راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 8

با آرزوهای بزرگ و انساني، در اسارت دشمن

قيام برای عدالت

 عليه اطاعت کورکورانه

سروان غلامعباس فروتن

 

ساعت 22 شده بود، هر دو زنداني خسته به نظر مي رسيدند. رضا پيشنهاد کرد که بخوابند. در سلول وسيله ای جز يک زيلو و يک پتوی دولتي نبود. رضا پتو را بازکرد و روی زيلو انداخت، خودش گوشه آن خوابيد و به رفيقش هم گفت که گوشه ديگرآن بخوابد. هوا گرم بود، فيروز پيراهن و شلوارش را درآورد. زير سرش گذاشت و دراز کشيد. اين دو نفر چند بار غلت زدند، هر بار همديگر را نگريستند و چشمشان را بستند ولي خوابشان نبرد. رضا هر ربع ساعت يک سيگار مي کشيد. دود داخل سلول سر فيروز را به دوران آورده بود. صدای پای نگهبانان داخل راهرو و پشت بام لحظه ای قطع نمي شد و هر ده دقيقه يکبار دريچه سوراخ در کنار مي رفت و چشم سمجي از پشت آن ظاهر مي شد و با کنجکاوی همه جای سلول را مي کاويد. فکری فيروز را از خواب بازداشته بود: او نمي توانست با گذشته اش قطع رابطه کند. با حال هم مانوس نشده بود و دلش نمي خواست با آينده مبهم و تاريک نيز پيوند يابد. در برزخي بين دو دنياي گذشته و آينده قرار گرفته بود. دلش نمي خواست در اين برزخ بماند. بلکه مايل بود به گذشته برگردد. گذشته از آن جهت مورد علاقه و دلبستگي اش بود که دربر دارنده تلخي ها و شيرين ها و نشان دهنده خوشبختي ها و يا تيره روزيهايش بود. ازگذشته نمي توانست ببرد. گرچه گذشته اش رنج و محروميت بود. يکنوع تلاش و در حقيقت جان کندن بود، ولي به آن خو گرفته بود، عادت کرده بود که: صبح زود به سربازخانه برود و مقداري زور از بالا دستها بشنود و به زيردستان تحويل بدهد. او پيچ و مهره کارخانه هيولائي بود که کارش "آدم سازي" بود. جوانان شاداب و آزاده را مي گرفتند و به عنوان مواد خام و تصفيه نشده تحويل مي دادند. اين کارخانه مي بايست آنها را درهم بکوبد و له شده آنان را در قالبي بريزد و همه را يکنواخت، يک اندازه، يک شکل و با روحيه و تفکري "نو" و يکسان بيرون دهد.

روي قالبي که به خدمه اين کارخانه داده بودند نوشته شده بود: "ساخت ارتش شاهنشاهي." و چيزي بود شبيه به قالب خشت زني که چهارضلع داشت: 1- سرباز بايد مطيع محض باشد!  2- حق اعتراض و چون و چرا نداشته باشد!  3- شاه فرمانده تاجدار و صاحب اختيارهمه است! 4- همه چيز را بدون تعقل و کورکورانه بپذير!

بهترين وسيله براي درهم کوبيدن جسم و محو شخصيت اين "مواد اوليه" شلاق و ناسزا بود. سلسله مراتب نظامي به ترتيب به هم زور مي گفتند و تحميل اراده مي کردند: فرمانده لشکر به فرمانده تيپ و او هم به فرمانده هنگ و...... فرمانده دسته به گروهبان ها و آنها هم به سربازان.

درسربازخانه سربازان وسيله تسکين عقده حقارت و زبوني فرماندهان بودند. هرکس ازهرجا درمي ماند به سوي سربازان مي شتافت و آنان را به باد کتک و دشنام مي گرفت. هدف زايل کردن خصائل انساني آنان بود. مي بايست از نظاميان آدمهائي فاقد اراده و تفکربسازند. فيروز براي انجام اين "وظيفه مقدس" ناچاربود روزي پنج ساعت نعره بکشد: به چپ، چپ! به راست، راست! و با چهره اي عبوس و ناراضي، فکر تعليم يافتگان را "منزه" کند و "پرورش" دهد. پس ازتعليمات، سربازان را روزي يکساعت به شپش کشي وا دارد و دو ساعت به بيگاری بفرستد. اين کارها در هيچ شرايطي: در زير برف و باران، در زير آفتاب، در هوای سرد و در هوای توفاني تعطيل بردار نبود. او يا در ميدان مشق خاک مي خورد و عربده مي کشيد: خبردار!  قدم رو!  و يا در بيابان و روي تپه ماهورها ازاينجا به آنجا مي دويد و فرياد مي زد: به هجوم، هورا!" تعليماتش وقتي کامل مي شد که سربازان سرنيزه ها را به سرتفنگ مي زدند و هورا کشان به روي تپه مقابل مي ريختند و آن را از "تصرف دشمن!" خارج مي کردند و او "فاتح" و مغرور درسرزمين " اشغال" شده دستها را به کمر مي زد و عرق ريزان براي جلوگيري ازحمله متقابل دشمن دستوراتي صادر مي کرد. اگرعمل سربازان در "تصرف موضع دشمن" رضايتبخش بود اجازه نفس تازه کردن به آنان داده مي شد و اگردرکار "قلع و قمع"  دشمن ايرادي مشهود بود سربازان خسته و ازنفس افتاده و بي رمق را به تکرار عملشان وا مي داشت و با اين ادا درآوردنها روزي چند بار دشمن خيالي را سرکوب مي کرد و مي تاراند و نتيجه را طي فتحنامه اي به فرمانده اش گزارش مي داد: " تپه شماره 4 از وجود دشمن پاک شد!  "و سپس واحدش را به سربازخانه برمي گرداند: يک، دو! يک، دو! چپ، راست! چپ، راست!".

 

اين کارها هرروز بطور يکنواخت و خودکار ادامه داشت. هميشه دستورات و ايرادها يکسان بود: "پسر! چرا راست نمي ايستي؟! چرا چرت مي زني؟! چرا يخه ات کثيفه؟! چرا شل حرکت مي کني؟! چرا قيافه ات درهم رفته؟! چرا پا رو محکم زمين نمي کوبي؟! سينه تو بده جلو! شکمتو بده تو! موقع خبردار اگر مار زدت نباس تکون بخوري! و......" هنگام رژه ازجايگاه مخصوص پائين مي پريد تا با خشونتي فيلسوفانه قيافه درهم رفته و ماتمزده سرباز را با "منطق" ازهم  باز کند و براي اين اقدام  پدرانه با طنزي خشم آلود داد مي زد: "پسر! عزا گرفتي؟ مادرت مرده؟" و سرباز اشکش جاري مي شد. سربازان در مقابل فرماندهان مجبور بودند فقط يکي از اين جملات را، بسته به اينکه فرمانده چه گفته است، خيلي بلند و نظامي وار تکرارکنند: " بله جناب سرهنگ! خير جناب سرهنگ! اطاعت مي کنم جناب سرهنگ!" اين بود وظيفه  "پرثمر" و " لذت بخش"  فيروزها درسربازخانه.

 

ازسربازخانه که بيرون مي آمد مردد بود که چه بکند. سينما رفتن دلش را زده بود، تاترهم چنگي به دلش نمي زد. ديگر دلقک بازي تفکري و مسخره بازيهاي يکنواخت روحوضي برايش جذابيتي نداشت. مدتي بي هدف طول و عرض خيابانها را مي پيمود و شب خسته به خانه مي رفت. مادرش جلو در، يا توي کوچه با نگراني انتظارش را مي کشيد و وقتي او را مي ديد يکباره بارغمش سبک مي شد و مثل اينکه دنيا را به او داده باشند چهره اش روشن و شاداب مي گشت و با اعتراض مهرآميز و پرمحبتي مي گفت: "چرا دير اُمدي؟" او فقط درخانه درجلد خود مي رفت، فيروز حقيقي مي شد و لذت زندگي را مي چشيد. سر و صورت را مي شست، لباس راحتي مي پوشيد و روبروي مادرش مي نشست، چاي مي خورد و تعريف مي کرد، مادرش قليان مي کشيد و گوش مي داد. گاهي هم مادر درد دل مي کرد: "تو خونه از تنهائي دق کردم."  "ازبچه هام خبرندارم." و با تمنائي التماس آميز به پسرش مي گفت: "بيا غيرت کن مادرتو امسال بفرست کربلا! مي ترسم اين آرزو رو به گورببرم. "مادر و فرزند ساعت ده مي خوابيدند. مادرشبگير بيدار مي شد، نمازش را مي خواند، چاي را حاضر مي کرد و فيروز پس از صرف صبحانه لباس مي پوشيد و مادرآيت الکرسي مي خواند و به او فوت مي کرد. و او از خانه بيرون مي رفت و کمدي چندش انگيز و نفرت آورهر روز تکرارمي شد. اين بود کارنامه افتخارآميزسالهاي "خدمتي" که صرف "تربيت" جوانان کشورمي شد. و او از اين گذشته دل نمي کند. دائم اين افکار پيش چشمش رژه مي رفت: "افتخارات گذشه! امتيازات گذشته!"

 

انسان هر چه را که تکرار کرد برايش عادی مي شود و با آن اُنس مي گيرد و ديگر نمي خواهد از آن جدا شود. اين زندگي آشفته و نکبت بار گذشته برای او عادی شده بود و بريدن از آن دشوار مي نمود. گذشته ای که در عوض هر زوری از بالا دستها مي شنيد چند برابر به زيردستان زور مي گفت. اگرجز اين روشي پيش مي گرفت کارش زاربود. اخلالگر، متجاسر و ماجراجويش مي شناختند. و يا به بي عرضگي مشهورمي شد. او وقتي مي بايست واحدش را براي سان حاضرکند طبق رسم معمولي سربازخانه به سربازان امرمي کرد با پول خودشان واکس تهيه کنند و به پوتين هايشان بزنند، روغن مخصوص بخرند و اسلحه و ساز و برگشان را روغن مالي کنند. يخه سفيد تهيه کنند. تمام تلاشش مي بايستي اين باشد که سربازان ازگردن به بالا تميز و براق باشند و تفنگشان روغن زده و سرنيزه صيقل خورده باشد. بوي عرق تن، چرک بودن و شپش داشتن زيرپوش اهميتي نداشت درهمان روزاول ورودش به سربازخانه که ديده بود سربازي را سفليس گرفته و سربازي را که نمي خواست گماشته بشود شلاق مي زدند، طرز معالجه بيماران و رفتار با سربازان را آموخته بود و به پيروي از منويات فرمانده پادگان دستورداده بود هر سربازي دستمالي درجيب داشته باشد که قبل از شروع سان خاک پوتين هايش را بزدايد، گرد تفنگ و سرنيزه اش را پاک کند، صورتش را برق بيندازد و قي چشمانش را پاک کند. درمراسم صبحگاه و شامگاه که دعا خوان مي خواند: "درود به خداوند يکتا که به ما جان داد تا فداي ايران کنيم!..... ما سربازان که دراين سربازخانه گرد آمده ايم روي به درگاه خدا آورده از صميم قلب مسئلت مي نمائيم: پروردگار را فرو شکوه شاهنشاه ما را جاودان دار!..... به سربازان آموخته بود که يکصدا فرياد بکشند: " آمين!"  و در خاتمه مراسم همه با هم با صداي غرا و مقطع سه بار به سلامتي بزرگ ارتشتاران فرمانده هورا بکشند "هورا! هورا ! هورا !"  واقعا که درهمرنگ و همشکل و هم اندازه و هم صدا کردن نفرات استاد شده بود. ولي همينقدر که پشت به سربازان مي ايستاد زيردستان "تربيت" شده و با انضباط براي نشان دادن تنفرخودشان از اين خدمت، اين تعليمات و اين سيستم فرماندهي، ادا درمي آوردند، دهن کجي مي کردند، تقليدش را درمي آوردند و زير لب دشنامش مي دادند و او هنگامي که زمزمه و همهمه اي را مي شنيد و رو بر ميگرداند، سربازان يکباره ازحرکت بازمي ايستادند و لب فرو مي بستند و با زمختي مخصوص که به آنان تعليم داده شده بود اخمي ساختگي به صورت مي آوردند و مانند مجسمه اي شق و رق مي ايستادند. آنوقت فرمانده باد در غبغب مي انداخت و "لطيفه" مي گفت: " خيلي شنگولين! معلوم ميشه روتون زياد شده. موقع خبردار که نباس هلهله شادي راه بيندازين!"  و اگرسربازي به حرف او پوزخند مي زد فرمانده، وحشي و خشم آلود به او حمله مي کرد و زيرمشت و لگدش مي گرفت: "الاغ! حمال! احمق! موقع خبردار نباس تخم چشمت تکون بخوره!" و وقتي افسرخسته و درمانده، ازتربيت کردن دست مي کشيد سربازبا خشمي فرو خورده نفس نفس مي زد و با پشت دست خون دماغش را پاک مي کرد. درباره مراقبت و بدرقه زنداني تعليمات دقيق و دستورات موکدي صادرمي شد. مفهوم زنداني هم مثل مفهوم دشمن، براي زيردستانش روشن نشده بود - هرکس را به هرعلتي به زندان مي افکندند- سربازها بارها ديده بودند که همقطارانشان به علت تمکين نکردن تمايلات حيواني فرمانده و يا ابراز شخصيت، مورد غضب قرارمي گرفتند و به زندان مي افتادند. ولي نگهبان دستورداشت که شديدترين مراقبت ها را از آنها به عمل آورد و اگر به زعم او زنداني خيال فرارداشت با تير بزندش. و حالا همان سربازان پشت بام ها، پشت در و پنجره کشيک مي کشند.

دريچه براي بيستمين بار پس رفت، چشمي جلو آن آشکارشد و بعد از آن چشم ديگري و تحويل پست بين نگهبان قديم و نگهبان جديد انجام شد. رضا سيگاري آتش زد و چون ازبيدار بودن رفيقش مطمئن شد گفت: "توچرا؟"

 

- نمي دونم! بيخوابي به سرم زده، شايد جام راحت نيست.

- سعي کن بخوابي، نيروت تحليل مي ره. تازه اول کاريم. يک راه طي نشده دراز، پرپيچ و خم و تاريک جلو روي مونه، پيمودنش نيرو مي خواد: "نيروي جسم و نيروي روح. اين راه بايد با سربلندي و موفقيت طي بشه. خودتو خسته نکن. ميدوني اگر جسم فرسوده بشه روح هم درامان نيست."

فيروز خوشحال ازاين تسلاي آرامش بخش، پهلو به پهلو شد ولي خوابش نبرد. چند بارچشمش گرم شد و چرتي زد. در خواب هم ناراحت بود و دائم خواب آشفته مي ديد. فلق، آسمان مقابل پنجره را سفيد کرد و انعکاس اين سفيدي برديوار مقابل پنجره نمايان شد و کم کم گسترش يافت تا همه سلول را فرا گرفت. دود از نوک سيگار و از داخل دهان و بيني رضا بيرون مي آمد، حلقه حلقه و مارپيچ وار درهم مي شد، به بالا مي رفت و ازپنجره که حکم دودکش سلول را داشت با بيحالي بيرون رفت. چراغها خاموش شد. صداي باز و بسته شدن دربند و بعد خش خش کهنه خيس روي موزائيک هاي راهرو همراه با آن سروصداي نگهبانان شنيده شد. رضا پا شد، پشت در رفت تا سر و گوشي آب بدهد. چند دقيقه معطل شد، دوباره برگشت و چندک نشست. چيزي بيقرارش کرده بود. مي خواست سيگاري آتش بزند، سيگارنداشت. پاکت خالي را با دقت ازهم بازکرد با دست صافش کرد، نصفش کرد، مداد را ازلاي ريشه هاي زيلو درآورد، پشت در زمين نشست که از سوراخ ديده نشود، کاغذ را روي ديوار گذاشت و چند خط ريزو درهم روي آن نوشت، نوشته را لوله کرد و آنقدرکف دو دست غلطاند تا به باريکي چوب کبريت در آمد و آن را درليفه زيرشلوارش مخفي کرد. انگارباري ازدوشش برداشته باشند، خود را سبک احساس مي کرد. دوباره پشت در رفت و نگهبان را صدا زد: "آقاي نگهبان!" کسي با عجله از ته راهرو آمد: " چيه؟"

- مستراح.

- چن دقه صب کن.

و رفت. بيست دقيقه گذشت. رضا دوباره نگهبان را صدا زد از وسط کريدور صدائي بلند شد " صب کن"

- پنج دقيقه ت بيست دقيقه شد!

- دو ساعت صب کن.

رضا کفرش درآمد: "آدم! مگرحساب سرت نميشه؟"

- آدم خودتي!

درسلول پهلوئي بازشد يکنفرلي لي کنان ازآن بيرون آمد. فيروز پرسيد: "اين کيه که يک لنگي ميره؟"

- ابراهيم يک پا نداره!

پنج دقيقه بعد قفل باز و نگهبان جلو در ظاهرشد. رضا بي معطلي از در بيرون پريد. درمستراح که بودند سه بارنگهبان نهيب زد "يالا!" در روشوئي از دست پاچگي دست و صورتشان را فقط خيس کردند. هواي سلول بوي دود مانده سيگارمي داد. رضا دست خيسش را به زير پيراهنش ماليد، يک اسکناس ده توماني از جيب پيراهنش که به ديوار آويخته بود درآورد، از سوراخ دربه نگهبان داد:

ازکافه سيگاربگير!

- کافه چي نيست.

- برو يک تمنش مال خودت.

سرباز پول را گرفت و چند دقيقه بعد ده پاکت سيگاراشنو را يکي يکي از داخل سوراخ به رضا داد. و او سيگاري آتش زد:

- اين سيگارخيلي بهم مي چسبه.

- نمي تونيد کمش کنيد؟

- حالا زيادش نکنم.

دريچه پس رفت، دهني جلو آن را گرفت: "انگورچقدر؟" و بعد گوشي جانشين آن شد.

رضا گفت: "دو کيلو!" وقتي دريچه افتاد رضا گفت: "ميرن جنس هاي آشغال و مونده رو به قيمت ارزون مي خرن و به ما ده برابرمي فروشن. قابل خوردن نيست. اگرنخريم وا مصيبته. پريروز پنج تومن انگورخريدم همه شو دور ريختم."

رضا سيگارش را کشيد ازجا بلند شد و درطول سلول شروع به قدم زدن کرد. هيکلش مثل يک شبح مقوائي- خشک و دراز-  درپرده رقيق دود جا به جا مي شد. لکه خون تازه اي به خونهاي خشک شده خشتکش اضافه شده بود. او ضمن قدم زدن زمزمه اي آغازکرد و کم کم صدايش بلند شد:

 

"کاروان درراه خوش فرجام خويش .... گامهاي زنده برداربه پيش.... گام بردارد به سوي زندگي. تا براندازد نظام بندگي.... ابلهان فرياد بردارند ايست!.... غيرقانونيست اين ره، راه نيست!....

رضاي احساساتي صدايش هيجاني ترشد و قدمها را تندترکرد: "غيرقانوني تواي، آن مغزافسونساز تست- غيرقانون دستگاه اهرمن پردازتوست. غير قانوني نشان تاج هاست. کز ره قانون ملتها جداست."

 

دريچه پس رفت: "خفه خون بگير!"

رضا سرودش نا تمام ماند ولي هيجان با خشم آميخته اش ادامه داشت. سيگاري برداشت قدري با انگشتها فشارش داد، دو سرآن را روي قوطي کبريت کوبيد. صداي فش گوگرد و بعد حلقه هاي دود سيگار.... و رضا به فکرفرو رفت. صداي قفل درچرتش را پاره کرد، در روي لوله چرخيد، دو سربازجلو درگاهي ظاهرشدند. يکي دسته نان تفتاني را که کاسه روئي قر شده اي روي آن بود دردست گرفته بود. ديگري دو نان و دو تکه پنير برداشت. رضا آنها را گرفت. سربازپرسيد: "چاي؟"

دوتا!

دوتمن بده!

رضا دستمالش را پهن کرد، نان و پنيررا روي آن گذاشت و دونفري مشغول خوردن شدند. پنيرها سفت و شوربود و بوي نفت مي داد. رضا با بي ميلي دو سه لقمه نان خورد، تکه ناني لاي دستمال پيچيد و زيرپتو گذاشت. در سلول وسيله سرگرمي نبود وسائل داخل سلول عبارت بود از: يک زيلو، يک پتو، يک تنگ سفالي، يک کاسه کاشي، يک دستمال و ده پاکت سيگارکه دائم تحليل مي رفت و به صورت دود درمي آمد.

 

فيروزپيشنهاد کرد: "خوبه يه سرگرمي براي خودمون درست کنيم."

- چه سرگرمي؟ کو وسيله؟

- شطرنج.

- چه جوري فراهم کنيم؟

- نانها را بده!

رضا دستمال نان را به فيروزداد. او آنها را با کمي آب خميرکرد، يکساعتي ورز داد و 16 پياده درست کرد، کنارسلول چيد و گفت بقيه اش را هم با نان ظهر.

دربازشد و گروهبان عافيت پايش را روي چهارچوب گذاشت، آرنجش را روي زانونها و چانه اش را کف دستش گذاشت، زندانيان را ورانداز کرد، داخل سلول را با دقت نگريست. سربازي که جعبه اي روي شانه اش بود عقب ترايستاده بود، عافيت پاکتي از درون جعبه درآورد: "ظرفتو بيار!" رضا کاسه کاشي را جلو برد، عافيت انگورها را توي آن خالي کرد: "حسابش شش تومن ميشه. رضا فوري پول را پرداخت وقتي گروهبان عافيت رفت فيروزگفت: "انگورکيلوئي سه ريال رو چرا اين قيمت؟"

- جاي چون و چرا نيست. با گروهبان عافيت نميشه درافتاد کارچاق کن رئيس زندانه. اگر به کسي غضب کنه ازهمه چيزمحرومش مي کنه."

 

همه چيزبراي اين دو زنداني روزي دوبار مستراح رفتن و هفته اي يکبار ملاقات با چمدان بود. اينها حداکثرامتيازاتي بود که به زندانيان داده بودند و قطع يا محدود کردنشان قابل تحمل نبود. رضا دستپاچه و ناراحت بود، انگار مي خواست کارمهم و خطرناکي انجام دهد. حواسش جمع نبود و با التهاب و بيقراري درسلول قدم مي زد و سيگارمي کشيد. گاهي گوشش را به سوراخ درمي چسپاند و وقتي خسته مي شد روبروي درمي نشست و به سوراخ خيره مي شد. ساعت 11 دريچه پس رفت و چشمي با دقت داخل سلول را نگريست. اخم صورت رضا با ديدن اين چشم مهربان ازهم بازشد. لبخند پايداري چهره اش را افروخت و انگار انتظارش به پايان رسيد. نفس راحتي کشيد و ذوق زده گفت: "خيلي خوب شد." و پس ازآنکه پکي به سيگارش زد افزود: " فرخ رسيد! نگران بودم که نکنه يونسو ازاين بند برده باشن."

- خب حالا تماس با دکتر وزير ممکنه؟

- حتم!

 ربع ساعت گذشت، رضا پشت دررفت، دريچه را کمي کنارزد و دوباره رهايش کرد. فيروزگفت:

"دقت کن که دردسري براش درست نشه."

رضا فاتحانه جواب داد: "حواسم هست!"

درلحن صدايش شادي اميدوارکننده اي حس مي شد که داشت همه وجودش را فرا مي گرفت. ازپشت درکنارآمد. خنده درلبانش مي دويد. زمين نشست و بي اراده دستش را توي شکمش برد و گفت:

"سگ مصب داره شروع ميشه."

لقمه ناني ازلاي دستمال درآورد و دردهانش گذاشت دريچه پس رفت و دهني جلو آن قرارگرفت: "جناب سرگرد سلام!"

رضا ناگهان ازجا پريد و به درنزديک شد:

" سلام پسرخوب، قربون محبتت! يونس جان دکتر و ميشه ديد؟"

- نه! خيلي سختگيري مي کنن.

- يه يادداشت بدم بهش مي رسوني؟

- حاضرش کن.

دريچه افتاد و صداي پاهاي يونس درراهرو پيچيد. رضا خيلي سريع کش زيرشلوارش را کمي ازليفه بيرون آورد، سرکاغذ لوله شده پيدا شد. آن را بيرون کشيد و لاي انگشتان دستش و درامتداد آنها قرارداد و شروع به قدم زدن کرد. سيگارش داشت تمام مي شد ولي حواسش نبود. آتش که به انگشتانش رسيد خيلي خونسرد ته سيگار را کف درگاه رها ساخت و با  نوک شست پا خاموشش کرد. دريچه کناررفت: "زود باش!"

رضا با شتاب لوله کاغذ را ازسوراخ بيرون داد و گفت: "جوابش"

دريچه افتاد و صداي پائي با عجله دورشد و التهاب رضا فروکش کرد.

ده دقيقه ازظهرگذشته بود. درسلول بازشد "کاسه تو بيار!" و سرباز 4 کتلت توي آن انداخت و دو نان روي کاسه گذاشت و در را بست. رضا همين طور که لقمه را ميجويد پرسيد: "سرباز و شناختي؟"

- نه!

- يونس بود. تا حالا چند دفعه بهش پول دادم قبول نکرده واقعا روحيه عجيبي داره. جوان پاک و ساده و فداکاريه. يه پارچه آتشه ولي درعوض تراب. واقعا نفرت انگيزه.

دريچه پس رفت: " وردار!"

کاغذ گلوله شده اي به بزرگي يک پسته ازسوراخ به داخل پرت شد و دريچه افتاد. رضا کاغذ را برداشت. دهانش از جويدن بازماند، کاغذ را ازهم باز کرد، دو بار آن را با دقت خواند. غمي برصورتش سايه گسترد. غذايش را نا تمام گذاشت، خود را عقب کشيد، به ديوارتکيه داد، آرنجهايش را روي زانوان گذاشت، شقيقه هايش را با دو کف دست گرفت، سرش را پائين انداخت و به جلو رويش خيره شد. جرات پرسش از فيروز سلب شده بود. رضا، اين آدم حساس و تاثيرپذير به سرعت تغيير روحيه مي داد و مثل کودکان لحظه اي خندان و لحظه اي ديگرگريان بود. خنده اش شادي مي آفريد و غمش افسردگي. او مدتي به زيلو زل زد. نفسش آرام و بي صدا بود، رگهاي شقيقه اش مي زد، لبهايش خشکيده و دود زده اش به هم چسبيده بود. دفعتا سرش را بلند کرد، اه ممتدي کشيد، دستها را محکم به هم زد، سيگاري روشن کرد و شروع به قدم زدن نمود. فيروز به خود جرات داد و پرسيد "رضا! باز چه ته؟"

رضا جواب نداد. سرش پائين بود و تند تند قدم مي زد. ديگربه سوراخ درنگاه نمي کرد. بازفيروز پرسيد

" آخه چه ته؟ برادر!"

رضا با تندي جواب داد: "آ آه حوصله ندارم. راحتم بگذار!"

سکوت غليظي محيط سلول را خفقان آور کرده بود. شبح رضا درلاي پرده تورمانند دود پيچيده شده بود و صداي خفه پاي لختش برروي زيلو به گوش مي رسيد. فيروز به ديوار تکيه داده بود. جواب رضا رنجيده اش کرده و او را به فکر فرو برده بود: "چرا رضا روحيه اش اينقدرمتغيير و دستخوش نوسانات و زيروبم هاست؟ نکند روحيه اش را باخته است! بيست روز زندان که نبايد آدم را اين طور دگرگون کند. گرچه او دردهاي بسياردارد: نگراني از وضع زن و بچه هايش، نگراني از وضع رفقاي شکنجه شده اش، نگراني از آينده تاريک و سرنوشت مبهم و نامعلومش انتظارشوم بازجوئي و بازپرسي و عوارض ناشي ازآن، درد زورشنيدن و دم برنياوردن. دردي که آدم گاهي شخصيتش را متزلزل احساس مي کند. درد معده و درد توام با چرک و خون دکمه هاي نوظهورگوشتي موضع حساس نشيمن و شايد دردهاي ديگر. دردهائي که قلب را مي فشارد و روح را مي تراشيد......."

رضا کم کم داشت ازآن حالت بغ کرده و زمختش بيرون ميآمد، بخصوص که احساس کرده بود با جواب تندش رفيق خود را رنجانده است. دنبال بهانه مي گشت که به حرف آيد و اين رنجيدگي را ازدل او درآورد. بالاي سرش رفت دست روي سر او گذاشت و گفت: "توديگه چرا اخم کردي؟"

حرکات تو منو داره مايوس و ناراحت ميکنه

دست خودم نيست، ميگن: قلبي که دوست ميداره ناگزير اندوه بيشتري با خود داره. و پهلويش نشست و گفت: "من درد دارم. درد بي درمان. چرا حتي که هيچ مرحمي نمي تونه التيامش بده. و من مي خواستم با مخفي کردن دردم روح تو رو نيازارم. تو روح پاکي داري. روحيه ات قويست. نبايد وسيله تزلزلشو را فراهم کرد. ولي احساس مي کنم کاربدي کردم. و کاغذ مچاله شده را بازکرد و بلند خواند: "رضاي عزيز! شايد اين آخرين وسيله اي باشد که ازآن استفاده کرده ام و آخرين دفعه اي باشد که با تو حرف مي زنم. باز پرسيم که با رگبار فحش شروع  و با مشت و لگد و شلاق تمام شد فقط سه ساعت طورکشيد و خيلي خشن و شديد بود. شديدتراز بازجوئي، مي بايست هر چه ديکته مي کردند بنويسم. حالا مجروح و تبدار گوشه سلول افتاده ام. قرار است فردا براي محاکمه به پادگان جمشيديه منتقلم کنند. دادستان قول "مردانه" و قطعي اعدامم را داده. در اينصورت با يک دنيا آرزو به گور مي روم: "با آرزوي روزهاي طلائي و شاديبخشي که براي به تحقق رساندنش فداکاري ها کرديم. مهم نيست دخترم بزرگ مي شود و کارم را به ثمرمي رساند. دوران طلائي از آن نسل آينده خواهد بود و تلاش ما به ثمرخواهد رسيد. دنيا را با تمام زيبايي هايش، دنيائي که همسرم و دخترم آن را زيباتر و با شکوه تر کرده اند، اجبارا بايد ترک کنم. اگر به ماري دسترسي پيدا کردي سلامش برسان و دخترم را ببوس، خدا حافظ !"

 

رضا صدايش مي لرزيد و چند باردرگلويش ماند و وقتي نامه را تمام کرد، مثل يک کودک گريه سرداد. فيروزمغموم و مبهوت سرش پائين بود. وقتي رضا آرام ترشد، به او گفت: "چه مردانه! ما دنيا رو تکون خواهيم داد. وطن پرستي و ايمان و اراده راسخ خود را به همه ثابت خواهيم کرد."

رضا حالش جا آمد، احساس آرامش نمود. انگار "اثبات وطن پرستي و ايمان و اراده راسخ تسکينش داده بود و مشکلش را گشوده بود. نطقش بازشد: " دکترمرد شريف و مهربانيست. يک پارچه محبته. يکدنيا فداکاريه. بسيار پا بر جا و وفاداره. بي باک و پر تحمله"  اونم زخم معده داره. طفلک با چه پشتکاري دکترشد! دکترحقوقه. تحصيلاتشو در فرانسه تمام کرد. از لحاظ فعاليت درسازمان و پرکاري درخدمت ممتاز بود. انسان وقتي جثه شو مي بينه تعجب مي کنه که آدم به اين کم جوني و کم جثگي چطور ازعهده اين همه کاربرمياد. به همسرش خيلي علاقه داره. زن و شوهرهمديگر رو مي پرستن. شش ساله که ازدواج کردن، تازه مثل دوران نامزدي و ماه عسل عاشق و دلباخته همند: "نمي دونم ماري چطور اين ضربه رو تحمل مي کنه!"

فيروزگفت: "داري الرحمان مي خوني؟! هنوز که طوري نشده. يه سيبو که بالا بيندازي هزارچرخ مي خوره تا به زمين برسه، عوامل بسياري هست که ممکنه حسابها رو به هم بزنه."

رضا گفت: "برادر، قضا و قدري نباشه! وضع خيلي خرابه و بعيده که قسر دربريم."

من برعکس تو نا اميد نيستم  و قول ميدم  دو سال ديگه هيچکدوممون تو زندان نباشيم.

رضا فقط خنديد و خنده اش بيرنگ و پرمعنا بود. هوا داشت تاريک مي شد. شکم ها به قرقر افتاده و زندانيان را بي قرارکرده بود. سرانجام  يونس در را باز کرد: "بفرما دست به آب" 

صورت سياه و آفتاب سوخته اي با خط هاي کم عمق پيشاني، چشمان ميشي نسبتا درشت، فکهاي بزرگي که از دو طرف صورتش بيرون زده بود و پرده نسبتا ضخيم چربي نتوانسته بود آنها را بپوشاند. چانه گرد و کوچک، گردن کوتاه و قد متوسط از مشخصات يونس بود. مقرارت نظام نتوانسته بود کلاه يونس را تا روي ابرو پائين بياورد و همين نشان مي داد که هنوز روح تواناي يونس به زنجير"انضباط" کشيده نشده است. يونس کلاه را طوري به سر مي گذاشت که قسمت عمده پيشانيش بيرون بود. رضا پرسيد: "دکترچطوره؟ "- تب داره. عصراومدن يه خورده دواي قرمزماليدن رو زخماش."

رضا گفت: "آ يونس مي بيني؟!

يونس که متاثرشده بود گفت: "دل مام خونه ولي چه کنيم که زوري نداريم."

رضا با هيجان جواب داد: "تمام زورها مال شماست. روساتون دارن از زور شما استفاده مي کنن. خودشون پخي نيستن. اگر شما نباشين بيچاره ميشن. شما همه زورها تونو رو هم گذاشتين دادين دست فرمانده تون. اونم مشتشو که به اندازه زور صدتا، هزارتا، ده هزارتا، صدهزارتا آدم ميشه تو سرهرکس بزنه لهش مي کنه. يه خورده فکر...."

صداي پائي آمد. يونس هراسان گفت: " زود برو تو مستراب!"

رضا با عجله نشست و شير آب را توي آفتابه بازکرد و يونس به مراقبت پرداخت. سايه اي ازجلو روشوئي گذشت و صداي پا دورشد. رضا پرسيد: " کي بود؟"

- اون يکي نگهبان. ما باس همو بپائيم. اگه يکي مون با شماها حرف بزنه اون يکي گزارش مي ده.

- يونس خبرتازه چي داري؟

- راستش خبري نداريم. مام اينجا زندوني هستيم. مرخصي که بهمون نميدن از تو بندم نميزارن بيرون بريم.

- هروقت دکتر و ميارن خبربده.

- چشم

- زنده باشي.

يونس خيلي محجوبانه و ملتمسانه گفت: "يه خورده زودتر ايراد مي گيرن."

رضا وقتي به سلول رسيد به يونس گفت: "مي توني يه سوزن برايم تهيه کني؟

يونس بي گفتگو کلاهش را برداشت، سوزني که به سقف آن زده بود در آورد و به او داد.

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت