راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
ورود به آلمان
از خاک ریزهای مهم
جنگ سرد و چپ روی
زردشت اعتماد زاده
(1)

 

"از خواب تا بیداری" حاصل مکاتبه زردشت اعتماد زاده (پسر به آذین) با پدر است. به همین دلیل شاید بتوان گفت که این کتاب، نوشته مشترک آنهاست. ماجرا، همانگونه که می خوانید و متوجه می شوید، به سال های پیش از انقلاب 57 و اوج جنگ سرد، نفوذ مائوئیسم، کارهای چریکی و در نهایت، "شوروی ستیزی" باز می گردد. همان کشوری که اولترا چپ ها خواهان نبودش در عرصه جهانی بودند، زیرا آن را "روزیونیست" و حتی "امپریالیسم سرخ" می خواندند و نمی دانستند نبود آن در عرصه جهانی چه فاجعه ایست. این فشارهای سنگین تبلیغاتی، پیش از اینکه یاری رسان اصلاحات در اتحاد شوروی و شکوفائی سوسیالیسم شود، وزنه نیروهای بی اعتناء به ضرورت تحولات را در اتحاد شوروی وقت تقویت کرد و فرصت های بزرگ را از کف برد. فرصت هائی که اگر از آن، بموقع استفاده شده بود، ای بسا به آن فاجعه ای ختم نمی شد که شد و پل پیروزی بر اتحاد شوروی را امثال گورباچف و یلتسین برپا نمی ساختند.
کتاب "از خواب تا بیداری" به این سال ها، که از دهه 1960 خود را به 1970 نیز رساند باز می گردد و مسائلی در آن مطرح شده که تردید نداریم به اندیشه دو گروه کمک می کند.
نخست جنبش نوین و عاصی چپ در داخل کشور که پیوسته باید نگران کم اطلاعاتی آن از تاریخ معاصر و به بیراهه کشیده شدن آن بود و محافلی از مهاجرین سیاسی – بویژه فرزندان این مهاجرین- و نسلی که برای تحصیل به خارج از کشور آمده است.
این مجموعه، باندازه کافی انگیزه ای پرقدرت برای باز انتشار کتاب "از خواب تا بیداری" بوده است. اینکه بخش اول را با مقدمه زردشت اعتماد زاده بخوانید که جا به جا بخش هائی از نامه پدر زنده یاد (به آذین) را چاشنی آن کرده است.

مقدمه

این داستان واقعی است. مرحله ای است که آنرا ازسرگذرانده ام و درآن زندگی کرده ام. رسا یا نارسا، بانکی است برای بیداری خفتگان و خوابگردهای پریشان.
این، دعوت من به روشنائی است و به آینده- که بی شک روشن ترنیزخواهد بود- بویژه، روی سخن من با نسل جوان ایران است. نسلی که خود ازآن برخاسته ام و پیکاربی امانش را ارج مینهم. نسلی که دربطن مبارزات توده مردم ازسالهای بعد ازشهریور1320 بوجود آمده است و کمترامکان دسترسی به کتاب و کتابخانه داشته است. و چه بسا، بزرگترین حقایق و آشکارترین وقایع میهن و جهان ازاو مخفی نگهداشته شده و با رسوخ فرهنگی پوسیده و منحرف، کوشش شده است که افکارش مغشوش بماند. نسلی که ازآن دهها سرو رشید روئیده اند و قارچ های زهرآگین نیزدرکنارش سربرآورده اند که نخست درموضع ماوراء انقلابی و سرآخر درموضع ماوراء ارتجاعی ازپشت باو خنجرزده اند...

ساعت 5 صبح روز24 بهمن 1343 ازفرودگاه مهرآباد تهران با مشایعت پدرو مادر و خواهران و برادرم و تنی چند ازخویشان و دوستان خاک ایران را به سوی آلمان غربی ترک می کنم. هوا ابری و بارانی است و باران اشک های مادر و خواهرانم نیز بدرقه راهم می شود. صدای لرزان به آذین موقع خداحافظی که فقط می گوید: "مرد باش!" درگوشم طنین میاندازد. گیجم و درتشویش، چه خواهم شد؟ به کجا خواهم رسید؟
هواپیما پس ازدو سه توقف نیم ساعته و یک توقف اجباری دربین راه، ساعت 10 شب به وقت محلی به فرانکفورت می رسد. این اولین باری است که با دو چمدان سنگین یکباره خود را درکنار در خروجی فرودگاه درکشوری غریب تنها می بینم. هجده سالم است. زود رنج و بی تجربه.... با مصیبتی فراوان آدرس دوستانم را درماینتس که در چند کیلومتری فرانکفورت قراردارد به رهگذران نشان میدهم و کمک می خواهم. راهنمائی رهگذران را نمی فهمم. ازخجالت و ترس تنم خیس عرق است. حتی نگاه مهربان و دستهای نوازش پیرزنی که سعی می کند مرا دلداری دهد موثر واقع نمی شود. روی چمدان هایم می نشینم و بغضم میترکد. عده ای دور من حلقه زده اند. به من خیره شده اند و هرکه چیزی می گوید. نگاه های دلسوزانه آنها بیشترعصبی ام می کند. سرآخر، جوانی چمدانهایم را بلند می کند و به جلو می افتد. به من می فهماند که تا ایستگاه اتوبوس دنبالش بروم.
دربین راه به شب های گذشته ام درتهران فکرمی کنم. آخ! این وقت شب چقدرآسوده خوابیده بودم. رختخواب گرم و ملافه های سفید اطو کشیده..... این چه غلطی بود که کردم؟ تشنه و گرسنه ام. آخ اگرحالا همان خورش قورمه سبزی که از بوی آن نفرت داشتم و به خاطر آن بارها سرمادرم داد کشیده بودم دورسفره ای چیده شده بود! افسوس. همه چیزتمام شد... چمدان ها را دراتوبوس می گذارم. ساعتی بعد درماینتس هستم. یک دانشجوی تازه وارد مثل بسیاری دیگرازجوانان دربدر ایرانی که خیال دارد زبان آلمانی بخواند و بعد وارد دانشگاه شود.
به این ترتیب اولین شب زندگی من درخارج ازکشورمی گذرد. روزهای نخست کمی سر گردانی است و تحیر و میل تمام نشدنی به خواندن روزنامه ها و مجلات سیاسی که سالها ازطرف رژیم ایران یا ممنوع شده است و یا اصلا درایران وجود ندارد. و اخباری از همین گذشته نزدیک که متاسفانه نسل جوان یا ازآن بی اطلاع است و یا به صورت دم بریده و ناقص می داند. زندگی تازه ای برای من آغازگشته است. اولین نامه ازبه آذین می رسد و ازهمان ابتدا مرا به پیشواز سختی ها و مبارزه فرا میخواند:

"پسرم و دوستم زردشت:
نامه ات رسید و به انتظار و نگرانی ما پایان داد. خوشحالیم که به سلامت رسیدی و به لطف و محبت دوستان سروسامانی (هرچند موقت) گرفته ای. دررفتارخودت با آنها طوری باش که مزاحم کار و اوقات فراغت شان نباشی..... درمورد زبان هم با شجاعت خودت را درمحیط آلمانی بینداز و هیچ دربند آن نباش که جمله های شسته رفته تر تمیز ادبی تحویلشان بدهی. این کار به این زودی ها برایت میسرنیست و چنین وسواسی نتیجه ای جزاین نخواهد داشت که همان قدم های اول را با ترس و لرز و نیمه کاره برداری و آهنگ پیشرفت خودت را کند بکنی.... هدف خودت را در زندگی به روشنی معین کن و پیش چشم داشته باش و به هیچ مانعی درسر راهش تسلیم نشو و ازخودت همیشه بیش از آنچه تا کنون خواسته ای بخواه. ازهیچ مشکلی نترس بلکه راست به پیشوازش برو. نیروی جسمی و روحی انسان خیلی بیش ازآن است که خودش فکرمی کند. خیلی خیلی بیشتر. خودت را به بیشترخواستن و بیشترطلب کردن ازخودت عادت بده...."

این اولین باری است که نامه ای از به آذین دریافت می کنم. نامه اش را نه یکبارشاید ده بار می خوانم. دمکراسی بورژوازی درآلمان برای جوانی مثل من که مانند از زندان گریخته ها درحرص آزادی هستند، کوهی ازکنجکاوی و حرکت را برمی انگیزد. اینک روزها است که دستم به قلم نمی رود و از حال خود با خانواده سخنی نمی گویم.

"..... مقصودم این نیست که بنویسی فلان روزچه خورده ای یا فلان رفیق چه متلکی گفت و تو چه جوابش داده ای یا چه جورخندیده ای. این ها مربوط به خودت است امیدوارم خودت راضی باشی و به محیط زندگیت خو بگیری. ولی آنچه من می خواهم جزئیات درس و نحوه کلی معیشت تواست.... چقدرالان پول داری؟ درس آلمانیت تا چه حد پیشرفت دارد؟ علاوه بر زبان آلمانی چه می خوانی؟ آقا جان مبادا به تنبلی و وقت گذرانی عادت بکنی. دلم می خواست با من احساس رفاقت می کردی و ازخوب و بد کارهات چیزی را ازمن پوشیده نمیداشتی. ولی رفاقت به زورنمیشود. من خودم را به تو تحمیل نمی کنم. ازمن خجالت نکش. من هیچ درپی کنجکاوی درکارتو- درکارهای خصوصی تو- نیستم. ولی اگراحتیاج به کسی داری که به درد دلت یا به شادی های تازه ات بی لبخند و تمسخر یا تحقیر گوش بدهد و درحد خود به یاریت قیام کند میتوانی به پدرت رو بیاری. اما ازاین گذشته، تا آن جا که گذران تو درآلمان با پول خانواده است موظف هستی که صمیمانه و سادقانه مارا در جریان کار و تحصیلت بگذاری......"

اینک نزدیک یک ماه و نیم است که درخارج ازکشوربسرمیبرم. دراین مدت توانسته ام در امتحان ورودی "اشتودن کولگ" قبول شوم. شروع کار با موفقیت کوچکی همراه بوده است. خوشحالم. بخصوص که تشویق هم میشوم.

".... درواقع باید بگویم که همه ما ازموفقیت تو خوشحال شدیم. امیدوارم مقدمه پیشرفت های دیگرتو باشد. و من و تو هردو خوب میدانیم که موفقیت کارسرسری نیست و آسان بدست نمی آید و بی آنکه مثلا غروری به ما دست بدهد برکوشش خودمان خواهیم افزود تا یکی پس ازدیگری مراحل را پشت سربگذاریم.

این که نوشته ای اوقات فراقتت بیشتربه مطالعه کتابهای فارسی می گذرد برایم خیلی خوشایند نیست. چه کتابهائی؟ آیا بهترنیست کتاب های ساده آلمانی بخوانی؟ ازآن گذشته درمعاشرت با ایرانی ها افراط نکن. ازهیچ بابت به خیر و صلاح تونیست. بخصوص در دسته بندی های بچگانه و قهر و آشتی بی پایه شان خودت را مقید نکن. آزاد باش، آزاد فکرکن و مطابق وجدان بیدارت دست به عمل بزن. ولی عمده این است که وجدانت بیدار باشد و نگذاری که برایش لالائی بخوانند و خوابش کنند، یا خودت خدای ناکرده برایش لالائی بخوانی و خواب تو چشمش بپاشی. بهرحال، برادر، احتیاط کن و بخصوص در دوستی غافل نباش. در زندگی بدترین زخم ها را از دوستان دو رو خواهی خورد. برای این که دربرابر دشمن شناخته شده چشم مان را معمولا باز نگه میداریم و هرگفته و هر کرده اش را بدید بد گمانی میبینیم...."

ولی آیا مگرجوانی که دراجتماع تنگ و عقب افتاده ایران ازدنیای خارج خود کم اطلاع مانده این را می توان بفهمد؟ به این نتیجه می رسم که باید فعالیت کرد. باید به جلسات سازمان دانشجوئی رفت. درفعالیت های دفاع از زندانیان سیاسی باید شرکت کرد. به این ترتیب به مبارزه کشیده می شوم. تا شروع درس یکی دوماهی باقی است و من فرصت بیشتری دارم تا دربحث های روزانه و شبانه، درمحفل دوستان ارشد شرکت کنم.

سال 1344..... مائوئیسم دربین جوانان غرب قدرتی گرفته است و با شعارهای پرزرق و برق به میدان آمده است. چیزدرستی ازآن نمی فهم ولی شعارمبارزه مسلحانه و جنگ پارتیزانی به دلم می نشیند. ولی هنوز کو تا موضع گیری کنم؟ نه، فعلا فقط به یک چیزباید فکرکنم: همان فعالیت های روزمره و مطالعات سیاسی. و زندگی ام به جلو می رود. هر چند یکنواخت و تنها. دراین اجتماع هنوزجا نیافتاده ام و این درنامه هایم منعکس می شود و چاره جویی می خواهم.

"...... برادرجان، هیچ محیط تازه ای انسان را به آسانی و به یکبارگی قبول نمی کند. تو خودت باید به رنگ محیط دربیائی. تا به حال نتوانسته ای با یک آلمانی دوست بشوی. بارها به ات گفته ام دوست گل کمیابی است و کنارهرباغچه و هرجویباری پیدا نمی شود. اما رفیق و هم صحبت، آن دیگربسته به زرنگی و خوشروئی و تا اندازه ای هم پرروئی خودت است. نترس. پروا نکن. خودت را نگیر، که این اداها آنجا خریداری ندارد. خیال نکن که اگریک و حتی دو سه قدم به طرف کسی که مورد نظر تواست برداری از بزرگی و شان والای تو کم می شود. تو دیگردوراین تصورات بچگانه را گذرانده و پشت سرگذاشته ای. این را اگرقبول داری که باید زبان آلمانی را بعنوان یک افزارکاردقیق فرا بگیری و برآن مسلط بشوی چاره ای جزجوشیدن با جوانان آلمانی نداری. و اگرتو این را می پذیری دیگرلازم نیست بگویم که نشست و برخاست مداوم تو با ایرانیان مقیم ماینتس بی جاست و فایده ای ندارد. الان دو ماه است که رفته ای و چشم و گوشت به اندازه کافی باز شده است و جزدرموارد بسیارنادراحتیاج به راهنمائی کسی نداری. بنابراین می توانی راه درست تر و عملی تری درصرف اوقات و درمعاشرت با دیگران درپیش بگیری، طوری که از راه و مقصد خودت دور نیفتی....."

تنهائی، جوانان تازه وارد را به سختی آزار می دهد و من که جوانی خجول و کم رو هستم دراین مورد عذاب بیشتری می کشم.

".... ازجوانان آلمانی و دیرجوشی و خشکی شان گله کرده ای. گمان می کنم دررفتارخودت چیزی می لنگد. و آن هم لابد درنتیجه تصور دور از واقع بینی خودت ازهم صحبت و معاشراست. دامنه توقع را اگراز دیگران کوتاه بگیریم و به همان حدودی که معمولا بر آوردن آن ازهرآدمی زاده ساده ای برمی آید بسازیم هیچوقت مجال گله گزاری از کسی پیدا نمی کنیم. برادرجان، تو ازجوانان همسال و همجنس خودت چه می توانی بخواهی که در همان حدودی که گفته ام حاضرنباشند دراختیارت بگذارند؟ گفتگوی تان ناچار در باره سیاست است که این یکی آخر را خواهش می کنم درباره اش خیلی بیشتر فکر کنی و کمتر حرف بزنی. و اما درحدود این گفتگوهای متعارفی، نمیدانم برای چه نخواهند با تو هم راهی کنند. مگراینکه تو مثل هرغریب دورافتاده ازشهر و خانواده خویش، درپی فریب دل تنگ خود باشی و درهرتازه از راه رسیده ای یار و غمگساری بجوئی که نیست و نمی تواند هم باشد. این که می گویم برای این است که به قول گفتنی درد کشیده است. خود من چنین بودم و شاید هنوزهم درپاره ای موارد چنینم. و آن وقت بیا ببین چه اشتباه ها در باره مردم کرده ام و چه ناکامی ها دیده ام. محیطی که تو درآن زندگی میکنی برای جسم و جان تو بیگانه است و این توئی که باید خودت را با آن سازش بدهی، برای این که محیط تو را نمی شناسد و بود و نبودت برایش یکسان است. بهرحال آدمی با آدمی آشنا است. باید حوصله داشت و دلها را تسخیرکرد. و این درمورد آشنائی با دختر و پسرهر دو صادق است. بی آن که خواسته باشم تو را نسبت به دخترها حریص یا بدبین و گریزان کنم، باید بگویم که درمعاشرت آنان اگر حدی فراخور وقت فراغتی که دراختیارداری و به تناسب نیروی جسمی خودت معین کنی، لذت و شادی و سبکباری خواهی داشت و در وجود خودت نوعی کمال و سرشاری حس خواهی کرد که در زمینه های دیگرفعالیت فکری و جسمی برایت سرچشمه نشاط باروری خواهد شد. اما اگربی بند و بارو افسار گسیخته مثل اسب سرکش به خیل مادیان ها بزنی و تصور کنی که در وجودت سیلابی است که دنیائی را سیراب می کند خیلی زود درمی مانی و آنچه در مرد بهتر از همه است، یعنی آن تعادل لذت بخش تن و جان را از دست خواهی داد و در حقیقت خودت را از دست خواهی داد و بنده و اسیر زن خواهی شد. و بندگی بهر حال زشت و وهن آوراست. حال، با این چیزها که گفته ام، می توانی حریف خودت را درست تر بسنجی و بدانی که هیچ رازی یا هیچ گونه برتری نهفته و آشکاری در زن نیست که مرد را خیره کند و دست و پای او را ازکار بیندازد. تو درآن جا مسلما احتیاج به دوستی دختران داری و اگربه خودت بگوئی که دختران هم بی هیچ تردیدی احتیاج به دوستی پسران دارند دیگرمی بینی که هیچ جای غرور یا خجالت (چنانکه نوشته ای) نیست. قدم اول را بی پروا بردار. اگر در نظر طرف پذیرفتنی آمدی، درقدم های بعدی او خودش بی پرده یا به زبان بی زبانی تو را تشویق و تشجیع خواهد کرد. اما بازمی گویم و اسرارمی ورزم، آنقدراحمق و سبک مغزنباش که خواسته باشی برای خودت کلکسیونی از دختران درست کنی و ادای دون ژوان ها را در بیاوری، یا ازآن بدتراز "شکار" های خودت که به "تورانداخته ای" پیش این و آن لاف بزنی. کار سبک و جلف و رذیلانه ای است. هیچ وقت زن و دختر را تحقیرنکن. خاصه زن و دختری را که به قدرتوانائی جان خویش لذت و شادی به تو بخشیده اند. پیوستگی دو تن را، برخلاف این مشتی آخوند شپشوی تاریک فکرتاریک جان و پیروان دانسته و ندانسته شان، کار بزرگ هستی بدان و مقدس به شمار، تا از وسواس گناه و آلودگی آن برکنار باشی. گناه در پیوند آزادانه و شادی بخش زن و مرد نیست. گناه درپستی ها و آلودگی های دروغ و فریب است، درآنجا که بیماری تملک با تحقیرآنچه تسکینش می دهد در می آمیزد، در آنجا که کشش طبیعی جای خود را به سوزش سودهای دماغی میدهد...."

تربیت و طرز فکر کردن من در این مورد فرسنگ ها از محیط آنروزی اروپا بدوراست. من کوله باری از عقده و خود پسندی و گوشه گیری و بد بینی را با اروپا حمل می کنم ولی در عین حال متوجه اختلافات شدید در جامعه ایران و آلمان نیز هستم. به خود میگویم براستی تا کی ما باید درجا بزینم؟ در تمام شئون زندگی ما عقب مانده ایم:

هفت خوان ورود به دانشگاه، کمبود وسائل ورزش و تفریحات، تئاتر و موزه، فقر، بیچارگی و از آن گذشته فقدان آزادی .... این گناهی نابخشودنی است. درمن شور انقلابی زنده می شود و تنفر من به نظام حاکم بیشتر می شود. خواستار برچیدن سریع این نظام هستم. جوانان طالب درس ایرانی را می بینم که برای سیر کردن شکم دست به چه کارها که نمی زنند. روزی هشت ساعت کار در کارخانه های آلمان و بعد درس و هزار مشکل دیگر، زندگی در زیر شیروانی و یا اطاق تاریک و سرد و مرطوب ....

با میلی سرشار، دعوت گروهی از دانشجویان را برای شرکت در تظاهرات ضد امپریالیستی بخاطر همبستگی با خلق قهرمان ویتنام می پذیرم. بین خود دانشجویان اختلاف شدیدی هست. یک عده خود را انقلابی می دانند و طرفدار جنگ های پارتیزانی. دسته ای می گویند برای جنگ پارتیزانی شرایط وجود ندارد. چیزی از شرایط نمی فهمم. شیفته جنگ پارتیزانی هستم.

"......... در مورد تظاهرات مسالمت آمیز مردم شهر نوشته بودی. مسلماً تماشای آن بهتر است. همانطور که برایت در یکی از نامه هایم نوشته ام، درباره مسائل سیاسی و اجتماعی و حتی اقتصادی فعلاً خیلی فکر کن و یاد بگیر و تا می توانی کمتر حرف بزن. تا شناسائی نسبتاً عمیق این مسائل از هیچ طرف جانبداری نکن و آزادی فکر و آزادی عمل خودت را از دست نده. البته این به معنای آن نیست که نسبت به آنچه یقین حاصل کرده ای حق است سرد و بی اعتنا بمانی. ولی بدان که حق همیشه در یک جا نیست و از آن مهمتر، چه بسا که باطل به زیان حق سخن می گوید. پسرجان، چشم و گوشت باز باشد. در هر سن و سالی و بخصوص در جوانی مردم آسان فریب می خورند......"


راه توده 130 23.04.2007


 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت