راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

کیوان- بخش سوم

فلز انسان

برای شکنجه

ساخته نشده!

خاطرات "سایه"

 
 

 

استاد! اگه اجازه بدین امروز چند تا سئوال در باره کیوان به پرسم- این درسته که بعد از قضایای کودتای 28 مرداد، حزب توده دستور داده بود به اعضاش که اگه ازتون خواستند تنفرنامه امضا کنید، این کارو بکنید؟

بله بله، یک دوره ای همچنین دستوری دادن.

قبل از اعدام کیوان بود؟

یادم نیست دقیقا... ولی یک موقع دستور حزبی بود که به اعضاش دستور داده بود که اصل اینه که شما زنده بمونین و آزاد بشین ولو به صورت ابراز تنفر باشه این کارو بکنین. البته همون موقع دو تا نظر بود و اختلاف ایجاد شد که چرا حزب چنین دستوری داده.

به نظر شما دستور عاقلانه نبود؟

ببینید... یک روز یکی از دوستای ما حرف خیلی خوبی زد. گفت: ما مسئول شکنجه هستیم، برای اینکه ماییم که باعث ایجاد شکنجه شدیم. برای این که وقتی یکی رو شکنجه می کنند و او می بره و می شکنه و کوتاه می آد، ماییم که می گیم های فلانی شکنجه شد، کوتاه اومد و اله شد و بله شد، ما همیشه می خوایم آدم ها پهلوان باشن یعنی غیر انسان باشن، فوق انسان باشن... آقا جان! این پوسته (پوست دستش را نشان می دهد) شما یک خورده ناخنت را بهش فشار بدی درد می آد (درد را با تاکید می گوید) اصلا تن آدمی برای این کار ساخته نشده. شما یک دست رو بیار اینجا و دست دیگرتو این طرف (حالت قپانی را نشان می دهد)؛ قپانی بهش می گن بعد دستبندی هست که هی فشرده می شه، یه جایی هست که دیگه غیر قابل تحمل می شه؛ یعنی اگه دستتو بشکنن آسون تر از این وضعیته. همین میز و در نظر بیارین حساب شده که اگه روش کاسه و بشقاب بذارین تحمل می کنه. حتی شما برین روش این لامپو عوض کنین، با این که میز برای این کار نیست، تا این حد تحمل می کنه. اما اگه شما یک پتک بردارین و بزنین به این میز، خوب می شکنه دیگه. اونوقت شما می گین که چرا شکست این میز. بدیهیه وقتی شما سیگارو روی تن یکی خاموش می کنین، نمی تونه تحمل کنه... می میره خب... مگه وارطان نمرد؟

- سایه لحظاتی سکوت می کنه. سیگاری می گیراند و با لحنی دردمند این بیت ها را می خواند:

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گرچه می دانی یقین

گفته و ناگفته می گردد زمین

تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

سینه می بینید و زخم خون فشان

چون نمی جویید از خنجر نشان

- از سایه می پرسم:

بهتر نبود که کیوان تنفرنامه رو امضا می کرد و زنده می موند؟

- خیلی جدی پاسخ می دهد:

نه خیر! اگه این کار رو می کرد دیگه کیوان نبود... همه چیزو نابود می کرد. ضمن این که اونا به یک تنفرنامه راضی نبودند. کیوان کار برعکس کرد. رفقاش گفتند: ما همه نظامی هستیم، کمترین مجازات ما اعدامه، تو غیر نظامی هستی فقط کوتاه بیا. چند سال بهت حبس می دن. کیوان گفت: باهم اومدیم و با هم هستیم و با هم می ریم.

-  صدای سایه وقتی جمله کیوان را می گوید سرشار از غرور است.

یه بار یکی از زندان اومد بیرون و یه پیغام بدی برای من آورد. گفت کیوان گفته به سایه بگو: من از تو هیچ چیزی نگفتم... اصلا مثل این که دارن به من دشنام می دن. نمی تونم تصور کنم چرا کیوان این پیغامو داد؟ خب نگفته معلوم بود که چیزی از من نمی گه... چند وقت بعد هم تیربارانش کردن. اصلا تا اون زمان غیر نظامی ها رو تیرباران نمی کردن حداکثر به دار می کشیدن... واقعا همه چیز کیوان استثنایی بود حتی مرگش هم...

- دو سه دقیقه فقط سیگار می کشد...

کسی نقل می کرد، از آقای ایزدی نامی که پزشکیار زندان بود. یه افسری بود با درجات پایین نظامی. شب اعدام کیوان، این [ایزدی] اومده که زندانیانو ببره برای تیرباران. منتها توی این افسران نظامی دستگیر شده سرهنگ و سرگرد بودن... می گفت: بعضی از اون افسرها که منتظر اعدام بودن، دستپاچه بودن و کیوان رو کرده به اونها می گه شما همه تون می دونستین این راه به کجا ختم می شه. این سرنوشت طبیعی ماست. همه ما می دونستیم به کجا می ریم. این دم آخر آبروی خودتونو حفظ کنین و آبروی راه و روش خودتونو حفظ کنین. مرد باشین وایستین و بعد هم خودش راه افتاده جلوی اونها و رفته به سمت محل تیرباران.

- سایه وقتی این جملات را می گفت به یاد این بیت افتادم:

در این دو دم مددی کن مگر که برگذریم

به سربلندی از این دیر پست ای ساقی

آره... کیوان به اون آقای ایزدی، پزشکیار، گفته یه مقدار مهلت بده که کارامونو انجام بدیم... پشت یک کتابی نوشته، که این کتابو بدین به یک جوانی تو زندان. یا کتشو در آورده گفته بدین به فلانی و بعد اون وصیت نامه عجیب رو نوشته... دیدین اون وصیت نامه رو؟

بله.

به خط کیوان؟

بله استاد! چاپ شده.

کیوان وقتی چیزی می نوشت مثلا رو «اما» تشدید می ذاشت. ویرگول، نقطه، علامت سوال، علامت تعجب می ذاشت. روزنامه که می خرید و می خوند غلط گیری می کرد. قلم همیشه لای انگشتاش بود. به این نامه توجه کنید: او صبح واقعه این آدم که داره می ره اعدام بشه، خطش کوچک ترین لرزش نداره؛ نقطه گذاشته، ویرگول گذاشته، اصلا باور کردنی نیست... یه ظرایفی تو این وصیت نامه هست که خیلی جالبه. پوری، پیش از ازدواج دردهای شدید زنانه داشت که دکتر بهش گفته بود، شوهر بکنی خوب می شی. پوری و کیوان 27 خرداد 33 ازدواج کردند. دوم شهریور دستگیر شدند و 27 مهر سال 33 کیوان اعدام شد. یعنی این زن و شوهر، دو ماه باهم زندگی کردند و با یه عشق عجیب و غریبی هم زندگی کردند. شما نمی تونید تصور کنید... در اون روزهایی که با کیوان تو خیابون می رفتیم و خواست آینه و شمعدان و لوازم عروسی تهیه بکنه، برای شما گفتم شاید، همه حرکاتش صعودی بود، حرکات این آدم پروازی بود؛ تو خیابون راه می رفت انگار داره پرواز می کنه. من تا امروز کسی رو ندیدم که این طور احساس سعادتشو منعکس کنه. اصلا پوستش از سعادت برق می زد و از خوشبختی مشعشع می شد. باور کردنی نیست.

این نکته است که مسئله رو مهم می کنه؛ یک وقتی هست که ما زندگیمون انقدر پریشان و سخته که واقعا گاهی مرگ یک راه نجاتیه که از این همه نکبت و بدبختی خلاص بشی. کیوان موقعی با اراده خودش از زندگی دست بر می داره که در اوج سعادته؛ یک عشق عجیب و غریبی که میان این زن و مرد بود. همین حالا هم در پوری این عشق رو می بینید، وقتی از کیوان حرف می زنه مثل دختر بیست ساله ای که تازه عاشق شده حرف می زنه منتها یک عشق پخته با احترام، یه عشق استثنایی واقعا.

حالا کیوان تو اون صبحی که چند دقیقه بعد تیربارانش می کنند، می خواد به این دختر جوانی که فقط دو ماه زنش بوده بگه که برو شوهر کن، زندگی کن. ولی نمی تونه بگه برو شوهر کن چون کیوان خودشو مالک زنش نمی دونه. کیوان اصلا به مغزش نمی گذره که به زنش بگه من به تو اجازه می دم که بعد از من بری شوهر بکنی؛ این حرف یعنی من مالک توام دیگه. یا از تو خواهش می کنم بری شوهر بکنی یعنی دارم بزرگواری می کنم. تو او لحظه آدم به این چیزها می تونه فکر کنه؟! ببین چی نوشته تو وصیعت نامه: نوشته پوری جان از تو خواهش می کنم که به فکر دردهای قدیمی باش یعنی شوهر بکن. اون موقع که چند دقیقه بعد تیرباران می شد، آدم چنین ظرافتی به خرج می ده؟! خیلی عجیبه. این یه روحیه مافوق بشریه...

پوری سال ها سیاه پوش کیوان بود... من و پوری دو پاره وجود کیوان هستیم گاهی که می نشینیم و حرف می زنیم جفتمون می زنیم به گریه. پوری اون چهره انسانی کیوان رو تو زندگی خصوصی بهتر و بیشتر از ماها دیده...

- سایه دوباره به یاد صحنه دستگیری کیوان و مچاله شدنش در زیر باران مشت و لگد می افتد و به درد اشک می ریزد:

چطور تونستن دست رو کیوان بلند کنن؟!...

- دقیقه ای می گذرد...

 

 

 

                        راه توده  430     2 آبان ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت