راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

سقوط اصفهان- 6

اجساد

قتل عام شدگان

در میدان شاه اصفهان

 
 

در کتاب تاریخ واپسین انقلاب ایران، در کنار گزارش های کلی درباره اوضاع اصفهان، دو داستان جالب توجه نیز آمده است. کروسینسکی می گوید که یکی از بزرگان شهر، به تدریج، همه دارایی خود را برای نیازهای خانواده خود فروخته بود. زمانی که دیگر آهی در بساط نمانده بود، او تصمیم گرفت دست به کاری بزند که خانواده او دچار عسرت نشود، غذائی لذیذ فراهم آورد و بی آن که کسی از خانواده او به مطلب پی ببرد، سمی بسیار در آن وارد کرد و همه اعضای خانواده بر اثر خوردن آن غذا از میان رفتند. شمار ساکنان اصفهان، که پیش از یورش افغانان بالغ بر یک میلیون نفر بودند، پس از سقوط شهر، به صد هزار نفر نمی رسید و این در حالی بود که در جنگ تنها 20 هزار نفر کشته شده بود. از افغانان با وجود این که آنان در تیررس سربازان حکومتی قرار داشتند، از زمان محاصره اصفهان کسی کشته نشده بود. کروسینسکی شمار توپ های سپاهیان ایران را چهارصد عراده برآورد می کند و می گوید با این که خدمه هر یک از آن ها چهارصد توپ شلیک کرده بودند و شمار گلوله های پرتاپ شده به صد و شصت هزار توپ بالغ می شد، اما استفاده سربازان از توپ با چنان ناشیگری بود که حتی چهارصد سرباز افغانی را نیز نتوانست از میان بردارد.

 

شاه سلطان حسین حاضر به تسلیم شد، اما محمود افغان برای این که شهر را در حالت فقر و فلاکت باقی بگذارد، به وقت گذرانی پرداخت. محمود می توانست در آبان ماه اصفهان را به تصرف خود در آورد. حتی سرداران او نیز توصیه کرده بودند که اصفهان را تصرف کند، اما محمود وقت گذرانی را ترجیح داد. او به خوبی می دانست که خطری او را تهدید نمی کند. محمود هدف دیگری را دنبال می کرد و آن این بود که با انتقال مسالمت آمیز قدرت، همه گنجینه های شاه و بزرگان را دست نخورده به چنگ خود در آورد. محمود افغان، از سوئی، از اصرار سرداران خود برای تصرف اصفهان طفره می رفت، اما از سوی دیگر، مذاکرات با دربار در خفا ادامه داشت و چون قحطی به دربار نیز رسوخ پیدا کرده بود، شاه پیشنهاد کرد از سلطنت کناره گیری کند. پدر دو سرسو می نویسد که «علاقه شاه به پایین آمدن از تخت سلطنت بیشتر از علاقه محمود به جلوس بر تخت سلطنت بود». سرانجام، در آخرین روز مهر ماه، شاه، سراسیمه، لباس سیاه بر تن کرد و پیاده از قصر خود بیرون آمد. او در کوچه های اصفهان به گشت و گذار پرداخت، با صدای بلند ندبه و زاری و از مردم طلب عفو کرد. این رفتار شاه مایه تسلی مردم شد و همه بر حال او رقت آوردند و گریه سر دادند. آنگاه شاه به قصر بازگشت و روز بعد، رسولی به اردوگاه افغانان گسیل داشت تا درباره مواد مقاوله نامه با آنان مذاکره کند. قرار شد، روز دوم آبان ماه، شاه برای کناره گیری از سلطنت به اردوگاه شورشیان برود، اما از آن جا که بر اثر محاصره، در دربار اسبی باقی نمانده بود، اسبی از اردوگاه افغانان به دربار فرستاده شد و شاه سلطان حسین برای واپسین بار به عنوان شاه از قصر بیرون آمد. کروسینسکی درباره این چشم انداز رقت انگیز می نویسد:

 

اگر چه ذهن مردم برای چنین مراسمی آمادگی لازم را پیدا کرده بود، اما آنان تاب تماشای آن را نیاوردند. در حقیقت، مردم مانند دو روز پیش از آن که به گریه و زاری پرداخته بودند، از خود بی خود نشدند: سکوتی سنگین و مرگبار که رقت انگیز تر و پرمعناتر بود، جانشین گریه و زاری شده بود و در نگاه سرگردان و بهت زده انبوه مردم که قلبشان فشرده شده بود و از شکایت دم فرو بسته بودند، شگفتی، ترحم، درماندگی و ناامیدی خوانده می شد.

شاه سلطان حسین، در نهایت سرافکندگی به سوی فرح آباد رهسپار شد. اطرافیان شاه و بزرگان کشور کوشش کردند محمود را قانع کنند که بهتر است برای ادای احترام به پیشواز شاه برود، اما او نپذیرفت. آن گاه که شاه به قصر رسید، محمود در یکی از تالارهای فرح آباد منتظر ورود او بود. شاه به محض دیدن محمود، دست های خود را گشود، به سوی محمود شتافت و روی او را بوسید. آن گاه، تاج شاهی را بر سر او گذاشت و محمود را رسما جانشین خود اعلام کرد. شاه از محمود خواست او را پدر خود بداند، زنان او را محترم دارد، شاهزادگان را برادران خود بداند، برابر رسم دربار ایران، حرمسرا را در رفاه نگاه دارد و کشور را به خوبی اداره کند. رفتار شاه موجب ملایمت محمود افغان شد و به گفته پدر دو سرسو «حالتی انسانی به خود گرفت» و از شاه خواست روی نیمکتی در کنار او بنشیند. در این موقع، شاه فرمانی را مبنی بر این که حکومت کشور خود را به محمود افغان و خانواده او تفویض می کند، از آستین در آورد که به توشیح خود او و امضای وزیران رسیده بود. آن گاه، بزرگان کشور و قوم در برابر شاه جدید سر فرود آوردند و برابر رسوم دربار ایران بر زانوی او بوسه دادند. همان روز، اصفهان به تصرف سربازان افغانی درآمد و افغانان بی آن که در جنگی تمام عیار درگیر شده باشند، بر شهر دست یافتند. روز سوم فروردین، شاه جدید در معیت وزیران و بزرگان کشور، به اصفهان وارد شد، در حالی که شاه سلطان حسین همراه گروهی از نگهبانان افغانی از مسیر دیگری به تختگاه برگشت. محمود افغان با شکوه تمام وارد تختگاه ایران شد، آن گاه به قصر شاه رفت و بر تخت شاهی نشست و همه وزیران، خواجه سرایان و بزرگان سوگند وفاداری یاد کردند. محمود پس از نشستن بر تخت سلطنت برای حسن اجرای عدالت فرمانی صادر کرد، که به گفته کروسینسکی، «از غاصبی چون او انتظار نمی رفت»، و سپس دستور داد اموال کسانی را که برای او جاسوسی کرده بودند، مصادره کنند؛ خود آنان را به قتل رساندند و جسد آنان را به عنوان خائنین به کشور در کوچه های اصفهان انداختند. او تنها محمد ولی خان، حاکم هویزه و سردار شاه را بخشید، زیرا گویا سوگند یاد کرده بود که او را نکشد، اما او را به حبس ابد محکوم و اموال او را مصادره و حکومت هویزه را به عمو زاده او تفویض کرد که در سپاه افغانان خدمت کرده بود. کروسینسکی می نویسد:

 

محمود افغان در این باره آشکارا اعلام کرد که از کسانی که به شاه خود خیانت کرده بودند، انتظاری نمی توانست داشته باشد و اگر شرایط مقتضی باشد، به خود او نیز خیانت خواهند کرد.

 

محمود افغان پی برده بود که برای حسن اداره امور نباید به ترکیب حکومت دست بزند، زیرا اطرافیان او قادر به اداره کشور نبودند و ایرانیان نیز بیگانگان را در راس امور قبول نمی کردند، او اعتمادالدوله و دیگر وزیران را در مقامات خود ابقاء کرد، اما برای هر یک از آنان معاونی از افغانان گماشت و به نظر کروسینسکی از این کار دو نفع می برد: نخست، نظارت دائم بر امور و اطلاع از جریان آن ها از طریق افغانان و دیگر، آموزش دادن به افغانان. محمود تنها دیوان بیگی را که مردی فاسد بود، از کار برکنار کرد. تنها مانعی که بر سر راه سلطنت محمود در ایران وجود داشت، طهماسب میرزا بود. محمود سرداری به نام امان الله را با سپاهی که از هشت هزار مرد جنگی تشکیل شده بود، به قزوین گسیل داشت تا آن شهر را که پیش از آن پایتخت صفویان بود، به تصرف در آورد و در این صورت تسلط او بر بخش بزرگی از ایران گسترش می یافت. این لشکر در مهر ماه عازم قزوین شد. طهماسب میرزا با شنیدن این خبر شهر را ترک گفت و به تبریز عقب نشینی کرد. مردم قزوین که بلا دفاع مانده بودند، تن به تسلیم دادند و امان الله که خود را حاکم بلامنازع می دید، دست به غارت گشود و در این کار افراط کرد. مردم که به جان آمده بودند، طرحی را آماده کردند تا افغانان را از دم تیغ بگذرانند. قرار شد پیش از سپیده دم با صدای نخستین شیپوری که خبر از باز شدن حمام ها می داد، در نقاط مختلف شهر بر سر آنان ریخته و همه را به قتل برسانند، اما شبی که قرار بود قتل عام افغانان عملی شود، به نظر رسید که در میان افغانان تحرکات مشکوکی وجود دارد. اهالی قزوین به گمان این که آنان به توطئه پی برده اند، پیش از موعد بر سر آنان ریختند و چهار هزار تن از افغانان را که غافلگیر شده بودند، به دم تیغ سپردند و دیگران با بر جا گذاشتن اموالی که به غارت برده بودند، فرار کردند.

 

مردم قزوین، کسانی را مامور کرده بودند که در صورت فرار احتمالی افغانان راه را بر آنان ببندند، شاید، طهماسب میرزا هم در جریان توطئه قرار داشت و بر سر راه آنان کمین کرده بود و این جمع توانستند به موقع بقیه السیف شورشیان افغانی را از دم تیغ بگذرانند و آن گاه طهماسب میرزا با سپاهیان خود راه اصفهان را در پیش گرفت. این شاهزاده گمان می برد که با نزدیک شدن او به حوالی تختگاه مردم اصفهان بر افغانان شوریده و آنان را بیرون خواهند کرد. از گروه امان الله که از سربازان زبده محمود افغان تشکیل شده بود، چهار هزار تن در قزوین کشته شدند و از چهار هزار نفر بقیه، پانصد نفر راه قندهار را در پیش گرفتند و اکثر سربازان باقی مانده نیز بر اثر جراحات و سرما جان سپردند و تنها به زحمت هزار نفر به اصفهان باز گشتند. خود امان الله زخمی شده بود، اما پزشکی فرانسوی او را معالجه کرد، ولی همه آنچه را که به غارت برده بود، از دست داد. کروسینسکی می نویسد:

 

سر در گمی ناشی از انتشار خبر شکست افغانان، و مشاهده وضع رقت انگیز شمار اندک سربازانی که نجات پیدا کرده بودند، چنان بود که اگر ایرانیان اصفهان با استفاده از فرصت به قیامی همگانی دست زده بودند، می توانستند بر دشمن خود فایق آیند، اما از آن جا که کسی نبود که رهبری مردم را بر عهده بگیرد و هر کسی نسبت به دیگران سوء ظن داشت و حتی هر کسی به دیگری خیانت می کرد، فرصتی به افغانان داد که قوای خود را تجدید و بار دیگر به خود اعتماد پیدا کنند و محمود توانست فاجعه ای خونین و خشونت بار بیافریند که از آن پس اتفاق افتاد.

 

محمود افغان پی برده بود که با شمار اندک افغانی که در اصفهان مانده بودند و شمار آنان به یک دهم ساکنان اصفهان – پس از آن همه مهاجرت ها، قتل ها و قحطی ها- نمی رسید، بقا و دوام او در اصفهان ممکن نخواهد شد، بنابراین، تصمیم گرفت، اکثر اهالی اصفهان را از دم تیغ بگذراند. او کس فرستاد تا سیصد تن از بزرگان و اعیان شهر را به مهمانی دعوت کند و آن گاه همه آن سیصد تن را به محض ورود به قصر شاهی کشت و جسد آنان را در میدان شاه انداخت و دستور داد فرزندان همان کسان را نیز خفه کنند. دویست تن از جوانان خاندان های بزرگ ایرانی و گرجی را که در مدرسه ای تعلیم داده می شدند، به بیرون شهر آوردند، آن گاه آنان را به حال خود رها کردند تا فرار کنند و وقتی آن جوانان پا به فرار گذاشتند، افغانان آنان را به قصد شکار مانند حیوانات وحشی دنبال کردند. بدین سان، افغانان پیکر همه آن جوانان را با تیر سوراخ کردند و کسی از آنان نتوانست جان سالم به در ببرد. کروسینسکی می نویسد که شایع کردند که آن جوانان دسیسه ای چیده بودند، اما به گفته هم او هیچ قرینه ای بر این امر وجود نداشت. محمود افغان که کروسینسکی او را بیشتر «محمود غاصب» می خواند، تصمیم گرفته بود، برای بقای خود اهالی اصفهان را قتل عام کند. از میان گارد شاهی و دیگر سربازان ایرانی سه هزار نفر سوگند وفاداری به محمود یاد کرده و به سپاهیان او پیوسته بودند. محمود غاصب، در ادامه اجرای نقشه خود برای قتل عام اهالی اصفهان، آنان را برای صرف غذا به قصر شاهی دعوت کرد و آن گاه سربازان افغانی برسر آنان ریختند و همه سه هزار نفر را در حال صرف غذا به قتل رساندند. کروسینسکی می نویسد:

 

تردیدی نیست که در چنین موقعیتی، محمود غاصب به کاری پر مخاطره دست می زد و اگر قربانیان نگون بخت او با دیدن این که آنان را خلع سلاح می کنند، از خود دفاع می کردند، می توانستند به شورشی دامن بزنند که در سایه آن اهالی شهر قیام کنند و بر همه افغانان فائق آیند.

 

در جریان این قتل عام، شورشیان افغان چندان از اهالی اصفهان را کشتند که خانه های بسیاری خالی از سکنه ماند و از آن جا که جسدها را در باغچه خانه ها می انداختند، حتی در دور ست ترین محله های شهر نیز باغچه ای خالی پیدا نمی شد. به گفته کروسینسکی، «شمار کسانی که در این قتل عام کشته شدند، از مجموع کسانی که در فاصله شکست گلناباد تا پایان محاصره اصفهان کشته شده بودند، بیشتر بود.» و هم او می افزاید که توطئه قزوین، اگر در هماهنگی با اصفهان تهیه دیده شده بود، می توانست نابودی افغانان را به دنبال داشته باشد، اما کاری را که ایرانیان می بایست انجام می دادند، ندادند و افغانی غاصب فرض را بر انجام آن گذاشت.

 

حتی این قتل عام نیز موجب اطمینان محمود افغان نشد و خواست بقایای جمعیت اصفهان را کوچانده و بیگانگان را در شهر ساکن کند. در آغاز، فرمان داد مانع خروج اهالی اصفهان از شهر نشوند، اما در خفا طرح کشتار عمومی را دنبال می کرد. اهالی اصفهان به اقداماتی علیه شورشیان افغانی دست زدند و کروسینسکی بر آن است که اگر طهماسب میرزا که مشغول خوشگذرانی و خوشباشی بود، به یاری آنان شتافته بود، می توانست در اصفهان «انقلابی بزرگ» ایجاد کند.

 

شورشیان افغان بر اثر کمبود مواد غذایی مجبور شدند برای تهیه آذوقه به روستاها رو کنند و شخصی به نام تذیرالله که راهزنی کارآموزده بود، مامور شد تا با سه هزار مرد به روستاهای ایالت اصفهان سرکشی و روستائیان را مجبور به ارسال آذوقه به شهر کند. ساکنان برخی از روستاها به اختیار خود آن چه در توان داشتند، تسلیم کردند، اما روستاهایی که اهالی آن ها اندک پایداری از خود نشان دادند، به بردگی فروخته شدند. زمانی که نذیرالله با مقاومت بیشتر مواجه شد، تصمیم گرفت ناحیه شمال غربی اصفهان را در پیش گیرد و پس از طی مسافتی بالغ بر دویست فرسخ به دهات و شهرهایی رسید که خبر سقوط اصفهان به گوش ساکنان آن نرسیده بود و این جماعت از دیدن راهزنان افغانی دچار وحشت شدند و آن چه در اختیار داشتنند به رهبر آنان تسلیم کردند. نذیرالله پس از سه ماه قتل، راهزنی و غارت، با پنجاه هزار نفر شتر که بار آن ها آذوقه و غنیمت های دیگر بود، به اصفهان بازگشت و بدین سان به گفته کروسینسکی اصفهان از «قحطی دوم» نجات پیدا کرد و عجب این که در مسافت بالغ بر چهارصد فرسخ رفت و برگشت با مقاومت جدی رو به رو نشد. کروسینسکی می نویسد:

... هر کس می کوشید خود را به جای امنی برساند و از آن جا بی خیال، غارت اموال خود را که به دست مشتی وحشی انجام می شد و کسی را یارای مقاومت در برابر آنان نبود، تماشا می کرد.

 

 

 

 

                        راه توده  386     13 آذر ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت