راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

نقد علمی

فاصله میان ذهن

و عین را بر می دارد

امیر راهی

 
 

 

آقای "بابک احمدی" در کتاب "مارکس و سیاست مدرن" به نقل از "کارل کرش" می‌گوید که به جای بحث ازمارکسیسم که ناگزیر اصول کلی را پیش می‌کشد شاید بهترباشد که ازموارد مشخص و عملی در جنبش پرولتری آغازکنیم. آقای بابک احمدی پس از این نقل قول می‌افزاید : "ولی در ادامه بحث، خود او (یعنی " کارل کرش") مواردی کلی را به عنوان مهمترین موارد اندیشه مارکس برشمرده. این موارد عبارتند از :1) تمامی احکام مارکسیسم حتی آنها که به نظر کلی می‌آیند، احکامی خاص هستند..." آقای بابک احمدی در انتهای این جمله پرانتزی بازمی کند و می‌نویسد : "خود این حکم چطور؟"
می خواهم به این پرسش آقای بابک احمدی که در گیومه آمده، بپردازم. پاسخ به این پرسش می‌تواند پاسخگوی بسیاری از پرسش‌‌های مشابه باشد. در ابتدا باید با تعریف پارادکس آغاز کنیم : 
پارادکس یا متناقض نما را در فلسفه چنین تعریف کرده اند: حکمی است که شامل سالب خود باشد. 
درک این تعریف کمی دشوار است اما با چند مثال آسان تر می‌شود. 

درفرمول آب H2O نوعی پارادکس هست. هیدروژن گازی است قابل اشتعال و برای هر نوع سوختنی نیازبه اکسیژن است. اما محصول ترکیب این دو عنصر چیزی است که آتش را خاموش می‌کند یعنی آب. در ادبیات، بسیاری از شعرای کلاسیک و معاصر ما از آرایه ی پارادکس در اشعار شان استفاده کرده اند . سهراب سپهری می‌گوید : پشت هیچستانم. " ستان " پسوند مکان است و "هیچستان" یک ترکیب پارادکسی است زیرا اشاره به جایی می‌کند که .سهراب می‌گوید: پشت هیچستان جایی است ! به نظرمی رسد سهراب این ترکیب را از مولانا گرفته باشد .مولانا ترکیبی مشابه دارد: 

ما ز بالائیم و بالا می‌رویم

 ما زدریاییم و دریا می‌رویم

ما از اینجا و ازآنجا نیستیم

ما زبی جاییم و‌‌ بی جا می‌رویم 

 

رفتن به "بی جا" یک ترکیب پارادکسی است . والتر بنیامین می‌گوید : "هیچ سند تمدنی وجود ندارد که درعین حال سند بربریت نباشد" و در داستان "پیر مرد و دریا" اثر "همینگوی"، پیر مرد می‌گوید : صید کردن ماهی هم مرا زنده نگه می‌دارد و هم مرا می‌کشد " این گفته‌‌ها به واقعیتی متناقض نما اشاره می‌کنند.

بنابراین پارادکس تلفیق تز و آنتی تز است برای ایجاد سنتزی که متناقض نماست. تصویری واحد است از دو چشم که در ظاهر یکی چپ و دیگری راست را می‌بیند. زندگی و انسان در کلیت خود نوعی پارادکس است. بسیاری از مفاهیم در عالم هستی متناقض نماست. وقتی بایزید بسطامی می‌گوید : روشن تر از خاموشی چراغی ندیدم / و سخنی به از‌‌ بی سخنی نشنیدم... و مولانا می‌گوید: 
ای خدا بنما تو جان را آن مقام / کاندر آن
‌‌ بی حرف می‌روید کلام همه آنها به متناقض نما بودن و به تعبیر پذیری سخن و فاصله ی آن باحقیقت واحد و واقعیت موجود اشاره می‌کنند. اما اگر چه میان درک سوژه (ذهن) از ابژه (عین) فاصله‌ای هست، ما باید تلاش کنیم تا با نقد علمی پدیده‌‌ها این فاصله را برداریم. ناگزیر باید به کمک شیخ اشراق سهروردی، آن گوی حقیقت را که نیمی در آب و نیمی بیرون آب است از همه جهات و زوایا ببینیم و نهایتا دریابیم که همه ی حقیقت نزد همگان است و تنها نزد ما نیست و مهمتر از آن دریابیم که خرد و نگاه ما هم باید نقد شود. 
حالا باید به این پرسش پاسخ داد که چرا از واقعیتی واحد تعابیری گاه متناقض بوجود می‌آید؟
زبان پارادکسیکال است. از جهاتی نامحدود است و از جهاتی دیگر محدود. نامحدود است به لحاظ اینکه ما می‌توانیم بسیاری از پدیده‌‌ها را که در عالم واقع نمی‌توانند وجود داشته باشند در زبان و یا به عبارت دیگر روی کاغذ بیافرینیم! اما زبان با همه ی گستردگی خود محدود به قواعد خویش است. 
گر بریزی بحر را در کوزه ای

چند گنجد قسمت یکروزه‌ای

از محدودیت زبان همین بس که وقتی حقیقتی در قالب زبان بیان می‌گردد، در چارچوب قواعد زبانی، مفهومی می‌یابد که گاه با حقیقت خارجی متباین و گاه صورتی ناقص از آن است. مولانا می‌گوید:
مات زید. زید اگر فاعل بود

لیک فاعل نیست کوعاطل بود 

او ز روی نقش نحوی فاعل است

ور نه مفعول است و موتش قاتل است 

فاعل چه؟ کو چنان مقهور شد

 فاعلی‌‌ها جمله از وی دور شد

"زید" درعالم واقع مرده است. می‌خواهیم این حقیقت را به مخاطب انتقال دهیم. اما بیان این حقیقت ساده در قالب زبان، صورتی می‌پذیرد که درآن "زید" فاعل است. فاعل، کننده ی کار است واز مرده، فعلی برنمی آید لذا ( سفسطه از اینجا آغاز می‌شود) "زید" نمی‌تواند مرده باشد و فاعل. نتیجه این که "زید" نمرده بلکه زنده است...؟!

بدون شک آنچه درک ما را از مارکسیسم پیچیده می‌سازد درک پارادکس در قوانین دیالکتیکی آن است. 
می گوییم همه چیز درحال تغییر است. می‌گویند اگر چنین است، پس تغییر باید شامل این جمله هم باشد و جمله ی "همه چیز درتغییر است" اگر خود تغییر کند، می‌شود "همه چیز در تغییر نیست" و حتی می‌توان گفت که "هیچ چیز در تغییر نیست وهمه چیز ثابت است". 

می گوییم همه چیز نسبی است. حتی نسبیت هم نسبی است و مطلق نیست. می‌گویند خود این جمله "مطلق" است. و درمنطق برای اثبات این که حکمی کلیت ندارد، ارائه ی یک نمونه ی خلاف، کفایت می‌کند. لذا اگر این جمله، مطلق باشد، نسبی بودن همه چیز، انکار می‌شود

اینجاست که فلسفه و فیلسوفان - که کارشان تبیین واقعیت است - محدود به زبان وگرفتار بازی با کلمات می‌شوند و از حقیقت و عینیت فاصله می‌گیرند. اینجاست که مولانامی گوید: حرف وگفت وصوت را برهم زنم / تا که‌‌ بی این هرسه باتو دم زنم  آیا حقیقت را باید بدون حرف وگفت وصوت بیان کرد؟! حقیقت در زبان می‌گنجد اما با فاصله، ناقص و گاه مغشوش و براین فاصله و نقص و غش می‌توان خرده و آن را به بازی گرفت نه برحقیقت .  شاید اکنون بهتر بتوانیم جمله ی کارل کرش را درک کنیم : تمامی احکام مارکسیسم حتی آنها که به نظر کلی می‌آیند، احکامی خاص هستند. ( به استثنای این جمله !) فراموش نکنیم که کلید درک زبان، کلمات نیستند بلکه واقعیت و مصادیق خارجی (عینی) آن است .

 

 

 

                        راه توده  406     19 اردیبهشت ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت