راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

پایان خاطرات زندان و شکنجه به آذین
آخرین فصل
یک تراژدی
در ج. اسلامی
(11)

 

این فصل پایانی خاطرات زندان و شکنجه "به آذین" در جمهوری اسلامی است. همانگونه که در فصل نخست این خاطرات و بعنوان توضیح دلیل انتشار آن در راه توده یادآور شدیم، ما تلاش کردیم این خاطرات را از پیرایه هائی جدا کنیم که به اصل آن لطمه می زد. ارزش و اعتبار این خاطرات در بیان آن جنایاتی است که پس از یورش به حزب توده ایران، نسبت به رهبران و کادرهای حزب توده ایران، در زندان های جمهوری اسلامی مرتکب شدند. تازیانه بر پای برجسته ترین مترجم کشور که خود از چهره های برجسته ارتش ایران در جریان جنگ دوم جهانی بود و یکدست خویش را در دفاع از میهن از کف داده بود. اعتبار این خاطرات در بیان دیدار با شماری از رهبران حزب توده ایران در زندان ها و شکنجه گاه هاست. همان مشاهداتی که تاکنون فاش نشده و بیان نشده بود. دیدار و زندگی مشترک با انوشیروان ابراهیمی دبیر کمیته مرکزی حزب توده ایران در یک بند، در زندان اوین. هم بند شدن با شماری دیگر از رهبران حزب، از جمله منوچهر بهزادی، آصف رزم دیده و یا کادرهای تشکیلات غیر علنی حزب نظیر "فرزاد دادگر". و حتی برخی رهبران سازمان فدائیان اکثریت که در قتل عام 67 اعدام شدند. دیدار با طبری مسخ شده و آنچه بر آن انسان مهربان و نرم خو روا داشته بودند. فراز و فرودهای شرایط زندان در دوران هائی که زور آیت الله منتظری بر زور رهبران موتلفه اسلامی که زندان اوین را دراختیار داشتند و یا ددمنشی بازجویانی که وابسته به بخش اطلاعاتی سپاه پاسداران بودند و دو زندان عشرت آباد و کمیته مشترک دوران شاه را پایگاه شکنجه و اعتراف گیری کرده بودند می چربید. آگاهی از حالات روحی برخی از زندانبانان و بازجویان و شکنجه کنندگان که اگر در جبهه های جنگ با عراق کشته نشده باشند، امروز چشم باز کرده و چهره واقعی گردانندگان پشت صحنه آن جنایات را در حاکمیت می بینند و دل به جنبش سبز بسته اند.
آنچه که درخاطرات به آذین باید دنبال می گشتیم، اینها بود، نه قضاوت های نا دقیقی که درباره افراد و یا مهاجرتی که نه دیده بود و نه از آن اطلاع داشت در این خاطرات کرده است. این قضاوت ها، بخش اندکی از این خاطرات را شامل می شود که بود و نبودش کوچکترین تاثیری در اصل ماجرا، یعنی بیان جنایاتی که بر او و دیگران روا داشتند نمی گذارد. ما این بخش ها را بعنوان وصله هائی نا چسب به اصل مشاهدات و آنچه مستقیما بر به آذین رفته بود در آوردیم و به همگان توصیه می کنیم، خاطرات ویراستاری شده به آذین را که در راه توده منتشر شده، تکثیر، پخش و خواندن آن را تبلیغ کنید.
آخرین بخش این فصل، تحلیل و تفسیری است که به آذین، در آن سالهای دور از روند انقلاب و سرانجام آن می کند. این بخش نیز بسیار خواندنی است، زیرا وقتی آن را با آنچه که اکنون در برابر چشم همگان است و یک ملت در برابر آن به مقاومت برخاسته و به خیابان آمده مقایسه می کنیم، بر آنچه آن پیر در خشت خام دیده بود مهر تائید می زنیم. گرچه در این بخش نیز به آذین با امید غلبه احکام تاریخی انقلاب بر لای و لجن یک انقلاب، بر آزادی نیز چشم می پوشد.

فصل پایانی را در ادامه می خوانید:
 

هفت و نیم صبح امروز محمدی آمد. ده دقیقه به هشت به اقامتگاه اجباری ام رسیدم.
در دو روزی که در خانه ام بودم، خویشان و دوستان به دیدن می آمدند، با گلدان ها و دسته های گل که همه جای سرسرا و سالن را می آراست. چشمم به هر طرف که می رفت، به چهره های شکفته کودک و جوان و پیر می افتاد. در میان جوانان خانواده، دختر و پسر، چند نمونه زیبای تلاش و توفیق در راه دانش و هنر. آفرین! دلم از شور شادی در پرواز بود. گویی درویش بینوایی بودم که دست بخشنده ای باران سکه های زر بر او می ریخت.

یکشنبه بیستم فروردین 1368- با «برادر» محمدی به شعبه 217 بانک ملی ایران در قلهک رفتم. چک تضمینی به مبلغ – 1/602/777 ریال انتقالی از حساب جاری شماره 1584 من در شعبه آریاشهر بانک ملی را به اضافه 000/30 ریال نقد دادم. حساب شماره 2264 به نام من در آنجا باز شد. دسته چک گرفتم و دو چک 000/000/1 ریال برای واریز به حساب 4444 بازسازی خرمشهر و دیگری به مبلغ 602/777 ریال برای سیل زدگان سیستان کشیدم. رسیدهای آن نزد من است.
اوف! شش سال طول کشید تا توانستم موجودی حساب آریاشهرم را به مصرفی که با خود عهد کرده بودم برسانم . خود را به راستی آسوده می بینم.

یکشنبه دهم اردیبهشت 68- امروز در روزنامه «اطلاعات» خبر درگذشت احسان طبری را خواندم. چهل و پنج روزی در بیمارستان تهران بستری بود.
طبری مردی بود گشاده رو، بلند قامت، خوش برخورد، خوش گفتار، دارای ذهنی کنجکاو و حافظه ای نیرومند و دانسته های وسیع. بسیار می خواند و بسیار می نوشت. سبکی روشن و رسا داشت. اندوخته بزرگی از واژهای نوساخته خوش تراش از خود به جا گذاشت و افسوس!

پنجشنبه پانزدهم تیر 68- «سنجش و شناخت مارکسیسم»، آخرین نوشته طبری را که چاپ آن تازه به پایان رسیده و گویا هنوز منتشر نشده است، از «برادر» غیاثی خریدم و از سر تا ته خواندم. نویسنده با دامنه وسیع محفوظاتش و با استفاده از منابع فراوان به زبان های آلمانی و روسی و انگلیسی که در اختیارش می گذاشتند، کتابی فراهم آورده است در همخوانی با اسلامی عاریتی. برای زنده ماندن می بایست می نوشت.
مارکسیسم و جنبش جهانگیر فکری و عملی که از آن پدید آمد و گستردگی یافت و در زندگی یک ششم زمین نشست، پدیده ای است تاریخی، و در مرحله تاریخی پیدایش و رشد خود، هم به جا و روا بود و هم خود را کارا نشان داد.

پنجشنبه نوزدهم مرداد 68- به خانه رفتم، برای یک مرخصی چهار روزه. نه، کارم گویا به راستی رو به بهبود دارد! به دعوت پدر زن کاوه. به اردکان طالقان می رویم، من و همسرم با کاوه و ژیلا و آذین- شب، نزدیک ساعت ده به راه افتادیم.
ساعت از یک بامداد گذشته بود که به مقصد رسیدیم. از بی خوابی دیگر تاب و توانی نداشتم. همین که تشکی پهن شد، دراز کشیدم و تا نزدیک هفت خوابیدم. پس از صبحانه، با ماشین به گردش رفتیم، تا شهرک که مرکز طالقان است. سرزمینی کوهستانی، سبز و خرم با وجود کم آبی امسال و آبادی هایی نه چندان دور از هم. آسمان صاف و هوا پاکیزه. در جاده کناره رودخانه راندیم و از پلی گذشتیم و در سایه بیدهایی فرود آمدیم. کاوه و دخترکش آب تنی کردند. ما نشستیم و چای خوردیم. گله ای گوسفند و بز و گاو آمدند و در زمین های خشک شده کنار رود بخش شدند. آذین و مادرش با بزغاله ای بازی کردند. یک ساعت گذشته از ظهر به خانه میزبانان خود برگشتیم. ناهار، زرشک پلو و مرغ و ماست. پذیرایی گرم و مهمان نوازی بی تکلف. ساعت شش خداحافظی کردیم و راه بازگشت در پیش گرفتیم، هشت و ربع بعد از ظهر به تهران رسیدیم. گردشی بیست و دو ساعته. شاید به سبب همین کوتاهی مدت، خوب و خوش گذشت.

دوشنبه ششم فروردین 1369- پس از یک هفته که به مناسبت نوروز مرخصی خانه داشتم و آسوده و خوش گذشت، امروز نزدیک ظهر به اقامتگاه اجباریم برگردانده شدم.
آن چه می توانم به گویم، از دی ماه سال 67 که ما را به این خانه فرمانیه آورده اند، به تدریج بر من آسان تر می گیرند. دیدارم با خانواده هر دو هفته یک بار، و گاه با فاصله ای چند روز بیش از این صورت می گیرد. تاکنون هم سه چهار باری چند روز در خانه ام به سر برده ام. چرا چنین لطفی می کنند، نمی دانم. و حال که بر سر لطف اند. چرا به کمالش نمی رسانند و هم چنان نگهم می دارند، باز نمی دانم. نه من می پرسم. نه «برادران» چیزی می گویند. کمترین بی تابی در من نیست. خودم را دارم و به کار خودم می رسم، می خوانم و می نویسم. «بر دریا کنار مثنوی» را،- متن دو جلسه سخنرانی را در سال 1361 در تالار «شورای نویسندگان و هنرمندان ایران»، برای چاپ آماده اش می کنم. «اندیشه هایی در باره تاریخ» رساله ای به نام «دید و دریافت» و چند قصه نوشته ام. اگر آزاد بودم و در خانه ام و در اتاق کارم بودم، جز این نمی کردم.
یکشنبه شانزدهم اردیبهشت 69- امروز «برادر» غیاثی به صراحت و بی مقدمه به من گفت که در این یک دو روزه نامه ای به «مقامات بالا» نوشته و پیشنهاد کرده است که آزاد شوم. ببینیم این خواب کی و چگونه تعبیر خواهد شد.

سه شنبه بیست و نهم خرداد 69- پنج بعد از ظهر مرا برای دیدار خانواده ام رساندند. چهارشنبه، پسرم با همسرم و فرزندش، نیز دختر و دامادم آمدند. شب را گرد هم به خوبی و خوشی گذراندیم. به رختخواب رفتیم و هنوز درست نخوابیده بودم که تکان خفیف زلزله را که به زودی شدت یافت احساس کردم. پسرم و همسرش خود را به اتاق من رساندند که برخیزم و خودم را به حیاط برسانم. یا دست کم خودم را از پنجره که تختم در کنار آن است دور نگه دارم. زلزله پیش از آن که آنها به سراغم بیایند آرام گرفته بود. از جا تکان نخوردم و خوابیدم. ساعت پنج و ربع صبح که بیدار شدم، به اتاق ها سر کشیدم. در خانه کهنه سازمان حتی یک ترک خوردگی نبود. با این همه، در اخبار هفت صبح گفته شد که زلزله ای به قدرت 3/7 ریشتر در گیلان و زنجان واقع شده و ویرانی و تلفات بسیار سنگینی به بار آورده است.

پنجشنبه ساعت چهارو نیم بعد از ظهر به اقامتگاه خود برگردانده شدم.

یکشنبه سوم تیر ماه 69- تا ظهر امروز، امار تلفات زلزله سپیده دم 31/3/69 چنین است: کل کشته ها و زخمی ها: 72000 تن، ولی به هیچ شکی بسیار بیشتر از این است. سراسر منطقه رودبار ویران شده است.
چهارشنبه بیست و چهارم مرداد- عصر امروز «برادر» غیاثی آمد و پس از احوالپرسی گفت که قرار است سمیناری از نویسندگان تشکیل شود و در آن در باره ادبیات پس از انقلاب بحث و بررسی کنند. خوب است شما هم در آن شرکت کنید. گفتم آمادگی ندارم و با ادبیات پس از انقلاب هم فرصت آشنایی نداشته ام. از آن گذشته، من دیگر فراموش شده ام. بهتر است در همین فراموشی بمانم. تازه، آنجا کسانی به کنجکاوی خواهند پرداخت. اگر به پرسند این همه مدت کجا بوده ای و چه بر تو گذشت، چه به گویم؟ قانع نشد، گفت فکر کنید. من فکرم را مدت هاست کرده ام.

دوشنبه دوازدهم شهریور 69- از شنبه هفته پیش در خانه ام بودم. هشت روز! نمی فهمم، ولی خوشوقتم. زندگی در خانه برایم همان قدر عادی می شود که در فرمانیه. بن بست پژمان. در هر دو جا خودم را دارم. به کارم می رسم. می نویسم. می خوانم.
ساعت ده صبح چهارشنبه گذشته، عروسم برای معاینه نزد دکترش در بیمارستان تهران کلنیک رفت. پزشک نشانه های زایمان در او دید و او را خواباند. ساعت چهار بعد از ظهر بچه به دنیا آمد؛ دختر، پس از دو روز، پسرم همسرش را با نوزاد به خانه مان آورد. دخترک ریز نقش است و بسیار خوش منظر. قدمش مبارک باد!
در این چند روزه، خود من هم برای معاینه پزشکی و آزمایش های خون و ادرار و گرفتن نوار قلب به دکتر های آشنا مراجعه کردم. نتیجه همه خوب بود. تنها اوره به میزان 4/8 بود. اندکی از حداکثر مجاز (8) بیشتر.
«برادران» فراموشم نمی کنند. امروز پی ام آمدند و ساعت سه و نیم بعد از ظهر به خانه فرمانیه باز گرداندند.
دوشنبه بیست و یکم آبان 69- نزدیک به یک ماه است که سرفه های شدید دارم. بینی ام بسته است. از خواب که بیدار می شوم نفسم سنگین می کند. خلط بسیار به دشواری می آید و سرفه امانم نمی دهد. قرص های سرما خوردگی و شربت سینه اثری نمی بخشد. دو سه روز پیش به «برادر» غیاثی گفتم که یا مرا به دکتر و بیمارستان برساند، یا بگذارد چند روزی در خانه خودم باشم و به معالجه به پردازم. گفت هر کدام که خواسته باشی، مانعی ندارد.- امروز ساعت شش بعد از ظهر محمدی آمد و مرا به خانه ام رساند.

شنبه سوم آذر 69- ده روزی در خانه ام بودم. پزشک به خانه آمد و معاینه ام کرد و فشار خون را اندازه گرفت. 5/13 روی 8 بود که جای ایراد نداشت. نسخه مفصلی نوشت. شربت، آمپول پنی سیلین و امپول دیگری هم برای رفع آسم asthme، در یک دوره هشت روزه. همچنین رادیوگرافی سینه و صورت را سفارش کرد. آن چه رادیوگرافی نشان داد برونشیت مزمن بود و مختصری سینوزیت. درمان دلسوزانه پزشک و پرهیز غذایی نتیجه بخش بود. بهبود یافتم. سرفه دیگر نمی کنم. خلط سینه آسان می آید. بینی آزاد است و خوب نفس می کشم.
امروز، نزدیک ساعت دو بعد از ظهر، «برادر» غیاثی آمد و مرا به اقامتگاهم رساند.

چهارشنبه هفتم آذر 69- با آن که هنوز دست کم ده روزی به وقت ملاقات با خانواده مانده است، «برادر» محمدی چهار ساعت بعد از ظهر آمد و مرا به خانه ام رساند. علت را سرد شدن هوا و از کار افتادن دستگاه شوفاژ و آبگرمکن ساختمان ذکر کرد که تعمیر یا تعویض آنها کلی هزینه دربر دارد و تا تامین اعتبار و آغاز تعمیر مدتی طول خواهد کشید.

شنبه اول دی ماه 69- «برادر» محمدی صبح آمد و مرا به اقامتگاه فرمانیه رساند. بیست و سه روز در خانه ام بودم و توانستم به پاره ای کارهای نوشتی و چاپی ام برسم.

چهارشنبه سوم بهمن 1369- عصر امروز «برادر» غیاثی مرا به خانه ام رساند. در راه به لحن بسیار دوستانه ای با من سخن می گفت. آری، هر قدر که بخواهم می توانم در خانه ام بمانم و هر جور که به خواهم به کارهای نوشتنی ام برسم. اگر خواسته باشم، می توانم به خارج سفر کنم. «برادران» حاضرند خود برایم گذرنامه به گیرند و در هواپیما جا رزرو کنند. فرزندانم هم بی هیچ مزاحمتی خواهند توانست به ایران برگردند...
اوه! چه می شنوم؟ غیاثی دورنمای روشن و رنگین آزادی را- پس از هشت سال- به چشم می کشد، اما واژه آزادی را بر زبان نمی آورد. من هم، به رسم و رفتار همیشگی ام، هیچ پرسشی نمی کنم، به ویژه اکنون، برای پرهیز از وسوسه سپاسگزاری. بر خود گرفته ام که این «برادران» را در میان نبینم. از ایشان، در هر چه کرده اند و بکنند، نه گله دارم نه سپاس. با این همه، چه خوب می توانم، در صورت آزادی و برابری آن چنان که حق یک شهروند ایرانی است. با برخی شان دوست باشم. ولی، اکنون آنها هم چنان زندانبان اند و من زندانی.
سه شنبه سی ام بهمن 1369- پس از بیست و شش روز که در خانه ام بودم و از «برادران» خبری نمی رسید. امروز غیاثی زنگ زد و گفت که فردا به یک ماموریت سه ماهه می رود و به جایش «برادر» فلان- که من نمی شناسم- با من در تماس خواهد بود. غیاثی هم چنین گفت که در زمینه آن چه به هنگام رساندنم به خانه در ماشین گفته بود، نامه ای به مقامات بالا نوشته اما تا کنون پاسخی نگرفته است. از این رو من بر همان قرار در خانه ام خواهم ماند تا جانشین وی تصمیم مقامات را به من ابلاغ کند.
نتیجه ای که می گیرم این است که آزادم نمی کنند و مرا در همین حالت پا در هوا نگه می دارند. خود دانند.

نوروز 1370 آمد و گذشت، با رفت و آمدها و دیدار خویشاوندان و دوستان.
من در خانه خودم جا خوش کرده ام. تا کی، نمی دانم. در این چهار ماهه کسی از «برادران» پی ام نیامده است. جانشین «برادر» غیاثی نه دیداری با من داشته است و نه حتی گفت و گویی تلفنی. آیا فراموشم کرده اند؟ بی شک، نه. من هم چگونه می توانم فراموش شان کنم. می دانم که برایشان هم چنان یک شکار سر در کمندم. در خانه خودم هستم، اری، اما هر لحظه آماده برگشتن و نشستن بر خوان ناخواسته و سپاس ناداشته شان. با این همه، اینجا و هر جا، فراغتی از همه و هر کس دارم. به کارم می رسم. می نویسم، روز به روز، آهسته و پیوسته، چرا؟ این گزارش گونه، که شاید به چشم برخی یک دادخواست به نماید، برای چه؟ چه می خواهم؟ برای خودم، هیچ. برای انقلاب مان و چهره مردمی اش چیزهایی. من این چهره را، در همخوانی با شعارها و دعوی هایی که سال ها شنیده ایم و هنوز می شنویم، و من از ته دل امیدوارم که در فزونخواهی اش فریب و ریا نباشد، پاکیزه می خواهم، بی چندان لک و پیس. آری، خود می دانم که گریز نیست. هر انقلابی، در گذارش از لای و لجن و اشک و خون حوادث شتابنده، لکه هایی بر دست و دامن می گیرد. اما اینجا نیز، رنگ هست و نیمرنگ هست. و هم چنین، خوشبختانه، آیینه هست و آب هست. این نوشته آیینه ای است نگهداشته در برابر واقعیت گوشه ای از انقلاب مان، نقشی است از زندگی خوار داشته و تهمت بسته و شکنجه دیده در زندان های بی فریادمان.
در دوران های آرامش، زندان نمودار پاره ای ترک خوردگی دیوارهای نظم جامعه است. گستردگی زندان ها و فزونی شمار زندانیان امکان ریزش دیوارها را هشدار می دهد: تعادل زندگی جامعه می رود که به هم بخورد.
در انقلاب، تعادل پیشین به هم خورده است و تعادل تازه در دست ایجاد هنوز استقرار نیافته. هنگامه کشاکش نیروها. پیکار بی امان، تا پای جان. روزگار کینه توزی. سنگدلی و وای بر «دشمن» گرفتار! بررسی و دادرسی به صد شتاب، و زندان، بیشتر اتاق انتظار مرگ. چنین است شیوه انقلاب، تا زمانی که پایه های پیروزی اش استوار نگشته. اما، پس از آن، قانون است و فرمانروایی قانون برای پاسداری از حقوق زندگی همه و هر کس. و لزوم فرمانبرداری از آن از سوی همه و هر کس. با این همه، در آنچه به امنیت نظام پیروزمند انقلابی باز می گردد، قوانین استثنایی تا چندی روایی خواد داشت.
در انقلاب اسلامی ما، قانون در خور یک جامعه تعادل یافته کم و بیش هم زمان با خود انقلاب رسمیت یافت. این شتابزدگی در تدوین و تصویب قانون که بیشتر به انگیزه تبلیغاتی بود. موجب شد که حتی در زمینه های بیرون از رویارویی های سیاسی و رقابت های مجاز، قانون به اجرا در نیاید. بهانه: شکست خوردگان و دشمنان انقلاب هنوز سپر نینداخته اند. از این رو، در توالی حوادث، دوره غیبت با تمارض قانون به درازا می کشید و گروه هایی آن را سودمند می یافتند، پیش از هر چیز برای ادامه خودکامگی های خویش. و به ویژه در نهادهای امنیتی و زندان ها، ستم ها و بی قانونی ها رفت. به افراط پنهانکاری و دورویی و دروغ هم بر پلشت کاری ها پرده می کشد. و توده انقلابی- اسلامی، نه آن که نمی دانست، نمی خواست بداند. چشم می بست و رضایت داشت. بازی اشکنک دارد!
چرا چنین بود؟ از خشم برهم انباشته نسل های توده مستضعف؟ نه به راستی، که آن در انقلاب انفجاری دارد کوتاه، گرچه سخت ویرانگر، زود فروکش می کند. به طعمه به چنگ آمده در گیرودار انقلاب دل خوش می دارد. لختی و وارفتگی، پس از جوش و خروش مستی و بدمستی. جست جوی فرصتی، گوشه آسوده ای، برای گوارش. و این خود بزرگ ترین خطری است برای آنان که بر امواج توده ها سوارند و باید بتازند تا نیفتند. از اینان، بی هیچ شکی، تنی چند را شور آرمان در سر است و آماده بیشترین گذشت و جانبازی در راه آنند، ولی بسیاری دیگر را همان دغدعه برتری ها و برخورداری ها است. با این همه، در میدان عمل، هر دو گروه به هم بسته اند، یکی افزار دست دیگری، و هر دو سخت نیازمند پشتیبانی توده ها و نیروی عظیم آن. باید به هر تدبیر بدان دست یافت و به هیچ رو از دست نداد. پس، در برهه وادادگی جانور سیر که دورنمای رنگین فردای آرمانی کمتر انگیزندگی دارد، دستاویزی باید تا بتوان توده ها را همچنان در التهاب نگه داشت و نگذاشت که پراکنده شوند. و چه ساده تر از این: دستاورد انقلاب در خطر است. برای دوام پیروزی های نوبنیاد، باید ترس خود را به توده ها تزریق کرد، باید ترساند شان، از گرگ های در کمین، درونی و بیرونی، و اگر آن در واقع نبود، از سایه های گرگ.
بدین سان، در انقلاب پیروزمند ما هم چنان که در هر انقلابی، روند حوادث همان قدر از صف آرایی و رویارویی دشمنان واقعی مایه می گرفت که از نیاز کارگردانان به ترس انگیزی و دشمن تراشی. من این تردستی- و چرا نگویم و دغل کاری- را دوست ندارم. اما از آن هم نمی رمم. با آزمون های مکرر تاریخ می دانم که تا چندی از آن چاره نیست. تا چندی، اما نه همیشه، چه، گذشته از آن که شعله ور داشتن آتش کین توزی «انقلابی» به ناچار واکنش هایی گاه بس دردناک در پی دارد، مداومت در این شیوه سرانجام توده ها را به ستوه می آورد و کارشان به ناباوری و بی تفاوتی می کشد. و این برای انقلاب بزرگ ما خطری واقعی است.
من اینجا کاری به آن ندارم که، در میهنم ایران، چه کسی یا چه لایه از مردم قدرت را به دست دارد. نظام حکومتی کشور یک واقعیت جا افتاده است و من با آن در پی ستیز نیستم. در مرام و در کارکرد این نظام چیزهایی هست بنیادی که من با همه اندیشه و احساسم تایید می کنم: استقلال و ناوابستگی به هیچ قدرت بیگانه، پاسداری از وحدت و تمامیت ارضی کشور، تعهد به از میان برداشتن فقر و محرومیت و استضعاف. حرکت در راستای پیشرفت علمی و تکنولوژیکی و گسترش صنعت و کشاورزی. اما چیزهایی هم هست که نادرست و بسیار زیانبخش می دانم. از آن میان، پافشاری عجیب و دیرپای نظام بر سیاست تبعیض و انحصارگرایی که امتیازهای گزاف و ناموجهی در زمینه های مدیریت، اقتصاد، دسترسی به آموزش عالی و تسهیلات مالی و بازرگانی به گروه های مشخصی می دهد و آنها را، بی چندان شایستگی و به بهای کنار گذاشتن مردان کار آزموده ی اهل دانش و تخصص، در پست های کلیدی می نشاند. پایگاه برتری که این سیاست به گروه های ممتاز می بخشد آنان را از همگان جدا می سازد، جامعه به تدریج از آن شکاف بر می دارد، بخش بزرگی از مردم، بر اثر رشک و دلسردی، به موضع خودداری از همبستگی و همکاری رانده می شوند. در نتیجه شتاب رشد شور رو به کاهش می نهد. نیرومندی اش فتور می گیرد. این سیاست، اگر هم تا اندازه ای به انگیزه قدرشناسی و سپاسگزاری از نیکو خدمتی ها و جانفشانی ها باشد، هدف واقعی اش فراهم آوردن هوادارانی «مطمئن» است تا در روزهای مبادا به پشتیبانی و دفاع از نظام و گردانندگان آن برخیزند. اما چنین انتظاری هیچ گاه در مقیاس دلخواه برآورده نمی شود. بسیاری به همان امتیازهای به دست آمده دل می بندند. به دشواری تن به خطر می دهند، و اگر کاری افتاد شتاب دارند که زودتر گلیم خود را از آب بیرون به کشند.

از این دست کفتنی ها در باره نمودهای مختلف کشورداری مان در سال های انقلاب و پس از انقلاب بسیار است. اما قصد من در این گفتار پایانی پرداختن به جزئیات نیست. من در باز گفت مختصری از آن چه در هشت سال زندان بر من گذشته است،- و می دانم که شاید، به مراعات پیری و ناتوانی ام، بر من کمتر از دیگران سخت گرفته اند،- خواسته ام همگان را تا اندازه ای بر واقعیت زندگی زندان ها، و رمیدگی و بیزاری و کینه ای که رفتار با طیف های مختلف اندیشه سیاسی و شمار هنگفت زندانیانی که در این سال ها، به جا و بیجا به کام مرگ فرستاده شدند در دل ها انباشته است، آگاه کنم.
من انقلاب را خواسته ام و در حد توان خویش عمری در راه آن کوشیده ام. پیروزی اش را پیروزی خود می دانم و دوام و گسترش و ژرفا یافتن دستاوردهای آن را به جان خواهانم. همچنین نظام اسلامی برخاسته از انقلاب را، به پاس خصلت مردمی و ضد امپریالیستی اش، تا زمانی که بر این دو خصلت باقی است تایید می کنم. از کمبودها، نارسایی ها و خطاهای آن – که اندک هم نیست- برای محکوم داشتنش بهانه نمی جویم. شکست و زوالش را به هیچ رو آرزو نمی کنم. چه، در آن صورت، با پراکندگی و کم توانی یا ناتوانی نیروهای معارض که هیچ گروه یا ائتلاف گروه های آن را توان آن نیست که تمامی قدرت را در کشور به دست گیرد، این میهن ما ایران است که درهم می شکند، در کشاکش ویرانگر و خونبار برادرکشی می افتد، وحدت و تمامیت و استقلالش اسیب می بیند. این نمی باید. پس، بیاییم و از پسند و ناپسند عقیدتی مان. از حقانیت کمتر یا بیشترمان، فراتر رویم و ایران را در نظر آریم. برای ایران، تا چندی از محدود بودن آزادی سیاسی که واقعیتی ناهنجار و بی بست است، از بیش و کم سهمی که در حکومت داریم- یا خود نداریم- لب فرو بندیم، اما نیک و بد آن چه را که در کشور می کذرد درست و دقیق ببینیم و منصفانه ارزیابی کنیم، به گوییم و بنویسیم، و بدانیم که داور نهایی توده مردم اند همیشه در کنارشان باشیم.

تهران، ششم تیر ماه 1370- م.ا.به اذین

راه توده 259 08.03.2010

                                                                                                     بازگشت