راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

ميهمان اين آقايان- 25
آن انقلابی که می شناختیم
و درباره آن می گفتیم
یادداشت های زندان شاه- به آذین
 

دستشوئی زندان شماره سه. تاریک و نمور و بدبو. شاطرحمید آقا روی لبه سمنتی پای شیرها چمپاتمه نشسته است و می خواند. به لهجه تبریزی. و چه خوش آهنگ و پراحساس!
آوازاو را من تاکنون چند بارشنیده ام- بیشتربا یاتیلر آذربایجانی. اما دراین دو سه روزه که جوانان ازقزل قلعه آمده اند، حمید آقا این سرود را ازآنان یاد گرفته است. و اینک تمرینش دراین گوشه دنج،- تنها و بی اعتنا به کسی که گاه دراین ساعت عصر، که همه به حیاط کوچ کرده اند، سرزده ازراه میرسد و پشت دری به کارمی نشیند... چه مانع دارد؟ هرکسی کارخودش بارخودش...
آنچه می توان دانست، حمید آقا دراین روزها آشکارا عوض شده است. نه آن که در روش زندگیش تغییری روی نموده باشد. نه. صبح تا شام، همچنان درفرو رفتگی دیوار راهرو روی صندلی تاشو نشسته است و کتابی دربرابرخود دارد. چراغ نفتی هم با قوری چای که روی آن می جوشد غالبا درکنارپایش میسوزد،- دراین گرمای نیمه تابستان! اما آنچه تازگی دارد این که حمید آقا به جوانها راه میدهد و گاه و بیگاه دوسه تن ازآنان نزدش ایستاده یا چمباتمه زده اند. و او به سوی آنها خم شده ازدیده ها و شنیده های خود، ازآنچه درکارمبارزه براو گذشته است، با آنها میگوید. نگاه دور و بیگانه اش اکنون فروغی مهربان یافته است و جسته جسته پرتو لبخندی چهره اش را روشن میکند. با اینهمه، هوای کار را به دست دارد. همینکه شبح تیره پاسبان یا افسری ازدوردیده شد، بازهمان آشفتگی و آشوب است و همان فریاد و توپ و تشر:
"می آید اینجا، مثل بخت النصر وراندازم می کند، کله اش را برایم می جنباند. چه می خواهی ازجانم؟ طلب داری، بگو بدهم. خلاصم کن دیگر!"
گرایش جوانها به شاطرحمید کم کم برهمه اثرمی گذارد. دیگرکمترکسی بی سلام از برابرش میگذرد،- هرچند که جواب ازاو به ندرت شنیده میشود. و کاراین همدلی و نیک خواهی اینک آنقدربالا گرفته است که امشب، به مناسبت جشن انقلاب مشروطه، کمون ما ازاو دعوت به شام کرده و او نیز پذیرفته است،- چیزی که تا کنون کس ازاو به یاد ندارد.
سفره کمون رنگین ترازهرشب نیست. با ده تومان درهفته- که برخی استطاعت پرداخت آن را هم ندارند- به ازاین نمی توان ازخود پذیرائی کرد. اما پس ازشام، مشتی پسته و یکی دو لقمه گز و چند دانه آب نبات برای شیرین کامی دوستان باز بیش ازحد کفایت است. زندان خوشبختان بهارستان نیست...
شام خورده ایم و سفره برچیده شده است. به اندک زمانی اطاق، که بزرگ هم هست، از مهمانان پرمی شود. چای و شیرینی و آجیل. خنده و شوخی و نگاه های انتظار. و من بیچاره درتب و تاب که بازمبادا به منبرم به کشانند. دوستان، ازمحبتی که دارند، تا درباره من بهانه پرونده سازی به آقایان ندهند و تا یکی دوسال زندان مفت کف ستم نگذارند، دست بردارنیستند. چاره هم ندارم. براستی نمی توانم خودم را از توقع بی پیرایه شان به دزدم. هرچه بادا باد! سخن آغازمیکنم. تیکه ام بیشتربراصالت انقلاب است و رگ و ریشه اش درمیان مردم،- به رغم آن کوردلان که جزصحنه آرائی سیاست بیگانه و رقابت چند ملا و تحریک برخی داعیه داران سلطنت یا صدارت نمی خواهند چیزی درآن ببینند. درست است که چیزی ازاین همه درمقدمه یا حاشیه حوادث بوده است و درنخستین نظر هم بس مهم بنماید، اما متن کارهمان خشم و بیزاری ریشه دارمردم است ازگسیختگی و پوسیدگی نظام حکومت و عجزآشکاردستگاه فرمانروائی شاه درنگهداشت مصالح کشور و تامین حقوق افراد ملت.
من ازاین گونه میگویم و به تاثیرجنبش های آزادی خواهانه کشورهای همسایه خاصه روسیه اشاره می کنم، به کمک های بزرگ فکری و سازمانی و تسلیحاتی که ازآن سو میرسد و به گروه های داوطلب که ازقفقاز برای یاری انقلاب به ایران می آیند و چه بسا که جان خود را دررا آزادی مردم ما فدا می کنند... و درگرماگرم این سخنان افسرنگهبان را درآستانه درمی بینم. به درون می آید و می ایستد. یک دقیقه گوش میدهد و میگوید:
"آقای اعتماد زاده، دیگرختمش کنید."
درلحنش تندی و تیزی نمی بینم. آری، این آن حریف همیشگی ام نیست. جوانی است لاغر و بلند بالا، گندمگون، پیوسته ابرو، کشیده صورت، نگاهی محجوب درسایه مژگانی دراز. او را درهمان روز ورودمان به شماره سه دیده ام و از او خوشم آمده است. به یکی ازشاگردان زمان دبیریم می ماند. آیا برادر اوست؟ هرگزنخواهم دانست. می گویم: "ملاحظه میفرمائید، به مناسبت جشن مشروطه است. طول و تفصیلی هم نخواهد داشت. ای...
چهارپنج دقیقه دیگر."
و بی درنگ به سخن ادامه میدهم. به معنای انسانی انقلاب می پردازم، به مهرو شفقت بزرگی که مردان انقلابی را درگیر و دارحوادث به تکاپو وا میدارد. هرچند که رویای سعادت آدمی درایشان به ضرورت با آتش و خون تعبیر می شود. و دراین میان آدمی است که چهره عوض می کند و به پایگاه تازه ای ازکمال تدریجی خود می رسد.
پس ازپایان گفتارم، مجلس بهم میخورد و افسرنیز پی کارخود می رود. نه او چیزی گفته است و نه کسی ازحاضران. همین بهتر. به حیاط می روم. شبی دیگر برزندان میگذرد و برمن که در زندانم.

رئیس زندان که درمرخصی بود آمده است. زندانیان چشم به راهش بودند. سرگرد است و دستش درکارها تا اندازه ای باز. به خلاف این دوستان تازه منصب، که گذشته ازکمی تجربه، چون چندان اختیاری ازخود ندارند دو دستی به لفظ "مقررات" چسبیده اند، که بی شک به عمد از برای تحقیر و آزار مردم فراهم آمده است.
سرگرد به سرکشی می آید. نگاهی به اطاق های هردوبند، آشپزخانه و دستشوئی، حیاط، و گفت و شنودی کوتاه با برخی از زندانیان. از آن جمله معتمدیان، که یک طومار درخواست دارد: پرونده نامه هایش که هنگام ورود ازاو گرفته هنوز پس نداده اند، مراجعاتش به بهداری برای درمان درد پا و کمرو کسب اجازه خفتن روی تخت، ثبت نام درامتحان شهریورماه پنجم طبیعی، ملاقات خصوصی با مادرش که نوشته است ازتبریزبیاید...
رئیس زندان، ازبزرگی خود و علاقه ای که به آسایش ما دارد، از معتمدیان پرسیده است آیا میل نداریم- من و او، دو پیرمرد معتبردر جمع این یک مشت بچه- به شماره 4 منتقل شویم؟ آنجا فضایش چند برابر وسیع تراست و زندانی درآن دو بارکمتر. محیط آرام و بی دردسری دارد. "ها، اگربخواهید، میشه ترتیبش را داد."
معتمدیان خود درشماره چهاربوده است، و در روز ورودمان به قصرمی دیدم تقریبا آماده است چیزی دستی بدهد تا به آنجا برود. اما تازگی و تنوع برخوردها و جوش و خروش که اینجا میان جوانان می بیند، خاصه ارج و احترامی که به تجربه زندگیش میگذارند، دل از او برده است. نمی داند چه کند. چشم به دهن من دارد و بدش نمی آید که حرف دل خود را از زبان من بشنود. و من اینجا براستی خوشم. خودم را در زندان حس نمی کنم. بی شک جا تنگ است و خوراک بد و کم. اهمیت نمی دهم. چشم و دل شگفت زده ام به کشف دنیای اندیشه و احساس فرزندان وطنم می رود که با قدم های گستاخ و بسا هم اشتباه آمیز راه درست فردای ایران را می جویند، و یقین است که سرانجام می یابند. اما مگراین همه را می توان به سرگرد رئیس زندان گفت؟ و چه می توان دانست؟ شاید او خود از آن رو که بوئی از این همه می برد، چنین دلسوزی می نماید و قصدش جدا کردن ماست. اما جواب رسمی من که با معتمدیان درمیان می نهم این است که اینجا و آنجا هردو زندان است. و حال که آزادی را به ناحق ازما سلب کرده اند، خود دانند. هرجا که می خواهند جامان بدهند.

"نه قم خوبه نه کاشان لعنت به هردوتا شان!"

چند روزی می گذرد و ازمتعمدیان می شنوم که سرگرد یک بار به اسم ازحال من جویا شده است. بزرگی می فرمایند. اما من تا بتوانم خودم را ازاو می دزدم. کاری ندارم، نه با او و نه با هیچیک ازهمکاران او. نهایت لطف شان این که فراموشم کنند. چه خیال خامی! سرگرد یک روز در راهرو غافلگیرم می کند. از اطاق بیرون می آیم و در چند قدمی به او دچارمی شوم. می پرسد: "آقای اعتمادزاده شمائید؟ به اتان بد نمیگذره اینجا؟ ناراحت نیستید؟ غذای زندان چطور؟ شکایتی ندارید؟ می دانید، برای آسایش تان، هرکاری که ازدستم برآد مضایقه ندارم."
قدم زنان تا آشپزخانه و دستشوئی بند رفته ایم. اشاره می کنم و می گویم:
"آسایش من مطرح نیست. من هم مثل دیگران. ولی فکری برای سلامت این صدو چهل پنجاه نفر بکنید. این همه آلودگی و این هوای گندیده..."
نه. این چیزها درصلاحیت او نیست. نباشد. خدانگهدار...
... دراینجا جوان نقاشی زندانی است،- پرویزحبیب پور، به گمانم از مردم پهلوی، که سال های نوجوانی را در تهران گذرانده است. بلند قد و تناور، با صورتی رویهم کشیده، گندم گون، خالی درشت بر رخسار، چشم فندقی رنگ، بینی راست، لب نازک، گردن ستبر. صدائی آرام و شمرده ازته گلو، و با اینهمه خوشایند. ذوقی داشته و به عشق آموختن هنر پی گذرنامه به شوروی رفته است. ازبخت ناساز، گویا به او بد گمان شده اند. یک چند در باکو زندانی و سپس درمسکو زیرنظربوده است. و او درآنجا، ضمن کار برای گذران زندگی، فرصتی می جسته و نقاشی می کرده است. اما چون بررسی پرونده او به جای روشنی نمی رسد، او را به ایران بازمی گردانند و پیداست که اینجا چگونه از وی پذیرائی می کنند. اکنون چندی است که در زندان بسرمی برد، آرام و کناره گیرو شکیبا. بیشتر در اطاق خود با قلم مو و رنگ ور می رود و کاری به کارکس ندارد. یکی ازجوانان ازگفته او پیغام می آورد که می خواهد صورتی ازمن بسازد. با آن که به یاد ندارم او را دیده باشم و ازپایگاه هنرش هم چیزی نمیدانم، موافقت می کنم. سرگرمی است. شاید هم چیزی ازآن به یادگار بماند.
درحدود پنج و نیم، که بیشترحیاط را سایه فراگرفته هرم آفتاب اندکی فروکش کرده است، حبیب پوربساط رنگ و شمتی و قلم موی خود را با سه پایه و بوم می آورد و درکنار حوض، خود می نشیند و مرا می نشاند. کارش آهسته است، با دقتی که سربه وسواس می زند. و من باید بی حرکت روی صندلی تاشو بمانم، نیم ساعت و بیشتر. و خسته می شوم. می بیند و با لبخندی خویشتن دارمی گوید:
"می خواهید، کمی استراحت کنیم."
گل ازگلم می شکفد. جابجا می شوم و آشنائی تازه ای با پیکرخود حاصل می کنم،- این دست و پا و این مفصل ها و مهره ها که بدین خوبی و نرمی ازمن فرمان می برند. می روم و به کارنقاش چشم می دوزم. ای... چیزی هست. باید دید چه ازآب درمی آید. و جمعی که گرد ما ایستاده اند سرمی جنبانند: پچ پچه تحسین و گاه انتقاد. حبیب پورمی شنود و نمی بینم که کارش به بحث و روشنگری بکشد. ازهمین خوشم می آید. هرچه هست همین است...
پس از پزنقاشی، می روم و چندی درحیاط قدم می زنم. با این همه زندانی که ازکوره دم کرده اطاقها گریخته اند. دراین یک وجب حیاط سه گوش دیگرجای پرهیزنیست، خوش و نا خوش، باید سلام گرفت و سر و دمی جنباند. خاصه اگر یک بار با چلو خورش مرغ و شربت سنکنجبین نمک گیرت کرده باشند...
به آقایان ضرغام فر برمی خورم. برادر بزرگتر رنگ و روئی پریده دارد. خدا بد ندهد! بازویش را از دست برادر رها می کند و با صدائی گرفته و لرزان، که همه ترسش درآن طنین افکن است، میگوید:
"خدا رحم کرد، قربان! دیگر رفته بودم..."
و برادرش، تند و چابک، میان سخن او می دود:
"بله. پریشب، نمی دانید آقا. قی و اسهال مگرامانش می داد... با چه مکافاتی افسره را وادارش کردم داداش را به فرسته بهداری... دیگرداشت قطع امیدمان می شد..."
با یاد آوری خطر بزرگی که به یاری خدا از آن جسته بود، داداش چشمان سبز روشنش را به دورها، به آن سوی دیوارهای بلند و گرد گرفته زندان می دوزد و ازمیان لبان باریک خود گوئی زمزمه سرمی دهد:
"اما من اضطراب نداشتم. دست حق رومن بود و انگارمرا ازخودم بیرون می کشید. کم کم پرده از پیش چشمم برداشته می شد. حالت هائی به ام دست می داد. همان ها که پیرهای تصوف فرموده اند: تخلیه و تحلیه و بعدش هم تجلیه... همه برام محسوس شد."
نمی دانم. پس همچو کاردشواری که می گوید نیست. همین قدر می باید تن به تخلیه داد. و اگر جان ازشکاف پائین ره عالم بالا نگرفته باشد، باقی به خواست خدا خود به خود حاصل است...

 

   

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت