راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

آقای خامنه ای یا  تاریخ نخوانده

یا از تاریخ نیآموخته

سازمان امنیت

در نهایت، به جان

بنیانگذارش می افتد!

نقل از کتاب خاطرات دکتر علی بهزادی

سردبیر و صاحب امتیاز مجله سپید و سیاه

 

رضا شاه مرد بزم نبود. او اهل رزم هم نبود زیرا رزم آخر را در سوم شهریور ماه 1320 به حریفان زورمند زمان (روس و انگلیس) باخت، پس اهل رزم هم نبود. شاید در اواخر عمر چنین بود. اگر چه مقاومت در برابر دو دولت نیرومند که ارتش بزرگ هیتلر (ورماخت) را به زانو در آوردند کاری نبود که از عهده ارتش رضاشاه در آن روزگاران برآید، ولی ضعفی که شاه به عنوان فرمانده کل قوا از خود نشان داد و خیانتی که فرماندهان بزرگ او کردند و بی دفاع گریختند در شان یک شاه، یک ارتش و یک کشور با تاریخی پرافتخار نبود.

در جریان جنگ جهانی دوم، کشورهای کوچکی چون عراق (در برابر انگلستان)، فنلاند (در برابر ارتش سرخ شوروی)، بلژیک و هلند (در برابر ارتش آلمان نازی) و لهستان (که از دو سو مورد هجوم نیروهای شوروی و آلمان قرار گرفت) تسلیم شدند؛ ولی جنگیدند و تسلیم شدند. این را نظامی ها شکست در برابر قوای نابرابر می نامند. اما ایران در سوم شهریور 1320 بدون جنگ تسلیم شد!

رضاشاه در جوانی به شوشکه کشی و هفت تیرکشی در میان قزاقان مشهور بود. علامت بریدگی روی دماغ او نشان از یکی از این جدال ها بود که تا آخر عمر باقی ماند.

در باره زندگی خصوصی رضاشاه پس از رسیدن به سلطنت، چنان که ارتشبد حسین فردوست می نویسد، روزها به کار می پرداخت، پس از صرف شام به اتفاق افراد خانواده اوایل شب به اتاق خودش می رفت، سه چهار ساعت روی رختخوابی که بر زمین پهن شده بود می خوابید. بقیه اوقات را تا صبح یا قدم می زد یا کتابهای تاریخی و یا شرح زندگی بزرگان را می خواند.

 

ماجرایی که در اینجا می آورم و آن را آقای «ک»، یکی از افراد آگاه زمان تعریف کرد و  مربوط به سال های اول سلطنت رضاشاه (1304 تا 1308) است. دورانی که سرتیپ محمد درگاهی ریاست کل «نظمیه مملکتی» (شهربانی) کشور را برعهده داشت. او یکی از با نفوذترین، خشن ترین و قدرتمندترین روسای شهربانی دوران رضاشاه بود.

زندگانی شبانه رضاشاه از افراد خانواده اش جدا بود. زود شام می خورد و زود به بستر می رفت. اما همسر و فرزندانش اغلب شب ها به مناسبتی و یا موقعیتی ضیافت و میهمانی داشتند و شب را با جشن و سرور می گذراندند. یک شب به مناسبت تولد شاه، یک شب به سبب تولد ولیعهد، یک شب برای تولد ملکه، یک شب به سبب تولد فرزندان دیگر یا رسیدن شاه به سلطنت و یا جشن های مذهبی یا مراسم نوروز و یا میهمانی های دوستانه.

 

رضاشاه کمتر در این نوع جشن و مراسم شرکت می کرد و یا اگر به علتی می آمد، ساعتی می نشست و زود جشن را ترک می کرد. می رفت تا در باره عاقبت شاهان تاریخ ایران یا پادشاهان خارجی (بخصوص فرانسه) آن چه را که در مدرسه نخوانده بود در کتاب های تاریخی بخواند.

 

یکی از شب های سال به خاطر یکی از این مراسم، ملکه جشنی ترتیب داده بود. بساط ساز و آواز هم برقرار بود. همین که رضا شاه وارد شد، ملوک ضرابی – که یکی از هنرمندان مورد علاقه ملکه و دربار بود- تنبک را به دست گرفت و با صدای کلفت و بم خود و به آهنگ ضربی، یکی از آهنگ های روز آن زمان را به مناسبت ورود شاه خواند:

 

روشنی طلعت تو ماه ندارد

پیش تو گل رونق گیاه ندارد

 

رضاشاه که به تملق های بزرگ عادت کرده بود، از این تملق کوچک که فقط گل را در برابر او خفیف می کرد اعتنایی نکرد.

ملوک ضرابی که در این زمینه تجربه داشت، به این امید که رضاشاه شاد شود، دست در جیب خود کند و سکه های طلا شاباش کند، یکی از آهنگ های دیگر روز را به این مضمون خواند:

 

صد جور و جفا شنیدم از تو

یک مرحمتی ندیدم از تو

کشتی تو مرا به یک اشاره

سنگین دل تو وفا نداره

 

رضاشاه نگاهی به او کرد و احتمالا زیر لب، طبق عادت به عنوان لطف و محبت ناسزایی هم نثارش کرد. شاه مدت کوتاهی نشست و بعد برای آن که فرزندان و میهمانانش که از رعب حضور او ساکت و بی حرکت نشسته بودند آسوده خاطر شوند و خودش هم به کارش و به خوابش برسد، از جا بلند شد و بدون برزبان آوردن کلامی مجلس را ترک کرد. ولی قبل از رفتن به عنوان اظهار مرحمت با عصایش چند ضربه آرام به سر ملوک ضرابی نواخت و عازم خروج از مجلس شد. چند قدم که رفت، مشاهده کرد کسی پشت سر او حرکت می کند. برگشت، ملوک ضرابی خپل و کوتاه قد را دید که قل قل خوران دنبال او در حرکت است. ایستاد، نگاهی به او انداخت، مشاهده کرد اشک از چشم های ملوک سرازیر است و های های گریه می کند!

با حیرت علت گریه را پرسید. ملوک چنان که گویی از چیزی وحشت دارد، نگاهی به اطراف خود افکند و با گریه گفت:

- می خواهم چیزی را به عرض برسانم اما از علیحضرت و... (کمی سکوت کرد) وحشت دارم.

شاه با تندی گفت:

- نترس... بگو...

ملوک ضرابی به عرض رساند:

- اعلیحضرتا، چندی قبل سرتیپ درگاهی رئیس شهربانی مرا به دفترش احضار کرد، دستور داد هر شب که به میهمانی رجال و اعیان می روم، صبح روز بعد باید هر چه را که در آنجا دیده ام و شنیده ام برای او تعریف کنم. حالا ناراحتم که فردا صبح باید نزد او بروم و جریان میهمانی امشب کاخ و آن چه که دیده ام و شنیده ام را خبر بدهم.

رضا شاه که تا آن موقع ساکت بود، گفت:

- لازم نیست فردا بروی.

ملوک جواب داد:

قربان، من که همیشه دستم به شما نمی رسد، ولی درگاهی هر لحظه می تواند مامور بفرستد مرا بگیرند و ببرند. بعد هم برای آن که نظر اعلیحضرت نسبت به من برگردد، گزارش های نادرست از قول من به عرض برساند. او خوب بلد است چه کار کند که حرف هایش را قبول فرمائید.

رضاشاه که از شنیدن سخنان ملوک ضرابی عصبانی شده بود، این بار عصبانی تر شد، چند بار با عصایش روی مبل و چکمه هایش کوبید و گفت:

- تو فردا نرو، خودم ترتیب کار را می دهم.

صبح روز بعد که سرتیپ درگاهی برای عرض گزارش خبرهای مربوط به حوادث و وقایع شب قبل و گزارش هایی که در باره رجال به او رسیده بود به حضور رفت، رضا شاه به دیدن او فریاد کشید:

- حالا دیگر برای خانه من جاسوس می فرستی؟

سرتیپ درگاهی که متوجه ماجرا نبود گفت:

- قربان، کدام مامور را می فرمایید؟

رضاشاه از شنیدن این حرف یکه خورد... «کدام مامور؟» پس معلوم می شود رئیس شهربانی در کاخ او چند مامور دارد! با فریاد گفت:

- ملوک ضرابی! حالا دیگر از این آوازه خوان یک وجبی می خواهی که جاسوسی خانه من را بکند؟

سرتیپ درگاهی متوجه جریان شد. او قبلا می دانست که قرار است شب در قصر شاه مراسمی برپا  شود و ملوک هم به آنجا دعوت شده است، ولی ملوک صبح برای گزارش نزد او نیامده بود، پس دانست که موضوع را به شاه گفته یا شاه خود مطلع شده است. با آشنایی که از خلق و خوی شاه داشت، برای آن که کاری کند تا خشم شاه فرو نشیند، گفت:

- قربان، به طوری که اعلیحضرت اطلاع دارند و چند بار هم تاکید فرموده اند، ماموران مخصوص من وظیفه دارند همه جا حاضر باشند و به عنوان چشم و گوش اعلیحضرت عمل کنند. من به ملوک ضرابی در باره کاخ همایونی دستور خاصی نداده ام، ولی به طور کلی به او گفته ام به هر میهمانی مهمی که می رود، هر چیزی را که می بیند و می شنود باید به من گزارش بدهد. غیر از ملوک ضرابی کسانی دیگری هم مامور این کارها هستند و من می دانم که دیشب اعلیحضرت فقط ساعتی در میهمانی تشریف داشتید، هنگام رفتن هم با عصا نسبت به ملوک ضرابی ابراز عنایت فرمودید؟

بعد پرونده ای را که حاوی چند ورقه نوشته شده خطی بود روی میز شاه گذاشت و گفت:

- اینها که ملاحظه می فرمایید، مال اشخاصی نظیر ملوک ضرابی یا صاحبان مشاغل دیگر است که خبرهایی مربوط به میهمانی های مهم دیشب تهران در آن گزارش شده است. ملوک هم می بایست امروز گزارش شب گذشته خود را می آورد ولی نیامد. این کارها همه به خاطر سلامت و آرامش خاطر ذات مبارک است نه خبرگیری از کارهای اعلیحضرت. دیشب در میهمانی کاخ غیر از افراد خانواده سلطنتی، عده ای از میهمانان غیر خودی هم حضور داشتند. اینها گاهی با آشنایان خود در باره این گونه مراسم و افراد خانواده محترم سلطنتی حرف های نامناسبی می زنند که وظیفه شخص من است، همان طور که نظر مبارک بود و همیشه هم تاکید فرموده اید، همه را به اطلاع ذات مبارک برسانم. چاکر هم فقط طبق دستور عمل می کنم.

رضاشاه برسر دوراهی مانده بود که کدام را انتخاب کند. اول آن که دلش می خواست از همه خبرهای شهر، بویژه خبرهای مربوط به شخصیت های معروف با خبر شود، از سوی دیگر احساس می کرد حتی از خانه خودش هم جاسوسی می شود.

رضاشاه چون جوابی پیدا نکرد، بهتر همان دید که سکوت کند و کار را به خود سرتیپ درگاهی که در این کارها خبره بود واگذارد. فقط چندی بعد سرتیپ محمد درگاهی را از کار برکنار کرد و سرلشکر آیرم را به ریاست «تشکیلات نظمیه کل مملکتی» منصوب کرد.

 

سازمان امنیت در زمان محمدرضا شاه

 

سازمان های اطلاعاتی رضاشاه با توجه به آن چه که بعدها در کشور تاسیس شد ابتدایی بود. ماموران کم سواد بودند، وسایل شکنجه هم ابتدایی بودند. چیزهایی مانند دستبند قپانی، زدن شلاق، داغ کردن اعضای بدن، آویزان کردن وزنه به اعضای حساس بدن و نظایر آن بود. از ماموران دوره دیده در «موساد» و «سیا» اثری دیده نبود، وسایل مدرن شکنجه های روحی و جسمی که بعدها رایج شد هنوز جای دستبند های قپانی و غیره را نگرفته بود. اما به طوری که از یکی از افسران ارشد دوران رضاشاهی شنیدم، می گفت:

همین مامورانی که بعدها مردم به آن ها «شیره ای» می گفتند، چنان در کار خود خبره بودند که اگر می خواستیم از جریانات وقایع و گفت و گوهای داخل خانه ها، حتی خصوصی ترین ماجراهای زن و شوهرها آگاهی پیدا کنیم، همین ماموران کم سواد گزارش های لازم را تهیه می کردند!

احمد هاشمی مدیر روزنامه پرتیراژ و پر مطلب «اتحاد ملی» از یاران ما در «کانون مطبوعات» (پس از 28 مرداد 1332) در این باره ماجرایی تعریف می کرد که ذکر آن را بی مورد نمی دانم:

«در اواخر سلطنت رضاشاه که ولیعهد از سویس بازگشته بود، رضاشاه او را همه جا با خود می برد تا رسم مملکت داری را بیاموزد. روزی که یکی از ماموران مخصوص برای عرض گزارش آمده بود، خبرهایی از کارها و حرف های چند تن از رجال بالای دولت را به اطلاع شاه رساند. ولیعهد که از شنیدن این خبرها متعجب شده بود گفت:

- مگر شما کارهای نخست وزیر و وزیران را هم زیر نظر می گیرید؟

مامور مخصوص با نوعی تواضع آمیخته به خجالت به عرض رساند:

- بله قربان، همه افراد مهم پرونده دارند، حتی والاحضرت ولیعهد هم نزد ما دارای پرونده هستند!»

وقتی در سال های بعد از 28 مرداد 1332 محمدرضا شاه تصمیم گرفت سازمان امنیت مدرنی به سبک سازمان های «سیا»، «کی. جی. بی»، «ام. ای. سیکس» و «دوزیم بورو» تاسیس کند، قبلا با مشاوران مخصوص خود مصلحت اندیشی کرد. مشاوران شاه در این زمینه افراد محرمی چون امیراسدالله علم و حسین فردوست بودند. یکی از آن ها هم ابراهیم خواجه نوری روزنامه نویس، نویسنده و روانشناس، وکیل دادگستری و سناتور بعدی بود. همان کسی که گفته می شد لوایح یا نطق های سرتیپ (سپهبد بعدی) حسین آزموده را در دادگاه مصدق می نوشت.

خواجه نوری مردی باهوش و با سواد بود. وقتی برنامه شاه را برای توسعه آینده سازمان امنیت کشور شنید، با آن به مخالفت پرداخت و گفت:

- تاسیس یک سازمان امنیت با چنین تشکیلات وسیعی که اعلیحضرت با برنامه های آن موافقت کرده اند، به نظر من به صلاح مردم و به صلاح کشور، به ویژه به صلاح خود اعلیحضرت نیست. چنین تشکیلاتی وقتی توسعه پیدا کرد، نخستین هدفش افراد روشنفکر، رجال غیر وابسته و درستکار خواهد بود، بعد به کار مخالفان و مردم عادی می پردازد. آنگاه با کمال معذرت عرض کنم هدف آن ها خود اعلیحضرت خواهد بود، چون کسانی که در این سازمان قدرت پیدا می کنند برای حفظ موقعیت خود اول اعلیحضرت را نسبت به همه کس بدبین می کنند، بعد که ایجاد نفاق کردند در مواقع حساس برای حفظ جان و ثروت خودشان همه، حتی اعلیحضرت را فدا می سازند.

شاه از این سخن برآشفت و قیافه ای ناراضی به خود گرفت.

سازمان امنیت در زمان او چنان رشدی پیدا کرد و چنان توسعه یافت که به صورت یکی از سازمان های امنیتی بزرگ جهان درآمد که نسل ما شاهد آن بود. به گفته خود شاه از هر سه شهرنشین، یک نفر به نوعی با آن همکاری داشت. اگر هم این سخن گزافه گویی بوده باشد کذب هم نبود. به حقیقت نزدیک تر بود تا به دروغ.

در تاریخ تشکیل این سازمان و تشکیلات مشابه آن، دیدیم که دست کم سه تن از بزرگترین شخصیت های اطلاعاتی (با هر اسم و عنوان) همان کاری را کردند که ابراهیم خواجه نوری روانشناس پیش بینی کرده بود. سپهبد تیمور بختیار، سپهبد ناصر مقدم، ارتشبد حسین فردوست... و از میان افراد در سطح پائین تر نیز صدا و صدها تن که نامش در جریده ها ثبت است...

ملوک ضرابی هم در دی ماه 1378 در 104 سالگی درگذشت.

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  488   18دیماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت