راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 22
 

آن حکومت اسلامی
که در زندان از آن می گفتند
سالهای بی خبری از ضرورت حضور اتحاد شوروی در عرصه جهانی
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

صبحم به گفتگو و تلاش آشنائی می گذرد. از آقای حجتی خواهش می کنم کمی با هم راه برویم . لطف می کند و می پذیرد. قدم می زنیم. به درخواست من، از "حزب اسلامی" برایم می گوید: "هدف ما حکومت اسلام است" ما اسلام را تنها یک امر وجدانی نمی دانیم. اعتقاد به مبدا و معاد و اقرار به نبوت به جای خود اصل است،- و برای شیعه همچنین عدل و امامت. ولی، از این گذشته، اسلام قانون زندگی اجتماعی هم هست. قانونی جامع و بسط، معتدل، انعطاف پذیرکه میتواند با پیشرفت تمدن هماهنگ باشد."
"من با شما درباره خود اسلام بحث نمی کنم. اما درباره حکومت اسلام، حکومت شرع، می پرسم آیا نمونه ای از آن در تاریخ سراغ دارید؟"
چشمش را از پشت عینک به من می دوزد و با شگفتی میگوید:
"خوب، البته، بهترین نمونه اش حکومت صدراسلام، خاصه دوره خلافت امیرالمومنین علی"،
به سادگی می پرسم:
"ببخشید، چند سال طول کشید؟"
"کدام؟ خلافت علی؟ چهارسال"
"بعدش گمان می کنم، استیلای معاویه بود، نه؟"
"چرا"
"و این آیا باز حکومت اسلام بود؟"
بی تردید می گوید:
"بنام اسلام، ولی مغایر با روح اسلام".
"و از آن به بعد، همین طور تا به امروز، نیست؟"
"بله، تا به امروز. هر چند با شدت و شعف".
"و حالا شما سعی تان دربازگشت به حکومت اسلامه، حکومت صدر اسلام."
"در خطوط کلیش، بله. با تطبیق بر مقتضیات زمان".
"بسیار خوب. ولی تجربه تاریخ در این هزارسیصد و اندی سال نشان داد که حکومت اسلام- به تعبیری که شما از آن می کنید- با طبیعت جامعه شهری و روابط پیچ در پیچ بسیارگسترده اش سازگار نیست. دلیلش هم جنبش ها و قیام های مکرری که در سراسر تاریخ اسلام با همین مدعای آرمانی درگرفت و بی رحمانه سرکوب شد، یا اگر برحسب تصادف در یک محدوده کوچک زمانی و مکانی به پیروزی لرزانی رسید، هرگز نتوانست ریشه به دواند و جامعه باز به همان مسیر معتاد خودش افتاد. با این حال، آیا باز باید به دنبال تجربه حکومت اسلام رفت؟"
نگاهش برقی می زند، ولی می کوشد تا خونسرد بماند:
"نه، نتیجه گیری تان درست نیست- اگر امری حق بود- که هست، و این ایمان ماست،- به فرض آن هم که ده بار یا صد بار شکست خورد، نباید گفت که با طبیعت سازگار نیست و از مبارزه در راهش دست کشید. بلکه باید از شکست پند گرفت و با کوشش و جانفشانی بیشتر امر حق را به کرسی نشاند".
نرم و آشتی جویانه می گویم:
"من به ایمانتان براستی احترام می گذارم" و نه تنها ایمان شما، هر نوع ایمان زنده و فعال را یک عامل مثبت و سازنده در تکوین سرنوشت بشر می دانم. برای من جنگ ایمان ها مقدس ترین و بارزترین جنگها، جنگ آگاهی زندگی است، به همین سبب، یقین داشته باشید که هیچ درپی نفی یا شکست ایمانتان نیستم، ذره ای نمی خواهم دست و دلتان را سست بکنم. آن هم در این روزگاردرگیری های جهانی، که ناچار تا مدتی کنار هم خواهیم بود و نیروی بازوی شما نیرومندی من هم به شمار خواهد آمد، و بالعکس".
سر به تصدیق تکان می دهد و، با نگاهی دور و اندیشمند، تقریبا زیر لب می گوید:
"خوب، البته!"
"می دانید، گفتگوی من و شما هیچ لازم نیست برای آن باشد که یکی مان دیگری را از موضع عقیدتیش بیرون بکنه و بیاره زیر پرچم خودش. دست کم برای کسانی که می دانند چه کاره اند و پی چه می ردند، این کار هیچ نباشه بی نتیجه است، شک نیست، این هائی که به لطف نابردباری و ستم دستگاه اینجا هستند، خیلی چیزها ازهم جداشان میکنه، و درست به همین علت باید سعی داشت به هم نزدیک شان کرد. برای رسید به هدف آزادی، که همه درآن شریک اند، این اولین قدمه، اما این هم هست که سرپوش گذاشتن روی اختلاف ها کار درستی نیست. برعکس، هرکس از هرافق فکری یا مسلکی باید خوب و روشن بدانه درچه چیزهای اساسی با دیگران اختلاف داره. اینجا دیگرجای آشتی و تعارف نیست. هرکسی درموقع خودش. آنوقت میشه آگاهانه موارد اشتراک را جست و درآنجا دوست و پشتیبان هم بود، دست به دست هم کارکرد، نیست؟.
اخمها درهم، چشمان نزدیک بین مهربانش را به من میدوزد و میگوید:
"چرا، درسته".
آهسته درکناردیوارها قدم میزنیم. جوانانی که به ما برمی خورند، سلام می کنند و کوچه می دهند، ادب رایج زندان. بسیارمشتاقم بدانم دردلشان چه میگذرد...
"با این مقدمات، اجازه میخواهم به پرسم: شما برای پیروزی ایمانتان، برای به کرسی نشاندن امرحق، آیا تحول جامعه را از زمان صدراسلام تا به امروز درنظر گرفته اید؟ آیا به مسائلی که تکامل تمدن کالائی، تمدن بازار فروش و منابع موارخام، برای دنیا بهمراه آورده، به صف آرائی جهانی امپریالیسم و سوسیالیسم، به کوتاه ترین راه برای رسیدن به استقلال همه جانبه سیاسی، اقتصادی، مالی، فنی، علمی توجه کرده اید؟ برای هریک جوابی آماده دارید؟ چون اگرشما تلاشتان تنها دنباله همان جنگ های معاویه و علی باشد، بی تعارف بدانید که ول معطلید..."
می بینم که یکه میخورد و چانه باریکش، با آن ریش کوتاه تنک، میلرزد. ولی بازبرخود مسلط میشود. میگوید:
"البته، ما دردنیای امروزه زندگی میکنیم و ناچاریم ترکیب و تمایل طبقات مردم را در نظربگیریم. ما سعی داریم با مسائل جامعه شناسی و اقتصاد آشنا بشیم و ازعلم امروزه کمک بخواهیم. ما با استبداد و امپریالیسم می جنگیم، از سوسیالیسم هم چیزهائی را که در جامعیت احکام اسلام می گنجد می پذیریم.
ولی باز تکرار می کنم: همه اینها در چارچوب احکام اسلام و در جهت کلی حکومت اسلام.
"بسیار خوب. راهی است که میروید. رسیدن و نرسیدنش، امر دیگریه. اما همین خوبه که ازجا کنده شده اید. اسلام با شما چهره تازه ای میگیره، جوان میشه. امروزدیگر درموضع دیروزش نیست، فردا هم درموضع امروزی نخواهد بود. بله، عمده همینه که راه افتاده اید. نارسائی های اصول پذیرفته تان را خود حرکت و الزاماتش تصحیح خواهد کرد. موفق باشید!"
جوانان گروه "ملل اسلامی" تا کنون یک دو بار آمده اند و با اشاره چشم و سر، یا گفته زبان آقای حجتی را خواسته اند: برنامه بحث جامعه شناسی، از روی کتاب دکترآریان پور. بسیار خوب. دوستانه از هم جدا می شویم. وهر دو مشتاقیم که باز فرصتی برای گفتگو بدست بیاوریم. "ان شاء اله!"
حجتی می رود و من چند دقیقه ای تنها قدم می زنم. به آنچه به هم گفته ایم می اندیشم. می بینم، لحن پدر بزرگ و ریش سفید داشته ام. چیزهائی گفته ام که هر کس می داند و اعتبارش بیشتر به دهانی است که از آن بیرون می آید. آیا من چنین اعتباری دارم؟ نمی دانم. می ترسم در دل به ریشم خندیده باشند، یا- بازبدتر- تصوری از من و موقعیتم برایشان روی نموده باشد که می دانم پشتوانه ای ندارد. با این همه، چرا گفته ام و چرا خواسته ام بگویم؟ هوس به متن رفتن؟ مستی نگاه هائی که به تو دوخته میشود؟- صادقانه میگویم: نه، زندان زندگی فشرده ای دارد، و اما زندان سیاسی سرشار از بار مغناطیسی است- اندیشه ها و روش های گوناگون متضاد درکنارهم جا دارند و مدام با هم درکشاکش و برخوردند. و تو، بی آنکه بخواهی، کشیده می شوی، آنهم توئی که دردی داری و برای همان هم گذارت به اینجا افتاده است. اما تو با اینان یکی نیستی، چه میگویم؟ یکی هستی و نیستی. اینان جوان اند و نا آزموده،- نسل گسیختگی و تنگنا و بینایی. اراده شان فرصت جوش خوردن با اراده ها نداشته است. پراکنده و تنها می جهند و به سرمی افتند. اما تو قدم برمیداری- قدم کوچک عملی: آزادی، چه، آرزوی کمال ایمان خودت را- و مردم کشورت را- شایسته آن میدانی. و میدانی که، دراین گذرگاه و سنتی همه نیروها و دگرگونی های جهانی که درایران است، نیازی به هیچ له له و سرپرست و قیم خود فرموده نیست، هیچ کس و هیچ کس ازما- اگرهم تصورحسن نیتی برود- نمی تواند و نباید به جای تو بیندیشد به جای تو اراده کند. تومسئول خودت و سازنده خودت هستی، نه آنچه دروغ پردازچاپلوسی درفلان مجله فرنگی نام "خودکامگی روشن بین برآن می نهد. پس، آزادی. بیش ازهرچیزآزادی. و دراین زمینه میان توده های مردم هیچ جدائی نیست. همه می توانند و باید یارهم باشند. ازهمین رواست که اندیشه و کرداریکایک هم زنجیرانم برایم اهمیت دارد. و از آن بیشتر، بینش درست شان درکار؛ دوست کیست و دشمن کیست، در کدام سنگرباید ایستاد، کی تن به نبرد داد و کجا عقب نشست، و این حرف پیش پا افتاده که باید صرفه جو بود؛ کمترین تلفات و بیشترین نتیجه. و من، اکنون که بی هیچ جرمی در زندانم، وظیفه خود میدانم که این نکات ساده را با هرکس و درهرفرصت بگویم، بسیج نیروها برای نخستین مرحله: آزادی! چه میتوان دانست؟ شاید نطفه یگانگی عمل درهمین چاردیواری زندان بسته شود...
ازجوانها یکی زیر بازوی مرا می گیرد و با چهره گشاده میگوید:
"خیلی خوب کاری کردید. ازشما حرف بهترمیشنوند."
درگوشم این گفته زنگ خوشی ندارد. میپرسم:
"چه لازم که ازکسی حرف بشنوند؟ گمان نکنم بچه باشند."
کمی دستپاچه میشود:
"نه، شاید خوب نتوانسته ام بگم، منظورم اینه که شما را بیشتر به حساب می آرند."
"بهتره اندیشه و ایمان به حساب بیاد تا شخص. این طورنیست؟"
"بله، اما هردوی اینها درشخصه که جلوه گرمیشه..."
"بگذریم، گفتید کارخوبی بود؟"
"بسیارخوب، این جوری میشه فاصله ها را ازمیان برد."
"نمیشه، نه. کاردرستی هم نیست."
یکه میخورد و با حیرت نگاهم میکند.
"یعنی باید گذاشت فاصله ها همان جورباشه؟"
"نه. همان جورنه. ولی آنجا که فاصله هست و این فاصله درجهت دشمنی نیست، یا دست کم امروز نیست، باید تحمل کرد که باشه. زمینه دوستی و همکاری هم، با هم به همین فاصله ها باید چیده بشه. آخر، موضع های عقیدتی برای خودش اصالت داره، ضرورتی هست که فلان گروه این جورفکر و عمل میکنه و بهمان گروه جوردیگر، مگرنه؟"
"خوب، بله. این را که میشه دانست..."
"میشه دانست، ولی افسوس که بیشترازیادمان میره. ما به این اسم که می خواهیم فاصله ها را از میان برداریم، تلاش می کنیم دیگران را درخودمان مستحیل بکنیم. ولی دیگران نان سرسفره نیستند که من تو دهنم بکنم و بگم فاصله را ازمیان برداشته ام. باید عملی تر به این چیزها نگاه کرد.
می بینم توجهش انگیخته شده است. میخواهد بیشتربداند.
"عملی تربه چه؟ چه چیز؟"
"این چیزکه باید همیشه چشم به هدف داشت، همه چیز و همه کس را به اعتبارآن سنجید و به کارگرفت. سالهاست که می بینیم تلاشهائی صورت می گیره، اما دسته ها و گروه ها و افراد انگارکه پاشان بسته است، ازجا کنده نمیشند- مردم هم تماشاگرند، بازخوبه که دشمن نیستند- خوب، ببینیم چرا این طوره؟ کجای کاره که می لنگه؟ من محیطی را که درآن هستیم فراموش نمی کنم، بله، ترس و بی اعتمادی هست، پراکندگی هست، خرابکاری هست، خامی و خود خواهی هست، گسیختگی با گذشته نزدیک هست، درست. ولی همه این ها را مدتها پیش میشد پشت سرگذاشت. آخر، تجربه تاریخ هست،- اینجا، آنجا، آنهم نه یک بار و دوبار. خوب، پس چرا ما هنوزگیرمقدمات هستیم؟ برای این که درعمل کج می ریم. پاره ای خرده کاریها، پاره ای امورتوهی، چنان به خودمان مشغول میکنه که خود هدف را کمش میکنیم.- توکجا باید باشی، من کجام؟ کی تندترمیره، کی کندتر؟ کی باید "رهبر" باشه، یانه، من یا تو؟ این گروه یا آن گروه؟ پیرها اشتباه کرده اند و دیگرصلاحیت ندارند. پس کی صلاحیت داره؟ جوانها؟ آنها که نه تئوری سرشان میشه، نه عمل... و ده ها از این "مسائل" که می خواهیم ازهمان اول بعمل بدهیم، به این امید که کارمان درزمینه صاف شسته رفته ای رو قلتک بیفته، ولی محاله. تا زمانی که ما براین چیزها به پرو پای هم بپیچیده ایم، هم عمل لطمه دیده و هم هدف دورشده. من نمیگم این مسائل پاک بی معنیه، نه. بوقت خودش، خیلی هم معنی پیدا میکنه. بسا هم گرهی میشه که باید بازش کرد یا با تبر بریدش. اما گفتم، به وقت خودش، سرفرصت. و این فرصت را خود حرکت، تجربه زنده حرکت، پیش میاره. فعلا باید ترتیبی داد که از جا کنده بشیم. نه به صورت دسته ها و گروه های پراکنده رقیب یا حتی دشمن یکدیگر، بلکه در یک ائتلاف وسیع روی یکی دو اصل ساده و همه گیر،- مثل آزادی، مبارزه با استعمار، و من گفتم ائتلاف، نه اتحاد که امروزه عملی نیست، و خود بخشی بدگمانی و رمیدگی میآره و پراکندگی را تثبیت میکنه."
چشم ها را برمی جهاند:
"چطور؟!"
"ساده است. ائتلاف موجودیت هرگروه را و شخصیت جداگانه اش را به رسمیت میشناسد و تنها یک زمینه مشترک عمل معین میکنه. درمراحل پیشرفته اش هم میتونه یک ستاد اجرائی داشته باشد که عمل را درهمان زمینه مشترک رهبری کنه. البته، برپایه برابری، با شرکت همه. این جوری خیلی از خود پسندی ها و جاه طلبی ها ارضاء میشند و به خدمت یک هدف درمیآیند، که حد مشترک هدف هاست. اما اتحاد چیزدیگریه، زیر سر پوش اتحاد، باید دانست که ادغام هست و پذیرفتن نقش رهبری فلان سازمان. این کارآسان نیست. میشه گفت که دردناکه. چون خیلی ازخود پسندی ها را باید فدا کرد. بیشترهم از پائین تحمیل میشه، ازطرف افراد ساده که جاه طلبی و خودپسندی خاصی نمیتونند داشته باشند. تازه، خود این هم یک دوره ممتد تجربه عمل لازم داره، با همه سرخوردگی هائی که جدائی و ناهماهنگی نیروها درافراد به بارمی آره، و همچنین تلخکامی موفقیت های مساعدی که از این بابت به هدر رفته. پس، تا زمانی که همچو خواست ها و فشارهائی محسوس نشده، پی اتحاد رفتن، بی معناست، شاید هم زیانبخش، حتی اتحاد گروهائی که مبانی اندیشه شان یکی هست و به اصطلاح ازیک سرچشمه آب میخورندو"
این گفتگو را میتوانیم امروزبه همین جا پایان دهیم. میرویم و درسایه دیوارشرقی می نشینیم. سرتاسراین راسته پتو انداخته اند و هرکس یا هرچند کس به کاری سرگرم است. بیشترکتاب و بحث یا تمرین زبان، یکی دوجا هم شطرنج. تماشا می کنم و بازکاربه جائی میرسد که خودم را حریف بازی می بینم. امیدوارم که می بخشید. وقتی است که باید بگذرد...
ناهارمهمان آقایان ضرغام فر و هم اطاقی هاشان هستیم،- من و جوانی ازکمون ما که در این ماه متصدی دوش زندان است- پیغام دعوت هم بوسیله همین جوان و رئیس کمون به من میرسد. باشد. اگراشتباه نکنم، این نخستین برخورد من است با آقایان. آشنائی مان از پلو و خورش مرغ آغازمیشود؛ با شربت سکنجبین و طالبی و هندوانه که ناگزیراست، به لطف شما بد نیست. اما بذله گوئی و متلک های تودار و بوداراین دو برادرکه مانند باران فرو می بارد حواس را آسوده نمی گذارد. پیاپی کنایه است و شعر و عبارت های عربی و گاه نیز فرانسه و انگلیسی، خنده نهفته ای که بیشتر درنگاه می خزد تا در کنج لب. آیا بیغمی و بیکاری است، یا بهانه ای برای پرهیزاز کنجکاوی های ملال آورد؟
بیشترهدف این ظرافت ها، که گاه یاد آور نوازش سیخونک به پهلوی بارکش بی آزار است، مردی است لاغر و عینکی، پوزه باریک اما گشاده پیشانی، با موهای سیاه تابدار، لب ها فررفته و لب ها نازک، ریش کل کوسه دوسه ریزه، بینی کمی خموده و سیبک برجسته. میانه سال است و میانه بالا، گندمگون اما رنگ پریده. چشمان سیاهی دارد، با پلک های چین داده، که در پس عینک ریزمی نماید، و برگوشه های کف گرفته دهانش همیشه خنده ای سرگردان مانده است. ریختش به یهودی میرود، ولی گفته می شود که از مردم لار است، پسریک حاجی بازرگان. دکترصداش میزنند. بله، روانپزشک ازدانشگاه های انگلستان. گذشته ازفروتنی و سادگی شاید ظاهری، مردی است براستی بردبارکه همه چیز را به خنده برگزارمیکند،- خاموش مودبه، گاه با تاکید یک "بله، البته که کمتر نشوند، ولی طنین بم تودماغی اش شنونده را به انتظارسخنان ناگفته ای میگذارد که میباید سراپا نیش کنایه باشد.
دیگر ازهم سفره های ما باز یک دکتراست، پنجاه و اند ساله، که گویا به جاسوسی گرفته اند و دراین چند ساله خوب هم درزندان جا افتاده است. میشنوم که آشپزشایسته ای است. و سرانجام، درخان و خانواده کردعراقی،- دائی و خواهرزاده- هردو محکوم به مرگ یا درتهدید چنین محکومیتی، درست نمیدانم. آن که جوانتراست، بیست و چهارساله، هوشنگ نام دارد،- سفید تاب و تا اندازه ای فربه، با اندام ورزیده ای که خوش دارد به چشم بکشد. چه دیده ام که عصرها، پاها را کفش کتانی سفید بی لک، تنها با یک زیرشلواری چسبان به رنگ آسمانی، با خیزهای بلند دورحیاط می دود، و درجهش و پرتاب ماهیچه هایش زیبائی و نیروئی است که خود ازآن خبردارد، و بیرون ازاین چاردیواری چه بسا دل دخترکه می تواند آب کند. دائی هم مردی است ورزیده، هنوزجوان، سی و پنج تا چهل با پیکر آفتاب سوخته و نگاه سیاه بی باک،- و بهترکه بگویم سفاک- فرو رفتگی پهن در پشتش دیده ام، زیراستخوان کتف راست، و به گمانم ازیک تکه خمپاره پدید آمده است. نمیدانم قضای چند سال نماز به گردن دارد که روزها، همین که تک گرما شکست، درگوشه زمین والیبال- همین جا که اکنون سفره پهن است و درختان سایه ای دارند- لخت تا کمر، با یک شلوار پیژامه راه راه، به نمازمی ایستد و تا سرشب ادامه میدهد. گوئی شتاب دارد که حسابش را با آن طرف واریزکند. خوب، کسی چه میداند؟ مرزشوخی و جدی این روز ها چندان مشخص هم نیست...
ناهار پایان یافته است. این پا آن پا میکنم که با عرض تشکر زودتربروم. بهانه می آورم،- رسمی و لفظ قلم:
آقایان، گمانم تمدد اعصابی می فرمایند. اینه که اجازه می خواهم دیگرمزاحم نباشم."
"به، اختیاردارید! چای آقای دکتر را نخورده، مگرمیشه رفت؟"
و آقای ضرغام فر- بزرگ یا کوچگ، نمیدانم- با ظرافت و لبخند همیشگی اش به پلکان حیاط اشاره می کند. راست است. بیچاره دکترصدیق، با آن پیکرنحیف و چشم کم سوی عینکی، یک سینی گرد با چند استکان و قوری چای به یک دست، کتری آب جوش هم به دست دیگر، به صد احتیاط از پله ها به زیرمی آمد"
چای می خوریم. استکان من، تا به خود می جنبم، دوباره پرمی شود. چاره چیست؟ می خورم. جوان هم کمون من زرنگ تر از من است. میرود، خانزاده های کرد و آقایان دکترها نیز می روند. تازه، منم و میزبانان گرامی ام، آقایان ضرغام فر. دوبرادر، یکی بلند و دیگری میانه بالا، هردو آن سوی پنجاه، اما هنوز چابک و بانشاط، خوش گو، پرگو، با تکلفی در ادب ایرانی که می دانیم از دروغ معتاد و ریشخند رایگان چاشنی دلپذیری دارد. سه نفری نشسته ایم و گوئم از یکی به دیگری می رود. هر دو یک چیزمی گویند، یکی تند و تیز، حق به جانب، یکروند، اما دیگری آرام و گاهگیر، بیشترهم درتایید گفته های برادر. داستان زمینی است که بالای سد کرج دارند و شصت میلیون می ارزد،- ریال یا تومان، نمیدانم . من نپرسیده ام و آقایان هم نگفته اند.- و این زمین که به خون دل آباد کرده اند و سراسرش باغ میوه است، طمع هائی را برانگیخته. دبیرکل فلان حزب، یا دستیاری فلان وزیر، برای خریداریش پیش آمده، خیلی هم دوستانه: رفع دردسراین بد مصب های اصلاحات ارضی...
"فکرش را بکنید. ششصد هزارتومان، زمینی که شصت میلیون قیمت داره!...
برادرکوچکتر- به سال، نه به قد- که درمقام هم گویا بالاتراست، بله، چیزی درطرازمدیر کل، چنین میگوید و آن دیگری سرمی جنباند و پرده مهی نگاه سبزش را می پوشاند.
"همه اش مکانیزه، درست برجاده، آبش دم دست، با تلمبه ازرودخانه...
می فهمم. میان دبیرکل و مدیرکل، گرفت و گیر به کمتر از این ها نمی ارزد. اما من دراین میان چه کاره ام؟
"آقا، وقتی دیدند نمی ماسه، مشمول اصلاحات ارضیش کردند،- چیزی که با صد من سریش چشبندگی نداره: یک دانه رعیت که حق ریشه داشته باشه توش نیست. همه اش کارمزدوری..."
ادب به جا می آورم و دانسته می پرسم:
"این جورزمین ها را قانون مستثنی کرده، نه؟"
"ده، حرف همینه دیگر، قربان! سرتا پای کارشان خلاف قانونه، میاند سبیل چند تا از کارگرهای خودم را چرب میکنند، میاندازند شان جلو، به بهانه اصلاحات ارضی زمین را متصرف میشند. حالا من تو شهرم، به ام خبرمیدهند، شاخ درمیارم! اهه! به همین سادگی؟!- چشم های دریده ازحسرتش را به من میدوزد و با دست برپشت دست دیگرش میگوبد.- ولی من که نمرده ام! شاهرگم را بزنند، اندازه یک خردل ازحق خودم نمی گذارم. به! این قدرها هم نباید مملکت هرکی هرکی باشه. می افتم تودعوا- دیگرتا هرجا و هرمقام که فکرش را بکنید من رفته ام. رفته ام حکم ازدادگستری گرفته ام،- خیلی هم آسان، چون قضیه ازروز روشن تره، بعدش هم خودم ژاندارم برداشته ام برده ام سرزمین، که حکم را برام اجرا کنند. خوب، میگوید چی؟ هیچ. میزنند ژاندارم را بیرون می کنند. هه، چشم دولت حزبی روشن! میگم، پس این تفنگ چیه تودستتان؟ دسته بیل هم که بود، بازمی بایست کاری ازش بربیاد. می بینم نه، آنها هم برای خودشان حسابهائی دارند. بهانه می آورند که از تهران باید کسب تکلیف کنند. بگذریم. دوباره میرم دادگستری. می بینم انگارچیزی درگوش شان خوانده اند. حرف ازمصالحه، این چیزها می زنند. بابا، مگر مسخره است؟ مصالحه کدامه؟ اینجا قانون هست. یا حق را به من میده، یا که میزنه تو سرم زمین را ازم میگیره. شق دیگری که نداره. با کی من مصالحه بکنم؟ طرف من کیه؟ این دفعه میرم سازمان بازرسی. پرونده ام را دو باره به شرف عرض میرسانند و هردو بارامر می فرمایند: احقاق حق بشود. ولی، تو این ایران عزیزخودمان، دیگرسنت شده: شیخ قلی خان نمی بخشه که نمی بخشه. بله. جناب آقا هوای دبیرکل حزبش را داره. کارکه به تنگنا میکشه، رو راست مینویسه که حکم دادگستری موقوف الاجرا بمانه. می بینه، چه دسته گلی آقا به آب داده؟ من که خودم توش مانده ام، این کارش آیا از جرات فراوانشه یا از چیزدیگر. به حال، همین را من براش اعلام جرم کرده ام و همه جا پته اش را رو آب انداختم. واسطه و پیغام هم هیچ سرم نشده، دنبال قضیه را تا به امروزش که اینجا هستم گرفته ام. یک یک موارد جرم آقایان را سند دارم. به حساب همه شان میرسم. خواهیم دید. همیشه که سواریابوی دولت نیستند..."
گرمای بعد ازظهرمرداد، سوزش ملک از دست رفته... می بینم، چشمان بلوطی تیره اش تا به تا شده، صورت کشیده و بینی درازش مایه تندی ازتنفسش گرفته است. دو سه ثانیه خاموش می ماند. من هم چیزی نمی گیم. پاک بی تقصیرم. درحیاط جزما کسی نیست. برادربزرگترچشمان سبزخون دویده اش را به زحمت بازنگهمیدارد. تابش آفتاب بر پهنه سمنتی زمین والیبال دست و رویم را با زبان آتش می لیسد. سایه روشن پای درختان در هوای داغ حل می شود. بیش ازاین نمی توان نشست. درکشاکش آوردن عذری برای رفتنم که میشنوم: "البته می بخشید" سرتان را من امروز درد آورده ام. ولی برای اینه که شما نویسنده اید. این چیزها دانستنش براتان بد نیست. دیدی که یک روزبدرد خورد."
"لطف میفرمائید. ممنونم."
سایه انبوه و بوناک اطاق. خرخرباد بزن سقفی. دوستان زندانی تنگ هم درازکشیده اند. پای تخت آقای حجتی، باریکه جائی می بینم و به احتیاط از روی خفتگان میگذرم. جوانکی به پهلو می غلتد و جا را باز تنگ ترمیکند. هرچه هست، باشد. می ارزد. خوابی کوتاه و بجا، کمترازنیم ساعت. و اکنون، تا بیداری و چای عصرانه، من و نعره های خاموش پیری که میگوید:

جان من کوره است و با آتش خوش است
کوره را این بس که خانه آتش است

کاش، درکوره تافته این اطاق زندان، این سخن میتوانست اززبان من هم باشد...
... استکان چای را تازه از دست نهاده ام که از راهرو مرا می خوانند. برای ملاقات. میروم. همان یک ربع، ولی پرو پیمانه. زنم هست و بچه هایم، برادرم. سیاوش و خانمش، و نیز جعفرکه اندکی دیرترچند قدم با شتاب به درون می آید، و بی آنکه به میله ها نزدیک شود، سر و دستی تکان میدهد و میرود. دیداری ناجور و سربه هوا. چرا آمد و چرا رفت؟ اما، پس ازنیمساعت، می فهمم که به ملاقات رضا معتمدی آمده است، و تا رسیدن نوبت، فرصتی جسته و یک نظر مرا دیده است.
تنها با چند کلمه احوالپرسی متعارف، نیمی از وقت میگذرد. زنم، سر پشت میله ها خم کرده، نگاهم میکند. لبخند خویشتن دارش فریبم نمیدهد. منقلب است. دلداریش میدهم: "هیچ به دلت بد نیار. بی شوخی، بهترازاین دیگرنمیشه."
دیرباور، با طنزی مهربان میگوید:
"میدانم، بهشته، اینجا.- و با یک جور سرزنش می افزاید: "خودت همین را میخواستی."
"میخواستم یا نه، کلی باید سپاسگزارآقایان باشم. تنوع بسیارخوبی در زندگیم پیش آورده اند."
"چه کارمی کنید؟ حوصله تان سرنمیره؟"
"برای چه سربره؟ هزارجورسرگرمی هست، می خوانیم، بحث می کنیم، شطرنج می زنیم. آدمهای تازه، حرفهای تازه..."
"پس باید خوش بگذره..."
"اوه! بسیار!"
آیا درستایش زندگی زندانم پردوررفته ام؟ نگاه سراسیمه اش روی من می لغزد.
افسرده سر به زیرمی آورد. گفته ام را چگونه تعبیرکرده است؟ چه می اندیشد؟ میگویم:
"تنها نگرانی ام برای شماست. اگرمیشد هردوجا باشم... خوب، دردسری که نداشته اید؟ کتاب و کاغذام را که نیامده اند بگردند؟
"نه".
"راستی، همین جمعه که گذشت، کسی آمد پیغامی از من به تان بده؟"- پاسبان وسط میله ها ایستاده است و من نمی خواهم ازنامه و ازکسی که می بایست آن را بیاورد به صراحت چیزی بگویم.- "میدانی، نزدیک های ظهریا کمی ازظهرگذشته..."
"نه. هیچکس".
هوم... پس خوشخدمتی های آن مرد همه اش برای "تلکه" بود؟! گمان نکنم، نه. پنج تومن یا ده تومن حتی درزندان چیزی نیست. بیشترمی بایست زمینه چینی بوده باشد که برگه ای بدست بیارند. چه برگه ای؟ خوشباورها!...
بگذریم. میپرسم:
"پس ازکجا فهمیدید من اینجا هستم؟"
"شنبه، خانم سیاوش آمد موقت، سراقت را گرفت.
لبخندی شرمناک درچشمان سبزمهری خانم می دود. گونه های پهن سفیدش گل می اندازد. می گوید:
"من بازهم یک باررفته بودم. گفته بودند همچون کسی را اینجا نداریم. ولی این دفعه دیگر..."
"زنده باشید! ممنون!"
سیاوش میپرسد:
"بچه ها میخواستند چیزی بنویسند. چطوره؟ صلاح میدانید؟"
و منظورش اعتراض به بازداشت من است. چه بگویم؟ با شیوه ای که آقایان درسرکوب آزادی قلم درپیش گرفته اند، نه تنها گرهی ازکارمن بازنخواهد شد، چه بسا که دشواری بردشواری خواهد افزود. ولی صلاح شخص من مطرح نیست. دوستان راهی و وظیفه ای درپیش دارند،- درهمان راه وظیفه بروند. پرونده من سبکتریا سنگینتر، اهمیتی ندارد. بسته به تصمیم خود نویسندگان است و آمادگی شان برای پذیرفتن عواقب کار.
سیاوش گفته ام را تائید میکند و با اینهمه می افزاید:
"ترس داشتم که این میانه شما
"گمان نمیکنم. تازه، مانعی هم نداره، شما کارخودتان را بکنید.
ازبازپرسی دیروزم چند کلمه ای با برادرم میگویم:
"بد نیست سری بزنی، ببینی نتیجه اش چیه، که من تکلیفم را اینجا بدانم."
"کیه، بازپرس؟"
سوت پاسبان نامی را که برزبان می آورم دوشقه میکند. یک باردیگرمیگویم، و خوب:
"خدا نگهدار!"
دیدارامروز با خشنودی بیشتری همراه بوده است. همه را دیده ام و دلواپسی ندارم. چیز هایی هم که برایم آورده اند کم و بیش سروصورتی به زندگی زندانم می دهد. امشب خواهم توانست پشتی خودم را زیرسربگذارم و با پتو و ملافه خانگی به خواب بروم. گرچه معتمدی تشک ابری را که تازه برایش آورده اند به اصرار زیرمن می اندازد و شرمندام میکند. اگر بدانم که ماندگارهستم، یکی ازهمین تشک های سبک را میگویم برایم بخرند.
پس ازشام، یک خبر روزنامه بحثی را دراطاق برمی انگیزد. معتمدیان از ک سو و چند تن از جوانان ازسوی دیگر. دیدنی است، با چه شوری اینان به شوروی امروزه می تازند. و آن کامل مرد زندان کشیده وظیفه خود میشمارد که دربرابرشان بایستد. درآغاز، گفتارش طنز و تمثیل را به هم می آمیزد. ابروهای بورش را بالا زده چشمان ریزتراخمی اش را برمی جهاند و با لحن آذربایجانی خودمانی میگوید:
"میدانید، یک وقتی ما درخیابان مختاری نزدیک راه آهن خانه داشتیم. صد صد و بیست متر، با یک وجب حیاط آجرفرش. ازدار و درخت هم تنها یک توت گنده گوشه حیاط بود که شاخه هاش میزد به سرمن. هرسال بهار، همین که توت ها تازه می خواست سفید بشه، بچه های کوچه با سنگ و چوب می افتادند جانش خوب دیگر، دلشان میوه شیرین می خواست. ما خودمان شاید یک دانه توت نمی خوردیم، اما هر روز یک کپه چوب و سنگ و شیشه شکسته می بایست ازتوی حیاط مان جمع بکنیم. من میگم، حالا شوروی هم کارش شده مثل درخت توت خانه مان، هرکی گذرش به اش می افته، انگارنذرداره یک سنگ به اش بزنه."
خنده ریزی چهره سرخ و سفیدش را مچاله می کند. می پرسد:
"ها، این طورنیست؟"
از جوانها کسی نمی خندد. یکی از ایشان که چشمان سبز و روشن و بینی عقابی دارد، با گونه های سرخ زرد و لب زیرین کلفت و کمی آویخته، به خونسردی میگوید:
"مثال تان مناسبت نداره."
معتمدیان که ته مانده خنده درگوشه های لبان قیطانی اش ماسیده است، سرگنده اش را یک باره تکان میدهد و می پرسد:
"بفرمائید چه طور؟"
"ببینید، ما همه چی را با انقلاب می سنجیم، توت خانه مان، خوب، ربطی به آن نداره، بود و نبودش، معذرت می خوام، برای همه یکسانه. اما شوروی نه. شوروی امروز سر راه انقلاب وایستاده".
"نمیدانم این کدام انقلابه، کجاست که ما بی خبرمانده ایم".
"بهتان برنخوره، واقعیت همینه که شما بی خبرمانده اید. یعنی نخواسته اید با خبربشید. ذهن تان شوروی امروزه را با تصویر درخشانی که از اکتبر و لنین براش مانده خود به خود تطبیق میده. معصومانه گولتا میزنه."
"نه" جواب مرا ندادید. می پرسم کدام انقلاب بوده یا هست که شوروی خواسته سر راهش بایسته؟"
یکباره همه گره خوردگی های کلاف سیاست جهان، همه جنبش ها و گیرودارهای چهار گوشه زمین روی دایره ریخته میشود: ویتنام، فلسطین، امریکای جنوبی، مصر و اسرائیل، چکسلواکی، کوبا...
معتمدیان سینه سپرکرده و بالاتنه راست، به دو زانو نشسته است. با آن پاهای علیلش! می باید سخت به هیجان آمده باشد. میگوید:
"صبرکنید، یکی یکی، ازکدام می خواهید شروع کنم؟ میل شماست".
و بار دیگرسخن از سازش جهانی شوروی می رود با آمریکا،- سازش دو "ابرقدرت" که دست و بال هرکدامشان را در قلمرو نفوذشان بازمی گذارد: "تو کاری با ویتنام نداشته باش، من هم در چکسلواکی کوتاه خواهم آمد". و در این میان توده های مردم اند که با خون خودشان و دوام زنجیرهای بندگی و بدبختی شان بهای سازش این دو غول را می پردازند.
پیرمرد سپر نمی اندازد:
"این حرفها و این دلسوزیها برام آشناست. آخر، من هم کیهان و اطلاعات می خوانم، رادیو گوش میکنم. چاره نداریم، نه؟ چیزدیگری که نیست. تمامش خبرهای آسوشیتدپرس و رویتر ترجمه مقاله های تایم و نیوزویک یا چه میدانم اکسپرس و گاردین، که همه میدانیم سرشان به کدام آخوربسته است،- آخورسرمایه، چیزی که هست، من پیش خودم این جور میگم: "دشمن اگرهمچو حرفی میزنه، پس نفعی داره. نفع دشمن هم چیه؟ ضررو آزار دوست. مبادا گول بخوری، پسر! خوب بپرس ببین ته توی کارچیه که یارو به این لباس در آورده."
"چه حرفیه! واقعیت که دیگردوست و دشمن سرش نمیشه، برای همه یکسانه".
"ده نیست، عزیزم! تعبیری که از واقعیت میشه یکسان نیست. من حرفم اینجاست".
"چه کار به تعبیرش داریم؟ شوروی به چکسلواکی حمله کرد. آیا این واقعیت هست؟ منکرش که نمیشه شد. خوب، چرا؟ به چه معنی؟"
"شما، جانم، توجه نمی کنید. همین که میگید "چرا؟ به چه معنی؟" دارید بی تعبیر میروید. آن هم تعبیری که از پیش یک طرف را محکوم میکنه. اینجوراست که ندانسته کناردشمن جا می گیرید."
"پس آنهمه احزاب کمونیست که آمدند و این کار را محکوم کردند"..."
"آن همه نه...ای، سه چهارتائی تائیدش نکردند. اما این مطلب دیگریه. آنها می دانید، یک تئوری مشترک دارند، حالا سرنتیجه گیریش، سرپیاده کردنش درهمان مورد مشخص، میانشان اختلافی باشه، معنیش این نیست که رفته اند با دشمن دریک موضع ایستاده اند."
جوان کلمه را ازدهن معتمدیان می قاپد:
"درست همینه، شوروی امروزه درموضع دشمنی خلق ها ایستاده."
پیرمرد لبخند تلخی میزند. آرام، اما با سرو روی گرُ گرفته می گوید:
"دیگردارید شوخی می فرمائید... پس، هم اسرائیل که زمین های اعراب را می گیره و دو میلیون عرب را میزنه آواره میکنه دشمنه، هم شوروی که وامی ایسته و آن قطعنامه را ازشورای امنیت میگذرانه، و گذشته ازپشتیبانی کامل سیاسی، چند میلیارد دلارکمک نظامی و فنی و اقتصادی به اشان میده!..."
"همه این ها برای گسترش نفوذ خودش درمدیترانه است."
"گیریم این طورباشه، عیبش کجاست؟ همین نفوذ شورویه که نمیگذاره جنبش های ملی اعراب سرکوب بشه، مگرده دوازده سال پیش نبود، زمان ایزنهاور، که آمریکا نیرو در لبنان پیاده کرد؟"
جوان لجوجانه همان یک نغمه را سرمیدهد:
"شوروی دیگرآن نیروی انقلابی درصحنه بین المللی نیست. دوران جنگ داخلی اسپانیا مرده و فراموش شده. حالا شوروی با دولت ها کنارمیآد و میگذارد شان بی دغدغه نیروهای مترقی را سرکوب بکنند. مثالش همین ایران خودمان..."
گفتگو به جای باریکی کشیده است. کنجکاوم ببینم چه دیدی هر کدام درباره این مسئله دارند. اما ناگهان خبرازآمدن افسرنگهبان میدهند. رشته سخن بریده می شود. از هم فاصله می گیریم. یکی می گوید:
"باز کار این هوشنگه، ازجلو اطاق که رد میشد، دیدم سرمی کشید."
دیگری تهدید میکند:
"این دفعه باید دماغش را خوب به خاک مالید."
افسری آمد و یک چند درآستانه در به تماشا می ایستد. خبری نیست. یکی روزنامه و دیگری کتاب می خواند. آن یکی دراز کشیده است و چند نفری هم پای شطرنج جمع شده اند. آهسته می رود، و تا به اطاق های دیگر سر بزند، وقت می گذرد. دنباله بحث دیگر گرفته نمی شود. وقت بسیار است.


 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت