی علیه ت رو پرونده اس؟ "

ابراهیم با تعجب گفت: "مگرپرونده رو نخوندین؟ "

جهان نما با بی اعتنائی جواب داد: "خواندنش لزومی نداشت."

ابراهیم که کمی عصبانی شده بود بی اراده گفت: "ده! حالام  نمیدن بخونیم؟ "

جهان نما با اخم تحقیرآمیزی جواب داد: "می گم خوندن نداره! چی رو می خوای بخونی؟ تو باید پرونده تو حفظ باشی."

- به به ! ما نباید بدونیم ادعا نامه چیه؟ "

- خیال کن دونستی. چه گلی به سر خودت می زنی؟ تو اگرعاقل باشی حرف منو گوش می کنی. اگرمی خوای من وکیل مدافعت باشم اول پا میشی تمام کثافتکاری هائی رو که کردی به گردن می گیری، بعد هم اظهارپشیمونی می کنی. ازحزب لعنتی اظهار تنفر می کنی  و ازشاهنشاه تقاضای عفو. جز این هر کاری بکنی احمقانه اس. منم قول می دم یه جوری دفاع بکنم که قضات رحمشون بیاد، شاید بتونم ازاعدام نجاتت بدم."

ابراهیم متعصب، احساساتی، جسور و عصبی از جا دررفت و با صدای کلفتش کلمات را جوید و قاطی هم کرد:

"من وکیل مدافع نمی خواهم! پاشو بروخونه تون! خودم دفاع می کنم."

جهان نما با عصبانیت ساختگی گفت: "آخه من چطور از یک توده ای خائن دفاع بکنم؟ کسی که به شاه مملکت خیانت بکنه، قابل دفاع نیست."

ابراهیم آتشی شد: ؟ " تو که پرونده رو نخوندی ازکجا می دونی که من...."

سرهنگ حرف او را با عصبانیت برید و یک نفس به طوری که کلمات آخرین جمله به زحمت ازگلویش بیرون می آمد و رگ های گردنش کلفت شده بود گفت: "من می دونم. خودت می دونی. این سربازمی دونه. همه دنیا می دونن. کوس رسوائی شما رو همه جا زدن."

ابراهیم با حالتی که اگرکاردش می زدند خون ازتنش درنمی آمد گفت: "پاشو برو!"

و از کنارسرهنگ بلند شد. جهان نما که به عکس می نگریست، مثل اینکه با خودش زمزمه می کند گفت: مگردیوانه شدم خودمو با شاخ گاو جنگ بندازم."

ابراهیم که صحبت او را شنید جواب داد: "حق داری! با بندگان اعلیحضرت نمیشه درافتاد!"

سرهنگ مثل کسی که سرآشتی دارد رو به همایون کرد: " کسی که جاسوسی نکرده باشه اعتراف نمی کنه."

- همایون گفت: " شما که پرونده رو نخوندین."

- خلاصه شو ازمنشی دادگاه پرسیدم."

- اعتراف های ما رو با شکنجه گرفتن. چشممونو کورکردن. دستمونو شکستن. زیرشلاق له مون کردن. چوب تو هرچه نبترمون...."

وکیل مدافع با خود نمائی نفرت انگیز یک عامی ابله جواب داد: " اگرآدم یه دست یا یه چشم نداشته باشه، بهتره تا اتهام خیانت و جاسوسی و هزارکوفت و زهرماردیگه بهش ببندن یا قبول کنه."

- اگرکورمون می کردن و دست ازسرمون برمی داشتن کار به اینجا نمی کشید.

- نه آقا! این ها همش بهونه س . آدم تا کاری نکرده باشه کسی نمی تونه به زور به گردنش بگذاره.

جمله آخر را طوری بیان کرد که در چشمان زاغ و بی نورش یک دنیا بلاهت و ترس موج می زد: بینی دراز و تیغه مانندش همچون حائلی که در پشت دیوارهای ترکدار و کهنه می سازند، مانع ازهم پاشیدگی صورت شکسته بسته و چروکیده اش می شد و از دو طرف آن اشک قی آلود چشمانش مانند ناودانی که آب لجن آلود قی کند سره می کرد. در گوشه چشمش مقداری گوشت اضافی تا نزدیک مردمک آن پیش رفته و قی ها مانند چرک دمل رسیده ای ازگوشه اش بیرون زده بود. نوار متورم پلکهایش رنگی شبیه به جگرسفید خون آلود داشت. همایون اُقش گرفت و با بیزاری از وی روی برگرداند.

آشنا که تماشاگر این صحنه بود به محمد اسماعیل گفت: " درست تو نخش برو. کسانی هستن که می دونن دروغ می گن ولی انگاراین بابا خودشم نمی فهمه داره چاخان می کنه."

محمد اسماعیل جواب داد: "خیلی هم خوب می فهمه مزخرف می گه. به این شکل و شمایل و ادا و اطوارش نگاه نکن. جرات نمی کنه چیز دیگه ای بگه."

 

ابراهیم داشت تند تند درته سالن قدم می زد. صادق و خانی روی یک نیمکت نشسته بودند و هرکدام درافکارخودشان غرق بودند.

فیروز که روبروی درایستاده بود گفت: "بچه ها یه عده سرهنگ و سرگرد دارن میان."

منشی از روی صورت شروع به خواندن اسامی کرد: "سرگرد همایون متهم ردیف یک، وکیل مدافع سرکارسرهنگ بازنشسته یمین. سرگرد ابراهیم متهم ردیف 2، وکیل مدافع سرکار سرهنگ بازنشسته جهان نما...." و به هر متهمی یک مداد و یک ورق کاغذ داد. همایون آرام نشسته بود و ضمن اینکه نمی خواست خود را به نصایح وکیلش بی اعتنا نشان دهد، چندان توجهی هم به تلقینات او نمی کرد. ابراهیم با خشم و بی اعتنائی پشتش را به وکیل مدافعش کرده بود. جهان نما با سرکوچک و مخروطی شکل. موهای سفید چرکمرده و گردن پرچین و دراز و باریکش که چون خرطوم فیلی از یخه آهاردار پیراهنش بیرون آمده بود و می شد با یک ضربه قلمتراش قطعش کرد، و رگهائی به قطر لوله آفتابه درطرفینش درتلاطم بود برای توجه ابراهیم سقلمه ای به او زد. ابراهیم که حرفهای وکیل مدافع برایش عقده شده بود، دوباره از جا در رفت: " آقا من وکیل نمی خوام. "

جهان نما برای رام کردن او با لحن ظاهرا دلسوزانه گفت : "بچه، اینقدر تخس نباش! اعدامت می کنن. تو پنج تا بچه داری. یه خورده فکر زن و بچه هات باش ..."

ابراهیم نگذاشت حرف وکیل مدافعش تمام شود: "بچه های تو که نیستن."

- الله اکبر! مگرعقل تو کله ت نیست؟ داری برای منم دردسردرس می کنی. عجب غلطی کردم که وکالت تو رو قبول کردم."

- ولم کن! حوصله ندارم. تو که پرونده منو نخوندی چطور...."

جهان نما دستپاچه شد و توی حرف ابراهیم دوید: "چه ته؟ یواشتر! خوندم، خوندم بابا! عوض یه دفعه ده دفعه خوندم."

- اگرخوندی من درآخرین دفاع چی نوشتم؟ "

وکیل به تته پته افتاد: " اه ... اه ... یعنی من دروغ می گم؟ ... خودت که می دونی..."

بحث بین این دو نفرتمام شدنی نبود. محمد اسماعیل که رنگش پریده بود و دستش می لرزید داشت به وکیل مدافعش می گفت: "نمی خواد منو نصیحت کنین. شما حق ندارید این چیزهائی رو که نوشتین بخونین اگر می تونین دفاع بکنین. اگر نمی تونین حرف نزنین من خودم می دونم."

فیروزازوکیل مدافعش پرسید: " ادعا نامه دادستان چیه؟ "

سرهنگ بخشنده که آدم خپله خوش سیمائی بود و درهمان برخورد اول علاقه بیننده را به صداقت و مهربانی خود جلب می کرد، جواب داد: "ازشما چه پنهون پرونده رو نخوندم، یعنی ندادن بخونم."

- پس چه جوری می خواهین دفاع کنین؟ "

- اسم دفاع رو نبر. ما مستقیم و غیرمستقیم تحت فشار قرارداریم و دست و پامون تو پوست گردو گذاشتن. من هفت هشت خط نوشتم همانها رو می خونم."

- ممکنه به من نشون بدین؟ "

- منظورتو می فهمم. جنبه استرحام نداره. "

- خب، من که ادعا نامه رو نخوندم و ازقانون اطلاعی ندارم چه بکنم؟ "

- اون هائی هم که دکترحقوق بودن نتونستن چیزی بگن. همه راه ها ...."

بقیه حرفش را نزد-  فیروز به فکرفرو رفته بود و نوک مدادش را نزدیک صفحه کاغذ نگه داشته بود. صادق و خانی روی نیمکت های ردیف آخر نشسته بودند و گفتگو های درگوشیشان با وکلای مدافع تمام شده بود. حالت چهره ها رضایت طرفین را نشان می داد... خانی داشت به سرعت می نوشت و صادق مثل کسی که تمرین سخنرانی می کند با خودش حرف می زد.

 

" هیئت داوران تشریف میارن! " منشی این خبررا اعلام کرد همه ازجا بلند شدند. یک سرتیپ، چهار سرهنگ و پشت سرآنها سرگرد کیف به دستی وارد شد. سرتیپ جای خودش را در پشت بلند ترین تریبون و پشت به فرشته عدالت، اشغال کرد. سمت راستش دو سرهنگ ستاد و سمت چپش یک سرهنگ هوائی و یک سرهنگ پیاده که یک وجب از او پائین تربودند، ایستادند. سرگرد کیف به دست پشت تریبونی که عمود برجای قضات بود، منشی پائین دست سرگرد، وکلای مدافع و متهمین دربرابر آنها و جلو نیمکت های اتهام. پس ازنشستن داوران و دادستانی منشی اجازه نشستن به متهمین را داد.

رئیس زنگ روی میزش را به صدا درآورد و خیلی بلند و شمرده گفت: "جلسه رسمیست! منشی صورتجلسه دادگاه را بخواند!"

منشی بلند شد و از روی نوشته ای که دردستش بود شروع به خواندن کرد: "دادگاه بدوی شماره یک نظامی برای رسیدگی به پرونده های اتهامی..."

سپس رئیس دادگاه، درحالی که به روبرو نگاه می کرد با صدای بلند گفت: "دادستان ادعانامه خود را اقامه کند!"

سرگرد ظریف اندام خوش صورت آبی چشم خندان روئی که برمسند دادستان تکیه زده بود با حالت زنانه ای برخاست و اوراق پلی کپی شده ای را که از کیفش بیرون آورده بود خواند: ".... سازمان نظامی چنین و چنان و هشت نفرافسران حاضرکه عضو آن بوده اند بین افسران تفتین و تحریک می کردند. برای دشمن جاسوسی می کردند و ترتیب قیام مسلحانه ای را می دادند.... و دلیل بارز خیانت و جنایتشان اعتراف صریح خودشان و رهبرانشان که چندی پیش به مکافات رسیدند. مدارک بسیاری منجمله صدها کتاب و روزنامه کمونیستی ادعانامه را تایید می کند به این دلائل و صدها دلیل دیگرکه جرمشان با بند 1 ماده 60 و ماده 62 و 67 قانون مجازات عمومی و ماده 317 قانون دادرسی و کیفرارتش تطبیق می کند برای هریک ازآنها تقاضای دوباراعدام، یکبارپانزده سال و یکبار ده سال زندان می نماید. ضمنا برای عبرت سایرین و به منظوربه کیفر رسیدن خود خاطیان، اشد مجازات را درباره آنها ازمحضردادگاه تقاضا می نماید. " و نشست

رئیس دادگاه خطاب به متهم ردیف یک گفت: "خود را معرفی کنید!"

- سرگرد پیاده همایون سی دو ساله، دارای زن و فرزند."

- ادعانامه دادستان را شنیدید. آیا به گناه خود اعتراف دارید؟ "

- نه !

- شما که درسربازخانه ها در زیر ظاهری فعال و گول زننده با اعتقاد به تئوری مارکسیسم لنینیسم داشتید تیشه به ریشه استقلال! مملکت می زدید باز هم می خواهید با دروغسازی داوران را از داوری صحیح منحرف کنید و از چنگال عدالت بگریزید؟ "

همایون جواب داد: "اولا داشتن عقیده جرم نیست، ثانیا اظهار ریاست محترم دادگاه راجع به فعال بودن ما در خدمت این مدعا را ثابت می کند که هیچگاه عقیده ما حاکم براجرای مقررات داخل سربازخانه و آئین نامه های نظامی نبود، بلکه صرفا یک عقیده بود."

- خفه شو!

وقتی تمام متهمین موفق به دریافت "خفه شو" ازریاست محترم شدند دادگاه برای رفع اوقات تلخی داوران نیم ساعت تعطیل شد.

رئیس خطاب به وکیل مدافع سرگرد همایون: "ادعانامه دادستانی را شنیدید، اگر دفاعی ازموکل خود دارید بیان نمائید.

سرهنگ یمین بلند شد: "ریاست محترم دادگاه! دادرسان محترم! من درتمام خدمت مقدس سربازی شعاری جز: خدا، شاه و میهن نداشته ام. من خدمات صادقانه ای به پدرتاجدار و مام میهن انجام داده ام و مفتخرم که نه یک لکه ننگ بردامن دارم و نه یک پوان منفی درپرونده. و اگراکنون به ناچار در صف متهمین نشسته ام، بحمدلله که آماج تیربهتان نیستم، بلکه به عنوان وکیل مدافع باید وظیفه شرم آوری انجام دهم و ازموکلی نا اهل دفاع نمایم. من معتقدم که این متهمین منجمله موکل بنده فریب خورده و به خیانت کشیده شده اند. البته سزای خائن چوبه دار و تیراعدامست. و اعدام قبائیست که باید به تن آنها پوشاند ولی با اظهارندامتی که این فریب خورده نمک به حرام می کند و ازقیافه اش هم عرق شرمندگی می ریزد و ازخجالت سرش را بالا نمی آورد و ابراز انزجاری که نسبت به حزب ملعون و منافق و بی وطن و منحله توده می کند بنده از پیشگاه دادگاه محترم تقاضا می نمایم که یک قطره از دریای بیکران لطف و عطوفت پدرتاجدار را نثار این ملعون بکند. به جوانی اش به زنش و به فرزندانش رحم کنید! و... !.... و امیدوارم بنده را هم که بلاجبار وکالت این موکل خطرناک را طبق دستور ریاست محترم دادگاه پذیرفته ام مورد سرزنش قرارندهید. من سابقه درخشانی دارم. البته تیمسار ریاست محترم دادگاه اطلاع دارند که من درسال 1325 ازاعماق جنوب مملکت چه درس بزرگی به متجاسرین شمال آموختم و الا کشورعزیز ما اکنون پاره پاره شده بود...!... دیگرعرضی ندارم."

سرگرد همایون سرافکنده بود. سرافکنده از داشتن وکیل مبرز و شجاعی چون سرهنگ یمین. همایون داشت به جای او خجالت می کشید و سرش را به زیر انداخته بود. او می دانست که : سرهنگ یمین، همانطورکه خودش ادعا کرد، اسلحه زمین گذاشتن را خوب بلد بود و یکی از تیپ های جنوب ایران در زمان فرماندهی او بوسیله عشایر فارس خلع سلاح و تار و مار شد. ازآن مهمتر: سرهنگ یمین سربازان شاه پرست زیادی تربیت کرده است. او معتقد بود که سربازان تر و تمیز و خوبرو استعداد زیادتری برای این کار دارند و آنها را برای حفظ تاج و تخت کیان انتخاب و " آماده" می کرده است. به همین جهت و جهات فراوان دیگر یک لکه سیاه بردامنش و یک نکته تاریک درپرونده اش دیده نمی شود. همایون به خودش گفت: "دامنی که همه اش سیاه باشد دیگر لکه سیاه روی آن نمایان نمی شود."

 

رشته افکارهمایون را صدای وکیل مدافع ابراهیم گسست: "بسم الله الرحمان الرحیم. بسم الله و بالله  و علی مولانا و سیدنا وها دنیا وووو قل یا ایها الکا فرون (بگو گروه کافران را) لااعبد ما تعبدون (نپرستیم آنچه را پرستید) و لاانتم عابدون ما اعبد (و نه شما پرستندگان آنچه را پرستم) ولا انا عابد ما عبدتم (و نه منم پرستنده آنچه پرستش کردید) ولاانتم عابدون ما اعبد (و نه شما پرستندگانید آنچه را پرستم) لکم دینکم ولی دین (شما راست دینتان و مراست دینم)

"گرچه قسمت اول آیه آخرمصداق ندارد ولی نخواستم سوره را ناقص بگذارم. ریاست معظم و دادرسان محترم..."وقتی دید منشی دارد صحبت هایش را یاد داشت می کند گفت: " بدوا ازمنشی محترم دادگاه تقاضا دارم که فعلا صحبت های بنده را یادداشت نفرمایند. "و ادامه داد: " .... من یک وقتی جوان بودم. جوانی بلای زندگیست و جوانان بازیچه این بلا هستند وووو. اکنون پیر شده ام ولی برعکس پیران دیگرنمی توانم. "به منشی اشاره کرد: " یادداشت فرمائید! بله نمی توانم ازخطای جوانان بگذرم. جوان را اگرآزاد و سرخود بگذارند ننگ بالا می آورد، فاسد می شود، خائن می شود وووو. من عقیده دارم که علف های هرزه را باید ازریشه درآورد. سبزه زار را باید وجین کرد وووو. موکل من جوانست. گول خورده..."

رئیس دادگاه حرف او را برید و ازابراهیم پرسید: " چند سال داری؟ "

چهل و سه سال!

رئیس به وکیل مدافع اشاره کرد که : " ادامه بدهید!"

جهان نما دستپاچه شد: " آه... بله ... بله.... موکل من یک وقتی جوان بوده وووو. خب لغزش و خطا، ببخشید خیانت ممکن است زندگی هرجوانی یا پیری را تباه سازد وووو. موکل من ندانسته، ببخشید محتملا دانسته خیانت کرده، خیانت کرده وووو همین قدر بدانید که بچه هایش بی تقصیرند. به آن ها رحم کنید. خودش قابل ترحم نیست وووو. او را به بچه هایش ببخشید. من از ریاست معظم دادگاه عاجزانه تقاضا دارم.... " صدایش را بلندترکرد: "عاجزانه تقاضا دارم که بروند و روی پای اعلحضرت بیفتند و برای این عاصی رو سیاه تقاضای عفو بنمایند." و بعد آهنگ صدایش را پائین آورد: "آنا الله و انا الیه الراجعون. دیگرعرضی ندارم."

نشست و با قیافه ای راضی و مغروربه ابراهیم گفت: "با این دفاعیاتی که کردم حتما تبرئه خواهی شد.

و با این بیان پرشورمقداری ترشح آب دهان به صورت او پاشید. ابراهیم داشت عضلات صورتش می پرید و چشمانش می خواست از حدقه در آید. چیزی نتوانست بگوید. فقط نگاهی پر ازخشم و تنفربه او کرد و رو برگرداند.

سرهنگ بخشنده از روی نوشته ای که در دست داشت مشغول خواندن بود: "... برابرماده ... اعتراف متهم نمی تواند دلیل قاطعی برارتکاب جرم او باشد....

رئیس زنگ زد و با خشونت گفت: " ازموضوع خارج نشوید! "

دادستان اجازه صحبت خواست: "اگراعتراف متهم دلیل قاطعی نباشد اعتراف های، هم حوزه او، یک دلیل قاطع. اعتراف صادق، هم حوزه او، دلیل قاطع دیگر و از همه مهمتراعتراف منصور، مسئول حوزه او، دلیل قاطع تر دیگر."

رئیس خطاب به بخشنده: "به دفاع ازموکل خود ادامه دهید!"

.... بله. برابر نامه شماره دیوانعالی کشور، حزب توده حزبی با مرام اشتراکی نیست...."

رئیس داد زد: " آقای سرهنگ یکبار دیگرمودبانه به شما تذکرمی دهم که از موضوع خارج نشوید!"

سرهنگ بخشنده با لحنی که درآن اعتراض مودبانه و ترسنده ای حس می شد گفت: "بنده دیگرعرضی ندارم."

سرهنگ چرخشت که وکالت سه نفر را به عهده داشت درمورد فیروز که اهل کرمان بود گفت: "خاک کرمون توده ای پرورنیست... این که از این موکلم. و اما در مورد مهندس آشنا: حیف ازاین جوان مهندس که در بند کشیده شود. چسبندگی ماده 67 به صادق موکل سوم من جای تردید است. اگر سرکار دادستان به ماده 313 استناد می کردند من حرفی نداشتم. در خاتمه از ریاست محترم دادگاه و دادرسان محترم تقاضای برائت موکلین خود را می نمایم. دیگرعرضی ندارم."

وکیل مدافع محمد اسماعیل پس از ذکر مقدمه گفت: " ... دراین پرونده دلیلی نیست اگر دادستان محترم مدارکی علیه موکل من دارند ارائه دهند."

دادستان بپا خاست: "حزب توده وقتی احساس خطر کرد طی بخشنامه ای دستورداده بود:  اعضاء خانه های خود را ازهرگونه مدرکی پاک کنند. و چون درمنزل محمد اسماعیل هیچگونه مدرکی به دست نیامده بهترین دلیل عضویت او درحزب توده است و نشان می دهد عضوی مومن و با انضباط بوده و دستورات حزب را دقیقا اجرا کرده است."

وکیل مدافع ادامه داد: "  من ازدادگاه برای موکل خود طلب استعفار می کنم. دیگرعرضی ندارم."

زنگ رئیس ختم جلسه را اعلام کرد. و هیئت دادرسان برای صرف ناهار از سالن دادگاه بیرون رفتند. متهمین گیج را به زندان برگرداندند و در بند جداگانه ای که ده نفردیگرآنجا بودند زندان کردند. این واحد تازه تشکیل شده و در برزخ بین سلول های انفرادی و بند عمومی قرارداشت و برای خود شخصیتی پیدا کرد: " گروه حاضر به دادگاه"

محمد اسماعیل ازعبدالمجید پرسید: " دادگاه شما چقدرطول کشید؟ "

عبدالمجید جواب داد: " در دو جلسه رسیدگی و شور، تکلیف هر ده نفرمونو روشن کردن: سه نفراعدام بقیه هم ابد و پانزده سال."

آشنا گفت: " پس خم رنگرزیه ."

خودشون اسمشو گذاشتن دادگاه بدوی."

یعنی همین امروزحکم های ما رو صادرمی کنن ؟"

حتم.

محمداسماعیل گفت: تو که تجربه داری ما چطور باید دفاع بکنیم؟"

همچه کارمشکلی نیست.

یک آخرین دفاع برای من بنویس.

عبدالمجید مداد و کاغذ را گرفت و مثل اشخاص خبره ای که کارشان لایحه نوشتن است خیلی سریع و جدی شروع کرد و محمداسماعیل هم دست او را تعقیب می نمود: "ریاست محترم دادگاه ! دادرسان محترم! " عبدالمجید از نوشتن ماند. کمی فکرکرد و بعد از محمداسماعیل پرسید: " خب، دیگه چی بنویسم؟"

اسماعیل خنده اش گرفت و گفت: " مداد و کاغذ و بده. این که تو نوشتی خودمم می دونستم. می خواستم ببینم چه جوری باید دفاع بکنیم."

عبدالمجید با خنده گفت: "چه جوری دفاع کنی؟ مگرمی گذارن جیک بزنی! باید یه خورده عزو جز کنی و بعدم تنفر و اظهار ندامت و تقاضای بخشش."

شما اینجوری دفاع کردین؟

جور دیگری نمی گذارن.

سرگرد ویدا ریش سفید دسته ده نفری که محکوم به اعدام شده بود گفت: " بابا جون! همه مون گیج و سردرگمیم. نمی گذارن چشم و گوش ما بازبشه. اعصابمونو کرخ کردن. انگارهمه مونو با تریاک مسموم کردن و دائم هم زیرضربه قرارمی دن. ما فکرنمی کردیم که رئیس دادگاه یا وکیل مدافع به متهم فحش بده. حالا شما می خواهین به قضاتی که تا حالا درمیدان مشق بودند و دادگاهی که هیچ چیزش برابر قانون نیست، بفهمونین که پرونده تون بر خلاف تمام موازین قانونی و اخلاقی و عرفی تنظیم شده؟ شنیدی که درجهنم عقرب هائی هست که آدم از ترس آنها به مار غاشیه پناه می بره؟ من قبل از دادگاه فکرمی کردم که از دست بازجو و بازپرس به قضات دادگاه پناه ببرم. حالا می فهمم که همه شون سروته یک کرباسند و این مارغاشیه هم جزنیش زدن و کشتن کاری نداره و همیشه درکارش موفقه. دادستان هم مثل دملی بر پشت عدالت روئیده و داره خون اونو تبدیل به چرک می کنه و بیرون میده..."

 

 
 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت