راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 5

آغاز سلطه کودتاچي ها

شکنجه افسران توده ای

غ. فروتن

 

اين روزها جنب و جوش بيشتری در محوطه فرمانداری نظامي تهران وجود داشت و فعاليت های شديدتری مي شد. افسران و کارمندانش دو برابر شده بود و تعداد زيادتری جيپ، موتورسيکلت، بي سيم و همچنين سرباز در آنجا گرد هم آمده بود. ولي در اتاق رئيس ستاد که بوسيله چند نگهبان مسلسل به دست حفاظت مي شد و درش از داخل قفل شده بود، آرامش منحوسي حکمفرما بود. دو نفر سرهنگ- امجدی و مبصر- پشت ميزی که روی آن سه جلد دفترچه مثلثاتي، صورت الفباء و کليد رمز آن، دو خودکار و مقداری کاغذ سفيد و دو چراغ روميزی قرارداشت، نشسته بودند و چون از کار خسته شده بودند، ضمن صرف چای با هم صحبت مي کردند.

 

سرهنگ امجدی با شادی لجام گسيخته ای گفت: " تا به مقر اومد جونمونو به لب رسوند." و سرهنگ مبصر با نيشخندی چرکين جواب داد: "ارزش داشت زحماتمون هدر نرفت."

امجدی گفت: "به هيچ صراطي مستقيم نبود. تمام فوت و فن ها و شگردها رو به کار بردم. چيزی نمونده بود از دستمون بره. " و مبصرجواب داد: " اگر علي ساربونه، مي دونه شتر و کجا بخوابونه."

و دوباره با جديت مشغول کار شدند. هنوز نصف دفترچه ها کشف نشده بود. ولي ليستي که تا آن موقع تهيه شده و شامل:

اسم- شهرت- درجه و رسته بود، بيش ازده صفحه بزرگ شده بود و کار کشف همچنان ادامه داشت.

 

دوهفته اي که فيروز نتوانسته بود به ديدار ارسطو برود حوادث تاسف آور و ناراحت کننده زيادی پشت سر هم و با سرعت به وقوع مي پيوست. چرخ تاريخ، چون اتوموبيلي که درشيب تندي ترمزش بريده، دوربرداشته بود و با هيچ وسيله اي نمي شد جلو حرکتش را گرفت. دريا توفاني شده بود و امواج کوه پيکري به ساحل حمله مي آورد و با هريورش عده اي ازساحل نشينان را با خود به اقيانوس مي برد و فيروزمنتظر بود تا موجي اورا به کام کشد ولي چون نمي خواست تسليم امواج شود با ميل کودکانه اي درتلاش بود تا به خيال خودش به اوضاع سرو صورتي بدهد، درست مثل کساني که آب در غربال مي ريزند به کارهاي بي حاصلي دست مي زد و تلاشش به حرکت يکدست ديوانگاه غريق، بي هدف مي ماند، نظم  و يکپارچگي حزب به هم خورده بود و هرج و مرج مبهمي درکارها حس مي شد. تقريبا نصف بيشتر افراد سازمان نظامي درشهرستانها و يا درمرزها بي خبراز اوضاع سرگرم کارشان بودند و بيشتراعضاي مقيم تهران هم ازکم و کيفيت قضايا اطلاع نداشتند. "رازداري"  اجازه نمي داد تا سربازان حاضربه کارحزب درجريان رويدادها گذاشته شوند و ازآنان دراداره امورراهنمائي خواسته شود. گويا اين سپاه براي جنگ زرگري لازم بود. دربحبوحه اين رکود و رخوت تلاش ارسطو چشم گيربود. او قبل ازظهريکشنبه به سربازخانه آمد و با تاسفي دردناک به رفيقش اطلاع داد: هيئت دبيران زير فشار و شکنجه شديدي هستند و ازقرارمعلوم يک ليست 300 نفري  لو رفته." و برای گفتن خبر بعدی چشمانش قرمز شد و صدايش مرتعش گشت:

سرهنگ محمدعلي را هم زير شکنجه کشته اند. " و ادامه داد:

من جايم را تغيير داده و براي مخفي شدن ازحزب کسب تکليف کرده ام. قرار است وسيله سروان احمد درمورد مخفي شدن و محل اختفاي من دستوراتي بدهند. تو فردا شب ساعت 9 با سروان احمد به منزل ما بيا."

 

شانزدهم شهريورماه 1333 شهرتهران برخلاف هميشه قيافه عصباني و در هم داشت و همه چيز حاکي از وضعي غيرعادی و ناراحت کننده بود. اين روز در تاريخ مبارزات و نهضت آزاديبخش نظاميان روزمشخصي است. در اين روز نزديک 300 افسر را از پادگان های مختلف ارتش عفلتا بازداشت کردند و ستاد ارتش براي دستگيري آنها دستپاچگي عجيبي از خود نشان داد. پس از اين يورش ارتباط باقي ماندگان سازمان نظامي ازهم گسست و روحيه شان دستخوش دگرگوني گرديد و به گيجي همه گيري دچارشدند. تک و توکي از باقيماند نظاميان دستگيرنشده تهران با هم به شکلي تماس مي گرفتند تا هم قوت قلبي داشته باشند و هم شايد راهي را براي نجات ازبن بست بجويند. ولي پس ازتبادل نظرهمه شان به يک نتيجه مي رسيدند: " انظباط حزبي کارهاي خودسرانه را محکوم مي کند" و هرکس منتظر بود تا بيايند و دستگيرش کنند. روزنامه ها کم کم به حرف آمدند و دادستان ارتش سکوت را شکست و درمصاحبه اي اعلام داشت: " ... اين افسران چون لکه ننگي دامن ارتش را آلوده بودند و اين لکه بايد با خون خود آنها شسته شود....... انتساب اين سازمان به حزب توده غيرقابل انکاراست و تنها دسته اي که از دستگيري اين افسران دست و پايش را گم کرده و مبادرت به صدوراعلاميه کرده است حزب منحله مي باشد......  يکي از موارد استناد من درادعا نامه اشاره به همين اعلاميه ها ست........ اعليحضرت فرمودند که از بچه اين گرگان هم نگداريد.......

هرگاه کسان دستگيرشدگان به دادستاني مراجعه مي کردند اولين اقدام دادستان ارتش ارائه برگهاي بازجوئي و بازپرسي زندانيان بود که با خط خودشان خيلي صريح به خيانت خود اعتراف کرده بودند و روزنامه ها با تهيه مقدمات و تحريف واقعيت خبرمي دادند که بستگان زندانيان پس از ديدن اوراق بازپرسي، عدم بستگي خود را نسبت به متهم ابراز مي دارند و از اعمال آنها احساس شرمساري مي کنند. مخصوصا از قول خواهران سروان دکترشکور نوشته بودند: " شکورديگر برادر ما نيست."

اين خبرهم در روزنامه هاي عصرتهران جاي چشم گيري اشغال کرده بود: " وقتي براي دستگيري سرگرد دکتر وزيريان مامورين فرمانداري نظامي به ژاندارمري کل مراجعه مي کنند ستواني که ازماجرا مطلع مي شود با عصبانيت کلتش را براي کشتن سرگرد وزيريان آماده مي کند. عده اي از کارمندان با خواهش و تمنا او را ازانجام اين عمل منصرف مي سازند و قانعش مي کنند که اين کار را قانون انجام خواهد داد و افسرعصباني را به اطاقش مي برند."

درپادگان باغشاه سرباز وظيفه خياطان که به فحاشي فرمانده اش اعتراض مي کند وسيله سرهنگ صادق در ميدان مشق جلو سربازان و افسران با اسلحه کمري که سه تيرپياپي روي سينه او شليک مي کند از پا درمي آيد و به دنبال اين واقعه سرهنگ امجد رئيس رکن 2 فرمانداري نظامي ضمن مصاحبه اي اعلام مي دارد که:

"پس ازدستگيري افسران توده اي پايه انظباط درسربازخانه ها به شکل کاملا محسوسي محکم شده است."

سرتيپ مجيد فرمانده پادگان جمشيديه طي نطقي با صراحت به افسران لشکرش مي گويد: "من افسرمهربان و پاک نمي خواهم! افسران لشکرمن همه بايد دزد باشند! و با زيردستان با خوشونتي که شايسته محيط سربازخانه است رفتارکنند. ديگر مدارا نسبت به زيردستان موقوف! اين کثافتگاريها کار افسران توده اي بود که مي خواستند انضباط را بي اثرسازند."

 

سرهنگ صادق درباشگاه پادگان باغشاه  سخنراني مي کند:"....

زبانم لال شاه بد. پس کي خوب؟ ازاين پس کوچکترين عمل خلافي را با شديدترين وجه نتبيه خواهم کرد و قول مي دهم همه اين افسران را تيرباران کنند!

شاه به نزديکان خود مي گويد: " من ازکشف سازمان نظامي بيشتراز واقعه 28 مرداد خوشحالم."

شايعه شکنجه کردن افسران بازداشت شده همه جا شنيده مي شد. نظاميان همه دربهت و التهابي آشکارفرو رفته بودند و براي همه شان اين سئوالها مطرح بود: " چند نفر را گرفته اند؟ چرا گرفته اند و براي چه آنها را شکنجه مي دهد؟ اين بگيربگيرتا کي ادامه خواهد داشت؟"

افسران ميهن پرست را هم که با سياست کاري نداشتند ترس فرا گرفته بود چون معتقد شده بودند که " کودتاگران مي خواهند همه شان را دستگيرکنند."

 

عصردوشنبه افسران پايتخت طبق دستور براي استماع سخنراني مهمي حاضرشده بودند. آمفي تاتر دانشکده افسري وسيله يک گروهان دژبان محاصره محافظت مي شد. چند بلند گو درخارج ازساختمان نصب شده بود تا صداي سخنرانها را بگوش کساني که خارج عمارت مانده بودند برساند. آتمسفرسالن از دو قسمت کاملا مشخص و متمايز، شادي بي بند و بارعده اي و تاثرشديد عده اي ديگر، تشکيل شده بود سه نفرازامراي معروف ارتش سخن گفتند. سرلشکرباتمانقليچ رئيس ستاد ارتش عربده جويان گفت: " ..... اين افسران به شاه مملکت خيانت کردند.... و حالا اگرما هم بخواهيم ازگناه آنان صرفنظرکنيم شما راضي نخواهيد شد. حيف نيست، به شاه که بهترين خلبان دنياست و جوانترين شاهان روي زمين است خيانت کرد؟!" پس ازاو سرتيپ تيمور فرماندارنظامي تهران پشت تريبون رفت. ابتدا چند نامه را که مدرک جرم حساب مي شد و ازمنزل دستگيرشدگان به دست آمده بود خواند و ادامه داد ما دو کاميون کتاب و هفت چمدان مدرک دردست داريم و ديگر نيازي به ناخن کندن دندان کشيدن و شلاق زدن نيست و بازداشت شدگان در برابر اين مدرک غيرقابل انکار چاره جز اعتراف ندارند."

سرتيپ آزموده دادستان ارتش آخرين سخنران جلسه بود. او قرآني را با خود پشت تريبون برد: " ..... به اين قرآن قسم که با دستگيرشدگان برابرمقررات، قوانين، عرف و موازين اخلاقي و انساني رفتارمي شود و تا کنون کوچکترين اهانتي و کمترين آزاري به آنها نشده است. کارگزيني سازمان نظامي دراختيار ماست و بازپرسان بي هيچ اشکالي و مانعي به کارخود ادامه مي دهند."

و درخاتمه حاضرين سلامتي اين سه امير و اين امرا به سلامتي شاهنشاه هورا کشيدند و جلسه بي آنکه به سئوال افسران جواب قانع کننده اي بدهد خاتمه يافت. همزمان با اين جريانات دو اقدام ديگرنيزانجام شد: اولي دستور بسيارمحرمانه اي بود که ستاد ارتش طي بخشنامه اي به فرماندهان عالي نظامي ابلاغ کرد: " .... مرخصي لغو شود.... واحدها به حال آماده باش در آيند.... چند طرح عملياتي حاضرداشته باشيد تا حزب منحله نتواند با غافلگير کردن واحدهاي نظامي اقدامات خطرناک و تلافي جويانه خود را انجام دهد ..... و دومي نطق جنجالي و پرسرو صداي جمال امامي بود که خشونت و وقاحت فطري اش ازپشت تريبون مجلس شوراي ملي ايراد کرد: " .... اگردرجريان حل مسئله نفت يک مو از سراولياي امورکم شود تمام زندانيان سياسي را قتل و عام مي کنيم."

اين حرفها درآستانه فاجعه " کشف مهم" خيلي پرمعنا و ترساننده بود. بازار سياست اينقدرگرم شده بود که گفتگوها به کوچه و بازارکشيده شد و مردم به خود مي گفتند: شايد جان کلام و سر اصلي همه اين سروصداها درطلاي سياه نهفته است! تب نفت محيط سياسي مملکت را فراگرفته بود واويلاي اين مايع سياه و بد بو ازهمه جا به گوش مي رسيد و همين بو و فرياد پيش درآمد آهنگ ناهنجار و ناميموني بود که تراژدي تاسف آورآن و وطنپرستان را افسرده و دلمرده مي کرد. بوي نفت شرکتي را که نام کنسرسيوم برخود داشت مست کرده بود و اين قره مستان بين المللي براي سرچاهها و جلو لوله هاي قطور نفت قرباني مي خواستند. آنان معتقد بودند که قرباني کردن شگون دارد و باعث خير و برکت مايع سکرآورسياهرنگي مي گردد که چون خون درعروق اروپا و آمريکا درجريان است و اگريک لحظه ازحرکت بايستد اين دو قاره عظيم و متمدن خواهند مرد. عقيده اي که ازپيشينيان بربرخود به ارث برده بودند و فرزندان خلف براي حفظ  و زنده داشت اين سنت ديرين هر سال عده اي انسان را جلو چاههاي نفت سرمي بريدند و براي اينکارمير- غضبهائي را درکشورهاي صاحب نفت تربيت کرده اند و دستمزد قابلي هم به آنها مي دهند. يعني براي هرسرجايزه اي تعيين کرده اند که قيمتش معادل با يک راس گوسفند است منتهي آن را به دلاريا ليره که مايه پرخيرو برکتي براي جيبها، قلک ها و گاوصندوقهاست مي پردازند امسال که سال اسب است قرعه به نام، نظاميان افتاده است و بين نظاميان هم هيچکس مناسبتراز منسوبين به حزب منحله نيست چون هم خونشان رنگين تراست و هم بيريا تر قرباني مي شوند.

 

زندان شماره 2 قصر محل جادار و مناسبي براي نگهداري نظاميان نيست که دسته دسته بايد به قربانگاه برده شوند. هماهنگ با نعره سياستمداران نفتي که براي گم کردن صداي اعتراض، نفت! نفت! نفت! مردم، گوشها را کرمي کند عربده سران نظامي هم به گوش مي رسيد: " ديگرسياست  بيطرفي مطرود است و ما بدون يک اتحاديه قرص و پا برجاي "تدافعي" نه مي توانيم استقلال خودمان را حفظ کنيم و نه جلو نفوذ کمونيزم را بگيريم."

 

قلوي " پيمان دفاعي" Defensive Pact کمي پس ازتولد " کشف مهم" Important Discovery ازهمان شکم به دنيا آمد. يا به عبارت ديگر کشف مهم و پيمان دفاعي عوارض تبعي و فرعي " مسئله نفت "Problem of Petrol بود و نفت ما دراين نوزادان عجيب الخلقه محسوب مي شد. همه چيزداشت به نفع " حل" مسئله نفت فيصله مي يافت و همه چيزمي بايست فداي درياچه ها متعفن و پرگاززيرزمينهاي سواحل جنوب ايران بشود. مسلم بود که " کنسرسيوم نفت" ازواقعه " کشف مهم" حداکثراستفاده را براي مستقرساختن حاکميتش و سرکوبي کساني که هميشه و همه جا سد راه تمايلات شيطاني او بودند مي کرد و جعفر، محمدعلي، سيامک، ارسطو و...... هرکدام يکي ازصدها قربانيان اين توطئه خواهند شد.

 

ده دقيقه از وقتي که احمد مي بايست آمده باشد مي گذشت و هنوز از آمدن او خبري نشده بود. فيروز که پيله اي ازافکار پريشان دورخود تنيده بود منتظرانه دراطاقش نشسته بود. صداي چکش در با آهنگ خاصي که احمد آن را مي کوبيد به اين انتظارتلخ پايان داد. احمد درآستانه اطاق پديدارشد. غبار ملالي درد آلود صورتش را پوشانده بود. او منتظرنشد که گماشته ازآنجا دور شود و با عجله اي که صبرش را بلعيده بود لبهاي حزن زده اش جنبيد و با حالت دردناکي گفت:

" IL est Perdu" ( ازدست رفت). و وقتي گماشته رفت ادامه داد:

" من حامل نوشدار وي پس ازمرگ بودم."

فيروزبهت زده ازلاک افکار پريشان خود بيرون جست ولي نتوانست عکس العملي ازخود نشان دهد. احمد روي صندلي نشست و دنباله صحبتش را گرفت: " يک هفته قبل که درمورد مخفي شدنش کسب تکليف کرده بود به او گفته بودند 48 ساعت صبرکند تا وسيله من خبربدهند. ارسطو با وجودي که منزلش را عوض کرده بود جاي امني نداشت. يک هفته تمام من هرشب سر قرار حاضرمي شدم. ديشب پس ازپنج روزتاخيرگفتند " ارسطو مخفي شود" ولي کجا و چگونه مشخص نکردند. من هم بلافاصله به منزلش رفتم. خانمش گفت: عصرمامورين به خانه ريختند و بردنش.

 

احمد ادامه داد: " نشانه ها اضمحلال درهمه جا به چشم مي خورد و همه چيز دارد دراطراف ما فرومي ريزد. درشرايطي که يکساعت اهميت حياتي دارد پنج روز تاخيربرازنده يک تشکيلات انقلابي نيست."

 

فيروزگفت: " سازمان ما شبيه قايقي است که دستخوش امواج کور و بيرحم اقيانوس است. البته يک سوراخ کوچک را مي شود ترميم کرد. قايق سازمان ما به شکل آبکش درآمده و دارد به سرعت زيرآب مي رود و با روحيه آشفته و هرج و مرجي که حاکم است امکان ترميم وضع منتفي است و فرصت هم از دست رفته است."

احمد گفت: " بله، شيرازه کتاب ما ازهم دررفته و عنقريب باد هر ورق آن را به جائي خواهد افکند." و بلند شد،

فيروزپرسيد: کجا؟

- ميرم منزل

- که چه بکني؟

- بنشينم تا بيايند دستگيرم کنند ! !

 

باز فيروز ماند و اطاق خالي. اطاقي که هرگوشه آن برايش خاطره اي را زنده مي کرد و تازه ترين آنها خاطره احمد بود.

 

احمد که با کمک ارسطو تلاش فراواني براي متوقف ساختن پيشرفت اين " سرطان خون" به عمل آورد. احمدي که يک هفته تمام شب و روزبا کوششي خستگي ناپذيربراي مخفي کردن ارسطو کوشيد. احمدي که عقيده نداشت به آساني تسليم دشمن شود ولي حالا نوميدانه و با آرامشي ظاهري که بر روي عصبانيتش پرده مي کشيد رفت درخانه اش بنشيند تا بيايند و دستگيرش کنند. احمدي که منتظربود مادرش ازملايربيايد تا او را به مشهد بفرستد. ياد احمد هنوز فيروز را رها نکرده بود که خاطره ارسطو مانند آتشفشاني درمغز او جوشيد و سراسر وجودش را فرا گرفت. ارسطو فقط يکبار به اين اطاق آمده بود و روي صندلي خالي اي که اکنون جلوي فيروزقراردارد نشسته بود و کلاهش را دردست داشت، موي سياه، پيشاني بلند، چشم و ابروي مشکي، دندانهاي سفيد و محکم، سبيل هاي براق و پرپشت رنگ سبزه و قدکوتاهش که مخصوصا وقتي درصندلي فرو رفته بود کوتاه ترمي نمود درنظراو مجسم شد. انگار ارسطو همين حالا جلو رويش نشسته و دارد با او درد دل مي کند " خودشون ميدونن که من عضو کميته يازده نفري هستم، مي دونن که خطر تهديدم ميکنه، مي دونن که درغيابم رفتن منزلمو درکرمان گشتن و حتي لباسهاي خانمم را زيرورو کردن، مي دونن که مامورين با سماجت درتعقيبم هستن، با وجود اين درمخفي کردنم سهل انگاري مي کنن، قرار بود ديروز به احمد خبربدن، اگراجازه بدن با اينکه درتهران مقدوراتي ندارم خودمو هر طورباشه مخفي مي کنم و حتي مخارج افسراني که بايد مخفي شوند تامين مي کنم.... ما در وضعي هستيم که يک دقيقه در پيروزي و شکستمان موثره."

 

فکرفيروز به پرواز درآمد و ازفضاي اطاق بيرون پريد. ساعت 9 چهارشب قبل را به خاطرآورد که با احمد نزديک منزل ارسطو رسيده بود و او که در فاصله پنجاه متري منزلش به تير سيماني بلندي تکيه داده و درتاريکي مخفي شده بود و اطراف خانه اش را مي پائيد به محض ديدن شبح اين دو افسر به طرف کوچه مخالف که به بيابان هاي اطراف بيمارستان هزارتختخوابي مي رسيد به حرکت درآمد ولي وقتي رفقايش به زير چراغ  داخل کوچه رسيدند از اشتباه بيرون آمد. درخانه ارسطو صحبت ازگسستگي شيرازه کار و اينکه براي برقراري نظم چه کاري امکان دارد، به ميان آمد. همان نيتي که احمد را به خانه ارسطو کشانده بود. پس ازساعتي گفتگو جلسه با بي نتيجگي غم انگيزي پايان يافت و قرارشد که ارسطو، احمد، محمد اسماعيل و فيروز تا روزدستگيري ارتباطشان را با هم و با بهمن- که رابط حزبي حساب مي شد- حفظ کنند، با افسران دستگيرنشده اي که مي شناختند تماس برقرار سازند و براي تقويت بنيه مالي حزب پول تهيه کنند. و باز يادش آمد که ارسطو ده روز قبل به سربازخانه آمد تا او را از وجود خطرقريب الوقوع بياگاهاند. صداقت و خونگرمي ذاتي او مانع آن بود که حقيقت را بپوشاند. ديگران را بفريبد و به چيزهاي موهوم دلخوش کند. " رشته افکارتلخ و ناهنجاراو پاره نمي شد و فکري فکرديگري را به دنبال مي آورد.....

روزچهارشنبه و تاسوعا بود و به مناسبت تعطيلات سه روزه چرخ فعاليت هاي اداري و اجتماعي ازحرکت ايستاده بود و همه جا را جنب و جوش مذهبي، عزا داري و تجليل ازشهيد کربلا و بزرگذاشت روح پاک حسين و مقاومت شجاعانه او بستگان او و ياران او دربرابر غاصبان حکومت حق فرا گرفته بود. صداي: سلام برحسين، سلام بر عباس دلاور، لعنت برمعاويه نفرين بر يزيد، ننگ برخولي و شمر و.... درکوچه و خيابانها ي تهران طنين افکنده بود. مردم لباس عزا پوشيده بودند و علمهاي سياه با شعاريا حسين مظلوم در دست تجليل کنندگان شهيدان راه حق دراهتزاز بود. درميان اين غلغله و ماتم همگاني پرچم آسماني رنگ اعليحضرت يزيدبن معاويه به علامت پيروزي برحق برفراز کاخهاي ننگ و استبداد افراشته بود و مدافعان حق درزير چکمه هاي سرتيپ " عبيدالله زياد"، سرتيپ " شمربن ذوالجوشن" و " سرتيپ خولي" لگدمال مي شدند.

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت