راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
پدرسوخته!
ویرانی اتمی میدانی چیست
که دم از جنگ می زنی؟
به آذین
(4)

 

این روزها به آذین همراه با یک هیئت فرهنگی به شوروی آمده است. دیدار نخستین، در یک هتل در مسکو است. به آذین بر اثر سرما خوردگی شدید در تختخواب افتاده است. رنگ صورتش پریده است. سر را به بالا انداخته است و چانه اش تکان می خورد. متشنج است.

- بابا جون چه تان هست؟ آیا احتیاج به پزشک دارید؟
- نه چیزیم نیست. میگذرد.

می دانم. از دیدار من منقلب شده است. کنارش می نشینم. خوشبختانه خیلی زود آرام می گیرد و صحبت های ما گل می اندازد.

- زردشت، در تو یک ناراحتی هائی می بینم.
- نه، باباجون. هیچ چیزیم نیست. من فقط از دوری از ایران ناراحتم .
- فعلا که نباید به فکراین چیزها باشی. هنوز سال ها درس و تحصیل در پیش داری. نه؟
درسته.
در حین صحبت ها آقائی که به عنوان عضو هیئت فرهنگی فرستاده اند- و در حقیقت برای مواظبت آمده است- وارد اطاق می شود و ازدیدن من جا می خورد. به آذین خونسردانه مرا به او معرفی می کند. مرد می کوشد نگاه محبت آمیزبه صورتش بدهد. نظری به دور و بر اطاق می اندازد و با آرزوی موفقیت من و خدمت به کشوراطاق را ترک میکند. بهتر.

ملاقات دوم و آخری ما درهتل با حضور یک دانشجوی ایرانی است که عقاید شدیدا ضد شوروی دارد و من هم چندان از او دورنیستم.

- بابا جون، ببینید، مائو راست می گوید، او معتقد به جنگ با امپریالیست هاست حتی اگر این جنگ به جنگ جهانی سوم بکشد.
- خوب، بعد از جنگ چکار خواهید کرد؟ آیا هیچ فکرکرده ای که بعد از جنگ هسته ای، جای سالمی در دنیا خواهید داشت؟
- مسلم است. مائو می گوید روی آن قسمتی از کره ما که بر جا می ماند می توان سوسیالیسم ساخت. رنگ و رویش برافروخته می شود.
- آخر پدرسگ!.... حرفش را قطع می کند. رو به دوستم می کند: آقا خیلی معذرت می خواهم! نگاه تیزش متوجه من است:
- آخر هیچ قدرت سلاح های اتمی امروزه را تصورکرده ای که بدانی چه مصیبتی برای بشریت می تواند ببار بیاورد؟ و تازه چرا باید نیمی ازجهان از بین برود؟ کی این اجازه را به شما داده است؟ مگر خدای ناکرده عقل خود را از دست داده اید؟

بحث ما به جائی نمی رسد. من در موضع "چپ" ایستاده ام و معتقد به آتش مسلسل و حتی جنگ اتمی هستم. در بحث ها بسیار بی ادبم و حالت تهاجمی دارم. چهره پدرم سرخ است و انقباضی که به ماهیچه های صورتش میدهد حاکی ازیک نوع نارضائی عمیقش ازمن است. این حالت را من قبلا بارها درچهره اش خوانده ام. میشناسمش. ولی چه فایده؟ او در یک وضع کاملا متفاوت با من قراردارد. من دنبال شعارهای پرطمطراق هستم.

بازهم یکی ازساواکی ها که همراه هیئت فرستاده اند سر زده وارد اطاق می شود. سخنان ما طبعا قطع می گردد. تمام چشم و حواس این ساواکی متوجه من و دوستم است. جوانی است حدود سی و پنج چهل سال. عینک پنسی مستطیل شکلی به چشم دارد. موها مجعد و سیاه چرده. خوش لباس است. کراواتش هم باید ایرانی باشد. کارهای دستی ایران. و براستی حیف ازاین نقش و نگارکه زینت همچو آدمی گشته است.

- آقایون همه جمعند. آقای به آذین، خودتون رو برای مسافرت فردا آماده کردین؟
- بله آقا. چمدانهایم هم حاضراست.
- فردا ساعت شش صبح حرکت میکنیم.

خوشبختانه ازاطاق بیرون می رود. سیگارزیادی کشیده ایم. به آذین پنجره را بازمی کند و از چمدانها چند بسته پسته و باقلوا به من و دوستم میدهد. وقت خداحافظی است. ازهم جدا می شویم....
به آذین میرود و یک دنیا سئوال و سرگشتگی درمن باقی می گذارد. ما فرصت نداشته ایم که واقعا با همدیگرحرف بزنیم. ساواک همه جا مواظب ما بوده است.

خود را تنها و مطرود شده میدانم. ایران را عوض شده می خواهم. ضرورت یک تغییر، یک انقلاب..... من می خواهم بسیاری ازدانشجویان دیگرجهان حق این را داشته باشم که بدون درد سر وارد میهنم بشوم. افسوس! گوش شنوا و چشم بینائی باقی نمانده است. هرچه هست باتلاق است و دست و پا زدن دردرون آن. فعلا که راهی جزدرس و علم وجود ندارد.

"...... ما هم به همین قدرقانعیم و همه آرزو و امیدمان این است که تو با شور و گرمای سرا سر وجودت به آموختن علم و ساختن شخصیت موثر و فعال و عمیق و برازنده انسانیت مشغول باشی. واقعا نمیدانی چقدرمن حسرت موقعیتی را که تو داری می خورم و چقدردلم می خواست که جای تو بودم و جوانی تو را داشتم. نگاه که می کنم می بینم که زندگی ام خیلی دیمی گذشت. هیچکس و هیچ چیز راهنمایم نبوده است. و این همه چیزهای تازه که در زمینه علم هست و روزبه روز وسیع تر و عمیق ترمی شود و من بهره ای ازآن ندارم و نخواهم داشت. حیف! امروز دوسه مقاله به زبانی نسبتا ساده از چند دانشمند خواندم، برای این که در صورت امکان ترجمه کنم و درمجله به چاپ برسانم. دیدم کارمن نیست. مفاهیم تازه اش هنوز معادلی درفارسی ندارد و من مجبورم خودم لغت بتراشم و یا آنچه را در یک کلمه می توان گفت در یک جمله توضیح و تفسیرکنم. ازخیرش گذشتم، ولی احساس ناراحتی می کنم. چقدر چقدرا زعلم دور! دلم می خواست اقلا تو ازهم الان طوری خودت را تربیت و مجهزکنی که در رشته خودت تبحر داشته باشی و درضمن ازدور با مجموعه دانش زمان خودت آشنا باشی و پا به پای آن در طول زندگیت پیش بروی. من از این که می بینم درهای بسیاری از دانستنی ها برویم بسته است واقعا حسرت می خورم. و این زمانه ما هم پیچ مهمی در راه پیشرفت و دانش بوده است و قطعی است که دردوران شما سرعت پیشرفت دانش بسیار بیشترخواهد بود....
خوب، پسرجان، ازکجا این احساس را پیدا کرده ای که من تو را طرد شده حساب می کنم؟ یعنی چه؟ اگرمنظوراین باشد که من به خوب و بد تو بی اعتنا شده ام، که درآن صورت می گویم نه تنها اشتباه می کنی بلکه بی انصافی به خرج میدهی. اما اگرتصور کنی که من تو را "دیگر" می بینم و جدا ازخود میدانم، بله و دراین هم جای خوشحالی است، زیرا این نشانه اعتقاد من به شخصیت مستقل تو است. من هیچ نمی خواهم که تو کپیه ای ازمن باشی و دربست "من" بشوی. برای دنیا و تنوع و زیبائی اش همان بهترکه هرکدام مان خودمان باشیم. ولی این حرف به معنای آن نیست که تو سعی کنی مرا درخودت بکشی و به زور خواسته باشی هر چه را که از من داری در خودت ریشه کن بکنی. چنین چیزی همان قدر غیر طبیعی است که اگر خواسته باشی خودت را در قالب من جا بکنی. دراین صورت خوب می توانی ببینی که من و تو درعین "دیگر" بودن چیزهای مشترک داریم و در حقیقت ادامه همدیگریم. تو می توانی منی درمرحله بالاتر و تکامل یافته ترباشی (نمی گویم هستی، ولی می توانی و حتی باید باشی). اگرچنین کششی درتو باشد و با کار و کوشش و تکامل جسمی و روحی خودت این کشش و گرایش را تقویت بکنی، مطمئنا همان خواهی شد که من آرزو دارم: شکفتگی تازه وجود من. و بهمین طریق فرزندان تو برای تو.... بهرحال من تو را درعین پیوندی که داریم جدا از خود می خواهم. تنها دراین صورت است که من غنی ترخواهم شد و اگرهنوز قوت معنوی درمن باقی باشد خواهم توانست با تکیه برتو پیش تر و بالاتر بروم. این آرزوی من درباره تو و درباره جوانان است. و همچنین آرزوی من درباره خودم است...."

2سال است که ازمیهن دورم. هنوزشهرهای اروپا بوی غربت اولیه را می دهد. گاهگاهی دلم واقعا می گیرد و یکسرغمگینم میکند.

".... خوب، جانم. دوسال است که از ایران رفته ای. خوب و بد تاکنون گذشت. چند سال دیگری هم که باقی مانده امیدوارم با موفقیت بگذرد و با توشه واقعی ازعلم و مردمی و مردانگی بیائی. نمی گویم وطن به انتظارتو است. حرف خیلی قلمبه است. ولی وطن خانه تواست، آغوش مادر تو است. این هوا و این آفتاب و این کوه و دشت لخت و جاهای سبزش که روحی خاص و زیبائی خاص و آشنائی خاص دارد درتو ریشه دوانده است و هرجا باشی درگوش تو زمزمه خواهد کرد. تو برای ایرانی- اگرچه احتمال دارد که ایران رسمی برای تو نباشد. موقتا، شکی نیست. و بدان: جای تو اینجاست.
بگذریم. می خواستم دو کلمه راجع به لغات بیگانه درنامه هایت بنویسم. این تنبلی را به خودت اجازه نده. آخر، فکرش را بکن که یک دوسال دیگرباید به کمک دیکسیونر به سراغ نامه های جناب آقا رفت!.... تو خودت آیا غیر از کتاب های درسی فرصتی می کنی چیز دیگری بخوانی؟ اگر وقت پیدا کردی ازاین بابت مضایقه نکن و طفره نرو. هرچه از علمی و ادبی بدستت میرسد بخوان. دقیق بخوان و یادداشت بردار. یا اگر نمی توانی در حاشیه صفحات چیزهائی که به نظرت می آیند بنویس. پس از چند سالی اگر دوباره به این یادداشتها مراجعه بکنی می توانی بفهمی چقدر راه آمده و چه چیزهایی را پشت سرگذاشته ای. من همیشه این نوع یادداشت ها و نشانه هائی را که برجاده زندگی فکری ام باقی گذاشته ام با کنجکاوی و نوعی دقت و دلسوزی خوانده ام و گاهی هم تحسین و اعجاب. نمی توانم باورکنم که من بیست و پنج یا سی سال پیش درپاره ای موارد اینهمه باریک بین بوده باشم. گرچه موارد دیگری هست و شاید هم بسیارکه به ریش تازه بیرون آمده پسرک می خندم: هه، جوان! کجای زندگی را دیده ای!....."

درمحفل های دانشجویی بحث های دائمی در جریان است. حتی در بعضی موارد دانشجویان خارجی طرفدار چین و شوروی به جان هم افتاده اند. چپی ها آتشی ترند. اپورتونیست ها و رویزیونیست ها را می کوبند. آنها را سازشکار و خائن می نامند. دسته ای دیگر، از مبارزات پارتیزانی انقلابی آمریکای لاتین، ارنستو چه گوارا پشتیبانی می کنند. در و دیوار دانشکده با عکس های "چه" تزئین یافته است. قیافه مردانه اش روی دانشجویان تاثیرشگرفت دارد. مقالات و نوشته های او را به زبان فارسی و روسی می خوانیم. اطاقم پر ازعکس های "چه" است. میگویند دریکی ازکشورهای آمریکای لاتین درجنگل ها پنهان شده است. تا کنون عده ای ازدانشجویان خارجی ازمسکو به او پیوسته اند تا سهم خویش را درانقلاب ادا کنند. می گویند نامه ای ازخود چه گوارا رسیده که درآن داوطلبین را به کوبا و بعد برداشتن اسلحه و جنگ علیه دیکتاتورهای امریکای لاتین دعوت می کند.
در سازمان های دانشجوئی اختلاف نظرشدیدی وجود دارد. روزی نیست که دردانشکده بین طرفداران جنگ های پارتیزانی و طرفداران حزب کمونیست دعوائی رخ ندهد. پروکاتورها معمولا طرفداران جنگهای پارتیزانی هستند. خود من در یکی دو بحث شدیدا به سیاست همزیستی مسالمت آمیزشوروی حمله کرده ام. دوستان ایرانی ام دائم مرا به خواندن کتاب های مارکسیستی دعوت می کنند. می گویند که من سواد کافی ندارم. میل به خواندن آنها ندارم. فکرمی کنم که اگرهم این کتابها را بخوانم تازه باید مثل خود آنها رویزیونیست بشوم!. اینک اکثریت درسازمان دانشجوئی طرفداران جنگ های قهرآمیز هستند. شعار: "یک، دو، چند ویتنام" را می پسندم. و به این نتیجه میرسم که انقلابی بدون مسلسل، انقلابی نیست. ما در رهبری سازمان نقش تعیین کننده داریم. از کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی دو نماینده برای بحث به مسکو می آیند. لبخند رضایت برلبان دارند. میگویند: حقانیت راه کنفدراسیون آنچنان جهانگیرشده است که حتی دانشجویان ایرانی درمسکو نیز به امرانقلاب واقف گشته اند.
شکوه و شکایت من ازشوروی بازشروع می شود. ازمحیط خوابگاه و دانشگاه بیزارم.

".... پسرم. گله داشتی. مقداری ازآن بی شک به جاست. مقدارکمی. باقیش زود رنجی است و توقع. این زود رنجی و بیتابی تو برایم خیلی آشناست، همچنین بی انصافی که لازمه این سالهای جوانی است. به قدری برایم آشناست که گوئی محمود سالهای سی این قرن را می بینم. او هم جوانی زود رنج و کم تحمل و پرتوقع بود- درپاریس، در مدرسه شبانه روزی، به چشمش زندان و بدتراز زندان می نمود. و فرانسوی های بیچاره برایش دیو بودند. با هیچ کس و هیچ چیز نمی ساخت. هرجا که بود آرزوی جای دیگری را داشت و خوشبختی را که دم دست بود، با شکلک انزجارپس می زد. او چه بود؟ هیچ، ولی یقین به این که کسی دراوهست، سرشتی استثنائی و سرنوشت استثنائی و مردم این را نمی دیدند. و چطورمی توانستند ببینند؟ و زندگی گذشت و ازاین خیالبافی ها و زجرهای خود خواسته چه حاصل شد؟ مشتی افسوس! و دیگرهیچ. و کسی نبود که با حرف و منطق یا به موقع خود با یکی دو سیلی جانانه بیدارم کند و چشمم را به محیط دور و برم باز کند، تا آنچه را بهتراست و ارزنده تراست ببینم و خودم را به چیزهای بی اهمیت و گذرا معطل نکنم..."

در رستوران دانشجوئی دانشگاه دربشقاب پلوئی که برداشته ام جسم سیاهی را پیدا می کنم و به پیش آشپز رستوان می روم و دعوا و مرافعه شدیدی راه می اندازم. ضد شوروی ها هم به این مسئله دامن می زنند که بله اینها از سیاست عمومی شوروی است. شوروی دلش برای مردم جهان سوم نسوخته است. این دانشگاه را براه انداخته و با دادن فضله موش به دانشجویان می خواهد ماسک دوستی با مردم جهان سوم را به چهره بزند.

"..... نامه دوهفته پیشت سراسر گله بود و خشم و بیتابی. لحن بی ادبانه ای که در نوشته ات به کار می بری چندان مورد نظرم نیست. غالبا بی ادبی و بیتابی با هم اند. چاره چیست؟ مسلم این است که تو دردی داری. من با تو نیستم و از چند و چون نارضائی های تو و این که تا چه حد زائیده نازک طبعی و توقع بیجای تواست و تا چه حد پایه و ریشه واقعی دارد بی خبرم. همینقدر می توانم از روی نوشته ات حدسی بزنم و تا جائی که بتوانم- و تو خودت هم خواسته باشی- راهی بجویم و پیش پایت بگذارم. بنابراین اگر قضاوت من و راهنمایی من کاملا راضیت نکند، ناراحت نشو و بیهوده تصورنکن که مشکل زندگی تو حل شدنی نیست و تو دردنیا تنهائی و کسی درنیک و بد سرنوشت تو سهیم نیست، و از این "نه نه من غریبم" ها که بیشترجوان ها به هر بهانه راه میاندازند.
اول ببینم درباره خودت و رفتاری که می باید به آنچه درحیطه اراده تو نیست داشته باشی با چه منطقی فکر می کنی. تو به کشوری رفته ای که هنوز پس از پنجاه سال که ازموجودیت حکومت آن می گذرد همیشه مورد بدگوئی و بد گمانی و ایذا بوده است و دشمنان مثل مرگ ازاو ترسیده اند و دردشمنی اش تا حد مرگ پیش رفته اند. مسلم است که چنین کشوری بر مقیاس های دیگری زندگی می کند و همیشه درمهربانی هایش باید نطفه بد گمانی را دید و در نظرداشت و پاره ای حساب ها یا حسابگری ها را معذور دانست و شاید هم بررسی ناشیگری ها را که ممکن است فلان فرد یا فلان استاد مرتکب شود. پسرم، تو ازآلمان به شوروی رفته ای، و کاملا به اختیارخودت. آنهم درحالی که نتوانستی با روحیات خشن و فاشیست مآب برخی دانشجویان یا مقامات دانشگاهی آنجا جوری کنار بیائی که کاری به کارت نداشته باشند و تو بتوانی درست را بخوانی. رفتن تو به شوروی برایت عبوراز دروازه بهشت بود. نامه های اولی تو حاضراست. می توانم عین جمله های تورا نقل کنم تا چه حد راضی و خوشبخت بودی و ازهمه چیز درس و محیط و غذا و غیره با گرمی و سپاسگزاری پرشور یاد می کردی. گمان نمیکنم حالا چیزی ازشرایط دوسال پیش دانشگاه کم شده یا تغییراساسی در روش و هدف و سیستم اداره و آموزش دانشگاه وارد آمده باشد. دلیل آن هم این که به تو خوراک و مسکن و پوشاک داده اند، به تو چیزی آموخته اند، در بیماری از تو مراقبت و پرستاری کرده کمک هزینه تحصیلی داده اند، تو را درامتحان شایسته دیده اند و به سال دوم پزشکی پذیرفته اند- و امیدوارم سالهای دیگرهم با پشت کار تو در درس تو را به مراحل بالاترعلمی ببرند و آنچه درخورهدف انسانی خودشان و تو است درباره تو و امثال تو انجام بدهند. اینها که من به عمد خواسته ام یک یک بشمرم و ارزش آن دارد که اگرناملایمی پیش آید- و مسلما پیش میاید، درهمه جا، با هرکس- نا دیده گرفته شود. نه آن که با تنگدلی و تنگ چشمی خواسته باشیم چیزهائی مثل فضله موش دربرنج را پیراهن عثمان بکنیم و با آن اجتماعی بدان بزرگی را بکوبیم. آخراین چیزها واقعا کوچک است و حقیر، و می توان با تذکر رفع و رجوعش کرد.

می ماند یک چیزکه به نظرم عمده است. و آن احترامی است که به شخصیت تو و هر دانشجوی دیگرخارجی باید گذاشته شود. هرچه فکرمی کنم برایم قابل تصور نیست که از یک دانشگاه دوستی ملل بسازند و از طرف دیگرآنجا را محل برخورد احساسات شوونیستی روس و غیرروس بکنند. اما این هست که دانشجویان خارجی که غالبا از کشورهای عقب مانده می آیند و هزاران عقده حقارت ملی و شخصی و تربیتی با خود می آورند آلوده به چنین احساساتی باشند: سفید و سیاه، مستقل و مستعمره یا نیمه مستعمره و غیره. شک نیست که درمحیط آمیخته و درهم جوشی مثل دانشگاه شما بروزاین گونه احساسات و واکنش که ممکن است ازطرف پاره ای دانشجویان روس یا شوروی داشته باشد رویهم امری است طبیعی. درست مانند بیماری. ولی البته با بیماری باید مبارزه کرد، نه آن که بدان میدان داد. گذشته از مراقبت مقامات دانشگاه و مبارزه شان دراین زمینه، خود تو به عنوان یک فرد باید براین درد درخودت و در دیگران آگاه باشی و به هیچ رو به آن میدان ندهی. این که ما مردم متمدنی هستیم و سه هزار یا شش هزارسال تاریخ پشت سرماست و کورش بزرگ و داریوش چنین و چنان کرده اند و هزاران از این حرف ها که هریک به تنهائی ممکن است موجه باشد ولی آنها را ازسیرکلی تاریخ و تمدن جدا کردن و بهانه و وسیله تحقیردیگران قراردادن سراپا پوچ است و مسخره. خاصه که تو بعنوان یک ایرانی، تا زمانی که پیوستگی بنیانی با این تمدن و این تاریخ پیدا نکرده ای، آن را درخودت نه پرورانده ای و سیرتاریخ و مدنی کشورو ملت ایران را درخودت ادامه نداده ای، حق نداری این چیزها را ازخودت بدانی تا چه رسد به آنکه آنها را دست آویزتفاخر قراربدهی. پسرم، بشر را کلی تر ببین و یگانگی اش را درهم نشکن. علم، فلسفه، تکنیک، ثروت و قدرت مادی هرجا روی زمین شکفته شد- حتی در جامعه های در بسته عام بوده است و همه بشر را دربر می گرفته، بحث زود ترو دیرتر در راه پیشرفت و تکامل بشر، بحث حاکم و محکوم، احمقانه است. آنچه توئی، دیگری روزی بوده است یا خواهد بود. مثل موج دریا: آنجا که فرو رفتگی است دمی دیگر برآمدگی خواهد بود. همه جا اوج و همه جا حضیض است. امروز دیروز و فردا همه در دریای زمان پایدارند. جای فخر فروختن و لاف منم زدن هرگزنیست. اما به امروز، به حال برگردیم. قرائن بسیار نشان میدهد که ایران در وجود تو و امثال تو آبستن نقطه اوج دیگری است. انسان باش و مرد باش و نیروی جسم و جانت را بی دریغ به کار ببر تا زمان برای رسیدن به آن نقطه کوتاه تر شود و کشش اراده ات بلندی قله را اگرهم شد، یک سانتیمتر بیشتر کند. آنوقت است که بشردرتو اوج می گیرد و تو میدانی که نیروی همگانی بشردرتو درکاراست و تو را بالا برده است و می برد. و توکل بشری و همه را درخود با خود میبینی. و به همان اندازه فروتن میشوی. فروتن و خاکسار. زیرا درهمان حال همه حضیض ها و همه پستی های بشر را درخودت میبینی و یک تنه بارمذلت همه را بردوش مکشی.
پسرجان. نمیدانم حرفم با تو چرا به این جاها کشید. شاید همه را خیالبافی و کلی گوئی به شماری. هرچه می خواهی تصورکن. آزادی. آنچه گفته ام کنه عقیده من است و تو را- هر که را- به محک همین عقیده میسنجم. میبینم که درتشویش های بیهوده و زود رنجی های کودکانه نیروی خودت را به هدرمیدهی. با کمی گذشت میتوان از برخوردهای کوچک دردناک پرهیزکرد و نیروی خود را برای چیزهای ارزنده تر ذخیره کرد.

امیدوارم موفق به شناختن خودت و مهارکردن آتش احساسات خشم آلودت بشوی...."


راه توده 133 21.05.2007

 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت