راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات شعبان جعفری به کوشش هما سرشار

نیمروز 28 مرداد

من و زاهدی همدیگر را بغل کردیم

 

 

س – شما که توی زندان قصر بودید، قضیه 28 مرداد را چطور فهمیدید؟

ج- ما دیدیم که رئیس زندان یهو اومد تو. تقریبا ساعت ده اونموقع ها بود. اومد تو و گفت: جعفری من میخوام امروز با تو یه ناهار بخورم. پیش خودم گفتم: ا، آژانای اینجا اصلا به ما محل نمیذارن، چطور این میخواد با ما ناهار بخوره؟ گفتم: جناب سرهنگ قابل نداره. الان میفرستیم از بیرون برات ناهار بیارن.

س- آن زمان رئیس زندان چه کسی بود؟

ج- نمیدونم سرهنگ ایرانپور بود، یه همچی چیزی. بعد همونجا یکی رو صدا کردم، به یه پاسبونی گفتم: برو چند تا ظرف چلوکباب بگیر وردار بیار. این رفت بیرون و برگشت دیدم که لباساش پاره پاره شده و سرش شکسته. گفتم: چی شده؟ گفت: تصادف کردم. حالا نگو زده بودنش گویا.

س- چه کسانی؟

ج- مردم! گویا بیرون شلوغ شده بود. در این مابین اومدن به من گفتن: یه خانومی اومده تو رو میخواد. گفتم: من با خانوم کار ندارم. من که تا حالا ملاقاتی خانوم نداشتم! گفتن: حالا اومده تو رو میخواد. ببین کیه چیه و اینا... اومدیم یه سر و گوش آب دادیم دیدیم پروین آژدان قزیه. من از توی اون دادگاه که اومده بود دیگه ندیده بودمش. اومد و گفت: آقا ... گفتم: برو بابا با من حرف نزن.

س- بسیار خوب، برگردیم توی زندان. بعد از اینکه پروین آژدان قزی رفت و شما برگشتید تو زندان، چه اتفاقی افتاد؟

ج- آهان، یکی از بیرون اومد و به اون پاسبونه یواشکی گفت که: خونه مصدق رو خراب کردن و همه جا رو گرفتن و اینا. به سرهنگ قوامی گفتم: سرهنگ رادیوتو بگیر ببینیم. رادیو رو گرفتیم – یک و بیست دقیقه بعد از ظهر بود - شنیدیم خونه مصدق جلسه پنبه ست. درست یادمه، این خبر و داد و گفت جلسه پنبه ست و کی و کی و کی همه نشستن. پس اینا که میگن خونه مصدق رو زدن که! دیدم نه هنوز هیچ خبر مبری نیست. خلاصه، شد ساعت دو بعد از ظهر. دو بعد از ظهر گفتیم خب وقت اخباره. حالا هر چی هست میگه. باز کردیم دیدیم نه، اخبار نمیگه. بعد دیدیم صدای رادیو خراب شده، هی باهاش ور رفتیم و اینور انوورش کردیم. بالاخره بعد از یه ربعی صدای رادیو یهو دراومد. سر و صدای رادیو که دراومد، من دیدم که صدای کی بود. خدایا..؟

س- میراشرافی؟

ج- ... نه. ملک اعتضادیه. دیدم صدای اونه و بعد میراشرافی و تیمسار زاهدی و خلاصه چند تا اینا پشت رادیو صحبت کردن که فلان و بیسار شده و ما الان بیسیمو گرفتیم. نگو اینا رفتن بیسیم. بعد از اونجام با تانک میان تو شهربانی. حالا تو شهربانی ام پلیسا و افسرای شهربانی همه اعتصاب کردن، میگن تا شاه برنگرده ما سر کار نمیریم. تیمسار [سرتیپ محمد] دفتری ام رئیس شهربانی بود. تیمسار دفتری میگه که: آقایون برین سر کاراتون! مملکت شلوغه! میگن: تو بگو زنده باد شاه تا ما بریم. تیمسار دفتری ام میگه: خب، من دو سه ساعت دیگه میگم. حالا شما برین مردمو آروم کنین. به خدا جون شما، اینو که میگم عین واقعیته. هیچی خلاصه، همین موقع، درست یادمه دیدم تیمسار خلعتبری، معاون شهربانی بود اونموقع، تیمسار خلعتبری و بیوک صابر و یه افسری اسمش یادم رفته خدایا؟ خلاصه، این سه چار تا یهو اومدن در زندان و گفتن: زاهدی جعفری رو میخواد. منو ورداشتن بردن بالای شهربانی تو اون اتاق بالا. دیدم زاهدی و اینا همه تو اتاق جمعن و شلوغ و پلوغ، بیا و برو. اون [سرتیپ فرهاد] دادستان بود و چند تای دیگه. مام رفتیم اونجا و یهو تا رسیدیم زاهدی بغل وا کرد مام رفتیم تو بغل تیمسار و اونم ما رو یه ماچ کرد و گفت: برو فوری مادرتو ببین. گفتم: نه صبر میکنیم تا اعلیحضرت بیاد. گفت: همین الان برو! مملکت هنوز آروم نشده. گفتم: قربان پس اجازه بدین من...، گفت: هنوز ما خیلی باهات کار داریم. گفتم: قربان رفقام زندان هستن، اجازه بدین من برم اینا رو بیارم. خلاصه، رئیس زندانو صدا کرد و گفت: اونا رو بده دست این برن. رئیس زندان گفت: قربان اینا چند تاشون جرمشون سیاسی نیست! اینا چاقو کشی کردن! زاهدی گفت: جعفری صبر کن دو سه روز. گفتم: نه قربان، اگه اجازه بدین من برم پیش اونا با اونا بیام بیرون. چون من به اینا تو لوطی گری قول دادم. به رئیس زندان گفت: عیب نداره! بده دست این برن. من اسماشونو مینویسم! اونوقت رئیس زندانم میترسید کاری بکنه، چون هنوز نفهمیده بود کار دست کی میفته. میفهمی چی میگم؟

س- کاملا

ج- خلاصه، رفتیم سراغ حسین رمضون یخی و احمد عشقی و حاجی محرر و امیر مو بور و اونایی که بهشون قول داده بودم که اگه من برم بیرون شما رو با خودم میبرم. حسین رمضون یخی همون کسیه که طیب رو با چاقو زده بود و هیجده ماه زندان براش بریده بودن. طیب واسه خاطر همین با من مخالف شد که چرا من حسین رمضون یخی رو آوردم بیرون نذاشتم هیجده ماه زندانیشو بکشه. یه همچی چیزی.

س- شما می گویید برگشتید و رمضان یخی و رفقا را از زندان درآوردید؟ ولی در کتاب کودتا سازان در فصل "بازیگران 28 مرداد" درباره حرکت دار و دسته مصطفی زاغی، رمضان یخی، طیب و اینها صحبت میکند. این نوشته با حرف های شما مغایرت دارد. چه جوابی برای این نوشته دارید؟

ج- مزخرف گفته، همه ش چرت و پرته. خب این کتاب رو بعد از انقلاب تو ایران چاپ کردن معلومه که باید ضد من باشه! اونجا که نوشته دار و دسته حسین رمضون یخی از اونجا راه افتادن، حسین تا همون ظهر 28 مرداد تو زندان بود. چند تا از اینا رو که اسم برده اینا زندان بودن که همینا به من گفتن: آقا اگه بری بیرون ما رم میبری؟ گفتم: صد در صد!

س- شما کی به در خانه مصدق رفتید؟

ج- گفتم که بعد از ظهر 28 مرداد زاهدی ما رو خواست. ما رفتیم اونجا، گفت: برین نذارین مردم شلوغ کنن دیگه. این بود که ما به حساب راه افتادیم تو خیابونا. تو تهران بودیم ولی خونه مصدق نرفتیم. خونه ش تو دعوای بین مردم و سرهنگ ممتاز و اینا داغون شد.

س- پس بعد از اینکه از زندان آزادتان کردند رفتید توی شهر؟ نرفتید منزل مصدق؟

ج- نه گفتم که من روز 28 مرداد در خونه مصدق نرفتم، رفتم تو شهر. رفتیم گوشه کنارا، اینجا و اونجا.

س- چکار کردید؟

ج- همون کاری که همه میکردن مام کردیم.

س- شلوغ کردید؟! تا چه ساعتی؟

ج- تا فردا صبحش.

س- یعنی شب نخوابیدید؟

ج- نه. شبم دیگه تا همه رفتن شد ساعت دوازده. ما همه ش تو ماشین سوار بودیم و یه عکس شاه رو گذاشته بودیم رو شیشه ش و داد میزدیم: ایهاالناس، مملکت آروم شد برین خونه هاتون، برین سر زندگیتون! همهش همینجور هر جا میرسیدیم که دار و دسته ای جمع بودن، همین کارو میکردیم.

س- پول ها را بعد از ظهر پخش کردند؟

ج- کیا؟

س- همین امریکاییها؟

ج- والا ما که ندیدیم! میگن بیست و هفت میلیون دلار به من دادن، کودتای 28 مردادو راه انداختم.

س- منظورتان این است که آنها پول را گرفتند؟

ج- آخه برادرای رشیدیانم با همه این جاهل ماهلای میدون و اینا دست داشتن.

س- شما آنها را می شناختید؟

ج- بله. خوب. ما هر سه چار برادرو، اسدالله، قدرت الله، سیف الله، هموشونو.

س- راجع به اینها چه میدانید؟

ج- والا، راجع به اینا... اسدالله رشیدیانشون که تو اون کوچه گوشه دانشگاه خونه ش بود. یه وقتایی، در خونه شو واز گذاشته بود و یه عده ای از مردم میرفتن دیدنش. من گاهی میرفتم و میومدم. یه روز اون سلیمان بهبودی که به حساب هم محل ما بود فرستاد دنبال من. من رفتم اونجا، گفت: جعفری دیگه خونه رشیدیان نرو. بعد از اونموقع دیگه نرفتم.

س- بهبودی مستخدم شخصی رضا شاه؟

ج- آره. برای شاه کار میکرد، دور و ور رضا شاه بود، با رضا شاه خیلی کار کرده بود. بعد میاد دور و ور این شاه و کارای ایشونو انجام میداد. حالا پیر مرد شده بود.

س- نپرسیدید چرا؟

ج- نه، گفت نرو اونجا، منم نرفتم دیگه. نمیدونم اون فیلمی که مال مصدقه، شما دیدی یا ندیدی؟ تو اون مثلا خب نشون داده که رشیدیان اینا جاسوس ماسوس بودن.

س- گیرم انگلیس ها به رشیدیان ها پول دادند. پول امریکایی ها کجا رفت؟

ج- من اگه چیزی باشه رک میگم. نمیدونین؟ من که دارم میگم تا ظهر 28 مرداد من تو زندان بودم. آخه اینا پیش از 28 مرداد اینکارا رو کردن.

س- هیچوقت هم دنبالش را نگرفتید ببینید این پول را چه کسی گرفته؟

ج- نه، اون موقع اصلا اطلاعی نداشتم. حالا که میشنفم میگن پولی رد و بدل شده فکر میکنم رشیدیان اینا گرفتن. اسدالله رشیدیان و سیف الله و داشش قدرت الله. عرض میکنم، اونا دستشون توکار بود. همون کیم روزولت که میگن با من صحبت کرده، با اونا میرفت. اسدالله م تو 28 مرداد دست داشت.

س- در چه چیزی دست داشته؟

ج- تو شلوغی.

س- این اولین باری است که بعد از 9 اسفند رشیدیان ها را می بینید؟

ج- بله، درسته.

س- بعد از 28 مرداد باز هم رشیدیان ها را دیدید؟ خبری از آنها داشتید؟

ج- چرا، یه ماهی بعد از 28 مرداد دیدمش. اونا خودشون فرستادن عقب من. یه مهندسی بود - همه کاره و مباشرش بود، همه دعوتا و برو بیاها رو اون ترتیب میداد- اون اومد عقب ما و گفت: این اسدالله خان خیلی دلش میخواد شما رو ببینه. مام رفتیم منزلش.

س- در خانه اش چه خبر بود؟

ج- والا خونه ش که رفتم دیدم دسته دسته از اینور اونور میان دیدنش و میرن. وضعش طوری بود که تا حتی وکیل مجلس تعیین میکرد. هر کسی تو تهران کاری داشت میرفت خونه این! اگه با شهرداری و شهربانی کار داشتن این یه تلفن که میزد کار تموم بود. همه میشناختنش و باهاش رابطه داشتن و میرفتن خونه ش. آره مهندسه گفت: خیلی دلش میخواد تو رو ببینه! مام رفتیم و اونم ما رو دید.

س- بعضی جاها نوشته اند رشیدیان ها در جنوب شهر پول پخش کردند!

ج- اینو من نمیدونم والا. ولی خانوم، بچه های جنوب شهر، یه آدمایی بودن که اگه روزی صنار کار میکردن غروب سه شاهی نداشتن، همه رو میخوردن. اصلا دنبال این حرفا که پول از کسی بگیرن و کاری بکنن نبودن. ببین، اونا یه آدمایی بودن همه دست به جیب خودشون، کارگر و کاسب بودن. شبا پول کافه ها رو کیا میدادن؟ غیر از بچه های کشتارگاه و بچه های شرکت واحد و اینا؟

س- بالاخره توی هر صنف و گروهی تعدادی را می شود با پول خرید. مثلا می گویند دوران مصدق بازاری ها به دار و دسته و بر و بچه های شما پول می دادند؟

ج- خانوم به چون شما اینو راست میگم. من اصلا ...

س- من شما را نمی گویم، ولی دار و دسته هایی که توی خیابان ها بودند را پول به حرکت در نمی آورد؟

س- ببینید، بعضی ها که از دست شما عصبانی هستند می گویند اگر آن زمان گذاشته بودید شاه رفته بود، رفته بود دیگر. تکلیف معلوم شده بود.

ج- خب رفتن شاه به این سادگیام نبود که! خب میرفت... باز برمیگشت.

س- این هم استدلالی است! به نظر شما مردم چه می خواستند؟ چه کسی را می خواستند؟ شاه را یا مصدق را؟

ج- مردم با شاه خوب بودن، دوستش داشتن. مصدقم دوست داشتن چون با شاه خوب بود. ولی وقتی میزنه مجسمه های شاه رو میریزه پائین و این کارا رو میکنه، مردم دیگه خونشون به جوش میاد. اصلا خانوم همه تهران یهو جوشید اومد بالا و مردم ریختن تو خیابونا. ولی توده ایا اونوقت مقصودشون این بود که رد کردن شاه سخته ولی رد کردن مصدق آسونه: پس مصدق رو بیاریمش رو کار، بعد خودمون زیرآبشو میکشیم و از این حرفا! آره، فکرشون این بود که تیرشون به سنگ خورد دیگه.

س- چطور شد بسیاری از آنهایی که تا روز قبل از 28 مرداد می گفتند زنده باد مصدق، راه افتادند و گفتند زنده باد شاه؟

ج- ببین، اینا تمام واسه مصدق تو رفراندوم رای داده بودن. بعد با همون انگشتای جوهریشون فردا داد زدند زنده باد شاه، همونا. من که قضیه زندانیا رو براتون گفتم: اینا در عرض 24 ساعت یهو و بالکل راجع به من عوض شدن. این ملت اینجوری بودن دیگه! اگه این ملت اینجوری نبود که مملکت به باد نمیرفت. مثلا [محمد تقی] فلسفی رو یادتونه؟

س- بله.

ج- این یه وقتی تو مسجد شاه میرفت بالا منبر. به جون شما، به مولا، ما میبردیمش بالای منبر. من بودم و اسفندیاری و بچه ها، به قرآن. این کمونیستا خیلی باهاش مخالف بودن. خانوم، وقتی اونو میبردیم بالای منبر، اون بالا داد میزد: ایهاالناس، زنبور شاه داره! من چی میگم جون شما، به مولا. اونوقت دیدی بعد از انقلاب با این خمینی چکار میکرد؟ خانوم شما کجای کارین؟ چی میگین؟ من خوب یادمه. اینو شما نشنیدین، هیچکس نشنیده ... همین فلسفی یه روز که میرفت بالای منبر گفت: جعفری جان، یه کاری بکن! یکی ترقه در میکنه، یکی شیشکی در میکنه. من رفتم اون طبقه سیم منبر و – به چون بچه م انگار همین حالا جلو چشمه – داد زدم... خیلی معذرت میخوام میبخشین، گفتم: ایهاالناس، این آقا با منبرش تو ک... خوار مادر هر کی شلوغ کنه!

حالا این زنا نشستن، نمیتونن حرف بزنن، اونم نمیتونه چیزی بگه، یه دفعه همچی کرد: چی گفتی؟ چی شد؟

س- مشکل گشایی های شما هم خاص خودتان است!

ج- ما خانوم با این آخوندا داستانی داشتیم!

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  493  -  23 بهمن 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت