راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

از خواب تا بیداری
کمونیست کارگری ها
بخوانند، شاید آموختند!
م. ا. به آذین
(6)

 

در تظاهرات ضد امپریالیستی جلوی سفارت آمریکا در مسکو به مناسبت مرگ چه گوارا شرکت می کنم. قبلا هم در میتینگی به مناسبت بزرگ داشت این انقلابی صدیق در سفارت کوبا شرکت کرده ام. نطق فیدل کاسترو و سخنان کوتاه سفیر شوروی شوری برنمی انگیزد.
بیش از1000 نفر دراین میتینگ شرکت کرده اند. میتینگ با شعارهای زنده باد مبارزه قهرآمیز، یک، دو، چند ویتنام، خاتمه می پذیرد.
کم کم خود را برای حرکت به فرانکفورت آماده میکنم. قبل ازحرکت نامه ای رسمی از به آذین می رسد و با تاسفی عمیق رابطه ام با او قطع می گردد:

"آقای زردشت اعتماد زاده.
با همه ادبی که درخودم سراغ دارم، سنجیده و اندیشیده، بی شورو التهاب، این چند کلمه را درپاسخ نامه شما که دیروزعصربه دستم رسید به اطلاع میرسانم:

شما برخلاف رای من و صلاحدید من محل تحصیل خودتان را ترک می کنید و برای شرکت درنمیدانم چه جلسه ای به فرانکفورت می روید. همه این کارها را بارها گفته ام و بازمی گویم غلط و زیانبخش میدانم و ازآن تبّری می جویم و بهیچ عنوان درآنها سهمی ندارم و هیچ گونه کمکی دراین مورد به شما نمی کنم. صاف و پاک و پوست کنده. دانسته باشید.

شما امروزبیست و دوسال و اندی دارید. بالغ و رشید و مسئول. و تا موقعی که توقع کمک مادی و معنوی ازمن ندارید، درهمه کارتان آزاد. من هم پنجاه و سه سالم بزودی تمام می شود. و من هم بالغ ام و رشید و مسئول. و هیچ دینی و وامی به شما ندارم و نمی توانم زندگی خودم و خانواده ام را تابع بلهوسی های شما بکنم. شما را پروراندم و وسیله تحصیل برایتان فراهم کردم و پس ازپایان دوران متوسطه به اصرارخودتان به آلمان فرستادم و پولی که برای شش ماه زندگی تان درآنجا کافی بود و شرط این بود که پس از آن مدت خودتان درضمن تحصیل کارپیدا کنید و توقع کمک پولی ازمن نداشته باشید، زیرا وضع من طوری بود و هنوزهست که امکان چنین کاری ندارم. ازآلمان به شوروی رفتید، و این به طریقی مشکل شما را ازلحاظ خوراک و پوشاک و مسکن و تحصیل تامین می کرد و امکان آن را داشتید که با عنوان علمی که هیچ نباشد اقلا استقلال مالی شما را تامین میکند از آنجا بازگردید. می گوئید دیپلم ورق پاره ای بیش نیست وآدم بودن الزامی در دکتربودن نیست. میدانم. ولی الزامی هم در دکترنبودن نیست، و آن که به ادعای خودش می تواند بهتراز دیگرهمدوره ها درس بخواند و زودتر موفق شود اگر نکند حد اقل آن است که همت کافی ندارد و ارکان اراده اش سست است.
آقا! پس ازماه ها که به نگرانی و دلسوزی و سرانجام به سراسیمگی درمورد ما و رفتار نا درست و نتیجه گیری های بی پایه تان گذشت- و نامه های اخیرمن که اگر از دست نداده یا پاره نکرده باشید گواه است- می بینم که دیگر کار از کار گذشته و برای نجات شما عقل و محبت و تجربه من و آن اندازه اطلاعی که از مسایل کلی دارم همه عاجزمانده اند. دو نفریم، حرف همدیگر را نمی فهمیم. بگذریم ازفهم، حتی آن اعتماد و یقین محبت که در بسیاری موارد باریک می تواند جایگزین فهم شود نیز در شما نیست.
آقا! چون من درزندگی کار و مسئولیتی دربرابرخودم و دیگران دارم، چون باید به این همه برسم و باید حواسم را از پریشانی بیجا به خاطر کسی که نشان داده است هیچ راهنمائی و کمکی به حالش مفید نیست برکناربدارم، بنابراین بی هیچ گله گزاری، خیلی مودبانه، مثل دوتن که دیگر با هم حسابی ندارند از شما جدا می شوم و خدا نگهدار می گویم.
دراین که مینویسم نمی خواهم ذره ای تلخی و نومیدی- که تا دیروز درمورد شما و سر نوشت شما داشتم و سخت مضطربم می کرد- راه داشته باشد. با آن که به قضاوت بی غرضانه و پیش بینی صائب خودم اعتماد دارم و شکست دردناک شما را به چشم می بینم، بازاین امکان را که علیرغم خامی و خود سری و لجاجی که درشماست، نیروی خردمند و ناشناخته زندگی فریاد رس شما باشد و به طریقی شما را ازبن بست بیرون بکشاند نفی نمی کنم. زنده باشیم و ببینیم. اگریک در هزار موفق شدید چه بهترشما! و من هم اگرزنده بودم به هیچ وجه ازاین که اشتباه کرده ام دلگیرنخواهم شد. ولی اگر روزی سر خورده و درهم شکسته و به سرعقل آمده آرزومند دست و دل گرم و بخشیده ای بودید می توانید به سراغ ما بیائید. خدا نگهدار. م.ا."

تصمیم او دربریدن ازمن نشان دهنده این واقعیت است که من و او ازهم فاصله گرفته ایم. ولی بهرصورت این نامه مرا ازآنچه بودم غمگین ترنمی کند. مسکو را برای شرکت در کنگره کنفدراسیون ترک می کنم. با شکل و شمایلی که ازچه گوارا کپی شده است: نیم تنه نظامی. چکمه سربازی و مو و ریش بلند. ورودم درکنگره با اول ژانویه مصادف می شود. نمایندگان دانشجویان ایرانی ازتمام دنیا به فرانکفورت آمده اند. جلسه کنگره شروع می شود. مرا درکنار "م- ع" نشانده اند. پسریکی ازنویسندگان معروف. دراین جلسه توانستم دوستان هم مدرسه ای سابقم را ببینم. بسیاری ازدانشجویان ماینتس و دوستان سابقم آمده اند. سعی می کنند با من وارد گفتگو شوند ولی "انقلابیون" دور من حلقه می زنند و مرا به اصطلاح از این "تخم مرغ های گندیده" جدا می کنند. این کار را نمی پسندم. به آنها چه که من با کی صحبت میکنم.
شب بعد ازجلسه همگی به اطاقی میرویم و شروع به بحث می کنیم. دانشجویان همگی مشتاقند ببینند نظرمن نسبت به شوروی و حزب توده چیست. شروع به حرف زدن می کنم. وای کاش نمی کردم! دوسه جا حرفهایم ضد و نقیص درمی آید. "م" از طرفداران شوروی و حزب است. رشته سخن را بدست می گیرد و به من می فهماند که اطلاعات من درمورد شوروی بسیار ناچیز است. با اینکه او را دشمن خود می پندارم ولی از قضاوت های بیغرضانه اش خوشم می آید. جالب است که رفتار او و سایردوستانش که بیش ازپنج یا شش نفرنیستند با من بسیار دوستانه است.
فیروزفولادی (که بعدها دانستم ساواکی است) درگوشه ای ازاطاق نشسته است و این پنج شش نفر را مسخره می کند و شدیدترین حملات را به شوروی و حزت توده می کند. ولی به راستی اطلاعات "م" و "ژ" و سایردوستانش آنقدراست که می توانند جواب نه تنها فیروز فولادی بلکه تمام جمع ما را که برای شکارشان دندان های خود را آماده کرده ایم بدهند. از سواد این جوانان خوشم میآید. مدرک، منطق، علم.... ازبی سوادی خودم واقعا شرمنده ام. مثلا "ر" تمام کتاب های لنین را براستی میداند. از بین ما "انقلابیون" کسی را ندیده ام که به لنین و یا مارکس استناد کند.
دردست اکثر "انقلابیون" یک کتاب سرخ مائواست. حتی می بنم "گ" که قبلا درماینتس از طرفداران جناح راست جبهه ملی بود و همیشه برضد مارکسیسم- لنینیسم صحبت می کرد اینک یک کتاب سرخ دردست دارد و به حزب توده و شوروی می تازد. این تناقض در گفتار و کردارمرا به شک می اندازد.
جلسه ما به دو بخش تقسیم میشود: دریک طرف مائوئیست ها، ترتسکیست ها، طرفداران چه گوارا، هواداران حکومت اسلامی، طرفداران جبهه ملی، ناسیونالیست ها، و در طرف دیگر هواداران حزب توده ایران. دسته ما دریک چیزشریک است: حمله بی امان به شوروی و حزب توده ایران. آن شب را درمحل کنگره می گذرانم. تا صبح خوابم نمی برد. از اینکه از این جمع و اینکه عناصرمشکوک دردسته ما زیاد یافت می شوند دل خوشی ندارم، ولی می بایست روز بعد نطقی را که قبلا بوسیله دانشجویان ایرانی درمسکو آماده شده است بخوانم. به این ترتیب میکرفون و بلند گوی کنگره دراختیارمن قرارمی گیرد. عجیب ترازهمه آنست که نطق مرا قبلا به هئیت دبیران نشان داده اند و اجازه خواندن آن صادر شده است! با وجود اینکه به این وسیله می توانم عقده دلم را خالی کنم ولی از اینکه محیط دمکراتیک و روح اعتماد درکنگره وجود ندارد، ناراحتم.
روز بعد برای حق عضویت سازمان دانشجویان ایرانی درمسکو رای گیری میشود. یکی از آقایان هئیت دبیران معتقد است که چون مسکو دوراست و وسیله ارتباط مطمئنی بین کنفدراسیون و سازمان دانشجویان ایرانی درمسکو نیست پس بهتراست که این سازمان عضو وابسته به کنفدراسیون باشد. پیشنهاد مسخره ای است. "ر" در جواب می گوید: "پس آقایان چرا سازمان دانشجویان آمریکا را پذیرفته اند؟" حرف حق است. ولی من هیچ چیز نمی توانم بگویم. "ژ" و "ر" و سایر دوستانش به این مسئله به طور جدی اعتراض دارند و خواستار می شوند که هیئت دبیران بدون چون و چرا سازمان ما را بعنوان عضو پیوسته بشناسند. پس از جر و بحث یکی دوساعته بازهم به جائی نمی رسند. یکی ازآقایان هئیت دبیران به سراغم می آید و می گوید:
"امیدوارم ناراحت نشده باشی، رفیق! آخراگرسازمان شما بیاید توی کنفدراسیون، بعدها رویزیونیست ها سازمان را قبضه خواهند کرد و نمایندگان زیادی به کنگره کنفدراسیون خواهند فرستاد و نظم را برهم خواهند زد". چه بگویم؟ "انقلابیون" حتی از ما که موضع کاملا ضد شوروی داریم می ترسند.
در خاتمه جلسه "ژ" پیشم می آید. مهربانی اش و نگاه دلسوزانه ای که به من می اندازد منقلبم می کند. از حال به آذین می پرسد. با سرافکندگی می گویم که روابط من با او قطع شده است. با تلخی ازهم جدا می شویم. وجدانم ناراحت است. از کاری که کرده ام پشیمانم. ازفرانکفورت به ماینتس برمی گردم. دل خوشی ازخودم و ازکنفدراسیون ندارم. یکی از دوستان منتخبات لنین را به من می دهد. بی درنگ قبول می کنم و مشغول خواندن می شوم. و از آن پس در تمام مدتی که درماینتس هستم به خواندن کتب مارکسیستی می پردازم. تصمیم می گیرم چند کتاب از او قرض کنم و به اتحاد شوروی برگشته و درسم را شروع کنم و درضمن چند ماهی فقط به مطالعه بپردازم و کمترحرف بزنم....."

درس پزشکی و معاینات بالینی شروع می شود. شب ها یکی دوساعتی را به مطالعه کتب سیاسی می گذرانم. ازهمه کس بریده ام. به جلسات سازمان دانشجوئی نمی روم. "چپ" ها از وضع من ناراضی اند، شب و روزم به خواندن می گذرد. هرقدربیشتر می خوانم خودم را از "چپ" ها دورترمی بینم ولی هنوز جرات این را ندارم که چیزی بر زبان بیاورم. گاهگاهی با دوستم "ارنان" عضو سازمان جوانان حزب کمونیست بلیوی مسائل سیاسی روز را مورد بحث قرارمی دهیم. به این ترتیب شش ماه می گذرد.....

برگشت از راه رفته دردناک است. آدمی احساس خلاء می کند و ازهمه کریزان است. در کشاکش این جنگ و جدال های فکری شبی دردفترخاطراتم می نویسم: "چرا درگذشته بمانم؟ این چه شعله ای است که درخاکسترکنده سوخته به آن دل بسته ام؟ چرا زندگی گذشته را چند صباحی طولانی ترکنم؟ آنچه گذشته و اشتباه هم بوده محکوم به فنا است. وقت برای ماندن نیست. برخیز! شیرینی در از جا برکندن است و تلخی درماندن و زمان را با نشخوارخاطرات بیهوده گذراندن."

در نامه ای به همان 6 دانشجوئی که درکنگره کنفدراسیون مردانه دفاع کردند می نویسم:
"پس از ماه ها مطالعه به این نتیجه می رسم که چپ روی و مارکسیسم هیچ چیزمشترکی با هم ندارند. من مردانه اعتراف می کنم که کج می رفته ام. دنیائی خیالی درمغزم ساخته بودم..... دوستان عزیز! من ازاین پس درخت را در رابطه اش با جنگل خواهم دید."
بی درنگ روابط خود را با پدرم برقرارمی کنم. درنامه ای صریحا ازاو پوزش می طلبم و از او می پرسم چرا سیلی جانانه اش را از همان ابتدای کج روی به من نزده است؟

"...... نامه شانزدهم مردادت رنگ و بو و لحن تازه و بس خوش آیندی داشت. ولی بهتر است همین حالا بگویم که بیشترازکلمات نامه ات، آنچه موجب شگفتی آمیخته به خرسندی من می گردد اراده بیداری و واقع بینی درتو است، و آن چهره مرد فردا که دارد ازقالب نو جوان سرکش و کم تجربه بیرون می آید. کاملا امیدوارم تو را درحالتی ببینم که آرمان های پاک و جوانمردانه این روزها را با خونسردی و درست اندیشی و حرکات دقیق و نتیجه بخش یک جراح کاردان توام کرده ای و درپیش برد عملی آن آرمان ها می کوشی. همین کوشش و کشش و گرایش است که به زندگی آدمی معنا می دهد و راه آینده را قدم به قدم- با تحمل چه شختی ها و مصائبی!- هموارمی سازد. روزگارما روزگار فاجعه هاست. ولی زنده و زاینده است، بیش ازهرعصر و زمانی. هرجا که نگاه بکنی درگیری دردناکی می بینی که به صورتی ناشناخته جریان دارد و درعین پیروی ازمنطق علمی تکامل همه کلیشه ها و قالب های آشنا را زیرپا له می کند. پسرم، من هم با تو هم صدا هستم، بخوان، بیشتر و دقیق تربخوان، ولی هیچوقت فراموش نکن که کلام (هم آنچه می شنوی و هم آنچه می خوانی) دربهترین و درست ترین حال انعکاس واقعیت است و چه بسا هم این انعکاس کج و کوله و دم بریده یا وارونه است. سعی کن ازکلام به واقعیتی که می خواهد بازنماید برسی. درطنین گفتارو فوت و فن گوینده و زرق و رق منطقی یا احساس سخن گرفتار نشو. آنچه مهم است شناخت واقعیت است، که همیشه درحال دگرگونی و جنبش و گریز است. ولی تو چاره نداری جزاین که درپی آن بدوی و هردم خود را به آن برسانی و هیچ جا نمانی و درجا نزنی.
بگذریم، بحرانی که تو ازآن یاد میکنی و آن را بدیده اعجاب و بیزاری نگاه میکنی مرحله طبیعی رشد تواست. پوست عوض کردن تواست. در زندگی خواهی دید که مراحل دیگری از این نوع برایت پیش خواهد آمد. یعنی اگر روح زنده ای درخود داشته باشی، حتما باز پوست عوض خواهی کرد و قالب کهنه را به دورخواهی انداخت. ولی اگربا آمادگی و هشیاری با این گونه ضرورت طبیعی هستی خودت روبروبشوی کمتردردناک خواهد بود و دوران سرگیجه و ضعف متعاقب آن کوتاه تر. این را هم بدان، هرچه سرشت غنی تر و بارورتر داشته باشی، یا به عبارت دیگری هرچه نیروی زندگی درتو بیشترباشد، ازاین دگردیسی ها و پوست عوض کردن ها زیادتر برایت رو خواهد نمود. ولی این را هم بگویم، منظورمن از این دگردیسی ها بوقلمون صفتی و هر روز به رنگی درآمدن نیست، بهیچ وجه! اینها نقطه های بحران زندگی شخص است که هستی او را ازپایه به لرزه می اندازد و جهش بهمراه دارد که اورا به پایگاه تازه ای میرساند و چشم اندازدیگری در برابرش می گذارد. منظورم ازاین چیزها آن است که لازم نیست "اززردشت آن زمان" به دست بیاید و یا خواسته باشی تحقیرش بکنی. روزی می رسد که زردشت این روزها را به دیده راُفت و دلسوزی نگاه خواهی کرد و مانند پسرکی بازیگوش و سربه هوا که زود گریه سر می داد و بی درنگ قهقهه می زد و شلنگ می انداخت درخیال دست نوازش به سرش خواهی کشید. نه، جانم، من نمی توانستم زودتربا یک سیلی "جانانه" به قول خودت تو را بیدار بکنم. و آن خشونت آخرین نامه آن دوران من بی اندازه برای خودم دردناک بود. ولی چاره نبود. داشتی می افتادی و "کله معلق" میشدی. خود من هم بحرانی از این نوع داشتم که تا دوسه سال مرا درکام خودش داشت. و پدرم بی توجه به آنچه درمحیط بیگانه و بی تفاوت فرانسه برمن می گذشت، "سیلی جانانه اش" را از همان قدم اول زد و نتیجه اش بریدگی و دوری و بیگانگی یک عمرگردید. خدا بیامرزدش! نمی دانست. دنیائی که او درآن پرورش یافته بود جز این ساطورکشی چیزی به اش نیاموخته بود....."

آتش فرونشسته است ولی دیری نمی پاید که دوستی من و دختری ازکشور کلمبیا به عشق آتشین می انجامد. بی اندازه دوستش دارم. دانشجوی سال اول دانشکده ادبیات.

"..... تو دیگر، بعد ازاین چند سال که به استقلال دور از وطن و خانواده زندگی می کنی و همه جورهم تجربه بدست آورده ای، باید بدانی که کارت چیست و درهرموردی چه ارزش و اعتباری دارد. بارها به لحن ها و عبارت های مختلف برایت گفته ام که رابطه ات را با زن ها- که تو البته فراموش نمی کنی مادر و خواهرو همسراینده ات از این شمارند بر پایه دوستی و احترام به تن و جانشان بنا کن و ازمهربانی شان و گذشت شان که به راستی بزرگ است و ازعشقشان که چون به سرچشمه غریزه نزدیک تراست همواره تازگی و اصالت بیشتری دارد برخوردارشو و سپاسدارشان باش. دراین صورت است که بی تکلف خوشبختی. می توانی به خودت احترام بگذاری و بدانی که به چیزی می ارزی. من از تو عشق رمانتیک نمی خواهم، زیرا دروغ خود فریبی فراوان دارد و بهمین سبب خیلی زود دست و پاگیر می شود و ملال می آورد. آنوقت است که رنگ و لعاب فریبنده ظاهری از چهره مرد زدوده می شود و خشنونت و تجاوز پیشگی و حق ناشناسی حیوانی عیان می گردد. پسرم، مراقب باش، به حیوانی که درهرکدام ازما حتی آن که ازهمه بهتر است به کمین نشسته مجال تاخت و تاز نده. انتظارم ازتو این است که دوستدار زن باشی نه شکارچی زن. دراحساست به زنها درست و بی قل و غش باش. لذت جسم اگرتنها رفع نوعی خارشک بیمارگونه نباشد، میدانم زیباست و ارزش دارد. ولی هنوزعشق نیست. عشق مثل زیبائی، مثل نبوغ استثنائی است و نصیب هرکس نمی شود. اگر تو این خوشبختی را داری که یک بار در زندگی به عشق برسی گرامیش بدار، مبتذل و آلوده اش نکن، که در آن صورت ابتذال و آلودگی در تو خواهد بود نه درعشق...."

این روزها امتحانات سال دوم پزشکی جریان دارد. شب و روز به درس می پردازم و با نمره های خوب ازعهده آن برمی آیم.

"..... نامه بیست و دوم ژوئن تو و آن کلیشه پرفسوروارتو پشت میکروسکپ درس میکروبیولوژی رسید و همه مان را بی اندازه خوشحال کرد. به خصوص ازآن جهت که امتحانات سال دوم را به خوبی گذرانده ای. شک نیست پسرم که کار و تمرکز نیروهای فکری نتیجه ای هرچه بهتربه بارخواهد آورد. امیدوارم دیگردوران دو دلی ها و آزمون ها آغازجوانی درتو به پایان رسیده باشد و اکنون با قدم های مطمئن و سنجیده به راه افتاده باشی: هدف معین و پوینده، مصمم، جای تردید نیست که به مقصود خواهی رسید و این منتهای آرزوی ماست... ترجمه "زمین نو آباد" چاپش به پایان رسیده است دیگردوران استراحت من است. و انتظار این که انتشار کتاب کی صورت بگیرد، یعنی کی اجازه انتشار داده شود. و آیا داده خواهد شد؟...

راه توده 135 11.06.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت