راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

خاطرات زندان و شکنجه "به آذین" در زندان ج. اسلامی- 2
نظارت علی خامنه ای بر لیست
آنها که باید دستگیر می شدند!

بازجو:«تا کی می خواهی پشت به بختت بکنی؟ تو می بایست تا حال صد بار آزاد شده باشی. هیچ می دانی؟ پیش از دستگیری شماها، سیاهه کسانی را که بنا بود بازداشت شوند  پیش رئیس جمهور بردند. ایشان، با لطفی که در حق هنرمندان دارند، نام سیاوش کسرائی را خط زدند و جلو اسم تو همین قدر نوشتند: پس از دستیابی به اطلاعاتی که دارد آزاد شود.»

در پایان نخستین دهه ی فروردین 1362، داستان کودتا آغاز شد و آن، در فضای جوشان دروغ و راست و شکنجه و فحش و فریاد بازداشتگاه، گوئی آتشی بود که در گرفت و یکباره زبانه کشید.

پیش از ظهر سه شنبه 26 بهمن مرا به بند 1 در طبقه همکف انتقال دادند. سلول انفرادی شماره 3. به گمانم مرحله جدی و فشرده بازجوئی دیگر آغاز می شد و بالا رفتن و پائین آمدن از پله های طبقه سوم مایه زحمت «برادران» بود. اکنون هر روز، به جز جمعه ها، بازجوئی داشتم- پیش از ظهر و نزدیک عصر و بسا هم پس از شام- گاه در ساختمان بازجوئی، در یکی از اتاق های طبقه دوم، و چون- بر اثر فزونی شمار دستگیر شدگان- غالبا بازجوهای دیگر همه اتاق های آنجا را اشغال می کردند، بازجوئی بیش از پیش در خود سلول 3 صورت می گرفت. در هر جلسه، در آغاز یک چند گفت و گوئی نرم و «دوستانه» در می گرفت. از هر دری، و البته با چاشنی نوید آزادی و رفتن به سر خانه و زندگی خود، به شرط ساده آن که «راه بیایم» و شگفتا من که می پنداشتم از همان آغاز «راه آمده ام»، هی، مرد خوشباور!....
این گفت و گوها گاه رنگ عاطفی دل انگیزی داشت. بازجوی جوان، که نامش را – حتی نام مستعار- نمی دانستم، می گفت که دیدن قیافه من او را به یاد پدرش می اندازد که شاطر نانوائی است- کارگری زحمتکش در جنوب شهر:
«با چه سختی، چه جان کندنی، ما را بزرگ کرد!...»
هه، پسر نازنین!... اما ساعتی دیگر دو برگردان ژاکت پشمی «پدر» را می گرفت و از سر خشم پشتش را محکم به دیوار سلول می کوفت: یک، دو، سه، چهار... تا زمانی که خودش خسته می شد و شگفت آن که قلب بیمار «پدر» تاب می آورد.
یک بار که من داستان بازی کودکان را در جمع دستگیر شدگان «عشرت آباد» برایش می گفتم و از «عمو زنجیرباف» یاد می کردم، بازجو این بازی ها را یادگار دوران طاغوت دانست:
«انقلاب و جنگ بازی های دیگری به کودکان ما آموخته است. برادر کوچکم هشت سال بیشتر ندارد و از حالا با تفنگ خودکار بازی و نشانه روی می کند.»
سپس، با لرزشی در صدا، افزود که یک برادرش در جنگ شهید شده، برادر دیگرش جزو اسرا است.
 
من، جز هنگامی که در سلولم تنها بودم، یا در دستشوئی، و نیز هفته ای یک بار زیر دوش حمام، همیشه می بایست با چشم بند باشم. با هیچ کس از زندانیان حق سخن گفتن نداشتم. از این رو، گفت و گوهای خودمانی آغاز هر جلسه، - که آن هم تنها به خواست و هوس یا شگرد حرفه ای بازجو بود،- چند لحظه ای آرامش گریز از حال برایم می آورد. من بازجو را نمی دیدم و تنها به صدا می شناختم. روزی پرسید:
 
«گمان می کنی چند سال دارم؟»
«نمی توانم بدانم. ولی صداتان جوان است. شاید بیست و هشت تا سی سال...»
خاموش ماند. سپس با غرور گفت:
«من بیست و سه ساله ام. دانشجوی حقوق. سال اول.»
در دل گفتم:
«آفرین، پسر! راه درازی در پیش داری. ولی تخته پرش خوبی جسته ای...»
اینک راستای واقعی بازجویی برایم مشخص می شد. گنجکاوی و پرسش در باره «جمعیت صلح» یا «شورای نویسندگان»، یا حتی هفته نامه «اتحاد مردم» که مسئولیت شان را بر عهده داشتم.
آنان مرا کسی می دانستند که، در صورت ناممکن شدن فعالیت آشکار حزب، می بایست در سمت رهبری «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» نیروهای حزبی را گرد آورد و به مبارزه قانونی ادامه دهد.
می گفتند:
«چگونه همچو کسی می تواند از همه چیز بی اطلاع باشد، و حال آن که افرادی به مراتب پایین تر در سلسله مراتب حزبی از بسیار چیزها خبر داشته اند و در اختیار گذاشته اند؟»
 
در بازجویی ها که پیوسته لحن خشن تری می گرفت، من، راست و درست، بی هیچ قصد مقاومت و به دور از هر گونه قهرمان بازی، می گفتم و تکرار می کردم که بیش از آنچه از همان آغاز، بی تحمل کمترین فشار، به صداقت طبع گفته ام چیزی نمی دانم. اما گفته هایم دروغ شمرده می شد و کارم لجبازی. بازجو «چریک پیر» خطاب می کرد و سرکوفت می زد که چریک ها پس از چهل و هشت ساعت مقاومت دستور دارند حرف بزنند، تو چرا بیهوده مقاومت می کنی؟ یک بار هم که مرا به هشتی بند 1 برده مانند چند بازداشتی دیگر، هر یک در گوشه ای، به پا داشته بودند، یکی از سران بازداشتگاه از در درآمد و تا مرا دید «درغگو بزرگ قرن» خواند. و من جز خاموشی و شکیبایی چه می توانستم کرد؟
 
من از خانه، به اندازه مصرف یکی دو ماهه ام، قرص و داروی بیماری قلبی با خود آورده بودم و در سلول داشتم. پرهیز غذایی را هم رعایت می کردم، و پیداست که این به معنای چشم پوشی از بخشی از جیره ناکافی هر روزه زندانی بود. راست بگویم، در این باره به عمد افراط می کردم و ناچار به تحلیل می رفتم. چه بهتر! در آن سلول تنگ که شبانه روز در آن چراغ می سوخت و درش تنها برای گرفتن غذا و رفتن به دستشوئی یا بازجوئی گشوده می شد، و هوای مانده سال های دراز آن بدبو- و بوهای- صدها تن زجر دیده بی یار و پرستار آلوده بود، من پیر شصت و هشت ساله بیمار زود می بایست از پا بیفتم. برایم این مرگ رهایی بود و می خواستمش. و چه نوید دهنده بود ماجرای آن روز نیمه اسفند 61 که، به گفته رادیو، هوای تهران یک شبه هشت درجه سردتر شده بود و مرا برای هواخوری پانزده دقیقه ای هفتگی به حیاط فلکه برده بودند. نگهبان مرا با چشم بسته برد و با خود یک دور گرد حوض وسط حیاط گردش داد. سپس آزادم گذاشت که همان گونه بگردم و خود رفت و کنار دیوار آفتاب استاد. من آهسته و با احتیاط در مسیری دایره وار، نزدیک لبه سنگی حوض قدم می زدم و جز زیر پایم را نمی دیدم. ناگهان، از یکی از راهروهایی که به فلکه باز می شد، موتورسیکلتی که تند و بلند گاز می داد و صدایش به شدت در گوشم پیچید بیرون آمد و در یک آن به من نزدیک شد. من، در سراسیمگی ام، از جا جستم، پایم به لبه حوض گرفت و در آب افتادم. به همه تنم جز سر، زیرا که حوض چندان هم گود نبود. با این همه، نیمه شناور افتاده بودم و تلاشم برای آنکه خود را بالا بکشم به نتیجه نمی رسید: با یک دست نمی توانستم. شاید، برای «برادرانی» که در فلکه بودند، - و آنجا هیچ گاه خالی از رفت و آمد نیست،- این پیشامد فرصت تماشای دلپذیری بود... سرانجام، یکی آمد و نگهبان مامور من هم خود را رساند. با هم از آب بیرونم کشیدند. نگهبان پاس بند، حاجی کریمی، مردی شاید پنجاه ساله که پیوسته سر به سر هم قطاران خود می گذاشت و به هر بهانه صدای خنده اش به گوش می رسید، - و بعدها به من گفته شد که دو پسرش در جنگ شهید شده اند و خودش هم چیزی نمانده بود که در خرمشهر به همان راه برود- مرا در بند تحویل گرفت و برد تا زود رخت هایم را در پشت دیواری بکنم و زیر جامه گرمکن خشکی را که برایم آورده بود بپوشم. سپس، در راهرو، مرا روی صندلی خود کنار بخاری روشن که شیر نفتش را بیشتر باز کرد نشاند و ژاکت پشمی ام را که آب از آن می ریخت از دیواره محفظه بیرونی بخاری آویخت. پس از آنکه تا اندازه ای گرم شدم، مرا به سلولم برد و دو پتو هم آورد تا افزون بر آنچه داشتم روی خود بکشم. با آنکه از غرق شدن در آب، یا از این که سرم می توانست به پاشویه سنگی حوض بخورد ترسیده و از رهایی ام از خطر خشنود بودم، باز این که کارم به ذات الریه بکشد برایم وسوسه فریبنده ای بود، چه شنیده بودم که این بیماری در پیران کشنده است. اما نه، قسمت نبود...
 
چه سخت جان بوده ام من در زندگی، و بیش از همه در دو سه ماهه اول بازداشت و بازجویی ام، اینجا، در پناه رافت اسلامی «برادران»! به راستی، کوتاهی نکردند. و من سختگیری شان را به صلابت ایمان شان و شور پاسداری شان از انقلاب نسبت می دادم و، در عین شکنجه های تن و جان، تایید می کردم. دیوانگی مازوشیستی؟- نه، عشق و گذشت...
 
حادثه دیگری باز در همان روزها برایم رخ نمود. بیش از ظهر روزهای دوشنبه- اگر اشتباه نکنم- نوبت حمام بند ما بود. و این حمام خود داستانی دیگر است که به جای خود خواهم گفت. آن روز، هنگامی که از مراسم «گربه شور» به سلول خود برگردانده شدم، دیدم که آمده اند و همه داروهای مرا برده اند: پکسید Pexide وتری نیترین، و حتی قرص های سرماخوردگی... برای آگاهی نگهبان بند که اجازه داشتیم صدایش بزنیم یا به در آهنی سلول بکوبیم، پاره کاغذی تا کرده ای را از روزنه کوچک در گذراندم. پس از آن که سرانجام آمد و پرسید چه می خواهم، داستان را از پشت در بسته برایش گفتم و تاکید کردم که این داروها را روزانه دو بار باید بخورم تا قلبم ناگهان از کار نایستد. رنگ پرمایه اضطرابی که غریزه زندگی به سخنم می داد اثری در «برادر» نگهبان نداشت. در حالی که خود را کنار می گرفت تا از دایره دید روزنه بیرون باشد، به خونسردی گفت:
«باشد. گزارش می دهم.»
و دریچه روزنه را بست و رفت. و همان بود. با آن که باز چندین بار به بازجو و نگهبان های پاس گفتم، همچنان نتیجه ای نگرفتم. چاره نبود. می بایست با قلب بیمار، بی دارو و درمانم بسازم. اندیشه مرگ، که گمان داشتم هر زمان در خطر آنم، برایم پیوسته بیشتر خوگیر می شد. حتی می توانم گفت که خواستنی بود. درست. اما «برادران» به کدام حق مرگ را برایم می خواستند؟
اما، از شوخی سرنوشت، این نازنینان، بی آن که خود بدانند یا بخواهند، با پانزده بیست کیلوگرمی که در کمتر از سه ماه، پیگیرانه و با تلاش شبانه روزی شان، از وزنم کاستند، مرا تا به امروز از نگرانی و رنج نارسایی قلبی سبکبار کردند. دست مریزاد!
 
به گمانم در نیمه دوم اسفند 61، برخی از دستگیر شدگان دستگاه رهبری حزب توده ایران که سالیان دراز در اتحاد شوروی به عنوان پناهنده به سر برده بودند، در پی شیوه های مرسوم بازجویی، ناگریز از وابستگی خود به کمیته امنیت دولتی شوروی (کا. گ. ب.) سخن به میان آوردند. بدین سان، سر نخی که «برادران» بازجو سخت بدان نیاز داشتند به دست آمد، و اینک لازم بود که جست و جو تعمیم داده شود و به کوشند تا درباره یکایک اعضای کمیته مرکزی به چنین موفقیتی برسند. چنین می نمود که حتی یک تن نمی بایست از اتهام «مزدوری و خیانت» برکنار بماند. فشار سخت فزونی گرفت، بازجو از من خواست شرح دهم که، در گذار از مسکو برای رفتن به اجلاس های دهلی و کابل و صوفیه، با چه مقام های حزبی و دولتی شوروی ملاقات داشته ام، چه گفته و چه شنیده ام، چه قرارهایی گذاشته ام، من خود بیش از آن، بی هیچ فشاری، در نخستین جلسه های بازجویی گفته بودم که یک بار در شهریور 1358، به هنگام اقامتم در مسکو برای درمان بیماری قلبی ام، زمانی که به اتفاق همسرم روزی از کنار میز ناهار در رستوران برخاسته می خواستیم بیرون برویم، مردی پنجاه و اند ساله که خود را عضو کمیسیون روابط بین المللی وابسته به کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی معرفی می کرد نزد ما آمد و پس از تعارف های معمول، از من خواست که به اتاق دیگر برویم و کمی در باره اوضاع ایران گفت و گو کنیم. رفتیم، و همسرم با ما، همچنان ایستاده، به پرسش هایش در باره انقلاب اسلامی ایران، نیروهای سیاسی حاضر در صحنه، قدرت رهبری و پایگاه مردمی امام خمینی، آنچه از درون و بیرون انقلاب را تهدید می کند، و این که حرکت انقلاب در چه راستایی است و پیش بینی ام در باره آینده چیست پاسخ دادم. این مرد روس بود، اما فارسی را بسیار خوب حرف می زد و لهجه بیگانه تقریبا نداشت. شگفت زده از او پرسیدم، گفت که چند سالی در تبریز کنسول شوروی بوده است. نامش را هم گفت، اما من یادداشت نکردم و به یاد ندارم.
گذشته از این، یک بار دیگر هم، در چند روزه پایانی سال 58 و آغاز 59، با آقای محمد رضا لطفی، آهنگ ساز و نوازنده، برای شرکت در کنفرانس همبستگی ملت های آفریقا و آسیا به دهلی رفتیم، و همسرم با ما بود. در بازگشت از دهلی، به انتظار پرواز هواپیما به تهران، دو روزی در مسکو بودیم. مهماندارمان خبر آورد که مسئولان کمیته دفاع از صلح شوروی مایل اند ملاقاتی با ما در محل کمیته داشته باشند. من که دبیر اول «جمعیت ایرانی هواداران صلح» بودم، پذیرفتم. رفتیم. میزبانان ما، یکی خارخارین نامی بود از گردانندگان امر صلح و دیگری آندره پف، نویسنده، نایب رئیس کمیته، سومی منشی اش، یک زن. و چهارمین مترجم. گفت و گومان در باره جنبش جهانی صلح بود. من، در بیان موقعیت کنونی مان در ایران، گفتم که ما پس از بیست و پنج سال ممنوعیت، تازه آغاز به کار کرده ایم و بویژه از نارسایی هایی در زمینه ارتباطات و مبادله تجربیات رنج می بریم. گفت که ما می توانیم در همه زمینه ها یاری تان کنیم. از کمک مالی سخن به میان آورد که من رد کردم، اما خواستم که بولتن ها و مجله هاشان را برای ما به فرستند.
بار سوم هنگامی بود که برای شرکت در «پارلمان ملت ها برای صلح» به صوفیه رفته بودم. در روز دوم این اجلاس، نزدیک غروب روز سی ام شهریور 1359، از حمله عراق به ایران خبر یافتم و اینکه چند فرودگاه، از جمله مهرآباد تهران، بمباران شده است و عراقی ها در برخی جبهه ها پیشروی هایی می کنند. در میان هیئت های نمایندگی غلغله افتاده بود. می آمدند و از من نظر می خواستند. و من با دریغ و افسوس تکرار می کردم که هیچ چیز این تجاوز آشکار را مجاز نمی دارد و تنها امپریالیست ها هستند که از آن سود خواهند برد. با این همه، سخت نگران بودم. چگونه پایداری خواهیم کرد؟ چگونه نیروی انقلابی ملت بسیج خواهد شد؟ از این رو، به ابتکار خودم، با آندره پف که پیش از این یک بار در مسکو در محل «کمیته دفاع از صلح» دیده بودم دیدار کردم و خواستم انتظاری را که نیروهای انقلابی ایران به حق از اتحاد شوروی برای نگهبانی صلح در منطقه دارند به مقامات بالاتر خود ابلاغ کند. اتحاد شوروی، به عنوان متحد عراق در مبارزه با سلطه جویی امپریالیسم می تواند با فشار بر حکومت بغداد به خونریزی ها و ویرانی هایی که این جنگ و برادرکشی به بار خواهد آورد پایان دهد. من به فرانسه سخن می گفتم و مترجم، یک زن جوان بسیار زیبا و شیک پوش برایش به روسی باز می گفت.
این سه بار، تنها ملاقات هایی بود که من در سفرهای گذارم به اتحاد شوروی با یک مقام وابسته به کمیته مرکزی حزب و یک مقام رده بالای جنبش صلح – که به گمانم نمی توانست از فعالان حزبی نباشد- داشتم. و من، در بازجویی های پیشین، همه را گفته و نوشته بودم. چرا بازجو پرسش هایی را از نو مطرح می کرد؟ صداقتی که از همان نخستین برخوردم به او نشان دادم مگر می توانست بازتابی در او نداشته باشد؟ ولی او مهره ای از یک ماشین بود. فشاری که از بالا بر خود او وارد می شد وی را وادار به سختگیری اش با من می کرد. این جوان که هنوز، پس از آنچه به دست او بر من گذشت  دوستش دارم و به صلابت ایمانی که نشان می داد احترام می گذارم، نمی توانست به گرایش فطری دل مهربانش تسلیم شود. او که یک بار ناخن های دراز شده و چرک گرفته ام را خود به دقت و احتیاط با ناخنگیر چید. و باری دیگر، برای جبران کمبودهای جیره زندان، رفت و از فروشگاه سه قوطی کنسرو میوه برایم آورد، یا هر گاه در جلسه بازجویی تشنه می شدم، خودش می رفت و از شیر دستشویی آب در لیوان می ریخت و به من می داد، یا یک شب که فرصت شام بند از دست رفت، دستور داد از بیرون برایم چلوکباب آوردند، کسی که هر بار مرا در اتاق تنها می گذاشت در را نمی بست، آری، این اعتماد و دلسوزی های به گفتار در نیامده اما در عمل نشسته او اینک جای خود را به خشونت و تهدید و تعزیز می داد. او که بیش از پیش در سلول از من بازجویی می کرد، مرا رو به دیوار برپا نگه می داشت و فرمان می داد که، دست بالا گرفته، پنجاه بار به پایی بنشینم و بایستم، و اگر در این میان، از خستگی و ناتوانی، می خواستم نفسی تازه کنم، لگد به ساق هایم می زد. و این گویی سرنوشت آغاز و انجام زندگی ام بود. در کودکی هم، اگر دیر به دبستان می رسیدم و شاگردان به کلاس رفته بودند، آموزگار- هنوز هم او را به یاد دارم، جوانی بلند بالا، زرد مو، صورت کشیده، کلاه گرد و استوانه ای کوتاه از بند بر سر،- مرا در گوشه کنار تخته سیاه رو به دیوار نگه می داشت و من می بایست دست ها را بالا گرفته یک پا را از پشت تا کنم و بی حرکت بایستم. او هم، اگر من به چپ و راست نوسان می کردم و پایم کم کم به زمین می آمد، با لگد بر ساق هایم می گوفت.
 
باری، به جز این و به جز کوفتنم با پشت به دیوار سلول که یاد کرده ام، بازجو تفنن های دیگری هم داشت. او که هر از چندی پرسش نامه ای در چند صفحه به من می داد تا پاسخ بنویسم، دستور داده بود برایم یک صندلی بازجویی به سلول بیاورند، این صندلی، که در تنگنای سلول جای گزافی می گرفت، بیشتر به کار خود او می آمد: مرا چهار زانو بر زمین می نشاند و خود رو به روی من روی صندلی می نشست، دو پایش را از دو سو بر زانوهایم می نهاد و به وظیفه انقلابی بازجویی اش می پرداخت؛ پرسش های صد بار مکرر و پاسخ های مکرر هر بار به شاخ و برگ تازه آراسته ولو، به آهنگ، کم و کاست و دروغ و راستی که به تخمین خود در نوشته ام کشف می کرد؛ با دو پای خود زانوانم را فشار می داد و دردی کور در استخوان ران و دو سوی لگنم منتقل می شد که دشوار می توانستم تاب آورد.
و باز چیزهای دیگری بود که در جای خود خواهم گفت.
 
خدا را سپاس می گذارم که در سراسر زندگی کاری نکرده ام- و آن گونه که خودم را می شناسم، نمی توانستم نیز بکنم- که به زیان کشور و مردمم باشد. با این همه، اکنون در مداری افتاده بودم که با بیشترین فشار از من اعتراف به کار نکرده می خواستند. بهانه ای هم به دست «برادران» افتاده بود. در آن روز هجوم جوانان پاسدار به خانه ام، آنان، در کندوکاوشان در اتاق همسرم، دفترچه ای به خط وی یافته و با خود برده بودند که در آن، همسرم دیده های سفرمان را به مسکو برای درمان بیماری قلبی ام یادداشت کرده بود. از جمله، نوشته بود که در پرواز بازگشت مان به ایران، مردی که روزی در رستوران با من در باره اوضاع انقلاب و موازنه نیروها گفت و گو داشته بود با ما در یک هواپیما بوده آمده و باز چیزهایی از من پرسیده است. و این هیزمی شد برای برافروختن کوره تخیل «برادران». آری، همو بود که ماموریت یافته بود با «به آذین» به ایران بیاید... خوب، آن مرد که بود؟ چه نام داشت؟ کجا می دیدمش؟ چه گزارش هایی به او می دادم؟ چه رهنمودها و چه دستورهایی از او می گرفتم؟...
و من می گفتم و تکرار می کردم که آری، در هواپیما یکی نزد من آمده و با من گفت و گوی مختصری داشته است، اما چیزی از او در یادم نمانده. حتی نمی دانم که او همان بوده که در رستوران دیده بودمش یا کسی دیگر. در دو سه ساله آزادی بی گرفت و گیر پس از انقلاب، برای من، دبیر کل «اتحاد دموکراتیک مردم ایران»، طبیعی بود که هر جا و هر زمان با کسانی روبه رو شوم که در پی نظر خواهی از من باشند. و من، در چارچوب مصلحت فردی و اجتماعی خود را موظف به پاسخگویی می دیده ام.
 
گفته های من البته کمترین تاثیری نداشت. بازجویی ها پیاپی صورت می گرفت. و «چریک پیر»، که خورد و خوابش کم و کمتر شده بود و لاغر و خسته، با جوان بازجو در کلنجار بود، از اعتراف به جاسوسی که از آن مبرا بود، اما می بایست بهانه شرعی برای نابودی حزب توده و فعالان تراز اول آن باشد، همچنان سرباز می زد. یک روز عصر که بازجو دیگر پاک به ستوه آمده بود، مرا با خود به بند آورد و به جای آن که به نگهبان پاس تحویلم دهد تا مرا به سلولم برساند، چنان که خود می گفت، «برای درهم شکستن غرورم» به نگهبان سپرد تا مرا به دستشویی ببرد و آنجا بمانم. نگهبان پاس- حاج رمضانی صداش می زدند- مردی بود بلند بالا و تنومند. پهلوان آسا، که ریش دو مویه اش پهنای سینه ستبرش را می پوشاند و من که او را هنگام غذا رساندن به سلول ها از لای در دیده بودم، به موسی عمران، پیامبر بنی اسراییل، مانندش می کردم- همان گونه زود خشم و زورآور و تند گفتار، همچنان که مرا همراه خود به دستشویی می برد، نگاه کجش را از بالای شانه چپ به من دوخت و از سر خشم و سوز کین گفت:
«می خواهی بازجو را سر بدوانی... نشانت می دهم، مثل آدم راه بیا، وگر نه خودم جانت را می گیرم.»
 
با او رفتم و چیزی نگفتم. چیزی نداشتم که بگویم. ترس یا احتیاط هر چه می پسندید. اما، بی هیچ تلخی و گله مندی در خلوت دل، و بیشتر با کنجکاوی یک تماشاگر...
 
دستشویی خالی بود. سه مستراح در یک ردیف. آن رو به رو، و دست راست، یک روشویی و ظرف شویی از ورقه آهنی جوش داده، با شیرهای آب برای استفاده همزمان دو زندانی. آفتابه را پر کردم و جارو به دست گرفتم، و تا جایی که تن ناتوان و قلب رنجور اجازه می داد، صحن دستشویی و یک یک مستراح ها را چنان که باید از آلودگی های ناگزیر پاک کردم. در پایان، من همچنان «به آذرین» بودم که پیش از آن، چیزی از من کم نشده بود. حاج رمضانی در راهرو و بند قدم می زد و همین که به در دستشویی می رسید، دریچه روزنه کوچک در را کنار می زد و نگاهم می کرد. از کار تا فارغ شدم، مجال نفس کشیدن به من نداد. آمد و مرا به توالت میانی برد و دستور داد که دستم را تا بالای چارچوب آهنی در ببرم و همچنان به همان حال بایستم. من کمترین هوس سرکشی نداشتم. آنگونه که گفته بود ایستادم. حاج رمضانی نمی توانست آنجا بماند. مسئولیت بند با او بود. رفت. من ماندم، در تنهایی و خاموشی جایی که برای بسیار کسان یگانه جایگاه پرواز اندیشه و خیال است. اما تابم زود از دست رفت. آهسته گویی تا شدم، بر کف تازه شسته مستراح، پاها دراز از دو سوی کاسه چدنی، نشستم، چه آسوده، چه بی پروا! و یکباره او سر رسید. هم چون تکه های گداخته سنگ از دهانه آتشفشان، فریادش همراه ناسزا و تهدید برخاست.
«فلان فلان شده، برای خودت لم داده ای ؟»
«خسته ام. نمی توانم.»
«چشمت کور! زود باش، پاشو.»
و دست زیر بغلم برد و مرا سبک از جا کند. نفس زنان ایستادم. چاره نبود. او رفت و من زودتر از آن بار تا شدم و نشستم. نه از سر لجاج. در توانم نبود که بایستم. و مرد باز آمد. هیچ تکانی به خود ندادم. همه چیز برایم یک سان شده بود. خشمگین، شمشه دراز بنائی را که در کنج توالت نهاده بود- یادگار فراموش شده تعمیرات- برداشت و خواست بر تنم بکوبد. اما، همچنان که ناسزا می گفت، به گمانم تا اندازه ای به خود آمد و همین قدر سر آن را بر سینه ام، بالای استخوان ترقوه راست، گذاشت و فشار داد، دردم اندازه نداشت. اما ناله ام را توانستم فرو بدهم. حاج رمضانی شمشه را به دیوار مستراح تکیه داد، بازویم را گرفت و با یک تکان از جا بلندم کرد و خود دستم را تا بالای چارچوبه در کشید.
«خوب گوشت را واکن. ببینم که باز دستت را پایین آوردی و خودت را اینجا پهن کردی، آن قدر می زنمت که سقط بشی.»
 
با همه خستگی و دردی که سراپایم را فرا گرفته بود، نه، لزومی نمی دیدم که سقط شوم. ته مانده ناچیز نیرویم را فراهم آوردم و آن کردم که او می خواست. رفت. من، به نفس افتاده، بی اختیار ناله سر می دادم. تا کی، نمی دانم. از راهرو بند صدای قدم هایی نزدیک می شد. یکی می پرسید:
«کیه؟ کجایی؟»
تعویض پاس صورت گرفته بود، حاجی شرقی در دستشویی را باز کرد. مرا دید، نالان ایستاده و دست بالا گرفته. رنگ پریدگی و ناتوانی ام می باید سراسیمه اش کرده باشد.
پرسید:
«اینجا چه می کنی؟»
آنچه بود گفتم:
«دستور بازجو است. باید اینجا تا صبح بمانم.»
«لازم نیست. برو سلول خودت.»
 
روز دیگر، بیش از ظهر و باز نزدیک عصر، بازجو آمد. از آنچه دیروز به لطف او بر من گذشته بود یادی هم نکرد. شتر دیدی ندیدی. راست به آنچه می خواست و بدان نرسیده بود پرداخت. و مانند همیشه، در این اواخر، آغاز سخنش چنین بود:
«خوب، به آذین، فکرهات را کرده ای؟ خدا شاهد است، اگر...»
اوه، البته. اگر – آن گونه که او می پنداشت- من باز سرسختی نشان می دادم و از گفتن آنچه – باز به گمان او- می دانستم و می بایست بگویم سر باز می زدم، دیگر هر چه می دیدم از چشم خودم می بایست ببینم. آری، اما افسوس! در کار من گره کوری بود که نه او می توانست باز کند، نه من. و آن تصویری بود که «برادران» از من ساخته و پرداخته بودند: کسی که، در یک موقعیت اضطراری، می بایست زیر پوشش «اتحاد دموکراتیک مردم ایران» در راس فعالیت علنی حزب باشد. چگونه امکان داشت چنین کسی از نقشه ها و بند و بست های حزب بی خبر نگه داشته شود؟ از سوی دیگر، در خوی و سرشت من نبود که دروغ ببافم، یا از آن بدتر، برای نجات خود به کسی افترا ببندم. بازجو و من هر دو در جا می زدیم. و هر دو ناچار بودیم: او می بایست بر فشار بیفزاید و من می بایست هر چه بیشتر تحمل کنم و تاب بیاورم. و در این راستا، کارمان گاه خنده آور می شد. بازجو سرکوفتم می زد- واقعی و مجازی هر دو- که دیگران هر چه می دانستند گفتند. و من گیله مرد ساده می پرسیدم:
«چه گفته اند؟»
راستی که مایه ام سفت بود! این من بودم که از بازجو پاسخ می خواستم. و او خود را ناچار می دید کمی بیشتر مشتمالم بدهد. آخر هم، برای آن که مرا در بیرون ریختن اطلاعاتی که گویا داشتم و بر دلم سنگینی می کرد یاری کند، دستور «تعزیزم» را از حاکم شرع بازداشتگاه گرفت. و می دانیم که واژه تازی «تعزیز» پوششی فقهی است بر آن چه پیشینیان ما کیفر تازیانه می نامیدند و تازیانه اکنون، در هیئت پیش پا افتاده شیلنگ پلاستیکی، در بازداشتگاه ها و زندان ها کاربرد همه روزه آموزشی- پرورشی دارد، البته، پس از ناسزا و مشت و لگد. پیش از اجرای «حدود»، من نمی تواتم ادعا کنم که تهدید بازجوی جوان را به شوخی گرفتم، ولی باز باور نمی توانستیم کرد. آخر، پیر شصت و هشت ساله لاغر و نزاری را که در عرصه ادب و سیاست هم کم و بیش نام و آوازه ای دارد، مگر می توان به همین آسانی خواباند و کف پاهایش را با شیلنگ قلقلک داد؟ های، های، پیر ساده دل! مگر رئیس مذهب حنفی، امام ابوحنیفه را، خلیفه عباسی به دستاویز مسئله ای اعتقادی زیر تازیانه نیمه جان نکرد؟ نه، برادر! زیر آسمان، تا آدمی هست و دعوی بازسازی جهان را بر الگوی پندار خطاکار خود دارد، همه چیز از همه رنگ شدنی است و... گذشتنی، بردبار باش.
فردای آن روز، پیش از ظهر خبری نشد، عصر، بازجو آمد و آرام، اما با لحنی که سر چانه زدن نداشت، پرسید:
«می خواهی حرف بزنی یا نه؟»
خاموش ماندم. با خشمی فرو خورده، باز گفت:
«هر چه در چنته داری، بریز بیرون. دیگر فرصت نمی دهم.»
«تازه چیزی ندارم که بگویم.»
بی آن که صدا بلند کند،- سلول های همسایه نمی بایست بشنوند،- از لای دندان ها گفت:
«پاشو، زود! می برمت زیر هشت.»
کمی این پا آن پا کردم. نه، سر شوخی نداشت. آمد و زیر بغلم را گرفت که از جا بلندم کند. حالی به من دست داد که هم ترس بود و هم شرمساری. و، در تکان شدید عصبی، دیدم که دستم به اختیار نیست. چنگ شده بود،- چیزی که در همه عمرم سابقه نداشت، دید و به روی خود نیاورد. یک دو قدم به سوی در رفتم و خواستم دمپایی ام را به پا کنم. نتوانستم، در همان آستانه در سلول نشستم، و بهتر است بگویم که افتادم، با صدایی لرزان گفتم.
«نمی توانم.»
«می برمت. مگر آن که حرف هات را هر چه هست بزنی.»
به دستور بازجو، نگهبان بند یک صندلی چرخ دار آورد. دو تایی مرا روی آن نشاندند و حرکت دادند. به آستانه هشتی رسیدیم. دیگر کار را پایان یافته می دیدم، با اندیشه مرگ نزدیک، آرامش جانم را فرا گرفت. از بازجو کاغذ و قلم خواستم تا وصیتم را بنویسم. تکه کاغذ زرد چروکیده ای با یک خودکار به من داده شد. به گمان، بازجو این صحنه آرایی شوم را نشانه فرو ریختن اراده در من می دید. از این رو، به آسانی در خواستم را برآورده ساخت. نوشتم و او نوشته را گرفت و در جیب گذاشت. یکی دو ثانیه بعد، دم در اتاق تعزیز- پیش از انقلاب، رک و راست آنجا را اتاق شکنجه می خواندند،- چرخ ایستاد. خواستند مرا از صندلی بردارند و به درون ببرند. خودم برخاستم و به ناتوانی قدم برداشتم. از اتاقکی نیمه تاریک گذشتم و به شکنجه گاه رسیدم که روشنایی در آن به چشمم خیره کننده آمد. فضایی خاک گرفته، شاید به اندازه دو برابر سلولم. چسبیده به دیوار دست راست، تختی آهنی، با یک تشک چرکین آراسته به لکه های شاش، یک پتوی سربازی کهنه و پاره، چند رشته ریسمان کار کرده ریش ریش. دو سه تکه شیلنگ سرخ رنگ رفته هم، به قطر یک اینچ یا کمی بیشتر، اینجا و آنجا بر کف اتاق پرت شده بود. بازجو بر لبه تخت نشست و مرا هم زیر دست چپ خود نشاند. خم شد و یکی از شیلنگ ها را برداشت. در حالی که با آن بازی می کرد، برای اتمام حجت گفت:
«به آذین! خدا شاهد است، اگر...»
اما «به آذین» دم نزد. با چشم بند نشسته، منتظر بود، شاید هم با کنجکاوی: چه در پیش است و چگونه خواهد گذشت.
به دستور بازجو – پسرم و همسنگرم که نمی خواست بشناسمش- روی تخت بر شکم دراز کشیدم، چشم بند همچنان بر چشمم، و او پتوی گندیده را بر سرم کشید، پاهایم را با ریسمان به میله افقی بالای دیواره تخت محکم بست، چنان که تنها نیمه بالای تنم می توانست پیچ و تاب بخورد. و یک بار دیگر، سدی شکسته شد. نخستین ضربه ای که بر کف یک پایم فرود آمد، دردی انبوه در خطی باریک از پشتم نفوذ داد. و من که به خود می گفتم تا آخر بی صدا تحمل خواهم کرد، فریادم بی اختیار بلند شد: وای!... ضربه دوم به فاصله ای اندک با پای دیگرم آشنا شد- اوه! فراموش نکنیم، آسیا به نوبت!- و درد آتشین بود و فریاد بلند تر: خدا! ... و همین شد. او می زد و فاصله نگه می داشت و من «خدا! خدا!» می گفتم، تنها همین یک کلمه، نعره ای که همه گنجایش سینه ام در آن رسیده می شد. صدا گویا، پشت در بسته، در سرسرای بند می پیچید. حس کردم کسانی به تماشا آمده اند. یکی از «برادران» تماشاگر به ریشخند گفت:
«اه، آقای به آذین! شما که ماتریالیست هستید، حالا یاد خدا می کنید؟!»
نمی دانم آیا توانست بشنود که می گفتم:
«مگر خدا را هم، مثل چیزهای دیگر، در انحصار خودتان گرفته اید؟»
بازجو کارش را، چنان که وظیفه حکم می کرد، به پایان می رساند. ریسمان را از پاهایم باز کرد، پتوی گندیده خاک آلود را از سرم برداشت، چشم بندم را که کج و مج شده بود و می توانست چشمم را به دیدار روی مبارکش روشن گرداند به دست خود راست کرد و پایین کشید. مرا، پاها برهنه، کنار تخت ایستاند و خود با کفش های سنگینش چندین بار پاهایم را فشار داد، آن گاه گفت که بروم و رو به دیوار در جا بزنم. همه برای آن که خون جمع شده در کف و پشت پاها به جریان بیفتد و آماسش بنشیند.
به سلول برگردانده شدم. شام بند را آورده و جیره مرا در بشقابم ریخته بودند، سرد و ماسیده، با یک قرص نان تافتون که به درون پرت کرده بودند. سلول، با دیوارهای لخت شفته اندودش و پتوهای تا شده برهم چیده اش که می توانستم بر آنها، نرم و آلوده، بنشینم، به چشمم سخت آشنا و مهربان آمد. وه! که چه پرشکیب و چه زود خوگیر است آدمی! با آن که تنم روز به روز مانند شمع می گذاخت، اینک به تعزیز نیز خو می گرفتم،- گاه هر روز و گاه یکی دو روز در میان. و بهانه همیشه همان بود: «تو جاسوس بوده ای، اقرار کن!»
در چند روزه پایان سال بهانه دیگری هم بر آن افزوده شد. گویا من یکی از افراد شاخه مخفی حزب بوده ام که با افغانستان در ارتباط بوده و کسانی را برای نفوذ و کسب خبر و اخلالگری در میان پناهندگان افغانی از مرز می گذرانده است. شگفت! من خود، در بازجویی هایم، بی هیچ پرده پوشی گفته بودم که در تیرماه 1359 به دعوت «سازمان همبستگی ملت های آسیا و آفریقا» به کابل رفته و پنج شش روزی آنجا بوده ام. گفته بودم که با برخی از سران جمهوری دموکراتیک خلق افغانستان، از جمله با ببرک کارمل، دیدار داشته ام و در حد خود برای نزدیکی، یا دست کم تفاهم و مدارا، میان دو جمهوری ایران اسلامی و افغانستان که هر دو با امپریالیسم آمریکا در نبردند کوشیده ام. از آن گذشته، من این همه را آشکارا و به تفصیل، در گزارشی آورده بودم که زیر عنوان «گواهی چشم و گوش» در دی ماه همان سال، به چاپ رسانده ام، و آن بی شک در اختیار «برادران» بوده یا به آسانی می توانسته است باشد. چرا بازجو بار دیگر به داستان این سفر باز می گشت؟ به گمانم، همکارانش که با دستگیر شدگان دیگر سرو کار داشتند، به تدریج که در تلاش پیگیرشان به سرنخی از ایشان دست می یافتند، آن را با هم در میان می نهادند تا هر یک در حیطه هنرنمایی خویش به جزئیات هر چه بیشتری از زبان زندانیان جدا مانده و بی خبر از یک دیگر برسند، و خدا می داند که خیال زجر دیده و برانگیخته متهمان چه شاخ و برگ ها بر واقعیت امر می بست یا خود از هیچ به هم می بافت!
«برادران»، برای دستیابی به آن چه می خواستند، شگردهایی نیز چاشنی شیلنگ و مشت و لگد می کردند. همان روزها، در یکی از نشست های تعزیزی، یکی از همکاران هفته نامه «اتحاد مردم» را آوردند، - من نشسته روی صندلی و او ایستاده، هر دو با چشم بند. صدای اشنایش را شنیدم و شناختم. گفت:
«به آذین! همه چیز رو شده . ایستادگی بی فایده است. بگو!»
سفارشی از دوستی و دلسوزی حکیم فرموده... و ناگهان، بی شک به اشاره بازجو، سیلی جانانه ای بر گونه ام نواخت، و این برایم، درد نه، افسوس بود: به کجا می کشانندمان... من چیزی نداشتم که بگویم. او را بیرون فرستادند، و بازجو باز همان کرد که به گمان خود وظیفه انقلابی اش بود. و داستان هم چنان ادامه یافت، تا جایی که دو روز مانده به نوروز کف هر دو پایم شکاف برداشته بود و خون می ریخت. و این زخم، با آن که در بهداری بازداشتگاه بارها با مایع ضد عفونی شست و شویش دادند و نوار تنزیپ پیچیدند، تا بیش از دو ماه بهبود نیافت. چه، گاه، بی هیچ تاخیر- آخر، گفته اند فی التاخیر آفات،- از تعزیز پاهای نوار بسته چاره نبود.
 
در آخرین گشت سال 61، در همان سلول من، بازجو مژده داد که در جشن نوروز شش روزی به سفر شمال خواهد رفت. و این برای من به معنای شش روز آسایش بود.
 
نوروز رسید و در گردش زندگی بند هیچ تغییری پدید نیاورد. نه دیداری، نه شادباشی، نه حتی یک دانه نقل، که دهنی بدان شیرین شود. هم چنان همان چشم بند بود و همان توپ و تشر نگهبانان و همان سیر اذان و دعا و گفتارهای غیرت آور که از بلند گوها راه گوش های بی پناه را می جست. یاد همسرم و فرزندانم با حسرتی دلنشین به سراغم می آمد، و من تا جایی که می توانستم کمتر بدان راه می دادم، مبادا که غم یکسر بر من هجوم آورد. با این همه، وقتی که خبر رادیو از بلند گوهای بند به گوشم رسید که در جاده شمال ریزش بزرگ کوه ده ها ماشین را با سرنشینان درهم کوبیده است؛ سخت نگران شدم، - نه برای کسانم که می دانستم هیچ گاه در نوروز به سفر نمی روند، بلکه برای همسنگر جوانم، بازجو، که به نام انقلاب با من سر دشمنی داشت و من باز به نام انقلاب زنده و نیرومندش می خواستم. و به راستی، پیش از ظهر روز ششم فروردین 62 که صدای آشنایش را از پشت در بسته شنیدم، و دستورش را که چشم بند به چشم بگذارم، نمی گویم که شاد بلکه سبکبار شدم. و او به درون آمد و نشست. و باز همان پرسش ها بود در باره آن مرد روس که با من در یک هواپیما سفر می کرد، و در باره رابطه ای که گویا من با جاسوس ها و «نفوذ» ی های افغانی داشته ام؛ آن هم البته با همان مقدمه چینی نرم و آرام در آغاز که آیا در این چند روزه خوب فکر کرده ام و بر سر عقل آمده ام، و سپس، به زودی و ناگهان، با همان خشونت دست و زبان که بدان خوگیر کرده بود. می گفت و سرکوفتم می زد:
«تا کی می خواهی پشت به بختت بکنی؟ تو می بایست تا حال صد بار آزاد شده باشی. هیچ می دانی؟ پیش از دستگیری شماها، سیاهه کسانی را که بنا بود بازداشت شوند پیش رئیس جمهور بردند. ایشان، با لطفی که در حق هنرمندان دارند، نام سیاوش کسرائی را خط زدند و جلو اسم تو همین قدر نوشتند: پس از دستیابی به اطلاعاتی که دارد آزاد شود.» (در یورش اول – بهمن 1361) سیاوش کسرائی نیز صبح روز اول یورش دستگیر و ساعاتی چند به همراه شماری دیگر از دستگیر شدگان آن روز آزاد شد. درفاصله دو یورش او مخفی بود و به همین دلیل، در یورش دوم در دسترس نبود که دستگیر شود.- راه توده)
 
آه کاش، پیش از آنچه از سر دلبستگی به انقلاب و کمک به پیروزی پر دوام آن به میل خود گفته بودم، اطلاعاتی می داشتم تا می توانستم از این بزرگواری و لطف هنر شناسانه بهره مند شوم! با این همه، بهتر که بر خوشباور نباشم و از شگردهای بازجویی غافل نمانم، من تنها گفته بازجو را اینجا می آورم، نه عین فرموده مقام ریاست جمهور را.
هر چه بود، آن روز تا اندازه ای به خیر گذشت. اما، از فردایش، سخت گیری شدتی روزافزون یافت. نشست ها، در سلول و در ساختمان بازجویی، پیاپی شد، و همچنین نوازش های اتاق زیر هشت. اینک کسانی هم از «برادران» به یاری بازجو می آمدند و با کوفتن شیلنگ بر پاهای زخمی و خون آلود من، خود را به نوایی رایگان می رساندند. از آن میان، یکی را بی آن که دیده باشم خوب به یاد می آورم که، پیش از هر ضربه، با دو سه بار آزمایش کم درد که البته به حساب نمی آمد، جای فرود آمدن ضربه را خوب سامان می کرد و سپس به شدت می کوفت: این یک! این دو!... با درد و هراس می شمردم و منتظر بودم. من او را ندیده ام، حتی کلمه ای از او نشنیده ام. اما می دانم که ایمان اسلامی اش- اگر هیج بویی از آن به مشامش رسیده باشد- نتوانسته بود او را از خبث طینتش پاک کند.
 
من روز به روز تکیده تر می شدم و بازجوی جوان سرگشته تر. به روشنی پیدا بود که نمی داند با من چه کند. شاید نمی خواست یا اجازه نداشت در فشار بر من تا جایی پیش برود که زندگی ام را درهم بشکند. راست آن که من خود خواهان مرگ بودم. آسوده می شدم. گره کوری که در کار من افتاده بود تنها به سر انگشت آزموده خرد روشن بین می توانست باز شود که در انقلاب ها- هیچ انقلابی، در هیچ جا و هیچ زمان- به کار نیست. انقلاب، جوشش و شتاب خشم و کین است و بی باکی ترس که گذشت نمی شناسد. و حال که چنین بود، خوشا مرگ گره گشا! مرگ به تیغ ستم، نه خودکشی...
 بازجو مرا از طبقه ها بالا می کشاند، پایین می آورد، هنگامی که حمام بازداشتگاه بر کار نبود مرا به آنجا می برد، یا به اتاق وسیعی با سقف کوتاه وصل به آشپزخانه بیکار افتاده. که تکه نان های خشکیده در گوشه های آن تل انبار شده بود، و همه جا دشنام بود و تهدید بود و مشت و لگد بود، یک بار در آنجا، - یا شاید در اتاقی دیگر در همان طبقه همکف- یک دستگاه فلزی را نشانم داد که می گفت «آپولو» است، افزار شکنجه «کمیته مشترک» در زمان شاه. و باز، البته، تهدید آنکه اگر حرف نزنم مرا به آن خواهد بست.
یک بار دیگر، مرا در همچو جایی به زمین افکند و بر سینه ام نشست، و با همه زور جوانی اش بر ساعد و بازوی تا شده ام فشار آورد و نگه داشت چندان که کتفم صدا کرد و نزدیک شد که استخوان بازویم بشکند، و من، با آن وسواس آزمودن و پرسیدن که همواره در من است، گویی درد را در خود می چشیدم و لحظه لحظه اش را تماشا می کردم، و باز، نه آن که در نگفتن لجاج می ورزیدم، چیزی از آنچه او خواستارش بود برای گفتن نداشتم. در این روزها، فرصت نفس کشیدن در مصاحبت بازجو برایم هنگامی بود که او پیرامون نوشته ها و عکس هایی که جوانان پاسدار از خانه ام آورده بودند از من پرسش می کرد. و من می بایست مرده و زنده و دور و نزیک کسانم را نام ببرم و یکایک بنویسم، کار و زندگی شان را نشانی شان را، عقیده دینی و سیاسی شان را سراغ دهم، - پدر، برادر، خواهر، عمو، عمه، دایی، خاله، پسر، دختر، همسر این، همسر آن، و باز همه زاد و ولد و خرد و کلانشان، کسانی که سال تا سال از هم خبر نداشتیم.
این همه، اما، چیزی جز یک میان پرده ی کوتاه نبود. روز دیگر، در پایان نخستین دهه ی فروردین 1362، داستان تازه ای آغاز شد و آن، در فضای جوشان دروغ و راست و شکنجه و فحش و فریاد بازداشتگاه، گوئی آتشی بود که در گرفت و یکباره زبانه کشید. چنان که بعدها از "برادران" دست اندر کار که رازگشائی اش با من نمی توانست محض الله باشد شنیدم، یکی از زندانیان ترس خورده توده ای، با نیروی تخلیلی برانگیخته از سختی ها زندان و زبانی که شاید برای آسودن از آزار بی امان بازجوئی ها و از آن بیشتر به ایمد بازگشتن به آغوش پ مهر همسر، از دروغ پروا نداشت، "راز" مهمی را با "براداران" در میان نهاده بودد: حزب توده در تدارک "کودتا" است و برای "براندازی" حاکمیت جمهوری اسلامی هسته ی فرماندهی نظامی تشکیل داده، انبارهای سلاح و تجهیزات فراهم آورده است.
بی درنگ همه ی چرخ و دنده ها در همه ی دستگاه های نظامی وامنیتی به کار افتاد. آماده باش! و لزوم دستیابی هرچه زودتر، هرچه دقیق تر، به اطلاعات. از این طوفان که در گرفته بود من چگونه می توانستم در امان باشم؟ فشار بر- و البته بر یکایک دستگیرشدگان رده ی بالای حزب- به اوج خود رسید. پرسشنامه های دادستانی اقنلاب چپ و راست به دستم داده می شد که پر کنم. بازجو دیگر پروای مقدمهن چینی نداشت. تند و خشن به اصل مطلب می پرداخت:
«بگو! هرچه میدانی، همه را بگو....
 

 

            راه توده 249
 

بازگشت