راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 23
توحش و جنایت
ارثیه ای که از آن آقایان
به این عالیجنابان رسید
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

پیش از ظهر در حیاط به یکی از هم زنجیران قزل قلعه برمی خورم،- آن بازاری، مرد خوش سیما، با ته ریش خرمائی، که مدام در سلول خود قرآن می خواند. سلام می کنم و احوال می پرسم. چشمان فندقی روشنش مهربان می خندد. چند روزی در بیمارستان بوده است،- برای معده اش که خونریزی داشته. و اکنون او را به اینجا فرستاده اند. کتابفروش است، از همدان. به جرم فروش رساله های آقای خمینی دستگیرش کرده اند. اسمش را می پرسم،- دادفرما، می گویم:
"باز شما، که داد می فرمائید! خیلی ها تو این ملک جیک هم نمی فرمایند."
می خندیم و رد می شویم. جوانی با من است، از س.ل. می گوید و از "موضع گیری انقلابیش": پیش ازهر چیز، پاک کردن عرصه سیاست ایران از بقایای حزب توده. گوش تیز می کنم:
"دیشب، پنج شش نفری بودیم. می گفت، اگر پاش بیفته، یک لحظه هم تردید نمی کنه با هاشان به زبان گوله حرف بزنه. راستش، چشمهام گرد شد. گفتم: "این که کار فاشیست هاست. آن های دیگر هم اعتراض کردند. اخمهاش تو هم رفت و دیگر زود درز گرفت."
باورکردنی نیست. هیچیک از گروه ها تا این حد در دشمنی پیش نمی روند. خاموش می مانم. می گوید:
"درک خاصی از وظیفه روز داره... شما چه فکر می کنید؟ آیا وسوسه ای تو کارش نیست؟"
"از کجا میشه دانست؟"
"بوش که می آید. یکی می گفت دو سال پیش او را در کرمانشاه تو لباس ارتشی دیده، ستوان سوم یا استوار، همچو چیزی..."
بد گمانی گیاه بومی زندان سیاسی است. نمی خواهم مجال رشد به آن بدهم. مطلب دیگری پیش میکشم:
"خوب، دیشب میانتان کسی هم بوده که توده ای باشه؟.
"تا آنجا که من میدانم، نه. ما خودمان هزارجوراعتراض به حزب توده داریم..."- یک دم به فکر فرو می رود و منصفانه می گوید: "راستش، چیزدرستی ازحزب نمیدانم، همین قدر، شکستش را دیده ایم و رسوائی بازگشت خیلی ازافرادش را. اما خود من کم کم به این نتیجه میرسیم که برای شناختن یک همچوجریانی این کافی نیست".
"درسته" حزب را- توده باشه یا هرحزب دیگر- باید دروابستگی طبقاتیش شناخت، دید مظهر کدام قدرت اجتماعی هست یا میتونه باشه. این جوری که نگاه کنیم، دیگرحزب برامان زائیده اراده یا هوس کسی نیست. یک سازمان ریشه داراجتماعی است که موجودیتش را باید در واقعیت پیوندش با طبقه چیست، نه برحسب فراز و نشیب راهش یا شکست و پیروزیش در مبارزه. این چیزها فرعی است."
"حتی شکستی که همه چیزرا به باد میده؟"
"کدام همه چیز؟ آیا طبقه به بادرفته؟ واقعیت بهره کشی و ستم طبقاتی نابود شده؟."
"نه".
"پس طبقه برجاست و نیازهای مبارزه اش برجاست. حزب هم برجاست، نمیتونه نباشه."
به تلخی میگوید:
"ای... تکه پاره های پراکنده بیگانه به هم... چه اثری میتونه داشته باشه؟"
"دربرابر دستگاه که میزنه و میکوبه و میدان را پاک خالی میخواد، خود همین که میگه هستم."
"همین؟!"
"ناچار، تاریشه درآب است... بله؟"
"خیلی خوشبینی میخواد."
میخندم:
"این زندان را هم خوشبین ها هستند که پرکرده اند".
خنده ام انعکاسی ندارد. قدم می زنیم. در فکراست. یکباره سربرمیدارد و میگوید: "ما جوانها داریم کورانه کورانه قدم برمیداریم. کاش یکی بود تاریخچه حزب را برامان میگفت!"
و نگاه خواهشگری به من می اندازد. اما چه شرمنده ام، افسوس! کارمن نیست. بسیارکم میدانم، دانسته هایم نیزنظمی ندارد که راه به جائی ببرد، یا راه را برکسی که درپی انتخاب است روشن کند. و این اگر نباشد، تاریخ افسانه ای خواهد بود برای کودکان خواب آلود. البته، من انکارنمی کنم. همیشه گرایش به چپ داشته ام. دوست میداند و دشمن هم. ولی سالهاست که برکنارم. خرک خودم را درحاشیه برانم، که ازدحام کمتراست و دید و حرکت آزادش. آنقدر که زیرپایم چاه و چاله را ببینم و گیج وار در سنگلاخ نتازم. باورکنید، این گردن باریک، حیف است که به بازی بشکند... دراین سالها، که البته بیکار و بیراه نبوده ام، کوشش و آرزویم تنها به دو چیزمنحصرشده است: آزادی و دمکراسی، هدفی که چندان هم دوراز دسترس نیست، و درهمه حال به زحمتش می ارزد. خاصه که با تعادل کنونی نیروها درجهان، چاره جزاین نمانده است که تا چندی فرض کنیم راه میان بر نداریم. پس، آزادی و دمکراسی، و بسیج نیروها، همه نیروها، برای پیمودن این مرحله. توجه من به هرحزب و گروه و سازمانی تنها به این اعتبار است و بس. فعلا کاری به گذشته و آینده شان ندارم. تا همین حد که گفتم، با همه شان میتوانم همگام و همراه باشم، بدبختانه، کشش ها همچنان پراکنده و نا هماهنگ است و من میترسم که عمربسر رود و ما هنوزازخم یک کوچه نگذشته باشیم. ولی، چه باک! با ما و بی ما راهی است رفتنی...
... چهارنیم، پنج. هوای گرم و سنگین اتاق.
کتاب را می بندم و به حیاط میروم. نشسته اند، گله گله درسایه نارسای دیوار. و آقایان ضرغام فر درجای همیشه خود، پای درختان حاشیه زمین والیبال. همان چشمان گردان و برق افشان، همان زبان پرکار و لبهای نیم خندان. جوانی را پیش خود نشانده اند،- شکاری دندان گیر، دست و پا بسته برای زورآزمائی طبع شوخ و لطیفه پردازی که دارند. مرا می بینند و به اصرار نزد خود می برند. یکیشان- آقای مدیرکل که همیشه هرابتکاری ازاوست – با خنده میگوید:
"دوست مان را که می شناسید، حمید آقا..."
- و رو به جوان کرده می پرسد:
"ببخشید، فراموش کردم، معروف به چی؟"
جوان، سفید رو و کمی آبله گون، پیشانی کوتاه، صورت رویهم چهارگوش و گونه ها بر جسته چهار زانو نشته است، گردن کشیده و ابروها بالا زده، با نگاهی رمیده، دلخور جواب می دهد:
"آه، علی چینی بندزن. شما که میدانید.
"ها، بله، یادم آمد. حافظه که نیست، آقاجان..."
نگاه چشمان اندک مایه تابدارش با من میخندد. میگوید:
"ایشان درقزل قلعه همسایه سلول مان بودند. نمیدانید چه شعرهای نابی میخواندند،- چکیده سبکبالی و بیغمی این ملت، که اگرهم سنگ ازآسمان بباره، دنیا را تخمش نمیگیره..."
- چشمک میزنه:
"درست مثل خود حمید آقا. نگاهش کنید، چه صفائی تو وجودش هست".
سرتکان میدهم. چه بگویم؟ کنجکاو هم هستم، ازشما چه پنهان، اما افسوس حمید آقا- شاید پیش من تازه از راه رسیده- حال و حوصله شعرخواندن ندارد. با یک دندگی دربرابراصرار آقایان ایستادگی میکند.
"خوب، پس برامان بگید چه جوری راه تان را کج کردید. سرازقزل قلعه و بعدش هم اینجا در آوردید."
سکوت. همان یک دم و نه بیش. و بازچشمک است و آن لبخند ظریف که درگوشه های لب پرپرمی زند. آقای ضرغام فربه چرب زبانی ادامه میدهد:
"آخر، شما، جوان به این متانت و با این افکاربلند، دیگرمثل ما و این آقا (اشاره به من) نیستید که بخواهید برای یک لقمه نان با این سگها بجنگید. شما الهام از بالا می گیرید برای نجات آدمها تلاش میکنید."
حمید آقا، با دهن نیمه بازو نگاه شیفته، گوش به او دارد. شکفته است و همه باورش درچشمان بلوطی تیره زبانه می کشد. یک دو سایه تردید برپیشانی کوتاهش می لغزد، دستش با حرکتی تند مگسی را که نیست می پراند. سپس، با صدای زیر، گله آمیز: آهسته به سخن می آید:
"خوب دیگر، به ام گفتند برم، من هم رفتم. چاره نداشتم. راه افتادم، با اتوبوس خودم را رساندم تجریش، گفتم تو میدان یک گشتی بزنم، تا چی به ام دستوربدهند..."
داستان بی مقدمه آغازشده است و من بکلی گیجم. چه کسانی به او گفتند: "برو"؟ برای چه میگوید: "چاره نداشتم"؟ آیا گروهی، دسته ای بودند؟ چه مرامی؟ می خواهم بپرسم، ولی میترسم برود و داستان ناگفته بماند. گوش میدهم:
"... همین جور برای خودم ازوسط میدان میرفتم که یک بنزخیلی شیک از بغلم رد شد و غیژژ رفت کنارپیاده روایستاد. یک آقا با یک دخترهیجده ساله ازش پیاده شدند،- اما ازآن خوشگل هاش! ناکس، یک وجب هم نمیشد... و چه پروپائی! دیگردلم داشت قیلی ولی میرفت. تف کردم زمین و چشمهام را بستم. یکهو به ام گفتند: "زود خودت را برسان، هم الان وقتشه!."
دیگرخودداری نمیتوانم، میپرسم:
"کیها گفتند؟ شما مگرتنها نبودید؟"
"چرا، تنها بودم. بلی ولی صدا تو گوشم می پیچید. حالا، خیال خودم بود، فرشته بود، چی بود، نمیدانم."
جوان سربه زیرمی افکند. ازهمین چند کلمه که در توضیح گفته است دل چرکین مینماید. بیگانه ام میداند، و حق با اوست. آقای ضرغام فربزرگ- که میدانیم به قد کوتاه تراست،- چشمان سبزش خمارو لبهای نازکش خنده دارد، با تکان های ظریف سروگردن میگوید: "دوست مان پروا می کنند که بگند جبرئیل به ایشان الهام میکرده. خوب، ازشکسته نفسی است. ولی حقیقت همینه که ایشان به دستورآسمانی عمل میفرمودند. حالا، خودشان باقی را که بگند، مطلب خوب دستگیرتان میشه". و رو به جوان میکند: "بله. میفرمودید؟"
"آنها، دوتائی شان ازماشین پیاده شدند، رفتند. نفهمیدم کجا: مغازه، یا چه میدانم، بنگاه معاملات برای خرید خانه و باغ، ازاین چیزها. خوب چشم گرداندم، دیگرپیداشان نبود. خودم را رساندم به ماشین، دستگیره اش را فشاردادم، واشد، پریدم، نشستم پشت فرمان. سویچش رویش بود. پیچاندمش، روشن شد. من تو عمرم رانندگی نکرده ام. ولی دست و پایم را هرجا میگذاشتم، هرحرکتی میکردم، درست همان بود که میبایست باشه. مثل یک اسباب بازی کوکی، ماشین برام لخت بود. دنده عقب گذاشتم، رفتم وسط میدان، بعدش، تندی پیچیدم به راست که بزنم ازخیابان دربند دربرم. حالا ازجلوم، ماشین ها پشت سرهم میآند و من خودم را ازلاشان می دزدم که مبادا شاخ مان تو هم بره و کاردست مان بده."
حمید آقا، روی سخنش تنها به آقایان ضرغام فراست، برای آنهاست که شاید برای چندمین بارداستان خود را میگوید. اما دراینجا ناگهان روبه من میکند و با نگاهی دریده و پرخاشگر که اندازه ای به هراسم می افکند، ازمن می پرسد:
"خوب، شما این را چی میگید؟ میگید کارخدائی نیست؟"
و چنان که گوئی انکاری دردلم خوانده است، خود جواب میگوید:
"من که میگم هست، حالا شما هرچی دلتان خواست فکر بکنید".
آشتی جویانه لبخند می زنم:
"فکری ندارم بکنم. خیلی هم مشتاقم بدانم کارتان آخرش به کجا کشید."
آقای ضرغام فر- مدیرکل- پا درمیانی میکند:
"نه، حمید آقا، ایشان خودشان هم یک پا توهمین عوالم اند. ازقیافه شان پیداست."
برادرش میگوید:
"شما دنباله حرفتان را بگیرید. آن که اهل باشه، خودش پی میبره".
"بله. کجاش بودم؟...ها! زدم به سربالائی خیابان دربند و دیگرمثل باد میرفتم. یکی یکی ماشین ها را پشت سرمیگذاشتم و کیف می کردم. راستش، آن سایه درخت ها، آن سبزه و آن ماشین آخرین سیستوم که توش لمیده بودم، قدر یک ثانیه مرا برد توعالم دیگر. آخ! کاش یکی مثل همان دختره بغل دستم نشسته بود و با هم میرفتیم چه میدانم کجا. مگرمن چیم ازآنهای دیگرکمتره، ها؟ ولی این خواب خوش من بی تعبیربود. صد صدو بیست متری درسعد آباد به ام گفتند: "بپیچ به چپ، برو تو". رفتم. هیچکس جلوم را نگرفت. حالا دیگرهمه چی تو ذهنم روشن بود. میدانستم پیش کی می رم، کی مرا فرستاده، چی ها دارم که بگم. انگار درسی که از برکرده باشم. خودم را میدیدم که دارم تعظیم می کنم و به ام "بفرما" می زنند که بنشین. رو آن مبل ها که مثل تشک پرقو آدم توش غرق میشه! بلی، کجای کاری، بابا؟ نشستن چی؟ اول این ماشین پدرسگ صاحاب را باید وا ایستاندش.- کجا؟ خدایا، خداوندا! این ورخیابان، آن ورخیابان، روبرو خیابان... مانده ام چه کنم. آخرش گفتم علی الله! سریک دو راهی ترمز کردم غیژژ، ماشین وایستاد، یک خورده کج، اما. چرخ جلوش هم رفت تو حاشیه گلکاری، چند تا ازشمشاد ها را لت و پارکرد. خوب، بازهمینش معجزه بود. من که رانندگی سرم نمی شد. در را وا کردم، آمدم بیرون- شکرخدا، کارتا اینجاش خوب رو قلطک بود. اما این خرکی رفتنم تو باغچه...وای! چه جوری حضورشان غذرخواهی بکنم؟ دیگرتو خیالم هی دولا راست میشم، "ببخشید، خیلی بد شد" میگم. و می بینم، نه، این نیست. باید بگردم، چهارتا کلمه ناب گیربیارم که به دل بنشینه. خدایا، چی؟ ها؟... یکهو دیدم شصت هفتاد تا سرباز و باغبان و کارمند و مامورآگاهی ازپشت هردر و دیوارسبزشده اند، ریخته اند سرم. "خوب، بابا، چیه، پیغام دارم براشان. خدا مرا فرستاده، بیخودی که نیامده ام! نگذاشتند..."
تاملی آشکاربرچهره جوان نقش بسته است. خاموش، دست دراز می کند و ساقه علفی را از پای درخت می کند. یک دم میان انگشتان می چرخاند. بعد به دهن می برد و ریزریزگازمیزند و تف می کند. پیداست، میخواهد خود را به چیزی مشغول دارد و نمیتواند. دلم براو می سوزد. نگاهش می کنم و درتب و تابم که بلکه چیزی از پیغامش بشنوم. درپس این پیشانی کوتاه، چه برق اندیشه خدائی درخشیده است؟ دهن بازمی کنم که بپرسم. اما دیراست. آقای ضرغام فر، که چشمان تا به تایش زیرکانه میخندد، میگوید:
"حالا غصه این چیزها را نخوریم، بابا. آن که پیغام داره، این دفعه پیغمبرش را مجهزتر می فرسته که دیگرزیر مشت و لگد ازحال نره.
- و لبش را به قصد من گازمیگیرد و با ابرواشاره میکند که چیزی نگویم.-
"تازه، جانم، ما را این میان کجا میبرند؟ بیا به کارخودمان برسیم.
و بی درنگ، با انگشتانی که پائین گرفته پنهان میدارد، دوسه بشکن پرصدا سرمیدهد"
"خوب، ببینم: دم، دم، دم!"
"ها، همیشه بابا؟ درسته؟ ده، حالا برامان بخوان ببینیم،- یاد روزهای خوش قزل قلعه..."
دوسه دقیقه ای به ناز و اسراردو طرف می گذرد. سرانجام حمید آقا رضا میدهد و خندان با ضرب خویشتن دار و کوبنده ای که می خواهد مجاب کننده باشد، میخواند:
"د------م، دم!
"بگیربذاراون دم..."
و همچنین یکی دو بند دیگر، خواهشگر و نوازشگر و کم کم بیتاب، تا آنجا که آهنگ یکباره تند میشود و کلمات گوئی ازشوق میرقصند:
"علی چینی بند زنم من
"جوجوکه به هم زنم من
"خاطرخواه زنم من..."
آقایان شورحالی دارند. به لب و چشم و سراسر تن میخندند. دم به دم، به به است و آفرین، "زنده باشی!" حمید آقا وا می شکفد و باز به اصرارایشان یکی دو شعرمیخواند. اما بسیار کوتاه و رویهم رنگ پریده. بتدریج هم وا می رود وصدایش افت میکند. خاموش می شود. رنگ ملالی برچهره اش نشسته است. شاید پشیمانی مربوط از پیغمبری به دلتنگی...
لحظه ای چند سرد و سنگین، که هیچکس نمی داند چه بگوید. حاجی تهرانی سرمی رسد،- پیر سجاده نشین سحرگاهی. و چه بجاست حضوراو. دست برشانه آقای ضرغام فر نهاده کنارش چمباتمه می زند. سینه برجسته و کم مویش ازچاک پیراهن عربی پیداست. از نزدیک رویهم تنومند می نماید. خوش سیماست، با ریش فلفل نمکی و چشمانی زیتونی رنگ زیرک و پر فروغ، بینی کوچک و خوش برش، کمی خمیده، پوستی صاف و گندمگون، براق، بیشتر دندانهایش افتاده است و سخن ازدهانش شکسته و نم گرفته اما گرم و خوش طنین بیرون می آید. صبح به دادرسی ارتش رفته بود، برای بازپرسی.
"روکرد، ازم پرسید: اعلامیه های "آقا" تو خونت چه کار می کرد؟ همه را روراست به اش گفتم. پنهان کردن نداشت. گفتم، وقت آمدن رفتم خدمت شان. فرمودند یک دسته از آنها را با خودت ببر ایران. من هم اطاعت کردم. پرسید؛ خودت خواندی توش چه نوشته بود؟"
پیرمرد مکث می کند و نگاهش در دورها پرسه میزند. نگران و پشیمان به نظرمی رسد. و "گفتم ، نه نخواندمش... اما این کارم درست نبود، می بایست راست را بگم. ترسیدم. نمیدانم چرا..."
آقای ضرغام فر به دلداری می گوید:
"خوب، حالا گذشت، حاج آقا..."
"نه. همچوآسان نمی گذره... من نمی بایست بترسم. نمیدانم چی شد.
پیرمرد حیرت زده درچهره ها نگاه می کند و گوئی پاسخ مشکل خود را از ما می خواهد. و دراین میان نگاه شیرین و گج تاب چشمان دوست ما درچاک پیراهن پیرمرد رفته است. سر برمیدارد و خندان، با شوری خبره وار می گوید:
"اما خوب سینه خوشگلی داری، حاجی. بگذار ببینم..."
و دستش دوستانه دراز می شود. حاجی میخندد و ازجا برمی خیزد.
"خوب، من دیگربرم. دیرم شد."
براستی، من هم دیگردیرم شده است. "با اجازه شما"... و می روم.
... پس ازشام، دست جوان کارگر را می گیرم و با هم به حیاط می رویم. به رغبت، شاید هم با کمی سرفرازی، خواهشم را می پذیرد و قدم زنان داستان خود را برایم می گوید. نوزده، بیست ساله است، اما درشت اندام و ستبرگردن، با سری بزرگ و صدائی بس کلفت: پچ پچه اش را ازده متری میتوان شنید. ولی چه باک؟ چیز نهانی نداریم.
"میدانید، ما سه نفربودیم که سرمرزگرفتندمان. پیش ازما چند گروه دیگر بودند که بعضی شان توانستند بگذرند و بعضی هم در مرز دستگیرشدند. مثل ما. البته، بعد فهمیدیم که هم این ور مرز و هم آن ورش عمال دشمن درشبکه مان رخنه کرده اند. این جوری که رابط این وری ما را می انداخت تو چنگ سازمان و رابط آن وری خبررسیدن ما را به سلامت از رادیو اطلاع می داد که بازعده دیگری راهی بشند و سربزنگاه گیربیفتند. نمیدانم خنده داره یا این که بایست گریه کرد. ولی بگذریم. ما را نشاندند تو ماشین و ازمرزآوردند خرمشهر و ازآنجا هم آبادان، درمحل سازمان. هرکدام مان را انداختند تو یک سلول جداگانه. بازجوئی مان همان شبی شروع شد. یکی یکی. من تو سلولم ناله و فریاد دوستم را می شنیدم و پیش خودم بررسی میکردم که چی بگم و چه جورمقاومت بکنم. سلول من یک هلفدانی بود، دم توالت، یکی آمد و رفت تو. ازصدای پا فهمیدم آن دوست دیگرماست، با یک سربازمراقب که پا به پاش حرکت می کرد. یکهو از پشت درسلولم شنیدم داره انگار با خودش حرف میزنه، بلند می گفت؛ "خوب، حالا که می دانند، بیخودی کتک خوردن که چی؟" صداش را شناختم و فهمیدم که مقصودش منم. چون بارها که با هم بحث می کردیم، همیشه اینجا میان مان اختلاف بود. من میگفتم همه چی را باید منکرشد و حرف ارانی را برخش می کشیدم که "فکرکنید سر نیزه زیرگلوتان گذاشته اند؛ اگرسرتان را برای آراه گفتن پائین بیارید، سرنیزه است که تو کلوتان فرو میرود" اما او می گفت چیزهائی را که می بینی می دانند، باید گردن بگیری، که خود خواهی شان راضی بشه و دیگرپاپی دانستن چیزهای دیگرکه نمی دانند و تو نبایست بگی نشند. و این برام باورکردنی نبود. من این دوستم را به عنوان رهبرخودم قبول دارم، به علم و اطلاعش احترام می گذارم. ولی اینجا گمانم خودش را گول می زند، یا چه می دانم، هوش سر شارش ازترس شکنجه پی دلیل تراشی می رفت."
درسخنش میدوم:
"ببخشید. این دوست تان این جاست تو همین زندان؟"
"نه، شماره چهار"
"اسمش؟"
با احترام میگوید:
"آقای ص..."
"چه جورآدمیه؟ چه کاره است؟"
"دانشجواست، بیست و چهارپنج سالش میشه. اما ازآن کله هاست! خودش یک صاحب نظره" بنازم، هی! چشم بد به سنگ! گرچه، دراین کشورعجایب، همیشه طفل های یک شبه ره چند ساله رفته اند... تنها عیب کارشان اینه که، پس ازاین راه دورو دراز، همچنان طفل مانده اند. بگذاریم. به دنباله سخنش گوش میدهم:
... دوستم با سربازنگهبانش ازتوالت رفته بود. داد و ناله آن یکی دوستم هم دیگرشنیده نمی شد. وضعش برام روشن بود. او را من آدم ضعیفی می دانستم. لابد نشسته بود و داشت سفره دلش را براشان پهن می کرد. هه، به من چه، باز نیمساعتی گذاشت، تا که آمدند و این بار آقای ص را بردند برای بازجوئی. من باز شدن در سلولش را شنیدم و بعد هم صدای پاش را. ماندم و گوش داری کردم. همه چی آرام بود. نه بزن بگیر، نه فریادی. پس داشت تئوری خودش را به اجرا می گذاشت، اشرفی ها را نگهداره. مدتی رفتم تو فکر، که آیا من هم به موقعش از پس همچو کاری برمی آم، دیدم نه. یک زرنگی و یک خونسردی حق به جانب میخواد که من ندارم. من باید راه خودم را برم. هرچی باداباد. اولش بردندم تو اطاق، ازهمان اولش جواب سربالا دادم. آنها هم نامردی نکردند. افتادند به جان من و ده بزن! چهارتا بودند، یکیش به گمانم افسرشان بود و آنهای دیگرزیردستش. من پنجه هایم را پس گردنم قلاب کرده بودم، سرو روم را با بازوها و ارنجهام حفظ میکردم. باقی تنم دیگربه امان خدا بود، و مشت و لگد که مثل تگرگ می بارید. خسته شدند یا که لم کارشان بود، یکهو همه چی آرام شد. دست کشیدند از زدن و یکیشان آمد زی ربازوم را گرفت، آورد نشاند رو صندلی. بازجوئی از نو. و البته، نصیحت و درباغ سبز، اما من بازهمان حرفها که نمیدانم، نمی شناسم، خبرندارم. یارو گفت بخوابانیدش. رونیمکت خواباندندم و لختم کردند. شلاق لاستیکی بود، گمانم کابل برق، کلفتیش اندازه انگشت وسطیم. آن دو تا ضربه اولش نفسم را بند آورد. یک جور برشی داد به هوش و حواسم. ازآن به بعدش، دیگر می فهمیدم و نمی فهمیدم. ده تا، پانزده تا، بیشتر یا کمتر، نمیدانم. درد نبود، یک جورخستگی که هیج جا ختم نمیشد، جا برای هیچ چیز باقی نمی گذاشت. خودش بود و خودش..."
منقلبش می بینم و چیزی نمیتوانم بگویم. خاموش می ماند. نفس بلندی می کشد و باز از سر می گیرد:
"شب بعدش، باز بردندم برای بازجوئی. اعتراف های دوست هام را به رخم کشیدند. خواندمش. سیرتا پیازکار را گفته بودند. کی بود و چی بود و از کجا آمدیم، کجا می رفتیم، برای چه می رفتیم، همه و همه. من می بایست گفته هاشان را تائید بکنم. همین. و گرنه... شیشه پپسی و سطل آب آنجا حاضربود،
"شیشه پپسی و سطل آب؟!"
لرزشی پیکردرشت جوان را در می نبردد. پرسشم را بی جواب میگذارد، و پس ازنگاهی که سرزنش خاموش آن خردم می کند، ادامه میدهد:
"سرقول خودشان هم وایستادند. اول شیشه پپسی را استعمال کردند و وقتی دیدند باز زیرهمه چی را میزنم، یک سطل را... (صدایش یکباره می شکند) بستند به بیضه هام و کم کم آب توش ریختند. جائی رسید که دیگرنمیشد تحمل کرد. چشمهام سیاهی رفت و سرم خم شد. آب تلخی دهنم را پرکرد. انگارمچاله شدم، افتادم."
یک دم خاموش می ماند. بازنفسی بلند می کشد و در پایان می گوید:
"می رساند دستپاچه شده باشند. چون دیگردست ازسرم برداشتند. فرداش هم سه نفری مان را فرستادند تهران. ظاهرا ازچهل و هشت ساعت آنورتر نمی بایست نگهمان دارند. تازه، تهران خودش داستان دیگری بود. ازهمه رنگش را می بایست ببینیم، هم من، هم خیلی ها، اینجا. ازهرکه بپرسید، چیزهائی داره که بگه..."
بیش از این آزارش نمی دهم. دیگر هم وقت خواب است. بریم. شب خوش!

 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت