راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات زندان "به آذین" در ج. اسلامی
7ماه زندگی مشترک
 
با انوشیروان ابراهیمی

در یک سلول در اوین

 

 

 

 

 

«برادران» بخش مالی دسته چک حساب جاری ام در شعبه آریاشهر بانک ملی را نزد خود نگه داشته بودند. نه به من می دادند و نه به خانواده ام رد می کردند. چند ماهی خبری نشد. در واقع، من، برای آن که کار به جریان کاغذ بازی های اداری کشانده نشود، چیزی نمی گفتم. یک روز، در بازگشت از بخش فرهنگی، در حیاط ساختمان بازجویی دو سه تن جوان خود را با شتاب به من رساندند. ایستادم، دسته چکم را باز کرده پیش آوردند و در برابرم، پایین چشم بند، نگه داشتند. گفتند:

«اینجا را امضاء کن.»

دیدم بر یکی از برگ های دسته چک نوشته اند که فلان مبلغ- همه موجودی حساب من – در وجه حساب شماره فلان منطقه فلان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی واریز شود. و خودکار آماده ای به دستم دادند و از من خواستند که، همان جا ایستاده، امضایم را پای چک به گذارم. عجب! هیچ همچو قراری نبود. عهدی که من با خود کرده بودم تنها همین بود که یکصد هزار تومان از موجودی ام را به حساب 444 بازسازی خرمشهر بریزم، باقی را هم می خواستم به جبهه کمکی کرده باشم. کار چه ربطی به سپاه پاسداران داشت؟ به جوان های بخش مالی بازجویی گفتم که نمی توانم امضاء کنم. و گفت و گو و چانه زدن درگرفت. در این میان، «برادر» شمس، یکی از دو مسئول بخش فرهنگی، سررسید. گمان می کنم از قضیه خبر داشت. گرم و پرشور، جانب آنها را گرفت. حتی به سرزنش گفت که من از سر خودخواهی و خودپسندی است که از امضای چک سر باز می زنم:

«می خواهی با رسیدی که بانک صادر می کند نامت سر زبان ها بیفتد، به گویند که فلانی چنین و چنان کرده است.»

نه، به راستی همچو قصدی نداشتم. من، در زمان خدمتم در نیروی دریایی، نزدیک به سه سال در خرمشهر به سر برده بودم و با این کار می خواستم سپاسگزاری ام را به این شهر و پایگاه دریایی و جوانان دلاورش نشان دهم. همین و بس.

 

در نخستین هفته اسفند ماه 1362، یک روز بعد از ظهر مرا همراه ده پانزده زندانی دیگر، همه با چشم بند و بی آن که بتوانیم حتی زیر لب چیزی به هم به گوییم، سوار مینی بوس کردند و به دبیرستان قدس- «دبستان ایران و سویس» پیش از انقلاب- در خیابان کاخ جنوبی بردند. پس از یک چند انتظار در حیاط پهناور دبیرستان، ما را، همچنان بی سخن، به دنبال هم به حرکت درآوردند و سر پله ها چشم بندها را از ما گرفتند. به درون ساختمان راهنمایی شدیم. از راهرو، که در یک سوی آن بر سر در اتاقی نوشته بود «نمازخانه» گذشتیم به تالاری درآمدیم با سقف بلند و دیوارهای تخته پوش. هر یک از ما را به فاصله دو متری از یکدیگر نشاندند. در سراسر یکی از دو ضلع کوچک تر تالار آینه ای کار گذاشته شده بود، به گمانم یک پارچه، که تا سقف می رسید و به تالار عمقی دو چندان می داد. در دو ضلع بزرگ تر، در ارتفاع کمی بیشتر از یک متر، دستگیره سرتاسری چوبی بود، بی شک برای آن که در زمان شاه، دخترکان به هنگام تمرین بالت آن را بگیرند. پانزده بیست دقیقه ای گذشت. آگهی کردند که دیدار کنندگان می آیند و ما جز احوالپرسی و چیزهای ساده ای از همین دست نباید چیزی بگوییم. این نخستین دیدار من پس از گذشت اندکی بیشتر از یک سال با خانواده ام بود، - همسرم و دو دخترم با یک نوه دختری و یک نوه پسری: دخترکی شش ماهه که من تازه می دیدمش.

شادی غم اندود دیدار به درازا نکشید، شاید نیم ساعتی. تازه، در حلقه هر خانواده، نگهبانی ایستاده بود و گوش می داد. به هر حال، عطایی بود که من دل آن که به لقای شان ببخشم را نداشتم.

دیدار کنندگان، پس از بوسه ها خدانگهدار و سفارش های دو جانبه که مواظب تندرستی مان باشیم، رفتند. ما نیز بدنبال یکدیگر از تالار بیرون آمدیم و سر پله ها چشم بندها را دو باره به چشم گذاشتیم. آن گاه سوار مینی بوس شدیم و به بازداشتگاه برگشتیم، با باری از حسرت...

دومین دیدارم با خانواده، پس از شش ماه، چند روزی پیش از انتقالم به زندان اوین بود، باز در همان دبیرستان، اما این بار در حیاط که گله گله بتوهایی بر آن گسترده بودند. در یک ضلح و نیم دیوار حیاط ردیف شیرهای آب بود. اجازه داده شد که برویم و آبی به دست و روی خود بزنیم، یا بنوشیم. همسرم و دو دخترم آمدند. بر زمین، روی پتو نشستیم، نگهبانی هم آمد و بی تکلف با ما نشست. چیز نمی گفت، اما همه گوش بود.

 

در اقامت یک سال و نیمه ام در بازداشتگاه که در تنهایی و تنگنای سلول سپری شد و از آن تنها نزدیک به دو ماهش یک هم زنجیر داشتم، گذشته از بازجوها، سرو کارم خواهی نخواهی با نگهبانان بند بود. از برخی از اینان، برایم خاطره نیکی به جا مانده است. از سه تن از ایشان به مناسبت هایی یاد کرده ام: حاجی کریمی، که صدای خنده و شوخی و متلکش پیوسته به گوش می رسید، و این بیشتر پرده ای بود که بر ماتم دو پسر شهید در جنگش می کشید، بر روی هم مردی خوش برخورد و مداراگر بود. اما آن دو تن دیگر به وقت خود سختگیر و حتی تندخو بودند. حاجی شرقی، با آن که او را خوش طینت یافتم، بدگمان و زود رنج بود. دیر دیر، اما با همه نیروی خشم، به پرخاش در می آمد. به فرماندهی بی چون چرایش در بند اهمیت می داد. می خواست که زندانی در آن چه او می گفت سستی یا اعتراض نکند. به انتظار لطفش که دیر می رسید به ماند و توقع «بیجا» نداشته باشد. با من، در پس خویشتنداری رسمی اش، چیزی از همه دردی داشت. چندین بار به دستور پزشک پنی سیلین به من تزریق کرد. ناخن های دستم را نیز هر دو سه هفته یک بار با ناخنگیر می پیراست. می گفت که زمانی توده ای بوده اما زود از حزب بریده است، در زمان دکتر مصدق.

 

حاج رمضانی، با بر و بالای پهلوان آسا، تند مزاج و درشت گو بود و گفتارش را همیشه با کم و بیش تهدید می آمیخت. با این همه، پس از ماجرایی که با من داشت، پشیمانی از باد و بروتش بسیار کاست. می توانم گفت که در خود شکست. اکنون لرزشی در صدایش بود. گویی در آستانه هر کارش در زندان تردید به وی دست می داد. نمی دانم این حالت روحی تا چه حد به اصول اعتقادی اش بر می گشت، و اگر دوام می یافت او را به کجا می کشاند، برایش آرزوی آرامش و صفا دارم.

 

اما دیگران. بیش از همه، مردی شاید پنجاه ساله یا کمتر، کوتاه و کلفت، با چهره ای رنج کشیده و گویی خاکستر پاشیده، پر از چین های عمیق، موها تا اندازه ای بور، چشم ها زاغ، صدایش درشت گله آمیز، با طنینی سخت مهربان. در دو سه هفته آغاز بازداشتم، تنها به هنگام تقسیم غذا میدیدمش. نگهبان بند نبود، شاید خدمتکار آشپزخانه. در را باز می کرد و با سلام از حالم می پرسید. دلداریم می داد. آماده خدمتگزاری بود. دوبار حوله چرک مرا برد و شست و خشک کرد و برایم آورد. و یک باره ناپدید شد. فراوان به یادش می آورم. نامش را نمی دانم.

 

دیگری حاج سمیعی بود، آرام و بردبار، کم گو و مهربان، که هرگز صدای درشتی از او در بند شنیده نمی شد. او هم به شیوه خود دلداریم می داد. یک روز از حالم پرسید. گفتم می گذرد، گفت:

« خدا را شکر کن که می گذرد. اگر نمی گذشت، کارت زار بود.»

حاج کریمی دوست داشت که سر به سرش بگذارد و نرم نرمک دستش بیندازد. در باره اش به ریشخند می گفت که عامی است. سواد چندانی ندارد. اما هر چه پول گیر می آورد، کتاب می خرد و توی خانه انبار می کند.

یک بار، حاج سمیعی کتابی از آن خودش آورد، قدیمی، چاپ سنگی، مشتمل بر قصه و موعظه، آن گونه که صد سال پیش از بالای منبر برای مردم محله و بازار گفته می شد. بی شک این کار او به قصد راهنمایی من گمراه بود، ولی او همین قدر گفت که می خواهد نظرم را در باره اش بداند. گرفتم و خواندم: عامیانه تا بخواهی، و پر از خیال پردازی های خرافی. پس از چند روز آمد و پرسید:

«کتاب را خواندی؟ چه بود؟ به خواندن می ارزید؟»

«درست مثل یک معدن طلا، ده خروار خاک و سنگ را باید غربیل کرد تا یک مثقال طلا گیرت بیاید...» و بی درنگ برای نگهداشت خاطرش افزودم:

ولی طلا طلاست و ارزش خودش را دارد...»

 

یکی دیگر از نیک مردان بند حاج حسنی بود. آذربایجانی. میانه بالا، لاغر و زرد. از او نیز در بند صدایی به تحکم به گوش نمی رسید. مردی کم گو، چابک در کار، اصرار داشت، بی سخن، یاری ام کند. پس از ناهار و شام، همین که مرا به دستشویی می فرستاد و من در توالت را به روی خود می بستم، غافلگیر می آمد و ظرف های آلوده ام را می شست و آب می کشید و زود می رفت. و من به راستی شرمنده می شدم. نمی خواستم بارم بر دوش کسی بیفتد. از وابستگی به خواست و ناخواست دیگران پروا داشتم. چند بار از او خواهش کردم که نکند. سرانجام ناچار شدم خودم ابتدا ظرف هایم با بشویم، سپس به توالت بروم.

باز هم تنی چند بودند که مرا، بی آن که در انضباط زندان کمترین سستی روا دارند، سپاسگزار خود کرده اند. همه را من به نام مستعارشان- حاجی فلان و حاجی بهمان- شناخته ام. از پیشینه زندگی شان جز آن چه خودشان گاه می گفته اند و من در این نوشته آورده ام چیزی نمی دانم. در هر حال، من زندانی بودم و آنان زندانبان. میان ما دره ای پرناشندنی بود. افسوس!

 

به جز اینان، دیگرانی بودند که رفتار خشک و سخت و توهین آمیزشان با زندانیان، در من هیچ تلخی به جا نگذاشته است.

 

برخی روزها تعطیل، به ویژه در نوروز، از خانواده های نگهبانان گروهی زن و بچه به زندان می آمدند. گویی برای تماشای جانوران باغ وحش. از آنان در سراسرای بند، که یک درش به اتاق «تعزیر» و اکنون خاموش و بسته بود، به آجیل و چای و میوه پذیرایی می شد. گفت و گوها و خنده ها گاه به روشنی در سلول می پیچید. از آن میان، صداهای دلنواز کودکان شوری در جان زندانی می افکند و دل را سخت می فشرد. مهمانی و بازی و شادی، در چنان جایی! از خودم می پرسیدم چه یادی از این دیدارها در ذهن بچه ها نقش خواهد بست؟

گاه نیز بچه های زیر پنج سال یک زندانی را به درون بند می آوردند. چه شیرین چهچه می زدند و می خندیدند! ولی هنگامی که می بایست از پدر جدا شوند و بروند، چه شیون و اشکی، تمام نشدنی و جگر سوز، به راه میانداختند! و نگهبان بند که بچه را کش کشان می برد و بچه که سر باز می زد و پنجه گشاده دستش را به سوی در سلول، که به روی پدر بسته  شده بود دراز می کرد...

 

من در بند، تنها از راه گوش، آن هم دورادور، شاهد همچو صحنه هایی می شدم. از آن گذشته، از پنجره چسبیده به سقف و پرده زنبوری کشیده سلولم نیز که رو به حیاط داشت، عصر روز جمعه باز توانستم آن چه را که میان یک مادر جوان زندانی و دو دخترکش، به نام مریم و شبنم می گذشت بشنوم.

 

«خواهر» زندانی گویی برای هواخوری یا برای کاری که در بیرون داشت به آنجا آورده شده بود. به «برادر» نگهبان می سپرد که به فلان نشانی به خانه شان برود و به مادرش بگوید که کار حقوقش را در اداره فلان پی بگیرد. او همه چیز را با همه جزئیات به «برادر» می گفت و «برادر» هم او را مطمئن می ساخت که خواهد رفت. صدای «خواهر» ناتوان و گله آمیز می نمود.

 

هر از چندی، دخترکش مریم را که بازی می کرد و از او دور می شد نزد خود می خواند، نرم و نوازشگر، آن گونه که مادری رنجور فرزندی را از دور شدن برحذر می دارد،- مبادا بچه ندانسته آسیبی به خود برساند، یا شاید برای آن که خود مادر با مرد بیگانه تنها نماند...

«خواهر» زندانی سفارش های خود را تکرار می کرد و گاه گاه به دخترکش مریم چیزی می گفت. او هم، گرم بازی، پاسخی به مادر می داد. سرانجام، نگهبان دیگری آمد و دخترکی را که شیون می کرد و دست و پا می زد آورد.

«ولم کن! می خوام پیش باباجونم باشم، بابا جون!... بابا جونم!... بیا منو ببر!»

و من شنیدم که مادر می گفت:

«شبنم جانم، شبنم ناز خودم. قربان اشک هات برم، بیا، حالا با هم می رویم پیش خودم.  مریم هم می آد...»

و دخترک هم چنان بی تابی می کرد. آری، بابا و مامان هر دو اینجا زندانی بودند، جدا از هم، یکی در بند مردها و دیگری در بند زن ها. و این دو دخترک در سلول، مادرشان به سر می بردند...

 

من از آن پنجره رو به حیاط سلول، ناخواسته، گاه چیزهای دیگری می شنیدم. سلام و احوالپرسی بازجوها. اول وقت اداری که به هم می رسیدند، گفت و گو و شوخی و خنده شان در ساعت های روز، یا بحث هایی که با هم می کردند. آن سال شماره زندانیان بسیار بود و بازجوها برای کار خود چه بسا که اتاق کم می آوردند. ناچار، برخی از بازجویی ها در حیاط گویی درست پای دیوار سول من، صورت می گرفت. یک بار از «خواهری» بازجویی می شد. پاسخ های او گویا رضایت بخش نبود. بازجو برآشفت. او را به دروغ گفتن متهم کرد. «خواهر» عذر می آورد. دشنامی شنیدم، «گندیده!» و صدای خفه سیلی و مشت. نه چندان سخت. همین قدر برای ترساندن...

یک بار دیگر، «خواهری» که بازجویی می شد درست صدای دختر بزرگم را داشت: همان لحن نرم و حق به جانب و آزرده که گویی در کام می پیچید و از بینی بیرون می آمد. دلم، چنان که می گویند، «هری ریخت پایین»، او اینجا چه می کند؟ پس شوهرش، فرزندانش؟... لحن گفتارش را می شنیدم، چقدر آشنا! اما از آنچه گفته می شد، از پرسش ها و پاسخ ها، هیچ چیز دستگیرم نمی شد. آن روز و باز روزهای دیگر، در نگرانی و سوزش دل بر می گذشت. خبری، اشاره ای، نشانه ای، از هیچ سو به من نرسید. سپس، مانند همیشه، برایم بی خبری خوش خبری بود.

و اینک، نوبت آن است که بگویم از همان پنجره رو به حیاط سلول بود که من، پس از چند بار، به شنیدن آن صدای خاص فراموش نشدنی به هنگام پاسخ به ندای همکارانش، به نام خاطره انگیز بازجوی جوانم پی بردم: عبدالله ناصر حسینی.

 

چهاردهم شهریور 1363

 

نزدیک ساعت یازده در سلول به من گفته شد که اثاثم را جمع کنم و چشم بند بزنم. دمی دیگر، نگهبان مرا به حیاط بازجویی برد. گروهی از زندانیان بودند و برخی شان، در حضور همه، کت و شلوار و کفش می پوشیدند. رخت های مرا هم از انبار آوردند. و من نیز، البته با چشم بند، سرگرم پوشیدن شدم. ما را به زندان اوین می بردند.

کار به کندی پیش می رفت. هوا گرم بود و آفتاب از بالا می تابید. چیزی گذشته از ظهر، ما را در مینی بوس ها جای دادند،- بهتر است بگویم چپاندند. به جز دو سه زن، باقی همه مرد بودیم. تا فهرست نام ها و شماره های پرونده ها بررسی و دوباره و سه باره بررسی شود و زائران اوین، یک یک، به نام کوچک خود خوانده شوند، باز چهل پنجاه دقیقه ای معطل بودیم. سرانجام به راه افتادیم. ماشین ما بنزین کافی نداشت. سوخت گیری کردیم و از خیابان های تفته شهر گذشتیم. سرم گیج می رفت. تکان های ماشین با گرسنگی دست به هم می دادند و دلم را می آشفتند. چیزکی مانده به سه، از دروازه بزرگ زندان به درون رفتیم، بار دیگر معطلی بود و رفت و آمد نگهبانان و همهمه و فریاد سرشماری تحویل و تحول و توپ و تشر نگهبانان همراه:

«حرف نزن! هوی، آنجا، دو تا صندلی مانده به عقب ماشین، چشم بندت را بکش پایی!» و اخطارهای آمیخته به تهدید، که گاه گاه به سیلی و مشت و لگد می کشید.

ما را از باریکه راهکی می برند، پس از پیاده شدن، از دروازه ای می گذرانند. در جایی راهرو مانند هستیم که از یک سوی آن دیوار محوطه زندان است و از سوی دیگر دیواره ای که در حاشیه تپه کنده اند. نیم ساعتی باز آنجا می مانیم، ایستاده یا چمباتمه زده، کیسه اثاث هر یک از ما دم دست خودش. سرانجام، نگهبانان اوینی دستور حرکت می دهند، همچنان چشم بسته، پشت سر هم، به خط زنجیر، از پیچ ها و سربالایی ها می گذریم. بارم با آن که چندان سنگین نیست، همین رفتن از جاده خاکی شیب دار که سر تمام شدن ندارد خسته ام می کند، قلبم را سخت در فشار می گیرد. توان قدم برداشتن در من نیست. می ایستم و دیگران می روند. بیست متری عقب مانده ام. نگهبانی مرا به آن حال می بیند. ایست می دهد و می آید. انتظار دارم که داد بکشد و ناسزا بگوید. ولی بارم را به دست می گیرد، و پا به پای خود، مرا به دیگران می رساند. آن گاه کیسه اثاثم را به یک زندانی جوان می دهد تا بیآورد.

سرانجام به ساختمانی می رسیم. به درون راهنمایی مان می کنند و در کنار راهرو جا می دهند. بی تکلف می نشینیم. خسته و تشنه و، پیش از همه، گرسنه ایم. نزدیک من، یکی جعبه شیرینی روز ملاقاتش را با خود آورده است. از کیسه بیرونش می کشد و درش را بر می دارد، به کسانی که دستش می رسد تعارف می کند. بر می داریم و به دهن می گذاریم. خوش به کام می نشیند. اما گرسنگی را کی می توان بنشاند.

خنکی سایه درون ساختمان از اثر افتاده است. گرم است. نگهبانان در رفت و آمدند و اینجا و آنجا، تشری می زنند و می گذرند. چشم بندها بر چهره ها کج و کوله می شود. از زیر یا از کنار آن، نگاه ها به احتیاط هر سو می رود:

«ها، این فلانی است»

«عجب! بهمان هم با ماست.»

زندانی جوانی که کیسه ام را با خود آورده است آهسته خود را می شناساند:

«من، سیامک، دوست کاوه. شما را در خانه تان دیده ام. حالتان چطور است؟»

«بد نیست، ممنونم.»

سخن آشنایی را زود درز می گیرم. نمی خواهم جنجال به پا شود. با این همه، از کسانی که می توانم به جا بیاورم، یکی حجری است، از افسران زندانی زمان شاه. او را از سال 49، در زندان قصر، می شناسم و همواره به چشمم شایسته و بزرگوار بوده است.

سلام می کنم، آهسته. جواب نمی دهد. آیا نشنیده است؟ احتیاط می کند، یا چیز دیگری است؟ نمی دانم، بدگمانی میوه تلخ و گزنده زندان است. به هر حال، یاد آن جوان و آن پیر هردو گرامی باد!

هوا گرم است. زندانیان تشنه و گرسنه اند. از گوشه و کنار، صدا به تمنای آب و نان به گوش می رسد. «برادران» خود را به نشنیدن می زنند یا گاه درشتی می کنند: «ساکت!»

سرانجام، در پارچ های ملامین آب می آورند و پس از چند دقیقه، یک نیمه نان تافتون و دو تا سیب زمینی آب پز به هر کس می دهند: پذیرایی درویشانه، درخور زندانی. آن گاه ما را، هم چنان به خط زنجیر، به ساختمان دیگری می برند، تازه ساز، و در قیاس زندان هایی که تاکنون گذارم بدآنها افتاده است پاکیزه، پلکان ها و کف راهروها پوشیده از تکه های صاف و راست گوشه سنگ. به رنگ خاکستری روشن. از راه رسیده ها را در سلول های خالی مانده طبقه های چهارگانه ساختمان جای می دهند. من و چند تن دیگر تا طبقه چهارم می رویم و سلول، 401 نصیب من می شود. اما، البته، کار آدابی دارد. دم در سلول، و رو به دیوار، هر یک از ما می باید رخت و کفش هر چه داریم، به جز تنها یک زیر شلواری، همه را درآوریم و روی کیسه اثاث مان به گذاریم. نگهبان برای وارسی می آید تا مطمئن شود که از پنهان و آشکار چیزی با خود و در خود نداریم. سپس زیر پیراهن و پیژامه و حوله و جوراب مان را به دست ما می دهند و به درون سلول می فرستند. پیش از آن که در راه به روی ما ببندند، سفارش می کنند که اگر ضرورتی پیش آید، می توانیم دگمه ای را فشار بدهیم تا با روشن شدن چراغ بالای در بیایند و ببینند چه دردی داریم.

در بسته می شود. خود را با دیوارهای لخت و دستشویی و توالت فلزی سلول، تنها می یابم. جای بدی نیست. هر چند تنک: همان فضای دومتر در سه متر همیشگی. زیر پایم زیلو است. دو پتوی سربازی هم دارم. توالت فلزی را، به پاس «عفت عمومی» نگهبانی که از سوراخ در به تماشا می ایستد، با پرده ای نایلونی پوشانده اند. دیدنی تر از همه برایم، دستگاه شوفاژ است، بسیار ساده و کارا: به فاصله کمی بیشتر از یک متر از کف سلول، یک لوله فلزی به قطر ده دوازده سانتیمتر در طول دیوار که دست کم می توان رخت شسته را روی آن پهن کرد.

 

با پیش بینی آن که در این منطقه کوهپایه شب سرد می شود، دکمه چراغ بیرون را فشار می دهم. پس از اندکی، پوشش آهنی روزنه گرد در کنار می رود. می شنوم:

«چیه؟»

««شب اینجا خنک است و من زود سرما می خورم. خواهش می کنم ژاکت پشمی ام را به من بدهید.»

«نه»

«من جوان نیستم. بیمار می شوم. شما که نمی خواهید زجرکشم کنید؟»

کوتاه و خشک و صریح، جواب می آید:

«چرا.»

و روزنه بسته می شود. بشود، به جهنم! ولی نمی دانم در دل مرد چه می گذرد. پس از دو دقیقه، در را باز می کند و ژاکتم را، یار وفادار این دوساله ام را که هم می پوشم و هم به هنگام خواب به روی خود می کشم، به درون پرتاپ می کند.

 

به این ساختمان زندان که اکنون در آن به سر می برم نام زیبایی داده اند: «آسایشگاه». به راستی هم زندانی در آن از خواندن روزنامه و کتاب، از نوشتن، نیز از شنیدن خبرهای رادیو پاک آسوده است. بهتر از این چه می توان خواست؟ با این همه، پس از سه روز مرا به بند 209، سلول شماره 23، می برند. ساعتی به ظهر مانده است. نگهبان در را باز می کند و من با کیسه خرت و پرتم به درون می روم. در از پشت بسته می شود و من چشم بندم را بر می دارم. در ته سلول، یکی که به چشمم ناآشنا می آید پشت به دیوار نشسته است. یکباره از جا می جهد و مرا در آغوش می گیرد و می بوسد، و من هنوز به جا نمی آورمش. مردی با ریش کوتاه دو رنگ و ته لهجه شیرین آذری. خود را معرفی می کند. آه! انوشیروان ابراهیمی است که یک بار شش سال پیش در برلین دیده ام،- یاد دوست جوانمرگم فریدون می افتم که در 1325، در تبریز، پس از ورود ارتش شاه، با عنوان، «دادستان کل آذربایجان» دستگیر و زندانی و سپس به دار آویخته شد. یادش گرامی باد!

 

با انوشیروان ابراهیمی، کمی بیش از هفت ماه در یک سلول به سر بردم. او را مردی یافتم بسیار سنجیده، خوش سخن، با ذوق، در ایمان خود استوار و در دوستی با گذشت، بردبار، دل و جانی به راستی لطیف داشت. نمی دانم به چه مناسبت روزی از زبانم گذشت که زاد روز پسرم کاوه روز سوم مهر است. آن روز، پس از صبحانه، دیدم که سفره مان را- یک تکه مشمع گلدار- روی پتوی زیراندازمان پهن کرد. در یک بشقاب مان هشت ده نان برنجی و در بشقاب دیگر چند سیب چید. این خوردنی ها را او یکی دو ماه پیش خریده بود و از هنگام آمدنم به سلول، هر روز پس از صبحانه یا ناهار پیش می آورد و من یکی از شیرینی ها را بر می داشتم، چنان که دیگر چندان چیزی از آن باقی نمانده بود. باری، دل انگیزتر از همه، تکه مقوایی را هم که با خودکار آبی نقش هایی بر آن نگاشته بود و زادروز پسرم را در آن تبریک گفته بود در فاصله بشقاب ها به لیوانی تکیه داد. بدین سان ما تولد پسرم را که او هرگز ندیده بود جشن گرفتیم.

او سخت دوستدار شعر بود. من یکی دو تا از چیزهایی را که در «کمیته» گفته بودم و هنوز در یادداشتم- آری، همه نوشته هایم را در ورود به اوین از من گرفته بودند- برایش خواندم. انوشیروان، برای نوشتن اطلاعاتی که از او در باره آشنایانش در ایران و اتحاد شوروی خواسته بودند، خودکار و کاغذ در اختیار داشت.- و این نوشته، آن اندازه که من دیدم، سر به چند صد صفحه می زد و هنوز پایان نیافته بود، نویسنده شتابی نشان نمی داد،- باری، او یکی دو شعر گذشته ام را یادداشت کرد و، در این چند ماهه هم سلولی نیز، آنچه را که می گفتم می نوشت و به من هم وسیله نوشتن می داد. از آن میان، یکی این است:

 

در بر گریز جان

 

وا داده تن به بوسه خورشید خدعه گر

در مهر ماه

پایان جشن و بازی زنبوران

این باغ صد هزار گل رنگین

- سرخ و سفید و سبز و بنفش و زرد-

با صد هزار خنده مستانه

شمشیر قهر زمستان را

گردن نهاده است

 

اوه قضای رفته و برگشت ناپذیر

هنگامه شگرف هماغوشی

با مرگ زندگانی را

 

هان ای شکوفه غم پاییزی

در بر گریز جان که بهایش نمی نهند

خوش با شتاب چهره برافروز این زمان

دور است راه تا به شکوفایی بهار.-

 

اوین 1363

 

انوشیروان از همسر آذربایجانی و دو پسرش، یکی در آستانه پزشک شدن و دیگری دانشجوی نیروی دریایی، به شیرینی و بی تکلف یاد می کرد. راست آن که زندگی اش، نه چندان در این سلول نیمه تاریک، بل با کسانش در گذشته و حال سپری می شد: آستارا، زادگاهش؛ نهاوند، تبعیدگاه پدرش غنی ابراهیمی در زمان رضا خان؛ تبریز سال های 25- 1334، و سپس پناهندگی به اتحاد شوروی، لنکران، باکو، مسکو، لایبزیک در آلمان دموکراتیک، و سرانجام تهران و بار دیگر تبریز... فراوان از مادرش یاد می کرد. پس از اعدام فریدون و آواره شدن انوشیروان، مادر سال ها و سال ها به انتظار بازگشت او مانده بود و هنگامی چشم از جهان فرو بسته بود که او، پس از انقلاب، در تبریز رهبری سازمان حزبی آذربایجان را بر عهده داشت. انوشیروان مادر را به دست خود در گورستان خانوادگی آستارا به خاک سپرده بود و به خویشاوندانی که حضور داشتند گفته بود که او را نیز پس از مرگ همان جا در کنار مادرش بخوابانند. گویی برای یورش و جبران سال های دراز دوری...

 

از آن سلول دربسته، ما فرصت بیرون رفتن تقریبا نداشتیم. تنها هر دو هفته یک بار، پس از آن که زندانیان را در راهرو بند به خط می کردند و بررسی حضو و غیاب به پایان می رسید، ما را برای دیدار با خانواده هایمان- پدر و مادر، همسر و فرزندان خردسال، برادر و خواهر بیش از چهل و پنج سال- در مینی بوس می نشاندند و به ساختمانی که خاص این دیدارها بود می بردند. این سواری کم و بیش کوتاه درون محوطه بس پهناور زندان به راستی لذت بخش بود. مینی بوس از جاده ای پرپیچ و خم بر فراز بلندی های تپه و کوه می رفت. دیدن درخت ها و گلکاری رنگین محوطه از درز چشم بند، منظره دهکده اوین و باغ هایش در پایین، و دورتر و دورتر، نمای تیره و گسترده شهری که از آن برکنده شده بودیم به دل می نشست و هم چنان گرد غم بر نگاه می افشاند.

 

ما را در پای ساختمان پیاده می کردند. می بایست تک تک و با فاصله بایستیم و بی هیچ سخن منتظر به مانیم تا گروهی که پیشتر از ما برای دیدار بستگان خود رفته بودند بیرون بیایند. آن گاه نوبت ما بود که از پلکان آهنی بالا برویم. در پاگرد، همین که پیشتر رفته پرده را کنار می زدیم و می خواستیم به درون تالار بسیار بزرگ پا نهیم، می بایست چشم بندمان را برداریم و در جیب خوب پنهان کنیم. مردم نمی بایست بو به برند که اینجا بینایی را هم از زندانی می دزدند. باری، بی سخن، بی نگاه دوختن به اطراف، به سوی باجه مانندی که شماره اش از پیش به ما داده شده بود می رفتیم. آنجا می بایست رو به دیوار شیشه ای دو جداره ای که زندانی را از دیدار کننده جدا می کرد بایستیم. در این میان، نگهبانان پیوسته در رفت و آمد بودند تا هر کس در جای مقرر خود جای بگیرد و کسی با دیگری به گفت و شنود در نیاید. یکی شان هم به کسانی که برای شان بسته رخت یا پول رسیده بود- تا سیصد تومان، هر بار- سر می زد و پولشان را می داد و از ایشان امضای رسید می گرفت. بسته زیر جامه و پولیور و جوراب هم، پس از بازرسی، در سلول یا اتاق زندانی به وی داده می شد. در راهروی آن سوی دیوار شیشه ای نیز که پنجره هایش به بیرون مشرف بود و سنگ و گیاه و شاخ و برگ درختان از خلالش دیده می شد، نگهبانان در رفت و آمد بودند. گاه چشمم آنجا به پسر بچه ده یازده ساله ای از فرزندان زندانبانی می افتاد که با اونیفورم پاسداری و سر و روی بسیار جدی مراقب رفتار کودکان دیدار کننده بود. و من دلم می آشفت و بر این پسرک ها می سوخت. از این تمرین زندانبانی، جان شان چه کبره زشتی خواهد بست...

 

سرانجام، در راهرو به روی خانواده ها باز می شد. مانند دریچه سدی که باز شود و آب با فشار سرریز کند، پیر و جوان شتابان به درون می ریختند و به جست و جوی باجه زندانی خود می دویدند. و تازه آن گاه بود که در گوشی های تلفن دو سوی دیوار شیشه ای جریان برق برقرار می شد و هیاهوی احوالپرسی و گله گزاری و دلسوزی و گفت و شنود در می گرفت. افسوس! در دیدار و گفت و گو با بیرونیان که بیش از پانزده دقیقه به درازا نمی کشید، همواره بسی چیزهای ناگفته می ماند. یادداشت با خود آوردن ممنوع بود و حافظه یاری نمی کرد. از آن گذشته، می بایست پروا داشت. «برادران» به گوش بودند.

 

هنگامی که دیدار کنندگان، با لبخند ناشاد و تکان دست، خدا نگهدار گفته می رفتند، ما می بایست به پشت پرده ای سرتاسری که تالار را از درازا به دو نیم می کرد برویم و آنجا، بی درنگ، چشم بندها را بر چهره ها راست کنیم.

اکنون بهترین فرصت بود تا زندانیان یکدیگر را باز یابند و از هر گونه خبر به هم برسانند. زیرا نگهبانان سرگرم آوردن کودکان زیر پنج یا شش سال نزد پدران زندانی شان بودند و می بایست به چهار چشم مراقب باشند که آن نازنینان نوشته یا پیغامی با خود نیاورند یا بیرون نبرند. باری، چند دقیقه ای صدای بوسه و چهچه و خنده شیرین بچه ها زیر سقف تالار می پیچید. اما گاه نیز کودکی از بیگانه عبوس، از نگهبان ناتراشیده ریشویی که دستش را گرفته می آورد، هراسان گشته بود، فریاد و گریه اش مانند رگه آتش در میان خنده ها و نوازش ها می دوید و شیار سوزانی در دل ها به جا می گذاشت.

 

اینک هنگام بازگشت بود. با چشم بند که گاه نگهبانی سر می رسید و با خشونت پاینش می کشید، از تالار بیرون می آمدیم، سوار مینی بوس می شدیم، همراه اندوهی که تماشای گل و گیاه و درخت مسیر نمی توانست از دل بزداید. با این همه، تا دو هفته باز نگاه امیدمان در سلول به دیدار آینده مان بود، سرابی دلفریب...

 

در سلول دو بار در شبانه روز به زندانیان غذا داده می شد. برای آن که زندانی هر چه کمتر چشمش به زندانبان بیفتد و امکان برخورد، یا بویژه شناسایی، هر چه کمتر باشد، غذا به شیوه ای زیرکانه که رنگی کم و بیش از ترس و بدطینتی داشت به دست زندانی رسانده می شد. در فاصله نیم متری از کف سلول، شکاف افقی راست گوشه ای به درازای چهل تا چهل و پنج سانتیمتر و گشادگی هفت تا هشت سانتیمتر در لت آهنی در تعبیه کرده بودند که از بیرون با درپوشی بسته می شد، صدای به هم خوردن کفگیر و دیگ به زندانی می فهماند که باید خود را آماده کند. از ما دو تن، این زحمت را همیشه انوشیروان بر عهده می گرفت. هر دو بشقاب مان را بر می داشت و چمباتمه زده پشت در به انتظار می ماند. و هرگز فراموش نمی کرد که با ته لهجه تودماغی آذربایجانی اش بگوید: «برویم بر در سوراخ روزی!»  و این مرا، لبخند زنان، به یاد زالو فروش دوره گردی می انداخت که هر هفته از برابر بالاخانه مان در خیابان ایران می گذشت و داد می زد: «زالوئه، ز... اللو!» و این «لو» را سخت به قوت می کشید و دکانداران دو سوی خیابان با او دم می گرفتند، و بچه هایم نیز در خانه...

 

باری، هنگامی که درپوش روزن باریک پایین آورده می شد، انوشیروان بشقاب را زود از شکاف روزن بیرون می فرستاد و سپس آنها را پر شده به درون می کشید. و چاره نبود. خورش و برنج بشقاب ها به لبه های شکاف می گرفت و چیزی از آن بر زمین می ریخت که می بایست جمع کرد و چربی ماسیده بر شکاف را با آب و کمی گرد شوینده شست.

 

در این بند 209 هواخوری مان، یک بار در هفته، مرتب بود. سوخت و سوز نداشت. ما در همان بند به محوطه ای برده می شدیم، چهار در چهار، با دیوارهای اجری، بی سقف،- و این یعنی هوای آزاد، در آفتاب و باران و برف، بی کمترین سرپناه، آنجا یک ساعت و گاه بیشتر- تا زمانی که نگهبان به یادمان بیفتد و قفل در را باز کند- می ماندیم. من قطر چارگوش را در پیش گرفته، به عادت همیشگی زندان هایم، می رفتم و می آمدم. انوشیروان کمی ورزش می کرد، قدم می زد و نوشته هایی را که بیشتر در دیوار شرقی و بیرون میدان دید نگهبان از خلال روزن در بود می خواند. و آن نوشته هایی بود تا تکه گچی برکنده از ملات میان اجرها یا چیزی نک تیز، سنگریزه یا میخ: جمله هایی کوتاه، شتابزده، ترس خورده، - ناگهان مبادا نگهبان سر برسد!- شعری یا شعاری، تاریخ روز و ماه و سالی، یادی از کسی یا کسانی که اعدام شده بودند یا خود می بایست اعدام شوند، و گاه نیز پیام محبتی میان دو همسر یا دو نامزد زندانی. هم آنجا بر دیوار دیگری نوشته بود: «دوازده ساله بودم که در فلان سال زندانی ام کردند و حالا شانزده ساله ام.»

و اما شست و شو زیر دوش، آن نیز هفته ای یک بار دایر بود، در اتاقکی چسبیده به محوطه چارگوش هواخوری. چه بسا که آب گرم از شیر یا نمی آمد و یا در وسط کار ته می کشید. اوه، بویژه در زمستان عالمی داشت. باری، حمام جایی بود به همان اندازه سلول مان، و از همه تجمل ها در آن تنها یک صندلی شکسته فلزی بود که به لطف گاهگیر نگهبان می توانستیم دو ورق روزنامه- صفحه های آگهی، البته! – روی آن بکشیم. دست بر قضا، یکی دو بار غفلت مامور حمام زندان به من فرصت داد که خبری هر چند کهنه از کار جهان بگیرم. از جمله، همان جا و به همان وسیله بود که من از کشته شدن ایندیراگاندی، نخست وزیر هندوستان خبر یافتم و صفحه روزنامه را به سلول آوردم.

 

من از این بانوی سیاستمدار- دختر جواهر لعل نهرو، بنیادگذار حکومت مستقل هند- خاطره ای دارم، در سفرم به دهلی در فروردین 1359 برای شرکت در کنفرانس منطقه ای همبستگی ملت های آسیا و آفریقا، از شرکت کنندگان برای دیدار با نخست وزیر دعوت شد. از دروازه گذشتیم و پیش از ورود به باغ بزرگ اقامتگاه، ما را از درون چارچوبه ای فلزی به اندازه کمی بیشتر از یک قامت آدمی گذر دادند، تا مطمئن شوند که سلاح کشنده ای با خود نداریم. تدبیری درست، هر چند که سرانجام هیچ احتیاطی نخست وزیر متقدر هند را از گلوله های نگهبانان «سیک» وی در آمان نداشت. باری، بانو گاندی در آن باغ با تنی چند از دولت مردان ایستاده بود. ما یک یک به وی معرفی شدیم و دست او را که به سوی ما دراز می شد فشردیم. هنگامی که من در برابرش رسیدم، نخست یک دو جمله سلام و بزرگداشت به فارسی گفتم. او، هاج و واج، نگاه پرسش آمیزی به رومش چاندار، دبیر کل شورای جهانی صلح، که معرف ما بود افکند. اما من بی درنگ همان جمله ها را به زبان فرانسه گفتم و او، که بخشی از تحصیلاتش به فرانسه بود، فهمید و لبخند زد...

 

تنها کسی از «برادران» نگهبان در بند 209 که بر خود واجب می دانم از او به نیکی و سپاس یاد کنم، «سید» است،- مردی کوتاه و تا اندازه ای شکم گنده، عینکی، لب شکری، اما به راستی نیک نفس. هر بار که گذارش به راهرو و فرعی ما می افتاد، دریچه بالای در سلول را 35- 25 سانتیمتر که دو میله فلزی عمودی آن را به سه بخش تقسیم می کرد- کنار می زد و باز می گذاشت تا هوای سلول کمی عوض شود. هر چند نخستین زندانبانی که گذارش به آنجا می افتاد وظیفه خود می دانست که دریچه را از نو ببندد.

«سید» از کارکنان بخش فرهنگی زندان بود. برایم چند بار کتاب آورد. همو بود که در دیدار دوم کاغذ و خودکار در اختیارم گذاشت. و این تعمتی بود.

 


 

 

            راه توده  254    12 بهمن ماه 1388

 

بازگشت