راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 6

روزهای تلخ

يورش، دستگيری

زندان، شکنجه و اعدام

سروان غلامعباس فروتن

 

نهضت ها هر قدر اصيل و مردمي باشند عده بيشتری را در بر مي گيرند تا آنجا که قشری را که به زور از سياست دور نگه داشته شده است شامل خواهد شد. قطعي است که در بين سپاهيان هميشه روشن بين ترين آنها پيشگامان پذيرش افکار نو و مترقي خواهند شد. در کشورهای سرمايه داری و وابسته هميشه تلاش زمامداران بر اين بوده است که قوه اجرائي را از سياست دور نگه دارند تا بتوانند آن را چون عاملي کور و بي خبر، هر جا و هر موقع که بخواهند عليه هر نوع مخالفي يا جنبشي به کاربرند. آئين نامه های نظامي سپاهيان را از دخالت درسياست منع مي کند و فرماندهان عالي هم درتاکيد اين مطلب گوشزد مي کنند: "سياست تا درسربازخانه مي آيد ولي تو نمي آيد." و با اين نسخه " ناپرهيزي" دخالت درسياست را منع مي کنند و " رژيم" اطاعت کور کورانه را براي صحت مزاج به نظاميان تجويز مي نمايند. معذالک بيشتر کودتاها را نظاميان مي آفرينند و گاهي انگشت سران نظامي بيش از سياستمداران غيرنظامي درکارسياست مي چرخد. ولي شک نيست که اقدام اينگونه فرماندهان ارتجاعي است و به همين دليل ضد انقلاب ميدان را برايشان بازگذاشته است.

 

ارتجاع هميشه نابرابري و عدم تعادل را با قوه قهريه حفظ کرده و نظم دلخواهش را بر روي کشته آزاديخواهاني که گلوله و سرنيزه اطاعت کنندگان کورکورانه اش روي هم انباشته، برقرارکرده است و بدين ترتيب با قوانين و نظام طبيعي اجتماعي به نبرد برخاسته و حکومت قلدري و ديکتاتوري را مستقر و حاکم برسرنوشت توده مردم کرده است. توجه به چگونگي پديده ها اين مسئله را روشن مي کند که همه چيزدرطبيعت ميل به تعادل دارد. مثلا اگردو ظرفي را که آب داخل آنها دريک سطح نباشد با لوله اي به هم مربوط نمائيم پس ازيک تلاطم و نوسان سريع آب آن دو ظرف هم سطح خواهد شد. تنها راه جلوگيري از اين ميل شديد طبيعي، بستن لوله بين دو ظرف است. با ايجاد اين مانع ارتباط ظرفها قطع مي شود و اين امکان به وجود مي آيد که هرقدرآب ازيکي برداريم و داخل ديگري بريزيم سطح آن پائين تر مي رود و سطح اين بالاتر مي آيد. در رژيمهاي ضد مردم وسيله اي که نقش مانع داخل لوله را دارد و ناپايداري اجتماعي را حفظ مي کند، ارتش است. طبقات حاکمه از دوران باستان اين موضوع را مد نظرداشته و به آن توجه شاياني داشتند و کوشش مي کردند که آلت فعل خود، يعني ابزار جلوگيري از ناپايداري رژيم را ازهمه چيز و همه جا بي خبرنگه دارند و با تبليغات زهرناک، روحيه پاک و سالم سپاهيان را مسموم کند و دراين کار نتايج درخشاني به دست آورده اند تا آنجا که وقتي يکي ازتظاهرکنندگان به سربازي که به سوي مردم تيراندازي مي کرد گفت: "روي برادرانت اسلحه نکش!"  او جواب داده بود: "برادر من درقزوين است."

 

نوطلبان و آزاديخواهاني که درارتش جوانه مي زنند هميشه با خشونتي وحشيانه قلع و قمع مي گردند و قربانيان اين پديده هم دردوره هاي تاريخي کم نبوده اند. نوخواهي شايد براي يک غيرنظامي تا اندازه اي مجازباشد، گرچه اغلب اين نوخواهان هم با خشونت سرکوب مي گردند. ولي وضع نظاميان چيزديگري است. درسربازخانه ها کسي جرات کوچکترين اعتراض ندارد. چنين گردنکشي به دادگاههاي نظامي سپرده مي شود و خيلي زود تکليفش معلوم مي گردد و وسيله عبرت سايرهمقطارانش مي شود. جنبش هاي مترقي ارتش هميشه خونين بوده است. ازپرچم مبارزين نظامي خون مي چکيده است، خون سربازان دلاور و ميهن پرستي که قبول ظلم و زورنمي کردند و مي خواستند با برادران غيرنظامي خود همآواز و همگام شوند. با وجود سختگيريها سربريدنها، به تيربستن ها و اعدامهاي دسته جمعي، در بين سپاهيان، سنت شکنان شجاعي پيدا شده اند که بي اعتنا به خطرها قد افراشته و همآواز با توده محروم و عاصي مردم خواستار آزادي و برابري گشته اند. گرچه اين صداها خيلي زود درحلقوم خفه شد ولي سينه هاي ديگري بي وقفه پرباد گشت و حنجره هاي ديگري نداي آزادي را رساتر سرداد و غول ارتجاع را لرزاند. نگاهي به جنبش آزادي طلبانه نيروهاي مسلح ايران بعد از مشروطيت نشان مي دهد که هرقدرمشروطه خاصيت وجودي خود را بيشتر ازدست مي دهد و عوامل کهنه و ارتجاع بي پرواتر وارد ميدان مي شوند و قانون اساسي بيشترپامال مي گردد نهضت سپاهيان اوج بيشتري مي گيرد. کلنل محمد تقي خان پسيان پيشگام اين نهضت بعد ازمشروطه شد و سرش را درراه ايده اش ازدست داد. به دنبال او سرگرد لاهوتي و يارانش با ارتجاع درافتادند. پس ازسرگرد لاهوتي ارتش ظاهرا تلاطمي نداشت و جز تيرباران چند افسراز قبيل سرهنگ فولادي و سرگرد جهانسوز واقعه چشم گيري به وقوع نپيوست. اولين اقدام دسته جمعي نظاميان فرار افسران لشکرخراسان بود (سال 1324) هيئت حاکمه دستپاچه شد و قوام (نخست وزير) ضمن صدوراعلاميه اي براي سر فراريان جايزه تعيين کرد. تمام راهها بسته شد و مسلسلها براي پذيرائي از افسران جوان و پرشورآماده شد. اين افسران تا گنبد قابوس پيش رفتند، چند واحد نظامي و ژاندارم را خلع سلاح کردند و همه جا با موفقيت روبرو بودند ولي درگنبد اتومبيلهاي آنان را غفلتا ازبالا، پائين، راست ، چپ و جلو و عقب به مسلسل بستند و اغلب آنها را کشتند. اين کشتار به جاي اينکه وحشت را درارتش تشديد کند عصيان را تقويت کرد و نطفه اي که به دست سپاهيان آزاديخواه بسته شده بود رشد کرد و نوزادش به صورت افسران فرقه دمکرات آذربايجان و کردستان ظهورکرد. پس از شکست نهضت دمکراتيک آذربايجان قريب 40 نفراز افسران آزاديخواه را تيرباران کردند تا زهرچشمي ازنظاميان گرفته باشند. ولي بازهم تيرشان به سنگ خورد و با ناکامي غم انگيزي روبرو شدند. خلف صدق افسران آزاده ارتش به نام تشکيلات افسران آزاديخواه ايران که پس ازائتلاف با حزب توده ايران به سازمان نظامي مشهورشد با جهان بيني نويني پا به عرصه وجود گذاشت و سالها خار راه اجراي منويات پليد هيئت حاکمه و قزاقان آلت دست آن شد. سازمان اصيل و نيرومندي که همه جا بود و هيچ جا نبود، سازماني که همچون شبحي  بيرنگ و روان ، بي آنکه براي کسي قابل لمس باشد، ارتش را فرا گرفته بود ولي اثروجودي اش براي همه محسوس بود، سازماني که دراختفا رشد مي کرد تا جلوانجام مقاصد بيگانه پرستان را بگيرد، سازماني که عظمتش پس ازکشفش ظاهرشد، سازماني که اعضايش با شجاعت، سيماي افسانه اي خود را درپاي تيرهاي اعدام، درزندانها و درتبيعد گاهها نشان دادند و دنيا را به هيجان آوردند و همدردي آزاديخواهان جهان را برانگيختند. اما اقسوس!......

 

ساعت نوزده و پنجاه و هشت دقيقه بهمن با پيراهن سفيد درمدخل خيابان باريک و تاريک خانقاه زير درختي منتظر ايستاده بود. ساعت بيست احمد و محمداسماعيل ازميدان بهارستان وارد خيابان شدند، بهمن آنان را زيردرخت برد و شتابزده گفت: " من طبق دستورمخفي شده ام و ازاين به بعد تماسمان با هم قطع خواهد شد. برابر دستورحزب کسي حق مخفي شدن ندارد. پيش بيني مي شود که دولت لايحه اي به مجلس ببرد و تمام افسران سازمان نظامي را اخراج کند و گويا کميسيوني درستاد ارتش تشکيل شده که به اخراجي ها زمين و تراکتوربدهند. شماها هم تا سراغتان نيامده اند بدون دغدغه خاطرسرخدمت حاضرشويد!"

احمد پرسيد: "چرا مخفي نشيم؟"

- چون اولا هرچه تعداد دستگيرشدگان بيشترباشد فشارکمتري به آنها مي آورند، ثانيا حزب قادربه مخفي کردن اين همه افسرنيست و مخفي شدگان در اين اوضاع احوال دست و پا گيرند"

- ما خودمان امکان مخفي شدن داريم.

- صلاح نيست. ما تا وقتي درارتش بوديم ارزشي داشتيم. دراين شرايط فقط  کادرهاي حرفه اي بايد بايد مخفي شوند.

محمداسماعيل گفت: اگرطبق پيش بيني شما قراره که افسرها رو اخراج بکنن و بهشون آب و زمين براي زراعت بدن ديگه چه فشاري به آنها خواهند آورد؟!"

بهمن جواب داد: اينها همه احتمالاته.

محمداسماعيل که مبلغي پول فراهم آورده بود به بهمن داد و ازهم جدا شدند. احمد که درسکوت مضطربانه اي فرو رفته بود، بي اعتنا به اطرافش دوش به دوش محمداسماعيل راه مي سپرد و توجهي به خيابان شلوغ و پرآمد و رفت که درپياده روش آدمها به هم ماليده مي شدند نداشت. انگاردربيابان ابديت راه مي رود همه جا به نظرش ساکت و تاريک و همه چيزساکن و خاموش مي آمد دستورات و پيش بيني هاي رابطه و مدارکي را که فرماندارنظامي در آمفي تاتر دانشکده افسري خوانده بود او را منگ کرده بود. بسياري ازنامه ها مربوط به پنج يا شش ماه قبل بود و نگه داشتنشان ضرورتي نداشت: گزارش تلفني پنج ماه قبل دادستان ارتش به رئيس ستاد راجع به دکترمصدق، صورت نگهباني شش ماه قبل افسران دژبان، نامه چهارماه قبل ستوان منصوردرمورد عضويت خانمش و فحاشي سرهنگ صادق به گروهبان زيردستش و..... احمد آهي کشيد. انگارکلمات نامه داشت جان مي گرفت و به صورت آدمهاي بي سر و ناقص الخلقه اي ازجلو چشمش رژه مي رفت... احمد به معماي دستورقطعي حزب درمورد مخفي نشدن مي انديشيد. تصميم گرفت همانطورکه بهمن پيغام آورده است ازمرگ دستوري استقبال کند و "بدون دغدغه خاطر" منتظردستگيري باشد. محمداسماعيل درميدان مخبرالدوله به ستوان يکم شاپورافسررکن 2 برخورد و از رفتار زمخت و سرد او احساس کرد که بايد مامورين درجستجويش باشند و براي اطلاع از چگونگي امراحمد را به منزلش فرستاد. خواهر محمداسماعيل که درخانه را بازکرده بود جيپ را به احمد نشان داده و گفته بود: "براي گرفتن اسماعيل آمدن، ظهرتا حالا همينجا منتظرن."

محمداسماعيل شب را درمنزل احمد ماند و ساعت ده روزشنبه بدون دغدغه خاطرخود را به فرمانداري نظامي معرفي کرد.

 

نگراني سايه شوم و بد شگونش را روي فيروزانداخته بود و همه جا به صورت صداي موتور، بوق يا ترمز اتومبيل، نورچراغ جيپ زنگ دوچرخه، تاپ تاپ موتورسيکلت، حرکت سريع سربازي درخيابان و..... خود را به او مي نماياند و داشت ازپا درش ميآورد. اين سايه سرد و سنگين همه جا: درسربازخانه،  درخيابان، درکوچه و درخانه با او بود و تنها و آرامش نمي گذاشت. فيروزکه سعي مي کرد خود را به شکلي مشغول دارد تا شايد ازچنگ افکارلجوج رهائي يابد، سراغ يکي از رفقايش رفت. ساعت  5 ر3 بعد ازظهربود. سرگرد بهنيا درزير زمين عمارت وزارت جنگ دراطاق " شعبه بازنشستگان متفکرانه روي صندليش نشسته و پرونده يک استوار متوفي را جلو رويش گذاشته بود انعکاس غم سنگيني که دردل داشت در صورتش پيدا بود. بهنيا ازآمدن رفيقش کمي خوشحال شد. فيروزپرسيد: "چه مي کني؟"

بهنيا که دوباره غم برصورتش سايه گسترد با حسرت جواب داد: با کمال نگراني پشت ميزم نشستم تا بيايند دستگيرم کنند".

اطاقدارچاي آورد. بهنيا که حبه قند را جلو دهانش نگه داشته و چشم درچشم فيروزدوخته بود، تصورات حزن انگيزش دوباره جان گرفت:

- "ديدي چي شد؟!

و قند را دردهان گذاشت. فيروزنوميد و ناتوان مي خواست نوميد دست و پا بسته ديگري را تسلي دهد. جواب داد: "خوب، چه مي شود کرد؟ بايد تسليم تصميم حزب شد...."

بهنيا که آخرين جرعه چايش را مي نوشيد بي اختيارگفت:

 هردم ازاين باغ بري ميرسد - تازه تراز تازه تري مي رسد

 

رمزرو کشف کردن و تا حالا نزديک چهارصد نفررو گرفتن.

و بعد با ناراحتي آشکاري افزود: "ديروز درغيابم رفتن منزلمو گشتن و کلتم رو بردن، ربع ساعت قبل ازفرماندار نظامي تلفن کردن که برم اسلحه ام را بگيرم."

فيروز گفت: "چه محترمانه!"

تاثر بهنيا شديد شد و درميان آه عميقي افزود: "نمي دونم وضع خانمم چي ميشه؟ ما هنوزماه عسلمون تمام نشده."

تقه اي به درخورد و اطاقدارداخل شد و گفت: "جناب سرهنگ فرمودن زود تربرين اسلحه تونو تحويل بگيرين."

رنگ مهتابي بهنيا پريده تر گشت و لرزش دستش که با دوات ور مي رفت احساس مي شد....

فيروزغروب آن روزبه منزل احمد رفت، صاحبخانه پير با ترسي آشکار در را بازکرد و او را به خانه برد و بي آنکه حرفي بزند اطاق قفل و مهرشده احمد را که دردالان بود نشان داد و گفت: "ظهربا خودش آمدن بعد ازتفتيش اطاق مهرش کردن تحويل ما دادن و خودشو بردن."

لبخند بي رمقي به دو طرف دهان فيروز چين انداخت و بي اراده گفت: "ده؟!"

پيرمرد به ديوارتکيه داده و دستش به چفت درخانه بود و با حسرت به در ممهوراطاق مي نگريست....

منزل منصورکمتراز يک کيلومتربا منزل احمد فاصله داشت وقتي کلفت خانه در را بر روي فيروزبازکرد گريه اش گرفت و بي اختيارگفت: "يه طورايي شده!"

خانم منصورغبارآلود به مهمانخانه آمد. دستمال سفيدي براي حفظ موها به سرش بسته بود و توجهي به اينکه گردآلود است نداشت. فيروز گفت: " معلوم ميشه مشغول کاربودين."

و او که غم معصومانه اي درچشمانش موج مي زد جواب داد: "چه کاري! براي خلاصي از دست فکر و خيال خودمو مشغول کرده بودم. اتفاق مي افتاد که منصور به ماموريت هاي سه ماه، چهارماهه مي رفت ولي هيچ وقت مثل اين 30 ساعت به من سخت نگذشته. انگارخونه مون بزرگترشو از دست داده. ديروزقبل ازظهر يک سرگرد توپچي با دو تا گروهبان منصور رو ازسرباز خونه آوردن منزل، رنگ به صورتش نبود وقتي چشمم به مامورين افتاد دست و پامو گم کردم و بي اراده به طرف اطاق دويدم و هول هولکي از داخل چمدون زير تخت پاکتي را برداشتم زيرپتو قايم کردم. مامورين پشت سرمن وارد اطاق شدن و يکراست سرچمدن رفتن. کتابهائي که توش بود صورتمجلس کردن. منصورمسعود را بغل کرد، بچه دوساله هم که به چيزي بو برده بود دو دستي گردن باباشو چسبيده بود و ولش نمي کرد. مامورين براي بردن منصورعجله داشتند. او ناچار بچه رو به زور از خودش جدا کرد و سرگهواره سينا رفت. بچه خواب بود دو سه بار بوسيدش موقع خداحافظي گريه اش گرفت منهم نتونستم جلو خودمو بگيرم. خونه مون محشرکبرا شده بود: مسعود جيغ ميکشيد، کلفتمون زارمي زد، مادرمنصوربدون چادر پريد تو کوچه که بچه مو کجا مي برين همسايه ها خبرشدن کوچه پرآدم شد...."

صداي گريه بچه بلند شد. خانم منصوربه اطاق مجاوررفت. سيناي 12 روزه قنداق شده را که روي بالشي خوابانده بود با خود آورد و به "عمو" نشان داد و گفت: " ببينين چه ماماني يه. جاي پدرش خالي!"

و همانطورکه بچه را شيرمي داد گفت: " وقتي منصور و بردن رفتم پاکت را زيرپتو درآوردم، چيزي توش نبود! يه پاکت، پاکت خالي! يعني از دستپاچگي نفهميده بودم چه مي کنم. حالا قراره با خواهرمنصورفردا بريم زندان وسائل براش ببريم. علم که با برادر منصورهمکاس بوده قول داده تا چند روزديگه آزادش بکنه."

..... فيروزازکوچه ارژنگ بيرون آمد و درحالي که تنهائي کشنده اي او را در چنگ گرفته بود با سر در گمي غم انگيزي در پياده رو خيابان اميريه به سوي چهار راه پهلوي پيش مي رفت. اطرافش را تهي ازهمه چيزاحساس مي کرد و مي خواست اين خلاء را با خاطرات چند روزاخيرش پرکند. ياد ارسطو با آن چهره تيپيک، خون پاک و خصائل بارز ايرانيش، احمد با سيماي درخشنده، شجاع  و خندانش، منصور با احساسات تند، خونگرمي ذاتي، صداي رسا و قد کوتاهش، بهنيا با آن شيطنت و حالت شادي بخشي که هميشه در صورتش بود، محمداسماعيل با کم حرفي، توداري و هوشياريش، بهمن با ادعاهايش و.... او را چنان مشغول داشته بود که منگ و بدون هدف راه ميرفت، درحالي که نمي دانست کجا مي رود و چه مي خواهد بکند.........

 

ازهرطرف که رفتم جز وحشتم نيفزود

زنهار ا زاين بيابان وين راه بي نهايت

دراين شب سياهم گم گشت راه مقصود

ازگوشه ای برون آی ای کوکب هدايت.

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت