راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

افسانه ما- 9

شکنجه و اعدام

جناياتي که پس از شاه

 در ج.ا نيز تکرار شد

سروان غلامعباس فروتن

 

رضا سر حال بود. بعد از شام سيگاری کشيد و به قدم زدن پرداخت و ضمن راه رفتن مشغول خواند شد: "سرو روئي نتراشيده و رخساری زرد، زرد و باريک چوني. سفره ای کرده حمايل پتوئي بر سر دوش. دم دروازه ای، چند سرباز سوار، از پيش آلوده به گرد دست ها بسته ز پس پای پياده، بيمار. که رود اين همه راه؟ مگر آن مرد...."

فيروز گفت: "آدم وقتي اين شعرها رو مي شنوه دل پيدا مي کنه. روحيه اش تازه ميشه."

رضا جواب داد: "آره، راست ميگي. بهار يک شعر خوبي داره:

 پايداری و استقامت ميخ

سزد ارعبرت بشر گردد.

بر سرش هر چه بيشتر کوبي

پايداريش بيشتر گردد

حالا هر چه مي خوان تو سر ما بکوبن، نتيجه عکس خواهند گرفت. من وقتي سربازهائي مثل  را يونس مي بينم اميدوارمي شم، اينها حاضر نميشن ما رو اعدام کنن. "بعيد نيست عليه خود دستگاه قيام کنن".

فيروز هم با خرسندی کودکانه ای حرف های رضا را تصديق کرد. هر دو سر خوش و راضي بودند و با خونسردی و خوشحالي بي آنکه به فردا بينديشند و يا دردهاي ديروز را به خاطرداشته باشند، در دنياي ساخته فکرخودشان سير و سياحت مي کردند: ازانقلاب رنجبران، ازقيام توده هاي عاصي، ازاحساسات تهييج شده و آزرده سربازان، ازحکومت توده ها، از آزادي، از پيروزي و از فرداي روشن حرف مي زدند و آينه روح و دل را از زنگارياس و بدبيني مي زدودند.

فيروزگفت: "آدم وقتي ارتباطش با همه جا قطعه فکرمي کنه که دنيا درابديت فرو رفته. من اکنون درماوراء اين ديوارها چيزي جزسکون و نيستي نمي بينم. بنظرمي رسه که زندگي منحصربه همين اطاقک سمنتي نيمه تاريک است که پنجره اش آسمان را مشبک، غمناک و به اندازه سطح يک سيني نشون ميده و ازسوراخ در اگر بشود جرات کرد و دريچه را پس زد- ديوار روبرو به اندازه يک بشقاب ديده ميشه. صداي پاي نگهبان ها که پشت بام و دو طرف سلول، روي اسفالت ها و موزائيک ها درحرکتند به صداي پاي ارواح سرگرداني شبيه است که چشمان کورشان جائي رو نمي بينه و دارن دورخود مي گردند."

رضا گفت: "ما چه ميدونيم شايد قدري دورتر از اين جا مردم دارن قيام مي کنن، يا برعکس قصابي ميشن! اگرزن و بچه داشتي دنيا برات خارج ديوار هاي زندان بود نه داخل. من ازهرفکري مي تونم مغزمو تهي کنم جز فکر عيال و اولاد. مسئله مرگ رو حل کردم ولي مسئله خانواده لاينحل مونده. وضع دکترهم داره برام عادي ميشه. گرچه اعدام او برام ناگوارتر از اعدام خودمه ولي چه مي شود کرد؟ ما مبارزه براي آزادي رو با آگاهي کامل به تمام خطراتش شروع کرديم. راههاي سرنوشت همه سرراست نيست و آزادي فرشته ايست دور از دسترس ما- درآسمان ها- که براي زنده موندنش خون ميخواد، قرباني انسان مي طلبه و ما هم چند تا ازميليونها قربانياني که بشريت تا کنون دراين راه داده و خونمان قطره اي از رودهاي خوني که به پاي اين فرشته ريخته شده. نمي دوني مردن چقدربرام گواراتراز فکر بي خانموني زن و بچه ام هست. ما مثل غرق شدگان اقيانوسي هستيم که در ته آن ظلمت و سکون مطلق وجود داره و خيال مي کنيم دنيا درتاريکي و سکون فرو رفته، غافل ازاينکه درسطح اقيانوس توفانه، امواجش کشتي ها رو به کام مي کشه، صدها انسان درحال غرق شدنن..... ماهي ها شکارميشن. نهنگ ها ماهي ها بزرگ رو مي خورن و ماهي هاي بزرگ ماهي هاي کوچک رو، شب ميشه و دريا ستاره باران ميشه، روز ميشه و خورشيد از داخل آب بيرون مياد و به سقف آسمان مي چسبه. زندگيست، تنازع بقاست، مبارزه س، عشقه، خشمه، لطفه، قهره. حالا ما هم تصورمي کنيم که دنيا نابود شده و اينقدر کوچکش کردن که دراين سلول جا گرفته و ناخداي آن شده ايم. حکومت مطلقه سلول دردست ماست و همه اين سربازان خدمه ما هستند. درصورتي که اينها درنقش قبرکن و مرده شور، دارن مقدمات به خاک سپردن ما رو فراهم مي کنن....."

- رضا بس کن! نبايد بيجا با نوميدي رو پذيرفت. مهمترين مسئله اينه که نوميد نشيم. تو ازهرجا شروع مي کني گريزت به صحراي کربلاست. ما روز پيروزي را خواهيم ديد و با هم جشن خواهيم گرفت. حالا بيا يکدست شطرنج بازي کنيم....

 

زندانيان مي خواستند به هرترتيب شده وقت را بگذرانند و يا به اصطلاح بکشند تا کندي گذشت زمان آنها را نفرسايد. مشغولياتشان با شطرنج بود، يا اختلاط و بحث و مشاجره و يا خواندن. شعرخواندن، سرود خواندن. رضا اشعارخوبي ازبربود و با صداي رگه دار و کلفتش سرود مي خواند و رفيقش را به عالم خيال مي برد. فيروز در اين عالم خوش بود، نشئه بود ولي گاهي ناخود آگاه درقلبش گرهي، غده اي، دردي و يا تلاطمي را احساس مي کرد که بي موقع به سراغش مي آمد و عيشش را منقص مي کرد و جلو " خوشي" اش را مي گرفت، خوشي اي که دراثرتجزيه و تحليل هاي مسائل سياسي و نتيجه گيري هاي مطلوب و دلخواه و يا شنيدن اشعارانقلابي و اميدبخش رضا به وجود مي آمد، همينقدر که از دنياي خيال بيرون مي آمد، روياهاي زيبايش مبدل به واقعيتهاي تلخ مي شد: شکست، زندان، شکنجه، بازپرسي، اعدام و نابودي خانواده ها! اينها بود واقعيت هائي که شيريني خيال ها و درخشش آرزوها را زايل مي کرد. دراين سلول بي آنکه آفتاب را ببينند، شب را با روشن شدن چراغ و روز را با خاموش شدن آن حس مي کردند. جزاين نشانه اي ازشب و روز و زندگي مشهود نبود. آدم خيال مي کرد در دنيا يک روز بيشتر نيست. همين يک روز است که دايم تکرارمي شود: صبح آن را مي دهند و شب پس مي گيرند.

دريچه درتمام مدت بيست و چهارساعت هرده دقيقه يکبار پس مي رفت و چشمي جانشينش مي شد و بازمي افتاد و آهن پاره اي جاي چشم را مي گرفت. آمد و رفت، حرفهاي تکراري سربازها، صداي گرپ گرپ پوتين ها برخورد درهاي آهنين به چهارچوب و لرزش ديوارها، گروهبان عافيت که مثل ترياکي ها ساعت 9 صبح مي آمد انگور بفروشد، دستي که روزي دو نوبت ناني و کاسه غذائي داخل سلول مي گذاشت. حرکات و حرفهاي ماشيني و تکراري نگهبانها که روزي دوبار براي مستراح رفتن در را بازمي کردند. اين بود برنامه روزانه کساني که هرکدام قادر بودند، بيمارستاني، سپاهي و يا شهري استاني را اداره کنند و اکنون اين نيروها دربند کشيده شده است و ايادي حکومت دارند براي فلج کردن، خفه کردن و نابود کردن آنها نقشه مي کشند و سه عامل اجرائي قهار ماموراين کارشده اند: سرتيپ تيمور،  سرتيپ آزموده و سرتيپ امجد، بزرگترين و مشهورترين سه قلوها!

 

رضا صبح زود ازخواب برخاسته بود و درسلول قدم ميزد و با اشتهائي ارضاء نشده، آرزوئي برنيامده و عقده اي خالي نشده با آهنگ يک سرود شعرمي خواند: "نازنين همسرم، نازنين دخترم. روزهجران ما هم به سرآيد، شمس آزادي ما برآيد، مهربان مادرم نازنين همسرم، بانگ پيروزي برآرم. نازنين همسرم نازنين دخترم.... فيروزبا آهنگ نويد بخش سرود رضا از خواب بيدارشد.

رضا گفت: "پاشو برادر! پاشو! امروزملاقات چمدون داريم."

چشم يونسي پشت سوراخ درپديدارشد و به رضا خبرداد که مي خواهد دکتر را به روشوئي بياورد. رضا پشت در رفت و مثل کنه به آن چسبيد. چشمش را جلو سوراخ بسته قرارداد و يونس به موقع دريچه را پس زد. رضا بي اختيار گفت: "قربون اون صورت مجروحت!" و به فيروز پيشنها کرد: "توهم بيا دکتررو ببين"

فيروزپنج دقيقه پشت درايستاد. يونس به بهانه کنترل داخل سلول، دريچه را کنار زد. فيروزدو چشم براق و نورافشان ديد که مانند نورافکن به سوراخ در خيره شد و مشت کوچک و ظريفي که درهوا چند بارتکان خورد. دريچه افتاد و فيروزتازه داشت قيافه دکتر را درنظرمجسم مي کرد: قدي کوتاه، جثه اي نحيف، صورتي کوچک و رنگ پريده و زخمي و متورم، لبهاي بي رنگ، پيشاني اي بلند، موهاي نرم و بور و گردني باريک. انگاردکترفقط از دو چشم هشيار و مهربان و درخشان تشکيل شده بود، دو چشمي که شجاعت، پايمردي، فداکاري و جرات ازآنها مي تراويد. هيکل دکتربه شبح درمه رفته اي مي ماند که دارد محو مي شود ولي چشمانش که سرشار از زندگي، حاکي از قدرت روحي و گوياي مردانگي او بود و به چشمه آب زلالي مي ماند که آسمان را زيباتر و شفافتر درخود منعکس مي سازد. بازدرسلول سکوت ناراحت کننده اي برقرارشد. رضا دلش شورمي زد. اين وضع ديري نپاييد. دربازشد و گروهبان عافيت با يک چمدان جلو آن سبزشد. رضا چمدانش را شناخت. خوشحال جلو رفت، آن را گرفت و پرسيد: "نامه ندارم؟" کاغذ تا شده کوچکي را که توي مشتش مچاله کرده بود به او داد. مجموع نامه بيش از چهارخط نبود که بيشترآن را با جوهرآبي غليظي طوري سياه يا به اصطلاح سانسورکرده بودند که قسمتهائي ازکاغذ سوراخ شده بود.

 

گروهبان عافيت ازجلو درگاهي کنارنمي رفت. رضا که به "وظيفه" خود آشنا شده بود فورا پيراهن و زيرشلواريش را ازداخل چمدان برداشت، پتو را دورخود پيچيد، زيرشلواريش را عوض کرد و بعد لباسهاي چرکش را توي چمدان گذاشت. عافيت يک مداد و يک تکه کاغذ به او داد: "بيا! رسيد لباساتو بنويس !" و خودش با هوشياري سمجي مراقب بود.

رضا سه خط درجواب يادداشت همشرس نوشت، چمدان و نامه را به عافيت داد. دربسته شد. رضا چند بارنامه را خواند آن را جلو روشنائي پنجره گرفت، چشمانش را جمع کرد و با دقت شگفت انگيز و دردناکي قسمتهاي سانسور شده را نگريست. چشمانش خسته شد، چند بارآنها را ماليد، پلکهايش را به هم زد و دوباره به کلماتي که در زير جوهرغليظ آبي مخفي شده بود، خيره شد. حوصله اش سررفت. عصبانيت داشت وجودش را مي جويد. سرانجام به حرف آمد:

"بي ناموسا بازي درآوردن. انگاراسرار وزارت خارجه تو اين نامه دو خطي نوشته شده . اگرخط خانمم رو نمي شناختم به زنده بودنش شک مي کردم." و بعد مطالب سانسورنشده را خواتد:

"حال من و بچه ها خوبست.... مادرت..... يک پيراهن، يک زيرشلوار يک زيرپيراهن...... فرستادم. لباسهاي چرکت را بفرست.... " و باصدايي ازخشم گرفته اي گفت: "اينم شد نامه؟"

رضا حالت آدم ازجا در رفته اي را داشت که دست و پايش را طناب پيچ کرده باشند و او ديوانه وار تلاش کند ولي کاري ازش برنيايد. مثل آدم ماشيني، تند و بي اختيار، قدم مي زد و داشت به سوي جنون مي رفت. کاغذ درمشتش بود، سيگاربرلبش و حواسش؟ معلوم نبود! شايد توي خانه نزد زن و بچه اش، نزد مادرش... و يا درفکر....؟ يکباره بغضش ترکيد:

"دارن خارمون مي کنن. دارن ذليلمون مي کنن. ميخوان با خفت بکشنمون، همه کاره و صاحب اختيارما شده گروهبان عافيت و اون پسره جعلق، چند تا نامرد جاني هم دارن سرنوشتمونو دراطاقهاي دربسته تعيين مي کنن......"

 

هنوزحرف داشت ولي عصبانيت گلويش را گرفته بود. خاموش و برزخ راه مي رفت. کم کم ازقدم زدن ماند، روي پتو نشست، به ديوارتکيه داد، دستهايش را روي شکمش گذاشت و آهسته آهسته شروع به ناليدن کرد. دردش شديد شد تا جايي که به زيلو، به پتو و به هرجا که دستش مي رسيد چنگ مي انداخت: نگاه ملتمسانه اي به رفيقش کرد و پاي او را محکم چشبيد- آنگاراو مي توانست معجزه کند و تسکينش دهد، معالجه اش کند و از عذاب برهاندش و با تضرعي درد آور گفت فيروزجان به دادم برس! مردم! و فيروز سراسيمه کناراو نشست دستش را روي پيشاني عرقدارش گذاشت و کمي نوازشش کرد. چشمان رضا اشک آلود شده بود. دلش مي خواست بگريد ولي خجالت مي کشيد. فيروز يونس را صدا کرد. سرباز وظيفه شناس پشت درحاضرشد: "بله آقا! "

- يونس، جناب سرگرد مريضه، زخم معده داره، دردش شديد شده. عافيتو راضي کن بره دکترو بياره."

- دکترنيومده، يه استوارهست.

- همونو بيار.

يونس انگاراطمينان نداشت بتواند کاري بکند. نوميدانه دريچه را رها کرد و رفت. ده دقيقه بعد سه بسته شاربن و چند قرص آجري رنگ آورد و از سوراخ دربه فيروز داد: "استوار خودش نيومد. گفت: همينا دواشه."

خيلي ممنون. افسرنگهبان ميدونه که تو اين سلول مريض هست؟

کسي به اين چيزا توجه نداره. هرکي هرکي يه. ازشما دل پري دارن. دلشون ميخواد زجرکشتون بکنن. هيشگي درفکرتون نيست. در و پيکرار و محکم کردن که درنرين. وظيفه شون فقط همينه. هرروزم يه سخنراني برامون مي کنن که: اينا اله و بله ان. سياسي نيستن. سياسي باهاس حزبش قانوني باشه. اينا نوکرروسان. زيرزيرکي کار مي کردن. اگرکاره اي شده بودن به ناموستون رحم نمي کردن. بهشون رحم نکنين. اينا ازکافرنجس ترن. نزديکشون نشين. گول حرفا شونو نخورين. اصلا اجازه ندين باهاتون حرف بزنن، دهنشونو با مشت خرد کنين. هرکدومتون باهاشون حرف بزنين جاتون تو سلوله، بعدم اعدام. اينارو هم تا يک ماه ديگه کلکشونو......

حرفش نا تمام ماند و دريچه را رها کرد و مشغول قدم زدن شد.

 

صداي مهيبي درراهرو پيچيد: "نگهبان! "

تراب با خونسردي قدم مي زد و عکس العملي ازخود نشان نمي داد. او خود را خيلي بزرگ و مهم مي دانست و براي عظمت و اقتدارش حد و اندازه اي قائل نبود. درغياب گروهبان عافيت صاحب اختيار مطلق بند تراب بود. کليد ها به او سپرده مي شد و او خود را خداي بند مي دانست که قفلها به فرمانش گشوده مي شود و درها بازمي گردد و بندگان اين خداي قهاراجازه مي يافتند که خاموش و مودب راه تا روشوئي را به پيمايند. به ديوارها، به سوراخ هاي مسدود درها و به دورترازسه مترجلو رويشان نگاه نکنند، پاهاشان را به زمين نکشند. راه رفتنشان نظامي وار و سريع انجام گيرد و درروشوئي هم بيش ازپنج دقيقه معطل نشوند.

صدا دوباره تکرار شد: "نگهبان!"

انگاربه تراب برخورد. قدمها را سريع کرد و صداي کوبش پاشنه هاي ميخدارش در راهرو مي پيچيد و خبراز يک تصميم خطرناک و وحشيانه اي مي داد، تصميمي که خداي قهار بند گرفته بود. گوش فيروز به درچسبيد و با وحشتي نيمه مخفي به آنچه درراهرو چند سلول آنطرف تر- درشرف تکوين بود، گوش مي داد- صداي تراب بلند شد: "مرد که خفه شو! يه دفه گفتم نميشه! "

چند مشت و لگد ازداخل سلول به درخورد و تراب بدو به طرف هشتي رفت و داد زد: "سرکارعافيت!  گروهبان عافيت!"

و ديگرصداها ازهم تميزداده نمي شد. يونس که ازجلو سلول گذشت ملتهب و ناراحت بود. فيروز پرسيد: "يونس چي شده؟"

يونس لبش را گازگرفت: "دريچه رو بنداز!"

نگراني فيروز بيشترشد و رضاي بيمار هم به پهلو چرخيد آرنجش را زمين گذاشت، سرش را بلند کرد، کف دستش گذاشت و گوش به زنگ ماند. چند دقيقه اضطراب آورگذشت. دربند بازشد صداي پاي چند نفرکه وارد بند شدند شنيده شد. به نظرمي رسيد که دارند آرايش جنگي به خود مي گيرند. معمولا دراين کارزارها فرمانده عالي درجلو حرکت مي کند و به چوب يا شلاق هم مجهز است – اين حدسي بود که رضا مي زد بي آنکه بداند بيرون چه خبر است- پس ازمدتي صداي بزن بزن بکوب بکوب و دنبال آن داد و فرياد و سرانجام ناله بلند شد و همراه آن مشتي ناسزا و فحش و بعد صداي مهيب کوبش دربه چهارچوب و متعاقب آن صداي پوتين فاتحان و بعد سکوت. سکوتي ناهنجار و مضطرب. يونس از غيبت موقتي عافيت و تراب- که براي اخذ دستورات تازه به دفتررفته بودند- استفاده کرد و رضا را درجريان گذاشت: "جناب سروان محمد اسماعيل اسهال داره. وضعش خراب بود، تراب دررو وا نمي کرد اونم لقت به در زد. تراب فوري موضوع را گزارش داد. معاون زندان، گروهبان عافيت و دو سرباز اومدن اينقدر زدنش که ازحال رفت من دلم سوخت. مخفيانه يک پاکت کلفت ازسوراخ انداختم تو سلول تا اگرحال اومد تو اون کارشو بکنه."

 

درسلول بي موقع بازشد، بين صبح و ظهربود، ظرف اين ده روز چنين اتفاقي نيفتاده بود. سربازلاغراندام خوشتراش خشکيده اي که پوستش کمي سياهي ميزد و عينک برچشم داشت و قدش ازحد متوسط مي گذشت، جلو درگاهي ظاهرشد. يکدستش را به چهارچوب گرفت. انگشتان باريک و درازش چرکمرد به نظرمي رسيد. دهانش کوچک و لبانش باريک بود و نگاه دريده اي داشت. چند ثانيه اي مکث کرد و بعد با تبسمي هرزه و بي شرم گفت:

 "فيروز!"

زنداني ده روز قبل که او هم لاغر ولي بي عينک و داراي پوست نسبتا سفيدي بود جواب داد: "بله."

پاشو لباستو بپوش!

فيروزبه رضا نگريست، چشمان رضا چيزي را منعکس مي کرد که درد خودش نبود. گرفتاري خودش نبود. غم خودش نبود. سرباز گفت "زود باش!"

و مراقب بود که ديگراين دو زنداني با هم حرف نزنند. فيروز يکه خورده بود، اما به روي خود نمي آورد. ولي حواسپرتيش نشان ميداد که قلبش متلاطم است و روحش آرامش خود را ازدست داده است. ديگرمجال انديشيدن به رضا و دردهاي او را نداشت. درد نو ظهوري براي خودش پيدا شده بود. دردي که هيج جا نبود و همه جا احساس مي شد ولي قلبش را بيشترمي آزرد و شايد تنها عضو دردناک همان قلب بود که دردش به جاهاي ديگرنشست مي کرد. داشت دکمه هاي پيراهنش را مي بست. سرباز با ژست و آمرانه گفت: "بيا بيرون! کاردارم!."

رضا فيروزرا تا دم دربدقه کرد. سربازمقررات جديد را به او گوشزد نمود:

"سرتو نباس بالا بگيري. صداي پات شنيده نشه. خيلي آروم را بيفت بريم."

ازبند بيرون رفتند. فيروزاسير، غريب و نا آشنا، بي آنکه بداند  کجا بايد برود و چه بايد بکند، بي اراده و ناشيانه به دنبال سربازکشيده مي شد. درسر دو راهها با ترديد قدم برمي داشت تا هدايت شود. وارد هشتي شدند و به طرف اطاق افسرنگهبان رفتند. ازپشت شيشه سه نفردرآنجا ديده مي شدند: افسرنگهبان يک غيرنظامي کلت به کمربسته و يکنفرديگربا يخه باز، سر تراشيده و ريش بلند و سياه و پرپشت و اين شخص- نفرسوم- با وجود دگرگون شدن قيافه اش به چشم فيروز خيلي آشنا آمد. آشنائي که بارها ديده بودش با او همنشيني و آميزش داشت و درسربازخانه – گرچه ازهم دور بودند و کارشان با هم فرق داشت- اغلب همديگررا مي ديدند، با وجودي که ازاين ديدارها خوشحال مي شدند وانمود مي کردند که نسبت به هم بيگانه اند. به همين جهت نظامي وار و با اداي احترام خشک از کنارهم مي گذشتند. ولي درجاي خلوت به هم نزديک مي شدند و با رد و بدل کردن چند جمله کوتاه: "چهارشنبه شب ساعت هشت!"

- کجا؟

- منزل منصور

- خوب.

به سرعت ازهم دورمي شدند. آشنائي اين دو نفرصبح زود يکي ازروزهاي زمستان شروع شد. آنروزهوا سرد و سوزدار بود و سربازان براي مراسم صبحگاهي صف بسته بودند. فيروز از طرف بهمن ماموريت داشت. ستوان صادق را که درهنگ ديگري خدمت مي کرد پيدا کند و به او بگويد: "منزل فرمانده پادگان کجاست ؟" و اگر او جواب مي داد: "من آئين نامه انظباطي ندارم." مي بايست ارتباط بين آنها برقرارشود. صادق و فيروزازهمان روز صبح همديگررا ديدند و بدون سابقه قبلي با هم آشنا شدند و دوستيشان با مبادله همين دو جمله شروع شد و خيلي زود قوام يافت و به صورت همکاري مطمئني درآمد. البته شرايط مخفي مبارزه روشي جزاين ايجاب نمي کرد. اين ارتباط مدتها برقراربود و درهفته اي يک شب با سه نفرديگر که آنها هم به همين شکل با هم و با اين دونفر آشنا شده بودند دورهم جمع مي شدند و به تجزيه و تحليل اخبار، مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي مي پرداختند و با خواندن کتابهاي فلسفي علمي اجتماعي و انتقادي سطح دانش خود را بالا مي بردند. اين ارتباط وقتي قطع شد که صادق، روشن خاني و منصور دستگير شدند. فيروزاز پشت شيشه صادق را شناخت. او سرش پائين بود و دستها را روي زانوان گذاشته بود. قيافه اش به گناهکاراني مي ماند که مي خواهند با شرمساري تقصيرخودشان را، بي آنکه هاشا کنند، به گردن بگيرند. غير نظامي بلند قد که با سلاح به کمربسته اش ورمي رفت و دراطاق قدم مي زد، پشت به در و روبه صادق ايستاده و چيزي با او نجوا کرد. صادق نگاهش را به پشت شيشه افکند و بلافاصله به مرد جلو رويش خيره شد، سرش را به علامت تصديق تکان داد و لبش جنبيد. فيروز را به اطاق بردند. غيرنظامي صادق را با خودش بيرون برد.

افسرنگهبان که همدوره فيروزبود از فرصت استفاده کرد: "کاري نکن که اذيتت بکنن. ديگه چيزمحرمانه اي نمونده. هم حوزه اي هات هم همه چيزو اعتراف کردن. بازجوتم علي اصغره.

غيرنظامي برگشت، پشت ميزنشست، سيگاري آتش زد و به فيروز اشاره کرد که بنشيند. فيروز روي صندلي نشست. دستهاي قلاب کرده اش را روي زانوانش گذاشت و خشک و بي حرکت به دست غيرنظامي خيره شد. و او که سيگار لاي انگشتان دست راستش مي لرزيد نوک پاهايش را زير صندلي زمين گذاشت و آرنج هايش روي ميز بود. بعد از پاک کردن آب بيني اش ورقه بزرگ تا شده اي را بازکرد و به آن دقيق شد. روي اين صفحه بزرگ خطوط موربي که ازبالا شروع شده و هرچه پائين ترمي آمد خطوط سه گانه اي ازآن منشعب مي شد و هر يک ازخطوط سه گانه منشا خطوط ديگري بود که مجموعشان يک شکل هرمي درآمده بود که سر آن بالا و قاعده اش پائين صفحه بود و درانتهاي هرکدام ازاين خطوط اسمهائي نوشته شده بود. نگاه علي اصغر روي کاغذ بود و داشت با دقت درميان اين خطوط درهم دنبال يک مثلث (سه شاخه) مخصوصي مي گشت و وقتي پيدايش کرد، قدري به آن خيره شد و سپس کاغذ را تا کرد و لاي کارتن گذاشت. دهنش را با صدا به هم زد: "بسيارخوب." و بعد رو به فيروز کرد و گفت:

"کارگزيني شاژمان نژامي به دست ما افتاده. خودت مي دوني که تمام افشراني که اشمشون تو دفتررمژ بوده گرفتيم. جنابعالي با چهارنفرديگه هم حوژه بودين. شماره 2018 مشئولتون منصوربوده. شماره اونم- مي دوني يا نه – 2118 اش. روشن خاني، و صادق ام هم حوژهات بودن. حالا خوب در جريان قرارگرفتي؟ دلم مي خواد منو معطل نکني. باهاش امروژ اژ بيش نفر باژجوئي کنم. من چارتا شئوال اژت مي کنم بدون دردشرجواب صحيحشو بنويش بروتو شلول شرتو بژار راحت بگيربخواب."

و کاغذ باريک و درازي را جلو او گذاشت که سرلوحه اش اين سئوال بود: " خود را معرفي کنيد. " علي اصغروقتي جواب را خواند گفت:

پشرفهميده اي هشتي!

و سئوال دوم را نوشت: "برابرمدارک موجود و اعتراف صريح متهمين شما عضو سازمان نظامي حزب توده هستيد. لازمست جريان را از بدو ورود به آن سازمان تا روزدستگيري دقيقا شرح دهيد."

فيروزبا وجودي که مي دانست کمترمطلبي مخفي مانده است و اين حرف علي اصغررا هم قبول داشت که کارگزيني سازمان نظامي دردست ماست" ولي نمي خواست جواب "مساعد" بدهد. دراين زمينه درحوزه ها راهنمائي هاي دقيق و جالبي شده بود. او درنشريات حزبي خوانده بود که "وارطان با مقاومت دليرانه اش پرده داراسرارحزب شد. محمود زيرشکنجه مرد و دم برنياورد......"

به همين مناسبت ها طبع شاعران آزاده به کارمي افتاد. و احساساتشان غليان مي کرد و براي اين قهرمانان و ده ها قهرمان ديگرحماسه مي سرودند و آنان را ستايش مي کردند.

او بعضي ازاين سرودها را ازبرداشت: "اگراي شاه من و همسرزيباي مرا- درسحرهديه کني چند گل ازسرب مذاب.... صبح فردا پسرم بازبخواند به سرود: که به هشياري حزب پدرم باد درود."

با ستايش پايمردي ها و معرفي قهرمانان روح مبارزه جوئي و دليري درجامعه تقويت مي شد. هدف اين بود- و البته هدف مقدسيست که از دلاوران نمونه بسازند تا حس قهرمانجوئي را بيدارکنند. افراد که مي شنيدند قهرمانان اسرار خود را به گورمي برند و دشمن را گيج و سردرگم مي کنند به اين نتيجه شکوهمند مي رسيدند که : " حزب ما شکست ناپذيراست."

فيروز هم زيرتاثيرهمان تلقينات مي خواست قهرمان شود. او قهرمان شدن را دوست مي داشت. آرزو مي کرد الگويش بسازند و برايش حماسه بسرايند و سوگند نامه بنويسند: "به پايداري سربازي سوگند که آنچه را دشمن نيز مي دانست نگفت و مرد. "چون سوگندنامه هائي که خوانده بود به او چشمک مي زد: "به شرف پيرمردي سوگند که سه فرزند خود را ازدست داد و گفت: استعماربترس هنوزپسردارم!"

اين انگيزه ها همه دست به دست هم داده بود و فيروز جوان و پرشور را به سوئي مي راند که دشمن موفق و نيرومند را عليه خود تجهيزکند. او نمي فهميد که درشهر "هرت" دليل منطقي، جواب سربالائي تلقي مي شود و مي خواست از آزادي اي که به هرمتهم بايد داده شود استفاده کند. علي اصغربه او ياد آورشده بود که کوچکترين مقاومتش با خشونت درهم شکسته مي شود و جزئي انحراف ازخط مشي تعيين شده با شلاق و دستبند مجازات مي شود. و با ملايمت گفته بود: "بي دردسر به چهارتا سئوال جواب بده و برو تو سلول سرت را بگذار و راحت بخواب."

و براي اطمينان خاطراو برگهاي بازجوئي صادق را هم به او نشان داده بود. قطعا اين حرفها و حرفهاي ديگري که به او زده مي شد به سايرين هم گفته شده بود و درآينده هم مي بايست به ديگران گفته شود. اين فرمولي بود که براي بازجو تعيين شده و روزانه بين 15 تا 20 نفر را مي بايست برابرهمين فرمول بازجوئي کند و جواب مناسب را که آنهم فرمولي بود بگيرد. صادق نه تنها به چهارسوال بازجو جواب دقيق داده بود، بلکه چيزهاي غير ضروري را هم گفته بود. چيزهائي که مي توانست نگويد. اوبچه مودب فهميده و آرامي بود. لجبازي نکرده بود، دادن جواب مناسب کارش را ساده کرده و بازجو هم با او کلنجارنرفته بود علي اصغرشرارت و ياغيگري را نمي پسنديد. او دلش مي خواست همه متهمين پسرهاي خوب، خوش اخلاق و آرامي باشند، سرسختي ازخود نشان ندهند تا او با "فعاليتي" که براي تکميل پرونده ها ازخود نشان مي دهد مقام، درجه و پول کافي دريافت دارد.

علي اصغرمتهمين را به سه دسته تقسيم کرده بود: سرسخت ، سرمتوسط و سرشل. سرشلها بچه هاي خوبي بودند که چاي براشان خبرمي کرد، قاچ خربزه دردهنشان مي گذاشت و سيگارتعارفشان مي کرد و خشنود و راضي به داخل سلول مي فرستاد تا سرشان را بگذارند و راحت بخوابند. سرمتوسط ها مورد بي مهري قرارمي گرفتند و با مختصرنوازشي وسيله شلاق و يا دستبند تبديل به سرشل مي شدند ولي پوان منفي درپرونده شان منعکس مي شد. با سرسخت ها معامله به مثل مي کرد و ابزارلازم را هم دراختيارداشت و بعد از اينکه خونين و مالينشان مي کرد، پرده گوششان را پاره و چندبار زيرشکنجه بيهوششان مي کرد. اقراردلخواه را از آنان مي گرفت. او مدعي بود که جريان کاراين سه دسته را شخصا به عرض اعلحضرت مي رساند و از بندگان ايشان اجازه دارد که براي سرشلها ارفاق زيادي تا حد برائت قائل شود و چه جذاب و فريبنده بود اين قولهاي طلائي. او مي گفت: " براي سر سخت ها، هيچ روزنه اميدي نيست و فاتحه همه شان خوانده است و درعزا و عروسي سرشان را مي بريم."

متهميني که درشرايط سخت و مايوس کننده اي بودند هرشايعه اي را مي پذيرفتند و هرقولي را باورمي کردند. بخصوص که آن شايعه و قول اميدي و نويدي مي داد. عده اي فريب وعده هاي علي اصغررا خوردند و سراب گول زننده اي که به اين تشنگان ارائه مي شد آنان را به برهوت کشاند. خاني در بازجوئي نوشته بود: "من به چهارنفرکارگرتعليمات نظامي ميدادم و به سه نفرديگر اسلحه شناسي مي آموختن. "وقتي علي اصغرجواب مناسب او را خوانده بود با تاثري ساختگي گفته بود: "آخ! کمرم شيکست!  حيف ازتو جوون خوب!" و بعد ازنوشيدن جرعه اي چاي ادامه داده بود: "حالا غشه نخور، خودم واشت درش مي کنم و نمي گزارم بيش ازشش ماه حبس برات ببرن!"

حالا فيروزبايد به سوال دوم علي اصغرجواب بدهد..... او بلادرنگ و حتي با کمي عجله و بدون توجه به عاقبت کارنوشت.

"اعتراف متهمين از روي غرض است و مدارک موجود ازنظرمن سنديت ندارد."

علي اصغرجواب را خواند و خنديد. سرش را چند بار به چپ و راست جنباند و با تبسمي تمسخرآميز گفت: "به به به!..... اژ روي غرضه و شنديت نداره " و بي آنکه نفس تازه کند با صداي شبيه به جيغ ادامه داد: "بيا! گروهبان نوران! بيا ! بيا! بيا! در و واکن تا بره خونه شون عوژي گرفتنش!"

و نوران مانند سگي که بوي شکاربه مشامش خورده باشد شتابان وارد اطاق شد و به متهم گفت: "پاشو بريم!"

و وقتي او را از اطاق بيرون مي برد علي اصغرسفارش کرد: "آدم که شد بيارش!"

فيروزرا به حياطي بردند. او ترسش رو به فزوني مي رفت و نمي دانست کجا مي برندش و چه نقشه اي برايش کشيده اند. همين بي خبري و مرموز بودن کار و آشنا نبودن به محيط عاملي بود که روحيه او را متزلزل مي ساخت و به بازجو خدمت شاياني مي کرد. فيروز را مثل اينکه به قتلگاه مي برند، از قطرحياط گذراندند و ازپله هاي گوشه شمال غربي بالا بردند و وارد سالن وسيعي کردند او يکدستش درجيب شلواربود و دست ديگرش آزادانه با حرکت پاهايش نوسان مي کرد. قدمها شمرده و کمي کشيده بود. رنگش پريده بود، دهنش خشک شده بود و احساس تشنگي مي کرد. ترسش وقتي بيشتر شد که ناله هايي که شبيه به ناله شيري درلاي منگنه بود "ا ا قه!" ازپنجره هايي که ازجاي باريکي به داخل سالن بازمي شد به گوشش خورد. دربين اين صداها فرياد مشخص چند بارتکرار شد: "واي! مردم! "

از داخل سالن به هشتي نيمه تاريک و از آنجا به راهرو کم عرض و دراز و تاريکي که بوی عفونت و رطوبت مي داد..... در اينجا ناله ها و فريادها و صفير شلاق و صداي فرود آمدن آن واضح تر به گوش مي رسيد. نور آن دري که ته راهرو بود گشود. ناله ها و فريادها يکباره به داخل راهرو ريخت. و او سرش را داخل برد، کمي مکث کرد، دو باره در را بست و در پهلوئي را گشود. انگار اطاق را از قبل براي پذيرائي مهيا کرده بودند: اطاق کوچک، تاريک، دودزده که قسمتي ازآن را تا ارتفاع يک مترذغال سنگ ريخته بودند. سقف و ديوارهايش را تارعنکبوت پوشانده بود. نوران با خشونت گفت: "دس راستو از روی شونه بيار به پشت".

و حلقه ظريف و براق دستبند را به مچ آن قفل کرد. "حالا دس چپتو ازپائين ببربه پشت و ازآرنج خمش کن!

سربازی به او کمک کرد و دست چپ را آنقدر بطرف بالا کشيد تا هر دو دست به هم رسيد و گروهبان نوران توانست حلقه ديگر دستبند را به مچ دست چپ قفل کند. دستبند را امتحان کرد: مرتب و محکم و مطمئن! متهم را به سربازی سپرد.

 

 

 

 

فرمات PDF :                                                                                                            بازگشت