راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

"پیر پرنیان اندیش "

سایه در زندان

دهه مخوف 60

 

 

 

روزهای زندان 

 

زندانی شدن سایه در سال 1362 از مهم ترین وقایع زندگی او بوده که تاثیری قاطع بر مسیر زندگی او و خانواده اش داشته است. شعرهایی که او در این دوره سروده از فرازهای فاخر حبسیه سرایی در تاریخ شعر فارسی است. سایه بارها با ما در باره روزهای زندان گفتگو کرده و ریزترین جزئیات را هم تعریف کرده است. در اردیبهشت 62- روزهای اول زندان- غزلی سروده که کاملا تلقی او را از زندانی شدنش بازتاب می دهد:

 

دل شکسته ما همچو آینه پاک است

بهای در نشود گم اگر چه در خاک است

ز چاک پیرهن یوسف آشکارا شد

که دست و دیده پاکیزه دامنان پاک است

نگر که نقش سپید و سیه رهت نزند

که این دو اسبه ایام سخت چالاک است

قصور عقل کجا و قیاس قامت عشق

تو هر قبا که بدوزی به قد ادراک است

سحر به باغ درآ کز زبان بلبل مست

بگویمت که گریبان گل چرا چاک است

رواست گر بگشاید هزار چشمه اشک

چنین که داس تو بر شاخه های این تاک است

ز دوست آنچه کشیدم سزای دشمن بود

فغان ز دوست که در دشمنی چه بی باک است

صفای چشمه روشن نگاه دار ای دل

اگر چه از همه سو تندباد خاشاک است

صدای توست که بر می زند ز سینه من

کجایی ای که جهان از تو پر ز پژواک است

غروب و گوشه زندان و بانک مرغ غریب

بنال سایه که هنگام شعر غمناک است

دل حزینم ازین ناله نهفته گرفت

بیا که وقت صفیری ز پرده راک است

 

بخشی از خاطرات او از روزهای زندان- که بیشتر جنبه ادبی دارد و به شعرهایش مربوط است- در این کتاب نقل می شود.

 

استاد! از دستگیری تون بگید؟

 

من می دونستم که می آن سراغ من... مدتی قبل از دستگیری دو نفر اومدن به من گفتن آقا شما پونزده روز خونه تون نباشید ما ترتیبی می دیم که شما از کشور خارج بشین چون احتمال می دادن که دستگیری های عمومی شروع بشه. من گفتم: نه، می خوام بمونم. گفتند: مگه نمی دونی که ممکنه چی بشه؟ گفتم: می دونم ولی می خوام بمونم.

 

می شه بیشتر توضیح بدید؟

 

بله... بعد از دستگیری گروه اول رهبری حزب در بهمن 61، یه عده هم از توده ای ها و هم از فدایی ها اومدن به من گفتن که فلانی! شما دو هفته تو خونه تون نباشین، ما ترتیبی می دیم که شما به سلامت از کشور خارج بشین. گفتم: نه من اینجا می مونم. گفتند: مسئله جان شماست! گفتم: می دونم. هر چه اصرار کردند، گفتم: نه... به طبری هم گفتن، قبول نکرد. می گفت: حزب باید به من دستور بده. می گفتن: آقا حزبی در کار نیست، تو حالا خودت باید دستور دهنده باشی! گفت: نه.

 

چهره سایه بی حالت و صدایش آهسته و بی هیجان است.

 

الانم خیلی راضیم از این که اون روزها نرفتم. خلاصه روز چهارشنبه هفتم اردیبهشت سال 62، تعطیل بود؛ تولد حضرت علی بود. من صبح زود بلند شدم، پنج صبح، رفتم تو باغچه، چند تا اردک کاکلی داشتم که تو حوض ول کرده بودم. روز پیشش یکی از اردک های من پاش گرفته بود و حالت فلج پیدا کرده بود... اردک ها تو آب گاهی این حالتو پیدا می کنند. دو تا گرفتاری دارند اردک ها: یکی این که چربی بدنشون کم می شه و دیگه نمی تونن رو آب بمونند چون پرشون خیس می شه و خیلی هم بی ریخت می شن بیچاره ها و یکی هم پاشون می گیره و دیگه نمی تونن شنا کنن. من این اردکم رو گرفتم گذاشتم کنار حوض که بمونه غرق نشه یک وقت. صبح پا شدم، رفتم به سراغ اردکم، دیدم اردکه مرد. (سایه به شدت غمگین شده است) بعد یک مقدار شمعدانی پیچ داشتم، اینجا می گن آویز، در تمام ستون های خونه گلدان شمعدانی گذاشته بودم. من هر روز با این گل ها سلام و علیک داشتم و ارغوان هم که بود و...

 

لبخند پر از شادی و لذت... طوری از ارغوان نام می برد که انگار معشوق نازنین و برازنده اوست.

 

یکی یکی شمعدانی ها رو نگاه می کردم، توی حیاط، یکی از این شمعدانی های پیچ من تازه غنچه کرده بود. من از یک هفته، ده روز قبل منتظر بودم که غنچه ها باز بشن، نگران بودم، منتظر بودم کدوم رنگ زودتر باز می شه؛ هفت هشت رنگ شمعدانی داشتم؛ سفید، قرمز، صورتی، بنفش، این غنچه های شمعدانی مثل جو می مونه، یکی از این غنچه های کوچیک ترک خورده بود و معلوم بود رنگش چیه. اون هفته اول که من زندان بودم عجیب دلم برای باغچه ام تنگ شده بود (بغض می کند) همه اش فکر می کردم که حالا دیگه شمعدانی ها باز شدن؛ کدومشون اول باز شده است، سفید باز شده، قرمزه باز شده؟!

 

چهره سایه عجیب شده؛ غم و شادی و کیف و درد باهم آمیخته شده.

 

می دونم خجالت آوره ولی آنقدر که دلتنگ اون ها شده بودم برای زن و بچه ام دلتنگ نبودم! هفته اول خوب یادمه، ذهن من مشغول شمعدانی ها شده بود... ارغوان گلش تمام شده بود... تا آخر فروردین تموم می شه گل ارغوان، یک هفته ای می شه که گل ارغوان تمام شده بود ولی همه باغچه پر از گل ارغوان بود، یک فرش ارغوانی. (لبخند می زند). آدمی زاد مضحکه، به چیزایی علاقه پیدا می کنه که...

 

فرمایشتون یادتون نره استاد!

 

خلاصه اومدم بالا دیدم همه خوابیدن. اون موقع یلدا و کیوان ازدواج کرده بودن و خونه جداگانه داشتن. آسیا و کاوه و فاطی که با ما زندگی می کرد و آلما و من تو خونه بودیم. ساعت هفت صبح زنگ زدن. من از پنجره کتابخونه که مشرف بود به کوچه دیدم ماشین پاسدارهاست. خلاصه من همه رو بیدار کردم و گفتم پاشید. دو نفر از این ها اومدن تو. ما رو کردن تو حموم و دستشویی خونه از ساعت هفت صبح تا دوازده ظهر. بعد تمام خونه رو گشتن یعنی به هم ریختن در واقع. ساعت دوازده یک صورت مجلسی کردن؛ یه سری وسایل و نوار و کتاب برداشتن... اون موقعی که من داخل حمام بودم با خودم گفتم که تو با آدم هایی روبه رو خواهی شد که حرفه ای هستن و کار خودشونو بلدن ولی ضرورتا نباید از تو باهوش تر باشن.

 

دخترم آسیا به من گفت: بابا چی کار می کنی؟ گفتم: نمی دونم! ولی شما بارمو سنگین تر نکنین چون معمولا خونواده ها میآن ملاقات که حالا کوتاه بیا. آدم خب دلش می خواد بیاد بیرون، وقتی هم از طرف خونواده فشار بیاد، یک کمکی هست که آدم کوتاه بیاد. گفتم: شما بارمو سنگین نکنین.

 

اشک در چشمان سایه حلقه زده است. سیگاری می گیراند و دو سه دقیقه ای سکوت می کند...

 

اونا هم انصافا باری به دوشم نذاشتن. البته به من ملاقات تو اون مدت نداده بودن، اما یک بار آلما اومده بود برام پول آورده بود، تو یه کاغذ نوشت که «ما حالمون خوبه، قرص باش».

 

می زند به گریه... به خاطر دارم سایه روزی این قضیه را در حضور خانم آلما برای ما تعریف می کرد، به اینجا که رسید خانم آلما هم متاثر شد... با بغض ادامه می دهد:

 

اصلا نمی دونم آلما چرا این کارو کرد... به جای این که بگه یک کاری بکن بیا بیرون، گفت: قرص باش... اوایل همه نگرانی من این بود که بازجوها بدون این که با من صحبت کنن، روی تصورات خودشون در باره من تصمیم بگیرن، چند ماه طول کشید تا بالاخره بازجو منو صدا کرد.

 

عاطفه: از خونه کجا بردند شمارو؟

 

از خونه مارو بردن عشرت آباد تا عصری اونجا بودیم. هوا هم عجیب بود. وقتی ابری بود سرد می شد، وقتی ابر کنار می رفت گرم می شد. اردیبهشت بود دیگه. بعد عصری ما رو تو یه ماشین سوار کردن و بردن کمیته مشترک؛ زندان توحید، که حالا موزه شده...

 

چند وقت پیش رفتم اونجا رو دیدم. با یک دوستی ساعت هشت صبح رفتیم و صبر کردیم تا نزدیکی های ساعت نه بود که فکر کنم باز شد. مارو بردن تو آمفی تئاتر و یک آقایی اومد سخنرانی کرد و گفت اینجا در دوره شاه زندان بود و فلان و بعد هم یه فیلمی نشون دادند که فیلم با سرودی از شعر من شروع شد.

 

لبخند عجیبی می زند و دانه ای آلبالو که خانم ریاضی برایش آورده، به دهان می گذارد... لبخندش، اکنون، برای من آینه ای است که در آن شکوه معجزه وار شعر فارسی را تماشا می کنم؛ زندانبان به شعر زندانی تمثل می جوید!

 

اون شعر:

 

ای شادی

آزادی

ای شادی آزادی

 

وسط فیلم هم دیدم که غزل «ای دوست شاد باش که شادی سزای توست» رو سرود کرده بودن که من تا اون وقت اصلا نشنیده بودم. بعد اون آقا ما رو برد و شکنجه گاه های ویژه شاه رو به ما نشون داد. تجدید خاطره ای شد.

 

عاطفه: این بار اول بود که زندانی می شدین؟

 

بله، بله... خلاصه تو کمیته مشترک اول مارو بردن به یه اتاق تاریکی. بعد منو صدا کردن بردن یک جایی عکس گرفتن از من و لباسمو از من گرفتن و لباس زندان به من دادن. بعد چشممو بستن و از پله ها، سه طبقه بردن بالا. بردن تو یه هشتی که اصلا جا نبود و همه تنگ هم نشسته بودیم. یک صدای پیری هم می اومد که آی قلبم، آی قلبم. یک لیوان و کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ به من دادن، گفتم! اینها رو چرا به من می دی؟ گفت: لازمت می شه. بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد و یه چیزی ریخت تو کاسه ما. گفت: شامتو بخور. یه سوپی بود خیلی ترش و به شدت بوی کافور می داد. من یه مقدار از اون سوپ بد خوردم. ناهار هم نخورده بودم. بعد یه پتوی خاک آلود به ما دادن گفتن: بگیر بخواب. من داشتم فکر می کردم چطور بخوابم؛ دستمو دراز کنم به یکی می خوره، پامو دراز کنم به یکی می خوره. خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلطم که به کسی تنه نزنم، یه نفر اومد گفت: پاشین. پا شدیم. ما رو قسمت بندی کردن و منو با یک عده ای بردن نزدیک اون هشتیه، تو یه اتاق به نظرم بزرگی؛ مثلا 5 تا 8 متر، سه ضلع این اتاق زندانی ها رو نشونده بودن. منو یه جایی نشوندن و گفتن: شماره ات پنجه. گفتم چی؟! گفت: شماره ات پنجه... من هم گفتم خیلی خب. دو سه دقیقه بعد منو بلند کردن بردن اون طرف نشوندن و گفتن: شماره ات دهه! گفتم: به این زودی ترقی کردم؟! (می خندد.)

 

عاطفه: پس استاد، این شعر مال اونجاست:

 

افتاده ز بام، خاک درگه شده ام

چون سایه نیمروز کوته شده ام

روزی شوهر، پدر، برادر بودم

امروز همین شماره ده شده ام

 

لبخند تلخی می زند و سرش را به نشانه تائید تکان می دهد.

 

من وقتی تو اون اتاق شماره 10 شده بودم بالای اتاق یه پنجره بود که البته چیزی از بیرونو نشون نمی داد. من حس کردم که یه صدایی از اون دور می آد؛ یه مرغی می خوند که صداش برای من خیلی غریب بود. خب من صدای بلبل، قمری، کفتر، قناری رو می شناسم، صدای هیچ کدوم از این ها نبود اون موقع این طور به نظرم می اومد. «غروب و گوشه زندان و بانگ مرغ غریب» عین این واقعه است.

 

استاد! شب اول دستگیری یادتونه؟

 

به فکر فرو می رود و با صدایی آرام و مغموم می گوید:

 

بله... کنار مستراح جام داده بودن. یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه. روی کف سیمانی راهرو خوابیدم و اون کفش لاستیکی رو هم گذاشتم زیر سرم به جای بالش. (پوزخند می زند.)

 

این بیت حافظ را خواندم:

 

در مصطبه (میکده) عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی

 

 

سایه خنده تلخی کرد...

 

 

ای خنده نیلوفری در گریه ام می آوری

بر گریه می خندی و من در گریه می خندانمت

 

زندان و شعر

 

چشم بستندم که دنیا را مبین

دل ز دنیا کنده ام من پیش ازین

مال دنیا مال دنیا ای کریم

با تو در دنیا و عقبی ننگریم

دیده ام بس چشم باز بی حضور

مانده از دیدار آن دلدار دور

و بسا خلوت نشین پاکباز

چشم بسته رفته تا درگاه راز

آن که چشمم داد بینایی دهد

سینه را انوار سینایی دهد

 

 

استاد! از این شعر صبحت کنید.

 

از وقتی وارد کمیته مشترک شدم، دقیقا 84 روز چشم بسته بودم.

 

لبخندی می زند و ادامه می دهد:

 

 

یه شب رو به دیوار خوابیده بودم، دیدم یه چیزی به صورتم خورد، فهمیدم چشم بندم از چشمم رد شده و نگهبان اومده چشم بندو درست کرده که اگه خواب می بینم با چشم بند ببینم.

 

چند لحظه سکوت...

 

البته من خیلی زود یاد گرفتم که چطور از زیر چشم بند بتونم ببینم!

 

لبخند می زند و سیگاری روشن می کند اما نمی کشد. به گمانم حس کرده میزان اکسیژن اتاق کمی زیاد شده ...

 

آقای پرویز شهریاری، ریاضی دان معروف رو هم از زیر چشم بندم دیدم... داستان داره. من تقریبا چهل روز اولو تو اون اتاق که بهتون گفتم بودم. بعد منو به راهرو منتقل کردن. روزی چهار بار، ساعت چهار صبح، ده صبح، چهار بعد از ظهر، و ده شب نوبت دستشویی بود. جای من هم کنار دستشویی بود و در نتیجه دیگرانو که می بردن دستشویی از جلوی من رد می شدن... یه عده چهل پنجاه نفری بودند که بیرون از جایی که ما بودیم، یعنی بند 9، زندانی بودن. اونجایی که بودن حمام و دستشویی نداشت در نتیجه روزی چهار بار اینها می اومدن تو بند ما... از جلوی من که رد می شدن، یکی می گفت: سلام علیکم (صدای زنگ دار با حالت گوینده را تقلید می کند) می دیدم این صدا آشناست ولی یادم نمی اومد که صدای کیه. روزی هشت بار، چهار بار وقت اومدن و چهار بار وقت رفتن می گفت: سلام علیکم. هی با خودم می گفتم خدایا این صدای کیه؟! خیلی برام آشناست این صدا. هر وقت هم سرو کله اینها پیدا می شد من پا می شدم می ایستادم سر جای خودم. چون امکان دیدن بیشتر بود... بالاخره یه روز آدمی که می گفت سلام علیکم رو دیدم ولی نشناختم؛ یه آدمی که مو و ریش سیاه و سفید داره. من هم پیله کردم که بشناسم این آدمو. مدت ها شاید چند هفته کارم این شد که ببینم کیه. بالاخره یه روز کشف کردم که این دوست ما آقای پرویز شهریاریه...

 

استاد! فرمایشتون راجع به شعر «چشم بسته» یادتون نره...

 

بله... همون روز اول همین طور که چشم بسته تو اتاق نشسته بودیم، با صدای بلند گفتم: برادر! نگهبان اومد و گفت: چیه؟! آرومتر. خب نباید اونجا با صدای بلند حرف بزنی. گفتم: می شه یه قلم و کاغذ به من بدین، می خوام شعر بنویسم. گفت: نه! ممنوعه. گفتم: خیلی خب، اکه قدغنه نمی خواد. ولی بلافاصله رفت از دفتری دو ورق کاغذ کند و با یک خودکار بیک آورد. من این مثنوی [چشم بسته] و چند بیت غزل «دل شکسته ما همچو آینه پاک است» رو آنجا نوشتم.

 

 

عاطفه: با چشم بسته نوشتین؟!

 

بله، ولی از زیر چشم بند تا حدودی کاغذو می دیدم... به نگهبان گفتم: اگه بخواهی می تونی این شعرو بخونی. گفت: اجازه می دی؟ گفتم: بله. بعد او این کاغذ و از من گرفت و رفت برای رفیقش با صدای بلند خوند... شعر رو درست هم خوند. خلاصه، یادم نیست همون روز یا فردا، یه نگهبان ترک اومد جلوی من و ایستاد- اون دو تا نگهبان قاعدتا باید ورق شعر منو گزارش داده باشن- خلاصه اون نگهبان ترک اومد جلوی من و ایستاد... من هم نشسته بودم. عین جمله اش اینه: «نه- حرفشو با نه شروع کرد!- بگو ببینم این «کریم» کیه که تو ازش حرف می زنی؟ لنینه؟! (لحن زندانبان را تقلید می کند) با خودم گفتم گاوم زاییده، اینو دیگه فکر نکردم که «مال دنیا مال دنیا ای کریم» هم [سئوال برانگیز بشه]. من هیچی نگفتم. دو باره گفت: نه، این کریم که تو ازش حرف می زنی لنینه؟ یه بار، دو بار، ده بار؛ مثل صفحه تکرار می کرد. گفتم: برو بابا خدا پدرتو بیامرزه، تو چه می دونی من چی می گم! رفت یه ربع بیست دقیقه بعد اومد و باز گفت: نه! بگو ببینم... ول نمی کرد. چند روز کارش این بود.

یه چند روزی گذشت و یه روز همین بابا اومد و به من گفت پاشو پاشو بیا بریم بیرون، گفتم: من همین جا نشسته ام دیگه. گفت بیا بیرون یه هوایی بخور. یه دفعه خیلی مهربان شده بود. ظاهرا بهش گفته بودن این فلانیه، شاعره... عجیبه در ایران، شعر دو تا جنبه متضاد داره؛ یعنی اگه بری خواستگاری و به پدر دختر بگی من شاعرم، می گه برو خدا پدرتو بیامرزه، من دخترمو بدبخت نمی کنم. از یه طرف شاعرانی مثل مولانا و حافظ تا حد اولیای خدا مقام پیدا می کنن... خلاصه با این بابا رفتم تو اون هشتی که توش یه میز بود و یه صندلی. من نشستم رو صندلی و اون هم وایستاد. (غش غش می خندد) بعد گفت: حالا یه شعر بخون برای ما. گفتم: برو خدا پدرتو بیامرزه، حالا چه وقت شعر خوندنه؟! (با لحن طلبکار و عتاب آلود!)... البته من کلا اهل شعر خوندن تو مجالس و اینا نیستم. گفت: حالا یه شعر برای من بخون دیگه.

 

من هم یه رباعی به ذهنم اومد براش خوندم:

 

برخیز دلا که دل به دلدار دهیم

جان را به جمال آن خریدار دهیم

این جان و دل و دیده پی دیدن اوست

جان و دل و دیده را به دیدار دهیم

 

خب می دونید که «خریدار» برای این ها خیلی معنا داره؛ اون مشتری که در مفاهیم مذهبی هست...

 

لابد سایه به مواردی چون این آیه اشاره دارد که: «ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنبه...»

 

بعد گفت: نه بابا! تو نیتت پاکه، عملت خرابه!

 

سایه از ته دل می خندد... خیلی جالب حالت آن زندانبان را تقلید می کند. دو سه بار جمله زندانبان را می گوید و می خندد...

 

 

حالا استاد! خدا وکیلی اون کریمی که ازش حرف می زدید، کی بود؟ لنین بود؟

 

بلند بلند می خندد

 

چه می دونم والله؟! ول کن هم نبود!... تو زندان چند تا غزل خوب گفتم... «امروز نه آغاز و نه انجام جهان است» رو تو اوین ساختم...

 

 

عاطفه: بود که بار دگر بشنوم صدای ترا...

 

این غزلو برای آلما تو اوین ساختم. بعد به نگهبان گفتم که می شه من این شعرو بفرستم واسه زنم. اونم رفت یه پاکت آورد. من کاغذو گذاشتم تو پاکت و در پاکتو هم باز گذاشتم که خیال نکنن چیزی دیگه ای نوشتم و فکر می کردم که می فرستن. وقتی اومدم بیرون فهمیدم نفرستادند...

 

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم

کنار سفره نان و پنیر و چای تو را...

 

یه غزل خوب، دیگه هم هست: «کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است...»

 

غزل خیلی خوبیه استاد!... و شروع می کنم به خواندن غزل:

 

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است

چه بس خیال پریشان به چشم بی خواب است

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد

که باز کشتی ما در میان غرقاب است

ز چشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

که نقش مردم حق بین همیشه برآب است...

 

اگه گفتین بهترین بیت این غزل کدومه؟

 

قدح زهر که گرفتم به جز خمار نداشت

مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است

 

آفرین آفرین... یه بیت دیگه هم هست...

 

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد

سزای رستم بد روز مرگ سهراب است

 

آفرین، آفرین...

 

از خدا پنهان نیست، از شما چرا پنهان کنم که از آفرین های سایه کلی ذوق می کنم. دیگران پوشند و ما بر آفتاب افکنده ایم... به قول مولانا شمس تبریزی از همه عاشق این کلمه اند که «زهی»! خود را می کشند جهت «زهی»... بگذریم.

 

اون غزل هم بود: کو پای آن که باز به کوی شما رسم...

 

درد برهنگان جهانم به ره کشید

هرگز نخواستم که به اسب و قبا رسم

 

این غزل ها مال روزهاییه که همه چیز به هم ریخته بود؛ اون مصاحبه های معروفو از بلندگو پخش می کردن. همه چیز به هم ریخته بود؛ یعنی یک «واریز» حیرت آور بود. فقط پررویی می خواست از این حرف ها بزنی که «امروز نه آغاز و نه پایان جهان است...»

 

استاد! اون غزل هم مال روزهای زندانه:

 

صبر کن ای دل پر غصه در این فتنه و شور

گرچه از غصه ما می ترکد سنگ صبور

از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت

ای دریغا ز گهواره رسیدیم به گور

در فرو بند بر این معرکه کان طبل تهی

گوش گیتی همه کر کرد ز غوغای غرور

مرگ می بارد از این دایره عجز و عزا

شو به میخانه که آنجا همه سور است و سرور

 

عاطفه: دلیلش چیه که تو زندان این همه شعر خوب ساختید؟

 

سایه سه چهار پک آخر را به سیگار می زند و بلافاصله سیگار بعدی را روشن می کند...

 

تو زندان شما صدایی نمی شنوین، کسی رو نمی بینین؛ در نتیجه از دو دریچه خیلی مهم محرومین، قطع ارتباط با دنیاست دیگه. این باعث می شه که حواستون جمع تر بشه و در ضمن آدم خیلی مستعد تاثرپذیری می شه؛ کمترین چیزی شما رو زیرو رو می کنه...

یه بار تو سلول با اون جوان کرد بودیم. یه روز به ما انگور دادن. من هم برای این که دردهای معده ام پیش نیاد میوه نمی خوردم. رو دُم این خوشه یه برگ کوچولوی سبز بود. من زدم به گریه از دیدن این برگ؛ این زندگی... یعنی تمام زندگی رو که فراموش کرده بودم، یه دفعه با دیدن اون برگ اومد جلوی چشمم.

یا یه لیوان پلاستیکی داشتیم. من کش جورابو در آوردم. سر کشو با انگشت شستم می گرفتم (نشان می دهد) بعد کشو می کشیدم به اون طرف لیوان و با انگشت نگه می داشتم. خیال می کردید چقدر؟ یه ساعت، دو ساعت، سه ساعت طول می کشید تا بتونم کشو به صورت کشیده نگه دارم تا مثل ساز یه ناخن به او بزنم (به گریه می افتد). هی کش در می رفت... اصلا صدایی هم نداشت؛ ببینید که چقدر تشنگی برای شنیدن صدا دارید؛ نمی تونین تصور کنین که در اون حالت چه نیازهایی در وجود شما هست... (لحظاتی سکوت می کند و با در قندان ظریف زیبایی سبز رنگش بازی می کند.) گاهی دلم برای اون روزها تنگ می شه... خیلی داستان های عجیب و غریبی اتفاق افتاد اونجا... یک نگهبان برای من شعر گفت.

 

اشک به چشمان سایه می دود و با صدایی آرام می گوید:

 

پدر منو درآورد با این کار... یه روز دیدم بالا سرم وایستاد... آذربایجانی بود: «غصه مخور شاعرم»؛ اینو به زندانیی که اونو حتی ناپاک می دونه، ملحد می دونه، کافر می دونه، خیانت کار به انقلاب و اسلام می دونه می گه: «شاعرم» (می کوشد عاطفه ای را که در ضمیر «م» شاعرم وجود دارد با نگاه و صدایش منتقل کند.) واقعا این معجزه شعر فارسیه...

 

غصه مخور شاعرم، آخر من آزادت کنم

داخل خانه ات کنم، در باغ و بستانت کنم

 

من های زدم به گریه. گفتم اینو بنویس به من بده.

 

این تو اوین بود یا کمیته مشترک؟

 

کمیته مشترک.

 

اسم این نگهبانو می دونید؟

 

نه... یه بار هم یه دوبیتی برام آورد و گفت اینو برام درست کن. من اونجا فهمیدم که این دوبیتی رو برای بچه اش گفته، بعد فهمیدم دو تا پسرش تو جنگ شهید شدن ولی این مرد اصلا به روی خودش نمی آورد. خیلی عجیب بود. مضمونش این بود که همه گل رو در باغ و بستان جستجو می کنند؛ گل من! من تو رو در خاک جستجو می کنم. (به گریه می افتد؛ گریه شدیدی که تا مدتی قطع نمی شود.) خیلی اذیت کرد منو. من دو تا دوبیتی براش ساختم با همون مضمون خودش و با همون کلمات خودش. بعد براش خوندم و بهش دادم که تشکر کرد. متاسفانه این شعرها تو خاطرم نمونده. شعر اون یادمه ولی شعر خودمو نه.

 

پس با زندانبانها مناسبات شاعرانه پیدا کردین؟!

 

می خندد...

 

بله... تازه به زندانبانم شعر گفتن یاد دادم...

 

عاطفه: واقعا؟!

 

بعله... ببینید هر بندی دو تا نگهبان داشت که شیفتی می چرخیدن. یکی از این نگهبان ها خیلی بد اخلاق بود... من صداشو می شنیدم ولی نمی دونستم این کیه. یه روز تو دستشویی بودم، چشم بندمو گذاشتم بالای سرم و داشتم صورتمو می شستم به نظرم اومد کسی اومده تو دستشویی. یک لحظه دیدم یه نگهبان جوانیه. خب مدت هاست که من هیچ آدمی رو ندیدم، هیچ منظره ای رو ندیدم. یه حالت عجیب و غریبیه. ظاهرا تو همون لحظه من تبسمی کردم. دیدم یه مرتبه داد زد سر من: چرا می خندی؟ نبینم دیگه بخندی... من دو تا حال متضاد پیدا کردم. یادم اومد. سیاوش کسرایی می گفت: بمیرم الهی، سایه وقتی بعد از قرنی می خنده زیر سبیل هایش قایم می شه. چون سبیل های سیاه بلندی داشتم. اصلا کسی خنده منو نمی دید. می گفتن بابا یه بار بخند ببینیم بلدی بخندی؟!... من همون موقع در ذهنم اومد دوست های من حسرت می کشیدن که من یه بار یه تبسم بکنم حالا این به من می گه چرا می خندی؟!

 

سایه لبخندی دلگشا زده و چهره بشاشش شاید دارد تلافی روزهایی را که نمی خندید، برای خاطر دوستانش جبران می کند.

 

بعد از یه طرف هم به شدت عصبی شدم. این حالات متضاد همیشه در من هست. چشم بندمو کشیدم پایین و با عصبانیت از کنارش رد شدم. اگه خودشو کنار نکشیده بود شاید بهش تنه هم می زدم! رفتم سر جام. جام جلوی در مستراح بود. همین طور عصبانی و اخمو نشستم. (اخم خود را نشانمان می دهد.)

ظاهرا یه نگهبان دیگه ای ناظر این صحنه بود. اومد به من گفت: آقا خودتو ناراحت نکن، اینها جوونن، قصدی نداشته شوخی می کرده، گفتم: من با کسی شوخی ندارم! (با عصبانیت و قاطعیت). دیدم داره منو نصیحت می کنه که چرا خودتو ناراحت کردی و از این حرف ها. گفتم: برو آقا ولم کن من دلم از جای دیگه پره.

ظاهرا دیگران به این نگهبان بد اخلاق گفتن که این فلانیه، شاعره. حالا یادم نیست همون بعد از ظهر بود یا فرداش، دیدم یک نفر جلوم وایستاد و بعد جلوم چمباتمه زد و نشست و گفت: تو شاعری؟ گفتم:... این صدای همونیه که به من گفت چرا می خندی؟ تمام ذرات من برای جنگیدن تحریک شد. گفت: تو شاعری؟ من همین طور اخم کرده ساکت نشستم. دو باره گفت: تو شاعری؟ گفتم: ای... گفت: به من یاد بده. با تغیَر گفتم: چی رو یاد بدم؟ گفت: شعر گفتن. گفتم نمی شه. گفت: چرا نمی شه. گفتم هزار چیز می خواد و اول یه قلب خوب. طفلک موند. خب آدم نمی تونه بگه من یه قلب خوب دارم! (لبخند می زند) گفتم: از شعر خوشت می آد، گفت بله. تا گفت: بله فهمیدم که دیگه دوره حکومت منه. چون اونا به کسی بله نمی گفتن؛... آره و تو و این چیزها می گفتند. گفتم: خودت هم شعر می گی؟ گفت: برم بیارم. گفتم: برو بیار! (با لحن آمرانه و عتاب آلود)

 

خیلی با مهربانی و بهجت این خاطره را تعریف می کند. نگاهش، صدایش، چهره اش رضایت و لذت را کاملا منتقل می کنند.

 

رفت یه برگ کاغذ برداشت آورد. با قلم درشت، نستعلیق بد، یه شعر کج و کوله نوشته بود؛ قافیه و وزن و ردیف همه غلط !... کاغذو داد به من. گفتم: من که نمی بینم (همه جملات سایه لحن آمرانه دارد). گفت: یک کم چشم بندتو بزن بالا. من هم چشم بندو گذاشتم بالای پیشونیم! (می خندد). خب او می خواد دیگه!... اونجا خوب قیافه شو دیدم؛ یه پسر هجده نوزده ساله با یه صورت کشیده که کرک صورتش تازه دراومده... دیدم از پسر کوچیک من هم کوچیک تره. دیگه اون عصبانیت و ستیزه گری من آروم شد. خوندم شعرشو و چشم بندمو پایین کشیدم و کاغذو دادم دستش. گفت: چطوره، گفتم؛ مزخرفه. گفت: چرا؟ گفتم: چرا نداره، مزخرفه دیگه. گفت: درستش کن. گفتم: کجاشو درست کنم، جای آباد نداره! بعد بهش گفتم: ببین من یه جلسه بهت درس می دم اگه یاد گرفتی ادامه می دم و گرنه با هیچ توپ و تانکی کسی نمی تونه منو مجبور کنه که چیزی به کسی یاد بدم. گفت: بگو، گفتم: برو یه کاغذ قلم وردار بیار... حالا دیگه این اومده تو محله من. رفت و آورد و من شروع کردم به روش خودم بهش وزن شعر یاد دادن. یه ده دقیقه بهش درس دادم به اصطلاح، یکی دو بار هم خواست بنویسه، بهش گفتم: حالا ننویس، بهت می گم کجا باید بنویسی. یه ده دقیقه حرف زدم و بعد ازش پرسیدم: چی گفتم؟ عاطفه خانوم! آقای عظیمی! اصلا ورق برگشت. درست مثل این که ضبط کرده باشه به من پس داد. چنان ذوق کردم که اصلا یادم رفت من زندانیم و اون زندانبانه. بهش گفتم: آفرین! عجب حافظه ای داری! (با صدایی ذوق زده می گوید.) بریم. دیگه تو تمام این مدت که کشیک بود، می اومد پیش من درس می گرفتو کار بندو اون یکی همکارش می رسید.

 

در یه ماه و نیم دو ماه چه پیشرفتی کرد این بچه!... یه روز اینا رو برده بودند به ملاقات آقای خمینی. یه شعر اونجا گفته بود که برای من خوند:

 

من چون روم از اینجا، شمس و قمرم اینجاست

 

باور کردنی نبود، مصرع دومش خراب بود. گفتم: نه این خوب نیست و به مصرع اولت نمی خوره. مثلا این جوری باید بگی:

 

گو صد شب تار آید روشن سحرم اینجاست

 

گفت: آقا نه این از کلاس من خیلی بالاتره! دیدم شعر و می فهمه. خیلی اهمیت داره. گفتم: پس خودت برو درست کن... خیلی جوون با استعدادی بود و سریع پیشرفت می کرد. بعد اومد به من گفت یه تخلص برام پیدا کن. گفتم: خودت باید پیدا کنی. فرداش اومد گفت: آقا! تخلص «حامد» رو انتخاب کردم. گفتم: خوبه، این کلمات دو هجایی در همه وزن های شعر فارسی جا می گیره. مثلا خاقانی یا شهریار تو بعضی وزنها جا نمی گیرد.

یه روز هم اومدن و منو بردن تو یه بند دیگری تو یه سلولی. شب دیدم که این جوون اومد. اومده سر شیفتش دیده من نیستم. رفته همه جا رو گشته تا فهیمده من کجام. بعد می اومد بیرون در سلول می نشست درس می گرفت. کم کم پوتینشو درآورد و اومد تو سلول پهلوی ما- دو نفر بودیم من و یک جوون کرد- نشست. ساعت یازده در سلول می بستن، این تا یک، یک و نیم می نشست و در سلول باز بود... هوا هم می اومد. این جوون کرد که با من هم سلول بود کیف می کرد؛ شب نشینی بود دیگه، شعر می خوندیم، حرف می زدیم.

 

محدودیت نداشتن زندان بانها؟

 

حالا گوش کن. من دیدم که این بچه است و داره افراط می کنه. می دونستم چه خواهد شد. یه شب پیش ما نشسته بود که یکی اومد صداش کرد. رفت و بعد از نیم ساعت- حدودا- اومد. دیدم خیلی قیافه اش گرفته است، گفتم: مشکلی پیدا شد؟ گفت: نه آقا، چیزی نیست... دیگه از فردا نیامد. ظاهرا بهش گفتن دیگه حق نداری با این زندانی حرف بزنی.

بعد از هفت ماه که من کمیته مشترک بودم، یه روز منو صدا کردند و گفتند اثاثتو جمع کن. گفتم: منو کجا می برید؟ گفتند: ان شاءالله اوین. کنار ماشین منتظر بودم تا دو نفر دیگه رو هم که قرار بود باهم به اوین منتقل بشیم بیارن... از زیر چشم بندم دیدم که این جوون دو قدمی من وایستاده... در هر صورت این آخرین دیدار من با این جوون بود.

از زندان که بیرون اومدم بچه های زندانی که آزاد شده بودن، گفتن یک نگهبانی اونجا بود که خیلی بداخلاق بود و پیش فلانی درس می گرفت و به کلی تغییر کرد؛ آدم خیلی نرم و مهربانی شده بود و بعد رفت جبهه و شهید شد... باور کنید که من به گریه افتادم وقتی بهم گفتن این بچه شهید شد.

 

اشک در چشمان سایه جمع شده و بغض کرده است.

 

اسم این جوون یادتون هست؟

 

تو زندان برادر منتظری صداش می زدیم ولی پیرارسال ها این خاطره رو برای یه عده تعریف کردم، اسم واقعی این بچه رو هم فهمیدم.

 

غمگین است و با غصه دو سه سیگار می کشد...

 

عاطفه خانوم! من با زندانبان هام همون طور رفتار کردم که با نزدیک ترین دوستام رفتار کردم؛ یعنی به عنوان یه آدم. یه آدمه دیگه... بعدا متوجه شدم که رفتار من با زندانبان خودم چقدر انسانی بود و دیدم که او هم به من علاقمند شده و با من درد دل کرده...

یه جوونی بود. بند منو عوض کرده بودن. به نظرم این حرفی که الان می زنم، از همه حرف هایی که باهم زدیم و می زنیم، مهم تره... جالب تره برای همه کس. خب این جوون دیگه تو بند ما نبود. پا شد اومد تو بند ما و حال و احوال کرد و گفت: آقا من پونزده روز خدمت شما نیستم... گفتم: کجا می ری؟ ترسیدم بخواد جبهه بره. گفت: وقت برداشتن محصوله- یک دهی رو هم اسم برد طرف زنجان- می خوام برم به پدر و مادرم کمک کنم. بهش گفتم: از هزار بار نماز و روزه و حج این کارت بهتره، ارزشش بیشتره. وقتی خواست بره گفتم: برگشتی یه خبری به من بده که بدونم سلامت برگشتی. دو هفته بعد اومد، اومد جلوی سلول من، گفت: آقا برگشتم.

 

لبخند دلپذیری زده و صدایش سرشار از رقت و مهر است؛ نوعی فخر لطیف در حالت سایه می بینی.

 

این می دونین یعنی چه؟... من به بچه هام می سپارم که وقتی به فلان شهر می ری وقتی رسیدی به من زنگ بزن که از نگرانی در بیام. به اون زندانبان هم همین نگاه رو داشتم. بعضی هاشون از پسر کوچیکم، کاوه، هم جوونتر بودن. من به اونها به عنوان یه آدم، یه آدمی که در نگاه من هزار هزار دیوان حافظ به یک لحظه رنجش نمی ارزه نگاه می کردم.

اون جوون، منتظری، یه روز اومد دیدم دستشو بسته. گفتم دستت چی شده آقای منتظری؟ گفت: آقا با موتور داشتم می رفتم، خوردم به درخت. من داد زدم سرش گفتم: این موتورو کی اختراع کرده؟ من به بچه هام می گم گوش نمی کنن. خلاصه کلی باهاش دعوا کردم. وقتی گفتم: رفتی خونه دیدی که مادرت چه جوری به دستت نگاه کرده؟! از مادرت خجالت نکشیدی خودتو زخمی کردی. طفلک به من گفت: آقا! من به شما قول می دم دیگه این کارو نکنم. خب این رابطه به مرور زمان شکل گرفت... اوایل تعجب می کردند که این بابا خله ولی بعدا یه طور دیگه شد رفتارشون. من تو زندان متوجه شدم که باوری که به ارزش انسان- هر انسانی- دارم سرشت منه و من به این می بالم. من به هیچ چیز افتخار نمی کنم، شعر و فلان... ولی رک بهتون بگم: از این لحاظ خیلی به خودم احترام می کنم... خیلی احترام می کنم. ببخشید این طور حرف می زنم!

 

تو مدتی که زندانی بودید هیچ وقت شکنجه شدید؟

 

نه، اصلا.

 

توهینی به شما شد تو بازجویی ها؟

 

من اصلا بازجویی نشدم... یکی دو جلسه خیلی آبکی... در مجموع با من خوب برخورد شد...

 

تو زندان امکانات خاصی برای شما قائل شدن؟

 

اصلا؛ ملاقات که نداشتم و فقط دو سه بار تلفن بود. همون سلول و همون غذا و همون امکانات که متعارف بود، من هم داشتم... من فکر می کنم تو تحقیقاتشون به این نتیجه رسیدن که من از لحاظ سیاسی کاره ای نیستم. چون من هیچ دخالتی نداشتم در مسائل سیاسی... هیچ وقت هم به من نگفتن که چرا زندانی شدم؟... یه بار یه جایی از من پرسیدن که چرا آزاد شدی؟ گفتم باید از اونا بپرسید که چرا منو گرفتن؟

 

کی از زندان آزاد شدین؟

 

چهارم اردیبهشت 1363.

 

درسته که نامه شهریار به آیت الله خامنه ای در آزادی شما نقش داشت؟

 

گمان می کنم بله. اون وقتی که من زندان بودم شهریار یه نامه ای به آقای خامنه ای نوشت. کسی که اون نامه رو به آقای خامنه ای رسوند برام تعریف کرد که شهریار نوشت که وقتی شما سایه رو زندانی کردید فرشته ها بر عرش الهی گریه می کنند. من با سایه زندگی کردم، این اله است بله است. عارفه! (از ته دل می خندد). این قضیه رو سال 66 این آقا تو خونه شهریار به من گفت. باید درست باشه این حرف چون یه روز منو صدا کردن و گفتن بساطتو جمع کن و بدون محاکمه آزاد شدم.

 

حالا به نظر شما وقتی شما زندانی بودید فرشته ها بر عرش گریه می کردن یا نمی کردن؟

 

نمی دونم، ولی می دونم که اگه اون روزها آزاد نشده بودم، الان بی شک زنده نبودم که مبتلای شما بشم. اگر هم فرشته ها گریه می کردن به حال زار این روزهای من گریه می کردن!

 

در قفس

 

استاد! در باره این غزل در قفس هم توضیح بدید.

 

دکتر خسرو خسروی، جامعه شناس، مریضی کلیه داشت و تو سلول پشت سرم بود. دکترها بهش اجازه داده بودن که هر وقت می خواد بره به دستشویی ولی اون خیلی ملاحظه می کرد. طفلک به خودش می پیچید و دستشو دراز می کرد تا یک نگهبانی ببینه و اونو ببردش دستشویی.

یه روز یه نگهبان جوونی که پوتین هاش سفید بود، خسروی رو برد به دستشویی. خب من هم کنار مستراح بودم دیگه... یکی از این نگهبان پرسید: چشه؟ گفت: چه می دونم، همین روزها می ترکه خلاص می شیم... من خیلی متاثر شدم.

نگهبانو صداش کردم و گفتم: برادر! این کیه که تو آرزوی مرگشو می کنی؟ گفت: از شما پیرتره آقا. گفتم: می شناسیش؟ گفت: نه. گفتم: تو کسی رو که نمی شناسی، چطور می خوای بترکه تا خلاص بشی؟ در جهان هر کسی عزیز کسیه؛ تو چرا این حرفو می زنی؟ همین طور بغض کرده و با هیجان حرف می زدم. گفت: آقا شوخی کردم والله. شروع کردم دعوا کردن که این چه شوخیه که تو می کنی، کی گفته ما از تو گناهکارتریم، کی به حساب من و تو رسیده، حساب ما رو یه جای دیگه می رسن. به زبون اون حرف می زدم. طفلک گفت: آقا ببخشید والله شوخی کردم. طوری رفتار کردم باهاش که انگار من صاحب زندانم. (می خندد). بعد اون شعر رو ساختم:

 

ای برادر، عزیز چون تو بسی است

در جهان هر کس عزیز کسی است

هوس روزگار خوارم کرد

روزگار است و هر دمش هوسی است

عنکبوت زمانه تا چه تنید

که عقابی شکسته مگسی است

به حساب من و تو هم برسند

که به دیوان ما حسابرسی است

هر نفس، عشق می کشد ما را

همچنین عاشقیم تا نفسی است

کاروان از روش نخواهد ماند

باز راه است و غلغل جرسی است

آستین بر جهان برافشانم

گر به دامان دوست دسترسی است

تشنه نغمه های اوست جهان

بلبل ما اگر چه در قفسی است

سایه بس کن که دردمند و نژند

چون تو در بند روزگار بسی است

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 509 - تیر 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت