راه توده                                                                                                                                                       بازگشت

 

افسانه ما- 2

کشف يک سازمان موحش

افسران ميهن دوست

غ. فروتن

 

در خيابان وال استريت، مرکز بانک ها و کاخ نشينان نيويورک، و ساير خيابان های اشراف نشين آن و ديگر شهرهای بزرگ آمريکائي اين جملات  با حروف  نوراني  و رنگين  چراغ های  فلورسنت  و مهتابي بر سر در چاپخانه روزنامه معروف نيويورک تايمز، واشنگتن پست  و در بالای  ميدان ها و سر در پارک های عمومي، ايستگاه های راه آهن  و اتوبوس،  فرودگاه ها و در زير مجسمه آزادی به چشم مي خورد:

The discovery of a terrible underground organization in

Iran army Alredy abou four hundred communistst         

officers have been arrested.                                            

" کشف يک سازمان موحش و مهم زيرزميني در ارتش ايران، تا کنون در حدود چهارصد افسر کمونيست بازداشت شده اند"

 

و بدين وسيله آخرين  و دقيق ترين اخبار ايران را با نشاط  و سرور شگفت انگيزی  به اطلاع  عامه  مي رساند  و ساعت  به ساعت تعداد دقيق افسران دستگيرشده  در همه نقاط ايالت متحده پخش مي شد. بورس نفت در بازار بين المللي رو به افزايش نهاده بود و سهام داران آن به  نشاطي ديوانه وار مبتلا شده بودند  و متعاقب آن خبری هم از حل قريب الوقوع مسئله نفت ايران  به چشم مي خورد.

اين دو خبر طوری از هم جدائي ناپذير بود که برای هر خواننده ای اين شبهه به وجود مي آمد که «کشف مهم» نوزاد مسئله نفت ايران مي باشد

The impotant discovery the problem Iran petrol       

 

دولت ايران هم از طريق راديو و مطبوعات  با تبليغات شديد  و تحريف خبرها، داشت محيط ارعاب و وحشت بوجود مي آورد و خبر بازداشت افسران را با عکس و تفصيلات چاپ مي کرد. اين عکس ها با عکس هائي که چند روز بعد در زندان گرفته مي شد و آن ها را لاغر و با قيافه های در هم ريخته ای نشان مي داد تفاوت داشت. مقايسه اين عکس ها شايعاتي را که بارها و به طور رسمي وسيله اولياء امور تکذيب شده بود بيشتر دامن مي زد و مردم را  به  صدق گفتار آنها مشکوک مي کرد و به اين نتيجه مي رسيد که با دستگيرشدگان در پشت حصار های قطور و نفوذ نا پذير زندان و سلول های در بسته آن، رفتاری خشن و غير انساني مي شود.

3

سربازخانه را با دقت نظافت و آبپاشي کرده بودند. درخت های تبريزی در دو طرف خيابان نسبتا پهني که به عمارت خوش ساخت باغ منتهي مي شد صف کشيده و سر به آسمان افراشته بود. نسيم مطبوع و ملايمي که طلايه دار ماه ارديبهشت بود برگ های سبز و با طراوت درختان را مي لرزاند و صدای بهشتي آنان را همراه با زمزمه  جوی های دو طرف خيابان که آب نقره فامشان از روی سنگريزه ها مي غلتيد و با سرعت به سوی جنوب روان بود، گوش را نوازش مي داد. جنگل تبريزی سمت چپ که مانند دريای فيروزه رنگي در سينه سربازخانه موج  مي زد لذتي شيرين  به چشم ها مي بخشيد. خورشيد در گوشه جنوب خاوری  جنگل از افق برخاسته بوده و از پشت درختان سرمي کشيد. در حاشيه شرقي ميدان مشق  ديوار ضخيم  کم ارتفاع  کنگره دار سياه رنگي در تمام طول ميدان کشيده شده بود و بين هر دو کنگره و موازی با آنها چيزی برق مي زد. گروهبان جعفری که معلوم نبود روی سخنش با کيست غرغرمي کرد:

-  ما بدبخت ها چقدر بايد زير آفتاب منتظر بمونيم تا تيمسار تشريف بيارن؟

گروهبان يشمي که خود را نخود هر آشي مي کرد  به صدا درآمد:

-  تازه وقتي هم که مياد تا چند تا ايراد نگيره  و چند نفر رو فحش نده آروم نمي گيره.

گروهبان جعفری گفت: " اگراين کارها رو نکنه که فرمانده  لشکر نيست. ميشه يه آدم حسابي مثل من و تو. علامت فرماندهي اينه که فحش بدن، کتک بزنن و ايراد بگيرن."

استوار عزيز که سرگروهبان گروهان بود و مي بايست نظم را برقرار کند، بي اراده  به آنان  پيوست و گفت "شما دو نفر وقت گير آوردين؟ " و پس از خنده  بي صدائي که دندان های  دود زده و کج و کوله اش را نمايان مي ساخت افزود:

-  فرماندهان هر چه درجه شان بيشتر، فحش هاشون آبدارتره و آدم خيال مي کنه با  قاطرچي طرفه.

گروهبان يشمي گفت: " تا فحش ندن و کتک نزنن که ما تحويلشان نمي گيريم."

گروهبان جعفری نق نق زنان گفت: سرکاراستوار ببخشين، بهتون برنخوره مي گن:

پيش فرمانده و پس استر         هر چه کمتر روی  بود بهتر

سربازی توجه استوار را جلب کرد: "سرگروهبان، فرمانده گردان داره مياد"

استوار عزيز با دستپاچگي به گروهبان ها گفت: "بدو به جای خود!. " و خودش به سرعت سر صف قرار گرفت. افسری از روي پل گذشت  و از گوشه شمال غربي وارد ميدان شد.

مرد نسبتا چاقي که کمربندش را خيلي محکم بر روی  شکم کمي برآمده اش بسته بود و از دور مانند ستون بسيار باريک و کوتاهي از ديوارکنگره دار که اکنون جنب و جوشي در آن ديده مي شد جدا شد و در جلو و وسط آن قرار گرفت. دهانش باز شد و سينه اش بالا و پائين رفت، نعره ای هوا را شکافت و همراه با آن، ديوار که اکنون چيز جانداري شبيه به هزار پا شده بود به خود جنبيد وهزار دست با دو حرکت سريع  و هماهنگ را از زمين کند و جلو بدن و در ارتفاع کمربند عمود بر زمين قرارداد و پانصد سر با يک حرکت سريع به سوی گوشه يي که افسر از آنجا پا به ميدان گذاشته بود برگشت.

 

افسر در پاسخ به تشريفاتي که برای او به عمل آمده بود به علامت احترام متقابل دستش را بالا برد و انگشت ميانه را به شقيقه چسباند، قدم ها را کشيده تر و تندتر و چشمش را به چشماني که او را مي نگريستند دوخت. نفس ها در سينه ها حبس شده بود و کوچکترين حرکتي ديده و کمترين صدائي شنيده نمي شد و صف سربازان مسلح باز به صورت ديواری که فقط در ارتفاع کمر يکپارچه و در بالا و پائين نقطه نقطه و خط خط بود درآمده بود. افسر به وسط ميدان که رسيد ايستاد و با صداي بلندی به  صف سلام داد: " گردان ! درود!"

دهان ها بازشد، تفنگ ها که روی شکم و مقابل سينه و صورت قرار داشت کمي تکان خورد و غريو مهيبي در فضا پيچيد: " درود! سرکار! "

قيافه ها شاد بود و چشم ها با هم مبادله محبت مي کرد. چشمان افسر پرتو شادی بخش محبت را به سر و روی سربازان مي پاشيد و دل های دو طرف افسر و سربازان طنين محبت مي نواخت. او کمي در اين حال درنگ کرد تا بيشتر بتواند سربازان را تحت تاثير قرار دهد و بعد فرمان "آزاد" داد. مرد چاق که درجه استواريکمي روی بازوی چپش دوخته شده بود عقب گرد کرد و رو به صف قرار گرفت و فرمان داد:

پا ! فنگ !

دوباره تفنگ ها با سه حرکت سريع  پائين رفت و کف قنداقشان در پهلو و چسبيده  به  پنجه پوتين پای راست روی زمين قرار گرفت. صفوفي که  در سه رديف پشت سرهم قرارگرفته بودند ازجنبش ايستاد. افسر به صف ها نزديک شد و سربازان را يکي يکي ازنظر گذراند و وضع ظاهري، لباس و تجهيزات آنان را نگريست به  بيماران روزانه که انتهاي صف بودند سرزد و دستوراعزامشان را به بهداري پادگان صادرنمود. اين افسربا وجود اينکه ظاهرش کمي تند و خشن بود ولي به چشم  سربازان که  به روحيه واخلاقش آشنايي داشتند چون برادري مهربان  و دلسوزمي نمود تا جائي که رازهاي خود را  به او مي گفتند و ناراحتيهاي خود را با وي درميان مي گذاشتند و حتي براي رفع گرفتاريهاي خصوصي خانوادگي ازاو مدد مي خواستند. او را مدافع و حامي خود مي دانستند که دربرابر فرماندهاني که دندان طمع براي  مال و ناموس آنان تيزکرده  بودند و کوشش داشتند که اين دهقانزادگان ساده و پراحساس را زبون و ذليل خود سازند و شخصيت و انسانيت را در آنها نابود سازند، ايستادگي مي کرد. به همين جهت وقتي در برابر سربازي قرار مي گرفت و يا با او حرف مي زد سربازاحساس غروري  توام با آرامش خاطرمي کرد که اثر ناشي ازآن از درخشش چشمان و خطوط سيمايش به  بيرون مي تراويد. اين گردان را با بقيه و احدهاي پادگان که تعداد افرادش جمعا از چهارهزارنفر تجاوزمي کرد براي سان حاضر کرده بودند. قراربود فرمانده لشکر براي  دادن سردوشي به افراد گرداني که چهار ماه خدمت اوليه سربازي را انجام داده  بودند به سربازخانه  بيايد.

اين سربازان حوادث زيادي را پشت سرگذاشته تا شايستگي اخذ سردوشي  را پيدا کرده  بودند. از روزي  که سر و کله  ژاندارمها براي سربازگيري درده پيدا شده  بود، آنهائي که نتوانسته بودند فرارکنند و يا مخفي شوند به دام مامورين سربازگيري افتاده  بودند و براي خدمت اجباري که بعدها به علت اسم مناسب و با مسمائي که داشت به " خدمت وظيفه" که اسم نامناسب و بي مسمائي بود تغيير پيدا کرد، به سربازخانه گسيل شدند، تا کنون به يک مورد که خوشحال شان کند برنخورده بودند. ازروز دستگيري زيرقنداق  تفنگ ژاندارمها و ناسزاي افسر اعزام و اهانت پزشکيارمامورمعاينه که مقدمات " آمادگي" آنها را براي خدمت فراهم مي ساختند قرارگرفتند و بعد هرچهل نفر را توي  يک کاميون ارتشي چپاندند و چراغعلي که اونيفرم پوشيده و از صافي تعليمات چهار ماهه  بيرون آمده و درانتظارگرفتن سردوشي قرار داشت، درجاده خاکي ازداخل کاميون به  بيرون پرت  شد و راننده دراثرداد و فرياد دوستان از ماجرا مطلع شد و بالاجبارسه کيلومترراه  کاميون را برگرداند تا جسد خونين و نيمه جان چراغعلي را از وسط جاده بردارد. او که استخوان ترقوه و ساعد دست راستش در سه جا شکسته و هنوز محل جوش خوردگيها درد مي کرد با کوله پشتي، ساک، بيل، قمقمه، فانوسه، کلاهخود، سرنيزه و تفنگ انتظارمي کشد تا فرمانده  لشکربيايد و زودتر او را ازعذاب اين افتخار برهاند. چراغعلي، کتاب الله، حيدر و  قوچعلي، دردهاي ديگري هم دارند و فکرشان به سربازخانه، ميدان سان و فرمانده لشکرنيست و هرچند دقيقه يکباراستوارحسن که سربازان او را حسن شمرمي گويند، بايد داد بکشد:

" آي بي کتاب حواست کجاست چرا وا رفتي؟ حالا ميام مشت مالت ميدم".

بعد با شلاق سراغ او برود تا حواسش را، که معلوم نيست کجاست، ولي مسلم است که توي سربازخانه نيست، جمع کند!  تا او بداند که درميدان سان است و انتظارآمدن  فرمانده لشکر را مي کشد و ازعالم اندوهي که دارد بيرون بيايد، چون اندوهش اينقدر عميق است که جزبا "مشت و مال" استوارحسن نمي شود او را به " خود" آورد. داستان خدمت کتاب الله از آنجا شروع مي شود که وقتي کاميون حامل او و سي و نه نفر ديگراز ده  حرکت کرد، متجاوز از سي نفر زن و بچه و پيرمرد و پيرزن پياده به سوي شهري که کاميون به طرفش مي رفت راه افتادند. پدررمضان مي گفت: " مي ريم اداره نظام وظيفه"  وهمسر کتاب الله افزود:

- اگربدادمون نرسيدن، پشت در خونه فرمانده لشکر رو ول نمي کنيم.

سه روزبعد اين کاروان خسته، گرسنه و خاک گرفته به شهررسيد و جلو اداره نظام  وظيفه اجتماع کرد: به دستورسرهنگ روحاني رئيس اداره، چند بارآنان را با تهديد از آنجا راندند ولي آنها که سماجتشان بيش ازاندازه بود موفق شدند نمايندگان خود:

- پدررمضان وهمسرکتاب الله  و مادر قوچعلي را به اطاق رئيس بفرستند.

پدررمضان گفته بود: آقاي رئيس من هفتاد وهشت سالمه و زنم ازهفتاد بالاتر و چشم نداره،  هيچکدام کارنمي تونيم بکنيم، نان آورمون  فقط همين يه پسربود که ...

رئيس نگذاشت حرفش تمام شود: " ما دوسال زحمت مي کشيم تا پسرتو تربيت کنيم و درس شاهدوستي بهش ياد بديم، خيلي هم بايد خوشحال و ممنوع باشي و افتخاربکني."

پيرمرد که معلوم بود توان رويارويي با رئيس را ندارد گفت:

" آخه ازگشنگي مي ميريم."

- اينکه ميگن پيرها خرف مي شن  واقعا درسته. آخرآدم بي شعور! " توي اين مملکت کي ازگرسنگي مرده که تو و عفريته ات بميريد؟"

زبان پيرمرد بند آمد. همسرکتاب الله گفت: "جناب سرهنگ تکليف من و اين بچه رو معلوم کنين، من نه کاري دارم نه کسي نه پولي، نون ازکجا بيارم بخورم به اين بچه رحم کنين".

رئيس اداره با اشاره به عکس قاب گرفته اي که بالاي سرش نصب شده بود و افتخارغلامي آن را داشت گفته بود: " برو براي سلامتي شاهنشاه دعا کن! تا ما شاه داريم همه چيزداريم!"

مادر قوچعلي که با کمرخميده و صورت درهم شکسته اش جلو ميزرئيس ايستاده بود خطاب به او گفت:

"من همين يه بچه رو داشتم، عصاي دستم بود. شوهرم بود، پسرم بود، نونم بود، آبم بود. جون مادرت، جون بچات به من پيره زن رحم کن".

سرهنگ درجوابش گفته بود: " پيرسگ! خودم يک عصا دستت مي دم!"

نمايندگان بيرون آمدند و ماوقع را تعريف کردند. مادرعين الله آهي کشيد و گفت: راس گفته همه چيزداريم، بدبختي داريم، گشنگي داريم، مرض داريم، آوارگي داريم..."

وقتي که مشايعت کنندگان کاميون جواب قانع کننده رئيس را که هم برايشان نان بود، هم آب وهم "عصا" شنيدند و ازهمه جا و همه کس نوميد شدند چاره اي جزاين نداشتند که در بيابانهاي  پشت سربازخانه در زير خيمه آسمان و روي خاک و خار سنگ نزديک  تل خاکستري که ازآشپزخانه پادگان به آنجا مي آوردند منزل کنند و منتظر باشند تا سرپرستشان با يقلاوي آشي که به عنوان يک وعده جيره " قوي" ازآشپزخانه مي گيرد پنهاني از ديوار سربازخانه به بيرون  بپرد و آنها را شريک خود سازد. فرمانده هنگ که روزي براي بازديد  سربازان جديد آمده  بود، ازسرگروهبان کتاب الله پرسيده بود: " استوارحسن! اينها روز بروز لاغرترميشن؟"

استوارحسن که هميشه جوابهايش را حاضرداشت گفته بود: " قربان ازپر خوريه. اينها که درعمرشون پلو نديدن، حالا که چشمشون به پلو و خورش قيمه افتاده جلو شکمشونو نمي تونن بگيرن ".

فرمانده هنگ خنديده بود: " کاه ازخودشون نيست، کاهدون که ازخودشونه". و به فرمانده گردان دستورداد: آقاي سروان بفرستيد دکترحرير از بهداري پادگان بياد براشون سخنراني بهداشتي بکنه."

فصل پائيزبود و هوا رو به سردي مي رفت، شبها بدون روپوش و لباس گرم دربيابان خوابيدن مشکل بود. حاجر يک روز به  شوهرش گفت: " هوا سرد شده، بچه مون سينه پهلو مي کنه!"

 

کتاب الله  راهنمائيش کرد: " زن! خاکسترا که گرمن، بچه رو تو اون ها بخابون."

يکروز کتاب الله با اشکالاتي که هر روز با آن مواجه بود موفق شد يقلاوی آش را از سرباز خانه خارج کند و همينطورکه پيروزمندانه مي رفت در افکار خوشي غوطه مي خورد و منظره  ديدن حاجر، که بمانعلي را بقل گرفته و خوشحال و ذوق کنان به استقبالش مي آيد در نظرمجسم مي کرد و خندان به جماعت دورتل خاکستر نزديک مي شد، ولي برخلاف انتظارحاجرپيشوازش نيامد و صداي شيوني ازجمع زنان بلند بود. چند زن و مرد ازميان جمع بلند شدند و به طرف او آمدند تا خبر فاجعه را به او بدهند. مادرحيدرگفت " بمونعلي..."

او وحشتزده پرسيد: " بمونعلي چي شده؟ ها؟!"

حاجر که موهايش را مي کند و رود رود مي گفت، با صداي گرفته اي که از سينه چفت شده اش به زحمت بيرون مي آمد، داد کشيد. " بمونومون مرغ پر شد!"

کتاب الله خشکش زد. رنگش پريد، هاج و واج و بلاتکليف مانده بود و حتي عکس العمل طبيعيش را نمي توانست نشان بدهد. نه اشکي ازچشمانش مي آمد و نه صدائي ازگلويش مبهوت و در مانده زمين نشست و يقلاوي آش هنوز دردستش بود و اندک بخاري داشت. مادر قوچعلي با همان سادگي که بمانعلي ورپريد به او دلداري داد: " بقاي عمرخودت باشد."

و پدر حيدر دنباله صحبت او را گرفت: " پسرم، خدا دخترت و حفظ  کنه، اگر سرما برگشو خشک کرد يا باد شاخه شو شکست بازجايش سبزميشه."

وچند نفرزير بغلش را گفتند و سرجنازه کباب شده بمانعلي بردند.

حاجر شبها بچه را قنداق پيچ لاي خاکسترهاي گرم مي خواباند تا سينه پهلو نکند. ديشب بچه آرامترازهميشه خوابيد و تا صبح بيدارنشد و مادرش علي الطلوع  به سراغش رفت تا شيرش بدهد. بمانعلي کباب شده بود و حالا لاي لته پاره هاي  سوخته درميان جمع زنان رو به قبله آرميده و حاجر زار مي زند: " وقتي رئيس نظام گفت تا صاحب اين عکسو دارين، همه چيز دارين نمي دونستم که بچه کباب شده هم داريم. واي خدا! کاشکي قلمهام شکسته بود، نيومده بودم. من که اينجا دارم گشنگي مي خورم توهمون ده مي خوردم. اي خدآآآ تو ديگه خداي من نيستي، برو خداي فرمانده لشکر و خداي صاحب عکس باش!"

اين دومين فاجعه جماعت خاکسترنشينان پشت پادگان بود. هفته قبل پدر رمضان سکته کرد. اوسه روزانتظارآمدن رمضان را مي کشيد "نمي دونم چرا رمضونومون نمياد؟! اوبچه اي  نيست که پدرشو درانتظار بذاره. "دو دفعه ازکتاب الله پرسيده بود و او گفته بود: "رمضون نگهبانه" هيچکس دلش نمي آمد به پيرمرد بگويد که ديگرانتظارنکشد. سرانجام سران اين جمع که خودش يک واحد اجتماعي شده بود و قوانين و ريش سفيداني داشته، شور کردند و قرارشد حقيقت را به پيرمرد بگويند:  رمضان در ميدان تيراندازي دراثر سهل انگاري فرمانده اش با نارنجک کشته شده است.  پيرمرد احتمالا همه ماوقع را هم نشنيد. فقط جيغي کشيد زمين افتاد و همه چيز برايش تمام شد.

 

کتاب الله علاوه برفحشهائي که درده رواج داشت و از ژاندارم و ارباب شنيده بود، فحشهاي نوظهور ديگري هم درسربازخانه به او مي دادند تا آمادگي بيشتري براي حفظ تاج و تخت پيدا کند. هروقت استوارحسن از "کودني" او از جا درمي رفت مي گفت: " خارهرچه خره ازجلو وعقب گائيدي! همين خمپاره تو... زنت" يکروز هم که سرگرد ميلرمستشار آمريکائي لشکر برای بازديد از تعليمات گردان جديد به سربازخانه آمد، سروان بيک فرمانده کتاب الله برای اينکه حواس او را جمع کند گفت: "کير همين ميلر تو کونت! درست و ايست دهاتي زبون نفهم!"

حالا کتاب الله  و پانصد نفر ديگر از همقطارانش پس از طي يک دوره چهار ماهه که برای دفاع از تاج و تخت آماده و تربيت شده بودند بالاجبار زير آفتاب سرپا ايستاده بودند تا فرمانده لشکربيايد و به آنها اجازه و افتخارنصب سردوشي را بدهد، ولي هنوزازآمدن او که مي بايست ساعت هفت آمده باشد، خبري نبود و سربازان را که دو ساعت قبل از وقت معين، يعني ازساعت پنج درميدان حاضر کرده بودند همه خسته و ناراحت به نظرمي رسيدند. سرگروهبان هر واحد با يک ظرف گل اُخري ( گل ارضي) و يک قلم موپشت صف حاضر بود تا اگر پوتين سربازي لک شد فورا آن را رنگ کند و درپشت سر واحدهاي مالدار چند سربازپيت به دست آماده بودند تا اگراسب يا قاطري خواست بشاشد و يا سرگين بيندازد فورا پيت را زيردم  و شکمش نگهدارد تا زمين ميدان سان به شاش و پشکل آلوده نشود. چند نفرازافسران هم که آفتاب ناراحتشان کرده بود دورازچشم  فرمانده هنگ در زيرسايه درختي جمع شده بودند. سروان فياض که افسرشوخ و خوش مشربي بود داشت برايشان واقعه اي را نقل مي کرد: " پريروز به دفترفرمانده لشکراحضارشدم. وقتي خودم را معرفي کردم تيمسار سرشان را بلند کردند و فرمودند : مي شناسم اينقدرم خرنيستم! " سروان غلامحسين گفت خوش به حالت من دو ساله که زير دستش کارمي کنم هنوز اسمم رو ياد نگرفته. " سروان فتح گفت: " گاهي رل بازي مي کنه "سروان غلامحسين گفت: " نه آقا رل چي يه، شعورنداره تا حالا شده که حرفي بزنه و گندشو درنياره؟"

سروان فياض گفت:  هفته قبل که مجلس ترحيم سرگرد کريم بود، تيمسار که مي خواست به خانم او دلداري و تسليت بدهد و به حساب خودش ساده و به زبان سربازي حرف مي زد گفت: " خانم تهنيت مي گم!" و بعد اضافه کرد: "شوهرت مرد! پدرتم مي ميره! خودتم مي ميري!" و انگار براي ديدن مرده آمده بود، پرسيد حالا مرحوم کجاست؟!" ازصداي ترکش خنده سربازها بي اختيار به عقب برگشت و توجه فرمانده هنگ که دويست متر آنطرف ترايستاده بود جلب شد. سروان غلامحسين گفت: " همه چيزدرارتش ما بايد همآهنگي داشته باشد. خدا نجارنيست ولي در و تخته رو خوب با هم جورمي کنه. فرمانده هنگ ديروزعصربراي سربازهائي که تازه پوتين گرفته بودند نطق کرد و گفت : هرسربازي که پاهايش براي کفش هايش تنگه ازصف بياد بيرون!" سروان فياض گفت: " بيله ديگ بيله چغندر! اون فرمانده لشکراين فرمانده هنگو لازم داره. " صحبت ها گل انداخته بود که فرمانده هنگ داد زد: " قهوه خونه قنبر درست کرديد؟ بريد سر واحداتون!"

 

شيپورچي که به دستور فرمانده پادگان جلو سربازخانه گمارده شده بود، تا آمدن فرمانده لشکر را اعلام دارد، شيپور خبر را به صدا در آورد. جنبش و دستپاچگي همه جا مشهود بود و هرکس به سرعت به محل خودش رفت. فرمانده پادگان سينه اش را صاف مي کرد تا براي فرمان دادن آماده باشد. ماشين فرمانده لشکر وارد سربازخانه شد و در خياباني که ضلع غربي ميدان را تشکيل مي داد ايستاد و او پياده شد. به دنبالش چند سرهنگ با لباسهاي فاخر، واکسيل هاي آويخته و نشان هاي رنگارنگ که مشخص کننده لياقتشان در اداره امور، شجاعتشان درجنگ و دانششان درکارها بود به دنبالش ريسه شده بودند و او با ابهت اميري فاتح در پيشاپيش آنان به سوي ميدان سان به حرکت در آمد. سرلشکر گيليان افتخار داشت که بر يک چهارم ايران فرمانروائي مي کند. البته اين افتخار پس از کشيده اي بود که درمجلس شوراي ملي از دست يک وکيل نوش جان کرده بود. ولي چون آدم فراموشکار و "خونسردي" بود همه تحقيرها را از ياد برده بود. اين سرلشکر از بالا دستهايش دشنام ها شنيده بود و دربرابر غير نظامياني نظير استاندار کُرنش مي کرد و خود را بنده و خدمتگزار آنها مي ناميد. ولي هر وقت از افسر زير دستش ايراد مي گرفت عقده گشائي مي کرد: "برو پف يوز!" و در برخورد با درجه داري تا چند تا فحش نمي داد از او دست برنمي داشت و آرام نمي شد: " دبنگو"، " الدنگ کوني".

و حالا خودش را آماده کرده بود تا براي زهرچشم گرفتن و عرضه نشان دادن ايراد بگيرد تا پر جذبه تر بنمايد. اولين عقده اش را سر فرمانده پادگان خالي کرد و پس از فرمان پيش فنگي که جهت اداي احترام و انجام تشريفات داده شد، از آن سر ميدان داد زد: " خيلي ديره! خيلي ديره !" شايد انتظار داشت هنوز وارد ميدان نشده برايش پيش فنگ کنند و همه از ترسش بلرزند.

ازجلوي صف ها که رد مي شد، به سربازي که از گرمازدگي و شدت خستگي بيهوش شد وبه زمين افتاد توجهي نکرد. ده قدم آنطرف تر از فرمانده گروهان ادوات ايراد گرفت: "افسر! چرا چشم قاطرات برق نمي زنه؟ شايد جوشان را خودت مي خوري؟! " و او که خشمش را زير دندانهايش مي جويد جوابي نداد. چند قدم بعد خطاب به سربازي که دهنه اسب را در دست داشت گفت: " پسر، اسبو مثل آدم نگه دار!" و وقتي که خنده فرو خورده سربازها را که تفنگ روي شکمشان مي لرزيد ديد کمي مکث کرد تا قاعدتا پيش خودش تجزيه و تحليلي بکند و ايراد حرفش را توجيه کند. ناگهان سر سربازان داد زد: " مادر قجبه ها اسب که آدم نميشه" و بدينوسيله به آنها فهماند که منظورش خود سرباز بوده که مي بايست مثل آدم به ايستد نه اسب.......

 

ايرادها ادامه داشت. به فرمانده هنگ گفت: اينها بلد نيستند لباس ببوشند، انگار آدمي را کردند تو گوني! " و باز از سربازان قسمت ديگري ايراد گرفت: " مثل گداها!" و به روي خود نياورد که سالي يکدست از دو دست لباس استحقاقي همين " گداها" را به دستور و اجازه او در بازار مي فروختند.

سان تمام شد و پس از سوگندي که سربازان جديد ياد کردند و وفاداري خودشان را به "شخص شخيص" اعلام داشتند، افتخار نصب سردوشي را پيدا کردند و ازجلو عکس فرمانده تاجدار که افسران شمشير بدست دو طرف آن را گرفته بودند رژه رفتند.

پس از انجام مراسم، فرمانده پادگان بقيه آن روز را به سربازان استراحت داد، تا بدينوسيله رضايت خودش را از خوب بودن رژه اعلام دارد و دستور داد: بريد خوش باشيد، بزنيد، برقصيد، شادي کنيد و سربازها هم که مي بايست دستور را بي چون و چرا اجرا نمايند جشني اجباري در آسايشگاهها برپا ساختند و درجه داران هم آنان را وادار مي کردند که بزنند و برقصند.

گروهبان جعفري هم که وقت گير آورده بود به فرمانده اش مراجعه کرد: "جناب سروان پنج روز به ما مرخصي بدين، ميخوام بچامو ببرم قزوين، "و فرمانده که کمترتقاضائي به اين سادگي و صراحت شنيده بود با مرخصي او موافت کرد و جعفري تشکرکرد.

"خدا عمرت بده. کاشکي ما هم يه روزي بتونيم تلافي کنيم."

گروهبان جعفري از لحاظ مشخصات ظاهري و خصائل اخلاقي وضع مشخصي داشت. او با صورت گندمگون، دراز و پرگوشت، غبغب آويزان و لبهاي باد کرده اش که هنگام حرف زدن و راه رفتن مثل دنبه مي لرزيد و انگار آب در زيرش تکان مي خورد، سبيل هاي قيطاني و آويخته، دهان کوچک، دندانهاي ريز که پائين آنها را جرم دود سيگار گرفته بود، خيلي زود توجه را جلب مي کرد. جعفري قد متوسطي داشت، بالا تنه اش را انگار در استوانه اي قالب ريزي کرده باشند. از گردن به پائين يکنواخت بود. کلاهش را که چربي سرش از لبه و دوره آن بيرون زده بود تا روي چشمها پائين مي کشيد و جدي و کمي اخمو بود. قيافه عبوسش وقتي با رک گوئي و زمختي گفتارش توام مي شد توي ذوق مي زد و به همين علت فرماندهان از او دلخور بودند و جعفري مغضوب آنها بود و مورد بي اعتنائيشان قرار مي گرفت و بيشتر کارهاي سنگين و بيگاريها را به عهده او مي گذاشتند. گاهي درجه داران ديگر دستش مي انداختند و با لحن مسخره آميزي مي گفتند: اگر جعفري نبود اين خرحمالي ها رو کي مي کرد؟! "

و او جواب ميداد: " آدم از کار کردن کوچک نميشه. بزرگي مرد به اين نيست که کار بزرگي رو بهش بدن، بلکه به اينه که کارشو تميز انجام بده."

جعفري صدائي درشت و مردانه داشت و هر وقت از دست سربازها عصباني مي شد و مي خواست به آنها پرخاش کند مي گفت: " آخه لامصبا، اينقدر من فلان فلان شده رو اذيت نکنين. من کسي نيستم که برم ازدست شما شکايت کنم، خودتون يه خورده ملاحظه داشته باشين."

گروهبان جعفری بقدری ساده و بي ريا حرف مي زد که انگار دارد به آدم توهين مي کند.

هرگز کسي نديده بود که او تملق بگويد. خودش عقيده داشت: "چاخان و تظاهر کار آدمای کلک و دو رويه، کار اونهائيه که نون و به نرخ روز مي خورن و هرجا باد بياد باد مي دن.

 تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک

 زنند جامعه ناپاک گازران  بر سنگ

 

از نظر فرمانده گروهان، جعفری مرد پرکار، مهربان، راستگو و با شخصيتي بود که با نگاه حقشناسش انسان را سر ذوق مي آورد و به نيکي کردن تشويق مي کرد. حرف زدنش شادی مي آورد، مهرباني مي پراکند و اميد مي آفريد و فرمانده هر وقت با او روبرو مي شد، زير تاثير صفا و مهرانيش قرار مي گرفت.

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت