راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش هشتم در 27 صفحه

یادمانده هائی از

پیوند حزب توده

ایران با انقلاب 57

علی خدائی

 

 

49 -

 

 آخرین روزهای پیش از یورش دوم

 

- پرسیده اند چرا اینقدر روی قطع جنگ پس از بازپس گیری خرمشهر از ارتش صدام تاکید و تکرار می کنید؟

 

پافشاری من بر اهمیت مرحله دوم جنگ با عراق و نقش و تاثیر مخالفت رهبری حزب توده ایران با آغاز این مرحله و اعلام آن بعنوان یک توطئه امریکائی برای تحمیل جنگی فرسایشی به انقلاب ایران، ظاهرا یا با تعجب برخی ها روبرو شده و یا از کنار آن همچنان می گذرند و اهمیتی را که من دراین گفتگوها روی آن پافشاری می کنم قبول ندارند و یا درک نمی کنند. این درحالی است که بنظر من؛ این یکی از کلیدی ترین مراحل انقلاب ایران و مهم ترین انگیزه و بهانه برای یورش به حزب توده ایران بود.

من تاکنون دلائل خودم را دراین باره گفته ام و بازهم در آینده خواهم گفت. در ادامه همین مسئله مهم و پس از یورش اول به حزب توده ایران است که تدارک مرحله دوم یورش به حزب سازمان داده می شود. یورش دوم به حزب توده ایران، همانطور که خودتان هم میدانید همراه و همآهنگ بود با بزرگترین جنجال تبلیغاتی علیه اتحاد شوروی و رساندن روابط دو کشور به حداقل خود، از ابتدای پیروزی انقلاب تا اردبیهشت 1362.

تمام شواهد و دلائل نشان میدهد که دست همان هائی که معتقد بودند به جای سفارت امریکا باید رفت سفارت شوروی را گرفت و یا حداقل همزمان با سفارت امریکا باید سفارت شوروی را هم تسخیر کرد، یعنی همان دارودسته ای که بعدها تبدیل شدند به دولت 8 ساله احمدی نژاد، در این یورش ها و تیرگی روابط وقت جمهوری اسلامی و اتحاد شوروی و آن جنجال بزرگ اخراج 18 دیپلمات سفارت شوروی از ایران نقش داشتند، البته آن زمان، نقش اصلی را پدرخوانده های امثال احمدی نژاد برعهده داشتند که بنیاد رسالت را اداره می کردند.

هم کیانوری در آخرین دست نوشته هایش که ما در راه توده منتشر کردیم از دو خبرنگار انگلیسی بعنوان واسطه مناسبات انگلیس و امریکا با جمهوری اسلامی و قول حمایت آنها در جنگ با عراق از ایران نام می برد که همزمان با یورش به حزب ما در ایران بودند، و هم اخیرا در خاطراتی که به قلم هاشمی رفسنجانی منتشر شده، او اشاره به همین قول و پیام های امریکا برای دادن اسلحه به ایران اسم می برد. یعنی یورش به حزب با هدف یک معامله تسلیحاتی با امریکا، با آگاهی از مخالفت اتحاد شوروی با مرحله دوم جنگ. حتی در آخرین بخش خاطرات هاشمی، درباره یک کشتی شوروی حامل سلاح در آب های خلیج فارس می نویسد که ایران آن را برای مدت کوتاهی توقیف می کند و سپس با دستور آیت اله خمینی در این باره جنجال نکرده و کشتی را رها می کنند تا به کویت برود. هاشمی از قول آیت اله خمینی می نویسد که او می گوید "ما نمی توانیم – یا نباید- با شوروی درگیر شویم" این تائیدی است بر همان نکته ای که در گفتگوی قبلی برایتان گفتم. یعنی بعد از شروع مرحله دوم جنگ که قوای نظامی ایران وارد خاک عراق شد، اتحاد شوروی که مخالفت خود را با این امر اعلام داشته و آن را تجاوز به سرزمین عراق اعلام کرده بود، مطابق قرارداد دوجانبه نظامی که با عراق داشت، ارسال سلاح به عراق را از سر گرفت. کاری که در تمام طول مرحله اول جنگ و دفع تجاوز به ایران و تا زمانی که عراق درخاک ایران بود، آن را در اعتراض به تجاوز عراق به ایران متوقف کرده بود.

این اخباری کوچک و کم اهمیت نیست، که ما به راحتی از کنار آنها عبور کنیم، زیرا با سرنوشت انقلاب ایران پیوند دارد، با یورش به حزب ما پیوند دارد، با قدرت گرفتن شوروی ستیزان مذهبی داخل حاکمیت که همان حجتیه باشد پیوند دارد. به همین دلیل باید خاطرات امثال هاشمی رفسنجانی را هم خواند و حاشیه پردازی های آن را هم کنار گذاشت و اسناد آن را بیرون کشید تا معلوم شود در آن سالها واقعا چه گذشت. شعار جنگ جنگ تا پیروزی، جنگ جنگ تا سرنگونی صدام، شعار "اول کربلا بعدا قدس" و انواع این شعارها چه بر سر انقلاب ایران آورد و واقعا آنگونه که فرمانده کل و کنونی سپاه پاسداران یعنی سرلشگر عزیز جعفری می گوید (17 اردیبهشت 88 و در همایش بسیج سازندگی) آن جنگ یک نعمت بود و حالا با آزمایش های موشکی و سیاست مخرب اتمی رفت بدنبال بقیه آن نعمت؟ رفت به سمت سیاستی که منجر به حمله نظامی به ایران شود تا آقایان به خیال خودشان بر امریکا و اسرائیل غلبه کرده و قدرت اول جهان شوند!؟

مسئله بسیار مهم دیگری که در رابطه با یورش به حزب توده ایران مطرح است، دلائل اولیه اعلام شده از طرف حکومت بعنوان بهانه یورش اول است و سپس آنچه که در بازجوئی ها انجام شد تا پرونده ای برای یورش دوم درست کنند. یورش اول را مستند به گزارشی که کوزیچکین در انگلستان و زیر نظر انگلیس ها تهیه کرد و سپس با راهنمائی حبیب الله عسگراولادی در پاکستان و نظارت مستقیم "جواد مادرشاهی" مسئول ضد جاسوسی در زمان ریاست جمهوری آقای خامنه ای، تحویل محمد غرضی از بنیانگذاران اولیه سپاه و عضو شورای امنیتی سپاه گذاشته شد تا به ایران منتقل کند انجام شد. دلیل آن هم از نظر من همان مخالفت حزب ما با ادامه جنگ در خاک عراق بود. البته موضع گیری اتحاد شوروی در همین ارتباط هم که بعد از اعلام نظر حزب ما اعلام شد مؤثر بود. همچنین مقدمات معامله نظامی که می خواستند با انگلستان و امریکا بکنند و اسلحه بگیرند. این طرح هنوز بصورت یکپارچه و همآهنگ در دستگاه حکومتی پیش نمی رفت تا مرحله دوم یورش. البته، همانطور که گفتم یورش اول شتابزده و بی سازمان بود و علاوه بر مسئله مخالفت ما با ادامه جنگ، مسئله مهم اطلاع از تصمیم حزب برای خروج بخشی از رهبری حزب از کشور هم در آن دخیل بود. این جالب نیست که بدانیم بیشتر آنها که در یورش اول دستگیر شدند همان کسانی بودند که قرار بود از کشور خارج شوند؟ البته از جمع افسران قدیمی حزب، رفیق عموئی قرار نبود از ایران برود، بلکه قرار بود بعد از خروج کیانوری از ایران، او که گرداننده پلنوم 17 هم بود، بعنوان جانشین دبیر اول حزب اعلام شود. کاری که بعد از 15 بهمن 1327 و تیراندازی به شاه انجام شد و دکتر بهرامی از طرف دکتر رادمنش بعنوان جانشین دبیرکل حزب اعلام شد. بخش مهمی از انگیزه بازجوهای سپاه برای تبدیل عموئی در زیر شکنجه ها، به گرداننده میزگرد حسینه اوین هم همین دو مسئله بود. یعنی رهبری پلنوم 17 در تهران و مسئله جانشینی کیانوری پس از خروج او از کشور!

یورش اول به بهانه جاسوسی انجام شد و بعدا مسئله کشف کودتای حزب توده ایران با کمک اتحاد شوروی در زیر بازجوئی ها طرح شد. چیزی که قبل از یورش اول به حزب به هیچ وجه مطرح نشده بود. این سناریو را در زندان درست کردند و بموجب آن یورش دوم را آوردند.

 

-  و لابد به همین دلیل هم کارمندان سفارت شوروی را اخراج کردند.

 

دقیقا. اما مسئله فراتر از اعلام نام 18 دیپلمات سفارت شوروی به عنوان افراد نا مطلوب و درخواست خروج آنها از ایران که بتدریج به 24 تن رسید بود.

من دو روز بعد از یورش دوم رسیدم به تهران که برایتان بزودی شرح خواهم داد. دبیردوم سفارت سوریه "ایاد" را دیدم که شرح این دیدار هم دانستنی است که بزودی به آن هم خواهیم رسید. ایاد گفت که از همان شب یورش دوم سفارت شوروی از طریق چهار خیابان محاصره نظامی شده بود و واحدهای سپاه در خیابان مقابل در سفارت که روبروی خیابان "استالین" بود سنگر بندی کرده بودند.

اینها مثلا برای مقابله با کودتای سرخ چنین آرایش نظامی به خود گرفته بودند. از نظر من مسئله طرح کودتای حزب توده ایران در زیر بازجوئی های بین دو یورش بسیار با اهمیت است و حتی اهمیت کلیدی در مناسبات حزب ما با آیت الله خمینی داشت. حتی می خواهم بگویم که اطمینان دارم برای گرفتن مجوز یورش دوم و آن فجایعی که اتفاق افتاد و تیرگی روابط اتحاد شوروی با جمهوری اسلامی از آیت الله خمینی، این ماجرای کودتا را سناریو سازی کردند.

دو ارزیابی در این ارتباط وجود دارد:

1- بخش اطلاعاتی سپاه پاسداران آن پیام رفقای شوروی مبنی بر خطر حمله نظامی امریکا به ایران و اشغال جنوب کشور را که کیانوری در یک متن بسیار کوتاه و جاسازی شده در یک کارت پستال دریافت کرده و طی نامه ای مضمون آن را به اطلاع آیت الله خمینی رسانده و هشدارداده بود، مبنای سناریوی حمله ارتش اتحاد شوروی به ایران و کودتای حزب قرار دادند. از این نامه، بخش دوم آن را که در آن توصیه شده بود سازمانهای حزبی در جنوب کشور آماده شرایط اشغال منطقه توسط امریکا شوند را آمادگی حزب برای کودتا گزارش کردند.

 

- همان بخش سازمان های حزب در جنوب؟

 

بله همان بخش از نامه که رفقای شوروی نسبت به اشغال جنوب ایران توسط امریکا و ناچار شدن به اتحاد شوروی به واکنش نظامی در برابر این اشغال را توضیح داده و به حزب ما نیز توصیه کرده بودند سازمان های حزبی را در جنوب کشور بر مبنای این خطر آرایش بدهید. این یک فرض است.

فرض دوم اینست که افرادی در زندان، زیر بازجوئی در باره این پیام از خودشان سناریوئی را خلق کرده و پیاز داغ آن را زیاد کرده باشند. که در دو گفتگوی قبلی در این باره توضیح دادم. و یا اینکه در اساس یک چنین سناریوئی را بی آنکه بازجوها آن پیام رفقای شوروی را بهانه کرده باشند، افرادی برای رهائی از شکنجه طرح کرده باشند، که دراین باره هم در دو گفتگوی قبلی توضیح داده ام. یعنی برای کودتا تاریخ وقوع درست کرده، لیست کابینه درست کرده و ستاد کودتا و مرکز سلاح هم خلق کرده باشند. یعنی همان ماجرای باغ شهریار بعنوان ستاد کودتا و صحنه سازی بردن هوشنگ اسدی به آنجا و زیر و رو کردن باغ. من نقل قول های مستقیمی در باره این ماجرا و بویژه ماجرای باغ شهریار را دراختیار دارم که بموقع خود آن را برای انتشار دراختیارتان می گذارم.

بهرحال یکبار تاریخ کودتا را 6 اردیبهشت درست می کنند و یکبار 11 اردیبهشت. یعنی اول ماه مه و شما می دانید که همان شب اول ماه مه یورش دوم را آوردند و سفارت شوروی را محاصره نظامی- امنیتی کردند و بقیه مسائل.

حالا می خواهم بصورت مستند برایتان بگویم که چرا ماجرای کودتا، یک سناریوی داخل زندان و زیر شکنجه بود.

یورش اول به حزب شب 16 بهمن است. درست چند روز بعد از آن، یعنی 19 بهمن ناخدا افضلی به همراه یک هیات نظامی که اتفاقا یکی دیگر از رفقای توده ای نیز در آن هیات حضور داشته برای یک سفر رسمی راهی لیبی و ایتالیا می شوند. هدف از این سفر بازدید از تسلیحات نظامی ساخت شوروی در لیبی بوده و دولت لیبی هم بعنوان کمک به جمهوری اسلامی حاضر شده بود این سلاح ها را نه تنها نشان هیات نظامی ایران بدهد بلکه اجازه بازدید فنی از آنها را هم بدهد. البته تردید نیست که دولت لیبی این اجازه را بدون همآهنگی با منبع دریافت کننده آنها، یعنی دولت وقت اتحاد شوروی نداده بود. این هیات برای بررسی و برآورد خرید تسلیحات نظامی ساخت شوروی راهی لیبی می شود.

من این اطلاعات را مستقیما از قول همان افسر توده ای، یعنی ناخدا محمد حقیقت برایتان نقل می کنم که چند سال با هم در افغانستان و جمهوری وقت چکسلواکی بودیم.

 

-  دستگیر نشده بود؟

 

خیر. سه تن از افسران توده ای نیروی دریائی، پس از یورش دوم از طریق مرز پاکستان موفق به خروج از کشور شدند و بعد هم وارد افغانستان شدند که البته هر کدام، بعدها و در طول مهاجرت سرنوشت های متفاوتی پیدا کردند و به راه های مختلف رفتند. یکی ناخدا حمید احمدی بود که از نظر نظامی یک درجه پائین تر از دو نفر دیگر بود. یعنی سرگرد نیروی دریائی بود و آنها سرهنگ نیروی دریائی. این را می گویم چون مردم با درجات نیروی دریائی زیاد آشنائی ندارند و دقیق نمی دانند ناخدا و ناخدا یکم و ناخدا دوم در مقایسه با درجات نیروی هوائی و یا نیروی زمینی و یا شهربانی چگونه بوده و یا هست. بهرحال آقای احمدی بعد از چند سال رفت به یک مسیر دیگری و تقابل با حزب و اتحاد شوروی را پیشه کرد. دیگری ناخدا ناصر صحافی بود که او هم بعد از فروپاشی اتحاد شوروی و اردوگاه سوسیالیسم رفت به سوئد و اعلام برائت از حزب کرد و حالا هم یک پایش در ایران و یک پایش در سوئد است و زندگی اش را می کند. یکی هم همین ناخدا حقیقت بود که اتفاقا از هر دوی آنها، از نظر موقعیت نظامی در ارشدیت قرار داشت و تا آنجا که اطلاع دارم، بر سر ایمان خود ایستاده، گرچه فعالیت سازمانی و تشکیلاتی ندارد و منتقد مواضع سیاسی نامه مردم هم هست. یک دوره چند ساله، پس از کنفرانس ملی هم عضو مشاور هیات سیاسی حزب در مهاجرت شده بود.

 

-  آن دو نفر دیگر هم وارد رهبری حزب شده بودند؟

 

-  بله. یکی از آنها یعنی احمدی در کنفرانس ملی شد عضو کمیته مرکزی و دومی هم یعنی صحافی درهمان کنفرانس ملی شد عضو مشاور کمیته مرکزی. من در باره این برگماری ها و مسائل کنفرانس ملی هم بموقع خودش با شما صحبت خواهم کرد. بهرحال شیوه خبرچین پروری و پرونده ساز پروری را صفری در این مهاجرت رواج داد و نتایجش را هم حداقل در همین نمونه های برگماری می توانید ببینید. من دوست ندارم درباره افراد صحبت کنم، بلکه نتایج یک شیوه سازمانی و تشکیلات سازی درمهاجرت، نوچه پروری را که اتفاقا همیشه از میان افراد ضعیف انتخاب می شوند می خواهم یادآور شوم، چون حالا هم یکی از گرفتاری های کنونی حزب که نهال آن را صفری در مهاجرت کاشت همین مسئله است و میوه تلخش هم این خط مشی غم انگیز سیاسی "نامه مردم" و مطالب زشتی است که علیه راه توده می نویسند.

"غم انگیز"، ملایم ترین صفتی است که می توانم به کار ببرم. شما فقط برای نمونه این چند خط را از بیانیه ای که بعد از اعلام کاندیداتوری میرحسین موسوی در همین انتخاباتی که بزودی (سال 88)  برگزار می شود را که در نامه مردم و پس از جلو آمدن موسوی و کنار رفتن خاتمی منتشر شده گوش کنید که برایتان از روی نامه مردم می خوانم:

 

« موسوی ضمن طرح شعارهایی که سران رژیم در سی سال گذشته تکرار کرده اند، از جمله در زمینه رسیدگی به وضعیت ”مستضعفان“ و تحقق عدالت، خالی از هرگونه اشاره و یا تعهدی در زمینه ضرورت اصلاحات سیاسی در ساختار عمیقاً ضد مردمی حاکمیت و یا هرگونه اصلاحات جدی اقتصادی- اجتماعی در راستای منافع محرومان جامعه ماست. مردم ما به یاد دارند که شعارهای عوام فریبانه انتخاباتی محمود احمدی نژاد نیز بر وعده رسیدگی به وضعیت محرومان و آورن پول نفت بر سر سفره مردم استوار بود. احمدی نژاد و هواداران او نیز از بازگشت به ”اصول انقلاب“ سخن می گفتند...»

 

این مشی سیاسی است؟ این حرف ها یعنی تحلیل اوضاع به غایت بغرنج انتخابات 88 و آن نتایجی که از آن بدست آمد و منجر به کودتا علیه موسوی شد؟

 

برگردیم سر بحث خودمان. یعنی سفر هیات نظامی به سرپرستی ناخدا افضلی به لیبی و ایتالیا.

شما تاریخ یورش اول و تاریخ سفر این هیات نظامی را خوب بخاطر بسپارید. یعنی 16 بهمن یورش اول صورت میگیرد و دو روز بعد تازه هیات نظامی به سرپرستی فرمانده توده‌ای نیروی دریائی یعنی ناخدا افضلی راهی ماموریت مهم نظامی می شود.

خوب. اگر حزب می خواست کودتا کند، فرمانده نیروی دریائی کشور که توده ایست قبول ماموریت کرده و از کشور خارج می شد؟ یا می ماند تا مثل نیروی دریائی کشور پرتغال کودتای انقلابی بکند؟

آن هم به همراه یک سرهنگ دیگر توده ای نیروی دریائی که اتفاقا افسر اجرائی و عملیاتی هم بوده است. این هیات در فاصله دو یورش به ایران بازگشت و افضلی هم همچنان به فرماندهی نیروی دریائی ادامه داد تا صبح روز یورش دوم که آقای خامنه ای رئیس جمهور وقت تلفن کرده و از افضلی خواهش می کند یک نوک پا بیاید دفتر او تا با هم درباره مسائل نیروی دریائی و جنگ مشورت و گفتگو کنند. افضلی هم با آسودگی خاطر و اطمینان از خدماتی که به انقلاب و در جنگ کرده می رود دفتر ریاست جمهوری و آقای خامنه ای همانجا او را تحویل بخش اطلاعات سپاه می دهد که در اتاقش منتظر افضلی بوده اند و افضلی را مستقیم می برند به زندان و زیر شکنجه.

فرماندهی که خالق عملیات مروارید درجنگ با عراق است و نیروی دریائی عراق را در همین عملیات نابود کرد و حتی افسران نیروی دریائی دوران شاه هم درباره دانش نظامی، وطن دوستی، شجاعت و کاردانی او سخن می گویند. دانشکده نیروی دریائی را بنیانگذاری کرد. مهم ترین عملیات جنگی را رهبری کرد و سرانجام به حکم روحانی فریبکار و نیرنگ بازی بنام "ریشهری" همراه با سرهنگ کبیری و سرهنگ آذرفر و سرهنگ عطاریان تیرباران شد.

خوشبختانه از مدتی پیش، سایت هائی مستقل از سپاه و دستگاه تبلیغاتی جمهوری اسلامی راه اندازی شده که اطلاعات جالبی را درباره نقش ارتش در دوران اولیه جنگ منتشر می کنند. در همین سایت ها، خوانندگان راه توده اطلاعات بسیار جالبی را پیدا کرده و برای ما فرستاده اند که حتما شماها هم دیده اید. من در گفتگوهای قبلی هم گفتم که ارتش، یعنی سه نیروی دریائی، زمینی و هوائی نقش اصلی را در بیرون کردن ارتش عراق از ایران داشتند، تمام این ماجرای بسیج و نقش آفرینی های امثال محسن رفیقدوست و محسن رضائی و دیگران مربوط به مرحله دوم و فاجعه بار جنگ با عراق است. نقش ارتش در مقایسه با سپاه در مرحله اول جنگ؛ نقش برتر است که از آن نمی خواهند حرف بزنند، چون می خواهند همه چیز را به حساب سپاه بگذارند. درحالیکه سپاه هم بهرحال نیروی نظامی ایران است و ارزش و اعتبار آن در دفاع از کشور، جدا از نقش آفرینی هائی که در عرصه سیاسی کرده و می کند، برای مردم محترم است. اتفاقا اگر آلوده مسائل سیاسی و اقتصادی و امنیتی نمی شد، جایگاهش نزد مردم محترم و محفوظ می ماند. اما احترام به نقش سپاه در دفاع از میهن، هیچ منافاتی با نقش مهم ارتش در دفاع از کشور در برابر ارتش صدام حسین ندارد و ما باید این را بگوئیم. همانطور که گفتم خوشبختانه سایت های مستقل جدیدی راه اندازی شده که تا حدودی این کمبود را جبران می کنند. من گزارش عملیات مروارید را روی همین سایت ها خواندم که لینکش را به شما هم می هم تا هم در این گفتگو آن را بگذارید تا دیگران بخوانند و مطلع شوند و هم خودتان بخوانید و پیگیری هم بکنید. ببینید آنها که توده ای هم نیستند و شاید مخالف انقلاب و جمهوری اسلامی هم هستند، درباره قهرمانان هوائی، دریائی، زمینی جنگ با عراق که شماری از آنها توده ای بودند چه می نویسند و آنوقت رهبران جمهوری اسلامی که اگر آن قهرمانی ها نبود، معلوم نبود چه سرانجامی پیدا می کردند، آنگونه با آنها رفتار کردند که درباره افضلی و کبیری و عطاریان و آذرفر و بقیه می دانیم.

 

بنابراین، سناریوی کودتا در زندان و زیر بازجوئی ها تهیه شد و حباب روی آب هم بود، زیرا بعد از یورش دوم؛ وقتی به هدفشان رسیدند و صدها کادر نظامی و غیر نظامی توده ای را دستگیر و به زندان و شکنجه گاه بردند دیگر حرفی هم از کودتا نزدند. حتی در کیفرخواست دادگاهی که برای کیانوری و دیگران تنظیم کردند هم اسمی از این کودتا نبردند. کودتائی که زیر مخوف ترین دوران شکنجه رهبری حزب سناریو سازی شد. درباره این سناریو سازی اسناد و نقل قول های مستقیم و شواهدی وجود دارد که بموقع خود فاش خواهد شد، اما بد نیست این شنیده را هم حتی اگر شایعه هم باشد برایتان نقل کنم. ماجرا اینطور است که دو گفتگوی گذشته ما، بویژه درباره کودتای حزب و ماجرای باغ شهریار زمینه ساز بحث های جالبی در ایران شده و حتی در حاشیه بحث های نمایشگاه اخیر کتاب در تهران هم یک شایعه دهان به دهان شده مبنی بر اینکه گویا سلسله کتاب هائی بعنوان میزگردهای حسینیه اوین در دهه 60 قرار است منتشر شود که در آن اسنادی از دوران بازجوئی همین کودتای باصطلاح سرخ حزب توده ایران هم قرار دارد.

شاید با انتشار این کتاب ها که امیدوارم فقط شایعه نباشد، بتوان برخی خانه های خالی جدول دو یورش به حزب را پُر کرد. من یکبار دیگر به همه خوانندگان راه توده و رفقای توده ای – بویژه رفقای داخل کشور- پیشنهاد می کنم کتاب هائی را که حکومت برای جنگ تبلیغاتی علیه حزب توده ایران منتشر می کند را بخوانند. البته آگاهانه بخوانند و از درون آنها اطلاعاتی را که وجود دارد بیرون بکشند. حتی اگر دو قاشق سولفات دوسود را در یک سطل آب ریخته و نام آن را شربت گذاشته باشند هم می شود آن دو قاشق سولفات دو سود را از آب جدا کرد و در یک شیشه کوچک ریخت و رویش نوشت "سولفات دوسود" و گذاشت در داروخانه داخل حمام خانه و بقیه سطل را هم خالی کرد در دستشوئی حمام. به چه زبان دیگری بگویم که دراین کتاب ها اطلاعاتی وجود دارد که به درد هر توده ای که توده ای هست و می خواهد توده ای بماند می خورد.

 

- این میزگردهائی که می خواهند منتشر کنند، مربوط به توده ایهاست؟

 

من جزئیات بیشتری نمی دانم. فقط در یک پیام کوتاه این خبر را به من دادند. اما تا آنجا که میدانم در این میزگردها که در زمان لاجوردی در اوین ترتیب داده شد، از همه احزاب و گروه های سیاسی – چه زن و چه مرد- شرکت داده می شدند. یعنی دستور می دادند که در آن شرکت کنند. چند باصطلاح میزگرد هم با حضور اعضای رهبری حزب و برخی کادرهای حزبی و زندانی تشکیل می شود که در آن حتی پرونده خوانی هم می شود. یعنی بخش هائی از بازجوئی فلان فرد را می خوانند. این درباره همه گروه ها و سازمان ها بوده و اختصاص به حزب ما نداشته، اما می دانم که در یکی از همین میزگردها، بخشی از بازجوئی یکی از توده ایها و سناریوسازی او درباره کودتای حزب توده ایران هم خوانده می شود که موجب حیرت و تعجب برخی رهبران حزب و حتی شخص کیانوری که در جلسه بوده می شود.

 

-  کسانی زنده مانده اند که در آن میزگرد یا میزگردها حضور داشته اند؟

 

بله. هستند. ما شاید در ادامه این گفتگوها باز هم به این مقطع و مسائل آن بازگشتیم، فعلا شاید کافی باشد و ادامه زمان بندی شده حوادث را دنبال کنیم.

یعنی باز گردیم به هفته های پس از حمله شبانه به باغ و آن تفسیر و ارزیابی نیمه کاره رها شده ای که من و هاتفی از آن رویداد کردیم. برایتان گفتم که اطلاع ندارم هاتفی این حادثه را با پرتوی و یا جوانشیر هم در میان گذاشت یا نه و یا بی اهمیت تصور کرده و رها کرد، و اگر در میان گذاشت، آنها چه برداشت و ارزیابی از این رویداد مهم داشتند.

روزهای پایانی فروردین ماه 1362، با اطلاعی که من از قول "شبارشین" آتاشه نظامی سفارت شوروی و با واسطه "ایاد" دبیر اول سفارت سوریه و عضو رهبری حزب کمونیست سوریه دریافت داشتم که گفته بود از فردی از رهبران زندانی حزب با نام مستعار "یعقوبی" یا "ستاری" که دقیق الان یادم نیست، فیلم اعترافی تهیه کرده‌اند، روزهای بسیار سخت و پر دلهره ای بود. این اطلاعات از جای دیگری یا توسط هاتفی و یا پرتوی و یا جوانشیر نیز بدست آمده بود که دیگر تبدیل به یقین شده بود که باحتمال بسیار زیر شکنجه کیانوری و یا افسران قدیمی حزب را ناچار به اعترافات دروغ کرده اند. البته یقین دارم که هنوز هیچکس نمی دانست چه بر سر رهبری حزب آورده اند و یا ماجرای کودتای ساختگی چه بود و چه شده. تنها می دانستیم فیلم اعترافات گرفته شده است. به همین دلیل دیگر نه تنها مسئله آزادی رهبری دستگیر شده حزب مطرح نبود، نه تنها برای خوش خیالی هائی نظیر پیشنهاد من برای معرفی سیاوش کسرائی بعنوان سخنگوی حزب جائی باقی نمانده بود، بلکه باید برای یورش دوم آماده می شدیم. مهم ترین و بیشترین کوشش ما دراین دوران این بود که بدانیم یورش دوم در چه سطحی خواهد بود، چه اطلاعاتی از سازمان غیر علنی حزب لُو رفته و مهم تر از همه، این که زمان یورش حدودا چه وقت خواهد بود.

من فکر می کنم از احضار مسئولین شناخته شده استان ها در فاصله دو یورش به تهران و جابجائی های تشکیلات علنی حزب اطلاع دارید. مسئله اصلی این بود که رهبری دستگیر نشده حزب را چگونه می‌توان از یورش دور کرد. پرتوی در شبکه خودش بود و من اطلاع ندارم که در این فاصله و بموجب خبر اعترافات تلویزیونی و قریب الوقوع بودن یورش دوم چه تدابیری اتخاذ کرده بود، اما درباره هاتفی میدانم که نه تنها در خانه خود، بلکه در خانه هیچیک از اقوام هم نه می خوابید و نه به آنجاها سر می زد و اصولا شب ها یک جای ثابت برای خواب نداشت و هر شب یک جائی بود. یگانه خط ارتباطی ما شماره تلفنی بود که من در اختیار داشتم و از آن طریق برایش پیام می گذاشتم و بر سر قرار ثابتی که در پایان هر ملاقاتی آن را تعیین می کردیم، یکدیگر را می دیدیم. آن شماره تلفن، شاید تلفن خانه سعید آذرنگ و گیتی مقدم بود. زن و شوهری که شوهر در قتل عام سال 67 اعدام شد و گیتی مقدم نیز پس از بیش از 7 سال وقتی از زندان بیرون آمد که سرطان پیشرفته سینه گرفته بود و چند سال بعد به درود حیات گفت. برایتان در گفتگوهای اول گفته بودم که من با خانم مقدم از سالهای 1349- 1350 آشنا بودم و هم حوزه در یک گروه مطالعاتی بودیم.

چون رفت و آمد در شهر و دیدارها می توانست خطر شناسائی های امنیتی را بوجود بیآورد، این دیدارها را بسیار محدود کرده و فقط در صورت ضرورت خیلی حاد همدیگر را می‌دیدیم. حتی قرار گذاشته بودیم که اگر من خبری درباره یورش بدست آوردم، با عنوان تاریخ احتمالی "عروسی" آن را به کسی که تلفن را برمی دارد بگویم و تلفن را قطع کنم. مورد دیگری که با هم بر سر آن به تفاهم رسیده بودیم و فکر می کنم تصمیم هیات سیاسی بین دو یورش هم بود، سفر به شهرستان ها و توقف کمتر در تهران بود. فقط سلامت را با همین تلفن اطلاع می دادم. آخرین دیدار من و هاتفی شاید 10 روز پیش از یورش دوم بود. افسرده و عصبی بود. آنها که هاتفی را می شناسند به یاد دارند که او بندرت یک کلام و یا صفت توهین آمیز از دهانش بیرون می آمد. بسیار مبادی آداب بود. به همین دلیل وقتی در آخرین دیدار گفت: "با زنازادگان پنجه به پنجه شده ایم" معلوم بود از وضعی که پیش آمده بسیار عصبانی است. من گفتم که منتظر یک خبر مهمی درباره یورش جدید هستم. به محض آن که این خبر را بگیرم، اطلاع می دهم و خودم از تهران می روم و از شهرستان تماس می گیرم. او خودش هم از جای دیگری منتظر خبر بود و ضمن سفارش به نخوابیدن در خانه و پاکسازی کامل خانه گفت که اگر خبری داشتم فورا با آن شماره تلفنی که از او داشتم تماس بگیرم. من نگران سلاح هائی بودم که در خانه پدری ام جاسازی کرده بودیم و حتی پیشنهاد کردم برای آنها یک فکری بکنیم. این جمله، عین کلام هاتفی است دراین باره: "دست به آنها نزن که می آئیم زیرابرویش را برداریم آنوقت چشمش را هم کور می کنیم!"

 

 

50 -

خبر یورش دوم

3  روز جلوتر به ما رسیده بود!

 

 

ظاهرا برای آنها که این گفتگوها را دنبال می کنند، ماجرای سفر و ماموریت لیبی و ایتالیا توسط ناخدا افضلی و ناخدا حقیقت، دو روز بعد از یورش اول به حزب توده ایران خیلی عجیب بوده است. اما واقعیت همین است. دقیقا آنها 19 بهمن راهی این ماموریت نظامی می شوند، درحالیکه یورش اول و دستگیری بخشی از رهبری حزب شب 16 بهمن 1361 انجام شد.

شما اگر جلد اول کتاب خاطرات ریشهری – البته چاپ اول- را بخوانید، در آنجا مقداری درباره سرهنگ کبیری و سرهنگ عطاریان توضیح میدهد. ناچار می شود درباره کشف و خنثی سازی کودتای نوژه به نقش میهنی آنها اشاره کند. من می خواهم روی نظر خودم در باره نظامی های توده ای یکبار دیگر پافشاری کنم. فکر می کنم در بخش های اول این گفتگو هم این مسئله را گفتم که از نظر من حکومت، اگر از ارتباط سازمانی افضلی و کبیری و عطاریان اطلاع نداشت، حداقل از  گرایش های توده ای آنها اطلاع داشت. در آن سالها کافی بود کسی دهان باز کند و در باره اوضاع انقلاب و جمهوری اسلامی صحبت کند تا طرف مقابل فورا متوجه توده ای بودن او بشود. شما اگر به یاد داشته باشید، حتی در مهمانی های خانوادگی هم تا یک نفر دهان باز می کرد و به شیوه حزب ما اوضاع را تحلیل می کرد، حتی افراد کمتر سیاسی آن جمع هم فورا متوجه می شدند طرف توده ایست. آنوقت شما باور می کنید که کسانی مانند ریشهری و یا رفسنجانی و یا خامنه ای، قدوسی و یا خسروشاهی و نمایندگان آیت الله خمینی در نهادهای نظامی و حکومتی متوجه نمی شدند فلان نظامی هنگام صحبت درباره انقلاب و ضد انقلاب مشی توده ای دارد؟ بویژه که در مراحل حساس آغاز جنگ و ماجرای کشف کودتای نوژه و کودتای طبس این رفقای ما خیلی بی پروا تر از قبل موضع گیری سیاسی می کردند و نقش آفرینی های بزرگی در جبهه های جنگ، جلسات جنگی در جنوب و غرب کشور و سپس مشورت های سری با شماری از فرماندهان سپاه و افرادی مثل ریشهری برای خنثی سازی دو کودتای نوژه و طبس و در یک مرحله هم شبه کودتای قطب زاده داشتند.

نظر من اینست که سران حکومت از گرایش توده ای این رفقای ما اطلاع داشتند. حداقل درباره رفقائی که در درجات بالای نظامی بودند و فرمانده بودند و یا در فرماندهی جای داشتند، مثل سرهنگ آذرفر و بقیه.

 

-  رهبری حزب هم، آن موقع این را میدانست که حکومت اطلاع دارد؟

 

دراین باره من آن موقع، درجلسات 4 نفره نه مطلبی از پرتوی شنیدم و نه از کیانوری. اما آنقدر با دست باز در باره کودتای نوژه و همکاری کبیری با ریشهری و یا فلان موضع گیری نظامی و سیاسی افضلی در جلسات سران و یا فرماندهان صحبت می شد که بتوان حدس زد، حداقل برای رهبری حزب اهمیت ندارد که حکومت از این امر اطلاع داشته باشد. هیچکس در هیچ مقام و لباس و موقعیتی درجریان انقلاب 57 بدون خط و سمت گیری سیاسی نبود. در ارتش هم همینطور بود. در سپاه و کمیته ها هم خیلی ها برای خدمت به انقلاب و دفاع از آن وارد شدند و از این مرزبندی های اسلامی و حراستی وجود نداشت. بنابراین طبیعی بود که حتی در این نهادها هم افرادی با گرایش های توده ای، فدائی، مجاهد و انواع گرایش ها و وابستگی های مذهبی وارد شوند. مثل افراد و دسته بندی هائی که طرفدار حجتیه بودند و یا مقلد آیت الله منتظری بودند و در سپاه و کمیته ها فعالیت می کردند و حتی زندان ها را دراختیار گرفتند. طبیعی است که در ارتش و شهربانی این نوع گرایش ها شدیدتر هم باشد. بالاخره ارتش به انقلاب پیوسته بود و طبیعی بود که کسانی متمایل به گرایش ها و احزاب و گروه های سیاسی روز شده باشند و اگر در جوانی توده ای بوده اند و یا سمپات حزب بوده اند، فارغ از بگیر و ببندهای رکن 2 ارتش که سازمان امنیت داخلی ارتش بود، به تمایلات خود پر و بال بدهند. مثل همین افسرانی که برایتان اسم بردم و همه دارای درجات بالای نظامی بودند. مثل افضلی، کبیری، عطاریان، آذرفر و بقیه همقطاران نظامی آنها. بویژه در جریان همکاری برای خنثی سازی دو کودتای نوژه و قطب زاده که سرهنگ کبیری در کنار ریشهری عمل می کرد.

من بازهم فکر می کنم که در گذشته به شما گفتم، حزب بر خلاف سالهای پیش از کودتای 28 مرداد، اساسا سازمان افسری و یا سازمان نظامی نداشت. آن سازمان نظامی برای خودش یک ساختار مستقل و ویژه داشت و تنها با یک ارتباط که آن هم از میان خود نظامی ها بود به یک تن از اعضای هیات رهبری وقت حزب وصل بود و آن فرد رهبری حزب هم کسی جز او را نمی شناخت. حداقل در یک دوران طولانی وضع سازمان نظامی و ارتباط آن با رهبری حزب اینطوری بود. به همین دلیل هم پس از کودتا با آنکه دبیر اول داخل کشور حزب یعنی دکتر بهرامی را دستگیر کردند و همزمان با او دکتر یزدی را هم که تقریبا دبیر دوم حزب بود دستگیر کردند اطلاعی از سازمان نظامی نداشتند که زیر بازجوئی بگویند و اصلا روحشان هم از سازمان نظامی حزب خبر نداشت. آن سازمان نظامی هیات دبیران و هیات رهبری خودش را داشت که همگی از میان نظامیان بودند و حوزه های حزبی آنها هم مستقل از حزب بود و توسط همین هیات رهبری نظامی هدایت می شد. این نامش "سازمان نظامی" است و ویژه شرایط اختناق شاهنشاهی و خطرات ناشی از حاکمیت دربار وابسته به انگلیس و امریکا. اما، پس از انقلاب چنین سازمانی از میان نظامی هائی که به سمت حزب آمدند تشکیل نشد، رهبری نظامی و مستقل نداشتند، بلکه مثل بقیه افراد سازمان غیر علنی حزب حوزه های حزبی داشتند و مسئولین حوزه ها و رابطین آنها هم کادرهای سازمان نوید بودند که حالا در تشکیلات غیر علنی فعالیت می کردند، و خلاصه مثل بقیه اعضای حزب بودند اما چون نسبت به شغل و موقعیت آنها حتما نزدیکی به حزب برایشان می توانست دردسر ایجاد کند و اساسا نمی شد آنها را در یک حوزه حزبی و مخلوط با اعضای غیر نظامی حزب نشاند، تصمیم گرفته شد آنها در سازمان غیر علنی حزب سازماندهی حزبی و حوزه ای شوند. برخی از آنها هم مثل افضلی که موقعیت ویژه داشتند، در ارتباط فردی قرار گرفتند. اسم این نمی شود "سازمان نظامی" و اساسا هم تشکیل چنین سازمانی بعد از یک انقلاب عظیم و سرنگونی استبداد شاهنشاهی لازم نبود. انقلاب شده بود و همه آزاد شده بودند. از جمله نظامی ها. انقلاب شده بود و هرکس می توانست شخصیت سیاسی خود را اعلام کند، ازجمله نظامی ها. کودتای دربار مطرح نبود که سازمان نظامی مخفی داشته باشیم تا کودتا ارتش و دربار شاهنشاهی را خنثی کند. خطر خارجی مثل حمله ارتش عراق به ایران وجود داشت، خطر کودتا با کمک مستقیم و نظامی امریکا وجود داشت مثل نوژه و طبس و در اینصورت طبیعی ترین حالت این بود که یک نظامی انقلابی براساس مشی و سیاست حزب و سازمانی که به آن گرایش دارد عمل کند. افسران توده ای سیاست حزب توده ایران در برابر جمهوری اسلامی را پیش می بردند و طبیعی بود که نگران کودتائی شبیه کودتای 28 مرداد نباشند که کودتای شاه علیه دولت بود، بلکه نگران کودتائی از خارج علیه انقلابی باشند که حزب توده ایران از آن دفاع می کرد.

بنابراین، به هیچ وجه نباید زیر بار این مسئله رفت که حزب بعد از انقلاب یک سازمان نظامی درست کرده بود. خیر. نظامی های عضو حزب در تشکیلات غیر علنی حزب و در حوزه های معمولی شرکت داشتند، علیه حکومت هم هیچ نقشه ای نداشتند. اگر چنین نقشه ای داشتند و کوچکترین سندی در این ارتباط حکومت پیدا کرده بود، شما شک نکنید که با بزرگترین جنجال تبلیغاتی حمله به حزب را بعنوان کشف شبکه نظامی و کودتائی حزب شروع می کردند. درحالیکه یورش اول به حزب به بهانه جاسوسی صورت گرفت و افضلی و ناخدا حقیقت 2 روز بعد از یورش به ماموریت مهم نظامی و بررسی خرید سلاح های نظامی ساخت شوروی راهی لیبی شدند. ماجرای کودتا را در زندان و پس از دستگیری بخشی از رهبری حزب اختراع کردند و زیر هولناک ترین شکنجه ها از این و آن اعتراف گرفتند که از نظر من هدف اصلی از این کارشان زمینه سازی برای یورش دوم و سراسری به حزب بود و به همین دلیل هم به گفته میرحسین موسوی در مصاحبه با مجله حوزه که خوشبختانه در شماره پیش راه توده آن را منتشر کردید، فرماندهان امنیتی سپاه به همراه ایشان رفتند نزد آقای خمینی و با طرح کشف کودتا، از وی برای یورش دوم اجازه خواستند.

دستگیری نظامی های توده ای هم مثل بقیه اعضای حزب از فردای یورش دوم شروع شد. چهره های سرشناسی مثل سرهنگ کبیری و سرهنگ عطاریان و سرهنگ آذرفر و بویژه ناخدا افضلی هم با خیال آسوده از خدمتی که به انقلاب و رهبری انقلاب کرده اند، نه فرار کردند، نه مخفی شدند. آنها پس از دستگیری هم با اطمینان از خدماتی که کرده بودند و شناختی که حکومت از آنها داشت رفتند برای بازجوئی و دفاع از مشی و روش خودشان، اما غافل بودند که آن دست های انگلیسی که یورش به حزب را سازمان داده، قصدش نه کشف اندیشه و مشی افراد توده ای، نه رفع شک و تردیدش در باره دفاع توده ایها و نظامی های توده ای از انقلاب، بلکه رهائی خویش از چنگ حزب توده ایران و رفتن به سوی تغییر مسیر انقلاب و تغییر ماهیت جمهوری اسلامی بود و دیدیم که چنین هم شد.

اگر ماجرای سفر هیات نظامی به رهبری افضلی برای ماموریت نظامی به لیبی آن هم دو روز بعد از یورش اول به حزب توضیحی لازم داشت و خوانندگان این گفتگوها طالب آن بودند، فکر می کنم همین مقدار کافی است.

 

-  اگر باز هم پرسشی دراین باره مطرح شد، در گفتگوهای بعدی به این مسئله بر می گردیم. اما فکر می کنم در گفتگوی قبلی رسیده بودیم به مقطع یورش دوم.

تقریبا همینطور است. همانطور که برایتان گفتم، قرار من و هاتفی برای دیدار موکول شد به یک ارتباط تلفنی که اگر اشتباه نکنم این تلفن خانه زنده یاد آذرنگ و گیتی مقدم بود و البته در صورتی که خبر بسیار مهم و فوری باشد، زیرا تماس های خیابانی دیگر چندان صلاح نبود و حتی قرار ملاقات در آن خانه ای که ملاقات های ویژه در آن انجام می شد هم به مصلحت نبود زیرا می توانست در صورت تعقیب و مراقبت های امنیتی آن خانه هم لو برود. مهم ترین خبر هم در آن روزها، اطلاع از داخل زندان، قطعی شدن یورش و زمان آن بود. نماندن در تهران هم تفاهمی بود که من و هاتفی با هم کرده بودیم و فکر می کنم این مسئله، یعنی نماندن در تهران در سطح رهبری بین دو یورش عمل شد، چون حتما می دانید که شب یورش دوم رفقا هاتفی و جوانشیر و فریدون ابراهیمی از سفر بازگشته بودند. گویا از آذربایجان بازگشته بودند. البته پرتوی در تهران بود. (1)

برخی جابجائی ها نیز انجام شده بود که من بعدها فهمیدم. مثل خانه زنده یاد طبری و یا شادروان بهرام دانش را عوض کرده بودند. در همین دوران و به توصیه من و هاتفی سیاوش کسرائی نیز خانه اش را ترک کرده و در خانه یکی از اقوام خود (مادر همسرش) زندگی می کرد. شما میدانید که کسرائی از درهای بسته، اتاق کوچک، خانه بی پنجره، نداشتن دیدار کننده و بی خبری گریزان بود. در جمع می شکفت. با مردم حاضر بود کیلومترها راه برود، همچنان که در جریان انقلاب در تمام راهپیمائی ها در کنار مردم راه رفت و چند شعر زیبا هم در باره همین راهپیمائی ها دارد. اخیرا یک مطلبی از یک آقائی بنام ناصر زراعتی خواندم که خیلی مضحک بود. ایشان یک نقد هنری نوشته و در سایت "روز آنلاین" منتشر کرده بود و در آن فرموده بود که کسرائی بد کرد که به سفارش حزب شعر برای انقلاب ساخت و اصلا اشتباه کرده که توده ای شد. مضمون مقاله اش یک همچین چیزی بود و مثلا از سر دلسوزی هم نوشته بود. ایشان خبر ندارد و یا تاریخ انقلاب را خوب بخاطر ندارد و یا نخوانده است. رهبری حزب توده ایران بعد از پیروزی انقلاب به ایران بازگشت، در حالیکه شعرهای دوران انقلاب کسرائی متعلق به سال 57 است. او خودش به تنهائی تابلوی حزب بود. نکته بسیار مهم دیگر، این که هر شاعری به اقتضای رابطه فکری و عاطفی که با حوادث و رویدادها پیدا می کند شعر می گوید. کسرائی پا به پای انقلاب جلو آمد و شعر انقلاب را هم گفت. مثل اخوان که کودتا و پس از کودتای 28 مرداد را در زمستان سرود. و یا شاملو و حتی خود کسرائی تحت تاثیر کشته شدن و تیرباران فدائی ها و مجاهدین در دهه 50 شعر گفتند و حتی کسرائی یک دفتر شعر بنام "به سرخی آتش، به طعم دود" دارد که همگی متاثر از کشته شدن جوان های چریک شهری است. یا شعر بلند کوش آبادی که باعث دستگیری اش در زمان شاه شد در باره جنگل و در واقع سیاهکل بود. بنابراین، کسی به شاعر دیکته نمی کند که چی بگو و چی نگو، بلکه این رابطه شاعر با محیط و طبیعت و اجتماع است که خمیرمایه اشعارش می شود. بعد از انقلاب هم آنچه کسرائی در باره حزب و بازگشائی دفتر حزب و دفاع از انقلاب گفت، یقین و احساس او بود، نه این که کسی به او سفارش بدهد که برود درخانه اش و فلان شعر را بگوید. این نوع حرف ها و دلسوزی ها مضحک و خنده دار است و تازه کسرائی در تاریخ ادبیات و شعر ایران جاودانه است، به دلیل همین خمیرمایه توده ای شعرهایش. بنابراین از امثال آقای زراعتی باید خواهش کرد، لازم نیست دلسوزی ادبی بفرمائید. اگر خودتان با انقلاب مسئله دارید همین را بگوئید و بنویسید، نه این که مثل خیلی های دیگر که می ترسند علیه انقلاب و جمهوری اسلامی و آیت الله خمینی چیزی بگویند که برایشان دردسر شود و به همین دلیل بیشترین حمله را به حزب توده ایران می آورند که چرا از انقلاب و آیت الله خمینی دفاع و پشتیبانی کرد. راست و پوست کنده نمی توانند بگویند چه بد شد که کودتای نوژه موفق نشد، بنابراین به حزب ما حمله می کنند و آن هم نه با دادن آدرس دقیق کودتا، بلکه ابتدا اسم مستعار کودتا را می گذارند "قیام" و بعد هم مدعی اند که حزب توده افسرانی را که می خواستند با یک قیام مردم را از شر جمهوری اسلامی – البته جمهوری اسلامی امروز را هم به مردم نشان میدهند نه جمهوری اسلامی سال 58 را- خلاص کنند لو داد و آنها هم اعدام شدند.

اینها بازی های زیرکانه تبلیغاتی است که علیه حزب ما نزدیک به 30 سال است دنبال می شود و با کمال تاسف ما هنوز نتوانسته ایم نیروی خودمان را متمرکز کنیم و بصورت واحد به جنگ این تبلیغات برویم. دلیلش هم از نظر من اینست که در حزب خودمان هم، بویژه در مهاجرت همین تبلیغات رسوخ کرده است. راست راست راه می روند و به خودشان درجه سرهنگی و سرتیپی داده اند و خیلی که بخواهند کار کنند، هر چند وقت یکبار علیه راه توده تمرین انشاء نویسی می کنند و یا مشق تعطیلات نوروزی می نویسند. میدانید که آن وقت ها، نزدیک تعطیلات نوروز که می شد به بچه های دبستان کلاس های پنجم و ششم تکلیف نوروزی می دادند که زیاد بیکار نباشند و مدرسه یادشان نرود. نیمی از کتاب فارسی که از مهرماه تا فروردین ماه حداقل چند بار در کلاس خوانده شده بود را معلم می گفت باید در یک دفتر چه صد برگ مقوائی، خوش خط و بدون غلط بنویسند و بعد از 13 نوروز بعنوان تکلیف نوروزی بیآورند و تحویل بدهند. اسم این کار هم "کتاب نویسی" بود. حالا "نامه مردم" هم شده همان "کتاب نویسی" برای چند نفری که مهاجرت برایشان همان تعطیلات نوروزی دوران ابتدائی تحصیل است.

بهرحال، برایتان گفتم که کسرائی مثل پرنده بود. در قفس بی تاب بود. نمی توانست یکجا بند شود و یک گوشه بنشیند و با کسی ارتباط نداشته باشد. به همین دلیل تحمیل انزوا به او در فاصله دو یورش و بویژه در هفته های منجر به آن سخت بود اما عملی شد. بعد از یورش دوم من دیگر تماسی با او نداشتم تا آنکه با هم به مهاجرت افغانستان رفتیم که بموقع خودش برایتان این دیدار و سفر را خواهم گفت.

من حدود 4 یا 5 روز قبل از یورش دوم توانستم خبری با این مضمون بدست بیآورم.

 "تمام تدارک ها برای دستگیری قریب الوقوع توده ایها دیده شده، در کمیته مشترک و پادگان عشرت آباد 2 هزار جا برای دستگیری ها درست کرده اند. یکی از همین شب ها شروع خواهد شد."

انتقال دهنده خبر رفیق فراموش نشدنی ما "کیوان مهشید" بود که شتابزده از سفری که به همراه ابوالقاسم سرحدی زاده رفته بود به گیلان، در بازگشت به تهران، در یک تماس فوری من را در جریان آن گذاشت. من اطلاع ندارم که او موفق شده بود به سعید آذرنگ هم این خبر را بدهد یا نه، زیرا بعد از نقل و انتقالات از دو واحد نوید - که هاتفی و من مسئولش بودیم-  به سازمان غیر علنی که پرتوی مسئول آن بود، ارتباط با کیوان مهشید هم به آذرنگ داده شده بود. مهشید از واحد من به سازمان غیر علنی رفت و آذرنگ از واحد هاتفی. این همان تمرکز غلط سازمان غیر علنی است که پیشتر برایتان مفصل توضیح دادم. البته من بعدها فهمیدم آذرنگ در سازمان پرتوی به کیوان مهشید وصل شده است.

 البته میدانید که شادروان کیوان مهشید در جریان قتل عام سال 67 اعدام شد. او یکی از زندانیان سیاسی- مذهبی دوران شاه بود که در زندان توده ای شد و یکی از شریف ترین و برجسته ترین کادرهای حزب ما شد. ما تا حالا چند بار در باره او در راه توده مطالبی همراه با عکسش منتشر کرده ایم.

من، بعد از دریافت این خبر، دوبار به همان شماره تلفنی که از هاتفی داشتم تلفن کردم که بار اول کسی جواب نداد و بار دوم به آن کسی که گوشی را برداشت گفتم: "به حیدر بگوئید مهمانی همین شب هاست و من هم از تهران می روم!"

این قراری بود که با هم داشتیم. نمی دانم این پیام به او رسید یا نه، چون شب یورش دوم از سفر آذربایجان به همراه جوانشیر و ابراهیمی بازگشته بود. به هر حال در این فاصله ما یکدیگر را ندیدیم. فاصله کسب این خبر تا یورش دوم شاید 3 روز بود.

من غروب این خبر را گرفتم و شب رفتم به دیدار کسرائی که در فاصله دو یورش در خانه یکی از اقوامش که لهجه بسیار شیرین کرمانی داشت، در حوالی میدان کاخ یا فلسطین بعد از انقلاب  زندگی می کرد. افسرده و نگران سرگرم خواندن کتابی بود که فکر می کنم رمانی از "مارکز" بود. گفت تمرکز ندارم و خوب پیش نمی روم. من بر خلاف دفعات قبل کمی بیشتر در آنجا ماندم. دست دست کردم تا بلکه دو نفری از اقوام صاحبخانه که به دیدارش آمده بودند بروند و من یکجوری حرفم را به کسرائی بزنم، اما نه آنها خیال رفتن داشتند، نه کسرائی دلش می خواست آنها بروند و تنها بماند و نه من وقت داشتم که بیشتر بمانم. بنابراین در قالب یک سناریوی نیمه طنز و کوتاه شرح احتمال یورش دوم را دادم که آن دو دیدار کننده که متوجه نشده بودند من می خواهم چه پیامی را برسانم بیش از کسرائی خندیدند. کسرائی از ابتدا تا پایان این سناریوی طنز، لبخندی مات بر لب داشت و به من خیره شده بود. وقتی بلند شدم که بروم، تا پاشنه در آپارتمان من را بدرقه کرد و من میدانستم می خواهد درباره آن سناریو سئوال کند. پیشدستی کردم و تند و سریع به او گفتم: هرچه که گفتم طنز نیست واقعیت است. همین شب ها دستگیری ها شروع می شود، برای رحمان پیام گذاشته ام و شما هم در این خانه نمان و سریعا این محل را عوض کن و هر نوع ارتباط با خانواده و دوستانت را هم قطع کن. من رفتم."

متوحش پرسید تو چیکار می کنی؟ گفتم: من از تهران می روم، اما تماس می گیرم.

همان شب به رفقائی که با من در ارتباط بودند هم اطلاع دادم که خودشان را جمع و جور کنند و اگر می توانند بروند سفر چون خطر یورش قطعی است. من هم از تهران می روم. اگر یورش شد و من گرفتار نشدم با خیال راحت به زندگی تان ادامه بدهید چون هیچکس شماها را نمی شناسد جز من.

من عادت به مناسبات خانوادگی ندارم. اهل مهمانی با دوست و آشنا هم نیستم. از جمع توده ای ها هم همیشه بعد از انقلاب فاصله ام را حفظ کرده بودم و به همین دلیل بندرت کسی می توانست حدس بزند من توده ای هستم. برای خروج از تهران هم زمینه را از چند روز قبل فراهم کرده بودم. یعنی به پدر همسرم که برجسته ترین مونتاژ کار کارخانه های آرد ایران بود گفته بودم هر وقت می خواهی برای کار بروی بگو که با هم برویم. این عادی ترین و بهترین پوشش برای چنین سفری بود. گفته بود می خواهد برای سرکشی به چند کارخانه آرد برود مازندران و گنبد و آن شبی که از نزد کسرائی بازگشتم یکراست رفتم به دیدن او و قرار گذاشتیم فردا صبح زود برویم به شمال. می خواست دو روز دیگر برود، اما من گفتم هفته دیگر در تهران کار دارم و اگر زودتر برویم و چند روز با هم باشیم بهتر است. قرار ما قطعی شد و من رفتم به خانه خودم برای خرده کاری های بعدی. از بعد از انقلاب من هیچ عکس شخصی در خانه نداشتم. همه را به همراه هرچه فیلم خانوادگی داشتم منتقل کرده بودم به مکان دیگری. هرگز هیچ یادداشت و اسمی روی کاغذ در خانه نداشتم. مقداری از پول بازخرید کیهان را که حدود 150 هزار تومان آن زمان بود در خانه داشتم که به همسرم گفتم آنها را حتما فردا ببرد بگذارد در بانک و اضافه کردم که فردا با پدرش برای سرکشی چند کارخانه آرد می رویم به شمال که هم او به کارش برسد و تنها نباشد و هم من فعلا در تهران نباشم.

صبح بسیار زود، شاید 4 و نیم یا 5 صبح من و پدر زنم راه افتادیم به سمت مازندران.

فکر می کنم روز دوم این سفر بود که ما بعد از دیدن چند کارخانه آرد در بابل و قائم شهر و ساری، رفتیم به گنبد. کارخانه ای را در گنبد تازه می خواستند مونتاژ کنند و ساختمانش هم هنوز کامل نبود. چندین کیلومتر دورتر از شهر گنبد بود. بعد از بازدید از ساختمان محل کارخانه؛ غروب برگشتیم به گنبد و رفتیم به خانه صاحب کارخانه. همسر صاحب کارخانه گفت "از صبح تا حالا چند بار خانم موسیو(پدر زن من) تلفن کرده و گفته به مسیو بگوئید قبل از تماس با من به طرف تهران حرکت نکند."

این پیام و بویژه تاکید بر تماس با تهران قبل از حرکت، برای من پیام روشنی بود: حادثه اتفاق افتاده است.

صحبت کوتاه تلفنی پدر زنم با همسرش در تهران و سپس بازگشت او با رنگ پریده از داخل خانه به حیاطی که من و صاحب کارخانه و دو پسرش در آن ایستاده بودیم و درباره هوای گنبد صحبت می کردیم، حجت را قطعی کرد. او بدون سانسور گفت که دیشب ریخته اند به خانه تو و هنوز هم آنجا هستند. پسرهای صاحب کارخانه که حدود 30 تا 35 سال داشتند بسیار هوشیار بودند و خود او  هم با اوضاع سیاسی آشنا بود. حوادث تلخ و خونین گنبد در سال اول جمهوری اسلامی همه را دراین منطقه هوشیار کرده بود. یکساعتی به حرف های پراکنده و غذا گذشت و سرانجام صاحب کارخانه، پس از صحبت کوتاهی که با دو پسرش در داخل خانه کرد، پدر زنم را کنار کشید و زیر گوشش چیزهائی گفت. او هم بعد از چند دقیقه من را کنار کشید و گفت: صاحب کارخانه می گوید صلاح نیست دامادت به تهران برگردد، همینجا بماند، ما هر وقت که بخواهد یکساعته ردش می کنیم آن طرف! (ترکمنستان شوروی)

پدرزنم با تائید پیشنهاد او، ماندن من در همان خانه و رفتن به آنسوی مرز را طرح کرد و من گفتم: معلوم نیست چه اتفاقی افتاده، باید برگشت تهران و فهمید چی شده، این امکان، یعنی رفتن به ترکمنستان همیشه هست و اگر واقعا لازم بود بر می گردیم.

هم صاحب کارخانه و هم پسرهایش چند بار تکرار کردند که هر وقت که لازم شد، بیائید تا ترتیب انتقال را بدهیم.

ما همان شب بازگشتیم به ساری، شب را مهمان یک صاحب کارخانه دیگر شدیم و صبح روز بعد به طرف تهران حرکت کردیم. در مسیر شهرهای مازندران و از آمل تا آبعلی، ماشین های ویژه سپاه که در آن زمان تویوتاهای هفت نفره کرم رنگ بود مرتب در جاده ها بسرعت اینطرف و آنطرف می رفتند و سرنشین هم داشتند. این سرنشینان توده ایهائی بودند که شکار شده و به زندان ها برده می شدند. حتی گاه آژیر هم می کشیدند.

به این ترتیب، من بازگشتم به تهران برای آنکه بدانم ابعاد یورش چیست و از رهبری هم کسی به دام افتاده یا نه و چه باید کرد؟

البته این آخرین دیدار من با پدر همسرم بود. زیرا من برای خروج از کشور به گنبد نرفتم و در واقع بکلی ارتباطم را با خانواده قطع کردم. بعد از خروج از کشور هم که دیگر امکان دیدار با او فراهم نیآمد. چند سال بعد هم او که واقعا انسانی زحمتکش بود، در راه بازگشت از تعمیر یک کارخانه آرد در کرمانشاه، از شدت خستگی پشت فرمان یک لحظه خوابش می برد و اتومبیلش می رود زیر یک تریلی که جلوتر از او حرکت می کرده و در جا کشته می شود.

---------------------

1- (پرتوی، در تیرماه 1394 مصاحبه ای با خبرگزاری فارس کرد که در راه توده هم بخش هائی از آن منتشر شد. او دراین مصاحبه با دقت شرح میدهد که شب یورش دوم، رفقا جوانشیر و هاتفی و ابراهیمی از سفر آذربایجان بازگشته و جلسه هیات سیاسی در خانه ای تشکیل می شود که در همان خانه این سه تن دستگیر می شوند. در همان شب و در همان جلسه تصمیم گرفته می شود فردا ابراهیمی و طبری را از ایران خارج کنند که قطعا سپاه از طریق شنود درجریان این تصمیم قرار میگیرد و همان شب طبری و ابراهیمی و هاتفی و جوانشیر و پرتوی و بقیه دستگیر می شوند.)

 

 

51-

 شب سرگردانی، در پناه سفارت سوریه

 

 

- یک کتابی به زبان روسی چند سال است منتشر شده که در آن به برخی نکاتی که شما در این گفتگوها به آنها اشاره کرده اید پرداخته شده است.

 

این کتاب با استفاده از اسنادی نوشته شده که ظاهرا از بخش روابط بین المللی حزب کمونیست اتحاد شوروی وقت بیرون آمده و تنظیم شده و برای خود من هم اشاراتی که به برخی مسائل مرتبط با من در آن شده بسیار جالب است. چارچوب کلی این بخش از کتاب، یعنی بخش مربوط به من، تا آنجا که من متوجه شدم جز چند اشتباه کوچک تقریبا درست است. بهرحال ما در گفتگوهای خود اتفاقا رسیده ایم به همین بخش ها. یعنی یورش دوم به حزب، اطلاعی که من چند روز قبل از یورش دوم درباره قریب الوقوع بودن یورش بدست آوردم که در گفتگوی قبلی به آن اشاره کردم و البته بدون ذکر نام افراد و برخی ملاحظات ضروری. بنابراین، ادامه طبیعی گفتگوی خودمان هم عملا به این زمان و برخی اشاراتی که در این کتاب مطرح شده رسیده است. شنیده ام آقای شیوا فرهمند سرگرم ترجمه این کتاب به فارسی است.

 

در پیامی برای ایشان نوشتم که از نظر من انتشار آن بخش از کتاب که مربوط به من است، هیچ اشکالی ندارد و کوچکترین توصیه ای برای عدم انتشار آن ندارم، بویژه که ایشان تصریح کرده است این کتاب اکنون چندین سال است به زبان روسی روی شبکه اینترنت است. وقتی من خودم در این گفتگوها در باره تقریبا همه مسائل دارم صحبت می کنم، دیگر چرا بیم داشته باشم از این که فلان نوشته به قلم فلان فرد عضو روابط بین الملل حزب کمونیست اتحاد شوروی و یا فلان سرپرست خبرگزاری تاس در ایران در باره همین مسائلی که خودم به آنها اشاره کردم مبادا منتشر شود؟ منظورم ارتباط با سفارت سوریه و شبارشین آتاشه نظامی سفارت وقت اتحاد شوروی درتهران و یا مسئول خبرگزاری تاس در تهران است.

 

-  آقای فرهمند نوشته اند که در این کتاب اشاراتی به مناسبات رفقا خاوری و لاهرودی و نگهدار با رفقای شوروی هم شده است.

 

 بله. این بخش را هم اطلاع دارم. ببینید! یکی از ضعف های حزب در سالهای اخیر، بی پاسخ گذاشتن همین مسائل است. چنان در باره همین مسائلی که هرچند وقت یکبار طرح می شود سکوت شده که گوئی مثلا خاوری و یا لاهرودی بزرگترین خطا و یا جنایت را مرتکب شده اند و به همین دلیل سکوت می کنند، چون پاسخی ندارند. درحالیکه به هیچ وجه اینطور نیست و جنایت و جرمی رخ نداده است. من البته سخنگوی این رفقا نیستم، اما در دفاع از آنچه بعنوان اتهام و حتی جرم طرح می شود، نه در گذشته کوتاه آمده ام و نه امروز کوتاه خواهم آمد. کجای این کار که مثلا حزب برای برگزاری فلان جلسه از رفقای شوروی طلب جا و مکان و یا حتی کمک مالی کرده عیب است؟ که حالا درهای مراکز اسناد اتحاد شوروی باز شده و این نوع روابط بعنوان یک شق القمر در بوق و کرنا می شود. خریدار این حرف ها کیست؟ برای چه کسانی به فارسی ترجمه و منتشر می شود؟ برای مردم ایران؟ برای حاکمیت؟ آن هم در جمهوری اسلامی که کمک های مالی و تسلیحاتی اش به حزب الله لبنان و حماس و انواع نوچه سازمان های شیعه اش در منطقه سر به میلیاردها دلار می زند و رسما برای ماموریت های نظامی خارج از کشور سپاه قدس را درست کرده است؟ با این حرف ها، عده ای دل خودشان را خوش می کنند و رفتنشان را از صفوف حزب توجیه. در ایران هم دیگر این نوع اسناد و این نوع حرف ها نه خریدار دارد و نه اساسا در این رگبار حوادث و رویدادهای داخلی و حوادث مهم جهانی محلی از اعراب. تازه روز به روز مردم دنیا بیشتر به فاجعه نبود اتحاد شوروی در صحنه جهانی پی می برند و در خود روسیه و جمهوری های جدید منطقه هم که می بینید رجعت به اتحاد شوروی و سوسیالیسم با تغییرات نوین و الزامی چگونه رو به رشد است. حتی در افغانستان آن تنوری که بعد از فروپاشی اتحاد شوروی داغ شده بود، سرد شده و بسرعت در حال خاموشی است و ای کاش عده ای تا پای این تنور خاموش یخ نزده اند بیدار شوند.

 

-  رسیده بودیم به بازگشت از گنبد و مازندران به تهران، یک یا دو روز بعد از یورش دوم.

 

همینطور است. درست همانجائی از اتومبیل پدر همسرم پیاده شدم که روز یورش اول، به همراه هاتفی از اتوبوسی که ما را از عشرت آباد بیرون آورده و می خواست تا مسیر 24 اسفند پیش از انقلاب برود پیاده شده بودیم. یعنی مقابل سینما کسری در دروازه دولت تهران. من کاپشن سبز امریکائی را که مثل همه سالهای دهه 1350 به تن داشتم را از تنم در آوردم، زیرا این کاپشن خیلی توی چشم می زد و به قول امروزی ها خیلی "تابلو" بود. آن را به پدر زنم دادم و گفتم این را یادگاری نگهدار، چون معلوم نیست چه وقت یکدیگر را دوباره خواهیم دید، و از اتومبیل او پیاده شدم. البته هرگز هم دیگر او را ندیدم زیرا سالهای بعد در یک تصادف رانندگی کشته شد. علیرضا فرهمند دبیر سرویس خارجی روزنامه کیهان و یکی از دوستان مشترک و غیر توده ای من و هاتفی روبروی بیمارستان زنان که معروف بود به زایشگاه زنان، کمی بالاتر از پیچ شمیران به طرف میدان امام حسین زندگی می کرد. او که هیچگونه فعالیت سیاسی نداشت، از برجسته ترین و سریع ترین مترجمین کیهان بود و اهل کار سیاسی هم نبود. انسانی بسیار شریف و دوست داشتنی که متاسفانه در سال 1392 براثر ابتلا به سرطان ریه در تهران به درود حیات گفت. ترجمه دو کتاب هم از او به یادگار مانده، یکی کتاب “ساعت نحس” اثر “گابریل گارسیا مارکز” و یکی هم رمان “ریشه‌‏ها” اثر “الکس هیلی”.

من و هاتفی بسیاری از روزهای انقلاب را همراه فرهمند پا به پای مردم مسیرهای راهپیمائی را طی کرده بودیم و یا در روزهای دیگر سال انقلاب، خیابان ها و محلات تهران را گشته بودیم. البته با موتور سیکلت. او موتور سیکلت کوچک خودش را داشت و هاتفی هم ترک موتور سیکلت من، شهر را می گشتیم. دفتر یاداشت های روزانه من از سال انقلاب و شعارها و دیوارنویسی ها را که آقایان از خانه من به سرقت بردند محصول همین دوران بود، امیدوارم  یادداشت های فرهمند از بین نرفته باشد و یک روز منتشر شود. من وقتی رفتم خانه فرهمند که تازه ناهارشان تمام شده بود. بسیار گرم، اما به همان اندازه نگران و متوحش از اخباری که شنیده بود من را پذیرفت. خبرهایش، همان هائی بود که حدس زده بودم. یعنی موج بزرگ دستگیری توده ایها. گفت که صبح روز یورش دوم به سمت خانه من راه افتاده بوده که از من خبری درباره حوادث بگیرد که وضع کوچه را مشکوک دیده و نایستاده رد شده است. گفت که دو طرف کوچه اتومبیل های مشکوک با دو سرنشین پارک شده و در مقابل اتاق سرایدار ساختمان هم چند نفر نشسته بودند که اسلحه داشتند. از دیدن من خوشحال بود اما بسیار نگران هاتفی بود. من شاید جمعا دو ساعت آنجا بودم و بعد تصمیم گرفتم از آنجا خارج شوم. پرسید:

می خواهی بروی خانه؟

گفتم: نه! اوضاع بسیار وخیم است.

گفت: اگر بخواهی می توانی اینجا بمانی.

اما این فقط یک تعارف بود و نه بیشتر. او هم حدس زده بود اوضاع از چه قرار است. بی قرار و بی پناه و سرگردان راه افتادم. باز هم چند بار از تلفن عمومی تلفن کردم به آن تلفنی که از هاتفی داشتم، اما هیچکس گوشی را بر نداشت. من فکر می کنم این بی پناهی احساس همه توده ایها در آن روزهای پر نکبت بود. بسیار کوتاه به کسانی که با من در ارتباط بودند تلفن زدم و خبر دادم که دستگیر نشده ام و نگران نباشند. بعدها فهمیدم که این تلفن و خبر چقدر نقش مهمی در آن روزها و لحظات برای عده ای داشت که شاید در آینده در باره این مسئله هم صحبت کردم. من در همین پیام تلفنی به آن رفقا با تاکید گفتم که من را نگرفته اند و مطمئن باشید زنده هم نخواهند گرفت.

باید می فهمیدم به محل سلاح ها در خانه متروکه و وقفی پدر من در خیابان 20 متری دروازه شمیران هم رفته اند یا نه. این مراجعه می توانست ابعاد یورش را مشخص کند. یادتان باشد که بعضی وقت ها تلفن آفت امنیتی است و به همین دلیل باید مستقیم سر و گوش آب داد. پیرمردی را می شناختم که با خانواده هاتفی در ارتباط بود. اسمش حاجی برهان بود و اهل نماز و روزه، اما سرش به کار خودش بود و در عین حال که خیلی به من و هاتفی علاقه داشت با سیاست کاری نداشت. خانه اش در ابتدای سه راه زندان قصر بود. یکراست رفتم خانه او. همسر و عروس و دامادش همه در خانه بودند و سرشان به زندگی شان گرم. کاری به کارهای سیاسی نداشتند و به همین دلیل بی خبر از همه جا بودند. گفتم مدتی است حاج آقا را ندیده ام، از این طرف ها رد می شدم، گفتم یک سری هم به ایشان بزنم. حاجی خانه نبود، اما حدود یک ربع بعد رسید. رنگ صورتش به جا نبود و از دیدن من هم تعجب کرد. تا نشست، آرام و شمرده گفت: من الان با ... تلفنی صحبت کردم. خیلی نگران تو و هاتفی بود. تو که طرف های خانه ات آفتابی نشده ای؟

گفتم: نه. من همین الان از سفر برگشته ام و از اینجا رد می شدم که گفتم یک سر به شما بزنم!

گفت: دو روزه دارند توده ایها را می گیرند. فلانی قرار است تا نیمساعت دیگر بیاید اینجا. حتما از دیدن تو خوشحال خواهد شد. می مانی تا او بیاید؟

گفتم: می روم اما بر می گردم.

از خانه رفتم بیرون و در فاصله ای که بشود خانه و رفت و آمدها را کنترل کرد ایستادم تا آن خانم فامیل هاتفی که قرار بود بیاید خانه حاجی، چادر به سر از تاکسی پیاده شد و رفت به داخل خانه. در باره این خانم شاید بموقع خودش بسیار گفتم. ازجسارتش، از بزرگواری و گذشت و بردباری اش.

بهرحال، 10 دقیقه بعد از ورود آن خانم به خانه حاجی برهان و بعد از آن که از بابت تعقیب او خیالم راحت شد، به خانه حاجی برهان بازگشتم. دست اول ترین اخبار را او که در فاصله نه چندان زیادی از ما زندگی می کرد داشت. از اینجا به بعد آنچه را نقل می کنم، اطلاعاتی است که او داشت و البته بعدها که همسرم از ایران خارج شد، این اطلاعات را کامل کرد.

 

ساعت 12 شب یورش دوم، مجموعه ساختمانی که من در آن زندگی می کردم و جمعا 30 واحد بود، محاصره نظامی می شود. سرایدار خانه را در اتاقش حبس می کنند و اجازه خروج از اتاق را به او نمی دهند. سرایدار که جوان 23- 24 ساله ای اهل زنجان بود و من که رئیس هیات امنای ساختمان بودم، خودم او را از ظرف شوئی در رستوران کبابسرا آورده و سرایدار خانه کرده بودم بعدها به همسرم گفته بود که آنشب دو کشیده هم به او زده و گفته بودند یک گوشه باید بنشیند و به تلفن ها هم جواب ندهد. خودش و زن جوانی که با کمک مالی من به تازگی از یکی از روستاهای زنجان گرفته و آورده بود در این اتاق زندگی می کردند و خیلی هم تعصب داشت و زنش از اتاق بیرون نمی آمد. اسمش جعفر بود و بشدت هم به من علاقمند بود. این ها را می گویم به دو دلیل. اول این که تاکید کنم مناسبات و روابط انسانی حتما نباید سیاسی باشد و دوم این که همین رابطه و مناسبات چه نقش مهمی می تواند در برخی مواقع بازی کند.

آقایان حتی آر.پی.جی با خودشان آورده بودند و در پارکینگ ساختمان بطرف پنجره های آپارتمان من سنگر گرفته بودند. همه این پیش بینی ها برای این بود که فکر کرده بودند چون یک جاسازی سلاح من دراختیار دارم، حتما درخانه هم با مسلسل پشت پنجره نشسته ام! در حالیکه من نه سلاح در خانه داشتم و نه هیچ مدرک و عکس و یادداشتی. بهرحال ساعت 12 شب در آپارتمان را می زنند و همسرم با این تصور که من از سفر بازگشته ام در را باز می کند. با لگد در نیمه باز آپارتمان را باز می کنند، بطوری که همسرم با لباس خواب، با ضربه در نقش زمین می شود. 14 پاسدار مسلح وارد آپارتمان می شوند. در سالن و آشپزخانه که کسی نبوده، در اتاق خواب هم همینطور، وارد اتاق بچه ها می شوند و دختر بزرگ من که حدود 6 سال داشته بیدار شده و با خونسردی می پرسد: ببخشید. شما دزد هستید؟

ما هنوز هم بر سر این جمله سر به سر او می گذاریم و همگی با هم می خندیم. البته او حالا برای خودش پزشک متخصص بیماری های داخلی شده و آن دختر 6 ساله ای که آنشب بردند به زندان عشرت آباد نیست.

سراغ من را می گیرند که همسرم می گوید رفته سفر. مقصد را می پرسند که می گوید نمی دانم، چون با پدرم برای سرکشی به چند کارخانه رفته اند و معلوم نیست کجا هستند.

واقعا هم همینطور بود.

آقایان بعد از زیر و رو کردن کتاب ها و کمدها، با بی سیم اطلاع میدهند که شکار در خانه نیست و در سفر است. از آنطرف معلوم نیست چه دستوری به آنها می دهند که چهار یا پنج نفرشان در خانه می مانند و بقیه شان همسر و دو دختر خردسال من را می برند به داخل اتومبیلی که سر کوچه منتظر بوده است. سرایدار خانه از پشت شیشه اتاق می بیند که آنها را بردند. و ظهر روز بعد که به بهانه خرید نان اجازه می گیرد از اتاق برود بیرون، شتابزده خودش را به خانه مادر و پدر همسر من که در فاصله کمی از ما زندگی می کردند می رساند و شتابزده می گوید دیشب ریخته اند به خانه و دختر شما و نوه هایتان را هم برده اند. علی آقا را می خواستند بگیرند که نبود.

همین خبر بموقع، زمینه آن تلفنی شد که مادر همسر من به صاحب کارخانه گنبد کرد و گفت قبل از تماس با او به طرف تهران حرکت نکنیم. البته بعدا فهمیدیم به همه کارخانه داران آرد منطقه این پیام را داده بود که به مسیو بگوئید فورا با من تماس بگیرد. درحالیکه اگر این تماس گرفته نشده بود ممکن بود من بی اطلاع از آنچه روی داده بود وارد کوچه و یا حتی خانه شوم و به دام بیفتم. این نتیجه همان روابط انسانی و ساده ایست که باید با مردم داشت. روابطی که حتما نباید سیاسی باشد.

همان شب، شاید دو ساعت بعد از حمله به خانه ما، می روند به خانه متروکه پدری من در خیابان 20 متری دروازه شمیران که کسی در آنجا زندگی نمی کرد. تمام دیوارها را با مته سوراخ می کنند اما چیزی پیدا نمی کنند. بعدها در دادگاه اولین گروه نظامی ها که در روزنامه ها هم منتشر شد، پرتوی گفت که "آنشب برادرها نتوانستند محل جاسازی شده اسلحه ها را در خانه پدری خدائی پیدا کنند و به همین دلیل ساعت 3 صبح من را با خودشان بردند به این خانه و من محل را نشانشان دادم و آنها آن را شکافتند."

این همان محلی است که برایتان گفتم هاتفی با دقت یک بنای ماهر آنرا بسته بود. محل عجیبی بود. در حالیکه زیر پله های خانه بود، اما گودی اش زیر گاراژ خانه همسایه بود و هاتفی با یک ورقه کاغذ آلومینیوم که بین آجر و سیمان گذاشته بود، آن را بسته بود و به همین دلیل با ردیاب مغناطیسی هم نتوانسته بودند محل را پیدا کنند و به همین دلیل همه جا را سوراخ کرده بودند. من و پرتوی فقط سیمان درست می کردیم و آجر به دست هاتفی می دادیم. من تا آن روز نمی دانستم هاتفی کار بنائی هم بلد است. دیوار را هم با مهارت با گچ صاف کرده و رویش کاغذ دیواری کشیده بود.

من در خانه حاجی برهان، خبر بُردن اسلحه ها را شنیدم، اما از ماجرای کشف محل جاسازی بعدها با خواندن مشروح دادگاه گروه اول نظامی های عضو حزب با اطلاع شدم.

همین اطلاعات اولیه از عمق ضربه خبر داد. من می دانستم که کیانوری فقط میداند مقداری اسلحه نزد من است و در خانه پدری من جاسازی شده، اما نه آدرس خانه را می داند و نه محل جاسازی را. بنابراین رفتن و شکافتن محل جاسازی و بیرون کشیدن سلاح ها، معنای دیگری جز این نداشت که علاوه بر کیانوری که کلیات را میدانست، یا هاتفی و یا پرتوی آدرس را داده اند. ضمنا نوع مراجعه برای دستگیری من و آن آمادگی نظامی هم نشان از عمق ضربه داشت. اگر هاتفی را نگرفته بودند، قطعا در آن دو روز، از یک طریقی تماس گرفته بود که بداند من را گرفته اند یا نه. پرتوی هم قطعا همین کار را می کرد، یعنی یا خبر سلامتش را به هاتفی میداد و اگر هاتفی را پیدا نمی کرد به تلفنی که از من داشت تلفن می کرد تا کسب خبر کند و من را درجریان بگذارد. هاتفی حداقل از طریق همین خانم می توانست تماس بگیرد و کسب خبر کند. بنابراین، برای من قطعی شد که هر دو را گرفته اند.

آن شب یورش، همسر و دو دختر خردسال من را چشم بسته در اتومبیل می نشانند و با آنکه فاصله خانه من تا پادگان عشرت آباد یک ربع ساعت بیشتر نبود، حدود ساعت 6 صبح می رسند به زندان عشرت آباد. همسرم بعد از آن که به من در مهاجرت پیوست گفت که آنشب یک کاروان از اتومبیل های سپاه در شهر حرکت می کرد. شاید ده اتومبیل لندرور و سواری. این کاروان به محلات مختلف می رفت و بعد از مدتی توقف و دستگیری چند نفر دوباره به حرکت ادامه میداد. در اتومبیلی که آنها بودند، یک خانمی را سوار می کنند که چشم او هم بسته بوده است. حدود 6 صبح که هوا کاملا روشن شده بوده، کاروان وارد پادگان عشرت آباد می شود. همسر من چون هیچ نوع فعالیت سیاسی نداشته و اساسا نیمه ایرانی است و آقایان هم دقیقا این نکته را میدانستند که او نه سیاسی است و نه اطلاع از کارهای من دارد، زیاد پا پیچ او نمی شوند و به همین دلیل او چند بار چشم بندش را بالا می زند تا به بچه ها که همچنان بیدار و متعجب بودند دلداری بدهد که البته با تذکر آقایان دوباره نقاب را می زند. یکی از نکات مهمی که در آن سالها متاسفانه رفقا رعایت نکردند و ضربه را وسعت بخشید، محدود نگهداشتن ارتباط ها و اطلاعات بچه ها بود. همان شبی که وارد خانه ما شده بودند، چند بار از دختر 6 ساله من می پرسند چندتا دائی و یا چندتا عمو و خاله داری؟ و او که هیچکس را در خانه ما ندیده بود، فقط نام دو دائی واقعی خودش را به یاد می آورد و می گوید. شما میدانید که چه بلائی سر رفقای دستگیر شده بر سر همین دائی و عموها و خاله آوردند. یعنی از بچه ها اسم دائی ها و عموها و خاله ها را پرسیده بودند و آنها هم معصومانه اسم عده ای را برده بودند و بعد پدر و مادرها رفتند زیر شکنجه که هویت کامل این اسامی و رابطه با آنها را بگویند. تشکیلات حزبی ما در آن سالها از این نظر بسیار شلختگی کرده بود. حتی در بخش های مهمی که مسئول نگهداری اسناد ارتباط با توده ایهای شاغل در مراکز اداری و مهم بودند. این اسناد را با شلختگی در خانه نگهداشته بودند و حداقل در یک مورد، یعنی فرزاد دادگر می دانم که بخاطر همین اسناد و کشف هویت افراد مرتبط، گوشت به تنش نگذاشتند. فرزاد دادگر از رفقای گروه منشعب بود که من پیش از انقلاب بارها او را دیده بودم که برایتان در بخش مربوط به کار با گروه منشعب گفته ام. او هم از قربانیان قتل عام سیاسی است.

بعد از شنیدن ماجرای کشف محل جاسازی سلاح ها از دهان پرتوی در دادگاه، برای من مسلم شد که آنشب ابتدا آمده بودند من را دستگیر کنند و بعد همراه من بروند به خانه پدری من و با راهنمائی خود من محل جاسازی را باز کنند. برای این نمایش تدارک فیلمبرداری هم دیده بودند، چون همسر من گفت که دو نفر از آنها که آنشب ریختند به داخل خانه دوربین های فیلمبرداری دستشان بود و مثل بقیه مسلح نبودند.

صبح حوالی ساعت 6 کاروان دستگیر شدگان وارد پادگان عشرت آباد می شود. ابتدا همسر و دو دختر خردسال من را گوشه یک محوطه ای که مانند حیاط بوده می نشانند. در اینجا هم همسر من نقاب را برای چند لحظه بالا می زند که به بچه ها برسد و می بیند که آنسوی دیوار حیاط کوچک، پیرمردی چشم بسته ایستاده است. او که طبری را از روی عکس هایش خیلی خوب می شناخت، تشخیص میدهد که آن پیر مرد طبری است. بعد از مدتی دستگیر شدگان را تقسیم می کنند میان بندهای موقت و همسر و بچه های من هم منتقل می شوند به بند یا اتاقی که مخصوص زنان بوده است. در یک اتاقی با چند زن جوان که همراه بچه هایشان همان شب دستگیر شده بودند. هیچکدام با هم حرفی جز حرف های معمولی نمی زنند. پاسدارها برای توالت بردن زنان و دختر بچه ها، یک سر روزنامه ای لوله شده را میداده اند دست آنها و سر دیگرش را خودشان دستشان می گرفتند و این بتدریج تبدیل می شود به بازی و سرگرمی بچه ها که به نوبت می گفتند می خواهیم برویم توالت!

از ساعت 6 بعد از ظهر تقسیم مجدد و واقعی زنان دستگیر شده شروع می شود و همسر و بچه های من را با علم بر این که همسرم اصلا سیاسی نیست و اطلاعاتی هم ندارد آزاد می کنند. البته این نقشه را هم قطعا داشته اند که با آزاد کردن او و تماس احتمالی من با آنها، من را بیاندازند به دام که به این هدف هم نرسیدند زیرا من تا رسیدن به خارج از کشور با هیچ یک از افراد فامیل تماس نگرفتم، چه رسد به همسرم و یا خانواده او و یا حتی خانواده پدری خودم. بعدها گفتند که خانه برادر همسرم، مادر خودم و خانه خودمان تا حدود دو هفته تحت نظر بوده و حتی ماشین برادر همسرم و پدر همسرم را تعقیب و مراقبت می کرده اند.

اینها، شرح ویژه ای نیست که تنها شامل حال من شده باشد. قطعا دیگرانی هم وضعی مشابه داشته اند. من به جای همه دیگران می گویم تا ثبت بماند که در آن روزها و شب ها و هفته ها، بر آنها که خود را نزدیک ترین متحد انقلاب می دانستند چه گذشت.

همسر و دو دختر خرد سال من که از بقیه آنها که در زندان ماندند بسیار خوش اقبال تر بودند، بر میگردند به خانه. وقتی می رسند که هنوز پاسدارها در خانه بوده اند. وقتی آنها بر میگردند به خانه، باز پاسدارها با بی سیم کسب تکلیف می کنند و ظاهرا به آنها می گویند خانه را ترک کنید. وقتی از خانه می روند، تازه معلوم می شود نه تنها تا توانسته اند خورده اند و گوشه آشپزخانه ادرار کرده اند، بلکه هرچه را که به چنگ آورده بودند را هم در جیب گذاشته و برده اند. از جمله حدود 150 هزار تومان پول بازخرید من از کیهان، هر چیز طلا که در خانه یافته بودند!

فردای آن روز که همسرم به خانه باز می گردد همراه برادرش می رود به مرکز کمیته ها در ساختمان مجلس شورای ملی و معترض می شود که پاسدارها از خانه دزدی کرده اند و از جمله، پولی را که برده اند پول من بوده است. مسئولی که پشت یک میز که رویش شیشه انداخته بودند نشسته بوده اشاره به عکس نسبتا قدیمی من زیر شیشه می کند و می گوید: بله مقداری پول و طلا آورده اند. بگوئید خود ایشان بیاید تحویل بگیرد!

من هیچ عکسی درخانه نداشتم و این عکس را بنابر نشانی هائی که همسرم از آن داد، از آرشیو روزنامه کیهان بیرون آورده بودند و به همین دلیل نسبتا قدیمی بود و همسرم می گوید تا آن زمان آن عکس را ندیده بودم.

ابعاد ضربه در همان خانه حاجی برهان بر من معلوم شد. باید از خانه می رفتم بیرون و چند جا تلفن می کردم تا بدانم سلامت اند یا نه و ضمنا سلامت خودم را هم خبر بدهم.

من در آن دوران، دو بسته قرص "متادون" را کوبیده و در چند کپسول جا داده بودم، به نحوی که براحتی و در عرض چند ثانیه بتوان آنها را بلعید. این یگانه سلاح من بود برای دفاع از خودم و دیگرانی که با من در ارتباط بودند. با امید به بلعیدن این قرص ها، در صورت افتادن به تله، از خانه حاجی برهان بیرون آمدم. تعارفی برای ماندن کردند، اما این تعارف هم مثل تعارف علیرضا فرهمند بود که ابتدا به سراغ او رفته بودم. همه در آن روزها وحشت داشتند و این بسیار طبیعی بود و حق همه. گفتم اگر خواستم برگردم تلفن می کنم. نپرسیدند کجا می روم و شب را کجا خواهم خوابید، اما گفتم و میدانستند که به خانه خودم و خانه مادرم و یا خانه پدر و برادر همسرم نخواهم رفت. یک عرقچین کهنه قهوه ای رنگ از حاجی به امانت گرفتم و از خانه آمدم بیرون. از اولین داروخانه دو بسته باند خریدم و دست چپ را بستم و آن را به گردنم آویزان کردم و پاشنه کفش هایم را هم خواباندم و عرقچین را گذاشتم سرم. آهسته و لخ لخ کنان از حاشیه پیاده رو سه راه تخت جمشید راه افتادم به سمت سه راه عباس آباد. یقین داشتم به ندرت آنها که در پیاده رو عبور می کنند میدانند در شهر چه می‌گذرد؟ علیه انقلاب چه ضربه ای وارد آمده است. همچنان می خواستم بدانم ابعاد یورش تا کجاست، اما قبل از همه باید فکری برای شب، خلوت شدن خیابان ها، سرگردانی ناممکن در خیابان ها و بالاخره محلی برای خواب کرد. کم کم رسیدم به تقاطع عباس آباد- وزراء. هوا تاریک شده بود. همه آنها که این دوران ها و این لحظات را گذرانده اند می دانند که شب و تاریکی ابتدا مثل یک پوشش و چتر امن؛ مثل یک حفاظ امنیتی است، اما پس از چند ساعت که تاریکی با خلوت شدن خیابان ها توام می شود، این پوشش و حفاظ خود تبدیل به دام می شود.

تصمیم گرفتم به "ایاد" تلفن کنم. او دراین ساعت نمی توانست در سفارت سوریه باشد و ضمنا تلفن به سفارت صلاح نبود زیرا ممکن بود تلفن تحت کنترل باشد. رفتم سر کوچه ای که خانه اش در آنجا بود. در کوچه خبری نبود و همه چیز عادی بود. فقط برای دیدن او نباید محلی را برای ملاقات می گفتم و ضمنا در کوتاه ترین زمان باید همدیگر را می دیدیم و فرصت کنترل و تعقیب و مراقبت نمی دادم. خوشبختانه خودش تلفن را برداشت و صدای من را هم فورا شناخت. بسیار خونسرد و شمرده با آن فارسی شیرینی که حرف می زد پاسخ داد. گفتم سرکوچه ام، فورا حرکت کن.

شاید 3 تا 5 دقیقه بعد، من در اتومبیل بنز سفارت سوریه بودم که دراختیار ایاد بود. نمره دیپلماتیک اتومبیل یک مصونیت بود، اما در آن شب ها و روزها، این مصونیت می توانست به عکس خود تبدیل شود. فورا پرسید: همه را گرفته اند؟

گفتم: فکر می کنم، بله.

اشاره به دست باندپیچی شده ام کرد، که خندیدیم و آن را باز کردم و فهمید پوشش امنیتی است.

گفت: می خواهی چه کنی و یا من چه کنم؟

گفتم: فعلا فقط یک جای خواب می خواهم که به دام نیفتم.

گفت: بهترین محل، داخل سفارت است. سرایدار سفارت از اعضای حزب خودمان است و مطمئن است. سفیر هم تا ساعت 10 فردا نیست. موافقت کردم و رفتیم به سفارت. سرایدار خواب بود و من و ایاد آهسته رفتیم به طبقه سوم. در بالاترین طبقه ساختمان سه طبقه سفارت یک اتاق نسبتا بزرگ وجود داشت که حالت انبار داشت. جای اثاثیه مستعمل و غیر قابل استفاده ای مثل مبل و تخت و صندلی و ظروف کهنه بود. در آنجا را باز کرد. بسیار گرم و پر از پشه. گفت که چراغ روشن نکن و پنجره ها را هم باز نکن. با کمک هم، دو مبل شکسته را کنار هم گذاشتیم و یک پارچه ای هم که فکر می کنم رو میزی بود، به من داد و گفت:

اینجا باش. من در را از پشت قفل می کنم. می روم به یک میهمانی دیپلماتیک و حوالی ساعت 11 شب اگر خبری داشتم بر میگردم اینجا.

آن مرد شریف و انترناسیونالیست رفت و من ماندم و اتاقی تاریک و گرم و پر از پشه و پنجره هائی که از آن می شد گوشه ای از تهران، بزرگ راه آزادی و چراغ های قرمز راهنمائی را در آن دورها دید، که گاهی زرد می شدند و گاهی سبز و گاه قرمز و من بیش از همه رنگ "قرمز" را به خاطر دارم. نمی دانم آن قرمز سمجی که از پنجره می شد دید، چراغ کجا بود؟ اما بود و من هرگز آن را فراموش نکرده ام.

حوالی ساعت 11 "ایاد" بازگشت. گفت که در مهمانی، همه بحث ها در اطراف حمله به حزب توده و تیرگی شدید مناسبات مسکو و تهران بود. گفت که موقع بازگشت از مهمانی مخصوصا یکبار دور ساختمان سفارت شوروی گشته تا ببیند اوضاع چیست و دیده که چندین اتومبیل سفارت را محاصره کرده اند. گفت که سفارت سوریه یک در کوچک هم دارد که به یک خرابه در پشت ساختمان باز می شود و او الان هم اتومبیل را دورتر پارک کرده و از این در وارد سفارت شده است و از آن هم خارج خواهد شد تا اگر احتمالا از اطراف سفارت را زیر نظر دارند، او را نبینند و شک نکنند. گفت که فردا صبح زود ابتدا خواهد رفت به سفارت شوروی تا ببیند وضع چیست و بعد هم یک تماسی با مسعود بارزانی خواهد گرفت و قبل از 9 صبح خودش را می رساند به سفارت. کارمندان سفارت ساعت 10 خواهند آمد و سرایدار هم هنوز خبر ندارد کسی در سفارت است. هیچ صدائی نکن و چراغی هم روشن نکن و مقابل پنجره هم نرو تا من بیآیم. پرسید که چیزی می خواهم بخورم؟ و من گفتم سیرم و او رفت که صبح بازگردد.

 

 

52 -

 

فصل دیگری میان مرگ و زندگی!

 

 

 

-  باز هم از پیام های این هفته شروع کنیم؟

 

فکر می کنم این بهترین آغاز است. خیلی از این پیام ها نه تنها راهنمای ادامه گفتگوی ماست، بلکه با سئوالاتی که در آنها طرح می شود و یا اطلاعاتی که دراختیار ما می گذارند، عملا گفتگو را به نوعی هدایت هم می کند.

بنظرم مهم ترین پیامی که این هفته رسیده، آن پیامی است که درباره خاطرات "شبارشین" دریافت کرده ایم. شبارشین تا آنجا که من میدانم با درجه سرهنگی ارتش سرخ، با سمت آتاشه نظامی در سفارت اتحاد شوروی در ایران کار می کرد. منظورم بعد از انقلاب است. بعد از اخراج 18 دیپلمات اتحاد شوروی از ایران که همزمان با یورش دوم به حزب توده ایران صورت گرفت و امروز هم به آن اشاره ای خواهم کرد، ایشان هم مانند سرهنگ دوم "والودیا" که او هم در لیست 18 نفره از ایران اخراج شد، هر دو رفتند به افغانستان. درباره والودیا هم در گفتگوهای گذشته و در ارتباط با پیگیری سوابق "کوزیچکین" کارمند سفارت شوروی که رفت به انگلستان یا فرار کرد به انگلستان و یا ربوده شده و سپس منتقل شد به انگلستان برایتان گفته بودم. من او را، یعنی والودیا را در افغانستان موفق شدم پیدا کنم. البته مقام و مسئولیت مهمی هم در افغانستان داشت. یعنی سرمشاور امور برون مرزی افغانستان در ارتباط با ایران بود. سرهنگ "شبارشین" که می گویند مانند والودیا فارسی را خوب می داند، پس از سالها ماموریت در افغانستان به اتحاد شوروی بازگشت. در جریان قیام ناموفق ارتش سرخ و بخشی از رهبری وقت حزب کمونیست اتحاد شوروی علیه باند یلتسین- گورباچف، مدت کوتاهی که ظاهرا سه روز بیشتر نبوده، شد رئیس کمیته امنیت دولتی اتحاد شوروی. بموجب پیامی که این هفته دریافت داشته ایم، ایشان کتاب خاطرات خود را در 600 صفحه نوشته و منتشر کرده است که بسیار هم در روسیه فروش رفته و تقریبا دیگر نایاب است. باز هم بموجب این پیام، بخش عمده کتاب مربوط به خاطرات وی از افغانستان و آن دوران کوتاه چند روزه ریاست کمیته امنیت دولتی در اتحاد شوروی است، اما نزدیک به 30 صفحه هم در باره سالهای ماموریتش در ایران است. یعنی در باره آن سالهای کوتاه بعد از انقلاب تا یورش به حزب توده ایران و اخراج 18 دیپلمات سفارت اتحاد شوروی وقت. آنچه که برای من در این پیام دریافتی بسیار اهمیت داشت و خوشبختانه نویسنده پیام هم وعده داده این بخش 30 صفحه ای را بدقت ترجمه کرده و برای ما ارسال دارد، آنست که دقیقا همان ارزیابی از کوزیچکین را در کتابش نوشته که من از قول سرهنگ دوم "والودیا" در این گفتگوها برایتان در همین ارتباط گفته بودم.

 

- درباره سوابق مشروب خواری و دستور مسکو برای تحت نظر گرفتن او.

 

بله در پیامی که ما این هفته گرفته ایم روی این بخش از آن 30 صفحه تاکید شده است و این بخشی از همان نکاتی است که "والودیا" به من گفته بود. در کتاب یا جزوه 48- 50 صفحه ای که "میخائیل گروتیخین" مسئول دفتر خبرگزاری تاس در ایران، براساس گزارش "ولادیمیر گودیمنکو" کارمند شعبه‌ روابط بین‌المللی حزب کمونیست اتحاد ‏شوروی نوشته هم اشاره ای هم به تماس با من شده است. این اشاره مربوط به دیداری است که در همان اوائل سقوط رژیم شاه من با او در خانه ام داشتم. من هنوز در کیهان کار می کردم و برای مدت کوتاهی تا بازخرید از کیهان مسئول سرویس سیاسی کیهان شده بودم. او که فارسی را خوب بلد بود تلفن کرده بود به کیهان و خواسته بود با بخش سیاسی کیهان صحبت کند. تلفنچی وصل کرد به تلفن من و ما با هم آشنا شدیم و قرار ملاقات گذاشتیم. او صرفا می خواست در جریان اخبار انقلاب و تحولات باشد اما در صحبتی که با هم داشتیم بحث رسید به تحلیل و تفسیر حوادث انقلاب که برایش بسیار جالب بود. چند دیدار دیگر هم داشتیم اما من دیگر ادامه ندادم و به او هم گفتم صلاح نیست!

بهرحال، خوشحالم که یک سند مکتوب دیگر هم درباره اطلاعاتی که من در افغانستان درباره کوزیچکین بدست آوردم وجود دارد و ما از آن با خبر شدیم. من از ارسال کننده پیام مربوط به خاطرات "شبارشین" هم بسیار تشکر می کنم، بویژه که وعده ترجمه و ارسال بخش 30 صفحه ای کتاب شبارشین را هم داده است.

- آن مسئول خبرگزاری تاس در ایران، اصلا در جریان تحولات ایران هم بود؟ چون تا آنجا که میدانیم افرادی نظیر او اجازه حرکت در شهر را نداشتند و مرتب تحت تعقیب بودند در زمان شاه.

 

کاملا درست است. آنها خیلی محدود بودند و به همین دلیل هم  دست به دامن من شده بود که بداند چه می گذرد.

در تحولات 30 سال گذشته منطقه و ایران، چند حادثه برای حزب ما و انقلاب 57 بسیار مهم بود و حتی نقش کلیدی بازی کرد و به نظر من هر توده ای و یا حتی محقق بی طرف و صادقی که بخواهد با دقت آنچه در سالهای اول جمهوری اسلامی روی داد و یا آنچه که حزب ما در دفاع از انقلاب کرد و یا آن توطئه بزرگ یورش به حزب را بررسی کند و به نوعی بخواهد تاریخ 30 سال اخیر را بررسی کند، هیچ گریز و چاره ای ندارد جز این که به این چند فراز مهم و تاریخی توجه کند.

1- چپ روی ها و ماجراجوئی های گروه ها و سازمان های چپ در ابتدای پیروزی انقلاب، بویژه در کردستان و گنبد.

2-  نقش ارتجاع مذهبی به شمول سرمایه داری تجاری ایران که میوه چین انقلاب شد و خود را وارد صفوف حکومتی کرد.

3- ادامه اختلافات مذهبیون از داخل زندان در داخل حکومت.

4- فعالیت رسمی و نفوذی مقامات ارشد ساواک شاه در حاکمیت جمهوری اسلامی بعد از انقلاب.

5- فعالیت عوامل انگلستان و امریکا و اسرائیل در حکومت و خارج از حکومت.

6- بی درایتی دولت بازرگان که ادامه و تکامل آن، مانند یک میراث رسید به دوران ریاست جمهوری بنی صدر، که بخشی از این بی درایتی در جنگ کهنه کلاهی- عمامه ای مذهبیون زمینه داشت.

7- چند خیز کودتائی، مانند کودتای طبس و کودتای نوژه که بهانه آن اشغال سفارت امریکا بود، اما به نظر من این مسئله یک بهانه بود. سفارت هم اشغال نمی شد امریکا و انگلیس و غرب بهانه دیگری برای این اقدامات پیدا می کردند.

8- حمله ارتش عراق به ایران و آغاز جنگی که حاکمیت اگر توصیه های حزب ما را قبول کرده و پس از فتح خرمشهر آن را ادامه نمی داد، می توانست ابعاد فاجعه را محدود کند. بنظر من، نتایج این جنگ، بیش از ویرانی شهرها و خسارات و تلفات آن، در ضربه ای بود که به انقلاب و نیروهای انقلابی مذهبی وارد آمد. در واقع بمباران انقلاب ایران در این جنگ به مراتب هولناک تر از بمباران شهرهای ایران بود. جنگ مسیر انقلاب ایران را دگرگون کرد. البته بی انصافی و کور ذهنی است اگر نگوئیم که از دل همین جنگ، سرانجام و برای نخستین بار ایران دارای ارتش و نیروی نظامی ورزیده و جنگ دیده و صنایع نظامی ملی شد. ما هر انتقادی که به عملکرد امنیتی و دولتی و اقتصادی سپاه پاسداران داشته باشیم به جای خود محفوظ است اما این نگاه انتقادی نباید مانع از دیدن و بازگوئی این واقعیت بشود. شاید اگر جنگ 8 ساله هم نبود، ایران صاحب چنین قدرت نظامی می شد، نمی توان پیش بینی کرد، اما فعلا واقعیت اینست.

9- فاجعه اعلام جنگ مسلحانه علیه حکومت توسط مجاهدین خلق و فراهم آمدن زمینه دهه خونین 1360 که منجر به تقویت همه جانبه ارتجاع خون ریز مذهبی درحاکمیت و زندان ها شد. هزاران جوان و دهها کادر انقلابی سازمان مجاهدین قربانی این فاجعه شدند و از آن طرف هم، دهها روحانی و چهره مهم حکومتی که کادر انقلاب بودند کشته شدند. چهره هائی از روحانیون و کادرهای حکومتی قربانی این فاجعه شدند که اگر زنده مانده بودند، ای بسا کار جمهوری اسلامی به اینجا کشیده نمی شد که مصباح یزدی تبدیل به یک معضل شود و فردی مثل احمدی نژاد که بنظر من، پیش از هر چیز تعادل روانی ندارد رئیس جمهور شود. اعدام هائی که لاجوردی در اوین راه انداخت بدعتی شد که به قتل عام سیاسی 67 انجامید و قتل ها و شکارهای امنیتی بیرون از زندان هم متصل به آن بود. از درون همین فاجعه، سلطه کسانی بر دستگاه قضائی کشور، به شمول دادگاه ها و دادستانی های انقلاب بیرون آمد و سازمان اطلاعات و امنیتی شکل گرفت که همچنان ضد عدالت و ضد قضاوت ملی و ضد امنیت ملی عمل می کند. مجلس خبرگانی که امروز شاهد فلج بودن و تابع قدرت بودن آن هستیم و بنظر من در آینده و درصورت ادامه وضع موجود به زیر مجموعه تحت فرمان شماری از فرماندهان سپاه در خواهد آمد، حاصل ترورها و انفجارهای آن سالهای اول دهه 60 است. همچنان که تبدیل شدن میلیشیای مجاهدین در آن سالهای انقلاب، به میلیشیای رقص های خیابانی کنونی در پایتخت های اروپائی و خوش رقصی های رهبری سازمان برای امریکا و اسرائیل و اروپائی ها حاصل آن فاجعه است. علاوه بر امثال موسی خیابانی ها و اشرف ربیعی ها و دهها کادر برجسته این سازمان که قربانی فاجعه اعلام جنگ مسلحانه شدند، در سالهای بعد کادرهائی نظیر ابوذرورداسبی ها قربانی ماجراجوئی لشگر کشی به ایران در پایان جنگ با عراق شدند و بهانه ساز آن قتل عام سیاسی 67 .

اوضاع امروز ایران از نظر من نتیجه و میراث آن حوادث و ادامه آنست که برایتان می‌گویم. اینها را میگویم تا بویژه نسل جوان و دانشجو و حتی آنها که عضو سازمان دانش آموزی حزب ما در آن سالها بودند و زیاد درجریان وقایع نبودند و یا با شور انقلاب پیش آمده بودند و با همین شور به حزب پیوسته بودند، هنگام نگاه به گذشته جمهوری اسلامی و حزب توده ایران، به این حوادث بیاندیشند. از درون این نگاه تجربه ای بیرون می آید که می تواند راهنمای کار ما برای امروز باشد. چه درامور حزبی و چه در امور سیاسی و نوع نگاه به وقایع امروز جمهوری اسلامی.

ما اینجا دور هم ننشسته ایم و وقت خودمان را به مرور گذشته اختصاص نداده ایم که اطلاعات و کنجکاوی این فرد حزبی و یا آن فرد غیر حزبی را کامل کنیم. این اشتباهی است که تا مدت ها خوانندگان این گفتگوها می کردند. فکر می کردند ما می خواهیم برای کسانی که دیگر در صحنه حزبی نیستند داستان تعریف کنیم و یا اگر هم به هر شکلی در صحنه هستند فکر می کردند هدف از این گفتگوها مثلا دفاع از کیانوری و یا هر شخصیت دیگر حزبی و یا خود پیش انداختن است. درحالیکه هدف، ورق زدن گذشته برای حرکت به جلو، به طرف آینده است. سخن گفتن با نسل جوان و تازه نفس چپ ایران است. یادآوری گذشته برای مذهبیون و دگراندیشان داخل کشور است که مبادا گذشته را فراموش کرده باشند. مرور گذشته است، تا آنها که به تنهائی درمهاجرت به قاضی می روند تصور نکنند ما توده ایها حرف برای گفتن نداریم. اتفاقا بیش از همه ما حرف برای گفتن داریم و طلبکار بزرگ و گلو بریده وقایع این 30 سال، توده ایها هستند.

10- بعد از فاجعه ای که سازمان مجاهدین آفرید و فاجعه جنگ با عراق که در طول آن، علاوه بر کشتار در جبهه ها و شهرها، دهها حادثه مشکوک مثل سقوط هواپیما و یا عملیات سئوال برانگیز درجبهه ها باعث نابودی کادرهای مذهبی، فرماندهان ارتش و حتی روحانیونی نظیر "محلاتی" نماینده آیت الله خمینی در سپاه و یا فرماندهان سپاه شد، ضربه مهم دیگری که بر پیکر انقلاب وارد آمد یورش به حزب توده ایران بود. من وقتی از ترورهای ابتدای دهه 60 و دو انفجار نخست وزیری و حزب جمهوری اسلامی می گویم و یا اسم برجسته ترین کادرهای مجاهدین خلق را به یاد می آورم که قربانی شدند، حیفم می آید از ترور روحانیون برجسته ای مثل هاشمی نژاد نماینده آیت الله خمینی در خراسان و یا آیت‌الله قدوسی دادستان انقلاب، درکنار قربانیانی مثل بهشتی و باهنر و رجائی، آیت الله صدوقی و آیت الله مدنی و دیگران و دیگران چیزی نگویم. تمام این کشتارها، عملا به سود ارتجاع مذهبی، ضد انقلاب به معنای واقعی آن و امپریالیسم جهانی تمام شد و در نهایت کمر انقلاب ایران را شکست.

با یورش به حزب توده ایران، بزرگترین چرخش به راست در جمهوری اسلامی انجام شد و در ادامه این چرخش است که جنگ ادامه یافت و کمر انقلاب را شکست.

 

- اشاره به عوامل نفوذی امریکا و انگلیس در حاکمیت شد.

 

ببینید! واقعیت اینست که سازمان های اطلاعاتی، بر خلاف تصور ما و یا تبلیغات جمهوری اسلامی، همیشه مستقل از سازمان های سیاسی حرکت و عمل می کنند. یا حداقل بیشتر اوقات و بیشتر مواقع اینطور عمل می کنند. آنها افراد خودشان را در کشورها و از جمله کشور ما داشته و دارند. به همین دلیل این تصور که فلان مقام حکومتی عضو سازمان اطلاعاتی فلان کشور است، بنظر من تصور درستی نیست. همانطور که فرضیه جاسوس بودن و یا عضو فلان سازمان اطلاعاتی بودن اعضای رهبری حزب ما بکلی نادرست است. هر ارتباطی هم نامش جاسوسی نیست. مثلا ملاقات اعضای دولت با فلان سفیر و یا عضو فلان سفارت خانه که نامش جاسوسی نیست. یا ملاقات فلان عضو رهبری حزب ما با فلان مقام شوروی، حتی اگر آن مقام، یک عضو بلند پایه سازمان اطلاعاتی آن کشورهم بوده، باز نامش جاسوسی و وابستگی به آن سازمان و تشکیلات نیست. من برای شما یک نمونه می گویم. بعد از یورش اول به حزب توده ایران، آن اطلاعات مربوط به اعتراف گیری از رهبران حزب و تهیه فیلم تلویزیونی را که "شبارشین" دراختیار داشت، ما که بدست نیآورده بودیم، بلکه کانال های مستقل آنها بدست آورده بودند. حتی فهمیده بودند نام مستعار سوژه "یعقوبی" یا "ستاری" یا یک چنین اسمی بود. بنابراین، با یورش به حزب که کانال های ارتباطی ویژه خود آنها از بین نرفت و نمی توانست برود، چون آنها کار مستقل خودشان را می کنند و به حزب ما هم اطلاع نمی‌دادند. مثل ماجرای سرلشگر مقربی در زمان شاه که روح حزب ما هم از وجود او در ارتش شاهنشاهی و در کنار ارتشبد توفانیان خبر نداشت. من یقین دارم که همین حالا هم شبکه های مستقل اطلاعاتی روسیه، مثل شبکه های اطلاعاتی امریکا و آلمان و اسرائیل و انگلیس در جمهوری اسلامی هستند و فعالیت می کنند. جمهوری اسلامی برای توجیه یورش به حزب ما که کاملا یک یورش سیاسی بود، از جاسوس اعلام کردن ما بعنوان یک پوشش استفاده کرد. شما مراجعه کنید به مصاحبه "رجب صفراوف" مسئول موسسه تحقیقات استراتژیک روسیه که حدود 10 سال پیش انجام شد. ببینید آنجا با استناد و اشاره به کدام اطلاعات درباره آینده ایران و نقش فرماندهان سپاه پاسداران و ارتباط آنها با امریکائی ها سخن می گوید. آنوقت آن مصاحبه را مقایسه کنید با پناهنده شدن امثال سردار عسگری به امریکا و یا انتقال لب تاپ اتمی جمهوری اسلامی به امریکا و یا فاش شدن زمان سفر و مقام و موقعیت سرداران سپاه که برای تماس و مذاکره رفتند به اربیل کردستان و آنجا همه شان را امریکائی ها گرفتند و بردند. البته جز یکی شان که به ایران برگشت و ظاهرا غیب شده و حدس می زنم تحت پیگرد و تحقیق مقامات ایران است. یا این همه اطلاع از سایت های اتمی ایران که دراختیار امریکا و اسرائیل است.

می خواهم بگویم، فعالیت های جاسوسی و اطلاعاتی برای خودش یک شبکه و کار جداگانه است و هیچ ارتباطی به کار و تماس های سیاسی و حزبی ندارد. حتی اگر طرف ملاقات کننده فلان مقام امنیتی سفارت باشد. در بخش مربوط به نفوذ عوامل انگلیس و امریکا در حاکمیت جمهوری اسلامی و حتی عوامل اطلاعاتی اسرائیل به درون حاکمیت جمهوری اسلامی، این را می خواستم بگویم. البته تردیدی نیست که عوامل اطلاعاتی تا سطح عالی ترین مقامات می توانند نفوذ کنند، همچنان که در دستگاه هیتلری هم شاهد اینگونه نفوذها بودیم، اما دبیرکل حزب کمونیست آلمان که نمی تواند در دستگاه هیتلری مثلا منشی فلان ژنرال بشود. در مورد حزب ما هم همین بود. با تبلیغ جاسوسی سعی کردند افکار عمومی را از حقیقت مسئله منحرف کنند. زیرا مردم، حداقل در سطح روشنفکران می پرسیدند چرا به حزبی که علیرغم همه حملات تبلیغاتی اپوزیسیون انقلاب و جمهوری اسلامی، از انقلاب و نظام دفاع کرد یورش آورده اید؟

11- رویداد بسیار مهم دیگری که اغلب به آسانی از کنار آن عبور می کنند، تاثیر ورود ارتش اتحاد شوروی به افغانستان روی انقلاب ایران، حاکمیت جمهوری اسلامی و موقعیت حزب ما بود. در واقع آن ورود عامل ضربه ای محکم به این سه محور شد.

 

 این لیست، یعنی فرازهای مهم تاریخی در بررسی تحولات 30 سال گذشته انقلاب را می توان در جزئیات بیشتری ادامه داد، اما بنظرم مهم ترین رویدادهائی که با سرنوشت انقلاب 57 ارتباط مستقیم داشت، همینهاست.

 

-  ادامه گفتگو را چگونه می شود به این فرازها مربوط دانست؟

 

به آخرین حادثه. یعنی به یورش به حزب که در حقیقت ادامه گفتگوی ما هم هست.

من دراین گفتگوها چند بار گفته ام و بازهم می گویم و بر این نظر خودم اصرار دارم که ترتیب دهندگان یورش اول به حزب ما، اسناد و توجیهی برای این یورش و یا حداقل ادامه آن نداشتند و به همین دلیل هم فردای آن شبی که شماری از رهبران حزب را دستگیر کردند، مجبور شدند تقریبا همه آنهائی را که تا نیمه روز دستگیر کرده بودند آزاد کنند. یعنی از بالا به آنها دستور داده شده بود آزاد کنید. آنها ابتدا به بهانه جاسوسی و جاسوس بگیری به حزب ما یورش آوردند، اما بی شک به آنها تذکر داده شده بود که مگر همه توده ایها جاسوس‌اند که شما اینطور دست به دستگیری وسیع زده اید؟

شکنجه واقعی رهبران حزب هم، همانطور که کیانوری در نامه به علی خامنه ای می نویسد، چند روز بعد از دستگیری آنها آغاز شد. این شکنجه هم نه برای جاسوس بگیری، بلکه برای گرفتن اعتراف به کودتا بود.

آنها اگر با استناد به کشف یک کودتا رهبران حزب را دستگیر کرده بودند، اولا این را در همان ابتدا اعلام می کردند و ضمنا و در درجه اول افسران ارشد توده ای را که در ارگان های مختلف نظامی مشغول کار بودند می گرفتند. بنابراین، چنین نبود و چنین اطلاعی هم نمی توانست وجود داشته باشد. از چند روز بعد از یورش اول، ناگهان مسئله کشف کودتای توده ایها به کمک ارتش سرخ و ورود این ارتش به حمایت از این کودتا از طریق افغانستان در زندان مطرح می شود.

ما هر اندازه که روی این مسئله حساس باشیم و بدنبال پیدا کردن سرنخ آن در روزهای اول دستگیری رهبران حزب در یورش به حزب در جریان اولین بازجوئی ها باشیم، کم بوده ایم. زیرا به نظر من ادامه یورش به حزب به این آسانی در حاکمیت جمهوری اسلامی و باز به نظر من از سوی آیت الله خمینی پذیرفته نمی شد، مگر با چنین استدلالی. یعنی خطر کودتای توده ایها که میرحسین موسوی هم در مجله حوزه دقیقا توضیح میدهد. یعنی می گوید که به همراه برادران سپاه که معتقد بودند حزب توده در تدارک کودتاست نزد آیت الله خمینی رفتیم و ایشان زیر بار استدلال آنها نرفت و گفت غلط است. تنها در پایان گفت: "من نمی گویم مراقب نباشید، اما بدانید که این حرف درست نیست" . موسوی سپس اضافه می کند: "در پایان هم معلوم شد امام درست می گفتند!"

یعنی کودتائی در کار نبود. اما بر مبنای همان یک جمله "من نمی گویم مراقب نباشید" یورش دوم را سازمان دادند و آن فجایع را آفریدند که منجر به قتل عام 67 هم شد. یعنی ابتدا در زندان و در زیر بازجوئی و دستبند قپانی و انواع دیگر شکنجه ها اعتراف به کودتا را گرفتند و سپس مستند به این اعتراف رفتند نزد آیت الله خمینی و گفتند: خودشان اعتراف کرده اند!

من برای پیگیری این مسئله، یعنی این که چطور شد یکباره و چند روز بعد از دستگیری بخشی از رهبری حزب مسئله کودتا در آغاز بازجوئی ها مطرح شد با هیچکس تعارف ندارم و مسئله را هم همچنان دنبال می کنم. به همه توده ایها هم توصیه می کنم از این مسئله غفلت نکنند. از نظر من این مسئله مهم تر از پرونده ایست که بر مبنای فرار کوزیچکین ساختند و مؤتلفه اسلامی و عوامل انگلستان در پاکستان عامل انتقال آن به ایران برای یورش اول شدند.

 

-  چرا و چگونه پس از دستگیری اول به این فکر افتادند؟

 

اتفاقا این یکی از مهمترین نکات پس از یورش اول به حزب است و باید بفهمیم این تخم لق چگونه در زندان شکسته شد. سناریوی کودتا از قبل که مطرح نبود، سندی نبود چون واقعیت نبود. بنابراین باید دید چرا یکباره در همان روزهای اول بازجوئی این مسئله طرح شد و با رهبران حزب برای گرفتن اعتراف به این کودتا چنان کردند که زنده یاد کیانوری در نامه خود به علی خامنه ای به آن می پردازد.

می خواهم بگویم، بعد از آن نکاتی که در 11 بند برایتان خلاصه کردم، سئوال مهم و ابهام مهم در فاصله دو یورش به حزب اینست که سناریوی کودتای حزب توده چگونه یکباره ساخته شد؟ اگر این سناریو نبود، شاید یورش دوم به حزب انجام نمی شد و حتی بتدریج دستگیر شدگانی از رهبری حزب هم آزاد می شدند. شما به نماز جمعه های پس از یورش به حزب مراجعه کنید. در همه آنها یا جاسوسی حزب مطرح است و یا انتقاد از این که ما با ادامه جنگ با عراق مخالفت کرده ایم. کوچکترین اشاره ای به کودتای حزب توده نیست. چطور می توانستند با استناد به جاسوسی و انتقاد از ادامه جنگ آن یورش سنگین مرحله دوم را بیآورند؟ حتی اگر افسران توده ای را هم دستگیر می کردند و یا حتی سلاح های جاسازی شده حزب را هم کشف می کردند، باز هم اینها توجیه آن یورش گسترده دوم و آن فجایع و شکنجه و قتل عام نمی توانست باشد. درحالیکه من یقین دارم، حداقل امثال افضلی، یا کبیری و عطاریان را دقیقا می دانستند نسبت به نظرات حزب ما حداقل، سمپاتی دارند. جالب اینست که در فاصله دو یورش، با همه حدس وگمان هایشان، هیچ نظامی را دستگیر نکردند و حتی اجازه سفر و ماموریت نظامی به آنها دادند.

بنابراین، مسئله سناریوی "کودتای حزب توده" باید پیگیری شود. آن لیستی که زیر بازجوئی درست کردند و هدایت اله حاتمی را به عنوان رهبر نظامی کودتا کشف کردند، بر چه مبنائی تهیه شد؟

مسئله مهم اینست که درابتدا چه کسی این تخم لق را در دستگیری اول شکست، والا میدانید و کیانوری هم در نامه اش به خامنه ای می نویسد که در زیر شکنجه و دستبند قپانی از شماری از رهبران برجسته حزبی که دستگیر شده بودند اعتراف به این سناریو و کودتا را گرفتند. البته بعد از یورش دوم هم این پرونده را بستند زیرا خودشان هم میدانستند صرفا یک بهانه است و بعد از یورش دوم و دستگیری چند هزار توده ای، دیگر نیازی به آن سناریو نبود. حتی در کیفرخواستی که برای رهبری حزب تهیه کردند هم دیگر اسمی از کودتا نبردند، درحالیکه وحشتناک ترین شکنجه ها را برای گرفتن همین اعتراف به کار بردند.

به این ترتیب، ما در بند 11، یعنی در ارتباط با یورش به حزب توده ایران، غیر از ماجرای کوزیچکین، ارتباط جواد مادرشاهی و عسگراولادی با رابطین انگلیسی در پاکستان و نقش محمدغرضی در انتقال پرونده انگلیسی یورش به حزب بر مبنای اعترافات کوزیچکین، باید سر نخ این بخش از ماجرا، یعنی سناریوی کودتا را پیدا کنیم. من در گفتگوهای قبلی به این مسئله پرداخته ام و در آینده هم خواهم پرداخت، چون همانطور که گفتم این ماجرا زمینه ساز و بهانه یورش دوم به حزب شد.

 

-  ادامه ماجرای پناه گرفتن در سفارت سوریه این بار دنبال می شود؟

 

بله. چرا نه. اتفاقا در ابتدای گفتگوی این بار هم وقتی مسئله "شبارشین" پیش آمد گفتم که به او خواهم برگشت.

من آن شب را در طبقه فوقانی سفارت سوریه که در واقع انبار اثاثیه ذخیره یا خراب شده سفارت بود طی کردم. همسر من، در سال 58 مدت کوتاهی در همین سفارت کار کرده بود و حالا من در پایان سال 61 در آن پناه گرفته بودم. تصور نمی کنم آنشب خواب هم به چشم من آمد. شاید چند بار چرتی زدم و دوباره بازگشتم به فکرهائی که امانم نمی داد. نان و پنیری که ایاد از خانه اش و یا یخچال سفارت برای من آورده بود، همانطور یک گوشه ای در تاریکی شب ماند و من صبح یک لقمه ای از آن به دهانم گذاشتم. قرار ما با "ایاد" این بود که صبح زود سری به سفارت شوروی بزند و اوضاع را بسنجد و سپس، قبل از شروع کار رسمی سفارت که 10 صبح بود بیاید نزد من در سفارت. او همین کار را کرد. یعنی صبح خیلی زود رفت سفارت شوروی، شاید حوالی ساعت 8 صبح و سپس حدود ساعت 9 صبح آمد به محل کارش. یعنی به سفارت سوریه. هنوز هیچ یک از کارمندان سفارت نیآمده بودند. خبرهائی که ایاد آورد این بود:

سفارت شوروی را از صبح تقریبا محاصره کامل نظامی کرده اند و برای داخل شدن به آن چند جا جلوی اتومبیل من را گرفتند، که چون پلاک سفارت سوریه را داشتم و مناسبات حکومت با سوریه هم در سطح بالائی بود، مزاحم من نشدند و رفتم به داخل سفارت. داخل سفارت همه نگران آینده مناسبات جمهوری اسلامی و شوروی بودند. مذاکرات برای حل مسئله اعلام لیست اخراج 18 دیپلمات سفارت با شدت جریان داشت اما کمتر امیدی به نتیجه آن داشتند. من شبارشین را دیدم. بیش از همه او نگران اوضاع بود و گفت انگلیس ها ضربه را زدند. من به شبارشین گفتم که تو در سفارت ما هستی. او گفت که از ما در اینجا هیچ کاری در شرایط کنونی ساخته نیست، اما اگر خودش را برساند به مرزهای ما، فورا اطلاع میدهم که کمک کنند.

 

-  شما از ایاد خبر دارید که اکنون کجاست و چه می کند؟

 

خیر. من تا پیش از خروج همسرم از ایران، از او خبر داشتم که همچنان در سفارت نقش کلیدی را داشت و اساسا فکر می کنم معمار مناسبات جمهوری اسلامی با سوریه شخص او بود. آن موقع حدود 45 سال داشت و حالا باید به سن بازنشستگی رسیده باشد. شاید هم خاطراتش را نوشته باشد و یا بنویسد. بهرحال اطلاع ندارم در چه موقعیتی است. هم در حزب کمونیست سوریه و هم در دولت سوریه.

بهرحال، ایاد بعد از این صحبت، از من پرسید چه می خواهم بکنم؟ من گفتم که هنوز تصمیم به خروج از کشور ندارم، فعلا باید بدنبال یک مکان امنی باشم. ایاد که با رهبران حزب دمکرات کردستان عراق و مخصوصا با مسعود بارزانی مناسبات بسیار نزدیکی داشت، پیشنهاد کرد من را بسپارد به دست بارزانی. حتی گفت که همراه با یکی از رابطین آنها که در تهران است من را تا ارومیه می برد و تحویل بارزانی که ظاهرا آن موقع در ارومیه بود می دهد. من گفتم به هر دو امکان فکر می کنم و اگر نیاز بود تماس می گیرم. ساعت نزدیک به 10 صبح بود و من باید سفارت را پیش از آمدن کارمندان و سفیر ترک می کردم. ایاد گفت که به هر مقدار پول نیاز دارم بگویم که من گفتم احتیاج ندارم و اگر داشتم تماس می‌گیرم. ما با هم از آن طبقه فوقانی پائین آمدیم و از در کوچک پشت سفارت که به یک زمین بزرگ و ساخته نشده وصل بود بیرون آمدیم. اتومبیل ایاد در فاصله کمی پارک شده بود و ما سوار شدیم. در چهار راه آرژانتین در بزرگراه با هم وداع کردیم و من از اتومبیل او پیاده شدم. از اتومبیل مردی که عاشق انقلاب ایران بود و بی وقفه در حال دیدار و مذاکره با مقامات جمهوری اسلامی.

 

-  درباره مناسبات مسکو و تهران نگران نشده بود؟

 

بسیار. ایاد با خیلی از مقامات حکومتی در سطح بالا در تماس بود و به همین دلیل گفت که او هم نظر شبارشین را تائید می کند و این ضربه را ضربه انگلیس ها به مناسبات جمهوری اسلامی با اتحاد شوروی میدانم و حتی ممکن است این ضربه دامن مناسبات سوریه با ایران را هم بگیرد. گفت که تلاش می کند همان روز به دیدار مقامات ایرانی برود و نظرش را بگوید.

به این ترتیب، با پیاده شدن از اتومبیل "ایاد" در چهار راه آرژانتین، فصل دیگری در زندگی من آغاز شد که ابتدای آن با رساندن خودم به خیابان عباس آباد و خیابان گردی آغاز شد. عرقچین حاج برهان را دوباره گذاشتم روی سرم اما دیگر دستم را باند پیچی نکردم. اصلا یادم نمی آید که از روز پیش تا آن موقع که در خیابان عباس آباد سرگردان راه می رفتم چیزی هم خورده بودم یا نه. چند سکه دو ریالی از ایاد گرفته بودم برای استفاده از تلفن عمومی. آن موقع ها هنوز با سکه دو ریالی می شد تلفن کرد.

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  516   22 مرداد 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت