راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

مقوله ها

و تکامل

نظام های اجتماعی

دکتر سروش سهرابی

 
 

 

توسل به مقوله‌‌ها در بررسی تکامل نظام‌‌های اجتماعی می‌تواند نه تنها به بهبود اندیشیدن نینجامد که دشواریهایی نیز بر آن بیفزاید. می دانیم کاربرد مفاهیم و مقوله‌ها اصولا لازمه ارتباطات کلامی‌ یا نوشتاری است و بدون آنها این ارتباط نمیتواند انجام شوند. کافی‌ است که تصور کنیم به جای به کار بردن اسامی عامی چون کبوتر یا درخت هر بار بخواهیم منظور خود را با توصیف ویژگی‌های آنها بیان کنیم. مقولات ناشی‌ از تحولات نظام‌‌های اجتماعی نیز دارای همین کاربرد بوده و تبیین و تدوین آنها جزئی از روند شناخت است. یعنی این گونه مفاهیم می کوشند ویژگی‌های مشترک نظام های مختلف اجتماعی و اقتصادی را بازتاب دهند. این تصویر واقعیت خارجی است که با کنار گذاشتن ویژگی های آن بازتابی کلی‌ ایجاد میکند که از آن به "مفهوم" یا در سطحی عام تر "مقوله" یاد میکنیم. نه آن کبوتر تصوری که پس از شنیدن یا خواندن در ذهن تداعی میشود وجود واقعی دارد و نه مقوله‌های ناشی‌ از تحولات اجتماعی. اشتباه بزرگتر آنست که بخواهیم مقوله را به جای واقعیت قرار دهیم. و بجای تغییر و باز تعریف مقوله تلاش کنیم واقعیت را مشابه مقوله بازسازی و تفسیر کنیم. نقد عمده مارکس بر هگل همین است که وی تحول در واقعیت را به تحول در مقوله‌‌ها تبدیل می کند. یعنی تصور می کند که دیالکتیک واقعیت بازتاب دیالکتیک مقوله هاست و نه برعکس. مارکس تاکید می کند که با تغییر درک از واقعیت این مقوله ها هستند که باید اصلاح شوند و تغییر کنند. این البته بحثی است پایان نیافته که باید بجای خود بدان پرداخت.

در هر حال هر تلاشی که برای مطالعه تحولات نظام‌‌های اجتماعی مینماییم منجر به تشخیص عناصر عام و مشترک میشود که در ذهن انسان به شکل مقوله بازتاب می یابد. تا اینجای کار اشکالی وجود ندارد به شرط آنکه توجه کنیم که بویژه در عرصه اجتماعی مقولاتی همچون سرمایه داری یا فئودالیسم در کشورهای مختلف به همان اندازه کبوتر در کشورهای مختلف ویژگی‌های مشترکی ندارند. تحول و گسترش شناخت ما از ویژگی های واقعیت های اجتماعی موجب می شود تا مقوله ها را نوسازی کنیم یا بناگزیر از مقوله‌‌هایی عام تر بهره گیریم و مثلا از پرنده بجای کبوتر استفاده کنیم.

اندیشمندان کلاسیک مارکسیسم در آغاز انتزاعی از روم را به عنوان شیوه برده‌ داری، انتزاعی از برخی از مناطق مرکزی فرانسه را برای درک فئودالیسم و روابط سده ۱۹ انگلستان را به عنوان سرمایه داری مورد توجه قرار دادند.

این انتزاعات و به ویژه درکی که آنان از مناسبت اقتصادی و اجتماعی انگلستان ارایه کردند در زمان خود گامی بلند در بررسی تحولات اجتماعی بود. بسیاری از نتایج آن بررسی‌های مشخص هنوز هم بهترین پژوهش‌‌های انجام شده در مورد آن روابطی است که ابتدا در انگلستان پایه گذاری شد و پس از آن با تفاوت‌های اندک در فرانسه و آلمان و پس آن در آمریکا گسترش یافت. هر چند هر یک از این کشورها ویژگی‌‌های خود را نیز داشتند.

با شناخت و تجربه تاریخی کنونی‌ میتوانیم بگوییم آنچه مورد توجه مارکس قرار گرفت یکی‌ از اشکال سرمایه داری بود که به نظر ما مهمترین ویژگی تکامل تاریخی آن، توانایی آن در ایجاد همگرایی اقتصادی و اجتماعی میباشد.

برای درک بهتر مفهوم همگرایی میتوان از نقش سرمایه داری و تجارت در تولید فرش ایران یاد کرد. تا دهه‌های اخیر تجارت فرش منجر به ایجاد واگرایی اقتصادی و اجتماعی نگردیده است که بر عکس همپیوندی واحد‌های اقتصادی متفاوت را افزایش داده است. تاجر، فرش را از بافندگان میخرد یا توسط آنان تولید میکند. تولید فرش خود نیازمند پشم و کرک یا کمتر از آنها ابریشم است. به این ترتیب واحدهای مختلف تجاری پیشه وری و دامداری در ارتباط با یکدیگر، روندی مشابه را طی میکنند. موفقیت بیشتر تجاری به معنای از دست دادن کار برای بافندگان و یا کاهش تقاضای پشم برای دامداران نیست. این تصور ساده‌ای از همگرایی در تمام اجزای تولید و فروش فرش میباشد. نقش تاجران فرش را از نظر تاریخی نمیتوان انحطاط مستقیم تولید و خانه خرابی بافندگان و دامداران دانست. اینکه درآمد حاصل از فروش یا صادرات فرش به چه شکل مصرف گردید بحثی دیگر است.

در مقابل اگر به تجارت پارچه از چند سده پیش تا کنون توجه کنیم، نقش‌‌های متفاوت را متوجه خواهیم شد. یعنی تجارت بخودی خود منجر به پیشرفت یا نابودی تولید نمی تواند باشد. تجارت پارچه در پیش از دوران انحطاط منجر به رونق پیشه وری و دامداری میشد ولی‌ در دوران انحطاط نقش آن متفاوت بود. یعنی‌ واردات پارچه جز خانه خرابی پیشه وران و واگرایی دامداران از اقتصاد کشور پیامد دیگری نمیتوانست به بار بیاورد و در چند سده منجر به نابودی نساجی سنتی ایران شد. اینجا نقش تجارت ایجاد همگرایی بین بافندگان، دامداران و تجار نیست. اینکه مثلا کارگران نساجی یا بافنده فرش چه وضعی داشتند و مورد استثمار بودند یا نبودند اکنون مورد بحث نیست. بحث بر سر همگرایی اقتصادی و اجتماعی است و نه نقش آن در عدالت اجتماعی.

پس از این توضیح ساده شده که فقط در جهت درک کلی‌ مفهوم همگرایی اقتصادی ارایه شد به بحث اصلی‌ خود بازمیگردیم. آنچه مارکس مورد توجه قرار داد شکلی‌ از سرمایه داری بود که امکان ایجاد همگرایی اقتصادی را داشت. ولی آنچه را می‌توان سرمایه داری همگرا کننده دانست تنها شکل سرمایه داری نبود. به نظر ما اشکال دیگری از سرمایه داری نیز وجود داشتند که در گسترش خود امکان تضمین پیشرفت اقتصادی و رقابت را در برابر شکل سرمایه داری همگراکننده نیافتند. این شکل‌‌ها با وجود این به زندگی‌ خود ادامه میدهند و حتی در چارچوب یک نظام جهانی‌ ضرورت دارند  و تشویق میشوند.

مسئله شیوه اقتصادی همگرا کننده از آنجا اهمیت دارد که همچنان مهمترین پرسشی که در مقابل چپ ایران قرار دارد مسئله رشد و توسعه اجتماعی و اقتصادی است. این مهمترین پرسش در مقابل مارکس نبود. او در بسیاری از نوشته‌های آغازین خود تکرار کرده است که سرمایه داری در حال در نوردیدن کشورها و ایجاد تغیرات بنیادی در آنهاست. تغییراتی که با شتاب در انگلستان و آلمان و فرانسه پیش میرفتند. به این ترتیب مشکل مارکس توسعه نیافتگی انگلستان در دوران خود نبود. این همان تفاوتی است که در زاویه نگرش چپ در ایران و اندیشمندانی که خواسته اند تاریخ و نقش سرمایه داری کنونی را بررسی کنند همچون والرشتاین و گوندر فرانک وجود دارد.  

 تصور ابتدایی مارکس آن بود که روابط جدید به سرعت به همه جای جهان گسترش خواهد یافت و به نظام برتر در همه کشورها تبدیل خواهد شد. چون او تولید کالا و کسب ارزش اضافه توسط سرمایه دار را مهمترین انگیزه گسترش سرمایه داری میدانست. در واقع آن شکلی از سازمان اجتماعی که مورد توجه مارکس قرار گرفته بود بیشترین همگرایی را در اجزای خود داشت. تولید صنعتی که از اواخر قرن ۱۸ آغاز شده بود ناشی‌ از تحول در پیشه وری که تحولات پیشروندهٔ آن خود ناشی‌ از همگرایی آن با بازرگانی در چند سده بود. بازرگانی در انگلستان مبتنی بر فروش کالاهای ساخته شده و خرید یا غارت مواد اولیه بود. از طرف دیگر انگلستان نمونه کشوری است که امکان هدایت بیشتر کنترل شده تحولات اجتماعی خود را نسبت به دیگر کشورها داشته است که علت آنرا بایستی در درک عمیق تر حاکمان آن کشور از تحولات اجتماعی دانست. این خودآگاهی‌ نتیجه چند قرن تحول بیشتر هدایت شده میباشد که خود را از جمله بصورت برتری در دیپلماسی نشان داده است.

مارکس با سیستمی‌ روبرو بود که کمترین میزان واگرایی در آن وجود داشت، هرچند این به معنی‌ آن نبود که ساکنان انگلستان همگی‌ در خوشبختی کامل زندگی‌ میکردند. مبارزات کارگری که پیش از مارکس آغاز شده بودند به چگونگی بهره مندی از نتایج کار کردن توجه داشتند. به این ترتیب پرسشی که در مقابل مارکس قرار داشت با پرسشی که آن دوران و نیز امروز در مقابل روشنفکران ترقیخواه کشوری همچون ایران قرار دارد متفاوت بود. توجه حاشیه ای به نظامهای تولید مبتنی بر برده داری یا تصاحب مازاد محصول دهقانان در شرایطی که مارکس در آن قرار داشت کاملا منطقی به نظر میرسد. آن شکل‌‌هایی از سرمایه داری که امکان ایجاد همگرایی پیشرونده بین اجزای مختلف اقتصادی و اجتماعی را نداشتند در دوران مارکس از صحنه رقابت با انگلستان یا فرانسه کنار رفته بودند. به همین دلیل وی حق داشت تصور کند که همه اشکال ماقبل سرمایه داری یا سرمایه داری ناتوان از پیشبرد همگرایی و تحول از صحنه تاریخ حذف خواهند شد. تصور او آن بود که نظام تولید کالایی به سرعت در همه جهان حاکم خواهد شد و به این ترتیب کارگران همه جهان با هم به مبارزه برای جهان بهتری اقدام خواهند کرد. شعار "کارگران همه جهان متحد شوید" بازتاب این نگرش بود. در این شرایط پیش بینی‌های مارکس بیش از آنکه مبتنی بر تجربه اجتماعی - که هنوز وجود نداشت - باشد مبتنی بر یک نگرش فلسفی بود.

به این ترتیب ظاهرا با دو مارکس روبرو هستیم. آنکه نگرشی کاملا فلسفی به جهان دارد و به پیشگویی‌هایی بر این مبنا دست میزند و آن مارکس که به تحلیل مشخص مبادرت میکند. طنز تاریخ در آنجاست که بسیاری از دشمنان جوهر تفکر انساندوستانه مارکس اکنون طرفدار مارکس صرفا فیلسوف شده اند و سخنان خود را با اصطلاحات و تعابیر او آرایش می دهند. برای نمونه می توان به  افرادی چون فرانسیس فوکویاما و کوندولیزا رایس اشاره کرد.

به هر حال  آن شعاری که مارکس به عنوان اتحاد کارگران جهان سر داد نه با واقعیت آن روز تطابق داشت و نه با تحولات بعدی. آنچه در هندوستان یا ایران یا چین اتفاق افتاد نه گسترش تولید کالایی و ایجاد طبقه کارگر که انهدام اقتصاد از نفس افتاده آن کشورها و پسرفت به جای پیشرفت بود. آن همگرایی که در کشورهایی چون آلمان و فرانسه و انگلستان با شتاب پیش میرفت همراه با انحطاط و پسرفت شتابان در شرق بود.

واقعیت مبارزه جهانی، پیشرفت خودآگاهی‌ طبقه کارگر در هند نبود. واقعیت، نسل کشی با توسل به قحطی‌های سازمان یافته و ... بود. این نکاتی بود که از اواخر عمر مارکس اشکار شده بود و وی انها را آنها ‌را مورد توجه قرار داد. به این ترتیب در درک جبری مارکس از استعمار تغییر عمده ای بوجود آمد تا جایی که حتی آزادی ایرلند از استعمار انگلستان را شرط پیروزی مبارزات کارگری در اروپا دانست. درک مارکس ۱۸۸۱ با مارکس جبرگرای ۱۸۵۴ کاملا متفاوت است. با توجه به نقدهایی که او بر هگل وارد کرده بود میتوان مطمئن بود که مارکس در صورت وفای زندگی، اصلاحات جدی در درک اولیه خود از تحولات جهانی را که مبتنی بر تجربه صرف در انگلستان بود وارد می کرد. همان کاری که بعدها امثال رزا لوکزامبورگ و لنین انجام دادند.

از اواخر قرن نوزدهم و شاید تا ۳ دهه اول قرن بیستم شاهد مناظرات بسیار بین کنشگران متفاوت اجتماعی که همگی خود را مارکسیست می‌دانستند بوده ایم. در میان احزاب و شخصیت‌‌های مارکسیست بر سر نحوه برخورد با انقلاب ها و مبارزات گسترش یابنده در مستعمرات اختلاف نظر جدی بوجود امد. برخی نقش سرمایه داری در مستعمرات را جبری تاریخی و مترقی و تمدن ساز و عامل تسریع در انقلاب جهانی می‌دانستند. برخی دیگر آن را واپسگرایانه و ویران کننده کشورها و عامل بقای سرمایه داری می‌پنداشتند. از این دو دیدگاه دو استراتژی بیرون آمد. گروه اول که بعدها به شکل سوسیال دموکراسی درآمدند خواهان پشتیبانی از سرمایه داری خودی در مستعمرات شدند و آن را عامل جهانی شدن سرمایه و تحقق نظرات مارکس اعلام کردند. گروه دوم برعکس مبارزه در مستعمرات را عامل تضعیف سرمایه داری در کشورهای پیشرفته می‌دانستند و توانایی سرمایه داری را در غلبه و یا عبور از بحران‌‌ها و دوام آن را در ماهیت جهانی سرمایه داری جستجو می‌کردند. بدینسان در پشت اختلاف‌‌ها در انترناسیونال دوم و تشکیل انترناسیونال سوم تفاوت در نگاه به انسان و نقش او در تاریخ نیز وجود داشت. جبر تاریخی و اقتصادی سوسیال دموکراسی که انسان در آن هیچ دخالتی نمی تواند داشته باشد و نباید داشته باشد دربرابر نگاه احزاب کمونیست به انسان آگاه و رزمنده ای که می تواند و باید برای تغییر و سعادت خود و جامعه اش کوشش کند روبروی هم قرار گرفت. این واقعیت که نسل کشی رواندا در دهه پایانی سده بیستم با دخالت یکی از برجسته ترین میراث داران انترناسیونال دوم یعنی حزب سوسیالیست فرانسه تحقق یافت آیینه تمام نمای آغاز و انجام تاریخی سوسیال دموکراسی در غرب است.

نتایج کار مبارزان و روشنفکرانی را که بعدها انترناسیونال سوم را بوجود آوردند می‌توان از درخشانترین فصل‌های تکامل مارکسیسم دانست. هرچند اکنون بسیاری از روشنفکران سابقأ چپ تحت تاثیر تروریسم روشنفکرانه که آن را بر تفسیر برخی از آرای مارکس متکی کرده اند آن دوران پویایی را فصلی تاریک معرفی‌ کنند. تقابل مارکس پیر با جوان یا تقابل لنین با مارکس جوان ناشی‌ از چنین گرایشهایی میباشد. نقطه مشترک مارکس جوان و پیر و لنین همه در آن تصوری است که از سعادت بشریت در کلیت آن دارند و عوامفریبانه سعادت در یک محدوده جغرافیایی را تبلیغ نمی‌کنند.

 

 

 

                        راه توده  454     18 اردیبهشت ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت