نادر
نادرپور
شاعری که شعرش
تابع حوادث
دوران بود
احمد قاسمی
این بخش سوم مقاله و یا نقد شادروان احمد
قاسمی، عضو بلند پایه رهبری وقت حزب توده ایران از اشعار نادرنادرپور است.
شاید برخی تعجب کنند که عضو بلند پایه رهبری حزب با شعر و شاعری و نقد ادبی
چرا باید سروکار داشته باشد؟ این روی دیگر آن سئوال است که گاه متعجب می
شوند که اعضای رهبری حزب توده ایران، روزنامه نگارانی برجسته بوده اند. این
پرسش های احتمالی، اغلب از سر کم اطلاعی از اوضاع سیاسی و اجتماعی دوران
های مختلف و ترکیب اعضا و رهبران حزب توده ایران. حزب توده ایران، همانگونه
که احسان طبری را در رهبری خود داشته، احمد قاسمی را نیز در کنار او داشته
است. دو سیاستمدار و دو منتقد ادبی، که اولی کمتر به امور سازمانی و
تشکیلاتی می پرداخته و دومی دستی توانا در امور سازمانی حزب نیز داشته است.
مانند زنده یاد فرج الله میزانی (جوانشیر) که یک محقق و روزنامه نگار
برجسته بود و درعین حال مسئول کل تشکیلات حزب توده ایران در سالهای پس از
انقلاب و یا مسئول رادیوی حزب با نام "پیک ایران" برای سالها. و یا زنده
یاد رحیم نامور که مسئول "خانه صلح" بود، اما درعین حال یکی از برجسته ترین
روزنامه نگاران دوران خود. روزنامه نگاری سیاسی که بسیاری از سبک و شیوه
نگارش او تقلید کردند. از جمله عبدالرحمن فرامزی.
خواستیم در مقدمه بخش سوم مقاله "احمد قاسمی" در نقد شعر نادر نادرپور که
بی گمان هیچیک از منتقدان ادبی ایران تاکنون با این دقت و ظرافت شعر او را
نکاویده اند، به سئوال و ابهامی نیز پاسخ بدهیم که دادیم.
اکنون بخش سوم نقد شعر نادر نادر پور، که بخش های اول و دوم آن را نیز در
پایان همین بخش قابل دسترسی است :
از دوران معاصر پیش از همه "دلهره ها" به چشم نادرپور میخورد نه امیدها.
اشعار او بیشتر منعکس کننده دلهره هاست. منتها این انعکاس به نسبت جزر و مد
مبارزات در کشور ما و احوال شخصی شاعر کم و زیاد میشود. نمیتوان گفت که
پیشرفت نهضت در روحیات نادرپور تاثیر مستقیم و قاطع دارد ولی تاثیر آن را
نیز نمیتوان انکار کرد. مثلا شاعر در سالهای 1329 و 1330 در اروپاست، با
زندگی آن دیار آشنا نیست، تنهاست و از بیمهری این و آن رنجیده است. سه
قطعه "از درون شب"، "نالهای در سکوت"، "چشمها و دست ها" ثمره این حالت
است.
اینک چند بیت از قطعه نخستین:
شبم تاریک شد، تاریکتر شد
نمی تابد ز روزن آفتابی
نمی تابد در این بیغوله مرگ
شبانگاهان فروغ ماهتابی
خدایان اند و اخترها و شب ها
گواه گریههای شامگاهم
نمیدانند این بیگانه مردم
که درخود اشکها دارد نگاهم
بکوب ای دست مرگ امشب درم را
که از من کس نمیگیرد سراغی
شب تاریک من بیروشنی ماند
تو ای چشم سیه، برکن چراغی
در "چشمها و دست ها" که عنوان نخستین مجموعه اشعار نادرپور هم هست و در
اسفند 1330 در پاریس ساخته شده وی توصیف میکند که چگونه "چشم بینگاهی" به
او خیره میشود و او را میلرزاند و چگونه "دست سردی" او را در "پنجههای
وحشی" خود میفشارد. این که نام این قطعه به روی کتاب گذاشته شده و این که
نقش پشت جلد کتاب هم دستها و چشم هاست میتوان گفت که مضمون این قطعه در
نزد شاعر از همه مضمونها مهمتر و عامتر بوده است. شاید این استنباط درست
باشد که منظور شاعر از چشمها و دستها چشم و دست مردمی است که شاعر از
آنها رنج و آزار و دوروئی و زیان میدیده است. شاعر تنها و زودرنج ما چشم
این مردمان را "پس نگاه" توصیف کرده است، یعنی چشم هائی که جنبه انسانی
ندارد، گویا نیست، مثل چشمه خشکیده است. در ابیات دیگری این چشمها را به
نقطه گدازنده، شعله ور و هراس انگیز تشبیه میکند که هر لحظه آنها پژمرنده
زندگی است. هم چنین دست این گونه مردم برای نادرپور دستی سرد، بیمهر و خفه
کننده است:
شب در رسید و وحشت آن چشم بینگاه
چون لرزههای مرگ تنم را فرا گرفت
در ژرفنای خاطر من جستجو کنان
دستی فرو خزید و مرا آشنا گرفت
این خلاصه احساسی است که شاعر از جامعه دارد.
نادرپور به ایران بازگشت. ذوق دیدار یاران، مشاهده نهضت عظیمی که در آن
سالها در ایران موج میزد رسوب بدبینی و اندوهی را که در اثر چند سال اقامت
در اروپای ناآشنا در دل او ته نشین شده بود زدود و چهره زندگی که تا آن روز
عبوس و هراس انگیز مینمود یک چند به نظر نادرپور دوباره شادان و خندان
آمد. نادرپور به سوی عشق و زندگی روی آور شد. قطعه "در هر چه هست و نیست"
که در اردیبهشت 1331 سروده شده نشانهای از آن است:
در هر چه هست و نیست
در هر چه بود و هست
در شعله شراب
در گریههای مست
در هر کجا که میگذرد سایه حیات
سرمست و پر نشاط
آن پیک ناشناخته میخواندم بگوش
خاموش و پر خروش
کانجا که مرد میسترد نام سرنوشت
و آنجا که کار میشکند پشت بندگی
روکن بسوی عشق
روکن بسوی چهره خندان زندگی
"هوس" نیز دنباله همین امید و شادمانی است.
اما شور و شوق و شادی اگر چه در نزد نادرپور خاموش نمیشود و هر چند گاهی
زبانه میکشد ولی متاسفانه در بیشتر ایام جای خود را به یک اندوه مبهم، یاس
و وحشت میسپارد. در قطعه "مرداب" شاعر آرزو دارد که مانند آن "رهگذار
رانده از حیات" در دل مرداب غرق شود. "ملال تلخ" شرح سرخوردگی شاعر در عشق
است. "گمراه" که میتوان گفت اوج سخن پردازی اوست اوج سرگشتگی و نومیدی و
اندوه شاعر نیز هست. چه صمیمیت عمیقی در این ابیات خوابیده است! چه درد
هولناکی در آنها سرشته است!
چو آخرین ستاره گمراه آسمان
غلتیده ام بدامن بخت سیاه خویش
از دیدگان کور شب افتاده ام چو اشک
گم کرده ام در این شب تاریک راه خویش
تا آخرین پرنده شب دم فرو کشد
بر میکشم بخواهش دل نالههای خویش
من کیستم؟ پرنده شبهای بیامید
سر داده در سکوت درختان صدای خویش
این است تصوری که شاعر از خود دارد: "پرنده شبهای بیامید"!
"تک درخت"- در اینجا نادرپور خود را از تنهائی و بی کسی نظیر تک درختی
تصویر میکند که در تاریکی شبها فرو رفته است. هنوز در صبح جوانی است که
خود را در "غروب غم انگیز" زندگی میبیند.
"آخرین فریب"- نوعی گله از زندگی است. شاعر در خطاب به زندگی میگوید:
بارها بر آن شدم که خود را به دست مرگ به سپارم. ولی هر بار در این عزم
استوار شدم تو فریبی به کار بردی و مرا از آن بازداشتی. یک روز از راه عشق
نور امید به خاطرم تاباندی و یک روز مرا با غرور این که در شعر و هنر نام
آور گردم پابند ساختی.
"سفر کرده"- از قطعات پردرد و رنج اوست. در دوری همزبان خود از آن مینالد
که کسی او را در زندگی نشناخت و او که بسیاری درد در دل داشته ناچار شده
است آن را پنهان نگهدارد:
در من سرود گمشدهای بود
کان را کسی نخواند و نپرداخت
هرگز مرا چنانکه من هستم
یک آفریده زین همه نشناخت
بس درد داشتم که بگویم
اما دلم نگفت و نهان کرد
بیهوده بود هر چه سرودم
با این سرودهها چه توان کرد؟
ای مرگ، ای سپیده دم دور
براین شب سیاه فروتاب
تنها در انتظار تو هستم
بشتاب، ای نیامده، بشتاب
"بیگانه"- در واقع دنباله قطعه "سفرکرده" است. شاعر خود را از همه بیگانه
میبیند. هیچکس از او خبر ندارد. هیچکس سخن او را نمیشنود. هیچ کس درون او
را نمیخواند. و در پایان میگوید: نمیدانم جهان، آن طوری که همه میگویند،
زیباست یا نه. ولی در هر صورت وجود من وجود معیوبی است:
چه سود از تابش این ماه و خورشید
که چشمان مرا تابندگی نیست
جهان راگر نشاط زندگی هست
مرا دیگر نشاط زندگی نیست
"نامه" – درد دل نادرپور است که به صورت نامه در آمده است. در اینجا نیز
درد نادرپور از آن است که مادرش او را نمیفهمد، مادری که او را آنقدر دوست
دارد و پیوسته بر وجود او میلرزد از او بیگانه مانده است میکوشد که ضمیر
پسر را بخواند و نمیتواند. پسر هم میداند که شکست سکوت و کوشش برای خود
شناساندن به مادر فایدهای ندارد چون که با هم زبان مشترک ندارند. ضمنا
شاعر که از زندگی به تنگ آمده ملامت کنان از مادر میپرسد که چرا او را به
دنیا آورده است:
مادر، من آن امید زکف رفته توام
کز هر چه بگذری نتوانی بدو رسید
زان بیشتر که مرگ تنم در رسد ز راه
مرگ دلم ز مردن صد آرزو رسید
"گریز"- آرزو و شاید تصمیم شاعر است که به دیار دیگری به گریزد "کانجا امید
زیستنش هست". تو گویی خود شاعر از این که این همه نوای امیدی نواخته به تنگ
آمده است و میخواهد از این پس جز بانگ شادمانه برنیاورد و زندگی را بیهوده
در پای مرگ نریزد:
بر چنگ من نماند سرودی
کز مرگ و غم نشانه ندارد
چنگم شکسته به که همه عمر
یک بانگ شادمانه ندارد
زین پس به چنگی ارفکنم دست
جز نغمه نشاط نسازم
بیهوده نقد زندگیم را
در پیشگاه مرگ نبازم
"شعر خدا" – مضمونش کیش اندوه پرستی است. میگوید ابلیس شعرهای فراوان
ساخته است: عشق، قمار، زن، آواز، می، بوسه، نگاه، مستی و گناه- ولی خدا فقط
یک شعر ساخته، با این تفاوت که شعر او شاهکار است:
شعر خدا غم است، غم دلنشین و بس
آری، غمی که معجزه آشکار اوست
"ابر" – نادرپور خود را به ابری تشبیه میکند که بر بهار مرده خود میگرید:
من بر بهار مرده خود گریه میکنم
اما کسی بگریه من دل نمیدهد
جز بوتههای هرزه و گلهای بینشاط
این دانههای ریخته حاصل نمیدهد
شاعر عشق و امید
اما چنانکه بیشتر گفتیم شور و شادی و امید در نادرپور همچنان زنده است و هر
چند گاه از زیر خاکستر زبانه میکشد. قطعه "سرمه خورشید" که عنوانش بر روی
یکی از مجموعههای نادرپور گذاشته شده مظهری از این شعله است. نادرپور مژده
میدهد که زندگی را از سر گرفته است. همان کسی که در "دختر جام" مادر خود
را برای این که به او زندگی داده است به باد سرزنش میگرفت اینک "سرمه
خورشید" را "به روان پاک پدر و پشگاه مادر" و آخرین اثر خود "شعر انگور" را
"به شهلا همسرم که هم سفر راه زندگی من است" تقدیم میدارد. اصولا این امید
به زندگی در وجود او جلوهای از عشق به شهلاست. به این چند بیت "سرمه
خورشید" دقت کنید:
من مرغ کور جنگل شب بودم
باد غریب، محرم رازم بود
چون بار شب بروی پرم میریخت
تنها به خواب مرگ نیازم بود
از لابلای توده تاریکی
دستی درون لانه من لغزید
وز لرزهای که برتن من افکند
بنیاد آشیانه من لرزید
این دست، دست گرم تو بود ای عشق
دست تو بود و آتش جاویدت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمه خورشیدت
این دست گرم عشق، دست شهلاست.
عشق به شهلا و عشق به فرزند آینده نادرپور را گرم کرد. بطوری که در آبان
1336 در انتظار فرزند خود قطعه "پدر" را ساخت. اما آن فرزند دلبند نیامده
از جهان رفت. قطعه "حسرت" دنباله قطعه "پدر" است. شب است و صدای مادری که
برای طفلش لالائی میخواند میآید و شاعر با خود میاندیشد:
کاشکی من نیز طفلی داشتم چون او
در کنارش تا سحر بیدار میماندم
کاشکی در خلوت شبهای مهتابی
برسر بالین او آواز میخواندم
..........................
نالهای از سینه ام برخاست
کودک من، نیستی، افسوس!
می بینید که دیگر نادرپور آن کسی نیست که مادر خویش را به علت زندگی
بخشیدنش ملامت میکرد. او قطعه "زنبق" (مرداد 1338) را برای دختر کوچکش که
به قول خودش هم چون زنبقی در وجود او شکفته و امید خفته را در او بیدار
کرده ساخته است:
اما تو همچون زنبقی در من شکفتی
از عطر شیرینت مرا سرشار کردی
اندیشههای تیره را از من گرفتی
درمن امید خفته را بیدار کردی
در میان سرایندگان شعر نو هیچکس نتوانسته است با این دقت و قدرت، مستی عشق
پدری را توصیف کند. او در دیباچه "سرمه خورشید" میگوید: "هر شعر من نیازی
است که برآودنش را به جان پذیرفته ام". این قطعه هم نیاز پدری حساس است.
این قطعه مانند قطعات معروفی که ایرج میرزا در سبک قدیم در مورد مهر مادر
سروده در سبک نوین بینظیر است. اینک دو بیت لطیف از آن:
بر پنجههای کوچک بیناخن تو
هر بوسه من قطره سیماب میشد
لبخند تو در خواب ناز بیگناهی
میماند چندان برلبت تا آب میشد
ستاینده نبرد عظیم زندگی
اگر چه انعکاس مستقیم حوادث عمده سیاسی در اشعار نادرپور زیاد نیست ولی
آثار آنها را به آسانی میتوان دید. شاید قویترین شعر سیاسی او "سرود خشم"
و "خوشههای تلخ" باشد. در سال 1331 امواج امید که به صورت نهضت تودههای
مردم ایران هر روز بالا میگرفت نادرپور را برکنار نگذاشت. "سرود خشم" سرود
رزمندگان طبقه کارگر است که سکوت مرگ را درهم میشکند و در رستاخیز "این شب
واپسین" از بر آمدن "خورشید زندگی" نوید میدهد:
آهنگران پیر همه پتکها بدست
با چهرههای سوخته در نور آفتاب
چون اختران سرخ بتاریکی غروب
چشمان پر از نوید فرح بخش انقلاب
خواند بپاس روز ظفرباد شامگاه
شکرانه گسستن زنجیر بندگی
آهنگران پیر همه پتکها بدست
در چشمشان طلیعه خورشید زندگی
"خوشههای تلخ" (آبان 1321) اشاره به خوشههای تلخی است که پس از نبردی که
سپاهیان دلاور را به خاک انداخته است باید از سینهها بروید. این قطعه
فریاد انتقامی است که بر گور شهیدان گمشده از نهاد نادرپور برخاسته است.
اشک شاعر در لابلای "خوشههای تلخ" دیده میشود ولی آن چه بیشتر و قویتر
به چشم میخورد خشم او، شوق او به انتقام و امید او به فرداست:
اینک غروب روز نبرد است و ای دریغ
کز آن سپاهیان دلاور نشانه نیست
آنان بزیر خاک سیه خفته اند و مرگ
جز پاسبان این افق بیکرانه نیست
این اشکها که دیده ما در نشانده گرم
بیهوده بر مزار جگرگوشههای خویش
فردا گواه جنبش خشم اند و انتقام
خشمی که زود میدرود خوشههای خویش
آنان که بذر آدمیان را فشانده اند
بر داس خشمگین اجل بوسه مینهند
وان خوشههای تلخ که از کینهها دمید
می پژمرد چو مژده آینده میدهد
"ناگفته" از قطعاتی است که نادرپور در دوران رژیم کودتا سروده است. آن چه
در این دوران برمردم ایران میگذرد نمیتواند در شاعری حساس و مردم دوست
بیاثر باشد. رنج هم میهنان ما نادرپور را میسوزد و خروش انتقام از نهادش
برمیکشد. ولی خروش در لبهای او محبوس میماند. میخواهد بسراید و
نمیتواند:
شعری است در دلم
شعری که لفظ نیست، هوس نیست، ناله نیست
شعری که آتش است
شعری که میگدازد و میسوزد مدام
شعری که کینه است و خروش است و انتقام...
شعری است در دلم
شعری که دوست دارم و نتوانمش سرود...
شعری که شوق زندگی و بیم مردن است
شعری که نعره است و نهیب است و شیون است
شعری که چون غرور بلند است و سرکش است
شعری که آتش است...
شعری از آنچه هست...
شعری از آنچه بود...
در "ستاره دور" شاعر خود را توصیف میکند که ستم دیده، درد کشیده، ولی
فریاد زده و هیچ گاه راه خاموشی نسپرده است. نقشی که در آئینه سرد و بیحسش
افتد فریاد میکشد که مرا از این چارچوب طلائی آزاد کنید. خشت هائی که در
دیوار گورها اسیراند فریاد میکشند که چرا آنها را به خاک اسارت
نشاندهاند. ستارگان با چشمهایتر بانگ میزنند که ما یک روز اینچنین سرد
نبوده ایم، ما اشک هایی از پی فریاد بوده ایم. باد به ستارگان پاسخ میدهد
که کوس روزگار به فریاد او هم بدهکار نیست. سپس نادرپور میگوید:
من باد نیستم
اما همیشه تشنه فریاد بوده ام.
دیوار نیستم
اما اسیر پنجه بیداد بودهام
نقشی درون آینه سرد نیستم
اما هر آن چه هستم، بیدرد نیستم
اینان بناله آتش درد نهفته را
خاموش میکنند و فراموش میکنند
اما من آن ستاره دورم که آبها
خونابههای چشم مرا نوش میکنند.
"پیکره ها"، "پیوند"، "امید یا خیال"، "تیشه برق"، "پوپک"، "تب و عطش" همه
حاوی مضمون اجتماعی هستند. "امید یا خیال" از عالیترین قطعات نادرپور است.
خشم شاعر از این "دیار دوزخی" زبانه میکشد. روشن است که منظور از "دیار
دوزخی" دیاری است که رژیم دوزخی دارد. امید یا خیال شاعر این است که یک روز
پاره سنگی چون یک جزیره آتش گرفته از خورشید جدا شود، به سوی دیار دوزخی ما
بیاید و ما را به توده خاکستری مبدل کند، خاکستری که برق انتقام در آن
نهفته است. سپس شاعر آرزوهای نسل معاصر، رنجهای او، پیر شدن او را از
مصائب بیشمار توصیف میکند و باز امید یا خیال خود را به پیش میکشد. امید
یا خیال او این است که روزی دریای ژرف از جای خود برآید و ما را در موجهای
وحشی خود غوطه ور سازد تا از بیم فنا چنان دست و پا بزنیم که بند اسارت را
از پای خویش بگسلانیم :
از شوق این امید نهان زنده ام هنوز
امید یا خیال؟- کدام است این کدام؟
اینجا دو راههای است بسوی حیات و مرگ
این یک به ننگ میرسد آن دیگری بنام.
راه توده 333 28 شهریور ماه 1390