راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات ثريا پهلوی

بعد از کودتای 28

دیدن فیلم اعدامها تفریح  شاه بود

بررسی کودتای 28 مرداد از دو زاویه هم جالب است و هم کامل کننده یکدیگر. نخست اسناد رسمی و سپس نوشته ها و گفته های شهود و ارائه شواهد. بخش دوم، یعنی گفته ها و نوشته های شهود وقتی جذاب تر است که نقل مستقیم و یا نوشته مستقیم از کنار دست آمران و سازماندهندگان کودتا باشد. اعتبار خاطرات ثریا پهلوی که در فصولی از آن به روزهای پیش از کودتا و روزهای پس از آن و حتی چند سال پس از آن باز میگردد در همین است. لحظاتی تاریخی که او درکنار محمدرضا شاه بوده است.

 
 

 

خاطرات 280 صفحه ای "ثريا" دومين همسر محمدرضا پهلوی، ابتدا به فرانسه و انگلیسی منتشر شد و سپس در سال 1380 به فارسی ترجمه و منتشر شد. اين خاطرات حاوی اطلاعات تازه ای نيست، اما از آنجا که نويسنده آن در روزهای پيش و پس از کودتای 28 مرداد همراه شاه از ايران رفت و به ايران بازگشت و مشاهدات مستقيم خود را نوشته، دارای اعتباری است در حد يک سند زنده .

درايران انواع مطالب تحریف شده از سوی افرادی مانند روح الله حسينيان و یا حسين شريعتمداری و ديگرانی که خود را وارث اسناد به جای مانده از دوران پيش از انقلاب می دانند منتشر شده است. در لابلای اين اسناد که اغلب با اسامی هيجان انگيز منتشر شده و می شود تا پول شود، آنقدر شعار و اظهار نظر جاسازی شده که گاه در عمل به سود دودمان پهلوی هم در آمده و درمی آيد. مثل کتاب هائی که درباره فرخ روپارسا و يا ليلی اميرارجمند موسسات تبلیغاتی- امنیتی منتشر کرده اند.

کتاب خاطرات "ثريا" نيز، از توضيحات ويراستار و انتشاراتی کتاب مصون نمانده، اما اين توضيحات – گرچه خنده دار- اندک است و به همين دليل قضاوت با خواننده است نه با ويراستار. کمتر می توان تصور کرد که خواننده اين کتاب، عليرغم همه قصه پردازی های رمان گونه ای که در آن بکار رفته، قضاوت مثبتی درباره شاه و کودتا عليه دمکراسی و دکتر مصدق بکند. اتفاقا خواندنی ترين، مستند ترين و قابل توجه ترين بخش کتاب نيز همين بخش روزهای پيش و پس از کودتای 28 مرداد است. آن بخش های رمانتيک خواستگاری و معاشقه ثريا و شاه را در هر داستان عاشقانه ديگری نيز می توان يافت و خواند، اما پشت صحنه کودتا را خير. ما کوشش کرديم همين فصل از کتاب را خلاصه و منتشر کنيم. فصلی که در آن چهره واقعی شاه بزدل در تنگناها و خشمگين و آدم کش در روزهای دفع خطر به خوبی ترسيم شده است. فصلی که در آن، شاه پس از سواری گرفتن از سپهبد زاهدی، او را برکنار می کند تا موی دماغ نداشته باشد. فصلی که چهره واقعی شاه در جريان ديدن فيلم اعدام های پس از کودتا ترسيم شده است. فصلی که نشان ميدهد شاه بيمار خودمحوری و حکومت است و تاب اداره مملکت توسط مصدق و مجلس را ندارد و به کمک چاپلوسان عليه هر دو کودتا می‌کند. اعتبار خاطرات ثريا، که خوشبختانه در سالهای اصلاحات فرصت انتشار يافت تا نسل جوان ايران با چهره واقعی سلطنت و شاه در سالهای حکومت و نه در سالهای پس از سرنگونی و طرح ادعاها در مهاجرت آشنا شوند. و چه خوب که کتاب آلوده به اراجيف روح الله حسينيان ها و شريعتمداری ها نيست، تا خواننده ای که در ايران است، از شدت نفرت از همين آقايان، فصل های تاریخی کتاب را بخاطر بسپارد:

 

ثریا در خاطرات می نویسد:

 

هنوز هم وحشت می کنم از به ياد آوردن فيلمی که يک شب- پس از کودتا- گروهی از افسران در کاخ اختصاصی برای شاه نمايش دادند. نظاميانی که با شليک گلوله ها بر زمين ريخته بودند. چنان ناراحت شدم که وسط نمايش فيلم بلند شدم و به اتاقم رفتم. فردای آن، از شاه پرسيدم چگونه توانسته است اين صحنه های وحشتناک را نگاه کند. جواب داد:

- اين محکومين خطری برای امنيت کشور بودند. بايد درس عبرتی داده می شد.

-  ولی اين فيلم.... اين تصاوير!

با ناراحتی افزود:

-  بايد به افسرانی که فيلم را برايم نمايش دادند ثابت می کردم که يک شاه، اگر هم مخالف خشونت و مرگ باشد، مظهر قدرت و شجاعت است.

 

 محمد رضا مردی است که به خودش اعتماد ندارد(صفحه 60) نمی توانم بگويم که محمدرضا خيلی بذله گو و خوش اخلاق بود. درحالی که دوست داشت درباره ديگران با قاطعيت قضاوت کند، از کوچکترين ايرادگيری نسبت به شخص خودش بيزار بود. کوچکترين انتقادی را تحمل نمی کرد، چهره اش در هم می رفت، چشمهايش تنگ می شد و لبهايش را به هم می فشرد. گاهی اطرافيانش را می ترساند.(صفحه 81)

 

يک روز برای من تعريف کرد: در هفت سالگی کم مانده بود از حصبه بميرم. در حادترين موقع بيماری خوابی ديدم. حضرت علی کاسه ای به دستم  داد و محتوای آن را نوشيدم. روز بعد تب قطع شد و شفا يافتم.  اين يکی از اولين معجزاتی بود که در آن من مورد مرحمت قرار گرفتم. خداوند هميشه حامی من است.(صفحه 87)

 

تاج الملوک آمدن به کاخ اختصاصی برای ديدار ما را کسر شان خود می دانست. گاهی در چشمهای او کينه ای احساس می کردم. او از عالم زنان خوشش می آمد و لذت می برد. در کاخ خود، در ميان متملقين کمين می کرد و دوست داشت دسيسه چينی کند، شخصيت های سياسی و همسران افسران و درباريان را به حضور بپذيرد. از آنها پرس و جو کند، زير زبانشان را بکشد و درباره همه چيز و همه کس اظهار عقيده کند. از ديدن اينکه چقدر در اطرافيان شاه نفوذ زنان حاکم است دچار حيرت می شدم. تاج الملوک رفتار سردی با من داشت. دلش می خواست عروسش بيشتر اوقات در جمع دسيسه گران او شرکت جويد. اشرف، اين جوجه اردک سياه، در تمام دوران کودکی اش مجبور بود بلهوسی ها و آزار های خواهرش "شمس" را تحمل کند.(صفحات 122- 123)

 

در سال 1946 شمس با نوازنده (ویولن) جوانی به قاهره گريخت. بعدها اين نوازنده نام فاميل خود را عوض کرده و بنام "پهلبد" همراه اشرف به تهران بازگشت و وزير فرهنگ و هنر شد!

 

عليرضا، تنها برادر تنی شاه بلند قامت بود و ظاهری عبوس و خشن داشت. همزمان با برادرش به کالج "روزه" در سوئيس رفته بود. پس از تحصيل مقيم پاريس شده و با يک زن لهستانی مطلقه بنام "کريستيان شولفسکی" ازدواج کرده و صاحب يک پسر شده بود. پس از بازگشت به تهران، بدون زن و بچه، خود را از دربار کنار کشيده و با رفيقه اش زندگی می کرد که هرگز او را نديدم. نمی توانست کازانوا باشد. عياشی و خوشگذرانی و سبکسری درباريان او را به ستوه می آورد. در انزوا زندگی می کرد و غالبا از اينکه می ديد شاه با او نيز مانند ديگر برادرانش رفتار می کند عصبانی می شد. شايع بود که زمانی مخالفان رژيم می خواسته اند شاه را از سلطنت خلع کنند و عليرضا را به جای او بنشانند. مسلما شايعه نادرست است.(صفحه 127)

 

"ارنست پرون" زشت و نامطبوع بود. دهان کريهی داشت و برق چشمها و شيوه نگاه کردنش به اشخاص نفرت انگيز بود. پرون همجنس باز بود. از زن، از همه زنها بيزار بود. اين مرد مزور نادرست ماکياول صفت، آتش کينه ها را تيزتر می کرد، وراجی های زنانه را دامن می زد و در همه دسيسه ها دست داشت. بطور اتفاقی شنيدم که او باغبان بوده است... و شايد هم پيشخدمت کالج "روزه" که محمدرضا در آنجا تحصيل می کرد، زيرا پرون سويسی است و با اينکه شاه هيچ خارجی را در دربار تحمل نمی کرد، برای اين سوئيسی شيطان صفت اشتثنا قائل شده بود و بنظر می رسيد مجذوب و شيفته اوست. هر روز صبح با او در اتاقش خلوت می کرد تا درباره مسائل دولتی مذاکره کنند يا اطلاعاتی را که "شيطان" از بازار جمع آوری کرده را دريافت نمايد.(صفحه 143)

 

مصدق

 

در سال 1938 پدر محمد رضا، دکتر مصدق را در زندان بسيار خوفناکی در سيرجان، درحاشيه کوير زندانی کرده بود زيرا وی متهم بود به اين که هنگام تاسيس سلسله پهلوی با او به مخالفت برخاسته است. رضا شاه چنين بود: يک مستبد مبتلا به بيماری خود آزاری، مبتلا به جنون سوء ظن که پيوسته خود را در معرض تهديد بدخواهان و خائنان و جاسوسان دوجانبه و سه جانبه يا چهارجانبه می ديد که فقط برای خيانت به وی بدنيا آمده اند.(صفحه 149)

 

 

در آستانه کودتای 28 مرداد

 

شاه به من اطلاع داد که اوضاع سياسی در ايران تغيير کرده است. آيت الله کاشانی و از ميان وکلای مجلس مکی و بقائی از مصدق روگردان شده اند. شايد با حمايت آنها بتوان اکثريتی در مجلس فراهم کرد. يک چيز قطعی است: ارتش به شاه وفادار است.

تشريح جنبه های مختلف سياست دراين دوره بسيار دقيق و دشوار است. علاقمندم فقط آنچه را خود شاهد بوده ام بنويسم.

هنگامی که پرزيدنت آيزنهاور از پس دادن سپرده های ايران به مصدق تا حل و فصل اختلافاتش با شرکت نفت انگليس و ايران خودداری کرد، من درحالی که ارقام در دستم بود به سراغ محمد رضا رفتم و گفتم: توليد نفت خام ايران به يک ميليون تن کاهش يافته و پالايشگاه نفت آبادان بسته شده است. ما در دام افتاده ايم و واشنگتن از اينکه می بيند کشورما به شوروی نزديک می شود مضطرب است... پس از لحظه ای ترديد، درحالی که صدايم از شدت هيجان دو رگه شده بود، حرف آخرم را زدم:

-  فقط کودتا عليه مصدق می تواند کشور را نجات دهد.

شاه با حيرت گفت:

- غير ممکن است. تا حالا ديده شده که شاهی عليه نخست وزير خودش توطئه بکند؟

-  خيلی خوب. شما اولين کسی خواهيد بود که اين کار را می کنيد!

 

مدتی طولانی در سکوت نگاهم کرد. سيگار در وسط انگشتانش می لرزيد. ديگرنمی توانستم مرد ضعيفی را که به هيات او در آمده بود تحمل کنم. اين شاه را که عرضه تصميم گيری نداشت، اين بازيچه دست قدرت های بزرگ را، اين عروسک خيمه شب بازی را که دائما بين عقايد اين و توصيه های آن سرگردان بود.

ناگهان سيگارش را با حرکتی مصمم در زير سيگاری له کرد و با لحنی قاطع گفت:

-  تنها يک مرد در ايران می تواند برای سرنگون کردن "شيرپير" به من کمک کند: سرتيپ فضل الله زاهدی.

 

دسترسی به سرتيپ زاهدی آسان نيست. می دانيم که او در خانه ای خالی در اختياريه، يکی از محلات اطراف تهران زندگی می کند. ميدانيم که ويلای او توسط اعضای طايفه مقدم محافظت می شود که سوگند وفاداری برايش ياد کرده اند وهمه روزه، با آمدن به ريخت و قيافه و لباس دراويش، گاريچی های آب بشکه و هندوانه فروشان، انواع اسلحه و نارنجک های دستی را زير لباس هايشان برای او حمل می کنند.

زاهدی در بيست سالگی جوان ترين سرتيپ ارتش ايران شده بود. در دوره رضا شاه، شورش کردها و ترکمن ها و بختياری ها را سرکوب کرده بود. سرتيپ زاهدی که در زمان جنگ جهانی دوم فرماندار نظامی اصفهان بود، توسط متفقين دستگير و مجبور به اقامت اجباری در فلسطين شده بود. محمد رضا وقتی در سال 1941 به سلطنت رسيد، بازگشت وی را به ايران تسهيل کرد و از وی خواست که برای مدرنيزه کردن تشکيلات پليس ايران به ژنرال نورمان شوارتسکف امريکائی کمک کند. مصدق او را با 86 افسر ديگر، که همگی به شاه پرستی معروف بودند تبعيد کرده بود.

آن روزها زاهدی که پنهانی به تهران برگشته، علنا در راس مخالفان رژيم مصدق قرارگرفته و مصدق برای دستگيری و تسليم او يکصدهزار ريال جايزه تعيين کرده بود. به همين دليل هم او در اختياريه پنهان شده و توسط افراد مسلح خود حمايت می شد. فضل الله زاهدی هنوز هم از محبوبيت زيادی بين افراد ارتش و پليس برخوردار بود. به هر قيمتی شده بايد با وی ارتباط برقرار کنيم. خوشبختانه با پسر او اردشير روابط خوبی داريم و اکثر اوقات به دربار می آيد. محرمانه با اردشير صحبت می کنيم و او موافقت می کند که پيام ما  را پيش پدرش ببرد.

سرتيپ زاهدی بسهولت مجاب می شود. دستهايش را از شادی بهم می مالد. من کوچکترين جزئيات اين ماجرا را بخاطر دارم. پرزيدنت آيزنهاور که بيش از پيش از نفوذ شوروی در ايران نگران بود، تصميم گرفت با فرستادن کيم روزولت ( نوه بيست و شمشمين رئيس جمهور امريکا) رئيس CIA به خاورميانه دست به اقدام بزند.

از آنسو چرچيل پيامی برای شاه فرستاد و او را به اقدام عليه مصدوق تشويق کرد. شاهدخت اشرف که خودسرانه با مجامع امريکائی سويس ارتباط برقرار کرده بود به تهران و به کاخ برگشت وبرادرش را مصرتر ساخت به اينکه بايستی خود را از شر "پيرمرد" خلاص کند.

بعدها مطبوعات نوشتند که عمليات کودتا توسط CIA اجرا شده است. اين درست نيست. توطئه اگر هم بعدها از نظر مالی توسط امريکا حمايت شد، ولی کلا درتهران انجام شد و دستآوری ابتکاری شخصی ما بود.

 

روز سوم اوت 1953 سرتيپ فضل الله زاهدی در دفتر شاه است. عليرغم سن جوان و بی تجربگی ام، در مذاکرات حضور دارم. مگر منشاء ماجرا من نيستم؟

زاهدی به من می نگرد ونگاهش در من نفوذ می کند. نگاه مردی که می داند مورد توجه زنهاست. او بيش از آنکه زنباره باشد يک مرد جنگی است. اقدامی که می خواهدعليه مصدق انجام دهد سخنان و نگاه های او را ملتهب می سازد. با لحنی قاطع می پرسد:

-  کی می توانم شروع به اقدام کنم؟

شاه مردد می ماند. همين امروز صبح او با چند تن از درباريان بی‌حال که بی بخاری آنها عصبانيم می کند مشورت کرده است و آنها گفته اند:

-  اقدامی عليه مصدق نکنيد. خطرناک است.

و ديشب در سايه روشن اتاقمان، شاه هنوز در ترديد است. با شور و هيجان بيست سالگيم به او پريدم و فرياد زدم:

-  شما رقت آوريد! شما ديگر حق نداريد در افسردگی خود غرق شويد. اگر مصدق بر سر قدرت بماند شما ايران را دو دستی تقديم مسکو می کنيد. و دراينجا، در دفترش باز هم مردد است. نگاهش را از من بر می دارد و به زاهدی می دوزد که منتظر پاسخی است و سرانجام می گويد:

-  من طی فرمانی مصدق را خلع و شما را به نخست وزيری منصوب می کنم. زاهدی می پرسيد:

-  کی فرمان به دستم می رسد؟

شاه با دستی شتابزده دفتر چه يادداشتش را ورق می زند.

-  شما روز 13 اوت (22 مرداد) فرمان را دريافت می کنيد و بايد هرچه زودتر آن را به مصدق برسانيد.

زاهدی اعلام موافقت می کند. اين مهلت به او فرصت خواهد داد که افرادش را جمع کند و غافلگيرانه و قبل از آنکه رياحی رئيس ستاد کل بتواند اقدامی بکند، نقاط حساس تهران را اشغال نمايد. طاس ها ريخته شده است. فقط بايد منتنظر شد. انشاء الله!

 

چند روز قبل از تاريخ تعيين شده، ما با هواپيما به کلاردشت می رويم که يکی از مراکز آبهای معدنی در نزديکی رامسر است. چند تن از دوستان را نيز با خود برده ايم. رسما، ما در تعطيلات هستيم. خيلی دوست داشتم مثل گذشته در تعطيلات باشم و ديگر فضائی را که بر کاخ اختصاصی حاکم بود تحمل نکنم. کاخی که در آن نيمه شب شاه مرا بيدار می کرد تا اتاقی را که با هفت تير زير بالش در آن خوابيده ايم عوض کنيم. يا سر ميز غذا، محمد رضا يک دست بر روی سلاح کمری، غذائی را که به او تعارف می شد رد می کرد از بيم آنکه مبادا مسمومش کنند.

از اتاق چوبی خود در کلاردشت خارج نمی شويم. دوستانی که با خود برده ايم ترديد ندارند که دراين لحظه سرنوشت شاه در تهران تعيين می شود. تنها ارتباط ما با پايتخت دستگاه فرستنده- گيرنده خصوصی است که ما را با سرهنگ نصيری مربوط می کند. سرهنگ نصيری مامور رساندن فرمان خلع دکتر مصدق است. زاهدی دور از دسترس است. او هرگز دو شب پشت سر هم را در يک محل نمی خوابد. ساعت ها می گذرد. ساعت هائی که هرثانيه اش  مملو از دلهره و اضطراب است. ما خواب نداريم. برای بيدار نگه داشتن خودمان پی در پی قهوه می خوريم.21 تا 23 مرداد، سکوت کامل. بدون هيچ گونه خبری. جز اينکه مصدق به آراء عمومی مراجعه کرده و با 99 در صد آراء مردم اختيارات و قدرت کامل خود را تجديد کرده است.

روز15 اوت تحملم تمام می شود و خوابم می برد. ساعت 4 صبح شاه شانه ام را تکان ميدهد و بيدارم می کند و می گويد:

-  ثريا، طرفداران مصدق نصيری را بازداشت کرده اند. بايد هرچه زودتر از ايران فرار کنيم.

باعجله برايم توضيح می دهد که زاهدی منتظر شده تا روز 24 مرداد حکم عزل مصدق را به وی برساند اما وقت طلائی از دست رفته و مصدق توانسته است به نفع خود از آن استفاده کند.

شاه تعريف کرد که مصدق از طريق جاسوسان دوجانبه از ماجرا آگاه می شود و به طرفدارانش خبر ميدهد که توطئه ای عليه خود را در نطفه خفه کرده است. هنگامی که نصيری به عمارت او می رود تا فرمان را ابلاغ کند او را بازداشت می کنند.

-  زاهدی چطور؟

-  او موفق به فرار شده و در خانه دوستانش مخفی است. مصدق برای مرده يا زنده او جايزه تعيين کرده است.

در آن شب، در آن موقع که محمدرضا نوميد شده بود، می دانستم که هنوز نباخته ايم و شوهرم دوباره صاحب تاج و تختش خواهد شد. شاه می گويد:

-  ثريا! هرلحظه ممکن است آدم های مصدق بريزند اينجا. ما بايد فورا حرکت کنيم.

با آشفتگی می پرسم:

-  کجا برويم؟

-  بايد خودمان را به رامسر برسانيم. از آنجا به عراق پناه می بريم. حتی يک ثانيه را هم نبايد از دست بدهيم.

ساعت 4 صبح، با عجله چيزهائی را که همراه آورده ايم در يک کيف می ريزم و سوار هواپيمای کوچکی می شويم که ما را به کلاردشت آورده است. هواپيما پرنده کوچکی بود با چهار صندلی که محمد رضا دوست داشت با آن در هوا معلق بزند. او هدايت هواپيما را بدست می گيرد و بسوی شمال پرواز می کنيم. درهواپيما چهار نفر هستيم: محمد رضا و سرهنگ خاتمی خلبان مخصوصش در جلو و من و آتابای عقب. آجودان و ميرآخور سلطنتی و قرقچی اعليحضرت.

آتابای از شاه می پرسد:

- تصور می کنيد با اين دستگاه می توانيم به بغداد برسيم؟

- امکان ندارد. بايد از آشيانه فرودگاه شخصی ام در رامسر، هواپيمای دوموتوره بيچکرافت مرا برداريم.

پس از سکوتی کوتاهی می افزايد:

-  اميدوار باشيم که آنها فرودگاه شخصی من را بمباران نکرده باشند.

سرهنگ خاتمی سعی دارد من را آرام کند. در آن حال دلهره و التهاب در کلاردشت يادم رفته سگم "تونی" را همراه بياورم. سگی که خيلی دوستش داشتم.

بيچکرافت در آشيانه است. پراز بنزين. می توانيم سوارش بشويم و فورا به بغداد پرواز کنيم. شاه بی آنکه بطرف من برگردد، درباره جزئيات فنی با خلبان بحث می کند. شاه ناراحت است. من در صندلی عقب، بی آنکه متوجه شوم، روی هفت تيرها نشسته ام. خنده ام می گيرد. بالاخره شاه به طرف من بر می گردد. از نگاه من پرهيز می کند. مردها هم گريه می کنند، حی اگر نشان ندهند.

در گوشش زمزمه می کنم:

- من احساس می کنم که 3 روز ديگر به تهران برخواهيم گشت.

نپرسيد که از کجا چنين احساسی دارم.

ناگهان چرخ های بيچکرافت با اسفالت برخورد می کند و هواپيما در فرودگاه بغداد متوقف می شود. در ميان پرده ای از گرد و غبار، جيپی بسرعت بسوی ما می آيد و درست مقابل چرخ های هواپيما می ايستد. جيپ پر از آدمهای مسلح است. سرويس امنيتی فرودگاه. بهت زده به همديگر نگاه می کنيم. يک افسر پليس از جيپ پياده می شود و بطرف شاه که قبلا از هواپيما پائين پريده است پيش می آيد و اعلام می کند که چون شاه عراق ممکن است هر لحظه از راه برسد، باند بايد خالی شود. محمد رضا با شتاب، چند کلمه روی صفحه ای که از دفترچه يادداشتش کنده می نويسد.

 - لطفا به محض فرود آمدن هواپيمای ملک فيصل، اين ياداشت را به ايشان برسانيد.

افسر با سوء ظن او را برانداز می کند و ما را به يک پاسگاه چوبی می برد و درخواست می کند منتظر بمانيم. نمی داند ما کی هستيم، اما احساس می کند بهتر است با ما مودب رفتار کند. همه ما عينک های دودی به چشم داريم.

زير سايبانی ايستاده ايم و تماشاگر فرود آمدن هواپيمای ملک فيصل هستيم. در پائين پلکان هواپيما، مقامات کشوری عراق از شاه کشورشان استقبال می کنند. دسته موزيک سرود ملی می نوازد و شاه ريز نقش بيست و دو ساله گارد احترام را سان می بيند، بدون آنکه حتی فکرش را هم بکند که در چند متری او شاه و ملکه ايران منتظرند تا از او تقاضای پناهندگی بکنند. درگرمای خفه کننده ای که در سايه بيش از 40 درجه است، پيراهن به تنم چسبيده و عرق از پيشانی محمدرضا سرازير است.

پس از نيمساعت انتظار، فرمانده فرودگاه وارد پاسگاه می شود و چون ما را شناخته فورا گوشی تلفن ديواری را بر ميداد تا به قصر فيصل اطلاع بدهد. ملک فيصل بلافاصله "خليل کنا" وزير امور خارجه اش را به فرودگاه می فرستد تا ما را به عمارت سلطنتی که ملک فيصل تصميم گرفته دراختيار ما بگذارد هدايت کند. ساعت 5 بعد از ظهر ملک فيصل ما را به صرف چای دعوت می کند.

 

من جز پيراهن کتابی که هنگام فرار از کلاردشت پوشيده ام، لباس ديگری ندارم. از خليل کنا می پرسم که آيا با اين سر و وضع و بدون دستکش و کلاه می توانم جلو شاه عراق ظاهر شوم. پاسخ می دهد:

- مسلما، اعليحضرت می دانند که شما از نمايش لباس های آخرين مد نمی آئيد.

کلامش مرا می رنجاند.

فيصل ما را با لطف و مهربانی می پذيرد و از ما دعوت می کند که تا هر وقت ميل داريم در بغداد بمانيم. دعوت او را رد می کنيم چون نمی خواهيم مدت زيادی از پناه و حمايت وی استفاده کنيم، مخصوصا که شنيده ايم سفير ما دربغداد که جسما و روحا سرسپرده مصدق است سعی می کند ترتيب بازداشت ما را بدهد.

روز 18 اوت(27 مرداد) بيچکرافت را در عراق باقی می گذاريم و با سرهنگ خاتمی و آتابای با يک هواپيمای خصوصی به رم پرواز می کنيم.

در طبقه چهارم هتل اکسلسيور اقامت کرده ايم. سويت کوچکی که يک کارخانه دار ايرانی (مراد اريه که در سالهای پس از کودتا با حمايت شاه، نماينده کليميان در مجلس شورای ملی شد) دراختيار ما گذاشته است. بعدها، شاه پس از بازگشت به ايران و تصاحب تاج و تخت، هرگز اين مرد را از ياد نبرد.

شب گوشمان را به راديو می چسبانيم و اخباری را که از تهران پخش می شود گوش می دهيم. اطلاع می يابيم که حسين فاطمی وزير امور خارجه جلوی کاخ گلستان برای تظاهر کنندگان سخنرانی کرده است. محمدرضا خونسردی خود را حفظ می کند؛ فک هايش منقبض است ولی ساکت می ماند. از موقعی که فاطمی اعلام کرده "همه وابستگان پهلوی بايد دستگير شوند" محمدرضا خيلی گرفته و پريشان است، ولی از مقامات بالا به او اطمينان داده اند که حکومت مصدق هرگز اين اشتباه را مرتکب نمی شود که برادران شاه را قربانی کند و از آنها قهرمان بسازد. تنها خطر آنست که آنها زندانی شوند و يا مصدق دستور دهد هرچه زودتر کشور را ترک کنند.

 

چهارشنبه 19 اوت(28 مرداد) از اتاقمان بيرون می آئيم تا به اتفاق سرهنگ خاتمی و آتابای در سالن غداخوری هتل ناهار بخوريم. تازه نشسته ايم که يک خبرنگار جوان آسوشيتدپرس بسوی ما می دود و هيجان زده تلگرافی را که همان لحظه از تلکس آژانسش درآمده به دست شاه می دهد. شاه با سوء ظن آن را می گيرد و می خواند:

« مصدق سقوط کرد- تهران در کنترل نظاميان و طرفداران شاه است. سرتيپ زاهدی نخست وزير شده است.»

تائيد... تکذيب... انتظار؛ غير قابل تحمل است و بالاخره تائيد خبر. به گريه می افتم. شاه رنگش پريده و به من نگاه می کند.

از روی تلگرام هائی که پشت سر هم می رسيد فهميدم که زاهدی فرمان شاه را که او را به نخست وزيری منصوب کرده بود، در هزاران نسخه تکثير و در شهر و بازار پخش کرده است.  محلات جنوب شهر خالی شده و ولگردها و بيکاران که توسط ژنرال شوارتسکف اجير شده بودند به شهر می ريزند. CIA دراين چند روز 10 ميليون دلار خرج کرده است. بازار خنثی شده است. آيت الله بهبهانی موفق شده است هزاران نفر از وفاداران(مقلدان) خود را(دسته های عزاداری و سينه سنی محلات جنوب تهران) به طرفداران شاه اضافه کند که در شهر راه افتاده اند و به نفع شاه تظاهرات کرده اند. مصدق تک و تنها به عمارتی پناه می برد ولی يک تانک شرمن ديوار آن را می شکافد. مصدق موفق به فرار می شود و روز بعد با "پيژاما" خود را تسليم زاهدی می کند. در هتل اکسلسيور پيام ها و تلگرام های دوستانه از همه طرف سرازيراست. شاه مرد ديگری شده است. اعتماد به نفسش را چنان باز يافته که گاهی کارش به غرور می کشد. او دوباره شاه شده است.

فردای آن، روز 20 اوت ( 29 مرداد) پانزده دقيقه بعد از نيمه شب هواپيمای KLM که شاه کرايه کرده است، ازفرودگاه چامپينو پرواز می کند... بدون من. محمدرضا، يک خلبان، يک منشی و چند روزنامه نگار سوار آن هستند. اشرف بطور غير منتظره از سويس می رسد تا برادرش را قبل از عزيمت ببوسد وآمادگيش را برای کمک اعلام کند. اشرف حيرت آور که هميشه بموقع ظاهر می شود.

محمد رضا از سعدآباد به من تلفن می کند. هواپيمای بيچکرافت خود را از بغداد پس گرفته است.

- سرتيپ زاهدی با لباس نظامی، با همه اعضای دولتش در فرودگاه از من استقبال کرد. برادرانم نيز بودند.

در روزنامه ها می خوانم که در فرودگاه مهرآباد استقبال باشکوهی از شاه بعمل آمده و در آن تمام نمايندگان از جمله نماينده آيت الله کاشانی شرکت داشته اند.

 روز 7 سپتامبر(16 شهريور) نظم در تهران برقرار شده است و من سرانجام می توانم به خانه ام در تهران برگردم. در فرودگاه، شاه و وزرايش که اکنون چند بختياری در ميان آنهاست به استقبالم آمده اند.

 

21 دسامبر 1953(30 آذر) بر سلسله جبال البرز که مسلط بر تهران است برف می بارد. در قصر قاجاری قديمی سلطنت آباد که تبديل به زندان دادگستری شده است، دکتر مصدق خود را در 3 ربدوشامبر، که روی پيژامای گلی رنگش به تن کرده، پيچيده است و به صدای تو دماغی منشی دادگاه گوش می دهد که 14 مورد اتهام مهم او را می شمارد: خيانت بزرگ، عدم اطاعت از شاه، اهانت به تاج و تخت و تجاوز از قانون اساسی، اقدام برای سرنگونی رژيم، قصد اعلام جمهوريت و... "شيرپير" يا خوابيده است يا تظاهر به خواب می کند. دادگاه او از آغاز يک کمدی تماشائی است: دشنام، اشک ريزی، زهرخند. پيرمرد وکيل تسخيری خود را به باد ناسزا گرفته و حتی خواسته کتکش بزند. هنگامی که رئيس دادگاه او را به خاطر تجاوز به قانون اساسی مورد سرزنش قرار می دهد، شروع به آروغ زدن می کند و سپس او را احمق می نامد و درحالی که با انگشت تهديدش می کند فرياد می زند:

- می شناسمتان. شما يک افسرمهندسی ساده بوديد و چون تحصيلات کافی نداشتيد شما را تنزل مقام دادند و يک کار در دادگاه نظامی به شما محول شده.

 

بازيگر فوق العاده ايست. تماشاچيان حاضر در دادگاه از شدت خنده اشکشان در می آيد. و در همانجا، روز 21 دسامبر، در ميان سکوتی مرگبار، رئيس دادگاه حکم خود را اعلام می کند:

- دکتر مصدق بخاطر تمام جناياتی که مرتکب شده، مطابق قانون به مرگ محکوم می شود.

- اجازه ميدهيد اين حکم اجرا شود؟

شاه پاسخ داد:

 -  نه!

بدين ترتيب بود که شيرپير از مرگ نجات يافت و محکوميتش به سه سال زندان تبديل شد. پس از سه سال بازداشت در يک بيمارستان، او توانست به ملک خود واقع در احمد آباد واقع در صد کيلومتری غرب تهران برود و در همانجا بود که در 6 مارس 1967(14 اسفند) روزگارش به پايان رسيد.

ظاهرا اين نخستين برخورد با تبعيد، درس های زيادی به شاه آموخت. او خشن تر و بدبين تر شد. او که دوست داشت هميشه با وزرا يا درباريانش مشورت کند، اينک همه روزه به تنهائی تصميم می گيرد. بدين ترتيب است که کميسيون تصفيه ای برای برکناری هواداران مصدق و حزب توده از ارتش تشکيل داده است. تيمور بختيار رئيس سازمان امنيت شده است.

من هنوز هم وحشت می کنم از به ياد آوردن فيلمی که يک شب گروهی از افسران در کاخ اختصاصی برای شاه نمايش دادند. غير نظاميانی که از چوبه دار آويزان بودند، نظاميانی که با شليک گلوله ها بر زمين ريخته بودند. چنان ناراحت شدم که وسط نمايش فيلم بلند شدم و به اتاقم رفتم. فردای آن، از شاه پرسيدم چگونه توانسته است اين صحنه های وحشتناک را نگاه کند. جواب داد:

- اين محکومين خطری برای امنيت کشور بودند. بايد درس عبرتی داده می شد.

-  ولی اين فيلم.... اين تصاوير!

با ناراحتی افزود:

- بايد به افسرانی که فيلم را برايم نمايش دادند ثابت می کردم که يک شاه، اگر هم مخالف خشونت و مرگ باشد، مظهر قدرت و شجاعت است.

 

بعد از گرفتاری هائی که با هم از سر گذرانديم، شاه ديگر چيزی را از من دريغ نمی کند. حقيقت اينست که محمد رضا گاهی گرايش هائی به جنون عظمت دارد. دوست دارد در برابر صاحب منصبانش خودنمائی کند. "ما" ی شاهانه را بيش از حد لزوم بکار می برد و وقتی می بيند که اين يا آن وزير توجه بيشتری به من نشان ميدهد دچار بدبينی و حسادت می گردد.

فاطمی محکوم به اعدام و تيرباران می شود. او مدعی بود که طرفدار مقاومت ملی مصدق است.

 

بردار کشي

 

تولد شاه است. همه خانواده برای صرف شام در خانه تاج الملوک جمع شده اند. اشرف، شمس، فاطمه، غلامرضا، عبدالرضا به همراه پری سيما زند، احمدرضا، محمود رضا، حميد رضا و چند دوست نزديک.

ما منتظر شاهپور عليرضا هستيم. برادر تنی محمد رضا و شمس و اشرف. تنها جانشين قانونی شاه پس از او؛ البته اگر من نتوانم اولاد ذکوری برای شاه بيآورم.

تاج الملوک لحظه به لحظه بی قرار تر می شود. محمدرضا ساعتش را نگاه می کند و با نگرانی می گويد:

- اگر هواپيما بموقع حرکت کرده باشد، می بايست تا الان برسد.

شب ناگواری است. همه از حرف زدن درباره عليرضا خودداری می کنند. صبح روز بعد خبر می شويم که هواپيمای تک بال قرمزی که شاه به برادرش امانت داده بود، براحتی از فرودگاه بندر(ترکمن) پرواز کرده است. عليرضا در اين بندر دريای خزر مالک يک مزرعه پنبه است. جستجو در مسير با هواپيمای اکتشافی و کاروان های نجات... پنج روز بعد، دردامنه های البرز لاشه هواپيما را پيدا می کنند. لکه قرمز کوچکی در ميان تخته سنگ ها. اکنون، علنی تر از هميشه، تاج الملوک به شاه اصرار می ورزد که وارثی برای خود داشته باشد. و من از مراجعه به همه متخصص ها نااميد بازگشته ام.

 

پايان ماموريت ژنرال

 

شهناز را خيلی دوست داشتم. او دختر جذابی شده و با اردشير زاهدی، پسر مردی که مصدق را برکنار کرده و شاه را به تاج و تختش برگردانده بود ازدواج کرد.

هرگز خاطره ناهاری را که با سرتيپ زاهدی – که حالا سپهبد شده بود- در کاخ اختصاصی خورديم از ياد نخواهم برد. آن روز صبح شاه مدتی در طول و عرض سالن قدم زد. حدس زدم می خواهد چيز مهمی به من بگويد. نشست و با کنايه گفت:

- زاهدی کمی موی دماغ شده، بايد خودم را از شرش خلاص کنم.

وارفتم. چطور می توان تصميم به تبعيد مردی گرفت که همه چيز را مديون اوست. اين دوست گرمابه و گلستان، اين نخست وزير وفادار؟

شاه با تظاهر به اينکه متوجه خشم و ناراحتی من نشده، در سکوت فرو رفت. خدمتکار ورود زاهدی را اعلام کرد. محمدرضا با حرارت او را پذيرفت، گوئی که اصلا اتفاقی نيفتاده است. وسط غذا ناگهان به وی گفت:

- تيمسار، من از شما بخاطرهمه زحماتی که برای من و برای ايران کشيده ايد تشکرمی کنم، ولی فکر می کنم که وظائف نخست وزيری برای شما خيلی سنگين شده است. شما بايد برويد مدتی در سويس استراحت کنيد... توصيه می کنم هرچه زودتر حرکت کنيد.

زاهدی رنگ پريده و هاج و واج بود. شاه به روی او چنان لبخند می زد که گوئی از اين دوست قديمی هيچ چيز را مضايقه نخواهد کرد. و به وی گفت:

- ترتيبی می دهم که برای شما يک پست سفيرفوق العاده در ژنو ايجاد شود... با يک خانه بسيار زيبا و حقوق بسيار خوب... قهوه ميل داريد؟

 بدين ترتيب بود که سپهبد فضل الله زاهدی برای هميشه مقيم سويس شد. بعدها او را در مونترو ملاقات کرديم. در واقع شاه از محبوبيت زاهدی می ترسيد که يک روز همان کاری که ناصر با ملک فاروق کرد، او هم سعی کند شاه را از سلطنت ايران خلع کند و خودش شاه شود.

 

 

 

                        راه توده  42    7 شهریور ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت