راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

مرتضی کیوان

جان شیفته ای

که شاه گرفت!

 

 

نو جوان بودم که اولین بار اسم «پوری» را در شعر درخشان شاملو دیدم:

 

سال بد

سال باد

سال اشک

سال روزهای دراز و استقامت های کم

سالی که غرور گدایی کرد.

 

سال پست

سال درد

سال عزا

 

سال اشک پوری

سال خون مرتضا

سال کبیسه

 

من بد بودم اما بدی نبودم

از بدی گریختم

دنیا مرا نفرین کرد

و سال بد در رسید

 

سال اشک پوری، سال خون مرتضا

سال تاریکی

 

اما اولین بار، خود خانم سلطانی را در منزل سایه دیدم. سایه همیشه از خانم سلطانی با مهربانی و حرمت حرف می زند. معلوم است که دوستی عمیقی دارند. از سایه خواستم از خانم سلطانی به خواهد که به پذیرد گفتگویی با ایشان داشته باشم...

 

چندی بعد به کتابخانه ملی رفتم و به دفتر کار استاد پوری سلطانی.

با مهربانی و حوصله به سئوال هایم پاسخ دادند؛ صریح و صمیمی. چند بار هم به گریه افتادند. چندین بار هم گفتگوی ما قطع شد، چون ایشان مرجع و ملجا همکاران خود هستند.

 

خانم سلطانی! با سایه چطور آشنا شدید؟

 

در عروسی ایرج کسرایی، توسط سیاوش کسرایی که با او قبلا از بچگی دوست بودیم و ارتباط خانوادگی داشتیم، دعوت شده بودم که اونجا هم با مرتضی کیوان و هم سایه آشنا شدم. در واقع سیاوش کسرایی منو برد به این دو تا معرفی کرد و گفت: قدیمی ترین دوستمو به قدیمی ترین دوستانم معرفی می کنم. من یادمه وسط این دو نفر نشستم. تمام این مدت کیوان – که البته من اسما می شناختمش از طریق خانواده رهنما که خویشاوند من بودند ولی خب تا اون وقت کیوانو ندیده بودم... تمام این مدت آقای مرتضی کیوان با من صحبت کرد ولی آقای سایه یک کلمه هم با من حرف نزد... تا آخرش نشسته بود و فقط گوش می داد به این حرفا. از اون موقع به بعد چون دیگه من فردی شده بودم که تو جمع این ها تمام مدت حضور داشتم، دیگه همیشه سایه رو می دیدم و به تدریج باهم انس و الفت بیشتری گرفتیم به خصوص بعد از فوت مرتضی کیوان، سایه بیشترین کسی بود که کمک می کرد به من و می اومد دیدن من و دیگه از اون زمان به بعد باهم انس و الفت بیشتری پیدا کردیم.

 

قبل از آشنایی با سایه، شعرهاشو می شناختید؟

 

نه... با شعرهای سایه آشنا نبودم ولی بعد از این که با هم آشنا شدیم، شروع کردم به خوندن شعرهایی که قبلش گفته بود و بعد هم که دیگه هر وقت شعر می گفت برای جمع یا خودش می خوند یا کیوان می آورد برامون و می خوندیم با همدیگر و بحث می کردیم تو جلسات دوستانه ای که چهار پنج نفر بودیم؛ معمولا من و سایه بودیم و محجوب بود غالبا، شاملو بود همیشه... البته پای ثابتش شاملو و سیاوش و سایه و مرتضی کیوان و من بودیم. دیگران هم می اومدن تو جمع ما مثل نادرپور، مشیری ولی پای ثابت همینا بودن که گاهی وقتا خونه من جمع می شدیم و گاهی وقتا هم کافه نادری و کافه های دیگه... رسم بود می رفتیم تو یه کافه می نشستیم و یه قهوه یا یه چایی می خوردیم و مدت ها بحث می کردیم سر مسائل ادبی و شعری و فرهنگی و هنری... معمولا بیشتر این بحث ها رو داشتیم باهم.

 

بیشتر از مباحثی که تو جمعتون مطرح می شد بگید...

 

تو این حلقه ادبی که اون موقع اسمی نداشت ولی واقعا وجود داشت و وجود دائمی هم داشت، چون تقریبا روزی نبود که ما همدیگه رو نبینیم، بیشتر سر مسائل فرهنگی و هنری، از تئاتر و سینما گرفته تا شعر و قصه بحث می شد و به خصوص هر شعر تازه ای که به نظر هر کدوم از این افراد جالب می اومد، می آوردن و می خوندن؛ چه شعر ایرانی، چه ترجمه شعر خارجی، می خوندن و بحث می کردن که این خوبه یا بده و چرا خوبه و بده... بیشتر اون شعرها هم تو اون دوره رنگ و بوی سیاسی اجتماعی داشت دیگه. مثلا شعرهای ناظم حکمت و الوار و آراگون رو می خوندیم و بحث می کردیم.

 

در باره شعر نو و مشخصا کنار گذاشتن قالب های کلاسیک هم چیزی مطرح می شد؟

 

به هیچ عنوان. من مطمئنم این حرفی رو که می خوام بزنم: من به یاد ندارم که هیچ کدام از جمعی که اینجا بودن راجع به کنار زدن شعر سنتی و کلاسیک صبحتی کرده باشن و اعتقادی به این کار داشته باشن.

 

حتی شاملو؟

 

حتی شاملو... منتها همه فکر می کردن که شعر فارسی باید بره به سمت نوگرایی ولی نه این که شعر گذشته رو نفی بکنن. هیچ کدام نفی نمی کردن. همه طرفدار شعر نو بودن منتها شاملو بیشتر. خود من هم یادمه که اون موقع خیلی طرفدار شعر نو بودم در صورتی که لیسانس ادبیات فارسی بودم و تو دانشگاه فقط ادبیات کلاسیک خونده بودم.

 

توی جمع شما هم استاد سایه ساکت می نشست؟

همیشه سایه ساکت بود. الان سایه می تونم بگم حتی پرحرف شده (می خندد)... یادمه سال اول بعد از این حوادث که اتفاق افتاده بود برای من، زیاد می اومد خونه ما، حالا برای دلداری یا هر چیزی، خانواده ما می گفتند این که در تمام مدت حرف نمی زنه که... سایه سیبیل های بزرگی هم داشت تا اینجا (استاد پوری سلطانی 5/3 تا 4 سانت زیر چانه خود را نشان می دهد!) یکی از اقوام من می گفت عیب نداره اگه حرفی هم بزنه زیر سبیلاش گم می شه!... سایه خیلی آدم ساکت – و حالا نمی شه گفت محافظه کار- و کم حرفی بود. اما اگه یه روزی به حرف می افتاد خیلی حرف برای گفتن داشت.

 

محور محفل شما کی بود؟

 

مسلما کسی به جز مرتضی کیوان نبود... اصلا نمی شه گفت که سایه بود یا شاملو بود. شاملو تو جمع ما یه شخصیت بارزی بود چون هم شعر خودشو خوب می خوند و خوب حرف می زد و هم بیانش خیلی رسا بود و آدم شاملو رو وسط جمع می دید ولی هیچ کس وضعیت مرتضی کیوان رو نداشت. شاملو از این جهت که طنز فوق العاده قوی داشت و همیشه یا جوک می گفت یا یه جوری این و اونو مسخره می کرد (با لبخند)، مجلس گرم کن بود و خیلی می خندوند ما رو ولی کیوان همیشه یه چیز تازه برای گفتن داشت. همیشه دست می کرد از جیبش یا کیفش یه شعری که کسی ندیده بود در می آورد و برای همه می خوند؛ یا اگریه کتاب تازه در می اومد به همه خبر می داد. به هر حال گرداننده اون جمع کیوان بود. به خصوص که کیوان هم مثل شاملو خیلی استعداد طنز داشت؛ طنز کیوان هم خیلی قوی بود منتها نوع طنز این ها با هم متفاوت بود.

 

چه تفاوتی؟

 

- با تامل می گوید:

طنز کیوان شوخی نزدیک به حقیقت بودغالبا، در حالی که مال شاملو بیشتر شوخی و سرگرمی بود. به هر حال طنز هر دو برای من خیلی جالب و سرگرم کننده بود... کیوان یه خاصیت دیگه داشت که شاملو به هیچ وجه نداشت؛ همدل و همراز همه این جمع بود. یعنی هر کدوم از ما اگه مشکلی داشتیم، ناراحتی داشتیم به کیوان می گفتیم. هیچ وقت شاملو چنین موقعیتی نداشت؛ یعنی به هیچ وجه آدمی نبود که آدم بتونه باهاش درد دل کنه و مشکلاتشو با او در میان بذاره، در واقع ما همه ش به درد دلای شاملو گوش می کردیم.

اما کیوان این جوری بود؛ هر کی پول نداشت به کیوان می گفت با این که کیوان خودش واقعا درآمدی نداشت ولی هر چی داشت برای دوستانش بود. هر کی مشکل خانوادگی داشت، مشکل سیاسی داشت با کیوان در میون می ذاشت و فکر می کنم فوق العاده با مهربانی و با انسانیت کامل سعی می کرد این مشکلاتو رفع کنه.

 

چقدر تو جمع شما مباحث سیاسی مطرح می شد؟

 

خیلی کم... اگه هم بود بیشتر مسائل سیاسی – اجتماعی بود. مشخصا مسائل حزب توده ایران هیچ وقت مطرح نمی شد ولی خب در باره مسائل سیاسی روز بحث می شد. مثلا طعنه و کنایه زده می شد که فلانی مسئولیت های حزبی شو درست انجام نمی ده یا می ده، یا فعال نیست یا هست ولی تا اونجا که من یادمه این مباحث بحث اساسی اون محفل نبود یعنی من که تقریبا همیشه باهاش بودم و ما هر روز همدیگه رو می دیدیم چنین چیزی رو حس نکردم.

 

شما عضو حزب توده ایران بودید؟

 

بله... تازه عضو حزب شده بودم ولی نه از طریق هیچ کدوم از این ها؛ از طریق دیگه ای و قبل از این که من سایه و کیوانو به شناسم ولی خیلی غیر فعال بودم تا این که من وقتی لیسانسمو گرفتم و می خواستم استخدام بشم تو آموزش و پرورش، زمان مصدق بود، در تهران چون اشباع شده بود وزارتخونه، استخدام ممنوع شده بود، گفتند فقط می شه شهرستان ها استخدام شد. من رفتم ساری. چون یکی از دوستام اونجا بود و من اوایل کار رفتم پیش او. یه مدتی نبودم تو جمع بچه ها.

 

ببخشید کی رفتین به ساری و کی برگشتین؟

 

از مهر 31 تا تابستون 32 ساری بودم.

 

28 مرداد تهران بودید؟

 

بله... قرار بود اصلا برای سال بعد دو باره برم ساری ولی چون تو ساری خیلی فعال شده بودم دیگه بعد از 28 مرداد نرفتم به ساری.

 

تو ساری چه کار کردین؟

 

بله... وقتی رفتم به ساری دیدم اونجا یه شهر به کلی مرده ایه و من با وجود این که خودم هیچ وقت عضو سازمان زنان نبودم، اونجا جمعیت زنانو خیلی فعال کردم. با سخنرانی ها و... البته زمان مصدق بود و کارهای ما مخفیانه نبود. تمام سخنرانی هایی که می ذاشتم راجع به صلح بود و این حرف ها. غالبا هم خودم سخنرانی نمی کردم و یکی از اهالی ساری رو می آوردم برای سخنرانی. خلاصه خیلی فعال کردم اونجا رو. یا برای صلح امضاء جمع می کردیم که اونجا تعداد زیادی امضاء جمع شد. در ضمن تو ساری سومکایی ها که خیلی با حزب دشمن بودن، فعالیت داشتن و چند تا شب نامه بر ضد من نوشته بودن که ظاهرا جلب توجه حزب رو کرده بود که این چی کار کرده اونجا که براش شب نامه هم منتشر می کنن (با خنده این جملات را می گوید) به همین دلیل که منو تهدید کرده بودن بارها و دنبالم افتاده بودن که با چاقو منو بزنن؛ دیگه بعد از 28 مرداد برنگشتم به ساری و خودمو منتقل کردم به تهران.

 

تو این مدتی که تهران نبودید با محفلتون ارتباطی داشتین؟

 

بله... سایه که نه حرف می زد، نه نامه می نوشت و نه جواب نامه می داد الحمدالله...

 

- خوانندگان مرا ببخشایند که به میان سخن خانم سلطانی می دوم... نکته ای به یادم آمد...

 

سایه: آقای عظیمی! امروز پوری زنگ زد، می گفت با من قهر کرده بود! (با تعجب و چهره ای مطلقا حق به جانب می گوید)

 

میلاد: چرا استاد؟

 

سایه: ظاهرا قرار بود پریروز برم خونه شون، اما حوصله نداشتم؛ به پوری خبر هم ندادم. پوری گفت: قصد نداشتم با تو قهر بکنم ولی دیدم تو که این چیزها حالیت نمی شه و عوض نمی شی، در نتیجه با تو آشتی کردم... خب حالا حالت چطوره؟ (می خندد).

 

- دوباره به سراغ خانم سلطانی می رویم.

 

درست برعکس کیوان و شاملو... من از شاملو و کیوان هر هفته نامه داشتم. کیوان نامه های خیلی خیلی بلند می داد و توش شعرهای جدید و اخبار جدید و کارها و مشکلات خودش و دیگرانو برام می نوشت ولی خیلی خیلی دوستانه... دوست بودیم باهم، در او موقع به فکر من هم نمی رسید که ما یه روزی با هم ازدواج می کنیم. شاملو هم مرتب نامه می نوشت و شعرهای جدیدشو برام می فرستاد... حالا می تونم بگم که نامه های او یه کم رنگ غیر دوستانه تر داشت؛ یعنی یه کم حالت زن و مردی داشت ولی مال کیوان اصلا این طوری نبود تا این که برگشتم تهران. متاسفانه وقتی ماها رو گرفتند تمام این نامه های مرتضی به من که واقعا هر کدومش یه دفترچه بود... یادمه این دوست من، که من پیشش بودم عاشق این بود که نامه های کیوانو بخونه... تا نامه می اومد می گفت بیا نامه ها رو باهم بخونیم و من با صدای بلند نامه ها رو می خوندم. نامه ها با این که یه چیزایی از مسائل روز داشت یه چیز ادبی هنری بود و برای هر کسی جالب بود. متاسفانه وقتی ما رو گرفتن، سازمان امنیت این نامه ها رو گرفت و برد و بعدا هر چی تقلا کردم یک دونه اش هم به دستم نیفتاد. ولی البته یه مقدار از نامه های شاملو و نامه هایی رو که مرتضی به من بعد از این که رابطه عشقی پیدا کرده بودیم نوشته بود، با بدبختی به دست آوردم که اونا تو کتاب مرتضی کیوان هست. ولی خیلی مرتضی به من نامه نوشته بود که متاسفانه از بین رفت.

 

همه نامه هایی رو که پیدا کردین چاپ کردین؟

 

بله، همه رو چاپ کردم.

 

آقای کیوان تو نامه هاش فقط متن شعرها رو می فرستاد یا اظهار نظر هم در باره شعرها می کرد؟

 

اظهار نظر می کرد. نقد می کرد و گاهی اثر شعرها رو در مردم برای من می نوشت که مثلا این شعر کولی، سیاوش کسرایی برای زندانی ها خونده شد و همه حفظ کرده اند.

 

نظر آقای کیوان در باره فعالیت سیاسی سایه چی بود؟ می گفت کند یا تنده، فعال هست یا نیست؟

 

ما همه مون معتقد بودیم، کیوان هم مثل ما، که سایه در عین این که خیلی معتقده ولی کاراشو انجام نمی ده. مثلا به ما شب نامه می دادن و می گفتن به چسبونید به دیوارها یا بندازید تو خونه های مردم. سایه این کارها رو نمی کرد. هیچ کدوم از این کارها رو انجام نمی داد، یا خیلی به ندرت انجام می داد و اگه هم انجام می داد نمی گفت. خیلی آدم توداری بود، حوصله نداشت بیاد هی مطالبو بحث کنه و توضیح بده. ممکنه هم بکنه ولی ما نمی دونستیم. به هر حال ماها همه مون دستامون برای هم رو بود (می خندد). سایه همیشه آرومتر و کنارتر بود و همین سکوتش باعث می شد که... ولی کیوان کاملا سایه رو می شناخت و خیلی هم دوستش داشت و خیلی بهش احترام می ذاشت و یک کلمه حرف سایه باعث شد کیوان برنجه و یک نامه مفصل براش بنویسه که لابد بهتون گفته. نامه رو من هنوز دارم؛ خیلی به کیوان برخورد که سایه بهش گفت: تو عاقلی! چیز دیگه هم نگفت سایه. (لبخند می زند).

ما همیشه شوخی می کردیم و می گفتیم که سایه به دو چیز فکر می کنه: یکی خوردنه و یکی زن!

 

- خانم سلطانی شدیدا می خندد؛ همان خنده های معروف که وصفش را شنیده و خوانده بودم!

 

 

آقای کیوان هم این شوخی رو با سایه می کرد؟

 

بله... اونم می کرد. ماها خیلی شبیه هم بودیم و خیلی شبیه هم فکر می کردیم. نیست که باهم بودیم دائما؛ یه رنگ گرفته بودیم همه مون تقریبا.

 

تلقی آقای کیوان از دکتر مصدق چی بود؟

 

- تامل کنان می گوید:

 

کیوان به نظر من نسبت به دکتر مصدق نظر مساعد داشت. اگر چه اون اوایلی که مسئله نفت مطرح شده بود کیوان هم – اگه اشتباه نکنم- به تبعیت حزب توده، مسئله نفت شمال برایش مطرح بود؛ ولی یه مدت کوتاهی این طور بود و بعد از اون معتقد شد که مصدق یه فرد ملیه و باید پشتیبانیش کرد. ولی یه مدتی به تبعیت از سیاست حزب منتقد مصدق بود... می دونید سیاست حزب هم در قبال مصدق خیلی تغییر کرد ولی خیلی از روشنفکرها زودتر از حزب نظرشون نسبت به مصدق عوض شد و فکر کردن که مصدق یه شخص ملیه و باید حمایت بشه.

 

سایه چی؟

 

- با تامل و تانی می گوید:

 

سایه هم همین طور... من اینا رو در واقع یه جور می دیدم.

 

فعالیت حزبی شما بعد از 28 مرداد چطوری بود؟

 

بعد از این که اومدم تهران دیگه خیلی فعال نبودم. عضو حزب بودم و تو حوزه ها شرکت می کردم. تو یه حوزه ای یادمه آقای به آذین، مسئول کادر ما بود. تو این حوزه ها گاهی بحث های ادبی و هنری هم می شد. من یادمه که از شاملو دفاع کردم در حالی که آقای به آذین از شعر نو خیلی خوشش نمی اومد. آقای به آذین با من مخالفت کردن. من هم یه دلایلی آوردم، بعد گفت که خیلی خب اگه شما خیلی اعتقاد دارین به این مسئله دفعه بعد راجع به شعر شاملو یه چیزی بنویسید و بیارین. من در حدود ده صفحه مطلب نوشتم و آوردم اونجا خوندم. یه نقد گونه بود از شعر شاملو؛ در دفاع از شعر شاملو. من خیلی شعر شاملو را دوست داشتم. از جوونی شعر شاملو رو از دیگران بیشتر دوست داشتم. حیف که این مطلب گم شد و حالا ندارمش.

 

خانم سلطانی! از اخوان و رابطه اش با کیوان چیزی یادتون می آد؟

 

اخوان خیلی کم تو جمع ما بود و من نسبت به شخص او شناختی ندارم و فقط شعرهاشو می شناسم... اما ببینید یه خصوصیتی در کیوان بود که من در عمرم در هیچ کس (با تاکید می گوید: هیچ کس) ندیدم. کیوان طیف وسیعی دوست و رفیق داشت؛ از وزیر و وکیل تا کارگر ساده و آدم بدبخت و بیچاره؛ فرقی برای کیوان نداشت... رفتارش با همه این ها یه جور بود. این چیزیه که من در هیچ کس ندیدم (با تاکید و لحنی بسیار قاطع)، در تمام عمرم تا الان هم ندیدم. شاید آقای [کامران] فانی یه مقدار این جوری هست ولی نه به حالت کیوان؛ فانی هم همین طوره اگه یه بچه ای بره ازش سئوال بکنه رفتاری رو می کنه که اگه شما برید پیشش. کیوان هم چنین روحیه ای داشت. کیوان با همه دوستاش صمیمی بود. اگه هر کدوم از دوستاش مشکلی رو باهاش مطرح می کردن همون طور دلسوزانه برخورد می کرد که در باره من یا سایه؛ واقعا کیوان انسانی بود که من نظیرشو تا حالا ندیدم. (صدای خانم سلطانی غمگین شده است) گوشه هایی از شخصیت اونو تو دیگران دیدم ولی مجموعشو در یه نفر نه... در هیچ کس ندیدم.

 

تو جمع شما رابطه سایه و شاملو چطور بود؟

 

ببینید شاملو اصولا با همه یه برخوردهایی داشت، یه برخوردهای کوتاهی. چون شاملو آدمی بود که همه کسو قبول نداشت. فرق داشت با سایه که اگه هم کسی رو قبول نداشت هیچ وقت نشون نمی داد یا کیوان هم ممکن بود همه رو یک جور تلقی نکنه ولی رفتارش طوری نبود که مشخص بشه این مسئله. ولی شاملو خیلی مشخص بود؛ می گفت اون یکی خیلی احمقه و اون فلانه و... (می خندد) خیلی برخورد قاطعی داشت نسبت به آدم ها... ولی اگه هم برخوردی بود خیلی کوتاه بود. حتی با کیوان هم شاید چنین برخوردهای کوتاهی داشت در صورتی که کیوان تنها آدمی بود که شاملو بهش اعتقاد داشت و از او ستایش می کرد.

لابد سایه بهتون گفته... خانوم شاملو بهم گفته که شاملو قبل از فوتش کیوانو می دیده... تمام مدتی که شاملو مریض بود و می رفتم به عیادتش، هی می گفت که مرتضی پهلومه و من می بینمش... شاملو خیلی کیوانو دوست داشت؛ کیوانو یه آدم غیر عادی می دونست که نظیرش وجود نداره ولی با کیوان هم برخوردهای کوچیک و بزرگ داشت که این برخوردها با سایه به نسبت کیوان بیشتر بود و با سیاوش بیشتر بوده.

 

یادتون هست که آقای کیوان نکته ای، حرفی در باره شعر سایه گفته باشه؟

 

کیوان یه مقدمه ای بر یکی از کتاب های سایه نوشت، ولی یادمه سایه یه شعری ساخته بود که به نوعی نفی کرده بود زندگی عاشقانه رو، کیوان می گفت که این جوری نیست و نه حزب و هیچ مرام سیاسی حق نداره زندگی آدمو [تحت الشعاع قرار بده] و آدم باید همه چیز رو دوست داشته باشه.

 

آقای کیوان بیشتر به شعر نو علاقمند بود یا کلاسیک؟

 

خب، بیشتر شعر نو به خصوص که با نیما خیلی رفیق بود. سایه و سیاوش هم با نیما رفیق بودن. یادمه من هم با اینا چند بار خونه نیما رفتم. یا نیما اومد خونه سیاوش کسرایی و اونجا می دیدیمش، ولی اونا دوستی شون با نیما خیلی قدیمی تر بود تا من و تحت تاثیر نیما بودن و خیلی اونو دوست داشتن.

 

 

یادتون هست که آقای کیوان از شعر نو سایه بیشتر خوشش می اومد یا غزل سایه؟

 

- مکث طولانی... با تامل می گوید:

 

من حالا نکته ای یادم نمی آد... ولی خب کیفیت غزل سایه از شعر نوش بیشتر بود و کیوان هم هر دو رو می پسندید و من به خاطر ندارم اظهار نظری بکنه. چون کیوان اعتقاد نداشت قالب مهمه. در نظر کیوان محتوای شعر اهمیت داشت.

 

آقای کیوان به موسیقی هم علاقه داشت؟

 

خیلی زیاد... عاشق موسیقی کلاسیک بود. غالبا تو خونه وقتی تنها می شدیم موسیقی گوش می دادیم. ضبط صوت که نداشتیم ولی یه رادیو فکسنی داشتیم که ساعت چهار بعد از ظهر موسیقی کلاسیک پخش می کرد و همیشه هم باهم گوش می کردیم.

 

 

خب با توجه به موقعیت شما که از نزدیک آقای کیوان و سایه رو خیلی خوب می شناسید، به نظر شما مهم ترین تاثیر کیوان بر سایه چی بود؟

 

به نظر من مهم ترین تاثیر کیوان بر همه جمع دوستانش یاد دادن دوستی و مدارا بود. یاد دادن این بود که آدم باید انسان ها رو دوست داشته باشه.

 

 

مهمترین انتقادی که کیوان به سایه داشت چی بود؟ البته اگه داشت؟

 

نمی تونم بگم... به هر حال کیوان در حالی که همه این ها رو دوست داشت به همه شون هم انتقاد می کرد. سایه هم همین طور بود. کیوان ایرادی اگه می دید می گفت حتی تا این حد که چرا جلوی پای فلانی بلند نشدی... یا برادر سیاوش، ایرج، خیلی خوش اخلاق بود. کیوان به سیاوش می گفت کاش تو هم اخلاقت مثل اخلاق جناب اخوی بود. همین حرف های عادی. من چیز خاصی یادم نمی آد. ما زندگی خیلی کوتاهی داشتیم و آنقدر هم مرتضی گرفتار بود که کم تر فرصت حرف زدن باهم پیدا می کردیم. مرتضی خیلی تو حزب گرفتار مسائل سیاسی بود.

 

خانم سلطانی! بعد از این همه سال دوستی کدوم ویژگی سایه برای شما برجسته تره؟

 

مجموعه کاراکترش برای من جالبه. این که مهربونه و نسبت به همه آدم ها مهربونه. اهل مداراست. در مواردی که خطر براش هست حاضره فداکاری کنه، با وجودی که می دونه خطر داره و خیلی از این کارها کرده و آدم های مهمی رو تو خونه اش پناه داده و خیلی تو داره طوری که حتی من هم نمی دونستم که چه کسانی تو خونه سایه هستن. یک نوع جوانمردی، یک نوع عیاری در سایه هست که نهفته هم هست.

 

به خود من هم اون موقعی که از زندان دراومده بودم، مادی و معنوی خیلی کمک کرده. این جنبه اش واقعا بی نظیره. بدون این که بگه یا تظاهری به این امور بکنه یا نشون بده یا منتی بذاره. من زمان هایی بوده که بیکار بودم و نیاز مادی داشتم. تنها آدمی که می تونستم بهش بگم، سایه بود.

 

از روز 28 مرداد چیزی به خاطر دارید؟

 

حتما. با بچه ها بودیم ولی جزئیاتش یادم نیست. سایه با اون حافظه جهنمی خودش همه رو با جزئیات باید یادش باشه. من بعد از قضایای مرتضی و شوک اون مسئله حال ندار شدم و آدم ها رو خیلی نمی شناختم و یواش یواش شناختمشون.

 

ببخشید استاد! ممکنه این سئوالهام ناراحتتون کنه... شما کی متوجه شدید که آقای کیوان تیرباران شدند؟

 

- غم غریبی به چهره خانم سلطانی می نشیند و کز می کند. با صدایی کم رمق و غمزده می گوید:

 

خیلی عجیب بود این داستان. دردآورترین ثانیه های زندگی من بود. من سه روز بعد از واقعه فهمیدم. من تو زندان انفرادی بودم. بعد ما رو با مستخدم زندان می بردن حمام و دستشویی. مثل این که ظاهرا به بچه هایی که تو بندهای آزاد بودن گفته بودن نباید به اینا بگید وگرنه تنبیه می شید. در نتیجه هیچکی جرات نمی کرد به من بگه. همون شبی که این حادثه اتفاق می افتاده من یک حالت بدی داشتم. زندانبان زن من وقتی درو باز کرد که شام بده، دید من حالم خیلی بده. خیال کرد کسی به من گفته. گفت: چیه؟ من برای این که اون نفهمه گفتم دلم درد می کنه. گفتش که خب عیب نداره می خوای بیای تو راهرو بشینی. همه هم خواب بودند. در رو باز کرد و دوباره گفت: می خوای بیای بیرون بشینی. مهربون بود. گفتم: آره. او می دونست که چی شده ولی نمی دونست که من نمی دونم یا می دونم. بعدها به من گفت که من تعجب کردم که کی به تو گفته؟ بعد که فهمید نمی دونم خیلی تعجب کرد.

انگار که به من الهام شده بود... من همین طور تا صبح بیدار بودم و گریه می کردم و با زندانبانها حرف می زدم. بعد این گذشت. فردا نه پس فرداش، باز نمی دونستم. وقتی رفتم دستشویی. یهو یه دختری اومد یه کاغذ کوچیک به من داد و گفت هیچ کس نباید به فهمه وگرنه ما رو اذیت می کنن. قایم شده بود تو یکی از توالت ها.

من اونجا هیچی نخوندم. اومدم بیرون و بعد که اومدم تو سلول خودم کاغذو باز کردم و خوندم. حالا من باید هیچ عکس العملی نشون ندم برای این که بچه ها در خطرن... دیگه نمی دونم چی بگم. او حالت ها و حالی که بر من گذشت قابل وصف نیست...

 

- نمی دونم چرا وقتی خانم سلطانی با آن صدای لرزان و چشمان به اشک نشسته و چهره غمزده این جملات را می گفت، بیت های فرخی مثل پتک بر سرم فرو می آمد و مثل دشنه در دلم می خلید:

 

دل من همی داد گفتی گواهی

که باشد مرا از تو روزی جدایی

بلی هر چه خواهد رسید به مردم

بر آن دل دهد هر زمان گواهی

 

فردای اون روز که در سلول منو باز کردن، من دیگه چیزی نفهمیدم و فرار کردم اومدم تو باغ زندان قصر. اینا دنبال من کردند که چی شده؟ من گفتم می خوام برم رئیس زندانو ببینم. گفتن: چه شده؟ گفتم: من چنین چیزی شنیدم و شما چرا واقعیتو به من نمی گین! گفتن: چه جوری شنیدی؟ گفتم یه کسی از زیر پنجره من رد می شد و من صداشو شنیدم که داره با یکی از دوستاش حرف می زنه راجع به این مسئله و شما اگه دروغه به من بگین دروغه. دیگه نفهمیدم چی شد. چون حال خودمو نمی فهمیدم که... به هر حال منو بردن پهلوی رئیس زندان. گفت: چیه؟ گفتم: این طوری شنیدم. گفت: بله، هست (از صدای خانم سلطانی بی اعتنایی و سردی ناجوانمردانه لحن رئیس زندان برداشت می شود) و شما اگه بودید چی کار می کردین؟ شما اگه پیروز می شدین ماها رو می کشتین، حالا ما پیروز شدیم... خلاصه آوردن منو توی بند و این جوری دیگه گذشت دیگه...

 

- خانم سلطانی دیگر نای حرف زدن ندارد و رنگ پریدگی چهره این بانوی بزرگوار مشهود است.

 

خیلی مشکل بود؛ به خصوص اون مدتی که مجبور بودم سکوت کنم واقعا دردآور بود ولی من به خاطر این که دوستامون اذیت نشن سکوت کردم. این جوری من فهمیدم.

 

بعد از آزادی شما، اگه کسی می اومد به شما سر می زد، ممکن بود براش عواقبی داشته باشه؟

 

یه فضای ترس و وحشت عجیبی بود. خیلی ها دوست نداشتن بیان به دیدن من. مواردی بود که من آدم هایی رو پنج شیش ماه بعد تو خیابون می دیدم و اونا روشونو بر می گردوندن که حتی سلام علیک نکنن با من. یه دوران خیلی وحشتناک ترس آوری بود. من فکر می کردم که سازمان امنیت همه جا هست و همه چیزو می دونن. حالا اون موقع فرمانداری نظامی بود و رکن دو بود. برای همین سایه که خطر می کرد و می اومد پهلوی من، خیلی این کارش برای من قابل ستایش بود. فریدون رهنما هم می اومد غالبا به دیدار من.

 

شاملو هم می اومد؟

 

نه... اون موقع ها فکر کنم مسافرت بود.

 

استاد! خسته تون کردم! ولی چند تا سئوال باید به پرسم.

 

بپرسید. (با لبخند)

 

مرگ کیوان چه تاثیری رو زندگی شما گذاشت؟

 

مرگ کیوان روحیه منو نه تنها نشکست بلکه برعکس به من و به همه یه نوع توانایی داد؛ یه دردی بود، یه فاجعه ای بود، ولی این فاجعه آنقدر بزرگ بود که توانایی آدم ها رو بیشتر کرد، یعنی دید آدم ها رو بازتر کرد... این حالتیه که در خود من بود... من با خوندن آخرین نامه کیوان فکر کردم که باید راهی را که اون می خواد ادامه بدم البته نه راه سیاسی شو؛ راهی که به عنوان یک انسان رفت و مانع شد از این که یه آدم عاطل و باطل بشم که یه گوشه بشینه و فقط غصه بخوره.

 

استاد؟ امیدوارم این سئوال منو جسارت تلقی نکنید. آیا ارزش داشت آدمی مثل مرتضی کیوان با این ویژگی ها که دوستاش تعریف می کنن، به خاطر این مسائل تیرباران بشه؟

 

اون ناچار بود. تو آخرین نامه اش {وصیت نامه} نوشته که ببین عمو تیغ تیغی تو- که من وقتی ریشاش در می اومد بهش می گفتم عمو تیغ تیغی- ببین عمو تیغ تیغی تو راه خودشو تا آخر رفت یعنی او ناگزیر بود راه خودشو بره. ممکن بود اگه به مونه راه دیگه ای رو انتخاب کنه- کما این که همه ماها تقریبا این کار رو کردیم- ولی اون موقع ناگزیر بود که راه خودشو بره. غیر از این کاری که کرد من توقعی ازش نداشتم. البته من مطمئن بودم که کیوان اعدام نمی شه چون غیر نظامی بود. اما وقتی اعدام شد و به خصوص وقتی نامه شو دیدم احساس کردم که راه دیگه ای نداشت یعنی اون آدمی که من می شناختم می رفت تا آخرش.

شب آخر مادر و خواهر من رفتن به ملاقات مرتضی. مرتضی به خواهر من گفت: که ازش جای خسرو روزبه رو می خوان و مرتضی هم خوب می دونست که روزبه کجاست و همه چیز رو می دونست... کیوان هیچ چیزی نگفت تو زندان. یه کتابی دراومد به اسم کتاب سیاه راجع به دوازده نفر دسته اول افسران حزب توده ایران و همه خاطرات و اعترافاتی رو که کرده بودن ساواک نوشته بود. تو این کتاب اسم مرتضی کیوان نمی آد اصلا. برای این که چیزی نگفته بود که اینا بتونن علیه کیوان نقل کنند. از دیگران اعترافات بود ولی از مرتضی چیزی تو اون کتاب نیست. برای این که مقاومت کرده بود. تمام شکنجه ها رو تحمل کرده بود. دستشو نشون داده بود به خواهرم که مجروح بود... در نتیجه راه دیگه نداشت.

 

- چند بار با عاطفه این قسمت از حرف های خانم سلطانی را شنیدیم... غمی غرور آمیز یا غروری غم آمیز از صدای بانوی کتابداری ایران می تراوید.

 

من وقتی رفتم منع تعقیب به گیرم، این برادرم که من باهاش زندگی می کنم، اول افسر ارتش بود که سال های بیست بازنشست کرد خودشو. سرلشکر آزموده با برادرم آشنا بود. خب برای کار کردن نیاز به منع تعقیب بود و اونا هم نمی دادن چون من باید تنفر نامه امضا می کردم و من این کارو نمی کردم. من هم به قید وثیقه از زندان اومدم بیرون.

برادرم منو برد پیش آزموده. یادم نمی ره، آزموده گفت: مرتضی کیوان، شوهر این خانوم از بس لجباز بود سرشو به باد داد. گفت: من به کیوان گفتم جوون چرا این کار رو با خودت می کنی؟ ولی او لجبازی کرد. یک کلمه اگه می گفت ما اعدامش نمی کردیم.

 

- مدتی سکوت می کند... با چشمانی تر شده به نقطه ای نامعلوم خیره می شود...

 

ببینید مرتضی وقتی قلم می ذاشت روی کاغذ تموم می کرد صفحه رو؛ نه فکر می کرد و نه خط خوردگی داشت نوشته اش. این جوری می نوشت. شما اینو می تونید تو وصیت نامه اش که ساعت چهار بعد از نصف شب نوشته ببینید؛ انقدر راحت و روان و بدون خط خوردگی. انگار هیچ حادثه ای اتفاق نیفتاده و از عمو تیغ تیغی اسم می بره! ببینید در چه حالت آروم و راحتی بوده... بعد می گه که کاش دو باره اون شعرهای قشنگی رو که خوندیم باهم بخونیم، آدمی با این روحیه لطیف!...

کیوان می گفت دوست ندارم که شاعر بشم، می گفت این کاره نیستم ولی عاشق داستان نویسی بود. می گفت یه طرح خیلی بزرگی دارم... در ضمن می گفت از تو هم خیلی تو این داستان که خواهم نوشت، الهام گرفتم و اون موقعی که باهم زندگی می کردیم این حرفو زد. ولی خب به اینجا نرسید...

به هر حال راهی بود که انتخاب کرده بود و می دونست هم چی کار می کنه... یادمه اون روز که ریختن خونه ما و ما رو گرفتن، من به این [سرگرد] زیبایی گفتم که ظهر شده اجازه می دید که ما ناهارمونو بخوریم. گفت: باشه. من و کیوان تو اتاق نشتیم و تو یه بشقاب غذا خوردیم.

 

- خانم سلطانی منقلب شده است و با بغض حرف می زند.

 

جالبه که اولین بار آشنایی مون و آخرین بار آشنایی مون، من و مرتضی تو یه بشقاب غذا خوردیم. واقعا چیزی نمی تونستیم بخوریم... می خواستم لحظات آخر ببینمش... باهاش باشم... صحبت کنیم... گفتم که: ناراحت نباش (این جمله را با گریه ای که می کوشید مهارش کند می گوید) به زودی هردومون آزاد می شیم و باهم خواهیم بود... کیوان گفت که من فکر نمی کنم این دفعه آزادی تو کار باشه... خودش می دونست.

 

- خانم سطانی آرام آرام می گرید و اشکش با لبخندی نجیب و زنده و شاید دردمند و پر دریغ می آمیزد و به چهره مهربان این بانوی – به قول استاد ایرج افشار- «با شخصیت» جلوه دیگری می دهد.

 

کیوان نمی توانست تنفرنامه امضا کنه. این شرف ما بود. اون موقع یه خط قرمزهایی وجود داشت که همه ما بهش پابند بودیم. همون طوری که من هم نکردم؛ همه خانواده ام به من اصرار می کردند ولی من قبول نکردم. تو دادگاه هم گفتم: من به کسی که شوهرمو کشته سر خم نمی کنم.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  492   16 بهمن 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت