راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

گزارش روزنگارهای اسدالله علم- بخش 4 و پایانی

10 سال زودتر از انقلاب 57

علم سرانجام شاه را حدس زده بود!

 

بخش پایانی گزارشی را می خوانید که از جلد هفتم کتاب "یادداشت های علم" تهیه کرده ایم و آن را در راه توده "روزنگار" نامیده ایم. جلد هفتم یادداشت های علم حدود 500 صفحه است. بسیاری از مسائلی که علم در سال 1347 نوشته و جلد هفتم یادداشت های او به همین سال مربوط است، تقریبا تکراری و یا کم اهمیت است و به همین دلیل ما سعی کردیم از مجموعه این یاداشت ها فضای حاکم در دربار شاه را 14 – 15 سال پس از کودتای 28 مرداد 1332 نشان دهیم. شاه در این دوران تمام قدرت حکومتی را در دستهای خود و در دربار شاهنشاهی متمرکز کرده و درحالیکه به هیچکس پاسخگو نیست در جزئی ترین مسائل مملکتی تصمیم گیرنده است. حتی در حد استخدام یا اخراج یک استاد دانشگاه و تعیین سرنوشت برای دانشجویانی که در محوطه دانشگاه تظاهرات کرده اند! در همین یادداشت، کافی به فاصله زمانی روزهائی که شاه هوس گردش می کند دقت کنید، او هفته ای 2 تا 3 بار بعد از ظهر ها دنبال عیاشی بوده و زنانی را برای او از خارج و داخل به صف می کرده اند. ولع او در این زمینه آنقدر زیاد است که حتی مانور نظامی را فدای زنبارگی خود می کند و علم در این زمینه به او تذکر می دهد. او با همین سرمستی که در دهه 50 به کور ذهنی انجامید پیش رفت و آنگاه از خواب خرگوشی بیدار شد که میلیون ها ایرانی در خیابان ها و میادین شهرهای بزرگ ایران فریاد می زدند "مرگ بر شاه". حتی علم با همه احتیاطی که در نوشتن این یادداشت ها داشته، اینجا و آنجا به سیستم حکومت فردی انتقاد می کند و عاقبتی برای آن نمی بیند.

 

 

جمعه 26- 7-47

 

پنجشنبه صبح نمایش نیروی هوائی بود که من نرفتم. شاهنشاه امری داده بودند که باید اجرا کنم. با علینقی عالیخانی (ویراستار کتاب یادداشت های علم) وزیر اقتصاد به شکار قرقاول به دشت نظیر رفتم. شکار خوبی کردم و خوش گذشت، اما به محض مراجعه اخبار بد داشتم. ترتیباتی که برای گردش روز جمعه شاهنشاه داده بودم درست از کار در نیآمده بود. خیلی ناراحت شدم. از اخبار مهم جهان ازدواج بیوه کندی (ژاکلین) زن سابق پرزیدنت مقتول امریکا با اوناسیس میلیونر معروف یونانی است که خیلی تعجب آور و تاثر آور است. گمال می کنم در دفتر چه قبلی خاطرات سفر امریکا نوشته بودم که تصادفا دختری که برای تفریح ما از نیویورک به سنت لوئیز فرستاده شده بود دوست خیلی صمیمی رابرت کندی بود که او هم یک هفته قبل کشته شده بود.

 

یکشنبه 5 آبان 47

 

پیام های آخوندهای قم را عرض کردم که می گویند شهبانو اولا اگر ممکن است به قم تشریف نیآورند و اگر هم تشریف بیآورند زنها در داخل اتومبیل هم چادر بپوشند، یا هلیکوپتر شهبانو در داخل شهر نزدیک حرم بنشیند که کسی معظم لها را نبیند. فرمودند تو چه جوابی دادی؟ عرض کردم که گفتم در مشهد شهبانو همه جا تشریف می برند، چه دلیلی دارد در قم طور دیگری باشد. فرمودند بسیار صحیح گفتی، اگر باز هم مراجعه کردند اعتنا نکن و جوابی نده.

 

سه شنبه 7-8-47

 

به مناسبت مانور نظامی باید تشریف می بردند، اما فرمودند شب گردش برویم. عرض کردم مانور دارید. فرمودند مخلوط می کنیم. ولی در حقیقت شب بیرون رفتیم و من الان که نصف شب است می آیم منزل. گردش مقدم شد. جسارت کردم و عرض کردم این کار صحیح نیست. آنقدر آقا و بزرگوار است که فرمودند صحیح می گویی در عوض فردا صبح زودتر سر مانور خواهم رفت که تلافی بشود.

 

سه شنبه 14- 8- 47

 

امروز محمد حسین آل یاسین سفیر عراق را پذیرفتم. از من پرسید چه کار کنم که رابطه با ایران درست بشود؟ گفتم  اگر به طور اساسی اصلاح شوید همه چیز خوب می شود. گفت بطور اساسی یعنی چه؟ گفتم یعنی باید تکیه به ایران بکنید. آنوقت ما می توانیم حتی در نگاهداری دولت های شما به شما کمک کنیم زیرا ما کشور بسیار قوی هستیم، وضع ثابت داریم، ارتش و نیروی هوائی قوی داریم، سازمان امنیت قوی داریم، دین ما، همسایگی ما، منافع ما در خلیج فارس، عتبات مقدسه، مساله کردها، مسئله شیعه عراق که 75 در صد مردم عراق می باشند. از آن گذشته وضع خاص ما در خاورمیانه. خودش هم شیعه است. همه را تصدیق کرد. گفتم با نزدیکی شما ما حتی اخبار محرمانه ساواک را هم دراختیار شما می توانیم بگذاریم. چنان که به نوری سعید هم اشاره کردیم که وضع او در خطر است. ما احساس می کردیم اما نمی توانستیم بگوئیم ولی او باور نکرد. این گفتگو خیلی در او تاثیر گذاشت.

 

جمعه 24- 8- 47

 

از سه شنبه 21 تا امروز در بیرجند بودم. قسمتی از مناطق زلزله زده را بازدید کردم. مردم راضی بودند. فقط توزیع نفت را شیر و خوشید موقوف کرده بود که دستور دادم بدهند. طرز تفکر ما ایرانی ها عجیب است. همین قدر که شدت هر کار گذشت، آن کار کهنه می شود. شیرو خوشید دستور داده نفت به مردم ندهند آن هم سر زمستان که پول برای آنها ذخیره بشود و بعد خانه بسازند. آخر اگر مردمی بعد از زمستان بمانند. خیلی اوقاتم تلخ شد و فحش زیادی دادم. همان روز توزیع نفت آغاز شد.

 

چهارشنبه 29 – 8- 47

 

راجع به دانشجویانی که تحت تعقیب هستند به علت این که سال گذشته در اعتصابات شرکت کرده اند عرایض مفصل کردم. منجمله عرض کردم که یک بچه که در سال ششم طب است اگر حالا به جرم یک اعتصاب به نظام وظیفه تحویل شود یعنی ترک تحصیل می کند و زندگی خود و خانواده اش تباه است. به این جهت باید قدری اغماض کرد. عرض کردم اگر بچه شاهنشاه را به چنین جرمی دانشگاهی بیآزارد چه قضاوت می فرمائید و عرض کردم

آن چه به خود نمی خواهی و نپسندی

بر دگران نیز آن مخواه و نه بپسند

بعلاوه اعلیحضرت همایونی پدر مردم هستند. اگر بر فرض یک بچه خطا بکند که نباید محروم از مزایای زندگی بشود. عرایض من تاثیر کرد ولی فرمودند آخر این گذشت به ضرر 26 میلیون جمعیت این کشور است و به این جهت برای من سخت است. عرض کردم بالاخره اینها هم جزء این 26 میلیون هستند. فرمودند من تجربه دارم، آنها که بدخواه اند هرگز عوض نمی شوند. عرض کردم که گیرم عوض نشوند. بالاخره در عالم خیال خودشان چه به ما معتقد باشند چه نباشد خیالاتی دارند ما که حق تفتیش عقاید نداریم. عرایضم فیلسوفانه بود و موثر واقع شد. امر فرمودند گزارش دقیق تری از وضع آنها بدهم که تصمیم اتخاذ فرمایند و گذشت هائی بکنند.

 

 

پنجشنبه 30- 8- 47

 

بعد از ظهر در رکاب همایونی گردش رفتم. چهار ساعت طول کشید. اولین دفعه بود که شاه را خیلی راضی و خوشحال دیدم. از زمین و زمان و آسمان و هوا راضی بودند.

 

جمعه یکم آذرماه 47

 

شاهنشاه می خواستند تکه جواهری به شخصی مراحمت کنند. از بخت بد آن جواهر در نمایشگاه جواهراتی بود که برحسب امر شهبانو درست شده است و گرفتن جواهر از آنجا خیلی مشکل بود، آن هم توسط من. یک خریدار خارجی پولدار پیدا کردم و آنقدر حقه بازی کردیم تا جواهر را تحویل گرفته تقدیم شاهنشاه کردم. خیلی خودشان هم خندیدند.

 

یکشنبه 3 آذر 47

 

ازاخبار مهم این دو روزه ترمیم کابینه دولت است. شاهنشاه فرمودند این تغییرات لازم بود، یک تکانی دادیم.

 

پنجشنبه 7-9-47

 

شرفیاب شدم. تلگراف محرمانه از نیکسون رسیده بود. فرمودند بعد از ظهر گردش برویم. عرض کردم چشم. فرمودند موضوع را عوض کنیم. بعد خودشان خندیدند. فرمودند به نظر تو کار من چه می آید؟ عرض کردم، پدرم به من نصیحت کرده است در هر کاری اعتدال را رعایت کن. شاهنشاه تفریح لازم دارند، باید گردش هم رفت ولی اعتدال هیچ کاری نباید از دست برود. به هر صورت از ساعت 4 بعد از ظهر تا 8 گردش بودیم. بد نبود.

 

یکشنبه 10-9-47

 

در حین صحبت فرمودند که زمان نخست وزیری علی امینی و زمامداری جان کندی در سفری که به امریکا رفتم کندی به خود من گفت در دنیا فقط دو نخست وزیر هست، یکی از کارامانلیس در یونان و دیگری امینی در ایران و شما باید او را نگاه دارید. امینی آخرین امید است.

 

دوشنبه 11 – 9- 47

 

شرفیاب نشدم چون شاهنشاه به جلسه انتقاد از مانور یک ماه قبل ارتش به ستاد تشریف برده بودند. من اگر بودم انتقادم این بود که فرماندهی کل چند ساعتی از اوقات فرماندهی را به کار دیگری دادند. یقین دارم اگر بودم و چنین می گفتم آن قدر شاهنشاه با انصاف است که حق به من میداد.

 

چهارشنبه 13-9- 47

 

شرفیاب شدم. بی حال بودم. اما خوشبختانه امروز شاهنشاه خیلی خوشحال و سرحال بودند. علت را بعد فهمیدم. یعنی در آخر شرفیابی فهمیدم و آن این بود که دیشب شاهنشاه خیال کرده بودند مرض تناسلی گرفته اند. تمام شب ناراحت بودند و نخوابیده بودند. صبح معلوم شد چیزی نیست و خبری نیست. این چندمین بار است که شاهنشاه بی جهت خودشان را ناراحت می کنند. شاهنشاه خیلی سرحال بودند. عرایض من اغلب قبول شد. این یکی از معایب بسیار بزرگ حکومت فردی است. من چه میدانم که روز قبل آیا مزاج شاه عمل نکرده بودند یا احیانا با ملکه دعوا کرده بودند که همه کارم در نتیجه معوق ماند. درست است که این شاه عاقل و متین و دور اندیش و بزرگوار است ولی حرف بر سر سیستم است. بدبختانه با خوشبختانه در ایران هم به این زودی ها غیر از سیستم فعلی عملی نیست و من یکی از طرفداران جدی آن هستم. فکرم مشغول ولیعهد است که چه خواهد شد و چه خواهد کرد. در این خصوص چندین دفعه عمیقا با ملکه صحبت کرده ام.

 

سه شنبه 19- 9-47

 

چند تکه جواهر خریده بودم که لازم بود. نمی دانستیم اینها را چه جوری به داخل عمارت اختصاصی ببریم، چون در جیب شاهنشاه جا نمی گرفت. نمی خواستند من هم جواهرات را آن جا ببرم. مدتی فکر کردیم و خندیدیم. بالاخره انجام شد.

 

شنبه 23- 9- 47

 

صبح زکام نگذاشت به دفتر بروم. فقط ساعت 10 شرفیاب شدم. قسمتی کارهای جاری را عرض کردم. با آن که عرض کرده بودم زکام و تب دارم شاهنشاه به روی خود نیآوردند و قرار شد بعد از ظهر به گردش برویم. به این جهت فوری منزل آمده خوابیدم که بعد از ظهر رمقی داشته باشم.

 

یکشنبه 8-9- 47

 

مسائل جاری دیگر را عرض کردم. قدری در خصوص ضعف مزاج خودم عرض کردم. فرمودند، من اگر به حال تو یفتم و مردی برای من بی معنی بشود، نمی خواهم زندگی کنم. تو هم جوانیت هنوز باقی است، قدری تقویت کن. عرض کردم کار باید طبیعی باشد.

 

17- 10- 47

 

امروز روز هفدهم دیماه و مصادف با روزی است که در سال 1314 شاهنشاه فقید، ملکه پهلوی و شاهدخت ها را با خودشان بدون حجاب به دانشسرای مقدماتی بردند و به این صورت رفع حجاب عمومی را اعلام کردند. در تیرماه همان سال لباس متحد الشکل اعلام شد. این کار درمشهد با مخالفت متعصبین و قشری ها روبرو شد و در مسجد گوهر شاد اجتماع کردند و آخوندی بنام بهلول آنها را تحریک می کرد. بالاخره قوای نظامی به مسجد داخل شد و مردم را متفرق کرد. عده ای در حدود 180 نفر کشته شدند. بعدا چون شاهنشاه فقید خیال کردند مرحوم محمد ولی اسدی نایب التولیه که زمانی هم پیشکار مرحوم پدرم در بیرجند بود دراین کار دست داشته او را محاکمه نظامی و تیرباران کردند. این مقدمه بقدری سریع و شدید بود که دیگر رفع حجاب با هیچگونه مخالفتی روبرو نشد.

 

26-10-47

 

صبح شرفیاب شدم. چون اعلیحضرت  بیستم ژانویه به وین تنها تشریف می برند و 25 ژانویه هم از وین به زوریخ و باز هم تنها خواهند بود و تقریبا ده روز تنها خواهند بود ترتیباتی را برای این دو محل قرار گذاشتیم که به وجود مبارکشان بد نگذرد.

 

5-11-47

 

صبح شاهنشاه وارد شدند و من در فرودگاه بودم. دست شاهنشاه را از صمیم قلب بوسیدم. واقعا دلم برایش تنگ شده بود. شاه از دیدن من خوشحال شدند. فوری دیگران را دست به سر کردند. مرا در اتومبیل لامبورگینی که تازه خریده اند سوار کردند و خودشان پشت رل نشستند. به رستوران "مون پیک" برای ناهار رفتیم. در راه خیلی صحبت شد. از ترتیبات وین بسیار راضی بودند. صحبت های دیگر هم در خصوص ترتیبات زوریخ کردیم و بعد صحبت کشور و آینده ها شد. فرمودند میل دارم وقتی ولیعهد 20 ساله شد خودم کنار بروم که در زمان خودم چند سالی سلطنت کند و رموزی را بیآموزد. عرض کردم اولا بیست سال کم است، اقلا ولیعهد باید 25 سال داشته باشد تا بتواند تصمیم صحیح بگیرد. ثانیا جسارت است که عرض کنم، ولی با مشارکت نمی توان سلطنت کرد. شاهنشاه خیلی خندیدند... صحبت از این مقوله ها گذشت و باز به تفریح کشید. عرض کردم شاهنشاه تفریح لازم دارید ولی نباید در هیچ کاری زیاد روی بشود و از حد اعتدال خارج گردد. فرمودند چون تو خودت بی حال هستی این حرف را می زنی. عرض کردم درست است که من بی حالم ولی سن مبارک شما هم به 50 رسیده است و در این سن باید احتیاط کرد. فرمودند آخر من هم آدم هستم. عرض کردم، این که صحیح است. خیلی خندیدند!

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  474  دهم مهر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت