راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

مهندس عاشورپور

آن بلبل قفس دیده گیلان

 

 ساعت 11 صبح جمعه 20 شهریور کشتی «ترکمنستان» که 48 ساعت قبل از باکو حرکت کرده بود، بعد از یک توقف اجباری در دریا به منظور از سرگذراندن طوفان، در اسکله بندر پهلوی (انزلی فعلی) پهلو گرفت و یکصد و چند مسافر کشتی که در تیر ماه برای شرکت در فستیوال جوانان به بخارست پایتخت رومانی رفته بودند را پیاده کرد. مسافران زمانی به سفر رفته بودند که دکتر مصدق بر سر کار بود و اکنون 22 روز از یک کودتای نظامی گذشته و سرلشکر زاهدی بر سر کار بود. سرلشکر زاهدی نخست وزیر بود، که از مخفیگاه خود تا کاخ نخست وزیری را سوار بر تانک پیموده بود.
یکی از ناویان که با قایق موتوری «مرجان» خود را به کشتی رسانده و وارد آن شده بود تا گذرنامه را کنترل کند، آهسته به مسافران گفت: اگر روزنامه یا مجله خارجی دارید حتما بریزید به دریا.
خبر کودتا در روزهای آخر فستیوال بخارست به سراسر جهان مخابره شده بود. اخبار بگیر و ببندها، حبس و شکنجه و کشتار اخباری بودند که در باره ایران پخش می شد.
در تابستان سال 1332 (1953 میلادی) بمناسبت تشکیل فستیوال جوانان در بخارست، عده زیادی از تمام نقاط جهان به رومانی رفته و حالا به کشورشان باز می گشتند، اما در ایران مهمانان این فستیوال باید به زندان می رفتند.
در بندر انزلی، سرهنگ "زند" فرمانده نیروی دریایی شمال، از ساعت ها قبل انتظار ورود مسافران را می کشید. مسافران ده نفر ده نفر با قایق به ساحل منتقل شدند. به دستور فرمانده نیروی دریایی همه را با کامیونهای نظامی به سربازخانه شهر بردند.
در سربازخانه اولین کار، جدا کردن زن ها از مردها، دومین کار بازرسی چمدان ها و سومین کار احضار چند «سرباز- سلمانی» ناشی و تازه کار برای تراشیدن سر و سبیل مردها بود.
وقتی کار سرتراشیدن موها تمام شد، دریادار زند در حالی که کاغذی در دست داشت به صف فستیوالچی ها نزدیک شد. در این کاغذ اسامی مسافران کشتی نوشته شده بود. او نگاهی به اسامی انداخت و گفت:

- اسم هر کس را که می خوانم یک قدم جلو بیاید.
آنگاه با صدای بلند خواند:
- پرویز خطیبی! (از برجسته ترین هنرپیشگان تئاتر و نمایشنامه های رادیوئی)

هیچ کس از جا تکان نخورد.
فرمانده یک بار دیگر تکرار کرد:
پرویز خطیبی یک قدم جلو بگذارد!

باز هم هیج کس حرکت نکرد. در بندر همه می دانستند که پرویز خطیبی مدیر روزنامه «حاجی بابا» که در اواخر دوره مصدق شدیدترین حملات را به شاه می کرد و بدترین کاریکاتورها را از او می کشید، با همین کشتی به ایران وارد خواهد شد. ولی اکنون هیچ کس خودش را به عنوان پرویز خطیبی معرفی نمی کرد.
شخصی خودش را به دریادار رساند و در حالی که یکی از مسافران را که کلاه شاپو لبه بلندی برسر گذاشته بود نشان داد، آهسته چیزی در گوشش گفت. جناب سرهنگ به آن مرد اشاره کرد که جلو بیاید. وقتی جلو آمد، یک سیلی محکم به صورتش زد و گفت:
- چرا وقتی صدا کردم پرویز خطیبی، جواب ندادی؟
مسافر جواب داد:
- برای این که من پرویز خطیبی نیستم!
دریادار نگاهی به سوی مردی که او را معرفی کرده بود انداخت. آن شخص با حرکت سر تاکید کرد که او همان خطیبی معروفی است که در انتظارش بودند. سرهنگ سیلی دیگری به او زد، به طوری که کلاه از سرش افتاد، و گفت:
- اگر تو پرویز خطیبی نیستی، پس کی هستی؟
آن شخص خیلی جدی جواب داد:
- من محمد جعفر خطیبی نوری هستم!
شاید اگر این ماجرا در شرایط دیگری روی می داد، مسافران فستیوال که پرویز خطیبی را خوب می شناختند از مشاهده این صحنه می خندیدند، ولی در آن شرایط یک لبخند تلخ تنها عکس العمل آنها بود.
سرهنگ زند که طعمه اش را شناخته بود، خطاب به خطیبی گفت:
- که این طور. رفتی کعبه آمالت را ببینی؟ در روزنامه ات «بیلاخ» چاپ می کردی؟ یک بیلاخی نشانت بدهم که حظ کنی!
با تمام این حرف ها، پرویز خطیبی در مدت دو روز که مسافران فستیوال در سرباز خانه بودند سیلی ها را خورد، ناسزاها را شنید، ولی تا آخر اعتراف نکرد که اسمش پرویز خطیبی است. او دائما تکرار می کرد.
- اسم من محمد جعفر خطیبی نوری است.
حقیقت هم همین بود؛ در شناسنامه و گذرنامه اسم او محمد جعفر خطیبی نوری نوشته شده بود.
دریادار وقتی کارش با پرویز خطیبی تمام شد نگاهی به صورت اسامی انداخت و گفت:
- علی اصغر گرمسیری!
گرمسیری آن هنرپیشه صاحب نام زمانه خود با وقار تمام یک قدم جلو گذاشت:
- بله، بفرمایید.
سرهنگ پرسید:
- شغل شما؟
گرمسیری که مدتی در فرانسه در رشته هنرپیشگی تحصیل کرده بود، با کشیدن حرف "ر" به سبک فرانسوی ها گفت: آرتیست!
سرهنگ زند یک سیلی محکم حواله آن هنرمند کرد و گفت:
- چرا ادا در می آوری؟ یک دفعه بگو مطربم و همه را خلاص کن!
گرمسیری ساکت ماند.
سرهنگ زند ادامه داد:
- خب آقای مطرب، بگو ببینم جای دوست کجاست؟
و بعد به قهقهه خندید و گفت:
- حالا که جای دوست را نمی گویی، بگو ببینم جای دشمن کجاست؟
در تمام این مدت گرمسیری ساکت و بی حرکت سر به زیر انداخته بود.
دریادار رو به خانمی که در صف خانم ها ایستاده بود کرد و گفت:
- باجی، تو دیگر چرا رفتی فستیوال؟
زن که یک فرهنگی بود ساکت ماند و پاسخ نداد.

آن روز چند نفر دیگر هم مشمول عنایات فرمانده شدند و بعد، چون هوا رو به تاریکی گذاشته بود همگی به محوطه داخلی سربازخانه برده شدند تا صبح روز بعد به تهران اعزام شوند.
صبح روز بعد چند اتوبوس آماده بود تا فستیوالچی ها را به تهران ببرد. باز هم فرمانده نیروی دریایی حضور یافت. عده ای از سربازها در دو طرف صف کشیده بودند. دریادار زند در حالیکه صورت اسامی مسافران را در دست داشت جلو رفت و ناگهان به یاد آورد که روز قبل، به مهندس عاشورپور سیلی نزده است. پس با صدای بلندی گفت:
- مهندس احمد عاشورپور!
مهندس عاشورپور یک قدم جلو گذاشت.
دریادار زند به دیدن او گفت:
- به به بلبل گیلان، خوش آمدی!
و نگاهی به سراپای او انداخت و گفت:
- پس چرا سبیلت را نتراشیده اند؟
عاشورپور جواب داد:
- رئیس شهربانی هم ولایتی من بود، نگذاشت سبیلم را بتراشند.
دریادار سیلی محکمی به صورت او زد و گفت:
- رفتی آنجا برای سربازهای روسی آواز خواندی؟
عاشورپور جواب داد:
- نه، برای سربازها نخواندم. در مراسم افتتاح فستیوال، آهنگ های محلی ایران را خواندم.
دریادار سیلی دیگری به گونه عاشورپور زد و گفت:
- برای سربازهای ما نمی خوانی، آنوقت می روی برای سالدات های روسی می خوانی؟
عاشورپور حرفش را تکرار کرد:
- من در سربازخانه نخواندم. در رادیو مسکو خواندم. از هر مملکتی عده ای آمدند، آهنگ های کشور خود را خواندند. من هم چند آهنگ گیلکی خواندم. برای هنرمند، رادیو مسکو و رادیو لندن فرقی ندارد. نوار مرا رادیو دهلی و صدای امریکا هم می گذارند.
لحن فرمانده عوض شد و گفت:
- پس حالا باید برای ما بخوانی!

در آن شرایط دشوار، بعد از آن سیلی های محکم، و با سر تراشیده، ایستادن و خواندن کار آسانی نبود، اما عاشورپور تصمیم گرفت این بهانه را از سرهنگ زند بگیرد. پس رو به همسفران کرد و گفت:
- ترانه «لیلی جان» را می خوانم. لطفا مرا همراهی کنید.
«لیلی جان» یک آهنگ محلی بود که در ایران معروفیت زیادی پیدا کرده بود. ترجیع بند این ترانه، کلمه «جان» بود که همه می بایستی آن را تکرار کنند. در بخارست هم این ترانه گل کرده بود، به طوری که جوانان خارجی هر جا که عاشورپور را می دیدند، آن را می خواندند. و اکنون مهندس عاشورپور محکوم شده بود که در آن شرایط سخت برای سرهنگ زند و جمعی از روسای ادارات که برای تماشای صحنه اعزام آنها به تهران جمع شده بودند بخواند. او تمام نیروی خود را جمع کرد و در حالی که به سربازهای اطراف سرهنگ زند اشاره می کرد، خطاب به او گفت:
- من اشان ری خوانم (من برای اینها می خوانم).
و پس از گفتن این حرف که در دل همه مسافران و سربازان نشست، با تمام وجود شروع به خواندن آهنگ گیلکی «جان لیلی» کرد. او می خواند و سربازان با تکرار ترجیع بند «جان» او را همراهی می کردند. سرهنگ زند برنامه را قطع کرد و دستور داد کاروان حرکت کند.
ساعت 10 صبح روز شنبه 21 شهریور ماه 1332 اتوبوس ها به سوی تهران به حرکت درآمدند. در هر اتوبوسی 15 مسافر زندانی و 20 مامور مسلح نشسته بود. کاروان تمام آن روز و شب در حرکت بود تا آن که ساعت 11 صبح روز یکشنبه وارد تهران شد و در مقابل اداره دژبان توقف کرد. در آنجا عده ای از دار و دسته شعبان جعفری معروف به بی مخ که کارشان در آن روزها حمله به دستگیر شدگان توده ای بود، از آن ها با تهدید و فحش استقبال کردند.

احمد عاشورپور در 18 بهمن سال 1296 خورشیدی در بندر انزلی چشم به جهان گشود. در خردسالی پدرش طبق سنت زمان او را به مکتب گذاشت. مکتبدار "آمیرزا" نام داشت و به شاگران آموخته بود که الفبا را با آهنگ بخوانند:

- الف، دو زبر اند و دو پیش اوند و دو زیر ایند.

بچه ها بیست سی تایی می شدند، اما صدای احمد در میان صدای بچه ها از همه بلندتر بود. آمیرزا که می دید احمد صدای رسایی دارد، او را تشویق می کرد باز هم بلندتر بخواند. احمد همین که الفبا را یاد گرفت، با راهنمایی آمیرزا شروع به خواندن کتاب کرد، اما تنها کتابی که مکتب دار داشت غزلیات شمس تبریزی بود. احمد اشعار کتاب را به صدای بلند می خواند، ولی از معانی آن چیزی درک نمی کرد. آمیرزا به همین راضی بود، چون هر وقت کسی به مکتب می آمد، احمد را صدا می کرد تا در حضورش غزل بخواند.
بعد از دو سال، پدرش او را به مدرسه برد. در آن زمان بندر انزلی دارای یک مدرسه 3 کلاسه بود که در ناحیه غازیان قرار داشت. در آنجا او را امتحان کردند تا معلوم شود در چه کلاسی باید بنشیند. در فارسی و قرائت بالاتر از کلاس سوم بود، اما در حساب، جمع و تفریق و ضرب گفتند پایین تر از کلاس اول است- در مکتب از حساب و هندسه خبری نبود- پس معدل گرفتند و احمد را در کلاس دوم نشاندند.
احمد در خردسالی بخاطر صدای رسایی که داشت در روزهای مذهبی نوحه خوانی می کرد؛ شعرهایی روی کاغذ می نوشتند و به دستش می دادند، و او با صدای زیر یک کودک نابالغ و به آهنگ حزین می خواند و باعث تاثر شنوندگان می شد. اما احمد کوچک هنوز نمی دانست صدای خوشی دارد. این کشف را دوستان دبیرستانی اش کردند.
سال های بعد، او در دبیرستان فردوسی بندر انزلی (پهلوی آن زمان) درس می خواند. یک روز دبیرشان غایب بود و بچه ها کلاس را روی سرشان گذاشته بودند و به هیچ قیمتی ساکت نمی شدند. عاشورپور که مبصر کلاس بود و در غیاب معلم مسئولیت اداره کلاس با او بود، تهدید کرد اسمشان را روی تخته و روی کاغذ خواهد نوشت، اما فایده نداشت. ناگهان فکری از خاطرش گذشت. در آن زمان ترانه ای در ایران مشهور شده بود. احمد شروع به خواندن آن ترانه کرد. همین طور که می خواند، کلاس به مرور ساکت و ساکت تر شد، تا آن که سکوت کامل برقرار شد. وقتی ترانه به پایان رسید، بچه ها به سوی عاشورپور هجوم بردند، او را سردست بلند کردند و چندین بار به هوا انداختند. آن روز عاشورپور فهمید صدایی دارد که می تواند عده ای را ساکت کند و جمعی را به هیجان بیاورد.
به این ترتیب بود که عشق خواندن در او جوانه زد. در دبیرستان برنامه های هنری، تئاتر و موسیقی اجرا می شد. عاشورپور عضو انجمن موسیقی بود؛ در برنامه ها شرکت می کرد و بیشتر ترانه های محلی می خواند. همکلاسی هایش او را تشویق می کردند و این تشویق ها او را بیشتر به خواندن علاقمند می کرد.
بعد از پایان دوره دبیرستان، عاشورپور برای ادامه تحصیل راهی تهران شد. در آن زمان برای ورود به دانشگاه از کنکور و آزمون سراسری خبری نبود. هر کس دیپلم می گرفت، دانشکده ها مقدمش را گرامی می داشتند. عاشورپور در دانشکده فنی دانشگاه تهران نام نویسی کرد، اما بعد شنید که دانشکده کشاورزی کرج شبانه روزی است. به کشاورزی علاقه داشت و شبانه روزی بودن دانشکده مشکل جا و مکان را- که برای دانشجویان شهرستانی مساله مهمی بود- حل می کرد. پس به دانشکده فنی رفت و مدارکش را گرفت و رفت به دانشکده کشاورزی.
دانشکده کشاورزی کرج شبانه روزی بود، فعالیت هنری در آنجا رونق داشت و دانشجویان فعالیت های هنری گسترده ای داشتند. در یکی از برنامه ها، عاشورپور یک ترانه گیلکی خواند که خیلی مورد پسند دانشجویان قرار گرفت. یکی از همکلاسی ها که در رادیو ویلن می زد، به او پیشنهاد کرد همانطور که یک دانشجوی دانشکده حقوق به نام «یحیی معتمد وزیری» در رادیو تهران ترانه کرُدی می خواند، او هم در رادیو ترانه گیلکی بخواند. به این ترتیب بود که پای عاشورپور به رادیو باز شد.

مهندس عاشورپور بعد از شهریور 20 به حزب توده ایران پیوسته و گاهی در برنامه های هنری حزب شرکت می کرد. برادر دکتر کشاورز به نام جمشید کشاورز که یک موزیسین چیره دست بود، نامه ای به استاد ابوالحسن صبا نوشت و عاشورپور را به او معرفی کرد. صبا از عاشورپور امتحانی کرد، بعد نشست و جواب نامه را نوشت. ولی نامه خطاب به کشاورز نبود، بلکه برای رادیو تهران بود. او عاشورپور را به عنوان یک خواننده به رادیو معرفی کرد. به این ترتیب بود که برای نخستین بار در سال 1322 مهندس عاشورپور در رادیو شروع به خواندن کرد.

مهندس عاشورپور که با اجازه دولت وقت (دولت مصدق) و با گذرنامه رسمی و معتبر به بخارست برای شرکت در فستیوال جوانان مسافرت کرده بود، در بازگشت به سبب این سفر دو ماهه به دو سال زندان محکوم شد. تازه وقتی هم آزاد شد، عوارض محکومیت دست از سرش برنداشت. عاشورپور در دادگاه نظامی به حبس تادیبی محکوم شده بود. به موجب همان قانون که او را به زندان انداخته بودند، پس از پایان دوران محکومیت می توانست بار دیگر به کارش مشغول شود، ولی وزارت کشاورزی از قبول او به خدمت خودداری کرد.
بیکاری، آن هم با داشتن زن و فرزند، سخت بود. مهندس عاشورپور در این ایام دوران سختی را گذراند. هر جا برای کار مراجعه می کرد، اول به خوشرویی او را می پذیرفتند و می گفتند چند روز بعد مراجعه کند تا مشغول کار شود اما وقتی چند روز بعد مراجعه می کرد، معلوم می شد دستور ساواک قبل از او به آنجا رسیده: «دادن شغل حساس به مهندس عاشورپور به مصلحت نیست».
سرانجام یک روز سرهنگ علوی کیا که زمانی عضو افتخاری انجمن موسیقی ملی ایران بود عاشورپور را در خیابان دید و از رنگ رخسار او به سر ضمیرش پی برد و وقتی دانست بیکار است و ماه هاست که برای به دست آوردن کار به هر دری زده، واسطه شد و در شرکت راهسازی «جان مولم» کاری به او دادند؛ کاری که نه به درد خودش می خورد و نه جان مولم می توانست از تخصص او استفاده کند، ولی هر چه بود «کار» بود و در آخر ماه می توانست به حسابداری مراجعه کند و «مواجب» بگیرد.
در آن زمان، باقر پیرنیا استاندار فارس شده بود. او دنبال کسی می گشت که امور مربوط به آبیاری استان فارس را به او بسپارد. مهندس عاشورپور را معرفی کردند. هنوز با او قرار و مدار اشتغال را نبسته بود که بخشنامه ساواک به دستش رسید: «دادن شغل حساس به مهندس احمد عاشورپور به مصلحت نیست».
پیرنیا با مشاهده این دستورالعمل دچار تردید شد، ولی چون از سویی مدتی گذشت و نتوانست شخص مورد نظر را پیدا کند و از سوی دیگر استاندارها نماینده شاه بودند و نماینده های شاه می توانستند در صورت لزوم دستور ساواک را اطاعت نکنند، تعهد عاشورپور را در برابر ساواک به عهده گرفت و برای محکم کاری از عاشورپور خواست در مدتی که با او کار می کند فعالیت های سیاسی نکند.
اما راضی نگهداشتن ساواک در آن دوران کار آسانی نبود. هنوز مدتی از شروع به کار نگذشته بود که یک روز استاندار، مهندس عاشورپور را احضار کرد:
- مگر شما قول نداده بودید فعالیت سیاسی نکنید؟
- چرا، همینطور است!
- پس چرا زیر قول خودتان زدید؟
عاشورپور با حیرت پرسید:
- ممکن است بفرمایید کار خلاف من چه بوده؟
باقر پیرنیا گزارش ساواک را برایش خواند:
«مهندی احمد عاشورپور مدیر کل اداره آبیاری استان روز گذشته با محمود ژندی ملاقات کرد. آن ها 3 ساعت را با هم گذراندند.»

محمود ژندی مدیر روزنامه ارگان حزب توده ایران «به سوی آینده» بود. او بعد از 28 مرداد هم دستگیر و به زندان قلعه فلک الافلاک تبعید شده بود.
مهندس عاشورپور در دوران تبعید پس از بازگشت از فستیوال بخارست در جزیره خارک با محمود ژندی آشنا شده بود. استقامت و پایداری ژندی باعث شده بود که عاشورپور برای او احترام زیادی قائل شود. ژندی بعد از 28 مرداد محکوم به ده سال حبس شده بود. مدتی از محکومیتش سپری شده بود که به وی پیشنهاد کردند چند سطر بنویسد و تقاضای عفو کن تا آزاد شوی. ژندی تقاضای عفو را نپذیرفت، در نتیجه بهترین سال های عمرش را در زندان گذراند. کسانی بودند که در دستگاه دشمن او بودند، ولی به سبب این پایداری برایش احترام قائل بودند.
ژندی پس از آزادی به فارس رفت. وقتی عاشورپور شنید که او به شیراز آمده، به دیدارش رفت و ساعتی را با هم گذراندند. اما ساواک این ملاقات ساده را فعالیت سیاسی، آن هم از نوع خطرناک آن گزارش کرد.
عاشورپور در جواب استاندار گفت:
- آیا من به عنوان یک انسان اجازه ندارم به دیدن یک دوست قدیمی بروم؟
پیرنیا پاسخ داد:
- اگر موضوع فقط در همین حد باشد، از نظر من اشکالی ندارد.
مهندس عاشورپور پاسخ داد:
- اگر با شناختی که از من دارید قول مرا قبول می کنید، می گویم که موضوع در همین حد بود.
کار مهندس عاشورپور که حالا مدتی بود از رادیو کناره گیری کرده بود در استان فارس تا آن حد چشمگیر شده بود که وقتی پیرنیا به عنوان استاندار خراسان و نایب التولیه آستان قدس رضوی به آن استان رفت، مهندس عاشورپور را هم با خود برد و هنوز عاشورپور کارش را به عنوان مدیر کل املاک آستان قدس رضوی شروع نکرده بود که ساواک خراسان بخشنامه «دادن هر نوع کار حساس به مهندس احمد عاشورپور برخلاف مصلحت است» را خدمت استاندار فرستاد.
آن سال در خراسان هوا بسیار سرد شده بود. در جنوب خراسان 28 هزار گوسفند به سبب سرما و یخبندان از گرسنگی و تشنگی در شرف مرگ بودند. خبر در خراسان پیچید. گزارش به شاه رسید. به باقر پیرنیا دستور اقدام سریع داد. ساواک را هم مامور پیگیری کرد. مرگ این همه گوسفند نشانه بی کفایتی دستگاه بود. پیرنیا از عاشورپور کمک خواست. عاشورپور تعهد کرد مانع تلف شدن گوسفندها بشود. او تعهد خود را انجام داد و 28 هزار گوسفند از مرگ حتمی نجات یافتند.
وقتی پیرنیا برای دادن گزارش به تهران رفت، شاه پرسید:
- چه کسی توانست این کار را انجام دهد؟
پیرنیا جواب داد:
- مهندس احمد عاشورپور.
شاه به اسدالله علم که حضور داشت رو کرد و گفت:
- می بینی؟ این پدرسوخته های توده ای هر جا باشند کارشان را خوب انجام می دهند!

پیرنیا از خراسان منتقل شد. دکتر حسن زاهدی به استانداری خراسان رسید. اولین کارش برداشتن عاشورپور از شغلش بود. وقتی از او علت را پرسیدند، گفت:
- خواننده که نمی تواند مهندسی کند!
او در جستجوی شخص دیگری بود که به جای عاشورپور به ریاست املاک آستانقدس بگمارد، اما زاهدی مدت زیادی در خراسان نماند و به جای او ولیان به استانداری و نیابت تولیت آستان قدس رضوی رسید. در آغاز هر جا برای سرکشی رفت، کارهایی از عاشورپور می دید. همه از او تعریف می کردند. از عاشورپور دعوت به کار کرد، ولی عاشورپور قبول نکرد. علت را از این و آن جویا شد. مهندس عاشورپور به این و آن که می خواستند علت را بدانند گفت:
- می گویند ولیان بد دهن است. من هم عادت به ناسزا شنیدن ندارم.
مهندس روحانی وزیر کشاورزی که با عاشورپور سابقه همکاری داشت، به توصیه ولیان واسطه شد. عاشورپور حرفش را تکرار کرد.
روحانی گفت:
- بیهوده نگران هستی. ولیان آدمش را می شناسد. با هر کسی بد ذهنی نمی کند.
عاشورپور گفت:
- طبیعت شیر، دریدن است. فکر می کنید ولیان می تواند جلوی خودش را بگیرد؟
ولیان نظر ساواک را در باره عاشورپور می دانست، ولی چون حرف شاه را هم در باره عاشورپور شنیده بود تصمیم گرفت هر طور هست او را به همکاری دعوت کند. پس به پیرنیا متوسل شد. عاشورپور نرفت. از علوی کیا خواست که واسطه شود. باز عاشورپور قبول نکرد.
در این هنگام آستان قدس رضوی یک شرکت بزرگ دامپروری تشکیل داد، اما در انتخاب رئیس شایسته ای برای آن مانده بودند. سرانجام همگی نظر دادند که تصدی این کار به عاشورپور واگذار شود. این بار ولیان بود که مخالفت کرد. او پا در یک کفش کرد که:
- حالا من عاشورپور را نمی خواهم.
اما او در این شرکت در اقلیت بود. شرکت دامپروری سه شریک داشت: بانک توسعه کشاورزی، سازمان گوشت کشور و آستانقدس رضوی. به این ترتیب ولیان آن سرگرد شهربانی که حالا در لباس غیر نظامی مهم ترین استاندار ایران شده بود در اقلیت ماند. حکم عاشورپور در حال امضاء شدن بود که مهندس عاشورپور پیغام فرستاد قبول نمی کند.
تا آنکه تصمیم گرفتند به هر ترتیبی شده او را راضی کنند. حقوقی که برای او تعیین کردند 25 هزار تومان در ماه بود. این پول در سال 1353 مبلغ هنگفتی بود.
مهندس روحانی برنامه های وسیعی برای آبیاری خوزستان در دست اقدام داشت. فکر می کرد که این کار فقط از عهده مهندس عاشورپور بر می آید و از او دعوت به همکاری کرد، اما این دیگر آخرین ماه های رژیم شاه بود. انقلاب از راه رسیده بود.

بعد از انقلاب، عاشورپور که حالا بار دیگر در پیوند با حزب توده ایران قرار گرفته بود، با تائید رهبری حزب مدیر عامل کشت و صنعت دشت مغان شد. پس از مدتی دولت موقت بازرگان با ریاست او به مخالفت برخاست. بهانه آنها این بود: «چرا یک گیلک باید در یک سازمان در آذربایجان رئیس باشد؟» او را عوض کردند و کسی را که تجربه و تخصصی در کار کشاورزی نداشت به جای او انتخاب کردند. مهندس عاشورپور به عنوان مدیر عامل کشت و صنعت سپیدرود عازم آن دیار شد اما در آنجا هم کارشکنی ها شروع شد و فضای باز سیاسی پس از انقلاب هم بسرعت بسته می شد. عاشورپور عازم اروپا شد. اول تصور می کرد سفر کوتاه خواهد بود، ولی 15 سال به طول انجامید.
در شمال به عاشورپور بلبل گیلان لقب داده اند. این لقب بیهوده نیست. او در نوجوانی اغلب به جنگل های گیلان می رفت و همنوا با وزش نسیم در میان شاخه های درختان نغمه سر می داد و در ساحل دریا همراه با صدای امواج می خواند. روزی که عبدالحسین نوشین مرد بزرگ تئاتر ایران برای نخستین بار صدای او را از نزدیک شنید، گفت:
- عاشورپور، قدر این گنجی را که در حنجره ات داری بدان.
عاشورپور به این نصیحت عمل کرد. قدر گنج را دانست. او در زندگی اش نه سیگار کشید و نه با مشروب سرو کار داشت. به همین علت صدا و تندرستی اش را حفظ کرده و به همین جهت همیشه سی سال جوانتر از سن واقعی اش به نظر می رسید. بعضی حتی عقیده دارند چهل سال!

آن روز که از سفر بخارست بازگشت؛ وقتی فرمانده نیروی دریایی با ضربات سیلی به او دستور داد برایشان بخواند، عاشورپور که نمی خواست برای فرماندهان و روسای ادارات خوانندگی کند، با اشاره به سربازان گفت: «برای اینها می خوانم». من همان زمان شرح این ماجرا را از قول پرویز خطیبی که ناظر جریان بود در مجله سپید و سیاه چاپ کردم. عاشورپور همین که آزاد شد به دیدن من آمد و این آغاز آشنایی و دوستی ما شد که سال ها به طول انجامید.
عاشورپور هیچگاه دنبال شهرت و درآمدی که از خواندن آهنگ های سطحی و عامه پسند به دست می آید نرفت. فقط آهنگ های اصیل ایرانی فولکلوری خواند و اگر هم ترانه هایی را با تم های خارجی خواند، از اپراها بود؛ مثل «عصیان برای تو و برای همه» که آهنگش از اپرای معروف «کوراغلی» بود.
برای عاشورپور آن موسیقی ارزش داشت که ارسطو آن را با علوم ریاضی در یک سطح قرار داده بود و ابن سینا و فارابی و حکیم های بزرگ در باره اش رساله ها نوشته بودند و بدون فراگرفتن آن خود را حکیم نمی نامیدند.

مهندس عاشورپور دو دختر به نام های «نگار» و «ندا» و یک پسر به نام قارن (کارن) داشت. دختران، خودشان وارد زندگی عاشورپور شدند، ولی پسر را عاشورپور انتخاب کرد. در سال 1339 به پروشگاهی رفته بود که یک کودک دورگه توجه او را به خود جلب کرد. آن زمان، دوره قهرمانی های «پاتریس لومومبا» قهرمان ملی کنگو بود و این کودک شباهت عجیبی به لومومبا داشت. کودک را وارد زندگی خود کرد. دلش می خواست اسمش را لومومبا بگذارد، اما اداره آمار نپذیرفت. اسم «قارن» را برای او انتخاب کرد. «قارن» پسر کاوه آهنگر و از پهلوانان نامی ایران است و در شاهنامه از پهلوانی های او زیاد سخن گفته شده. ضمنا پسر احسان طبری هم قارن نام داشت. طبری در آن سالها سخت مورد علاقه عاشورپور و بسیاری از توده ایها و حتی غیر توده ایهای آن زمان بود. وقتی عازم اروپا شد، قارن را هم با خود برد.
عاشورپور در دیماه ۱۳۸۶ به علت عفونت ریه و کهولت سن در بیمارستان جم تهران بستری شد و در ۲۲ دیماه در بخش عمومی همان بیمارستان زندگی را بدرود گفت و به وصیت خودش در گورستان "بی بی حوریه" غازیان بندر انزلی به خاک سپرده شد.

( در تدوین و تنظیم این متن، عمدتا از خاطرات دکتر علی بهزادی روزنامه نگار طرفدار مصدق و سردبیر مجله سپید و سیاه با نام "شبه خاطرات" استفاده شده است. همچنین از خاطرات مهندس نفیسی شهردار وقت تهران)
 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  477  بیست و چهارم مهر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت