راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش سوم در 54 صفحه
انتشار بازبینی شده
یادمانده هائی از
پیوند حزب توده ایران
با انقلاب 57

علی خدائی

 

 

21- سالهای پیش از کودتای 28 مرداد

 

-  در این هفته، چند پیام داشتیم که در آنها خواسته شده، در باره سلاح هائی که حزب دراختیار داشت توضیح داده شود.

 

-  این توضیح، از نظر رعایت زمان درست است و شاید بهتر بود قبل از چند گفتگوی اخیر درباره آن صحبت می شد، اما الان رسیده ایم به اولین انتخابات رئیس جمهوری و بخش هائی از آن را هم در گفتگوی قبلی گفته ام. بنابراین فکر می کنم بهتر است دیدار با آقای بنی‌صدر را ادامه بدهیم و بعد از آن درباره سلاح ها صحبت کنیم.

 

-  این هم استدلالی منطقی است. با یک هفته تاخیر نه کسی اسلحه می کشد و نه فشنگی در می رود!

 

-  پس شروع کنیم. من در باره انتخاباتی که آقای بنی صدر در آن بیش از 11 میلیون رای آورد و دیدار با ایشان می خواهم ابتدا ماجرائی را برایتان تعریف کنم که فکر می کنم در حد خود، هم دانستنی و آموختنی است و هم نشان دهنده تب و تاب هائی که ما بعنوان نوید و شبکه علنی نشده حزب در پشت صحنه حوادث داشتیم. ضمنا یادآورآن پی جوئی است که خود من برای اطلاع از حوادث پیش و پس از کودتای 28 مرداد و شناخت حزب داشتم.

از این نکته آخر شروع می کنم و می رسم به دیدار با بنی صدر.

مسئله اینطور است که در اواخر دهه 1340 و اوائل دهه 50 من بسیار کنجکاو بودم بدانم در سالهای قبل از کودتای 28 مرداد چه گذشته و حزب توده ایران چه نقشی داشته، رهبرانش چه کسانی بوده اند و این همه دشمنی رژیم با حزب توده ایران و توده ای ها ریشه اش کجاست؟ یعنی رسیده بودم به همان لحظه ای که فکر می کنم خیلی از چپ های نسل جدید و جوان امروز ایران رسیده‌اند و یا در آینده خواهند رسید. همانطور که ما زیر بمباران تبلیغات ضد توده ای بودیم و انواع اتهامات و دروغ ها را درباره حزب به خوردمان می دادند، به نسل امروز هم می دهند. در گذشته رژیم شاه این دروغ ها را به خورد ما می‌داد و حالا در جمهوری اسلامی به خورد نسل امروز می دهد. شما ببینید وضع چگونه بود که در يكي از جلسات مناظره تلویزیونی کیانوری و آیت الله بهشتی، که کامل آن هرگز پخش نشد، یکباره و بدون هیچ مقدمه‌ای آیت الله بهشتی همان گفته ای را تکرار کرد که همیشه نوک زبان شاه بود. گفت حزب توده خائن است. کیانوری درجا، انگشت گذاشت روی این نکته و گفت که "شما که قاضی القضات شده اید و رئیس دیوان عالی کشور شده اید، از نظر حقوقی یک اتهامی می‌زنید و حالا باید یک دادگاه تشکیل شود و به این اتهام رسیدگی کند. ما حاضریم در این دادگاه حاضر شویم و از خودمان دفاع کنیم". فیلم این مناظره روی شبکه یوتیوب هست.

 میخواهم بگویم نسل ما زیر یک چنین فشار تبلیغاتی قرار داشت و در آوردن تاریخ حزب از زیر خروارها نوشته و فیلم و سخنرانی ضد حزبی آسان نبود، ضمن این که دشواری های دیگری هم وجود داشت.

1 – کتاب و نوشته ای درباره حزب وجود نداشت و همه جا کتاب سیاه و سیر کمونیزم درایران سرهنگ زیبائی شکنجه گر در دسترس بود که بر مبنای بازجوئی های زیر شکنجه افسران توده ای نوشته بود.

 2 – عده ای از توده ای ها بریده و ترک حزب کرده بودند و رفته بودند دنبال کار و زندگیشان و درباره گذشته هم دوست نداشتند حرف بزنند.

3 – شماری از بریده ها که روشنفکر هم بودند و دست به قلم، یا برای تبرئه خود پیش حکومت و یا مستقل از حکومت و بنابر دیدگاه جدیدی که پیدا کرده بودند کتاب و تحقیق و مقاله منتشر می کردند که همه علیه حزب توده ایران و اتحاد شوروی بود. مخصوصا در دورانی که مائوئیسم اوج گرفته بود. یعنی همان دهه 1340.

4 – دراین میان برخی هم اصلا رفته بودند در دستگاه حکومتی و شده بودند معرکه گیر و بیشتر از درباری ها و کودتاچی ها علیه حزب سینه به تنور می چسباندند. مثل ستوان جعفریان که آخر سر هم شد دبیرکل حزب رستاخیز!

5 – نسل جدید چپ، گذشته را رها کرده و به حال خود گذاشته بود و دنبال تاریخ امریکا لاتین بود و از آنجا می خواست درس انقلاب و مبارزه بگیرد.

6 – شمار زیادی از توده ای های سابق بودند که علاقه و پیوندشان با مشی و نگرش توده ای را حفظ کرده بودند، اما ارتباطی با حزب نداشتند و هر کدام، خودشان یک حزب توده ایران بودند.

7 – ماجرای عباس شهریاری و تشکیلات تهران هم، چنان ضربه ای به اعتماد ها زده بود که کمتر کسی جرات می کرد با رهبری حزب در خارج از کشور تماس بگیرد.

دراین میان، یگانه ریسمانی که می شد به آن چنگ زد رادیو پیک ایران بود. یعنی رادیوی حزب توده ایران، که آن هم به دلیل آنکه ارتباط با آن بسیار ضعیف بود، اخبار و اطلاعات روزش خیلی کم بود و به همین دلیل برای عامه مردم جاذبه نداشت. نقصی که از سال 1350 بتدریج رفع شد و این رادیو تبدیل شد به یک رادیوی تحلیلی- خبری و ایدئولوژیک پرقدرت.

ابتدا این فضا را که تا حدودی نسل امروز و جوان چپ هم علیرغم گستردگی شبکه های اینترنتی به نوع دیگری گرفتار آنست در ذهن مجسم کنید، تا وقتی دکتر تیزابی "بسوی حزب" را منتشر کرد بدانید چه کار بزرگی کرد و چه عنوان جذاب و پرمعنائی برای آن یافت.

من از سال 1349 تا زمان ضربه خوردن گروه "زنده دل" در سال 1350 که پیشتر برایتان گفتم، در حوزه ای که با زنده یاد گیتی مقدم، شخص "زنده دل" و فرد دیگری که شاید تمایل نداشته باشد نامش را اینجا بیآورم مسئول شنیدن رادیو پیک و گزارش هفتگی آن به جلسه بودم. در جلسات این حوزه كتاب "تضاد" مائو و "دو تاکتیک سوسیال دمکراسی" لنین را هم می خواندیم و بحث می کردیم که البته توضیحات را زنده دل می داد که از توده ایهای قدیمی بود و با حزب کم مسئله نداشت و میان شوروی و چین هم گیر کرده بود و ما را هم به همین سو می برد.

بهرحال، این گوش کردن رادیو پیک که درابتدا بعنوان یک مسئولیت گروهی برعهده من گذاشته شده بود، بتدریج تبدیل به علاقه شخصی خود من هم شد، به نحوی که پس از متلاشی شدن گروه هم، من از رادیو پیک جدا نشدم تا وقتی که این رادیو را دولت وقت بلغارستان بست و ضربه مهلکی به حزب ما و جنبش انقلابی 56-57 ایران زد.

پس از متلاشی شدن گروه "زنده دل" که هاتفی و پرتوی هم در شاخه های دیگر آن فعال بودند و در همین ارتباط هم رفتند زندان، بتدریج مسیر دیگری را شروع کردم. یعنی پیدا کردن کسانی که حاضر باشند در باره سالهای قبل از کودتای 28 مرداد و فعالیت حزب صادقانه سخن بگویند و بجای نظرات شخصی و کینه توزی و یکسویه نگری، وقایع را بازگوئی کنند. 3 شخصیت در این دوران پیدا کردم و چند سال را با آنها پشت سر گذاشتم. البته بحث درباره پیگیری گاهشمار حزب در دهه 1330 بود والا همانطور که گفتم گهگاه و به مناسبت هائی که پیش آمد، دیگرانی مانند شادروان سیاوش کسرائی را هم می دیدم، اما نمی شد ساعت ها و به تناوب تاریخ را از سینه آنها بیرون کشید.

آن سه شخصیت مورد اشاره من نخست سروان "بهروز پوردولت" انسان به غایت شریف و پاک سرشت بود، که از افسران ماجرای انفجار در فرودگاه نظامی قلعه مرغی تهران بود. فکر می کنم 8 سال زندان کودتا را با تکمیل زبان فرانسه کشیده و از زندان بیرون آمده و شده بود مترجم زبان فرانسه در کیهان. اهل رودبار زیتون بود و پدرش از زمین داران منطقه. از حزب بریده بود، اما آنقدر صداقت داشت که به گذشته خود تف نکند و آنچه واقعیت بود و خود شاهد آن بود بگوید. شخصیت بعدی نصرت الله نوح از شاگردان و همکاران افراشته در نشریه چلنگر بود که امیدوارم عمر نوح کند و سومین آنها هم مرحوم "تولائی" که تا قبل از ترور شاه در سال 1327 منشی زنده یاد "رادمنش" دبیر اول وقت حزب توده ایران بود. این دو نیز مانند پور دولت زندان شاه و کودتای 28 مرداد را گذرانده بودند. تولائی نابغه ریاضی بود و به وقت خود یکی از معروف ترین دبیران ریاضی تهران در کلاس های کنکور شد. حافظه او حیرت آور بود و همه وقایع حزبی را به یاد داشت. فرانسه، انگلیسی، ترکی، ارمنی و شاید زبان دیگری هم میدانست که یادم نیست و درعین حال فارسی را بسیار خوب میدانست و می نوشت. چند سال پیش درتهران به درود حیات گفت و تا قبل از آن یکبار که آمده بود سوئد با زحمت بسیار تلفنی به هم وصل شدیم. بقول نوح که تکیه کلامش بود "نان یعنی نان سنگک، حزب هم یعنی حزب توده". تولائی این نان را خورده بود و با آنکه بعد از انقلاب به حزب نپیوست اما توده ای بود و از همه جالب تر که می گفتند از سیاست حزب در انقلاب و جمهوری اسلامی هم حمایت می کند. گیلک بود و وفادار به شادروان رادمنش.

با نصرت الله نوح – اهل سمنان- هم در کیهان همکار بودم و بعد هم شدیم شاگرد و استاد و بتدریج دوست که حداقل من به این دوستی می بالم. او واقعا "مرد حافظه" ایران بود و شاید هنوز هم باشد. در کتاب هائی که بعنوان یادمانده ها نوشته این حافظه پر قدرت را شما می توانید ملاحظه کنید. ساختمان ها و دفاتر حزب، میتینگ های حزب، نقش شخصیت ها در رهبری حزب، وقایع مهم، نام و محتوای روزنامه های حزبی که یک شماره از آنها را هم نمی شد در زمان شاه جائی پیدا کرد و خلاصه آنچه مربوط به حزب تا کودتای 28 مرداد بود من بتدریج، از این سه رابطه کشف کردم. چیزی شبیه تاریخ شفاهی که حالا در ایران و مهاجرت باب شده است. البته اغلب آنها که در این سالهای اخیر دنبال تاریخ شفاهی حزب توده ایران و رهبران آن رفته اند، با هدف زیر ضربه بردن حزب توده ایران و توجیه واخوردگی خودشان دنبال این کار رفته اند، اما بهرحال "تاریخ شفاهی" هم از پدیده های پس از انقلاب 57 در ایران است.

این جستجو به اینجا و در این سه ارتباط خلاصه نماند و من رفتم به جستجوی کسانی که نام و شهرتی در جامعه روشنفکری ایران آن زمان نداشتند، اما استوار بر سر ایمان خودشان ایستاده بودند. یعنی آنها که "نان سنگک" را خورده بودند. آنها را در شمال شهر و حتی مرکز شهر تهران نمی شد پیدا کرد، در جنوب تهران بودند. کارگران دخانیات، سندیکالیست های قدیمی و خلاصه کسانی که سواد چندانی نداشتند و تئوری هم نمی دانستند اما محکم و استوار توده ای باقی مانده بودند و کارت عضویت هایشان را بعنوان سند افتخار پنهان کرده و حفظ کرده بودند. بعضی از این افراد در سالهای قبل از کودتا نقش گارد تظاهرات و میتینگ های توده ای را در برابر اوباش و مهاجمین حزب زحمتکشان بقائی و یا سومکائی‌های داریوش همایون و پان ایرانیست های پزشکپور داشتند، از دفاتر حزب و نشریات آن دفاع می کردند. هنوز در محلات جنوب و بویژه مولوی و اسمال بزاز به پاک چشمی و پاک دستی مشهور بودند و به این و آن هم نان می رساندند. مثل آقا رضا شاطر، که چند نانوائی در جنوب تهران داشت اما در 60 سالگی خودش را بازنشسته کرده و مغازه ها را تقسیم کرده بود بین خواهرهایش و از آنها یک حقوق بازنشستگی می گرفت. مطابق قانون اساسی اتحاد شوروی زندگی می کرد. یا دیگرانی که هر کدام چند دایره دوست و آشنا از سالهای قبل از کودتا داشتند و ضرورتی به نام بردن از آنها نیست، مگر به موقع خودش. آنها تاریخ خیابانی حزب بودند و هنوز با آنها که در همان محلات جنوب تهران در دهه 1330جیره بگیر حزب زحمتکشان بودند برای رهبری اوباش در حمله به دفاتر حزب و یا نشریات حزبی و یا تظاهرات حزبی، یا قهر بودند و یا باصطلاح خودشان قاطی نمی شدند. آقا رضا، چند سال پیش گرفتار سرطان شد و در تهران به خواب ابدی رفت و دیگرانی که یا سرنوشت او را یافته اند و یا اگر در قید حیات اند شاید تمایل نداشته باشند نامشان آورده شود. تا یادم نرفته از انسان شریف دیگری هم دراین رابطه اسم ببرم. مرحوم دکتر هوشنگ طاهباز که چشم پزشک بود و جمع همین افراد جنوب تهران را به هر جمع دیگری ترجیح میداد.

همه این مقدمات را برایتان گفتم که برسیم به این نکته ای که الان می گویم.

حتما بخاطر دارید که بعد از انقلاب، جلوی دانشگاه تهران گروه های فشار و حمله و تخریب راه افتاده بودند. اینها پیشگامان لباس شخصی ها و انصار حزب الله و همین گروه هائی بودند که 35 سال است در جمهوری اسلامی حضور دارند و تازه تبدیلشان کرده اند به حزب پادگانی! در حقیقت به محض خروج شاه از ایران، این گروه‌ها را با ابتکار و تجربه امثال حسن آیت راه انداختند و برای جلوگیری از گفتگوی مردم با هم در مقابل دانشگاه درباره آینده و سیاست و گذشته و خرید کتاب و مطالعه با شعار "بحث بعد از مرگ شاه" به هر جمع 5- 6 نفره ای که دور هم جمع می شدند و گفتگو می کردند حمله کرده و آن را باهمین شعار متفرق می کردند. تردید ندارم که ساواکی ها و مسجدی هائی که در آن موقع حزب زحمتکشان تئوریسین تشکیلاتی شان بود در سازمان دادن و راه انداختن این گروه ها دست داشتند. "زهرا" خانمی را هم پیدا کرده بودند که بالای 50 سال سن داشت و چادر به کمرش می بست و مقابل دانشگاه تهران به جمع دختران و زنان حمله می کرد. بسیار دریده و بد دهان هم بود. بعد از سقوط شاه و تخریب "شهرنو" با دستور آیت الله خلخالی و انتقال زنان این محله به خانه مصادره شده ثابت پاسال در سه راه یا تقاطع خیابان جُردن و الهیه– اگر دقیق بخاطرم باشد- زهرا خانم شد سرپرست آنها. الان هم شنیده ام این خانه شده بخش امنیتی اداره گذرنامه. خانه ای که دیوارهای آن از سنگ مغز پسته ای رنگ بود و دارای باغی بسیار بزرگ. شماری از همین زنان را بعدها در زمان لاجوردی منتقل کردند به زندان اوین و شدند زندانبان در بند زنان که اغلب زندانیان آن زمان مجاهدین خلق و وابستگان گروه های کوچک چپ بودند. همین گروه ها بتدریج گسترده تر و سازمان یافته تر شدند و تظاهرات مقابل دانشگاه کشیده شد به تظاهرات درخیابان 16 آذر و جمع شدن در مقابل دفتر حزب. که البته بتدریج و با نزدیک شدن زمان حمله اول به دفتر حزب سرپرستی و رهبری آنها را داده بودند به حجت‌الاسلام هادی غفاری، عضو رهبری حزب جمهوری اسلامی!

یک روز آقارضا شاطر، حبیب اصغر کبابی و چند نفر دیگری که مثل آنها بودند و از سال 53 دیگر هیچکدام را ندیده بودم، برای من پیغام فرستادند که می خواهند من را ببینند. من آدرس آنها را در آن سالها به شبکه پخش در حلقه های ارتباطی خودم داده بودم تا برایشان نوید بیاندازند. قرار گذاشتم و رفتم به دیدارشان. علاوه بر خودشان چند نفر دیگر را هم آورده بودند که کم سن و سال تر و ورزیده هم بودند. گفتند ما می خواهیم به حزب کمک کنیم اما نمی دانیم چه کسی را ببینیم. اگر کسی را می شناسی که "کیانوری" را می بیند، این پیغام ما را برایش ببرد: "ما بعضی از سردسته های گروه های حمله مقابل دانشگاه را می شناسیم. می توانیم همانجا لت و پارشان کنیم. البته نه به اسم توده ای."

من گفتم: مستقیم با کسی در حزب ارتباط ندارم، اما می دانم چه کسانی ارتباط های سطح بالا با رهبران حزب دارند. به آنها می گویم که پیغام شماها را ببرند. اگر جوابی آمد، خبرتان می‌کنم.

پیشنهاد را در جلسه یکشنبه طرح کردم. کیانوری خیلی برآشفته شد و گفت که بشدت با این کارها و روش ها مخالف است و چرا من این ارتباط ها را می گیرم؟ "شرایط کنونی با شرایط سال 31 و 32 خیلی تفاوت دارد. ما زیر بار هیچ ماجراجوئی که بهانه بدست مخالفان فعالیت حزب در حکومت بدهد نباید برویم. این ماجرا- گروه های فشار- هم یک ماجرای حکومتی است و مار دنباله داری است که سرش باید در حکومت کوبیده شود نه در مقابل دانشگاه. اینها کار ما نیست."

البته، در لحظات پایان جلسه که کمی سرد شده بود، بسیار دیپلماتیک جمله ای را هم گفت که من به آن هم عمل نکردم. گفت "حالا اگر کسی دلش خواست، جلوی دانشگاه و یا مقابل دفتر حزب یقه فلان لات و اوباش را که به مردم حمله می کند بگیرد و لت و پارش کند به خودش مربوط است، اما به هیچ وجه نباید چنین کارهای به حساب حزب نوشته شود." پیام روشنی بود!

آن جلسه با همین مخالفت و توصیه دیپلماتیک کیانوری خاتمه یافت. مخالفتی که اساس آن حفظ فعالیت علنی حزب تا حد به جان خریدن بزرگترین خطرات بود. مثل خطر ترور، خطر انفجار دفتر حزب، خطر تعقیب و مراقبت و شناسائی رهبران حزب برای دستگیری و ...

شما این را مقایسه کنید با آن اتهام کودکانه ای که در باره کودتای حزب گفتند و نمایش سلاحی که در تلویزیون راه انداختند. حزبی که با تمام نیرو سعی می کرد فعالیت علنی خودش را نگهدارد، در فکر کودتاست؟ آن هم با چند ده قبضه اسلحه! بموقع درباره این بخش صحبت خواهیم کرد.

 

-  آن لات های دوران 28 مرداد هم بعد از انقلاب فعال شده بودند؟ مثلا این گروه های فشار را آنها رهبری می کردند؟

 

-  دقیقا نمی دانم، اما همانطور که گفتم تردید ندارم که حداقل از تجربه حزب زحمتکشان، از تجربه طرح کودتای 28 مرداد که شعبان بی مخ بخش فدائیان اسلام آن بود، برای راه انداختن این گروه های فشار علیه مجاهدین خلق و بعد هم چپ ها و حزب توده ایران استفاده کردند. بویژه که حالا بخشی ازحکومت هم پشت آن بود. از اوباش 28 مرداد افرادی مثل شعبان جعفری فرار کرده بودند و یا امثال امیر موبور هروئینی و مفلوک مرده بود و طیب حاج رضائی هم قربانی انتقام ارتشبد نصیری رئیس ساواک در زمان شاه شده و به بهانه شرکت در ماجرای 15 خرداد تیرباران شده بود. اما بودند کسانی که نام و شهرت امثال طیب و شعبان جعفری را نداشتند و بویژه اگر در شبکه حزب زحمتکشان بودند رفتند زیر چتر حمایتی حسن آیت و فعال شدند. من یک نمونه حیرت آور را برایتان می گویم.

یکی از این افراد "احسان موجدی" بود که بعد از کودتای 28 مرداد در گمرک تهران استخدامش کردند و شده بود مسئول تدارک گمرک تهران. یعنی مسئول چراغانی و طاق نصرت بستن و این نوع خدمات در روزهای جشن مذهبی و یا تولد شاه و یا سالگرد کودتا. او از سردسته های گروه های حمله در حزب زحمتکشان بود. بعد از کودتا کم کم از گذشته اش فاصله گرفته بود و زندگی اش را می کرد. با آنکه مسن شده بود، اما هنوز ورزیده بود. با او هم خیلی اتفاقی و در مطب چشم پزشکی دکتر طاهباز آشنا شدم و همین آشنائی باعث شد تا هر وقت کسی در گمرک تهران می مرد و یا بساط ختم و جشنی می خواستند بر پا کنند و او مسئول آن بود، می‌آمد کیهان که برایش آگهی بنویسم و سفارش کنم در جای مناسب صفحه ترحیم و آگهی کیهان بگذارند. از دل این مناسبات هم بخشی از تاریخ شفاهی گذشته بیرون آمد. یک شب همه ما را دعوت کرد به خانه اش که در یکی از کوچه های نرسیده به میدان تجریش بود. خانه بزرگی در یک باغ نسبتا بزرگ. تازه آنجا متوجه شدم که همسرش "خانم سفره ای" یا "خانم جلسه ای" است. یعنی از زنان مذهبی که سر سفره ابوالفضل می رفتند و دعا می‌خواندند و یا در مجالس زنانه مولودی خوانی می کردند و از این نوع کارها که حالا در جمهوری اسلامی یک شغل پر درآمد و حتی حکومتی شده. برای چند دقیقه ای با چادر و درحالیکه سخت رویش را گرفته بود، مقابل ما ظاهر شد و بعد هم رفت به آشپزخانه برای تدارک پذیرائی. موجدی خیلی با مراعات حال و هوای خانه، دمی به خمره بهترین مشروب هائی که از گمرک می آورد می زد.

این جزئیات را می گویم برای آنکه در ادامه آن ببینید چگونه "کل" از "جزء" تشکیل می شود و از دل آن بیرون می آید. این فقط یک نمونه است.

بعد از انقلاب و در اوج ماجرای تسخیر سفارت امریکا، یک شب من که در آن زمان اغلب با موتور سیکلت اینطرف و آنطرف می رفتم، برای رسیدن به سر قراری که با کیانوری در میدان 25 شهریور داشتم با سرعت خیابان روزولت را بالا می رفتم. می خواستم با عجله خبر مهمی را در باره بحث در جلسه رهبری حزب جمهوری اسلامی و تصمیم به اعلام جرم علیه روزنامه "مردم" بدلیل انتشار یک خبری که الان آن را به یاد ندارم به کیانوری برسانم و او هم از خیابان فرشته که محل سکونتش بود با اتومبیل هم خانه اش حرکت کرده بود بطرف میدان 25 شهریور. همین خبر و تلفن فوری کیانوری به زنده یاد بهزادی برای انتشار یک توضیح در شماره روز بعد و قبل از هر نوع اقدام اعلام جرم، آن توطئه را خنثی کرد. شما فقط همین را بدانید که انفجار حزب جمهوری اسلامی ضربه مهلکی به حزب ما نیز بود و ما در آن واقعه تلفات دادیم. همین.

بهرحال آن دوران برق خیابان های تهران اغلب برای چند ساعت قطع می شد و من بدلیل تاریکی خیابان و کم توجهی، با موتور سیکلت از روی یک پل کوچک روی جوی آب رد شده و وارد پیاده رو ضلع غربی سفارت امریکا بطرف میدان 25 شهریور شدم. ناگهان پروژکتورها روشن شد و دو گروه مسلح از جلو و عقب به من ایست دادند و حتی برای شلیک به زانو نشستند. من تازه متوجه شدم در امتدا پیاده رو طناب کشی شده و من متوجه عبور از این طناب کشی نشده ام. موتور را خاموش کردم و ایستادم. دست ها را هم مثل مترسک در دو طرف شانه ام دراز کردم. یک گروه دیگر به دو خودشان را رساندند به من. کار تمام بود و باید برای بازجوئی برده می شدم به داخل سفارت. ناگهان چشمم افتاد به احسان موجدی که سرپرست گروه سوم بود و هر سه گروه از او فرمان می بردند. چشم به هم دوختیم و من فورا احساس کردم بیم دارد که آشنائی بدهم. من سکوت کردم و او خیالش راحت شد. بعد با صدای بلند به من گفت: برادر از پیاده رو برو تو خیابان! و به اطرافیان هم گفت: آشناست، راه باز کنید برود!

اگر بخاطر داشته باشید، مراسم ابلاغ حکم ریاست جمهوری بنی صدر در بیمارستان قلب تهران انجام شد. آیت الله خمینی پس از سکته قلبی در این بیمارستان بستری شده بود و مراسم در پاگرد نسبتا وسیع یکی از بخش های بیمارستان که برای این کار در نظر گرفته بودند انجام شد. از سران نظام هم آیت الله بهشتی بعنوان اعتراض و قهر در مراسم حاضر نشده بود. وقتی آیت‌الله خمینی از داخل یکی از راهروها آهسته آمد به محوطه که بنشیند و بنی صدر هم خودش را آماده سخنرانی کرده بود، من با حیرت دیدم احسان موجدی یک صندلی فلزی ارج کنار میکروفن گذاشت تا آقای خمینی روی آن بنشیند و بعد هم رفت کرکره آفتاب گیر پلاستیکی پشت سر را بست که نور مانع کار دوربین ها نشود. چاقو کش حزب زحمتکشان بقائی رسیده بود به اینجا و دیگر دست امثال من به دامنشان هم نمی رسید. باز معرفت کرد و آنشب یا از ترس افشای خودش و یا هر چیز دیگری من را نداد نگهبان ها ببرند به داخل سفارت امریکا.

آدم کودن و در صحبت کردن بی ملاحظه بود. بعدها شنیدم، در باره ساختمان هائی که درتهران خریده، به یکی از آشنایان قدیمی و مشترکمان که در قید حیات است و ذکر نامش صلاح نیست گفته بود اینها را از فروش طلا و جواهراتی که از کردستان آوردم خریدم. حتی گفته بود برای در آوردن انگشتر و النگو از دست کشته شدگان جنگ در کردستان معطل نشده و با سر نیزه مچ دست و انگشت آنها را قطع می کردم و انگشتر و النگو را بر میداشتم.

نمی دانم با چه سمت و مسئولیتی در جنگ کردستان فعال بود و فکر هم نمی کنم به آن دوستی که نامش را صلاح نیست بگویم این را گفته بود.

آن سئوال در باره نقش اوباش 28 مردادی در ابتدای تاسیس جمهوری اسلامی، این پاسخ را داشت که برایتان گفتم. مشت نمونه خروار.

بهرحال، از آن جلسه یکشنبه ها و رد آن پیشنهاد که برایتان از قول زنده یاد کیانوری گفتم مدت ها گذشت، تا رسیدیم به مقطع باز شدن دفتر فعالیت کاندیداهای اولین انتخابات ریاست جمهوری که من به شرحی که برایتان خواهم داد، از ادامه نزدیک شدن به بنی صدر خودداری کردم.

آنها که کیانوری را از نزدیک می شناختند، می دانند که حافظه عجیبی در بخاطر سپردن امکانات و ارتباط ها و روزنه ها داشت. هیچ چیز را در این ارتباط فراموش نمی کرد. برای هر امکان و ارتباط یک پرونده در ذهنش داشت تا بموقع خود آن را باز کند. زمانی که نامزدهای ریاست جمهوری دفاتر تبلیغاتی خودشان را در تهران راه انداختند، در پایان یکی از همان جلسات یکشنبه ها، درحالیکه چند هفته قبلش به من توصیه کرده بود از بنی صدر فاصله بگیر، از من پرسید: هنوز آن دوستان جنوب شهری ات را می بینی؟

گفتم: نه و پاسخ پیشنهادشان را هم ندادم.

گفت: اگر می توانی ارتباط بگیر و بگو بروند ستاد تبلیغاتی بنی صدر در سرچشمه. کسانی از جنوب تهران دور او جمع شده اند که ما می خواهیم بدانیم سرشان به کجا بند است.

ارتباط را گرفتم و غیر مستقیم گفتم: همه باید در انتخابات فعالیت کنند و شماها هم اگر بخواهید میتوانید بروید ستاد تبلیغاتی بنی صدر در سرچشمه. رفتند و خیلی هم در آن ستاد جا باز کردند و بودند تا پایان انتخابات، اما نیروی بعد از انتخابات نشدند و خودشان را عقب کشیدند. از دور و بری های از فرنگ برگشته بنی صدر خوششان نمی آمد و از درگیری با آنها در آن ستاد خسته شده بودند، اما اطلاعات جالبی بدست آورده بودند درباره همین از فرنگ برگشته ها که اغلب سه جهانی و کنفدراسیونی و مائوئیست بودند و با استفاده از سادگی توأم با خود بزرگ بینی و بی سازمانی و بی تشکیلاتی بنی صدر دور او حلقه زده بودند و در انتخابات هم شدند رهبران ستادهای انتخاباتی او در تهران و شهرستانها. این ستادها بعد از انتخابات شدند دفاتر حزب اعلام نشده بنی صدر. حزبی که حداقل ارگان آن نامش معلوم بود "انقلاب اسلامی" و شاید می خواست حزبی را هم با همین نام راه اندازی کند، که نشد. البته اسم این ستادها را بعد از انتخابات گذاشته بودند "دفتر همآهنگی های مردم و رئیس جمهور". اگر شما دقت کنید، از بعد از درگذشت آیت الله خمینی هر رئیس جمهوری سعی کرده تشکیلاتی حزبی داشته باشد و پشتوانه تشکیلاتی برای خود درست کند. یعنی همین کاری که در ابتدا آقای بنی صدر می خواست بکند و تقریبا همه آنها را مافیای قدرتی که در پشت صحنه قرار دارد ناکام گذاشته و یا آنقدر محدود کرده که کاری در حد یک حزب حاکم از آنها ساخته نشده است. مثل کارگزاران سازندگی در زمان رفسنجانی، مثل مشارکت در زمان خاتمی و یا تشکیلات بوداری که احمدی نژاد برای خودش درست کرده و اسمش را گذاشته بود رایحه خوش خدمت. در آن دو دوره ریاست جمهوری علی خامنه ای و دوره نخست وزیری میر حسین موسوی هم اگر آنها حزبی برای خود تدارک ندیدند به این دلیل بود که اولا حزب جمهوری اسلامی و تشکیلات جامعه روحانیت حضور حزبی داشت و مجاهدین انقلاب اسلامی هم در حد یک حزب فعال بود و از آن مهم تر اینکه آیت الله خمینی زنده بود و همه چیز به او ختم می شد و بزرگترین حزب و تشکیلات هم در مقابل یک فتوا و یا دستور او فلج می شد.

 

 ما در گفتگوی این بار به دیدار با بنی صدر هم می رسیم؟

 

-  بله. حتی اگر این شماره کمی مفصل تر از شماره های گذشته بشود. دیدار با آقای بنی صدر خیلی اتفاقی پیش آمد. آنقدر اتفاقی که من حتی فرصت نکردم قبل از این دیدار، مسئله را در جلسه یکشنبه ها طرح کنم. یکی از مترجمین برجسته زبان انگلیسی در کیهان بنام علیرضا فرهمند که در سال انقلاب خیلی به هم نزدیک شده و تقریبا پا به پای من و هاتفی – درحقیقت چرخ به چرخ موتور من که هاتفی هم اغلب ترک آن می نشست- با موتور کوچکی که خریده بود تهران روزهای انقلاب را نقطه به نقطه می گشتیم، در جریان مراجعه منظم پس از انقلاب خود برای خرید مجلات و کتاب های انگلیسی در مرکز تازه تاسیسی که در حوالی دانشگاه تهران دایر شده بود با یکی از فروشندگان و یا مدیر آن مناسباتی بیش از مشتری و فروشنده برقرار کرده بود. الان دقیقا به خاطر ندارم اسم این آقا که شاید حدود 26-27 سال داشت چه بود، اما از جمله کسانی بود که پس از سقوط شاه به ایران بازگشته بود و طرفدار بنی صدر بود. فرهمند در عین حال بسیار کنجکاو و پی جوی رویدادهای انقلاب و شناخت شخصیت های به صحنه آمده پس از انقلاب بود و هر نوشته ای را که بدستش می‌رسید می خواند. کمی نسبت به نظرات و کتاب های بنی صدر ابراز علاقه و پیگیری نشان می داد و آن کتابفروش هم بالاخره  پیشنهاد کرده بود با احمد سلامتیان که در آن دوران از نزدیکان بنی‌صدر بود دیدار کند. فرهمند، این پیشنهاد را با من وهاتفی درمیان گذاشت. هر سه موافقت کردیم که به دیدار سلامتیان برویم اما خودمان را با جزئیات معرفی نکنیم. بلکه بصورت کلی بگوئیم از کادرهای مطبوعات قبل از انقلاب بوده ایم. من الان آدرس خانه آقای سلامتیان را خوب بخاطر ندارم، اما می دانم که زیاد از اطراف دانشگاه و مرکز تهران دور نبود. ملاقات خیلی خوبی بود. سلامتیان که پس از دیدار با بنی صدر متوجه شدیم فارسی را خیلی مسلط تر از بنی صدر صحبت میکند و میداند از ما کمی درباره مطبوعات دوران شاه پرسید و این که چرا از کیهان بیرون آمده ایم، که هاتفی هم بی آنکه بگوید سردبیر کیهان بوده، پاسخ های خیلی کلی داد و عمدتا بحث را کشید به سمت سئوال پیرامون انتخابات ریاست جمهوری و بالاخره هم رک و راست پرسید: اگر بنی صدر رئیس جمهور شود، شما تمایل دارید نخست وزیر او شوید و یا وزیر خارجه اش؟

سئوال غافلگیر کننده ای بود که هاتفی از وسط حرف های سلامتیان بیرون کشیده بود و با طرح آن سلامتیان خیلی جا خورد، اما توانست خودش را کنترل کند و با زیرکی یک اصفهانی سیاستمدار پاسخ داد: باید دید چه وضعی پیش می آید. اگر وضعی شد که من در کابینه آقای بنی صدر باشم، حتما برای تهیه طرح قانون جدید مطبوعات در کنار روزنامه نگارانی مثل شما قرار خواهم گرفت!

پایان آن دیدار، قرار ملاقاتی بود که سلامتیان با تلفن به بنی صدر برای دیدار با او گذاشت. البته قبل از تلفن تمایل ما را هم برای این دیدار سئوال کرد و بهانه ملاقات را هم گزارشی از وضع مطبوعات بیان کرد. قرار شد فردا بعد از ظهر برویم به خانه او و از آنجا برویم به خانه بنی صدر. از خانه سلامتیان که بیرون آمدیم، هاتفی تیزبینی سلامتیان را ستود اما اضافه کرد، حیف که بدلیل دوری از ایران در جریان بافت مذهبی و روحانی رهبری انقلاب نیست!

صبح روز قرار هاتفی به من تلفن کرد و با اشاره به دیدارهای ناموفقی که در ابتدای سال 58 با شمس آل احمد برادر جلال آل احمد و روحانیون و بازاریانی که کیهان را می خواستند صاحب شوند و یا مدیر آن شوند گفت، صلاح نمی داند وارد این مناسبات شود و فعلا هم درگیر ویراستاری "اسناد و دیدگاه ها" و نقد مواضع سازمان های سیاسی است. و بعد تاکید کرد تو حتما برو. به سلامتیان هم بگو که من سرما خورده ام و نتوانسته ام بیآیم.

قرار، طبق برنامه اجرا شد. یعنی ابتدا رفتیم خانه سلامتیان و از آنجا رفتیم خانه بنی صدر. در آن زمان بنی صدر در خیابان باریک شهناز 5 روبروی سینما مولن روژ در ابتدای جاده قدیم شیمران و یا خیابان شریعتی بعد از انقلاب زندگی می کرد. این کوچه ها از یک تا پنج کنار هم از خیابان شریعتی جدا می شدند. یعنی 5 خیابان باریک شبیه هم که از شهناز 1 شروع شده و به شهناز 5 ختم می شد. منطقه و خانه های نوسازی بود که به زمین های منطقه باغ صبا معروف بود و سرتیپ صفاری شهردار بعد از کودتای 28 مرداد تهران، آنها را بالا کشیده و صاحب شده بود و بعد از گسترش تهران تقسیم کرده و به بساز و بفروش ها فروخته بود. این ماجرا را هم من به این دلیل میدانستم که یک مدتی خبرنگار انجمن های محلی تهران بودم و بزرگترین و معروف ترین انجمن محلی تهران هم انجمن محلی باغ صبا بود که ماهی یکبار جلسه داشت و من برای تهیه گزارش جلسه برای انتشار در کیهان به آن می رفتم. وارد کوچه شهناز 5 که شدیم شجره نامه منطقه را برای سلامتیان گفتم و او آنقدر عجله داشت به خانه بنی صدر برسیم که احساس کردم خوب گوش نمی کند. خانه ای که بنی صدر در آن زندگی می کرد، خانه ای بسیار معمولی و دو طبقه و یا شاید دو طبقه و نیم بود. ما را به طبقه دوم و اتاق نه چندان بزرگ نشیمن هدایت کردند. فکر می کنم این خانه متعلق به پدر زن بنی صدر بود. این حدس من است و با احتیاط هم طرح می کنم چون احتمالا این گفتگو را هم آقای سلامتیان و هم آقای بنی صدر می خوانند و دلم نمی خواهد حرف نا دقیقی را زده باشم. بهرحال، ما که وارد اتاق شدیم بنی صدر با یک شلوار کُردی کرم رنگ، یک پا روی زمین و یک پا روی مبل نشسته بود و یک تسبیح بلند شاه مقصود هم دستش بود و می‌گرداند. خیلی با تکبر جواب سلام ما را داد و با دست اشاره کرد بنشینیم. سلامتیان و آن جوانی که سنگ بنای این آشنائی را گذاشته بود رفتند کنار بنی صدر نشستند. یکی دو نفر دیگر هم در اتاق بودند و بنی صدر برای آنها داشت صحبت می کرد که ما رسیدیم. سلامتیان پرسید: قم چه خبر بود؟

ما تازه متوجه شدیم که بنی صدر از قم و دیدار با آیت الله خمینی که در آن دوران در قم مستقر بود برگشته است و اهمیت دیدار برای من چند برابر شد.

بنی صدر با کلام و زبانی که اصلا انتظار آن را نداشتم، شروع کرد به تعریف از سفر و از موضع بسیار بالا گفت: به آقای خمینی گفتم که مردم از همین حالا انتخاب خودشان را کرده‌اند. مراجع هم من را می خواهند. حزبی ها بکشند کنار و بهشتی اینقدر دست و پا نزند.

البته لابلای این جملات که با فارسی بریده و شکسته و تو دماغی بیان می کرد، ناسزائی هم حواله می‌داد، که باعث حیرت من و فرهمند شد، اما سلامتیان ظاهرا با این فرهنگ بنی صدر آشنا بود و برایش عادی بود. تقریبا یادم هست که گفت وقتی از خانه آقای خمینی بیرون آمدم با "اردبیلی شکم گنده" روبرو شدم که می خواست برود داخل. بهش گفتم، آقای خمینی به من گفت برو تهران و برای رئیس جمهوری آماده شو. دست از خرابکاری بردار. اینو برو به بهشتی هم بگو.

بنی صدر بی محابا و تو دماغی این گزارش را با این جملات و کلمات و چاشنی های خیابانی اش داد و اطرافیان با سکوت و تائید توأم با تحسین آن را گوش کردند.

بعد، سلامتیان بی آنکه قبلا با ما دراین باره صحبتی کرده باشد؛ ما را بعنوان روزنامه نگارانی که آمادگی راه اندازی ستاد مطبوعاتی ایشان برای انتخابات را دارند معرفی کرد. بعد هم آن شجره نامه ای را که در راه و با عجله درباره زمین های باغ صبا برایش گفته بودم و فکر نمی کردم اصلا گوش کرده باشد برای بنی صدر و البته از قول من تعریف کرد. سری تکان داد و بعد هم زیر زبانی و تو دماغی از ما پرسید: اوضاع را چگونه می بینید؟

منظورش شرایط و فضای انتخابات بود. فرهمند بدرستی گفت: فعلا مردم نام شما را بیش از بقیه کاندیداها شنیده اند و برایشان آشنا تر هستید.

سری در تائید تکان داد. البته با این واکنش که میداند. دختر خانمی لاغر و با روسری که مثل شال انداخته بود روی سرش و بنی صدر "فیروزه" صدایش کرد و آن موقع شاید 13- 14 سال داشت سینی چای را گرداند. همان که بعدها همسر مسعود رجوی شد و خیلی زود هم از او جدا شد.

بقیه دیدار به خودستائی های بنی صدر در عرصه اقتصادی و سیاسی و نبرد با رهبران حزب جمهوری اسلامی گذشت و تنها فرصتی که به ما داده شد حرف بزنیم، همان شرح شکسته بسته ای بود که درباره مطبوعات و بویژه روزنامه کیهان و تصرف آن به توصیه و خواهش احمد سلامتیان دادیم. البته در این مورد هم ابتدا از بنی صدر پرسید که آيا مایل است گزارشی درباره مطبوعات و روزنامه کیهان بشنود؟ و بنی صدر زیر زبانی و تو دماغی گفت: بکن!

 

22 - اولین انتخابات ریاست جمهوری

 

 

  دیدار با آقای بنی صدر ظاهرا در گفتگوی قبلی تمام شد. یا ما اینطور برداشت کردیم.

 

-  هم بله و هم نه. یعنی ما یک گزارشی از حوادثی که درکیهان شاهدش بودیم دادیم که تصور می‌ کنم بنی صدر به آن دلیل که در شورای انقلاب بود و با دولت هم در ارتباط، اگر نه از جزئیات، حداقل از کلیات آن با خبر بود. تصرف کیهان حادثه بزرگی بود، زیرا تلاش برای تصرف پرتیراژ ترین و معتبرترین روزنامه سراسری کشور بود. برایتان گفتم که بازاری ها، نهضت آزادی، نزدیکان به دولت بازرگان، ملیون، روحانیونی که در شورای انقلاب با هم متحد شده بودند و بعدا حزب جمهوری اسلامی را پایه گذاری کردند و در راس آنها آیت الله بهشتی بود، خلاصه هر کس به نوعی یک مدت کوتاهی توانست چنگ بیاندازد روی کیهان. حتی در حد یک تا دو هفته، تا رقیب او را از میدان بدر کند. حتی یک دورانی حجت الاسلام هادی از طرف آیت الله بهشتی بعنوان مسئول کیهان اعزام شد که البته او هم زیاد نماند. همین هادی که بعدا سفیر جمهوری اسلامی در کویت شد و بدون لباس روحانیت در جام جم مصاحبه‌های خارجی می‌ کرد. شهریار روحانی داماد دکتر یزدی به نیابت از خود او که در پشت سر دامادش قرار داشت، پیرمرد موسفیدی بنام"اسدالله مبشری" که بعدا در دولت بازرگان فکر می کنم وزیر دادگستری شد، وکیل دادگستری بود و در همان مدتی که درکیهان بود نشان داد که انسان شریف و وطن دوستی است، حاج مهدیان آهن فروش، حتی "شمس آل احمد" هم با ما جلسه کرد و گفت که مامور اداره کیهان شده است. واقعا سرنوشت کیهان، همان بود که بعدها سرنوشت حاکمیت در جمهوری اسلامی شد. زنده یاد طبری به همین دلیل و از همان ابتدا خیلی علاقمند به شنیدن سرگذشت کیهان بود و معتقد بود این جزئی از آن کلی است که ما در آینده شاهدش خواهیم شد. وضع داخلی خود کیهان هم تقریبا همین بود. میان تازه مسلمان شده ها، چند انگشت شمار مذهبی در میان کارگران چاپخانه و بخش آگهی روزنامه که یکباره انجمن اسلامی درست کردند، دسته بندی مذهبیون قشری و مذهبیونی که جوان بودند و بعدا به مجاهدین خلق پیوستند، مثل محمد علی اصفهانی که حالا پس از یک سرگذشت طولانی به ساحل اروپا رسیده و مترجم متعهدی شده، طرفداران فدائی‌ها و بالاخره توده‌ایها در کیهان. این هم بخش دیگری از سرگذشت کیهان بود که عینا در جامعه بعدها شاهد آن در ابعاد مهم و بزرگ شدیم. این دو روی یک سکه بود. یک روی آن دسته بندی‌های سیاسی داخلی و روی دیگر آن تلاش دسته بندی‌های تازه به حکومت رسیده‌ ها برای تصاحب کیهان بود.

ما، آنشب تقریبا همین نکات را، باضافه نحوه کنترل مطبوعات در دوران شاه برای بنی صدر گفتیم. بر خلاف ساعت اولیه ورود ما به خانه و به اتاق پذیرائی او، که وی بی‌اعتناء به ما حرف‌های خودش را می‌ زد و به نوعی هم سعی داشت اینطوری توی دل ما را خالی کند و نشان بدهد که کار تمام است و او رئیس جمهور برگزیده آیت الله خمینی است، در این بخش بدقت به حرف‌های ما گوش کرد و البته اغلب سرش پائین بود و تسبیح شاه مقصود صد دانه‌اش را می‌ شمرد و یا دور انگشت می‌ چرخاند. به بخش مربوط به حضور حاج مهدیان آهن فروش و حجت الاسلام هادی در کیهان بیشتر توجه کرد و با تمسخر، سئوالی هم بصورت متلک کرد، که معلوم بود کنایه‌اش به آیت الله بهشتی در پشت صحنه این دو حضور بود.

دیدار ما با این گزارش تمام شده بود و فکر می‌ کنم از وقت شام هم مقداری گذشته بود، چون از پشت در می‌ شنیدیم که در اتاق دیگر سفره انداخته اند و منتظرند. ما به قصد رفتن بلند شدیم و بنی صدر همانطور زیر زبانی و تو دماغی به سلامتیان سفارش کرد که برای انتخابات یک ستاد مطبوعاتی با کمک ما راه اندازی کند. نیم خیزی به رسم خداحافظی از روی مبل تک نفره‌ای که روی آن نشسته بود کرد و ما از اتاق خارج شدیم. کفش‌ها را پوشیده و برای آزاد شدن از آن فضای سنگین پله‌ها را چند تا یکی پائین آمدیم و توی راهرو با صدای بلند از آنها که پشت در اتاق‌ها بودند و احتمالا زن و فرزند و مادر و مادر بزرگ و اقوام بودند خداحافظی کردیم و بیرون آمدیم. سلامتیان تا دم در خانه ما را بدرقه کرد و خواست قراری بگذارد که ما گفتیم تلفن می‌ کنیم. او به داخل خانه بازگشت و ما به کوچه زدیم. من سکوت کردم تا علیرضا فرهمند سخن بگوید. او زرنگی کرد و با سئوال صحبت را شروع کرد: نظرت چیه؟

من که دلم نمی‌خواست تا قبل از جلسه یکشنبه نظری قطعی بدهم، تنها گفتم: صد رحمت به اجداد علی اصغر حاج سیدجوادی. این بابا در آسمان پرواز می‌ کند!

و او اضافه کرد: بله. پاش روی زمین نیست!

تا پیچ شمیران پیاده رفتیم. کمتر حرف زدیم و بیشتر فکر کردیم. تقریبا گیج و منگ شده بودیم. خانه ما دو نفر فاصله زیادی از هم نداشت. او حوالی بیمارستان زنان، یعنی چند صدمتر بالاتر از پیچ شمیران زندگی میکرد و من ابتدای خیابان سعدی شمالی. او همیشه برای بیان نظرش محتاط بود و من منتظر نتیجه مشورت روز یکشنبه. از هم جدا شدیم بی‌آنکه به نظری قطعی درباره کار با ستاد تبلیغات انتخاباتی بنی صدر رسیده باشیم.

جلسه یکشنبه، با گزارش من از همین دیدار شروع شد و تقریبا وقت زیادی از جلسه را هم به خودش اختصاص داد. کیانوری با دقت بسیار و حتی با پرسش درباره برخی جزئیات به گزارش من گوش کرد. هاتفی از اینکه شانه خالی کرده و به این دیدار نیآمده بود ابراز شادمانی کرد و همانجا هم یکبار دیگر تکرار کرد که "سلامتیان" اصفهانی تیز هوشی است. کیانوری گفت حیف که دنبال بنی صدر افتاده. هاتفی گفت فکر نمی‌کنم، اما اگر همه اطرافیان بنی صدر باندازه او تیز هوشی سیاست داشته باشند که کلاهمان را باید بیاندازیم بالا. پرتوی مطابق معمول سکوت کرد و وارد بحث نشد.

رسیدیم به این که با پیشنهاد بنی صدر برای درست کردن ستاد مطبوعاتی او چه باید کرد؟ هاتفی فورا گفت: من که نیستم!

کیانوری مدتی با مدادی که جلوی دستش بود بازی کرد. این عادت او موقع فکر کردن و تصمیم گرفتن بود. بالاخره پس از مدتی بالا و پائین کردن آنچه در ذهنش بود، گفت: نه! این رابطه را قطع کن. اگر بنی صدر رئیس جمهور شود، حزب باید مناسبات رسمی و علنی با او داشته باشد، مثل مناسبات با هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس و یا مناسبات مکاتبه‌ای با دفتر امام. اگر هم رئیس جمهور نشود، او وارد جنگ و جدالی شده که یا پر و بالش را بعدا خواهند چید و یا بکلی از صحنه حذفش خواهند کرد و کاره‌ای نخواهد بود که رابطه‌ای با او لازم باشد. بنابراین، ادامه این رابطه و جلو رفتن آن در هر دو صورت نه برای حزب مفید است و نه برای وضعی که تو فعلا در سازمان غیر علنی داری. در صورت اول، بعد از رئیس جمهور شدن بنی صدر باید بروی توی دم و دستگاه او و اگر شناسائی شوی هم برای حزب بد است که پنهانی کنار بنی صدر قرار گرفته‌ای وهم برای خودت، چون خطر شناسائی و تعقیب و مراقبت و لو رفتن بقیه توده ایهائی که با آنها در ارتباط هستی وجود دارد. اگر حادثه و جنجالی هم پیش نیآید و محترمانه کنار گذاشته شوی، از دو طرف سوخته ای. بنابراین بهتر است کنار بکشی تا ببینیم انتخابات به کدام طرف می‌ رود و از درون آن چه چیز بیرون می‌ آید. لازم هم نیست دلیلی برای سلامتیان بیآوری. دیگر تماس نگیر. آن دوستت هم (فرهمند) خودش می‌ داند چه بکند. تو بگو خوشت نیآمده و نمی‌خواهی این رابطه را داشته باشی.

معمولا توصیه‌ها و یا دستورات کیانوری با مقاومتی از طرف ما روبرو نمی شد، حتی اگر زیاد هم آن را قبول نداشتیم، اما آنچه دراین رابطه گفت کاملا مورد تائید هر سه نفر ما قرار گرفت. تحلیلی دقیق از موقعیت کرده بود و برایتان خواهم گفت که بعد از رئیس جمهور شدن بنی صدر هم اتفاقا مناسبات رسمی با او برقرار شد و رابطه به همان سمتی رفت که کیانوری پیش بینی کرده بود. بنی صدر علیرغم آنکه حزب توده ایران از وی حمایت نکرده بود، پس از رئیس جمهور شدن مناسبات رسمی با حزب را برقرار کرد که در واقع مناسبت رئیس جمهور با حزب بود و نه تمایل فردی بنی صدر. هم با کیانوری ملاقات می‌ کرد و هم با رفیق عموئی و در چارچوب بسیار رسمی اوضاع کشور و بویژه خطرات خارج. و این قطعا با تائید آیت الله خمینی بود، چون اگر غیر از این بود می رفتند این خبر را به گوش خمینی می رساندند و یک پرونده می گذاشتند زیر بغلش. باندازه کافی مخالف و حتی دشمن در میان روحانیون و حکومتی ها داشت که این کار را بکنند. این مناسبات با حزب البته تا وقتی بود که با مجاهدین خلق عقد اخوت نبسته بود. وقتی با مجاهدین خلق متحد شد، مناسباتش را با حزب محدود و محدودتر کرد. آن بنی صدری که بعد از ظهر حمله ارتش صدام حسین به ایران و رسیدن هواپیماهای توپولوف عراق به فرودگاه مهرآباد و کهریزک تهران برای تشکیل جلسه شورای عالی دفاع کشور، از کیانوری هم دعوت کرد و دبیر اول حزب توده ایران در این جلسه با حضور فرماندهان سپاه و ارتش و وزیر دفاع و شخص بنی صدر در زیر زمین کاخ ریاست جمهوری شرکت کرد، وقتی با مجاهدین خلق یک کاسه شد، دیگر آن بنی صدر نبود. شما آن سخنرانی آخرین 22 بهمنی که رئیس جمهور بود را اگر به خاطر داشته باشید، متوجه می‌شوید من چه می‌ گویم. همان سخنرانی که فریاد زد "خاک برسرتان، شماها که در مسکو هم تو سری خور و دنباله رو بودید، حالا هم دراینجا همان روش را ادامه میدهید." من نقل به مضمون کردم و این را هم تاکید  کنم تا مبادا فردا ایشان بگوید خیر جمله‌ای که من گفتم اینجاش آنجوری بود. مضمون صحبتش همین بود و خطابش هم به حزب توده ایران و منظورش از دنباله روی هم دنباله روی از آقای خمینی و لابد گروه آیت الله بهشتی و رفسنجانی و باهنر، موسوی اردبیلی و همین علی خامنه‌ای بود که با او مخالف بودند. بنی صدر تمایلش این بود که حزب ما در آن جنگ قدرت و یا جنگ سیاسی که راه افتاده بود، با مجاهدین خلق و گروه‌های کوچک مائوئیستی که خود را طرفدار او معرفی می‌ کردند و یا دفتر همآهنگی‌های مردم با رئیس جمهوری که در واقع حزب بنی صدر بود، علیه همین روحانیون متحد شود و چون نشده بود، او این توهین‌ها را از پشت تریبون سالگرد انقلاب به ما کرد.

بهرحال و علیرغم حمایت ما از "حسن حبیبی" که بخشی از روحانیت مبارز و حوزه علمیه و گروه‌های دیگر هم از او حمایت کرده بودند، بنی صدر بصورت قاطع و با 11 میلیون رای پیروز شد و اولین رئیس جمهور ایران شد. آن انتخابات، بنظر من و با اطلاعاتی که اکنون در باره سکته قلبی آیت الله خمینی در آن دوران داریم، مستقیما متاثر از این سکته و غیبت آیت الله خمینی از صحنه سیاسی کشور بود. این احتمال وجود داشت که اگر وی سکته نکرده و از قم به بیمارستان منتقل نشده بود، انتخابات ریاست جمهوری سمت و سوی دیگری می‌ گرفت. حتی ممکن بود آیت الله خمینی را علیرغم عزم قاطعی که برای جلوگیری از ورود روحانیون به عرصه اجرائی داشت راضی کنند و یک روحانی، مثل خود آیت الله بهشتی و یا یک غیر روحانی مثل رجائی کاندیدای ریاست جمهوری شود. و یا حتی با سخنرانی های خودش "حسن حبیبی" را جلو بکشد. بنظر من اگر آیت خمینی را میتوانستند راضی کنند - که البته بسیار بعید و دشوار بود- با ورود به صحنه آیت الله بهشتی موافقت کند، او که بسیار هم برای این مقام اشتیاق داشت و زمینه رای هم داشت، علیرغم همه سمپاشی‌هائی که مجاهدین خلق کرده بودند اگر بیشتر از بنی صدر رای نمی آورد، کمتر نمی آورد. کافی بود مردم نظر و تمایل آیت الله خمینی را حدس بزنند که مثلا به بهشتی است و آنوقت با موقعیتی که روحانیت در آن زمان داشت و نفوذ کلامی که در میان توده‌های مردم داشت نتیجه بکلی متفاوت بود و امکان نداشت بنی صدر پیروز انتخابات شود.

انتخابات در شرایطی برگزار شد که نه کاندیدای اسم و رسم داری در برابر بنی صدر وجود داشت و نه آیت الله خمینی در صحنه بود. روحانیت هم چند پارچه شده بود و بدنبال حدس و گمان و تفسیر کلمات و جملات چند پهلوی رهبر و درک و استنباط با فلان اشاره ابرو و یا فلان نگاه زیر چشمی به فلان کس و یا به فلان سمت. این گرفتاری در دوران رهبری آقای خامنه ای هم ادامه یافت و حتی بمراتب بیش از دوران آیت الله خمینی. درست مانند زمان قلدری رضاشاه که در خاطره نویسی ها بسیار به آن اشاره شد و یا دیکتاتوری مطلق محمدرضا شاه که نگاه و اشاره او برای مملکت تکلیف روشن می‌ کرد

من برای شما از مراسم تحلیف و ابلاغ حکم ریاست جمهوری بنی صدر در بیمارستان قلب گفتم. همان مراسمی که یکی از لات‌های حزب زحمتکشان بقائی در سالهای قبل از کودتای 28 مرداد بنام "احسان موجدی" در سالن مراسم که در بیمارستان برگزار شد صندلی ارج آورد و کرکره پشت سر آقای خمینی را بست تا نور به دوربین‌ها نتابد. چقدر دلم می‌ خواهد این مراسم را یکبار دیگر از تلویزیون پخش کنند و یا روی یوتیوب بگذارند.

 

 این دیدارهای رفیق کیانوری با بنی صدر هم در جلسات یکشنبه طرح می‌ شد؟

 

-  بله. اگر وقت دیداری گرفته شده بود به ما می‌ گفت که فلان روز برای فلان موضوعات وقت ملاقات داده اند و بعد هم گزارش کوتاهی از آن می‌ داد و اگر در فاصله یک هفته ملاقاتی فوری پیش آمده و انجام شده بود خلاصه‌اش را برای ما می‌ گفت. البته، شک ندارم که در جلسات هیات سیاسی مشروح‌تر و دقیق‌تر آن را گزارش میداد، مگر مسائلی که به کارهای ما مربوط می‌ شد که در جلسه یکشنبه همراه با توصیه هائی مطرح می‌ شد.

 

 

 

واقعا بنی صدر زنده یاد کیانوری را برای شرکت در جلسه شورای عالی دفاع دعوت کرد؟

 

-  بله. این خبر فاش نشده‌ای نیست که من برای شما گفتم. یکبار خود کیانوری در این مطالبی که بعد از آزادی از زندان نوشته طرح کرده و منتشر شده است.

من یک نکته‌ای را به شما بگویم و آن این که گوشتان به این مزخرفاتی که درباره جاسوسی و وابستگی می گویند بدهکار نباشد. بنظر من همه رهبران جمهوری اسلامی هم خودشان خوب می‌ دانند این چیزهائی که می‌ گویند صرفا یک جنگ تبلیغاتی است علیه حزب و توجیه یورش به آن و جلوگیری از فعالیت آن. درست همان کاری که شاه برای جلب نظر امریکا و انگلیس کرد و پدرش با حزب کمونیست ایران برای جلب توجه آلمان هیتلری و انگلستان کرد. چطور ممکن است کسانی که سالهاست موشک می‌ فرستند لبنان و انواع مناسبات را با گروه‌ها و احزاب و سازمان‌های اسلامی دارند ندانند نوع مناسبات حزب توده ایران با احزاب کمونیست جهان و در راس آنها حزب کمونیست اتحاد شوروی بر چه مبنائی بود؟ اگر ادعاهای آقایان را جدی تلقی کنیم آنوقت باید گفت حزب کمونیست فرانسه هم جاسوسی کرده که خبر قریب الوقوع بودن حمله ارتش صدام حسین به ایران را به اطلاع رهبری حزب توده ایران رساند و حزب توده ایران هم جاسوسی کرده که این خبر را دراختیار آیت الله خمینی و یا هاشمی رفسنجانی و خامنه‌ای و شاید بنی صدر گذاشته است. مسئله همین است. حزب در کوران دفاع از انقلاب ایران، در میان خانواده احزاب کمونیست دارای وزن و اعتبار ویژه‌ای بود و آنچه بعنون ارزیابی درباره انقلاب ایران منتشر می‌ کرد حرف و کلام آخر بود. اساسا احزاب کمونیست جهان دارای یک چنین پیوندی بودند و هنوز هم علیرغم ضربات وارد آمده به جنبش کمونیستی جهان و بویژه در اتحاد شوروی دارای همین پیوند هستند. انقلابیون جهان از انقلاب در سراسر جهان دفاع می‌ کنند. همین حالا مناسبات میان احزاب کمونیست در امریکای لاتین مگر غیر از اینست؟ این بسیار طبیعی بود که حزب کمونیست اتحاد شوروی مستقل از تحلیل و ارزیابی حزب توده ایران از انقلاب ایران نظری نداشته باشد و یا حداقل نظری مخالف آن را اعلام و تبلیغ نکند. مسئله را از این زاویه باید دید و نه از زاویه وابستگی، چرا که اگر اینطور ببینید آنوقت این حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که وابسته به حزب توده ایران بود و نه برعکس. حتی شما خواندید که کیانوری در نوشته‌های بعد از زندانش که فکر می‌ کنم مصاحبه با کیهان هوائی به سردبیری "عباس سلیمی نمین" بود یا با روزنامه جمهوری اسلامی و من هر دو این مصاحبه را در آرشیو خودم دارم، گفت که حزب ما با ورود ارتش سرخ به افغانستان مخالف بود و قرار بود بعد از روی کار آمدن "آندرپُف" از طریق شمال، - چون اجازه خروج و سفر به هیچیک از رهبران حزب توده ایران نمی‌دادند- برود مسکو و در آنجا این نظر را بگوید. حتی کیانوری این عمل و تصمیم اتحاد شوروی را حماقت برژنف اسم برد. اسم این می‌ شود وابستگی؟ شاید همان اصطلاح چسبندگی که کیانوری به کار برد دقیق باشد. به این مفهوم که ما برخی ملاحظات را در نظر می گرفتیم و شاید اگر نمی گرفتیم بهتر بود. مثلا درباره ورود ارتش سرخ به افغانستان حزب ما با همان صراحتی که کیانوری گفت مخالف بود و ایکاش این مخالفت خود را در یک اطلاعیه و یا مقاله و یا تحلیل اوضاع افغانستان و منطقه اعلام می کرد، اما نکرد و گذاشت برای دوران بعد از برژنف و آن هم در دیدار مستقیم با رفقای شوروی.

نکته بسیار مهم دیگری را همیشه باید بخاطر داشت و آن اینکه اتفاقا از نقاط قوت حزب ما یکی هم همین اعتبار و ارتباطی بوده که با احزاب برادر و در راس آنها حزب کمونیست اتحاد شوروی داشت. ما در سالهای دشوار دفاع از انقلاب 57 و حاکمیت برآمده از آن، از چنین حمایت جهانی و بویژه حمایت اتحاد شوروی برخوردار بودیم و این یک امتیاز بزرگ بود. شما برای آنکه وزن و اعتبار نظر حزب و تعهد احزاب کمونیست جهان به این نظر را در ارتباط با انقلاب ایران بدانید، برایتان یک نمونه می‌ آورم. در همان دوران جلسات یکشنبه، رادیو ملی که بعدها شد "رادیو صلح وترقی" و از مسکو برنامه به زبان فارسی پخش می کرد چند بار مطالبی را پخش کرد که با سیاست حزب ما در پشتیبانی از انقلاب و حاکمیت وقت زاویه داشت. در این رادیو کسانی کار می کردند که با باکو و فرقه دمکرات آذربایجان و حزب کمونیست آذربایجان در تماس بودند. این مسئله در جلسات ما طرح شد و کیانوری گفت که از طریق "عباس ندیم" که بعنوان سرپل ارتباط‌های حزب در آلمان دمکراتیک مانده و پس از انقلاب به ایران نیآمده بود، پیغام فرستاده که اگر یکبار دیگر، فقط یکبار دیگر این مسئله تکرار شود، در همینجا، یعنی در تهران حزب یک اطلاعیه علیه رادیو ملی صادر خواهد کرد. و گفته این را به رفقای شوروی هم بگوید. این عین مضمون جمله اوست. بنابراین، حزب ما یک جبهه جهانی را به سود انقلاب ایران بسیج کرده و پشت سر خود و پشت سر انقلاب قرار داده بود. این را شما به هیچ وجه دست کم نگیرید. از هر شاهدی زنده‌تر در این باره، مصاحبه ایست که در همین یکسال اخیر هاشمی رفسنجانی با روزنامه همشهری و در کشاکش سیاست‌های ماجراجویانه احمدی نژاد و خطر حمله به ایران کرد. در آنجا همین مسئله را با همه ظرافت‌هائی که بکار بُرد تا دفاع از حزب ما تلقی نشود، بی‌آنکه اشاره به سهم خود و یا خامنه‌ای و دیگران بکند، مسئله را اینگونه طرح کرد: "ما در حمله به حزب توده و دستگیری رهبران آن اشتباه کردیم. با این دستگیری باعث شدیم شوروی عمل به قرارداد نظامی که با صدام حسین داشت را شروع کند و سیل سلاح به طرف عراق سرازیر شد." (*)

در واقع هاشمی رفسنجانی به همان نکته‌ای اعتراف کرد که من به شما گفتم. یعنی بخشی از اعتبار و قدرت حزب ما همیشه در همبستگی و پیوندش با احزاب برادر و بویژه حزب کمونیست اتحاد شوروی بود، تا این حد که اتحاد شوروی قرار داد رسمی و چند ساله نظامی خود با صدام حسین را که اعتبار بسیار مهمی در سطح منطقه خاورمیانه داشت بموجب نظر و سیاست حزب توده ایران در دفاع از انقلاب و حاکمیت برآمده از آن متوقف کرده بود. اسم این می‌ شود دنباله روی ما از حزب کمونیست اتحاد شوروی؟ اسم اینها می‌ شود جاسوسی؟ دهها خبر و اطلاع بسیار مهم را حزب کمونیست اتحاد شوروی در اختیار رهبری حزب ما گذاشت تا به اطلاع رهبران جمهوری اسلامی برسانیم و هشدار بدهیم. همین کار را احزاب کمونیست دیگر جهان کردند. همین کار را حزب کمونیست عراق کرد که به موقع خود درباره نوع مناسبات حزب ما در آن سالهای دشوار بعد از انقلاب با "عزیزمحمد" دبیراول حزب کمونیست عراق برایتان خواهم گفت. درباره مناسبات با حزب کمونیست سوریه هم برایتان خواهم گفت. در هر دو این مناسبات من هم نقش داشتم و هم ناظر بودم که بموقع‌اش صحبت می‌ کنیم. ما یک اردوگاه انقلابی را در جهان برای دفاع از انقلاب ایران بسیج کرده بودیم. شما در کارزار تبلیغاتی که علیه حزب ما راه انداخته اند و هزاران صفحه را با اسامی مختلف و با کمک افراد بازجوی جنایتکاری نظیر "رحیم پور ازغندی" که عضو شورای انقلاب فرهنگی شده، یا حسین شریعمتداری و دیگران و دیگران و انواع مؤسسات باصطلاح پژوهشی و تاریخ نگاری شفاهی راه انداختند، یک کلام درباره این بخش از فعالیت‌ها و مناسبات حزب توده ایران و یا نقشی که این مناسبات در دفاع از انقلاب ایران داشت پیدا نمی‌کنید، درحالیکه آقایان یا از قبل می‌ دانستند و یا در بازجوئی‌ها کاملا از آن اطلاع یافتند اما به نفع خودشان نمی‌دانند در باره آنها صحبت کنند.

بنابراین، با سرافراشته باید از این مناسبات بین المللی دفاع کرد و به آن افتخار کرد که چنین جای برجسته‌ای حزب ما در میان احزاب برادر داشته است. آن دعوتی که آقای بنی صدر از کیانوری برای شرکت در اجلاس فوری شورای عالی دفاع در روز اول حمله عراق به ایران، جهت بررسی این حمله و جستجوی تدبیری ملی برای دفاع از میهن تشکیل داد بموجب همین اعتبار حزب ما و اهمیت نظر و رابطه ما با حزب کمونیست اتحاد شوروی بود و الا عاشق چشم و ابروی کیانوری نبود و چشم دیدن حزب ما را هم نداشت. چنان که دیگران نداشتند و جلوی ادامه آن حضور را هم گرفتند. البته، من به هیچ وجه زیر بار این نمی‌روم که بنی صدر سر خود دست به چنین اقدام و چنین دعوتی زد. کسی چنین جراتی را نداشت، مگر اینکه مسئله با بیت آیت الله خمینی و با شخص او طرح کرده و موافقت او را گرفته باشد. هم بنی صدر و هم دیگر سران وقت جمهوری اسلامی همان نکته‌ای را میدانستند که حالا هاشمی رفسنجانی پس از35 سال بر زبان می‌ آورد. این که حزب ما پل ارتباط و جلب حمایت اردوگاه وقت انقلاب جهانی در دفاع از انقلاب 57 بود. البته تا روزی که حاکمیت آن به آن انقلاب و آرمان‌های آن پشت نکرده بود. ضمنا ارتباط ما همیشه با احزاب کمونیست حاکم و یا غیر حاکم بود نه با دولت ها. حتی در مورد اتحاد شوروی. من همیشه نظرم این بوده که نباید مرعوب حملات تبلیغاتی شد. چرا ما باید بترسیم و یا مرعوب شویم؟ حتی اگر تمام آن ادعاهائی که درباره درخواست رفقای شوروی از حزب ما برای نقشه و یا هر سند دیگر مربوط به یک هواپیمای اف 14 که در خلیج فارس سقوط کرده بود درست باشد، کجای این کار عیب دارد؟ اگر میگ شوروی در خلیج فارس سقوط می‌ کرد، ارتش شاه تمام اسناد آن را دو دستی تقدیم امریکا نمی‌کرد؟ یا همین حالا جمهوری اسلامی چنین رابطه ای با دولت سوریه و یا حزب الله لبنان ندارد؟ این هم خودش بخشی از نبرد اردوگاه انقلاب جهانی علیه اردوگاه ضد انقلاب جهانی بود و همچنان هم هست. همین حالا من شک ندارم که روسیه و یا کره شمالی و یا چین با نگرانی تکنولوژی موشکی‌ و یا اتمی را در اختیار جمهوری اسلامی می‌گذارند زیرا بیم دارند توسط شبکه جاسوسی امریکا و اسرائیل در دستگاه‌های امنیتی و نظامی ایران اطلاعات مربوط به آنها را منتقل کنند به امریکا و اسرائیل. ضمن آنکه شما مورد دیگری جز همان ماجرای هواپیمای اف 14 که دریادار افضلی را متهم به آن کردند پیدا نمی‌کنید. شما نگاه کنید در تمام ادعاهائی که در کتاب‌های منتشر شده بر مبنای بازجوئی‌های زندان مطرح شده اشاره‌ای به محتوای فلان سندی توطئه آمیز که ما داده باشیم و یا رفقای شوروی داده باشند پیدا نمی‌کنید. چرا؟ برای اینکه آن سند‌هائی که می گویند داده ایم و یا گرفته ایم، یا تحلیل اوضاع سیاسی کشور و تاکید بر ادامه سیاست حمایت از انقلاب ایران بوده و یا فلان اطلاع برای دفاع از ایران در برابر امریکا. بقیه داستان سرائی‌هائی که می‌ کنند یک حقه بازی تبلیغاتی است. مثلا مطرح کردند که حزب شمار اعضای سپاه را به شوروی اطلاع داده است. این که شمار اعضای سپاه پاسداران چند نفر است؛ واقعا خبراست؟ زیر و بالای سپاه را الان از طریق ماهواره دارند. آنها (شوروی وقت) که با شلیک لیزری هلیکوپترهای امریکا را در طبس خاکستر کردند و جلوی بمباران تهران و جماران را گرفتند نیاز به این داشتند که بدانند تعداد اعضای سپاه پاسداران چند نفر است. مسخره نیست؟

و یا این اتهام که فلان کس جاسوس بوده، زیرا یک بار فلان مقام سفارت شوروی را دیده، و یا فلان کس جاسوس بوده چون یکبار یک بسته‌ای را به یک مقام سفارت داده و الی آخر. خوب محتوای این بسته ها چه بوده؟ فلان ملاقات چرا انجام شده؟ شما این بخش آن را پیدا نمی‌کنید، زیرا اگر بگویند و بنویسند و منتشر کنند که محتوای این دیدارها و ملاقات‌ها و بسته‌ها چه بوده، آنوقت تمام بهانه‌هائی که با ادعای آنها به حزب ما یورش آوردند نقش بر آب می‌ شود. مثلا ما تحلیل سیاسی از اوضاع کشور را از طریق فلان کارمند سفارت شوروی داده ایم تا برای روابط بین الملل حزب کمونیست اتحاد شوروی بفرستد. خوب کجای این کار عیب دارد؟ من اطلاع دارم یک نامه ای بعد از ورود ایران به خاک عراق رفقای شوروی بعنوان هشدار برای حزب ما فرستادند. این نامه را در یک قاب عکس جا سازی کرده و به حزب رساندند. این را دقیقا آقایان با جزئیاتش در بازجوئی ها در آورده اند اما صدایش را در نمی آورند. در این نامه رفقای شوروی ابراز نگرانی کرده بودند که ادامه پیشروی ایران در خاک عراق این خطر را در پی دارد که امریکا مستقیما وارد عمل شده و جنوب ایران را از ایران جدا کند. در این صورت ما هم ممکن است مجبور شویم برای مقابله با این ورود و دخالت، وارد عمل شویم. و در پایان هم چند نکته را یاد آوری کرده بودند. این سند و این نامه الان در دست آقایان است. چرا آن را منتشر نمی کنند؟ خوب، منتشر کنند تا مردم ایران بدانند با چه دلسوزی رفقای شوروی نگران اشغال جنوب ایران و جدا کردن بخشی از خاک ایران بودند و با چه اعتماد و اطمینانی چنین مسئله ای را با حزب توده ایران در میان گذاشتند. اینها اسمش جاسوسی است و یا خدمت؟ این یعنی آن که حزب ما می خواست کودتا کند؟ ما می خواستیم کودتا کنیم و یا آنها که فکر می کردند در عرض یک هفته بغداد را خواهند گرفت و نزدیک بود نیمی از ایران را برای همیشه بدهند دست امریکا؟ اگر ریگی به کفش نداشتند و ندارند، فقط همین سند و همین یک نمونه جاسوسی ما را در مطبوعات منتشر کنند. بدهند به آقای شریعتمداری تا درکیهان منتشر کند تا مردم هم بدانند.

من یک ماجرای بسیار جالبی را در همین ارتباط‌ها برای شما بگویم. یکبار، همان اوائل که سپاه پاسداران را داشتند درست می‌ کردند، از تلویزیون مرد ریشوئی را درحال آموزش رزمی نشان دادند که شبیه جوانی‌های فیدل کاسترو بود. فیلم هم در یکی از پادگان‌های نظامی گرفته شده بود و لباس رزمی آن مرد ریشو هم هنوز سبزو به رنگ لباس پاسداران نبود، بلکه به رنگ سربازی دوران شاه بود. تلویزیون یک مصاحبه‌ای هم با او در همان محل انجام داد و اسم ایشان را برادر "ابوشریف" اعلام کرد. جلسات یکشنبه ما تازه کارش را آغاز کرده بود. یعنی دفتر باز شده بود و دیدارهای ما با کیانوری در همان دفتر طراحی خیابان یوسف آباد تشکیل می شد. کیانوری پرسید: دیشب تلویزیون را دیدید؟ هر سه نفر ما دیده بودیم. و فورا گفت "ابوشریف" را دیدید؟ گفتیم بله. گفت: هیچکدامتان اسم واقعی آن فرمانده ریشوئی که جوان‌ها را آموزش میداد می‌ دانید؟ نه من میدانستم و نه هاتفی نه پرتوی. فقط میدانستیم اسمش را در تلویزیون"ابوشریف" گفته اند. کیانوری گفت: نه. اسمش ابوشریف نیست. طبق عادتی که داشت دیگر موضوع را ادامه نداد، اما فراموش نکرد.

بعد از رئیس جمهور شدن بنی صدر و آغاز دیدارهائی که اغلب به همراه رفیق عموئی با بنی‌صدر در دفتر ریاست جمهوری داشتند، در یکی ازجلسات یکشنبه گفت: یادتان هست گفتم آن فرمانده ریشو را می‌ شناسید یا نه؟ هر سه یادمان بود. سپس گفت: امروز بعد از ملاقات با بنی‌صدر و عموئی از پله‌های ساختمان ریاست جمهوری پائین می‌ آمدیم که با همان آقای فرمانده که به همراه چند نفر دیگر از پله‌ها بالا می‌ آمد روبرو شدیم. من او را شناختم. او هم من را شناخت، اما بشدت نگران بود که نکند من آشنائی بدهم. من فقط به عمق چشم هایش نگاهی کردم و منتظر ماندم تا با بنی صدر و بقیه سلام و احوالپرسی بکند. نوبت به ما که درحال رفتن بودیم رسید. فقط آهسته که دیگران نشوند گفتم: حال شما چطور است آقای زمانی؟ متوجه شد که او را شناخته‌ام، اما قصد ابراز آشنائی در برابر دیگران را ندارم. به همین دلیل با خیال آسوده سری به علامت آشنائی و تشکر تکان داد و با عجله عبور کرد و همراه بقیه رفتند به داخل ساختمان ریاست جمهوری و ما هم برگشتیم به دفتر حزب. این آقا اسمش ابوشریف نیست. اسمش عباس زمانی است و قبل از انقلاب در فلسطین بود. یکبار همراه دو نفر دیگر، که از رفقای فلسطینی ما بودند، آمد به آلمان دمکراتیک و در برلین شرقی خود را رزمنده فلسطینی معرفی کرده و درخواست دیدار با من را کرد. این درخواست را به من اطلاع دادند و من ایشان را دیدم و مثل رفقای خودمان که برای کارهای حزبی به برلین شرقی می‌ آمدند در آپارتمان کوچکی که در اختیار داشتیم او را جا دادم. خلاصه حرفش تقاضای اسلحه و یک فرستنده رادیوئی بود. من با زحمت زیاد توانستم به او تفهیم کنم که حزب ما اسلحه پخش کن نیست و فرستنده رادیوئی هم در جیبش ندارد که به کسی بدهد. تازه، خود ما هم در کشورهای شرقی مهمان هستیم و امکاناتمان را از آنها می‌گیریم. از من خواست که این درخواست را با رفقای شوروی در میان بگذارم. گفتم من نمی‌توانم نقش واسطه را بازی کنم. یعنی اسلحه و فرستنده بگیرم و بدهم به شما، اما یک کار می‌ توانم برایتان بکنم. می‌ توانم شما را به رفقای شوروی معرفی کنم تا خودتان هر حرف و تقاضائی دارید مستقیما با آنها در میان بگذارید. بسیار استقبال کرد. چند روز در همان خانه منتظر ماند. من مسئله را به رفقای آلمان دمکراتیک و رفقای شوروی که در برلین مستقر بودند اطلاع دادم و دست آنها را گذاشتم در دست هم.

چی دادند و چی گرفتند را نمی‌دانم اما وقتی می‌ خواست برگردد به آن طرف مرز و برود به فلسطین چند بار من را بغل کرد و بوسید. البته آن موقع ریش نداشت و به همین دلیل شب اولی که در تلویزیون دیدمش کمی شک کردم که خودش است یا نه. وقتی چهره به چهره شدیم هم چهره‌اش را شناختم و هم برق چشم هایش موقع دیدن من جای شک باقی نگذاشت.

این ماجرا را بعنوان یک نمونه برایتان گفتم تا ببینید این مزخرفاتی که در توجیه حمله به حزب و پشت کردن به انقلاب 57 در باره وابستگی و جاسوسی سر هم می‌کنند چقدر بی‌اعتبار است و چقدر خودشان بهتر از هرکسی میدانند چرا این دروغ‌ها و مزخرفات را می‌ گویند.

 

-  این آقای ابوشریف حالا کجاست؟

 

-  اولا ابوشریف نیست و عباس زمانی است. دوم این که ایشان از جوان‌هائی بود که با حزب ملل اسلامی نزدیک بود. یعنی با کاظم بجنوردی و سرحدی زاده و بقیه شان. وقتی بجنوردی و سرحدی زاده و دیگران لو می‌ روند و دستگیر می‌ شوند، او موفق به فرار می‌ شود و می‌ رود فلسطین. بعد از انقلاب هم مثل همه مهاجرین سیاسی به ایران بازگشت و شد از بنیانگذاران سپاه پاسداران. در جریان کشاکش میان بنی صدر و رهبران اصلی حزب جمهوری اسلامی و روحانیت مبارز او که عملا جزو چند فرمانده ارشد سپاه بود، از طرف بنی صدر بعنوان نامزد فرماندهی کل سپاه معرفی شد و آنطرفی‌ها هم که او را متمایل به بنی صدر تشخیص داده بودند، مصمم به جلوگیری از این انتصاب شدند. شما اگر بخاطر داشته باشید بنی صدر به فرمان آیت الله خمینی فرمانده کل قوا هم بود و این نوع انتصابات را میتوانست انجام بدهد. برخلاف دوران بعد از آیت الله خمینی که آقای خامنه ای سپاه و ارتش را در چنگ خودش گرفت و کرد پشتوانه رهبری اش. بالاخره هم با تضعیف بنی صدر ابوشریف و یا آقای زمانی از سپاه کنار گذاشته شد و بعنوان سفیر جمهوری اسلامی به پاکستان فرستاده شد و بعد هم وارد کارهای عجیبی شد که لابد مصاحبه هایش را با شکل و شمایلی که شبیه طالبان است در روزنامه ها خوانده اید. گفته که در ارتباط با آقای خامنه ای کارهای محرمانه در پاکستان می کرده است! بهرحال او هم از قربانیان جنگ قدرت و ماجرای بنی صدر شد. البته این نکاتش مورد نظر من نبود. من مسئله را از زاویه دیگری برایتان طرح کردم. همان دلائلی که برایتان گفتم. خودشان پرپر می زدند برای ارتباط با رفقای شوروی و آنوقت ما متهم می شویم به جاسوسی! خنده دار نیست؟

 

..................................

* هاشمی رفسنجانی در مصاحبه با همشهری: یك كار ضد دیپلماتیك در مورد شوروی انجام شد كه شاید هم لازم بود و آن، برخورد با حزب توده و دستگیری سران آن بود. این كار با تبلیغات گسترده همراه شد و به دنبال آن، روابط ما با شوروی مشكل شد.

- یعنی شما برخورد با حزب توده را درست نمی‌دانید؟

اگر آن كار را نمی‌كردیم، بهتر بود. ما حزب توده را زیر نظر داشتیم. من برای این حرف كه آنها به فكر كودتا بودند، دلیلی پیدا نكردم، البته به نفع شوروی فعالیت‌هایی داشتند.

 

----------

 

اصل این گفتگو را می توانید در همشهری 24 شهریور 1387 با این آدرس بخوانید:

 

http://www.hamshahrionline.ir/News/?id=5072

 

-------------------------------------

 

 

 

23 سربازان گمنام انقلاب

 

 

- خوشحالم که بیشتر پیام ها و نامه های رسیده در تائید و تشویق به ادامه این گفتگوست. دلم می خواهد از همه آنها که مشوق انتشار این گفتگو هستند تشکر کنم و از همه مهم تر، یکبار دیگر تاکید کنم، که آنچه من می گویم شرح کوتاهی است از آن جانفشانی بزرگی که همه توده ای ها، در هر سن و سال و موقعیت و مقامی برای حفظ دستآوردهای انقلاب عظیم 57 کردند. من در گوشه کوچکی از این فعالیت بزرگ جای داشتم و دیگران در گوشه های دیگر. اصلا تفاوت نمی کند که چه کسی، در چه سالی و یا از چه سالی شانه خود را زیر بار حزب و انقلاب داد، مهم اینست که همه به جان کوشیدیم. آن کلام فرزاد جهاد در دادگاهی که حجت الاسلام بی چشم و رو "ریشهری" ریاست آن را برعهده داشت، جمع بندی همه این تلاشی بود که به آن اشاره کرده و می کنم. آنجا که گفت "ما سربازان گمنام این انقلاب بودیم، که برای پیروزی و حفظ آن، به امید آنکه مردم ایران به آرزوی بزرگ خود برای عدالت و آزادی برسند، از جان خود گذشتیم!". آنشب که این سخن کوتاه در دادگاهی که ریشهری ریاست آن را داشت، درکنار سخنان متفاوت دیگران برای چند لحظه از تلویزیون و سپس رادیو پخش شد، من با عده ای دیگر از توده ای ها در مرزهای افغانستان، تصویر پربرفک تلویزیون جمهوری اسلامی و این صحنه را دیدیم و شنیدیم.

 

-  تلویزیون پخش کرد؟

 

-  بله. تلویزیون صحنه ای از دادگاهی را نشان داد که ناخدا افضلی و دیگران را به عنوان متهم بر صندلی نشانده و مثلا آخرین دفاع را از آنها ریشهری گرفته بود. کوشش کرده بودند با پخش این صحنه تضعیف روحیه را به توده ایها تزریق کنند و ضمنا به مردم هم بگویند که مشتی جاسوس محاکمه شده اند. تصویر و صدای فرزاد جهاد کوتاه تر از بقیه پخش شد و تصویر و صدای ناخدا افضلی کمی طولانی تر.

 

-  تلویزیون افغانستان پخش کرد؟

 

-  نخیر. تلویزیون افغانستان پخش نکرد، بلکه در آن زمان، ما در خانه ای که در ولایت "نیمروز" در مرز مشترک دو بلوچستان ایران و افغانستان در اختیار داشتیم، یک تلویزیون کوچک هم داشتیم که برایش یک آنتن بلند با یک آبکش معمولی که سر چوبی بلند نصب کرده بودیم به سمت ایران سوار کرده بودیم و شب ها، در آن دو، سه ساعتی که برق بود این تلویزیون را روشن می کردیم و برنامه های ایران را می دیدیم. این تصویری که برایتان گفتم را در اخبار ساعت 8 ایران از همین تلویزیون دیدیدم و اتفاقا در اخبار ساعت 2 بعد از ظهر هم آن را از رادیو ایران شنیده بودیم و با این پیش بینی که شب از تلویزیون پخش خواهد شد، آنتن را تنظیم کرده و اخبار ساعت 8 تلویزیون را دیدیم. رادیو بسیار صاف و خوب گرفته می شد. آنقدر قوی که انگار شما در زاهدان به اخبار ایران گوش می کنید. تصویر را نتوانستیم ضبط کنیم زیرا وسیله و امکان آن را نداشتیم، اما صدا را از رادیو ضبط کردیم، که اگر من بتوانم و وقت کنم همه بازمانده های این سالها را یکبار دیگر مرور کنم، شاید این نوار را هم میان وسائلم پیدا کنم. این ماجرا با آن ماجرای مربوط به شب اعدام گروه 10 نفره در زندان اوین فرق می کند. در آن ماجرا که بسیاری از زندانیان شاهد آن بودند، گروه ده نفره را که افضلی و عطاریان و کبیری، آذرفر، لطفی و فرزاد جهاد و دیگران در آن بودند را یکراست از حسینیه اوین به میدان تیرباران می برند. آنها را از میان دالانی که بدستور لاجوردی تواب ها و شکنجه گران میخ و سیخ بدست درست کرده بودند می برند و تیرباران کردند. حکم این تیرباران را هم ریشهری صادر کرده بود. اینها را کسانی که آنشب در حسینیه اوین بوده و شاهد بودند برای من تعریف کردند. لاجوردی به آنها که این دالان را درست کرده بودند دستور داده بود با میخ و سیخ و تیغی که در اختیارشان گذاشته شده بود به سر و صورت و پهلوی این 10 نفر بزنند و فرو کنند و اینطوری آنها را برای تیرباران بدرقه کنند. آنها را در همان اوین تیرباران کردند و بعد از این که حاج "داوود حلوائی" خبر پایان تیرباران آنها را به حسینیه می آورد، بدستور لاجوردی بین زندانیان حاضر در حسینیه شیرینی تقسیم می شود و او می گوید این جشن "به درک واصل شدن آن 10 نفر است". یکی از این ده نفر همان فرزاد جهاد بود که برایتان از آخرین دفاعش در دادگاه ریشهری گفتم. اتفاقا همان شب که از حسینه اوین برای تیرباران برده می شود، دو انگشت خود را بعنوان پیروزی بالا می برد و از همین دالانی که برایتان گفتم عبور می کند.

بهرحال، بحث من این بود، که آنچه می گویم، شرح جانفشانی همه توده ایهاست. یکی بیشتر و یکی کمتر. شما من را در شمار گروه "کمتر" جای بدهید. هر توده ای از این دوران، یعنی از دوران انقلاب و پس از انقلاب خاطراتی شنیدنی دارد. حتی اعضای سازمان جوانان. من آنچه را خود در آن نقش داشته ام گفته و می گویم و تردید ندارم که دیگران هم حرف برای گفتن بسیار دارند.

در برابر انقلاب 57 برای همه توده ای هائی که در سالهای مهاجرت مقداری حاشیه نشین شدند، بلکه برای همه نیروهای مذهبی و ملی و چپ غیر توده ای آشکارتر خواهد شد. البته به شرطی که پا به پای حوادث و رویدادها جلو بروند و در عین حال گذشته را هم مرور کنند.

 

-  از سلاح ها شروع کنیم؟

 

- موافقم، چون قرارمان هم همین بود. یعنی قرار بود بعد از ماجرای دیدار با بنی صدر من شرحی هم درباره سلاح هائی که توده ایها در جریان انقلاب بدست آورده بودند بدهم.

مسئله اینطور است که در جریان قیام مسلحانه و سقوط پادگان ها و کلانتری ها و ساواک و فتح زندان های شاه، بدست توده ایهائی که در این سنگرها نبرد کرده بودند هم مانند دیگران سلاح افتاد. در این فتح سنگرهای رژیم شاه آنجا که گلوله و مرگ بود، عمدتا توده ایها و گروه های چپ مذهبی و غیر مذهبی مانند چریک های فدائی و مجاهدین خلق جلو بودند. اما پس از سقوط مردمی که وارد سنگرهای فتح شده می شدند، از هر گروه و قشری بودند و البته با انگیزه های مختلف. عده ای فقط منتظر سقوط فلان پایگاه، ورود به آن و غارت بودند. مستقیما درجریان سقوط شهربانی و کمیته مشترک نه فقط به چشم دیدم، بلکه سعی کردم جلوی آن را بگیرم. حتی به دستگاه های تلفن و پریزهای برق هم رحم نمی کردند. هرکس، هرچه دستش می رسید بر میداشت. این مربوط به همان مراحل اولیه است که هنوز نیروهای نظامی مثلا در باغشاه و یا کمیته مشترک و یا کلانتری ها مقاومت می کردند. از روز دوم، یعنی از 22 بهمن که سقوط قطعی شد، کنترل اوضاع از سوی مدرسه رفاه و شورای انقلاب شروع شد. مردم سلاح را هم همینطور، یعنی مثل غارت وسائل بدست آوردند و اغلب هم سلاح ها را به خانه هایشان بردند. البته مقدار زیادی هم سلاح در مدرسه رفاه که ستاد رهبری انقلاب بود جمع شد. با صدور فرمان آقای خمینی مبنی بر اینکه هر کس سلاح بدست آورده آن را تحویل ستاد مستقر در مدرسه رفاه بدهد، طبیعی است که سیل اسلحه ای که مردم به خانه هایشان برده بودند، مطابق این فرمان که جنبه فتوای مذهبی هم داشت به سمت مدرسه رفاه سرازیر شد. از این مرحله به بعد تحویل سلاح، تحویل ساواکی ها و تحویل ژنرال های شاه که دستگیر شده بودند وارد مرحله جدیدی شد. مثلا زیر زمین مدرسه رفاه تبدیل شده بود به مرکز تحویل ساواکی ها و ژنرال های شاه. این مرکز مستقیما زیر نظر آیت الله خلخالی فعال شده بود. محاکمه گروه اول ژنرال های شاه هم در همین محل برپا شد و از ساعت 6 بعد از ظهر تا ساعت 12 شب تکلیف معلوم نبود که بالاخره با آنها چه خواهند کرد. یک گروه در تحریریه کیهان منتظر نتیجه محاکمه بود و چند خبرنگار و عکاس هم در مدرسه رفاه منتظر دریافت خبر و رساندن آن به کیهان بود. افرادی مثل ارتشبد نصیری رئیس ساواک شاه، سرلشکرخسرو داد فرمانده واحد هوانیروز و بقیه افراد گروه اول منتظر تصمیم نهائی بودند. من آنشب تقریبا تا ساعت 2 صبح در کیهان بودم. تا ساعت یازده شب خبرنگاران در مدرسه رفاه بودند تا بفهمند نتیجه کار چه می شود. بالاخره هم گفتند امشب خبری نمی شود و همه را مرخص کردند. فکر می کنم تنها یک یا دو عکاس در محل ماندند. از جمله عکاس معروف کیهان "حسین پرتوی". حدود ساعت 12 شب عکاس کیهان شتابزده از مدرسه رفاه بازگشت و خبر داد که گروه اول را که 4- 5 نفر بودند بی سر و صدا روی پشت بام تیرباران کردند. فکر نمی کنم خبرنگاری آن شب در مدرسه مانده بود و یا در محل تیرباران حضور داشت. فقط یک یا دو عکاس حضور داشتند. این را دکتر یزدی که آنشب در مدرسه رفاه بود دقیق تر می داند. چون من از حضور خبرنگار روزنامه های دیگر که در واقع مهم ترین آنها روزنامه اطلاعات بود خبر دقیق ندارم.

درباره این ستاد مدرسه رفاه برایتان یک نمونه بگویم. یکی از زنان بسیار جسور و پا به سن توده ای که از بازماندگان سازمان جوانان قبل از 28 مرداد بود و قبل از انقلاب که مستقیما با هاتفی و من ارتباط داشت و در حاشیه سازمان نوید نیز امکانات برای ما فراهم می ساخت، درجریان سقوط رژیم شاه در موقعیت بسیار خوبی قرار گرفت. متاسفانه من تا وقتی وی زنده است، شرح زیادی در باره او نمی توانم بدهم. بهرحال او از روز دوم، یعنی از 22 بهمن به مدرسه رفاه وصل شد و مستقیما با آیت الله خلخالی در ارتباط قرار گرفت و نقش مهمی در دستگیری بازجوها و شکنجه گران مهم زندان اوین ایفاء کرد. از جمله "حشمتی" که سرتیپ ساواک بود و یکی از دو معاون اوین در دهه 1350. همچنین رئیس مرکز شنود ساواک و چهره های دیگری که البته به این دانه درشتی نبودند. روز سوم یا چهارم موقع ورود به مدرسه رفاه جلویش را میگیرند و بقول معروف به حجاب نداشته اش گیر می دهند. خلخالی شخصا از بیت آقای خمینی می آید بیرون و به افراد مسلح می گوید: حجاب این خانم با من است. و ماجرا خاتمه پیدا می کند! همین خانم بعدها به توصیه و ضمانت خلخالی، درکنار آیت الله خسروشاهی رئیس بنیاد مسکن وقت – برادر آیت الله خسروشاهی که نماینده آقای خمینی در وزارت ارشاد شد و نقش رابط حزب با بیت آقای خمینی را داشت و بعد هم سفیر شد در واتیکان- قرار گرفت و خدمات بزرگی به زندانیان سیاسی دوران شاه که بی خانه و مسکن بودند کرد. چه مذهبی و چه غیر مذهبی.

شما ببینید، حزب و توده ایها چگونه بی تظاهر و بی خودنمائی در پیشانی انقلاب و در سنگرهای مختلف عمل کردند. قطعا از این نمونه ها باز بسیار است، من فقط خواستم به یکی از آنها اشاره کنم و بروم سر موضوع بحث خودمان، یعنی ماجرا ی سلاح ها.

آنها که در سازمان نوید و گروه های مختلف توده ای فعال بودند و در قیام مسلحانه هم شرکت مستقیم داشتند، طبیعی است که سلاح هم بدست آوردند. اگر سلاح نداشتند که نمی توانستند سنگر به سنگر بروند جلو. شمار زیادی از جوان هائی که بعد از گشایش دفتر حزب و دفتر سازمان جوانان ثبت نام کردند و به حزب پیوستند هم، از کسانی بودند که در قیام مسلحانه شرکت مستقیم داشتند و آن ها هم سلاح بدست آورده بودند. آن سلاح هائی که حلقه های نوید بدست آوردند، تقریبا همان است که در نمایش تلویزیونی پس از حمله دوم به حزب در تلویزیون به نمایش گذاشتند. یعنی حزب با دو مرحله جمع آوری سلاح روبرو بود.

1 - آن سلاح هائی که افراد فعال در حلقه های نوید، درجریان حمله به پادگان ها و مراکز نظامی و ساواک شاهنشاهی بدست آورده بودند و سازمان نوید، قبل از بازگشت رهبری حزب به کشور باید در باره آن تصمیم می گرفت.

2 - آن سلاح هائی که پس از گشایش دفتر حزب، رهبری حزب درجریان آن قرار گرفت و باید در باره آن تصمیم می گرفت.

در مورد اول، در جلسه سه نفره هاتفی، پرتوی و من تصمیم گرفته شد، سلاح ها از افراد حلقه ها جمع آوری شده و در محلی که امکان جاسازی هست، یکجا جا سازی شود تا بعد از آمدن رهبری به کشور درباره آن تصمیم گرفته شود. قرار شد هر کدام از ما مستقل از دیگری اقدام کنیم. یعنی سلاح های افراد حلقه های مرتبط با من نزد من جمع شود و سلاح های حلقه های مرتبط با پرتوی نزد او. هاتفی هم هر طور صلاح دانست عمل کند. یعنی اگر درحلقه های مرتبط با او سلاحی جمع شد، یا به من منتقل کند، یا به پرتوی و یا خودش در یکجا آنها را جاسازی کند. ضمنا قرار شد هرچه سریع تر این کار انجام شود، زیرا بعدا انتقال سلاح با گشت های خیابانی که گذاشته بودند دشوار تر می شد. پرتوی بعدا اطلاع داد که سلاح های حلقه های مرتبط با خودش را در دو محل برای جا سازی جمع کرده است.

من یک امکان بسیار استثنائی داشتم که می شد همه سلاح های نوید را در آن جاسازی کرد، اما همانطور که گفتم انتقال سلاح در سطح شهر خطرناک بود و به همین دلیل، همان تصمیم اول اجرا شد، البته باکمی تغییرات که برایتان خواهم گفت.

من اینها را دقیق و با جزئیات می گویم، برای اینکه آقایان حکومتی با شاخ و برگ هائی بعنوان اتهامات حزب برای کودتا در دادگاه و تلویزیون طرح کردند که با حقیقت بسیار فاصله داشت و دارد و بازجوئی و اعتراف گیری زیر شکنجه هم کوچکترین اعتباری ندارد. به همین دلیل من با دقت و برای ثبت در تاریخ می گویم. من از آدرس و محل جاسازی واحد پرتوی اطلاع نداشتم، اما در مورد جاسازی خودم برایتان می گویم.

پدر من یک خانه قدیمی اجاره ای داشت که وقفی بود و اجاره اش کم. از سال 1345 تا 1355 همه خانواده در این خانه زندگی می کردیم. قبل از آن هم چند سالی در شهر دماوند زندگی می کردیم که آن موقع ها شهری بسیار کوچک و ییلاقی بود و با همین مرتضی الویری که نماینده مجلس و رئیس مناطق آزاد در دولت رفسنجانی شد، در یک دبیرستان که تنها دبیرستان شهر هم بود درس می خواندیم. البته حسین شریعتمداری هم دماوندی است، که من او را یادم نمی آید در دماوند دیده باشم، اما الویری را میدانم که از همان زمان ها مذهبی بود و مورد توجه امام جمعه شهر که آیت الله خوش سیما و نرم خوئی بود بنام آیت الله"مجد". همینجا برایتان بگویم که "دماوند" در آن سالها که هنوز مردم به سواحل گیلان و مازندران بسیار کم می رفتند، مهم ترین ییلاق تهران بود و آنها که دستشان به دهانشان می رسید و اتومبیل داشتند تابستان یا برای سه ماه خانه ای در آنجا اجاره می کردند و یا اگر باغ داشتند به آنجا می آمدند و یا برای دو روز آخر هفته می آمدند. منظورم تابستان هاست. این جزئیات را هم می گویم برای اینکه نکته دیگری را برایتان بگویم. در همین شهر، که معروف بود به ستاد توده ای ها و لنینگراد حزب، بعد از کودتای 28 مرداد عده زیادی دستگیر و تبعید شدند و شاه برای دهن کجی به مردم، به عده ای از شکنجه گران 28 مردادی مثل سرهنگ زیبائی و یا جاسوس ها و رابطین دربار و کودتاچی ها و انگلیسی ها، مثل "مهدی میراشرافی" باغی بزرگ داده بود که ساختمان های بزرگ و نوسازی هم داشتند. یکی دیگر از این باغ ها، باغ "میهن" بود که الان یادم نیست متعلق به چه کسی از همین دار و دسته بود. کنجکاوی در باره صاحبان همین باغ ها، من را در سن 15 سالگی نسبت با آنچه قبل از 28 مرداد در دماوند گذشته بود آشنا کرد و برای نخستین بار، با اندک تاریخ شفاهی حزب توده ایران آشنائی پیدا کردم. توده ای های شناخته شده ای در شهر بودند که یکی از آنها مغازه لوازم التحریر داشت و کتاب جیبی هم می فروخت. بسیار انسان شریفی بود و کتاب های گورگی را به توصیه او خواندم. تا قبل از 28 مرداد شهر دست توده ایها بود. حتی گفتند که بعد از سرکوب خیز اول کودتا در 25 مرداد 1332، توده ایها ژاندارمری را خلع سلاح کرده و شهر را دراختیار گرفته بودند و به همین دلیل، بعد از 28 مرداد جنبش توده ای را در دماوند بشدت سرکوب کردند و علاوه بر اینکه عده ای را زندانی کردند، عده ای را هم به شهرهای دور تبعید کردند.

خانه اجاره ای پدر من که برایتان گفتم در یکی از کوچه های فرعی خیابان 20 متری دروازه شمیران قرار داشت. این همان آدرسی است که ساواک برای دستگیری در دولت ازهاری آن را شناسائی کرده بود و تصور می کرد من در سال 57 هم در آن زندگی می کنم. اسناد این اشتباه ساواک در کتاب "آخرین تلاش ها در آخرین روزها"ی دکتر یزدی هست. من از سال 55 که رفتم به خانه خودم، آدرس آن را هیچ کجا ندادم. آدرسی که میدادم همان آدرس خانه پدری ام بود و به همین دلیل ساواک دنبال من در همین خانه 20 متری دروازه شمیران می گشت و بالاخره هم گزارش کرده بود "نامبرده دراین آدرس پیدا نشد".

در طبقه بالای این خانه قدیمی که در ورودی مستقلی از داخل کوچه داشت یک خانواده ارمنی می نشست که کفاش بود. بسیار خانواده آرام و خوبی بودند. ما در طبقه پائین زندگی می کردیم که سه اتاق داشت. این طبقه با دو ردیف پله به طبقه زیر زمین که دو اتاق و آشپزخانه داشت به حیاط خانه وصل می شد. همسایه دیوار به دیوار ما یکی از تجار بزرگ آهن تهران بنام حاج طلائی بود. خانه ای بزرگ با ساختمانی نوساز و حیاطی بزرگ. ضلع دیوار به دیوار خانه ما با این خانه محوطه وسیعی بود که سه ماشین در آن پارک می کردند. پاگرد دو ردیف پله خانه ما زیرش خالی بود و اتفاقا حدود دو متر هم بصورت یک حفره خالی می رفت داخل خانه حاج طلائی و زیر محوطه ای که در آن ماشین پارک می کردند.

من این جزئیات را برای شما می گویم زیرا بعدا مجبورم به آن بازگردم. این پاگرد و آن حفره که در حقیقت در خانه همسایه، یعنی حاج طلائی بود و او روحش هم از آن خبر نداشت، جای بسیار مناسبی بود برای جاسازی. من قبلا در این محل کتاب های چاپ ریزی که حزب از خارج می فرستاد را جاسازی می کردم و بعد هم که ازدواج کردم و از این خانه رفتم، باز هم از این محل برای همین امور استفاده می کردم. در آستانه انقلاب خواهر من خانه ای خرید و با مادرم از این خانه رفتند و پدرم هم می خواست برود که من بدلیل همین استفاده ای که از این خانه می کردم به او پیشنهاد کردم خانه را به اوقاف پس ندهد، اجاره اش را من میدهم. گهگاه او در این خانه می خوابید اما عمدتا نزد خواهر و مادرم در خانه جدیدشان بود. من سلاح هائی را که از حلقه های ارتباطی خودم جمع کرده بودم بتدریج به این خانه منتقل کردم و یک روز جمعه همه آنها را در همین حفره بزرگی که برایتان گفتم جاسازی کردیم. یعنی هاتفی و پرتوی آمدند و سه نفره سلاح ها را در این محل جا داده و سپس هاتفی که کار بنائی بلد بود، یک تیغه آجری جلوی آن کشید. برای آنکه هیچ راداری نتواند محل را پیدا کند، دیوار را دو تیغه کرد و میان دو تیغه را چندین ورق کاغذ آلومینیوم کشیدیم و سپس هم روی تیغه آخر را سیمان کردیم. این کار را هاتفی بسیار ماهرانه انجام داد و کار تمام شد. به نوعی که اگر کسی از پله ها بالا و پائین می رفت ناممکن بود متوجه شود زیر پله و در زیر گاراژ حیاط همسایه انبار اسلحه است. به همین دلیل و براساس قرائنی که بعدا و در رابطه با یورش دوم به حزب برایتان خواهم گفت، در همان ساعات اولیه شب یورش دوم، آقایان با اطلاع از وجود اسلحه در خانه پدری من، اما بی اطلاع از محل اختفای آنها، ابتدا ریختند به خانه ای که من در آن زندگی می کردم تا سپس با خود من به این خانه بروند و محل سلاح ها را نشان بدهم و یک شوی تلویزیونی تهیه کنند. با نبودن من در خانه، برنامه شان به هم می خورد و ابتدا سعی می کنند خودشان محل جاسازی را پیدا کنند. تقریبا دیواری در این خانه باقی نمانده بود که آن را با مته سوراخ نکرده باشند. این را بعدا پدر من تعریف کرده بود. بالاخره و براساس گفته های پرتوی در دادگاه، "آقایان- که درجریان شکنجه و بازجوئی- از کیانوری شنیده بودند در خانه پدر خدائی سلاح جاسازی شده، اما نمی دانستند محل آن کجاست، ساعت 3 صبح من را به خانه پدر خدائی بردند و محل جاسازی سلاح ها را نشان دادم".

از دو محل جاسازی سلاح ها که در اختیار پرتوی بود هم سلاح ها را بیرون آورده و همه را در یک شوی تلویزیون بعنوان سند کودتا و دلیل یورش به حزب روی زمین چیدند و از آن فیلم تهیه کردند و پخش کردند.

مورد دوم که جلوتر برایتان گفتم مربوط به سلاح های پس از آغاز فعالیت علنی و قانونی حزب است. یعنی جوان هائی که به سازمان جوانان آمدند و یا افرادی که به حزب پیوستند، اگر سلاح در اختیار داشتند گزارش دادند. بعد از بیانیه دادستانی مبنی بر این که هرکس سلاح دارد تحویل بدهد، رهبری حزب، برخلاف اتهامی که حکومت زد، بسیار صادقانه به حوزه های حزبی رسما ابلاغ کرد و به مسئولین واحدها و سازمان های حزبی – به شمول سازمان جوانان- دستور حزبی داد که هر فرد توده ای که سلاح دراختیار دارد آن را ببرد تحویل کمیته محل بدهد. در نیمه اجرای این دستور مشکل حکومتی پیش آمد. یعنی آقایان به شیوه ای ناجوانمردانه از هر کس که می رفت اسلحه تحویل بدهد شجره نامه خانوادگی و سیاسی می پرسیدند و حتی پرسشنامه جلویش می گذاشتند و اگر سیاسی بود و مثلا  توده ای بود برایش پرونده درست می کردند. شما حتی یکبار در جائی از زبان آقایان امنیتی و حکومتی که منتقد حزب ما هستند که چرا سلاح تحویل نداده ایم، این نکته را نمی شنوید و نمی خوانید. دقیقا شبیه همان روشی که درباره نام و مشخصات و آدرس محل زندگی رهبری حزب اعمال کردند. یعنی اعلام کردند احزابی که فعالیت می کنند باید تقاضای صدور اجازه رسمی کنند و شرط صدور اجازه هم اینست که نام و مشخصات و آدرس محل سکونت همه رهبران حزب و سازمان سیاسی به وزارت کشور اطلاع داده شود. این آدرس ها و مشخصات را گرفتند، اما جوازی صادر نکردند، بلکه آن را مبنای تعقیب و مراقبت و دوربین گذاری برای کنترل درون خانه رفقای رهبری و بعد هم یورش و دستگیری آنها کردند! درست شیوه ای شبیه شیوه رضاشاه، که بیعت می گرفت و بعد سر به نیست می کرد. مورد سیمتقو، مورد شیخ خزعل و دهها مورد و نمونه دیگر و یا رفتاری که با احزاب وقت، مثل حزب سوسیالیست که سلیمان میرزا اسکندری رهبر و رئیس فراکسیون آن در مجلس سوم و چهارم بود کرد. یا با رهبران حزب تجدد مثل "تدین" و "داور" و یا افرادی مثل تیمورتاش که در همین فراکسیون حزب تجدد در مجلس بود و پلکان قدرت رضاشاه شد. رضاشاه همه اینها را بعدا که خوب استوار شد کشت و معدود کسانی مثل سلیمان میرزا را که هوشیارانه خود را کنار کشیدند، اگر نکشت، در خانه منزوی و حبس خانگی کرد. آقایانی در جمهوری اسلامی از همین شیوه استفاده کردند.

ما سه نفر، در همان جلسات اولیه ای که با کیانوری داشتیم، گزارش دادیم که مقداری سلاح در جریان قیام مسلحانه بدست آورده ایم و جاسازی کرده ایم تا رهبری حزب وقتی به ایران بازگشت تکلیف آنها را روشن کند. کیانوری گفت فعلا به آنها دست نزنید تا بموقع یک فکری برای آن بکنیم. البته همینجا بگویم که هر سه ما اشتباه کردیم که نام محل را گفتیم. تجربه نشان داد که هیچ ضرورتی ندارد اطلاعاتی را که اگر یکنفر بداند هم کافی است، نفر دومی هم آن را بداند. یا اگر دو نفر میدانند، نفر سومی هم بداند. این نفر بعدی می خواهد دبیراول حزب باشد و یا یک عضو ساده حزبی. در آن هفته ها و ماه های پر حادثه پس از سقوط رژیم شاه، آنقدر مسئله روز وجود داشت که مسئله "سلاح" و این که با آن چه کنیم در حاشیه قرار گرفت، تا آنکه اطلاعیه مربوط به تحویل سلاح انتشار یافت.

بعد از انتشار این اطلاعیه، یکبار دیگر مسئله سه جاسازی سلاح مطرح شد و بصورت جدی هم راه حل هائی مطرح شد برای تحویل دادن آنها. از جمله این که همه آنها را در یک محل جمع کنیم و اطلاع بدهیم که بیایند ببرند. حتی کیانوری گفت که اگر بتوانیم همه آنها در خانه ای جمع کنیم که مربوط به یکی از چهره های شناخته شده حزبی باشد و همان چهره حزبی هم به دادستانی اطلاع بدهد که بیائید اینها را ببرید خوب است. اشکال این کار فقط این بود که سلاح ها سوزن نبود که بزنیم پشت یقه مان و از خانه بیآوریم بیرون. حجم قابل توجهی سلاح تا حد خمپاره انداز بود که در جریان بیرون آوردن آنها در محله جلب توجه همسایه ها و رهگذرها را می کرد و خودش یک دردسر دیگر می شد. ضمنا همین حجم سلاح هم نشان دهنده شرکت مستقیم سازمان نوید و توده ایها در قیام مسلحانه بود و نفی کننده ادعاهای آقایان در کم تاثیر بودن نقش توده ایها در قیام انقلابی.

تصمیم گیری به جلسه یکشنبه بعد موکول شد و یکشنبه بعد مسئله پرسشنامه و شناسائی هنگام تحویل سلاح مطرح شد و این که صلاح نیست سلاح های جاسازی شده را تکان بدهیم. یک هفته بعد کیانوری اطلاع داد که ماجرای تحویل اسلحه و طرح حزب برای اجرای آن با دشواری های جدی روبرو شده زیرا پرونده امنیتی برای توده ایهائی که می روند سلاح تحویل میدهند تشکیل می شود. به همین دلیل حزب دستور توقف مراجعه برای تحویل سلاح ها را داده ولی به رهبری سازمان جوانان ابلاغ شده که همه سلاح ها را از دست اعضای سازمان جمع کنند و در یک محل نگهداری کنند تا تصمیم بعدی ابلاغ شود. من یادم نیست از طرف کدامیک از ما و یا خود کیانوری طرح شد که سازمان جوانان که یک سازمان علنی است نباید سلاح نگهدارد و حالا که ما سه محل اختفای سلاح داریم، سلاح های جمع آوری شده در سازمان جوانان هم به ما منتقل شود تا هر تصمیمی برای سلاح های آن سه محل گرفتیم برای این سلاح ها هم بگیریم. این پیشنهاد تائید شد و کیانوری هفته بعد یک قرار برای تحویل یک ماشین پیکان سفید مقابل سینمای دو قلوی خیابان تخت جمشید- سینموند و پارامونت سابق به ما داد. مخصوصا و بدرستی محل شلوغ و پر رفت و آمدی را برای این قرار انتخاب کرده بود تا توقف و تحویل یک اتومبیل جلب توجه نکند. کلید ماشین و مشخصات آن را هم به ما داد و گفت بعد از تخلیه ماشین آن را دوباره در همان محل پارک کنید و بروید. روز قرار من و هاتفی با یک ماشین رفتیم و از دور دیدیم زرشناس اتومبیل پیکان سفیدی را در آن محل پارک کرد و طبق قرار قبلی و با انضباط کامل در ماشین را قفل کرده و بی آنکه حتی به اطراف نگاه کند رفت. ما که آمدن و پارک کردن اتومبیل را با دقت زیر نظر گرفته بودیم تا ببینیم تعقیب شده یا نه، 15 دقیقه بعد، پس از اطمینان از تعقیب نشدن اتومبیل، رفتیم جلو و هاتفی اتومبیل را روشن کرد و راه افتاد و من هم آن را اسکورت کردم و 200 – 300 متر دورتر، در یک خیابان فرعی آن را پارک کردیم و کلید را به پرتوی دادیم تا بقیه کار را خودش انجام بدهد. این دست به دست شدن کار را هم به این دلیل ناچار شدیم انجام بدهیم چون پرتوی گواهینامه رانندگی نداشت و رانندگی هم بلد نبود. با کسی که سلاح ها باید به آنجا منتقل می شد باید ماشین را تحویل می گرفت و چون ما می خواستیم از تحت تعقیب نبودن اتومبیل مطمئن باشیم و ضمنا صلاح هم نبود آن کس که پرتوی با خود آورده بود ببیند چه کسی سلاح ها را آورد و راننده اتومبیل چه کسی بوده، کار اینطور سازمان یافت که برایتان گفتم. این تنها دفعه ای بود که من کیومرث زرشناس دبیر سازمان جوانان حزب را از دور دیدم. ظاهرا او هم برای اینکه نفر دیگری نداند چه کاری انجام می شود، خودش مستقیما و به تنهائی این انتقال را انجام داد.

این سلاح ها که اتفاقا زیاد هم نبود و در صندوق عقب پیکان جای گرفته بود منتقل شد به واحد پرتوی.

به این ترتیب، آن مانع بزرگ بر سر راه تحویل سلاح ها، خود حکومت و بی اعتمادی نسبت به حسن نیت حزب بود و نه حزب. حتی برای خنثی سازی یک کودتای احتمالی هم که از همان روزهای اول پس از سقوط شاه حزب همیشه نگران آن بود، آنقدر اسلحه در دست مردم بود که نیازی به سلاح در دست توده ایها و حزبی که می خواست طبق قانون و مقررات فعالیت کند نبود. یا اگر هم از بیم کودتا به نگهداری سلاح ها فکر می کردیم، بعد از آن اطلاعیه دادستانی دیگر نگهداشتن سلاح موضوعیت نداشت. شما به این نکته توجه کنید که در صورت وقوع یک کودتا، حزب از طریق افسران و فرماندهان نظامی توده ای مثل کبیری و عطاریان و آذرفر و افضلی و دیگران کاملا این امکان را داشت که سریعا واحدهای توده ای را مسلح کند. بنابراین آن سلاح ها جز دردسر چیز دیگری نبود، اما ما بر اثر برخوردهای توطئه آمیز ارگان های امنیتی و حکومتی نمی توانستیم خودمان را از شر آنها خلاص کنیم. شما می دانید و حتما خیلی ها که این گفتگو را می خوانند به خاطر دارند که حزب در چند نوبت اعلام آماده باش کرد. این آماده باش ها در ارتباط با طرح های کودتائی، مثل کودتای نوژه بود. اما در همین آماده باش ها که به همه واحدهای حزبی ابلاغ شده بود هم، هرگز طرح شکافتن جاسازی سلاح ها مطرح نشد. تمام استراتژی حزب حرکت با انقلاب و در کنار مردم بود. شما همین شیوه را در جریان جنگ، درجریان سقوط خرمشهر و آبادان و جان بازی قهرمانانه عسگر شریعت دانش برادر دکتر احمد دانش ( اولی در دفاع از خرمشهر و آبادان و گچساران کشته شد و دومی را لاجوردی اعدام کرد) و یا کمک به طرح سهمیه بندی جنگی در محلات و انواع تصمیمات و پدیده های دیگر می توانید دنبال کنید. در واقع آن که از پشت خنجر زد و عهد انقلاب را شکست، حکومت بود نه حزب توده ایران. این ارگان های امنیتی وقت و امثال لاجوردی و مؤتلفه چی ها و ریشهری ها و دهها دست پنهان بودند که مستقیم و غیر مستقیم عامل اجرای توطئه ضد انقلابی یورش به حزب شدند و طرح انگلستان را به اجرا گذاشتند و بعدها هم جنایت بزرگی مثل قتل عام زندانیان سیاسی، ترورهای معروف به قتل زنجیره ای و... را اجرا کردند. در هر توطئه و طرح کودتائی که معروف ترین آنها کودتای نوژه بود، دستگیری و اعدام فوری رهبران حزب توده ایران در صدر اقدامات همان ساعات اولیه کودتاگران بود، بنابراین یورش به حزب و آن جنایتی که انجام دادند نمی تواند خواست و حتی خواست توأم با همآهنگی با کسانی و قدرت هائی که طراحان و مشوقان کودتاها بودند نباشد. من در جریان بازگوئی اطلاعاتی که درباره کودتای نوژه دارم برایتان دراین باره خواهم گفت. آن که علیه انقلاب و علیه حزب توده ایران کودتا کرد، کودتاچی بود، والا حزب توده ایران اسلحه برای کودتا جاسازی نکرده بود. ماجرای سلاح ها دقیقا همین است که برایتان گفتم. شاید جزئیات دیگری مثل نحوه جاسازی و یا جمع آوری سلاح ها در واحدهای دیگر سازمان نوید باشد که من از آن بی اطلاعم، آن بخش مربوط به من و تصمیمات سه نفره همین است که برایتان گفتم. از شب 21 بهمن که زیر پل میدان فوزیه وقت و امام حسین کنونی تانک کودتاچی ها را پارتیزان های توده ای از حرکت انداختند و سرنشینان آن را دستگیر کردند، تا نمایش تلویزیونی آن سلاح ها بعنوان تدارک حزب توده ایران برای کودتا، این مسیر طی شد که برایتان گفتم.

حزب چرا باید کودتا می کرد؟ کودتا علیه کی؟ برای چی؟ علیه انقلابی که با تمام نیرو از آن دفاع کرد؟ علیه آیت الله خمینی که در کشف سه کودتائی که قرار بود خانه او را در همان دقایق اول بمباران کنند نقش کلیدی را بازی کرد؟ علیه مؤتلفه اسلامی و حجتیه که زیر ضربه سنگین خط امام و شخص خمینی بودند و تا قبل از رسیدن رهبری به آقای خامنه ای نفس نمی توانستند بکشند؟

ما خنثی کننده کودتاها بودیم نه کودتاگر. ما افشا کننده توطئه های بزرگی مثل توطئه بزرگ حمله ارتش صدام حسین به ایران و جدا کردن خوزستان و سپردن آن بدست ارتشبد اویسی ها بودیم، نه کودتا کننده علیه آقای خمینی و یا انقلاب.

آیت الله "هادی خسروشاهی" یک مصاحبه مفصل با نشریه "بعثت" کرده و نشریه چشم انداز به سردبیری و مدیرمسئولی آقای لطف الله میثمی خلاصه ای از آن را منتشر کرده است. مصاحبه ایست تاریخی و به انسانیت و مروت آقای خسروشاهی در گفتن بخشی از حقایق باید درود فرستاد.

آقای خسروشاهی نماینده آیت الله خمینی در وزارت ارشاد بود و از طرف دفتر آقای خمینی به کیانوری اطلاع داده بودند که برای ارسال اخبار و نامه های مهم و رساندن آن به دفتر امام از طریق ایشان اقدام شود. بنابراین، علاوه بر ارتباط مستقیمی که رفقا کیانوری و عموئی و خاوری قبل از رفتن از ایران برای ماموریت خارج از کشور با امثال هاشمی رفسنجانی، خامنه ای، بنی صدر و حتی آیت الله بهشتی داشتند، ارتباط ویژه ای هم با هادی خسروشاهی وجود داشت که خودش هم دراین مصاحبه می گوید در زندان شاه با خاوری و حکمت جو رابطه دوستانه ای داشته است.

همینجا بگویم که من بارها دراین گفتگوها به شما گفته بودم و باز هم می گویم که اسناد مهمی بصورت نامه وجود دارد که حزب ما دراختیار دفتر آیت الله خمینی قرار داد. حتی گفته بودم که این اسناد قطعا وجود دارد و حفظ شده است، اما صدایش را در نمی آورند زیرا تماما حکایت از صداقت انقلابی حزب ما در دفاع از انقلاب و رهبری خط امام بعنوان اهداف و آرمان های واقعی انقلاب دارد. شخصا بیش از آنچه تصور کنید از این مصاحبه و این مروت و انسانیت آقای هادی خسرو شاهی خوشحال شدم. این مصاحبه در سایت اینترنتی نشریه چشم انداز هست و توصیه می کنم لینک آن را در پایان همین گفتگو بگذارید و حتی از اینترنت بیرون بکشید تا اگر از روی سایت چشم انداز حذف شد هم ما آن را دراختیار داشته باشیم.

شما دراین مصاحبه می خوانید و نامه های امضاء شده توسط کیانوری را می بینید که وقتی ما خبر کودتای نوژه را دادیم، وقتی قریب الوقوع بودن حمله عراق به ایران را اطلاع دادیم، آقایان در خواب خرگوشی بودند. همین آقای خامنه ای که حالا مدعی است فلان خلبان شب کودتا آمد و کودتا را فاش کرد، وقتی ما خبر کودتا را از طریق هادی خسرو شاهی به آیت الله خمینی اطلاع دادیم، روحش هم از ماجرا بی اطلاع بود. حتی شبی که کیانوری رفت در خانه خامنه ای و پول کودتاچی ها را که بین شبکه کودتا تقسیم شده بود به او نشان داد و گفت: "هنوز هم نمی خواهید تکان بخورید؟ آنها حرکت کردند!" ایشان در لباس خانه مشغول استراحت بود. این که بعدها این آقایان چقدر بی حیائی کردند، بر می گردد به همان روش رضاشاهی که جلوتر برایتان گفتم. نمک را خوردند و نمکدان را شکستند.

فکر نمی کنم لازم باشد درباره مصاحبه آیت الله خسروشاهی چیزی بگویم. هم شما و هم خوانندگان راه توده این مصاحبه را خواهند خواند و قضاوت خواهند کرد. فقط یک جمله می گویم. آن روزی که ایشان را به بهانه سفارت در واتیکان از ایران رد کردند، کیانوری در دیدار نا منظم من و هاتفی با او در محل جدیدی که غیر از آن زیر زمین خیابان یوسف آباد بود و بعدا درباره آن هم برایتان خواهم گفت، با افسوس زیاد به ما گفت: "تر و خشک را ماجرای بنی صدر و مجاهدین خلق با هم سوزاند."

 

ما کم کم به پایان جلسات یکشنبه ها در زیر زمین خیابان یوسف آباد نزدیک می شویم. یعنی به دوران پس از کودتای نوژه که زنده یاد کیانوری نگران بود پس مانده های آن کودتا دست به ترورهای انتقامجویانه بزنند و به همین دلیل باید به فکر محل دیگری بود با امنیت بیشتر. او یقین داشت که از درون حکومت با کودتاچی ها همکاری می شده است، زیرا دست یافتن به برخی آدرس ها و تمرکز روی برخی محلات برای بمباران نشان میداد که کودتاچی ها اطلاعات دقیقی از درون حکومت بدست آورده اند. ضمن آنکه در ماجرای کودتای طبس هم مشخص شده بود که از درون کمیته های انقلاب با کودتاچی ها ارتباط و همکاری وجود داشته است، که برایتان خواهم گفت. بهرحال جلسات یکشنبه ها در زیر زمین خیابان یوسف آباد بعد از دیدار کیانوری با آیت الله بهشتی، خنثی شدن کودتای طبس و سپس کودتای نوژه و همچنین ماجرائی که براثر آن پرتوی چند ماه زندانی شد از آن محل منتقل شد به طبقه فکر کنم دوازدهم ساختمانی که ما اسم آن را گذاشته بودیم ساختمان "کُخ". نمی دانم اسم همین ساختمان کخ بود و یا ساختمان بغلی آن اسمش کخ بود، اما بهرحال ما به آن می گفتیم "کُخ" که امیدوارم طبقه اش را درست گفته باشم. الان دقیق یادم نیست چون با آسانسور بالا می رفتیم و شماره طبقه درحافظه ام نمانده است.

 

24 جانفشانی توده ایها برای انقلاب

 

- بیشترین حجم پیام های این هفته، سئوالات و یا مطالبی بوده در رابطه با مصاحبه آیت الله خسروشاهی. با این سئوالات و نوشته ها چه باید کرد؟ (مراجعه کنید به بخش پیوست ها)

 

-بله، درسته. من هم دیدم. بنظرم، قبل از همه، توده ای ها تکان خورده اند و این بی نهایت باعث خوشحالی است. خیلی ها نمی دانستند و برخی ها فراموش کرده بودند که ما برای پیروزی انقلاب 57 و حفظ دستآوردهای آن چه کردیم. نکات بسیار مهمی در مصاحبه ایشان هست. ما سئوالی را در رابطه با مصاحبه ایشان نباید پاسخ بدهیم. این سئوالات را می توانند از خود ایشان بکنند. ایشان وبلاگ دارد، آدرس اینترنتی دارد، پیامگیر دارد و نظر و اطلاعات و موقعیت حکومتی و مذهبی هم دارد. از خود ایشان سئوال کنند. و یا از نشریه چشم انداز که مصاحبه ایشان را خلاصه کرده و عمدتا و بموجب علاقمندی آقای میثمی به سرنوشت تلخ مجاهدین خلق، بخش های مربوط به مجاهدین را منتشر کرده سئوال کنند که چرا بخش های دیگر را نشریه چشم انداز بطور کامل منتشر نکرده است؟

من هم معتقدم در مصاحبه آقای خسروشاهی نکات خبری مهم وجود داشت. از جمله این که حزب ما رسما مجوز انتشار روزنامه "مردم" را بعنوان ارگان مرکزی حزب توده ایران از جمهوری اسلامی گرفته است. ایشان این نکته را دقیقا در مصاحبه اش می گوید. البته بعدها مخالفان همین اجازه، رفتند یک کسی را پیدا کردند که چند ده سال قبل مجوز یک چنین نامی را برای انتشار نشریه گرفته بود و حزب را وارد یک کشاکش حقوقی کردند. اما این فقط یک توطئه از جانب مخالفان همین اجازه رسمی بود که آقای خسروشاهی به آن اشاره می کند. این درحالی است که اصلا با انقلاب ما وارد مرحله دیگری شده بودیم و ادعای آن فرد محلی از اعراب نداشت. بهرحال ما این مجوز را داریم. یعنی اجازه انتشار "مردم" را و ایکاش در مهاجرت که آن محدودیت های داخل کشور را مجبور نبودیم مراعات کنیم، ارگان مرکزی حزب با همین نامه و متکی به همین اجازه انتشار رسمی منتشر می شد.

نکته دیگری را ایشان در باره آشنائی اش با رفقا خاوری و حکمت جو مطرح می کند و بعضی پیام ها و سئوالات در همین ارتباط بوده است. رفیق حکمت جو که قبل از انقلاب در زندان به صف شهدای حزب پیوست، اما رفیق خاوری تا زمانی که در ایران بود یکی از رابطین حزب با حاکمیت بود و این نکته پنهانی نیست. ایشان هم در رابطه با جواز انتشار "مردم" با وزارت ارشاد که وزیرش دکتر میناچی از ملیون ایران بود و معاون مطبوعاتی اش دکتر "ممکن" که او هم از ملی مذهبی ها بود ارتباط داشت و بر سر همین اجازه انتشار "مردم" با آنها درگیر بود. با دیگرانی هم در حاکمیت ملاقات و مذاکره داشت. برای نمونه، اگر اشتباه نکنم اولین دیدار رسمی رهبری حزب با هاشمی رفسنجانی را رفیق خاوری انجام داد و گزارشی هم از این دیدار به هیات سیاسی حزب داد که من بموقع خود در باره آن صحبت خواهم کرد. شما میدانید که یکی از ویژگی های رفیق خاوری چهره شناسی و روانشناسی اش از این طریق است و از این دیدار هم یک گزارش سیاسی و یک گزارش چهره شناسی و روانشناسی به هیات سیاسی داد، که در نوع خود جالب بود. البته کیانوری اشاره ای کلی به آن کرده بود و رفیق خاوری خودش در سالهای مهاجرت درباره این گزارش توضیحات جالبی در دیدارهائی که با هم داشتیم داد، که شرح این دوران را در گفتگوهای مربوط به دوران مهاجرت افغانستان برایتان خواهم گفت. در اساس هم، رفیق خاوری با روحانیون زندانی ارتباط خوبی داشته، از جمله با آیت الله منتظری و دیگران. بنابراین گفته آقای خسروشاهی تعمیم دارد.

در مصاحبه مورد بحث یک نکته و یا در واقع یک اشاره بسیار جالب دیگری هم وجود دارد که حیف است درباره آن صحبت نکنیم، و آن اینکه ایشان می گوید، کیانوری را تعقیب کردیم اما او با عوض کردن سه ماشین ردش گُم شد. و البته نتیجه می گیرد که اینها – یعنی توده ای ها- با آنکه رسما و علنا فعالیت می کردند اما مخفی کاری هم می کردند.

من می خواهم بگویم: وقتی کیانوری و یا عموئی به وزارت ارشاد می رفتند که نمی خواستند خود را از حکومت پنهان کنند و پنهان هم نبودند، دفتر حزب هم که معلوم بود کجاست و همه آنجا بودند. بنابراین، آن گریزی که ایشان به آن اشاره می کند از بیم ترور و ربوده شدن بود. توسط چه کس و یا کسانی؟ توسط همآنها که کشمیری از آب درآمدند، توسط ساواکی ها که در آغوش حکومت برای خودشان جا باز کرده بودند، توسط همآنها که در تدارک کودتا بودند و می دانستند تا حزب توده ایران را از سر راه برندارند این کار ممکن نمی شود و اولین اقدامشان پس از آغاز هر طرح کودتا کشتار رهبران حزب توده ایران بود. دلیل آن ماشین عوض کردن ها- که آقای خسروشاهی به آن اشاره می کند- تا رسیدن به دفتر حزب و به نقطه ای امن این بود. این احتیاط در پایان همه دیدارهائی که با رهبران وقت جمهوری اسلامی انجام می شد رعایت می شد و ویژه وزارت ارشاد و آقای خسرو شاهی نبود. سرانجام هم همه دیدند که چگونه حزب جمهوری اسلامی و نخست وزیر را بردند روی هوا و چگونه آیت الله های قدر را ترور کردند و یا فرماندهان وقت ارتش و جنگ را ترور کردند. رهبران حزب از آن دام ها با همین احتیاط هائی که آقای خسروشاهی به آن ها اشاره می کند گریختند، اما بعدها به دام خود حکومتی افتادند که بعد از آن ترورها و انفجارها قدرت را بدست گرفته بودند. آنها که بعدا قتل زنجیره ای کردند، خُب، همان ها بودند و یا نواده های آنهائی بودند که رهبران حزب ما از بیم افتادن به چنگ آنها در یک مسیر چند اتومبیل عوض می کردند تا برسند به خانه یا دفتر حزب. حتی خود آقایان هم این را میدانستند. البته آن آقایانی که صداقت داشتند نه امثال ریشهری یا لاجوردی. مثلا آیت الله قدوسی که خسروشاهی به وی نیز چندین بار در مصاحبه اش اشاره می کند یکی از آنها بود که علیرغم همه پایبندی های بسیار محکم مذهبی اش، شخصا به کیانوری اجازه حمل سلاح داده بود تا در صورت خطر ربوده شدن و یا ترور از خودش دفاع کند.

 

-  یعنی دادستان وقت سلاح به کیانوری داده بود؟

 

- ماجرای این سلاح که البته خمپاره انداز نبود، بلکه یک سلاح کوچک کمری بود خیلی جالب است. ماجرا دو مرحله داد. مورد اول را من برایتان خواهم گفت چگونه مطلع شدم و مورد دوم را هم خود کیانوری در جلسه یکشنبه ها تعریف کرد.

من در بخش آغاز بازگشت رهبری حزب به داخل کشور بهتر بود این نکته را می گفتم، اما فرصت نشد و حرف توی حرف آمد، که البته مهم نیست، همینجا هم که گفته شود مقصود حاصل است. رفقا کیانوری و مریم فیروز وقتی به ایران آمدند، مدتی خانه دخترشان افسانه بودند. بعد از مدتی یک خانه دو طبقه را یکی از رفقای قدیمی حزبی و یا آشنایان قدیمی آنها، یا دراختیار آنها گذاشت و یا برای آنکه جنبه های قانونی آن رعایت شده باشد، آن را اجاره داد، از جزئیات آن با خبر نیستم. بهرحال، در همان دیدارهای اولیه ما سه نفر با کیانوری که عمدتا در ماشین من انجام می شد و هنوز زیر زمین خیابان یوسف آباد برای این ملاقات ها دراختیار کیانوری قرار نگرفته بود، او گفت که دیگر وقتش شده که در خانه خودشان مستقر شوند، چون این موقت زندگی کردن در خانه افسانه و یا در خانه دیگران خوابیدن خیلی وقت گیر است و تمرکزی برای استفاده از وقت باقی نمی گذارد. اضافه کرد که خانه ای در خیابان فرشته تهیه شده اما برای حفظ امنیت نیاز به یک زن و شوهر هست. از ما سه نفر، همخانه و باصطلاح "کوپل"ی که شرایط مناسب را داشته باشد را من داشتم. کیانوری همانجا، در ماشین از من خواست اسم و مشخصات آن رفیق را بر زبان نیآورده بلکه روی یک کاغذ کوچک بنویسم و بدهم او تا همانجا بخواند. من فورا نوشتم و دادم دستش. او بعد از خواندن با ذوقی که بعدها نیز بارها در خیابان ها و پشت چراغ قرمز ها شاهدش بودم گفت: این عالیه! یک پسربچه کوچولو موچولو هم دارند. آن زن و شوهر وصل شدند و تا بعد از حادثه ای که برایتان می گویم با مریم و کیا یکجا زندگی می کردند. یعنی آنها در طبقه بالا و مریم و کیا در طبقه پائین. البته من هم آن خانه را ندیدم و آدرس آن را هم نمی دانستم و هرگز هم از کوپلی که معرفی کرده بودم در این باره سئوالی نکردم، درحالیکه بارها برای گرفتن بعضی پیام های فوری زنده یاد کیانوری آن رفیق را در اطراف خیابان فرشته می دیدم. یا کیانوری را تا حوالی خیابان فرشته رسانده و او پیاده می شد و بقیه راه را پیاده می رفت. البته آن رفیقی که معرفی کرده و همچنان می دیدم برای من از زندگی منظم و دقیق و خانه تمیز کیانوری و مریم گهگاه تعریف می کرد و از بازی شطرنجی که اغلب روزهای جمعه با هم می کردند.

این ها را گفتم تا این نکته مهم را برایتان بگویم. این خانه را یکشب دزد زد. این را ابتدا همان رفیقی که همخانه کیانوری و مریم بود به من اطلاع داد و بعد هم خود کیانوری توضیح بیشتری داد. این دزدی، یک سرقت معمولی نبود. یک هشدار بسیار جدی بود. در یک فرصتی که هم آن رفیق همخانه در سفر دو روزه بود و هم کیانوری و مریم شب در خانه نبودند، کسی یا کسانی وارد خانه می شوند. با طبقه بالا کاری نداشته و در طبقه پائین کتابها و کاغذها را می ریزند به هم. یعنی در واقع آمده بودند خانه را تفتیش کنند و بقول خودشان سند جاسوسی پیدا کنند. هیچ چیز نبرده بودند، زیرا کاغذ و مدرکی وجود نداشت که بدرد کار آنها بخورد. دراین دوران کیانوری یک هفت تیر کوچک و کف دستی داشت که نمی دانم چه کسی به او داده بود، اما داشتن آن را به آیت الله قدوسی دادستان کل انقلاب اطلاع داده بود و او هم موافقت کرده بود. آن دزد و یا دزدانی که وارد خانه شده بودند و حدس ما در جلسه یکشنبه این بود که ماموران اداره هشتم ساواک بودند که در نخست وزیری جمهوری اسلامی به کار گرفته شده بودند و همه درد و وظیفه شان تعقیب و مراقبت رهبران حزب توده ایران بود، این سلاح کوچک و جیبی را برده بودند. شاید فکر کرده بودند سفارت شوروی به کیانوری داده و بعنوان مدرک برده بودند برای رؤسایشان! اما بعد از ارائه به رؤسای خودشان معلوم شده دادستان کل انقلاب در جریان آن است و به همین دلیل کسی در ارگان های امنیتی حکومت پی جوی ماجرای باصطلاح کشف سلاح کمری در خانه دبیراول حزب توده ایران نشد.

کیانوری بلافاصله مسئله را به آیت الله قدوسی اطلاع داده بود و او هم توصیه کرده بود خانه را عوض کنند، که همینطور هم کردند و آن همخانه هم به واحدی که قبل از انقلاب در آن بود و با من در ارتباط بود، بازگشت که فکر نمی کنم توضیحات بیشتری لازم باشد. خبر این دزدی را با همین تحلیل و شرح جزئیات کیانوری به ما داد و بالاتفاق به این نتیجه رسیدیم که خطر ترور جدی است. کیانوری اصرار داشت که همان سلاح را از طریق دادستانی انقلاب پس بگیرد، اما آنها می دانستند که اگر به چنین درخواستی تن بدهند، یعنی عملا تائید کرده اند که کسانی از داخل نهادهای حکومتی وارد خانه او شده و اسلحه را برده اند. به همین دلیل آیت الله قدوسی که استدلال های خطر ترور را قبول کرده بود، موافقت کرد کیانوری نه تنها درخانه سلاح داشته باشد، بلکه آن را با خود حمل کند. یک سلاح کوچک مانند همان سلاحی که دزدیده شده بود هم از طرف دادستانی انقلاب در اختیار کیانوری گذاشته شد. کیانوری اصرار داشت که جواز حمل آن را از دادستانی بگیرد، اما آیت الله قدوسی زیر بار این اجازه نرفت اما تعهد کرد هر جا که حمل این سلاح با مشکلی برخورد کرد شماره تلفن ویژه او را به سئوال کنندگان بدهد تا آنها تماس بگیرند و از دهان دادستان کل انقلاب بشوند که کیانوری اجازه حمل سلاح را دارد. من این سلاح دوم را دیدم. دسته ای سفید و از آج فیل داشت و کیانوری در فاصله خانه تا دفتر حزب و یا فاصله دفتر حزب تا رسیدن به ما و یا آمدن به زیر زمین یوسف آباد آن را لای یک دستمال درجیبش حمل می کرد. اگر کسانی در این دوران، یعنی در فاصله دو سال 58 و 59 کیانوری را تنها در خیابان دیده باشند به یاد دارند که اغلب دست راستش درجیب بارانی، یا کت و کاپشن نازک پائیزی و جیب شلوارش بود. حتی گهگاه که عصا داشت، عصا را در دست چپ می گرفت که دست راستش آزاد باشد و در جیب! این احتیاط در دوران کودتای طبس، کودتای نوژه و ماجرای آن مامور "شنود" ساواک که برایتان خواهم گفت دقیقا رعایت می شد.

خُب، مصاحبه آیت الله خسرو شاهی کمک کرد تا بعضی نکات دیگری را هم بگویم که شاید جلوتر باید گفته می شد و ذهن من از روی آن پریده بود.

من فکر می کنم، حالا که بحث دیدارهای رهبری حزب با رهبران وقت جمهوری اسلامی و از جمله آیت الله خسروشاهی و آیت الله قدوسی پیش آمد، از دیدار مهمی که کیانوری با آیت الله بهشتی کرد هم برایتان بگویم. و یا اگر فکر می کنید مناسب تر است، از دیدار دوم خودم با مسعود رجوی در ساختمان بنیاد پهلوی سابق بگویم که بعد از انقلاب به ستاد مجاهدین خلق تبدیل شده بود.

 

-  از بهشتی شروع کنیم و اگر فرصت شد دیدار دوم با رجوی را هم برای همین شماره ضبط کنیم.

 

-  موافقم. شما می دانید که جلسات مناظره تاریخی تلویزیونی سال 60 در یک فضای تقریبا امنیتی برگزار می شد. به این شکل که گروه آیت الله بهشتی و دکتر پیمان جداگانه برای ضبط مناظره به تلویزیون آورده می شدند و گروه کیانوری و فتاپور هم جداگانه می رفتند. همین وضع درباره مناظره ایدئولوژیک هم بود. یعنی مصباح یزدی و سروش جداگانه و از یک در دیگری می آمدند و گروه طبری و نگهدار جداگانه. رفت و آمدها به گونه ای تنظیم شده بود که مثلا یک فرصت گفتگوی کمی خصوصی تر و غیر رسمی حتی در راهرو و یا قبل از شروع فیلمبرداری هم ممکن نشود. یا مناظره که تمام شد آن گروه در محاصره و مشایعت همراه می رفتند و این گروه هم با فاصله تلویزیون را ترک می کرد. بنابراین هیچ گفتگو و یا مذاکره خصوصی در جریان آن مناظره ها که فکر کنم از 5 جلسه دو جلسه اش پخش شد و سه جلسه دیگر با آنکه ضبط شده و آماده پخش بود اما پخش نشد صورت نگرفت. به همین دلیل اولین دیدار کیانوری و بهشتی که دیداری سیاسی بود، ارتباطی با آن دیدار در مناظره ها نداشت. ما سه نفر خیلی شایق بودیم کیانوری با بهشتی هم ملاقات کند، بویژه که روز به روز، واقعا روز به روز تبلیغ علیه او، عمدتا توسط مجاهدین خلق اوج می گرفت. به نوعی که برای خود ما آیت الله بهشتی تبدیل به یک سئوال بزرگ شده بود. دیدار با رهبران وقت جمهوری اسلامی بر حسب مورد پیش می آمد. یعنی باید وقت ملاقات برای هدف معینی گرفته می شد و برای ملاقات با دبیرکل حزب جمهوری اسلامی و رئیس دیوانعالی کشور مورد مشخصی وجود نداشت. البته کیانوری هم خیلی دلش می خواست ارزیابی دقیق تری از شخصیت بهشتی داشته باشد. بهرحال این دیدار ممکن شد و بر خلاف پیش بینی کیانوری، خیلی هم آسان و سریع. یعنی یکی از توده ایها به جلسه پرسش و پاسخ آیت الله بهشتی در مرکز حزب جمهوری اسلامی رفت و در فاصله پایان جلسه و آماده شدن حاضران برای نماز یادداشت کوتاهی نوشته و با واسطه به آیت الله بهشتی رساند. متاسفانه آن رفیق ما در آن یادداشت تقاضای ملاقات فوری برای کیانوری کرده بود. این که می گویم متاسفانه دلیلش را خواهم گفت چرا.

این نکات و ملاقات را کیانوری در جلسه یکشنبه ما گزارش داد و گفت، بلافاصله پس از رسیدن این یادداشت بدست بهشتی، او وضو را نیمه کاره گذاشته و با عجله نویسنده یادداشت را می خواهد و همانجا تقویمش را در آورده و بدلیل قید "ملاقات فوری" در نامه آن رفیق ما، اولین فرصت را در میان یکی از ملاقات های روزانه اش پیدا می کند و می گوید "نیمساعت در اینجا وقت دارم". الان یادم نیست، ولی چنان فوری وقت داده بود که فکر می کنم مثلا برای فردا بعد از ظهر بود. کیانوری از این قید فوری خیلی ناراضی بود، زیرا به همین دلیل وقت کمی در نظر گرفته شده بود، در حالیکه اگر این قید را آن رفیق ما ننوشته بود، احتمالا او یک فرصت دو سه ساعته را ممکن بود پیدا کند و برای آن قرار بگذارد. اما چون فکر کرده بود مسئله بسیار مهمی مطرح است آن نیمساعت وقت را پیدا کرده و برای ملاقات اعلام آمادگی کرده بود.

شادروان کیانوری ابتدا با ابراز نارضائی توام با دلخوری اش از این اشتباه گفت که متاسفانه ملاقات خیلی کوتاه بود و سر ساعت هم باید تمام می شد چون بهشتی قرار دیگری داشت. مقداری از وقت به سلام علیک و احوالپرسی گذشت و مقداری هم به خدا حافظی و بقیه تشریفات. جمعا 20 دقیقه ای حرف زدیم. من از اینجا به بعد نقل مستقیم از خود کیانوری می کنم که دقیقا در حافظه ام مانده است:

«از همه اینها (منظورش رفسنجانی و خامنه ای و کسانی بود که ملاقات می کرد) عاقل تر و تیزهوش تر است. خوب گوش می کند. آنچه را که می خواهد بگوید می گوید و آنچه را که نمی خواهد بگوید نمی گوید. کم و شمرده حرف می زند. اگر با انقلاب بماند وزنه مهم و بزرگی است و اگر آن طرفی باشد فاجعه است. (دراین ارزیابی اشاره اش به شایعاتی بود که در باره وابستگی او به سازمان های جاسوسی بین المللی مجاهدین خلق و شبکه پخش شایعه در جامع رایج کرده بودند.)»

ما هم خیلی افسوس خوردیم از وقت کمی که بر اثر یک شتابزدگی داده شده بود. دلمان می خواست بدانیم او چه گفته؟ صادقانه برای شما می گویم که در این بخش کیانوری واقعا با تامل و دو دلی در باره درستی یا نادرستی این جمله بهشتی، آن را برای ما گفت و شاید تا چند دقیقه بعد از آن هم باز در سکوت گذشت. کیانوری گفت:

«من که حرف هایم را زدم او ابتدا به ساعتش نگاه کرد و گفت: متاسفانه من ملاقات مهم دیگری دارم و باید بروم. فقط به شما توصیه می کنم تظاهر بیرونی حزبتان را کم کنید»!

این جمله بسیار چند پهلو بود و باحتمال بسیار زیاد کیانوری هم برای کشف آنچه در پشت آن نهفته بود و بهشتی بر زبان نیآورده بود با خود کلنجار می رفت و ظاهرا هر بار هم که به نتیجه نمی رسید یاد آن رفیق شتابزده ای می افتاد که وقت ملاقات فوری از بهشتی گرفته بود. در باره این جمله آیت الله بهشتی کیانوری ارزیابی اولیه اش این بود که آنها می خواهند ما خودمان در جلد حزب کمونیست سوریه فرو برویم. یعنی یک نشریه غیر رسمی داشته باشیم که برخی نظراتمان را در آن بنویسم و دفتر و مقری مثل ساختمان 16 آذر نداشته باشیم. و بعد هم اضافه کرد که معلوم نیست این نظر، نظر همه شان باشد، ممکن است نظر شخصی بهشتی باشد.

ما هم چیزی نداشتیم که به ارزیابی کیانوری اضافه کنیم، صرفا شنونده بودیم و خود کیانوری هم نظر دقیقی نداشت و فکر می کنم در جستجوی راه حل دیگری بود تا بداند این نظر، نظر اطرافیان و شخص آیت الله خمینی است و یا یک نظر شخصی. به همین دلیل آن جمله آیت الله بهشتی در ابهام ماند و معلوم نشد جمع بندی خودش بود و یا جمع بندی یک عده ای از حکومتی ها.

این دوران، دورانی بود که در و دیوار تهران و خیلی از شهرهای بزرگ دیگر و حتی شهرهای کوچک را توده ای ها پر کرده بودند از نقل قول های خط امامی چهره های شاخص حکومتی با امضای حزب توده ایران. مثلا رفسنجانی چنین گفت، و زیرش اسم حزب توده ایران. موسوی اردبیلی چنین گفت و یا خامنه ای در نماز جمعه چنین گفت و بعد اسم حزب توده ایران و قبل از همه آنها نقل قول های متعددی از آقای خمینی که زیرش اسم حزب را رفقا می نوشتند. تصور می کنم در این دوران، یکی از وظائف رفقای سازمان جوانان همین بود. احتمالا این کار تبدیل به یک بحث حکومتی شده بود و یا جمع شدن در دفتر حزب برای شنیدن پرسش و پاسخ ها و دیگر فعالیت ها. من امروز که به گذشته نگاه می کنم، فکر می کنم آن همه نقل قول با امضای حزب توده ایران چندان کار درستی نبود. به دو دلیل. هم وحشت از نفوذ حزب را در حاکمیت تقویت کرد و هم به چک سفیدی تبدیل شد از طرف حزب ما به افرادی که بعد از آیت الله خمینی مسیرشان را عوض کردند و یا حتی در زمان خود او هم دو پهلو موضع گیری می کردند و ما یک جنبه آن را گرفته و جنبه های دیگر را رها می کردیم. البته نباید فراموش کرد که این نقل قول ها خودش تبدیل به یک شناسنامه برای انقلاب شد و دست حاکمیت را گذاشت زیر سنگ مردم، اما بنظرم می شد به همین نتیجه رسید اما بدون ذکر نام حزب توده ایران در زیر هر نقل قولی.

همانطور که گفتم این نظری است که بعدها به آن رسیدم، نه این که فکر کنید در همان روز گزارش کیانوری به عقل من چنین رسیده بود. آن روز، هیچکدام فکر نمی کردیم حاکمیت ممکن است رفتار وحشیانه یورش به حزب را در پیش بگیرد. البته در آن 10 روزی که بحث بر سر گذشتن از مرز عراق و ورود ارتش و سپاه به داخل خاک عراق و ادامه جنگ مطرح بود، واقعا روزهای بسیار سخت و دشواری بود و رهبری حزب می دانست با اعلام مخالفت با ادامه جنگ باید خود را آماده یک یورش کند، گرچه نه به آن وسعت و ددمنشی که کردند.

من بعدها شنیدم که کیانوری در زندان گفته بود، بهشتی نبض حکومت را در بحث های داخلی خودشان گرفته بود و آن جمله کوتاه جمع بندی این نبض گیری و بحث های درونی خودشان بود. همینطور شنیدم که کیانوری طرحی را در همان دوران که در زندان از حوزه علمیه قم می رفتند در اوین و در جلسات تدریس اقتصاد سیاسی زنده یاد جوانشیر شرکت می کردند تهیه می کند و در بحث هائی که گفته می شود سعید حجاریان در آن شرکت یا سهم داشته آن را طرح می کند. او در این طرح پیشنهاد می کند که ساختمانی خارج از اوین، تحت مراقبت حکومت برای رهبری حزب در نظر گرفته شود و رهبری از اوین بیرون آمده و در این ساختمان مستقر شود و در همانجا زندگی کند. حتی نقشه ساختمانی آن را هم می کشد و همراه طرح می دهد. گویا در همین طرح پیشنهاد می کند که اعضاء و کادرهای حزب آزاد شوند و ارتباط رهبری حزب در آن ساختمان بکلی با این بدنه در خارج از زندان قطع بماند. در این مرکز، رهبری حزب نظراتش را بنویسد و کلاس هائی که حوزه علمیه شایق به ادامه آن بود و حجت الاسلامی بنام "موسوی" رابط آن بود، در همین ساختمان ادامه پیدا کند. چیزی شبیه یک مرکز پژوهش بدون هیچ ارتباطی با خارج از ساختمان. این یعنی بازگشت به همان چیزی که بهشتی گفته بود، اما با چند گام بلندتر به عقب و پس از یک دوران فاجعه بار و پر مشقت و با تلفات. با آنکه این طرح را برای مطالعه می گیرند و بحث ادامه داشته، یکباره همه چیز به هم می ریزد که کیانوری خودش هم در نامه ای که برای علی خامنه ای نوشته آن را در بخش مربوط به حجت الاسلام مجید انصاری رئیس وقت سازمان زندان ها توضیح داده است. نه تنها این طرح اجرا نشد، بلکه کشتار رهبری حزب توده ایران در دستور حکومت قرارگرفت!

فردای روزی که حزب جمهوری اسلامی منفجر شد و همان روزی که دفتر نخست وزیری  را منفجر کردند ما کیانوری را دیدیم. درباره انفجار حزب جمهوری اسلامی واقعا پریشان شده بود. گفت "ضربه سنگینی به انقلاب زده شد و خودمان هم در این جنایت تلفات دادیم." توضیح بیشتری نداد و ما هم نپرسیدیم زیرا از قبل می دانستیم برخی معاونان و کار بدستان وزارتخانه ها که در آن انفجار کشته شدند توده ای بودند. عمیقا اعتقاد داشت که این انفجار را سازمان های بزرگ اطلاعاتی غرب، همه با هم ترتیب دادند.

 

-  درباره انفجار نخست وزیری هم همین ارزیابی را داشت؟

 

-  من شاید 2 یا 3 ساعت بعد از انفجار نخست وزیری کیانوری را در همان ساختمان  کُخ که برایتان گفتم دیدم. هیجان زده وارد آن آپارتمان و اتاق کوچک کیانوری شدم و او مبهوت پشت میز کوچکش در اتاق بسیار کوچکی که داشت نشسته بود و رادیو مثل همیشه باز بود تا خبرها و یا مذاکرات مجلس را بشنود. من تا رسیدم گفتم فاجعه دوم اتفاق افتاد. کیانوری اول با دست اشاره به در و دیوار کرد (احتمال کار گذاشته شدن شنود حکومتی) و سپس آهسته گفت: «این یکی جبران می شود. آن یکی فاجعه بود.» و بعد نمی دانم براساس چه شناخت مستقیم و یا غیر مستقیمی چند بار گفت: "طفلک این باهنر، چقدر چهره نجیب و شریفی داشت".

 

 - جبران می شود یعنی چی؟

 

- یعنی رئیس جمهور و نخست وزیر دیگری انتخاب و انتصاب خواهند کرد و این مرحله را از سر می گذرانند، اما آنچه با انفجار حزب جمهوری اسلامی اتفاق افتاد و کسانی که کشته شدند فاجعه ای بود جبران ناپذیر. چندین بار در تحلیل انفجار حزب جمهوری اسلامی به ما گفت که یک سر این انفجار در قلب دستگاه حاکمه بود. آنها حتی تلفنی محمد منتظری را که مدت ها بود به حزب جمهوری اسلامی نمی رفت و با بهشتی اختلاف پیدا کرده و قهر کرده بود، به بهانه یک کار فوری به حزب جمهوری اسلامی دعوت کرده بودند تا در انفجار حزب او را هم بکشند.

من نمی دانم شما باهنر را چقدر به خاطر دارید. اولا از نظر فکری بکلی با برادرش که الان نایب رئیس مجلس است متفاوت بود. آدم تعجب می کند که دو برادر از یک سینه شیرخورده باشند و پدرشان یکی باشد و این همه با هم متفاوت باشند. باهنر مثل آیت الله بهشتی سابقه کار در آموزش و پروش و اگر اشتباه نکنم اداره نگارش زمان شاه را داشت و ناطقی بود بسیار مسلط، با صدائی بسیار رسا، صاف و بم. خود بهشتی هم ناطق بسیار خوبی بود، اما اگر نوار صحبت های این دو را مقایسه کنید و یا بخاطر داشته باشید گفته من را تائید می کنید که صدای باهنر و شیوه سخنوری و استدلالش دلنشین تر بود. از ویژگی های دیگر سخنرانی هایش پرهیز از تهدید و درشت گوئی و خودخواهی بود. درست خلاف علی خامنه ای. شاید باهنر از این نظر بیشتر شبیه آیت الله طالقانی بود. بهرتقدیر، آن بمب گذاری ها و ترورها و اعدام هائی که لاجوردی در اوین کرد مسیر انقلاب را دگرگون کرد. شما فقط مقایسه کنید که امثال آیت الله قدوسی ترور شدند، تا نوبت به امثال محسنی اژه ها و علی رازینی ها و روح الله حسینیان ها برسد. تمام جایگزینی های بعد از آن دو انفجار حزب جمهوری اسلامی و نخست وزیری و ترور آیت الله های بزرگ را همینگونه مقایسه کنید تا برسید به فاجعه ای که بعدها در جمهوری اسلامی حاکم است.

خُب، ما اگر بخواهیم درباره دیدار دوم با مسعود رجوی هم صحبت کنیم آنوقت هم حجم این شماره زیاد می شود و هم به کارهای دیگر نمی رسیم. این را بگذارید برای شماره بعدی.

 

 

 

 

25 – گریز مجاهدین خلق از گفتگو

 

 

- قرار ما برای این شماره، صحبت درباره دیدار دوم با مسعود رجوی بود. اما قبل از آن این سئوال برای خودمان هم مطرح است که آیا رهبری حزب هم با رجوی دیدارهائی داشت؟

 

- درباره سئوال شما باید بگویم که متاسفانه رهبری مجاهدین خلق تن به چنین دیداری نداد، در حالی که خیلی از روحانیون و مذهبی های به حکومت رسیده چنین دیدارهائی داشتند. پس، دلیل این گریز از دیدار و مذاکره، مثلا اعتقادات قشری مجاهدین نسبت به اسلام نبود، بلکه خط و مشی سیاسی آنها بود. حتی در آن دورانی که تقریبا کپی برداری از سیاست حزب می کردند هم خوی انحصار طلبی آنها اجازه چنین دیدار و مذاکره ای را نداد. آنها اساسا کسی و جریانی را جز خودشان قبول نداشتند. در آسمان ها پرواز می کردند. برخلاف رفقای فدائی که علیرغم داشتن انتقادهای تند و تیز نسبت به حزب، برای دستیابی به حقیقت پیش آمدند و بر سر میز مذاکره هم نشستند. از جمله اولین دیدار که زنده یاد کیانوری در آن شرکت کرد و خیلی هم دیدار تند و تیزی بود و در پایان قرار شد آن را رفقا جوانشیر و هاتفی ادامه بدهند. آنها بدنبال حقیقت و حل مسئله بودند، اما مجاهدین دنبال چنین چیزی نبودند، دنبال حکومت بودند. همه جا می خواستند بصورت انحصاری عمل کنند. حتی وقتی با دولت دمکراتیک افغانستان هم برای گرفتن امتیازهائی تماس گرفتند و البته به جائی هم نرسیدند؛ از روی سر حزب توده ایران دست به چنین اقدامی زدند که طبیعی بود در چارچوب مناسبات احزاب برادر، این تماس را رفقای افغانی اطلاع دادند و صلاح مشورت کردند.

بنابراین، رهبری حزب ما بسیار هم مایل به این دیدار و مذاکره بود و بارها هم پیشنهاد رسمی و غیر رسمی کرد ولی آنها زیر بار نرفتند و بتدریج سیاستشان را هم عوض کردند و رفتند به سوی فاجعه و انقلاب را هم به آن سمت بردند و پل عبور مرتجع ترین روحانیون و مذهبیون برای رسیدن به حاکمیت شدند. اگر شما نشریه مجاهد آن دوران اولیه پس از انقلاب را مرور کنید، می بینید که با چه ادبیاتی از آقای خمینی ستایش می کردند و با چه ادبیاتی به حزب توده ایران حمله می کردند. هر چه از ادبیاتی که در ارتباط با آقای خمینی و خط امام داشتند فاصله گرفتند، ادبیات خودشان با ما را خشن تر و حتی بی ادبانه تر کردند. حزب ما نقش انقلابی خودش را ایفاء کرد و خون بهای آن را هم داد، و تردید ندارم که درباره نقش مجاهدین خلق در انقلاب 57 هم تاریخ قضاوت بسیار سختی خواهد کرد.

شاید - تاکید می کنم روی شاید- من تنها ملاقات کننده مستقیم با مسعود رجوی بودم که نه من به روی خودم آوردم از جانب چه جریانی با او دیدار می کنم و نه او به روی خودش آورد که برای چه جریانی پیام می فرستد و نظرش را بیان می کند. بویژه در دیدار دوم.

دیدار دوم را هم محسن رضائی ترتیب داد، که پس از آن دیدار در زیر زمین خانه پدرش در نارمک – یا تهران پارس- گهگاه یکدیگر را می دیدیم و یکبار هم من توانستم از معرکه تظاهرات 14 اسفند دانشگاه تهران که در آن گرفتار آمده بود نجاتش بدهم. یعنی در کوران زد و خورد با باصطلاح حزب الهی ها، از ضلع شرقی نرده های دانشگاه تهران فرار کرده وخودش را وحشت زده و سرگردان رسانده بود به خیابان و من که برای سر و گوش آب دادن از آن دور و بر با موتور عبور می کردم و بصورت اتفاقی او را دیدم، توانستم ترک موتورسیکلت سوارش کرده و از طریق خیابان تخت جمشید از معرکه دورش کنم.

دیدار دوم را، محسن رضائی در ساختمان بنیاد پهلوی ترتیب داد که در آن دوران ستاد مجاهدین خلق بود و جلوی در آن، بصورت تحریک آمیزی مجاهدین مسلح مثل پاسدارخانه پادگان های نظامی کشیک می دادند. تاریخ دقیق این دیدار یادم نیست، اما می دانم که اواخر نیمه اول سال 58 بود. هیچ غریبه ای را به داخل ستاد راه نمی دادند و من را هم اگر محسن رضائی همراهم نبود ممکن نبود راه بدهند. با هم وارد ستاد شدیم و تصور می کنم به طبقه ششم رفتیم. در این طبقه محسن رضائی با کلیدی که همراه داشت، در یکی از اتاق ها را باز کرد و من وارد آن شدم. کسی آنجا نبود. همه چیز بسیار با رمز و راز طی شده بود. حتی در مسیر طبقات هم کسی را ندیدم. قرار ما برای ساعت 10 صبح بود و درست ساعت 10 صبح من وارد این اتاق شدم. یک اتاق کار معمولی بازمانده از بنیاد پهلوی بود با چند میز و صندلی. حتی روی در و دیوار آن هم کاغذی، شعاری و یا آرمی نصب نکرده بودند. محسن رضائی با لحنی عاشقانه و یا مرید گونه گفت: "من می روم و با مسعود می آیم. مسعود از در پشت و زیر زمینی با گارد محافظ می آید." بعدها، در آن 17 روزی که همراه جلال گنجه ای و ابوذر ورداسبی در لیبی بودم، بیش از آن روز به این مناسبات مرید و مرادی در سازمان مجاهدین خلق و بویژه نسبت به مسعود رجوی پی بردم.

چند دقیقه ای طول نکشید که رجوی و رضائی با هم وارد اتاق شدند. رجوی با آن که هوا نسبتا گرم بود، کاپشن نازک و سبز سربازی به تن داشت. از هفته های پیش از سقوط شاه که از زندان بیرون آمده بود و من در زیر زمین خانه حاج رضائی دیده بودمش، حالا 8 – 7 ماه می گذشت. رنگ و رویش مثل همه زندانیان سیاسی که وقتی آزاد می شوند رنگ و رو ندارند و مدتی طول می کشد تا سرحال شوند، جا آمده بود. از آن زیر زمین تا استقرار در بنیاد پهلوی یک انقلاب طی شده بود.

با اشاره به آن دیدار اول در زیر زمین خانه حاج رضائی و صحبت کوتاهی که با هم در باره فعالیت علنی کرده بودیم، با خنده گفت: چه زود، سیب گندیده از درخت افتاد!

هر سه خندیدیم و او که ظاهرا برای دیدار دیگری عجله داشت خواهش کرد برایش از تصفیه های کیهان بگویم. من سریع سر فصل های ماجراهای کیهان را گفتم. چندان متعجب نشد، با لبخندی که بر لب داشت، هر چند جمله یکبار، چشم را به طرف محسن رضائی بر می گرداند. انگار می خواست بگوید: "دیدی می گفتم".

شرح ماجرای کیهان که تمام شد، پیش از این که او سئوال دیگری بکند، من پرسیدم: اوضاع را چگونه می بینید؟ داخل حکومت می شوید؟

رجوی همانطور که روی صندلی نشسته بود، کمی به جلو خم شد و تا لب نشیمنگاه صندلی جلو آمد. آشکار بود که سنگینی سلاحی که زیر کاپشن سبز سربازی رنگش داشت و مرتب آن را با آرنجش بالا می داد، اجازه کامل نشستن روی صندلی را نمی دهد. آن اُورکت سبز، در آن فصل و آن هوای نسبتا گرم را هم برای حمل همین سلاح به تن داشت. انگار از قبل منتظر این سئوال من و رساندن نظرش به رهبری حزب بود، چون بلافاصله گفت:

"من دیشب با رفسنجانی دیدار داشتم. می دانید برای اعتماد به ما برای پیوستن به حاکمیت چه گفت؟ از من پرسید: اگر ما تصمیم بگیریم همه توده ای ها را اعدام کنیم، شما برای کشتار آنها همکاری می کنید؟ اینها شرط اعتمادشان به ما اینست!"

راستش، من خیلی جا خوردم. منتظر این پاسخ نبودم ولی او این پاسخ را آماده کرده بود و بنظرم حتی اگر من سئوال نمی کردم هم آن را می گفت. این یک پیام بود برای رهبری حزب و دعوت به جدائی از سیاست حمایت از خط امام و رفتن به دنبال آن تدارکی که رهبری مجاهدین خلق در سر داشت.

من، با کمی دستپاچگی پرسیدم: شما چه پاسخی دادید؟

رجوی که از خالی کردن دل من رضایت خاطر پیدا کرده بود، مستقیم نگفت چه پاسخی به رفسنجانی داده است. فقط گفت: بعد از عبور از توده ای ها نوبت ما خواهند رسید.

حدود نیمساعت از دیدار می گذشت و او آشکارا عجله داشت برود. گفت قرار مهم دیگری دارد و در این ساختمان هم هیچ وقت زیاد نمی ماند و گاهی به آن سر می زند. او با همان عجله ای که داشت هنگام خداحافظی یکبار دیگر تاکید کرد: "یادت باشد آنها از ما چه می خواهند!" و بعد هم از اتاق بیرون رفت.

من و محسن رضائی برای نیمساعت دیگر در آن اتاق ماندیم و او روغن آب بیشتری روی سخنان رجوی ریخت. معلوم بود از قبل همآهنگی کرده اند که این پیام را از طریق من به رهبری حزب برسانند.

من ساعت 2 بعد از ظهر با هاتفی و کیانوری و پرتوی قرار داشتم. آنها می دانستند به دیدار مسعود رجوی رفته ام و بویژه کیانوری شتاب داشت نتیجه این دیدار را بشنود. ساعت دیدار را زودتر از معمول تعیین کرده بود. دیدارهای ما معمولا ساعت 4 بعد از ظهر به بعد بود.

بلند شدم که از ستاد مجاهدین خلق خارج شوم و محسن رضائی هم بلند شد تا من را تا جلوی در خروجی همراهی کند. فکر نمی کنم بدون همراهی با او امکان خروج وجود داشت. در طول 6 طبقه ای که پائین آمدیم، از نظم و دیسپلین ساختمان ستاد و تمیزی راهروها تعریف کردم. رضائی گفت: ما یک مرکز آموزش هم داریم که آنطرف خیابان (خیابان پهلوی سابق پشت سینما مولن روژ) است. از صبح تا شب در آنجا کلاس آموزشی دایر است. می خواهی آنجا را هم ببینی؟

من ابراز علاقه بسیار کردم، اما گفتم امروز نه، چون کار دارم. رضائی گفت جمعه شب من آنجا درس می دهم. گفتم همان شب می آیم. قرار را برای ساعت 8 شب جمعه تنظیم کردیم و از هم جدا شدیم.

هدفم آن بود که فرصت داشته باشم تا در این فاصله نظر کیانوری نسبت به این دیدار و بویژه جمله ای که رجوی گفته بود را جمعه شب در میان صحبت با رضائی، بعنوان پاسخ حزب به رجوی منتقل کنم.

از هم جدا شدیم و حدود ساعت 2 بعد از ظهر، جلسه خودمان تشکیل شد. جلسه ای که عمدتا برای تنظیم روابط داخلی سازمان نوید که همچنان غیر علنی باقی مانده بود و تبادل اخبار و تحلیل رویدادها تشکیل می شد. آن دیدار عمدتا بر محور ملاقاتی گذشت که من با رجوی کرده بودم. بویژه جمله ای که از قول هاشمی رفسنجانی گفته بود. هاتفی با تندی گفت باید فشار تبلیغاتی به رهبری مجاهدین خلق را در روزنامه "مردم" شروع کرد. او کمی تند بود در این زمینه، درحالیکه کیانوری معتقد به نرمش بود. واقعا مسئله جبهه و اتحاد نیروها را کیانوری با تمام وجود درک کرده و از این مشی حمایت می کرد.

بارها و در مقاطع مختلف و بر سر بزنگاه های متفاوت من این درک عمیق و سیاست خدشه ناپذیر او برای دفاع از اتحاد را شاهد شدم، درحالیکه حداقل خود من اغلب تابع احساسات شده و با کم عمقی، بر سر حوادث مختلف برآشفته می شدم. این درک عمیق کیانوری از جبهه مثال زدنی بود. به همین دلیل در آن جلسه هم به هاتفی که در نوشته هایش صفت زیاد به کار می برد و کنایه زیاد داشت، تذکر داد که باید نرمش داشت، زیرا هم مجاهدین خلق و هم فدائی ها نیروهای انقلاب اند و بالقوه در جبهه انقلاب قرار دارند.

سیاست مجاهدین بر خلاف سیاست فدائی ها، در برابر آقای خمینی و خط انقلاب هنوز قابل انتقاد نبود، اما آنچه علیه حزب می نوشتند و می گفتند عملا خلاف آن سیاست بود. یعنی شعار علیه امپریالیسم و امریکا میدادند و هیچ نوع تبلیغات منفی علیه شوروی نداشتند و در زمینه اقتصادی هم از موضع ناپیگرانه حکومت انتقاد می کردند، اما حملاتی که به حزب می کردند، دم خروسی بود که از جیب آنها بیرون می زد. در حقیقت حمله به حزب، حمله به حاکمیت و خمینی بود، اما بنام انتقاد از حزب توده ایران. کاری که بعدها شیوه تبلیغاتی نیروهای مخالف انقلاب در داخل کشور شد. یعنی چون نمی توانند علیه نتیجه رهبری آقای خامنه ای انتقاد کنند و جمهوری اسلامی هم چیزی برای دفاع باقی نگذاشته، به حزب توده ایران و حمایتش از خط امام یا انقلاب 57 حمله می کنند. در حالیکه آن جمهوری اسلامی سالهای 58 و 59 کجا و این جمهوری اسلامی که اکنون می بینیم کجا؟ تفاوت از زمین تا آسمان است.

آن روز چند بار بحث به سمت بررسی مواضع سیاسی مجاهدین خلق کشیده شد، اما نکته محوری برای شخص کیانوری همان جمله رجوی بود که از قول هاشمی رفسنجانی نقل کرده بود.

از من پرسید که می توانم دوباره رجوی را ببینم؟ من پاسخ دادم که خود او را فکر نمی کنم دیگر به این آسانی بتوان دید، زیرا به ستاد مجاهدین هم از در پشت و از زیر زمین آمد. هم خودش مسلح بود و هم با گارد مسلح اینطرف و آنطرف می شود. اما محسن رضائی را جمعه شب می بینم و هر چه بشنود به رجوی گزارش می دهد.

کیانوری گفت نظر من اینست: "این جمله رجوی اگر حقیقت هم باشد "پانیک" است. یا آنطرفی ها دارند مجاهدین را وزن کشی می کنند. بنظر من اگر رجوی راست هم گفته باشد، تا وقتی خمینی زنده است چنین کاری نمی کنند. چه مجاهدین داخل حاکمیت شوند و چه نشوند. روزی هم که بخواهند چنین کاری بکنند (اعدام و کشتار) نیاز به مجاهدین ندارند. این توازن، البته با حوادث بزرگ می تواند دگرگون شود، مثلا با ترور امام که در آن صورت اعدام و کشتار سراسری است و شامل نزدیک ترین یاران امام هم می شود و مسئله شکست انقلاب و سلطه دوباره امریکا پیش می آید. بزرگترین خدمتی که مجاهدین می توانند به انقلاب بکنند، جلوگیری از پیش آمدن چنین شرایطی است که این هم با پیوستن آنها به جبهه متحد خلق ممکن است."

این نظر در جمع ما، مانند بیشتر موارد مشابه هیچ مخالفی نداشت و قرار شد من آن را وسط صحبت با محسن رضائی به نوعی طرح کنم که او آن را نظر رهبری حزب بداند و به رجوی منتقل کند.

در آن سال و آن دوران پیش بینی آنچه در سال 60، با اعلام قیام مسلحانه مجاهدین علیه حکومت، اتحاد مجاهدین خلق با بنی صدر، انفجار حزب جمهوری اسلامی و سپس نخست وزیری و پس از آن اعدام ها پیش آمد ممکن نبود. نه تنها این حوادث، بلکه چرخش سیاسی سازمان مجاهدین خلق از حمایت از امام خمینی به قیام مسلحانه علیه امام خمینی با آن سرعت هم قابل پیش بینی نبود. همچنان که حمله عراق به ایران و یا طرح های کودتائی – مثل کودتای نوژه- مطرح نبود. حزب فقط می دانست توطئه ها در راه است و حوادث مهم می تواند مسیر انقلاب را عوض کند. در آن روز، مهم ترین حادثه ای که پیش بینی می شد با وقوع آن، چرخش بزرگ در جمهوری اسلامی و مسیر طبیعی انقلاب اتفاق خواهد افتاد، ترور آقای خمینی بود.

هاتفی در آن دوران بسیار نگران ادامه اختلافات مجاهدین خلق با بقیه مذهبیون در زندان شاه به سطح خیابان ها بود. اختلافی که با انشعاب گروه پیکار در سازمان مجاهدین خلق شروع شد و کیانوری هر بار که بحث این انشعاب پیش می آمد، بدون لحظه ای درنگ می گفت آن ماجرا و آن انشعاب کار سازمان های جاسوسی انگلستان و امریکا بود و ساواک توانست آن را سازماندهی کند. درحالیکه برای بدنه و حتی برخی سران گروه های مائوئیستی مثل رنجبران و یا تروتسکیست ها صداقت قائل بود، یک بار هم حاضر نشد چنین ارزیابی را در باره سازمان پیکار ارائه بدهد. آن انشعاب را یک فاجعه تاریخی برای همکاری مسلمان ها و مارکسیست ها می دانست و گذشت زمان در جمهوری اسلامی نشان داد که واقعا آن انشعاب که چند سال پیش از انقلاب در سازمان مجاهدین خلق روی داد، چقدر در سرنوشت انقلاب 57 توانست تاثیر بگذارد. آن انشعاب از موانع اصلی تشکیل جبهه دفاع از انقلاب شد، بهانه به امثال لاجوردی و دیگران داد تا دست به انتقام بزنند. حتی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی را زیر ضربه برد و کشتار زندانیان سیاسی در سال 67 هم از شکم آن بیرون آمد، حتی دولت احمدی نژاد هم به نوعی میوه آن انشعاب بود.

جمعه شب، برای دیدار با محسن رضائی، نو جوان بسیار نازنینی بنام "مسعود" را هم با خودم بردم. او را از سال 55 می شناختم. پسر صاحبخانه ما بود و بهترین شاگرد مدرسه البرز بود. گهگاه رمان های مترقی در اختیارش می گذاشتم تا بخواند. یکبار مادرش با نگرانی کتاب ها را دسته کرده و به من برگرداند و خواهش کرد که کتاب سیاسی به پسرش ندهم. رابطه ما از آن پس بسیار محدود شد. سلامی در راه پله ها می کرد و خجالت زده می رفت به طبقه بالا و یا از مقابل من میگذشت و از در خانه خارج می شد.

سال انقلاب من دیگر در آن خانه زندگی نمی کردم، اما بلافاصله پس از انقلاب "مسعود" که می دانست من کجا زندگی می کنم به دیدنم آمد. دیپلمش را گرفته بود و مذهبی شده بود. مادرش این زمینه را داشت و شاید پدرش هم. کمی با هم صحبت کردیم. من در باره انقلاب و آشنائی ام با بعضی افراد رهبری سازمان مجاهدین خلق گفتم، بی آنکه آنها را تائید کنم. بعد از مدتی گفت که می خواهد عضو سازمان مجاهدین خلق بشود اما معرف می خواهند. بی آنکه مخالفت با نظرات مذهبی اش بکنم، توصیه کردم به جای مجاهدین خلق به "امت"ی ها بپیوندد. مقداری هم درباره نظرات و نوشته های "امت" برایش گفتم. هفته ای یکبار و گاه دو هفته یکبار می آمد. "امت" را می خواند اما تصمیمش را گرفته بود و مصمم بود به مجاهدین خلق بپیوندد. بالاخره یک بار گفت که به سازمان وصل شده، اما برای دیدن کلاس های ایدئولوژیک می گویند باید معرف داشته باشد. میدانست من مذهبی نیستم و شاید با تعریف هائی که از نوشته های نشریه امت می کردم حدس زده بود سیاست حزب توده را می پسندم.

اینها را برایتان می گویم تا از سرنوشت یک تن از صدها تنی که در جریان قیام مسلحانه سال 60 مجاهدین خلق قتل عام شدند یاد کرده باشم. جوانان و نوجوان های پرشور و ساده ای که با موج آن قیام مسلحانه و اعدام ها و کشتار ها رفتند. سرنوشت مسعود، یعنی سرنوشت خیلی از آن قربانیان. نمی دانم تلاش های بی امان مادرش برای اطلاع از سرنوشت پسرش و یا حداقل محل دفن پسرش به جائی رسید یا نه؟ فقط یکبار شنیدم به او  گفته بودند، شب قیام مسلحانه مسعود را هم همراه صدها تن دیگر گرفته و به اوین برده بودند. در آنجا آنقدر لگد به پهلویش می زنند که قبل از رسیدن به محل تیربارانی که لاجوردی برپا کرده بود می میرد.

روزی که می خواستم بروم رضائی را در مرکز تعلیم ایدئولوژیک مجاهدین خلق ببینم به مسعود هم تلفن کردم و گفتم همراه من بیاید تا معرفی اش کنم. هیچ کلامی برای توصیف شادی و مشتاقی او ندارم. با هم رفتیم به محل ساختمان و محل قرار. الان بخاطر ندارم که این ساختمان تا پیش از انقلاب در اختیار چه ارگان حکومتی و یا شخصی بود، اما می دانم پشت سینما مولن روژ دوم، در خیابان پهلوی سابق (ولی عصر کنونی) بود و در آخرین طبقه آن سالن بزرگی بود که کلاس های مجاهدین در آن تشکیل می شد. شاید سالن تابستانی سینما مولن رژ بود. محسن رضائی، سر ساعت، جلوی ساختمان منتظر من بود. وقتی من رسیدم بسیار تعجب کرد که با یکنفر دیگر آمده ام. فورا گفتم که از بچه های خود شماهاست. مجاهد است اما برای آمدن به کلاس ایدئولوژیک از او معرف خواسته اند و حالا من او را با خودم آورده ام که مستقیما معرفش شوم. من از کلاس 10 -11 دبیرستان می شناسمش. با خنده گفت: من هم حاضرم معرف خودت بشوم!

با هم رفتیم به آخرین طبقه. ابتدا وارد سالنی شدیم که درآن کلاس های ایدئولوژیک تشکیل می شد. گوش تا گوش نوجوان ها و جوان های کم سن و سال نشسته بودند. شاید حدود 200 جوان و نوجوان. رضائی قرار بود در آن ساعت برای اعضای حاضر در کلاس سخنرانی کند و یا درس بدهد. مسئول کلاس را به گوشه ای صدا کرد و بعد از چند جمله، مسعود را به او سپرد و خودش بازگشت به سمت من تا با هم از سالن بیرون رفته و کمی گفتگو کنیم. مسعود رفت. چنان که دیگر نه من او را دیدم و نه مادرش که نمی دانم سرانجام توانست محل دفن پسرش را پیدا کند یا نه؟

گفتگوی آنشب ما زیاد طولانی نشد. هم او باید بر میگشت برای درس یا سخنرانی به سالن  و هم من حرف زیادی برای گفتن نداشتم. خیلی زود موضوع صحبت را کشاندم به دیداری که با رجوی داشتیم و اینکه حیف خیلی وقت کم بود و نشد بیشتر صحبت کنیم و بعد هم جمعبندی کیانوری را از زبان خودم و با کلامی که به او بر نخورد گفتم. آنها مغرور تر و سرمست تر از آن بودند که به این حرف ها توجه داشته باشند. واقعا در آسمان پرواز می کردند. جمعبندی را با دقت شنید، اما هیچ پاسخی نداد. از هم جدا شدیم و دیگر او را ندیدم تا در جریان یکی از رژه های نیمه نظامی میلیشیای مجاهدین خلق در مرکز شهر تهران. باز هم بصورت اتفاقی همدیگر را روی پل عابر پیاده مخبرالدوله دیدیم. میلیشیای مجاهدین در صفی طولانی و سه نفره آهسته از میدان توپخانه بصورت نظامی می دویدند و رسیده بودند به زیر پل مخبرالدوله. رضائی درست به همان دلیل که من روی پل مخبرالدوله ایستاده بودم، او هم ایستاده بود. می خواست از بالا نظم و طول صف اعضای میلیشیا و برخورد مردمی که شاهد این رژه بودند را ببیند. میلیشیا 1 و 2 و 3 می گفتند و بجای شماره 4 محکم پا به زمین می کوبیدند. سلام علیکی با هم کردیم و او با غرور زیاد گفت: "پوزه امپریالیسم را این ارتش به خاک می مالد! اینها امید انقلاب اند!"

دقیقا به خاطر دارم که او از میلیشیای در حال رژه خیابانی، آن روز بعنوان ارتش انقلاب یاد کرد. نمی توانم بگویم از آن نظم و سازمان و انضباط خوشحال نشده بودم. حتی برای لحظه ای هم به ذهنم خطور نکرد که این نظم و انضباط در حال رژه خیابانی که خود را در خط امام و انقلاب معرفی می کند و از آن زیرزمین خانه حاج رضائی و کلاس های ایدئولوژیک پشت سینما مولن رُژ بیرون آمده، بزودی تبدیل به تیم های عملیاتی در خانه های تیمی برای قیام مسلحانه علیه حکومت می شود. روی پل مردم عادی هم ناظر این رژه بودند و به همین دلیل برای صحبت کردن، هر دو مجبور بودیم بلند صحبت کنیم. من با صدای تقریبا بلندی گفتم: "آدم اینها را که می بيند، امیدوار می شود." رضائی گل از گلش شکفت. مرد ساده و 50 – 60 ساله ای که بغل دست رضائی ایستاده بود و ظاهرش نشان میداد نه مجاهد است و نه توده ای و نه سیاسی به مفهومی که ما می شناسیم، خطاب به من که اینسوی رضائی ایستاده بودم گفت: "آقا! امیدت به مردم باشد."

باور کنید، این عین جمله آن مرد بود. این جمله چنان تلنگری به من زد که بعد از حدود 30 و چند سال آن جمله همچنان در ذهن من طنین انداز است. جنگ با عراق که شروع شد، آنچه همان مرد عادی روی پل پیاده مخبرالدوله گفته بود تحقق پیدا کرد. این جمله و این صحنه را مخصوصا در اینجا برایتان گفتم تا تاکید کنم که گاهی مردم عادی سخنانی می گویند و یا تفسیری از رویدادها دارند که پخته تر از مدعیان سیاسی است. مثل همین مورد. به هیچ وجه نباید حرف و تفسیرهای ساده و عادی مردم را به این دلیل که از دهان فلان روشنفکر و فرد سیاسی بیرون نیآمده مسخره کرد و یا ساده از کنار آن گذشت. شعارها، متلک ها و یا حتی همین پیامک هائی که این روزها مردم برای هم رد و بدل می کنند را باید خواند و شنید و به درک سیاسی توده های مردم توجه کرد. این خیلی مهم است. درس های روزگار را باید برای هم تعریف کرد، به هم منتقل کرد، آنها را کارپایه ادامه فعالیت و مبارزه اجتماعی کرد. با توده مردم و درک آنها نمی توان شوخی کرد، باید آن ها را فهمید. نبض جامعه را از این طریق باید در دست گرفت تا به چپ و راست تلوتلوی سیاسی نخورد. و الا حرفی می زنیم، شعاری می دهیم و سیاستی را پیشه می کنیم که باعث جدائی ما از مردم و انزوای ما می شود. مثل همین ماجرای تحریم های پیاپی انتخابات از سوی خیلی روشنفکران، سیاسیون و سازمان های سیاسی که نتیجه معکوس آن را شاهد بوده ایم.

 

- درباره آن جمعبندی رفیق کیا، دیگر صحبتی نشد؟

 

- نه، چون من دیگر محسن رضائی را ندیدم. آنها روز به روز بیشتر خودشان را جمع می کردند. آن موقع ها نمی دانستم و یا نمی دانستیم چرا؟ اما بعد که شعار قیام مسلحانه را دادند دلیل آن جمع و جور شدن و کمتر آفتابی شدن معلوم شد. بنظرم رهبری مجاهدین از همان اولین روز خروج شاه از ایران و بعد هم سقوط رژیم، تصمیم خودشان را گرفته بودند. اینطرفی هائی که به حکومت رسیدند هم تصمیمشان را گرفته بودند. البته در این وسط دست های پنهانی هم در کار بود تا کار را به مقابله نظامی بکشاند. رهبری حزب خیلی زود به این نتیجه رسید و بنظرم خیلی هم دقیق این مسئله را بصورت تاریخی متوجه شده بود. این تقابل نظامی از همان انشعاب پیکاری ها از مجاهدین زمینه چینی شده بود و یا برای چنین روزهائی آن را ترتیب داده بودند. با آن انشعاب جنبش مارکسیستی در ایران تقویت نشد، بلکه جنبش مترقی در درون مذهبیون ضربه خورد و قشریون تقویت شدند و بنظرم تمام هدف طراحان اصلی آن انشعاب هم رسیدن به همین نتیجه بود. در عین حال که ضربه سختی هم به همکاری و همگامی چپ های غیر مذهبی و مارکسیست ها با مذهبیون زده شد و برای چند دهسال این زمینه را تقریبا نابود کرد. این تجربه ای بود که از زمان انقلاب جنگل، از زمان انقلاب مشروطه و از زمان قیام شیخ محمد خیابانی در تبریز و درجریان اختلافات مصدق و کاشانی و فدائیان اسلام داشتند. ارتجاع و سازمان های اطلاعاتی انگلستان و امریکا که با این مسائل آشنائی کامل دارند و باندازه کافی تجربه دارند، با پیش بینی تحولات آینده در ایران شاهنشاهی، برای جلوگیری قطعی از خطر اتحاد  مارکسیست ها و توده ای ها با مذهبیون موفق شدند با آن انشعاب بذری را بپاشند که در سالهای پس از انقلاب 57 بزرگترین محصول را از آن جمع کردند و سرنوشت انقلاب ایران را کشاندند به امروز. کشاندند به آن کشتار 67 در زندان، کشاندند به چندین سال قتل های خیابانی که در دوره خاتمی معروف شد به قتل های زنجیره ای، کشاندند به آن ترورهای دهه 60 و آن موج بزرگ اعدام ها. برای گرفتن این محصول عظیم، انشعاب پیکار از مجاهدین خلق را مثل یک بذر موفق شدند در دهه 50 بپاشند و از شکم سازمان مجاهدین خلق سازمان باصطلاح مارکسیست پیکار را بیرون کشیدند. این انشعاب به ممکن شدن اتحاد و همکاری  مارکسیست ها و بویژه توده ایها با مذهبیون ضربات مهلک زد. شما در جمهوری اسلامی دیدید و می بینید که با همان چماق انشعاب در سازمان مجاهدین خلق چگونه با مذهبیون مترقی مقابله کردند و می کنند.

بهرحال من دیگر رضائی را ندیدم. اما در جریان سفر 17 روزه ای که درکنار جلال گنجه‌ای و ابوذرورداسبی به لیبی داشتم متوجه شدم او موقعیت خیلی بالائی در رهبری مجاهدین پیدا کرده و مستقیما در کنار مسعود رجوی قرار گرفته است. بعد هم که رجوی از ایران خارج شد و در تشکیلات جدید مجاهدین خلق و شورای مقاومت ملی، تا آنجا که به خاطر دارم نقش وزیر خارجه یا رئیس روابط عمومی را داشت و شاید حالا مقام و مسئولیت بالاتری هم در کنار مسعود رجوی و مریم رجوی داشته باشد.

آن بعد ازظهر خرداد 60 که نوجوان ها و جوان های کم سن و سال مجاهدین خلق برای قیام مسلحانه از خانه های تیمی بیرون آمدند، یک فاجعه بود. در آن روز، من که در خیابان سعدی شمالی زندگی می کردم در این خیابان و سپس درخیابان فردوسی و کوچه های منشعب از آن ها شاهد دردناک ترین صحنه ها شدم. بچه های مجاهد می خواستند از کوچه های فرعی وارد خیابان اصلی شوند و اوباش سازمان یافته با قمه و تیغ موکت بری هر کس را که از این کوچه بیرون می آمد می زدند و وقتی به اوضاع مسلط شدند موج دستگیری ها و انتقال آنها به زندان اوین شروع شد. رفقائی که در مناطق نزدیک به اوین زندگی می کردند، همان شب اطلاع دادند که تا صبح صدای تیرباران در اوین می آمد. کفه ترازو به سود اسدالله لاجوردی سنگین شده بود. لاجوردی و کسانی که او را به اوین فرستاده بودند برای رسیدن این لحظه روز شماری کرده بودند. ما فکر می کردیم با ترور خمینی کشتار می تواند آغاز شود؛ و حالا با قیام مسلحانه مجاهدین فاجعه آغاز شده بود.

24 ساعت قبل از اینکه "سعادتی" عضو رهبری و دستگیر شده مجاهدین خلق را لاجوردی اعدام کند و مجاهدین را تشویق به قیام کند، ابوالقاسم سرحدی زاده رفته بود اوین تا به او بگوید چه آشی لاجوردی ها پخته اند. فردای آن روزی که از دیدار با سعادتی در اوین بازگشته بود، من و کیوان مهشید او را در خانه اش دیدیم. فکر می کنم در آن دوران مسئولیتی در اداره زندان ها هم داشت. لاجوردی را به سبک لوطی وار خودش "آقااسدالله" خطاب می کرد. با سعادتی از زندان شاه آشنا بود. سعادتی نامه معروف و تحلیلی خودش در باره انقلاب و خط امام را نوشته و بیرون داده بود. تحلیلی، که بکلی متفاوت با سیاستی بود که نشریه مجاهد حالا مدتی بود تبلیغ می کرد و با سیاست دفاع از خط امام بکلی تفاوت داشت. این نامه تازه به خارج از زندان فرستاده شده بود. مجاهدین آن نامه را منتشر نکرده بودند چون با سیاست جدید آنها و در واقع با قیام مسلحانه آنها همخوانی نداشت. یک نسخه از این نامه به حزب رسیده بود. نامه بسیار دقیق و مستدلی بود که خطابش به رهبری مجاهدین و انتقاد از سیاست های جدید آن بود. در آن دوران شکنجه و اعتراف گیری هنوز شروع نشده بود و سعادتی هم در شرایط سختی در زندان نبود. تا آنجا که از بیرون به دیدار او در زندان می رفتند و با او گفتگو می کردند. از جمله سرحدی زاده که در اوین با او مذاکره می کرد. سرحدی زاده آنشب به من و کیوان گفت: رفتم پیش آقااسدالله و گفتم تا من با "محمد سیکو" (سعادتی را در زندان اینطور صدا می کردند و به این اسم معروف بود) صحبت نکرده ام، دست به او نزنید. (منظورش اعدام او بود که لاجوردی برای اجرای آن لحظه شماری می کرد). وقتی دیدمش گفتم حرف هائی که در نامه ات زده ای همه را قبول دارم. درست است. اما چرا اینها را به بچه های سازمان که در زندان اند نمی گوئی. زیر بار نرفت. گفتم سرت را به باد می دهی. باز هم زیر بار نرفت. وقتی می خواستم بلند شوم گفتم "سیکو! اینها با شعار "مرگ بر امریکا" می گذارندت سینه دیوار و یه رگبار روت باز می کنن! از بیرون خبر نداری" باز هم قبول نکرد. وقتی می خواستم از اوین بیآیم بیرون به آقا اسدالله گفتم: بگذار چند روز به حرف هائی که من باهاش زدم فکر کند. گفت باشه، اما همان شب تیربارانش کردند.

این تقریبا عین حرف های سرحدی زاده پس از آن دیدار و اعدام سعادتی است. حتی همین ماجرا هم نشان داد که امثال لاجوردی ها در اینسو و رهبری مجاهدین در آنسو، تصمیم خودشان را برای رفتن به سوی فاجعه گرفته بودند. تحلیل کیانوری از آن جمله رجوی بسیار دقیق بود. اگر مجاهدین در جهت جبهه متحد خلق و همکاری با خط انقلاب و خط امام ایستاده بودند، آن ها که نقشه اعدام و کشتار را داشتند، فرصت پیدا می کردند؟

 

26 دیدارها و مذاکرات رهبری حزب با رهبران ج. اسلامی

 

 

-  ما در این هفته یكبار دیگر مجموعه پیام‌ها و نامه‌هائی را كه از ابتدای این گفتگو دریافت كرده‌‌‌ایم مرور كردیم. بی‌اغراق بیشترین سئوالات و پیام‌ها و حتی اطلاعاتی كه رفقای حزبی بعنوان اطلاع تكمیلی فرستاده‌اند، در باره ملاقات‌های رهبران حزب با رهبران جمهوری اسلامی است.

 

-  حدس من هم از ابتدا همین بود. واقعا هم این مسئله مهم است. در واقع بخشی از تاریخ حزب ما و جمهوری اسلامی و انقلاب بهمن 57 در همین ملاقات‌ها و مذاكرات نهفته است و من امیدوارم روزی، شرایطی فراهم شود كه این گنجینه دست نخورده به حزب برسد.

شما لحظه‌ای تردید نكنید كه همه مدارك و اطلاعات مربوط به این مسئله دراختیار نهادهای امنیتی و پژوهشی جمهوری اسلامی است. تمام این ملاقات‌ها در جلسات هیات سیاسی با جزئیات گزارش شده و در صورتجلسات آن ثبت شده است. تمام صورتجلسات هیات سیاسی را هم آقایان در جریان یورش به حزب با خودشان برده‌اند. ضمن آنكه در زندان و در زیر بازجوئی‌ها هم قطعا بارها و از افراد مختلف هیات سیاسی و كادرهائی كه در این عرصه فعال بوده‌اند اطلاعات مربوط به این ملاقات‌ها و مذاكرات را پرسیده و ثبت كرده‌اند. به همین دلیل می‌گویم گنجینه بزرگی در اختیار نهادهای جمهوری اسلامی است، كه نامه‌های رسمی حزب به شخص آیت الله خمینی هم آن را كامل می‌كند. همه اینها هست. از دیماه 1357 كه شادروان قدوه در پاریس نامه رهبری حزب توده ایران را به مسئولین وقت دفتر آقای خمینی – فكر می‌كنم آیت الله اشراقی داماد وی- تسلیم كرد، تا آخرین تماس تلفنی غروب روزی كه شبش ریختند به خانه دختر مریم خانم "افسانه" و كیانوری و مریم فیروز و بقیه اهل خانه را دستگیر كردند. همه این اسناد كه نشان میدهد ما چه نقشی در انقلاب و دفاع از آن داشتیم نزد آقایان است. این آخرین تماس هم، تا آنجا كه من می‌دانم تلفنی بود كه كیانوری به‌هاشمی رفسنجانی كرد و گفت كه سایه به سایه من را تعقیب خیابانی می‌كنند، ماجرا چیست؟ و‌هاشمی می‌گوید با شما كاری ندارند، دنبال حجتیه هستند. اطلاعاتی را هم كه رفقای دیگری زحمت كشیده و با محبت و احساس مسئولیت برای ما ارسال داشته‌اند باید جمع كرد و بعنوان زیر نویس‌ها و یا توضیحات در این گفتگوها منتشر كرد. این كار ضروری است. هم به این دلیل كه رفقا تصور نكنند نسبت به اطلاعاتی كه می‌فرستند بی‌اعتناء هستیم و دوم این كه من اطلاعات و آن چیزی را می‌گویم كه خود در آن نقش داشته‌‌ام و یا شاهد بوده‌ام. بنابراین اطلاعات رفقای دیگر بعنوان توضیحات تكمیلی و بنام اطلاعات دریافتی باید منتشر شود نه بنام اطلاعات من. من این همت و احساس مسئولیت رفقای حزبی را می‌ستایم. همانطور كه بارها گفته‌ام، همه حزب شانه خود را زیر بار انقلاب داد نه این یا آن فرد. این واقعیت باید روی كاغذ ثبت شود. ما سالها زیر این بمباران بوده‌‌‌ایم كه دنباله رو آیت‌الله خمینی شدیم و باید بعنوان انتقاد از خود خنجر به پشت هم بزنیم. در حالیكه حزب از یك انقلاب حمایت كرد و برای دفاع از آن از جان افراد خود مایه گذاشت. آنچه باید گفته شود، این بخش است و اگر زیر بمباران تبلیغاتی مخالفان و بریده‌های حزبی در این كار غفلت كرده‌‌‌ایم، جبران آن دیر نشده است. زیر همین بمباران تبلیغاتی كه دست‌های پرقدرت سازمان‌های تبلیغاتی و اطلاعاتی غرب و حتی خود جمهوری اسلامی را باید در آن دید، حالا به نسل جدید كشور، جمهوری اسلامی موجود را نشان میدهند و می‌گویند حزب توده ایران از این جمهوری اسلامی دفاع كرد. این یك دروغ بزرگ است. انقلاب 57 و جمهوری اسلامی سالهای نخست بنیانگذاری كجا؟ و این جمهوری اسلامی كه شاهدش هستیم كجا!

برای اینكه ابعاد ارتباط و در حقیقت كوشش رهبری حزب ما برای حفظ انقلاب و جلوگیری از افتادن در دامی كه اكنون شما جمهوری اسلامی را در آن می‌بینید روشن گردد، از مذاكرات كردستان باید مسئله را دنبال كنیم.

 

-  یعنی اولین تماس‌های رهبری حزب با رهبری جمهوری اسلامی از كردستان شروع شد؟

 

-  خیر. اولین دیدارهای رسمی با ملاقات‌ها و مذاكرات رفیق خاوری با مسئولین وقت وزارت ارشاد اسلامی در دولت بازرگان شروع شد. این ملاقات‌ها برای گرفتن امتیاز روزنامه "مردم" بود. دقیق بخاطر ندارم كه خاوری بعنوان مسئول روابط عمومی حزب با مسئولین وقت وزارت ارشاد ملاقات و مذاكره كرد، یا بعنوان درخواست كننده امتیاز این روزنامه، اما بهرحال این شاید اولین تماس‌های رسمی حزب با حاكمیت جمهوری اسلامی بود كه از ابتدای كار دولت بازرگان شروع شد. البته قبل از آن هم دیدارهائی بود، كه این دیدارها رسمی نبود، بلكه دیداری بود بین زندانیان قدیمی حزب با آقایانی كه همه با هم زندان بودند و حالا آنها در حاكمیت جای گرفته بودند. به همین دلیل من روی ملاقات‌ها و مذاكرات رسمی تكیه می‌كنم.

شما می‌دانید و نسل جدید ایران هم لازم است بداند كه رهبری حزب توده ایران با همه امكاناتی كه داشت سعی كرد از آغاز جنگ در كردستان جلوگیری كند. جنگی كه همه میدانیم سر آغاز یك سلسله حوادث دردناكی شد كه روی سرنوشت انقلاب تاثیر گذاشت. در همان ابتدای تاسیس جمهوری اسلامی زمینه‌های تنش مذهبی و قومی در كردستان آغاز شد. از داخل عراق و توسط سلطنت طلب‌ها و ژنرال‌های شاه تحریكات صورت می‌گرفت و در داخل كردستان هم چپ نمائی‌ها آغاز شد و در حاكمیت چند پارچه جمهوری اسلامی نیز محركانی برای جنگ دست به كار شدند. انفجارها و ترورهای دهه 60 و حتی اولین ترور كه توسط گروه فرقان صورت گرفت و آیت الله مطهری قربانی آن شد، نشان داد و ثابت كرد كه در درون حكومت چند پارچه‌ای كه شكل گرفته، حضور كسانی كه می‌خواهند كردستان را به جنگ بكشانند چندان بعید نیست.

تشكیل شورای سنندج از كارهای برجسته ایست كه در كارنامه آیت الله طالقانی ثبت است، ضمن آن كه تلاش هیات نمایندگی حزب توده ایران كه هم با رهبران وقت حزب دمكرات كردستان در محل مذاكره می‌كرد و هم با هیات اعزامی دولت در كردستان و در تهران در تشكیل این شورا بسیار موثر بود. هیات نمایندگی دولت بازرگان را شادروان داریوش فروهر و‌هاشم صباغیان كه معاون نخست وزیر "بازرگان" بود هدایت می‌كردند. با سفرها و گفتگوهای بی‌وقفه زمینه تشكیل این شورا فراهم شد. متاسفانه عمر این شورا به درازا نكشید و همه تلاش‌ها برای جلوگیری از آغاز جنگ در كردستان با شكست روبرو شد.

همانطور كه گفتم از چند طرف این جنگ به مردم كردستان تحمیل شد. من دراینجا نمی‌خواهم تحلیل جنگ كردستان را بكنم، زیرا نه اطلاعات و اسناد این دوران را در اختیار دارم و نه فرد صاحبنظری در این ارتباط هستم. فكر می‌كنم مطلع ترین فردی كه می‌تواند با جزئیات دراین باره نظر بدهد رفیق عموئی باشد كه عضو هیات نمایندگی حزب توده ایران در مذاكرات بود. اولین تماس‌های رسمی و حتی همكاری با دولت در زمان دولت بازرگان و حوادث پیش از آغاز جنگ در كردستان شروع شد. من نمی‌توانم و نمی‌خواهم با قاطعیت درباره نقش مصطفی چمران در فاجعه آغاز جنگ در كردستان سخنی بگویم، اما واقعیت اینست كه او مبتكر لشكر كشی به كردستان بود. یا دیگرانی زمینه حكومتی آن را فراهم ساختند و اجرای طرح را به او سپردند. چمران عضو نهضت آزادی بود و چند سال هم در لبنان بواسطه نزدیكی‌اش با گروه "امل" و امام موسی صدر كارهای پارتیزانی كرده بود و در كابینه بازرگان حضور داشت. البته تحصیل كرده امریكا بود و 20 سال قبل از انقلاب هم از ایران برای تحصیل رفته بود امریكا و با انقلاب به ایران باز گشته بود. بهرحال، ابتدا یك جنجال بزرگ تبلیغاتی از طریق تلویزیون و رادیو و در باره حوادثی كه گویا در "پاوه" روی داده و خلخال پای زن مسلمان بسته اند (توجه كنید به جنجال سازی مذهبی و زمینه سازی تقابل شیعه و سنی در كردستان كه بسیار شبیه طرز اندیشه و عمل قشریون مذهبی و دار و دسته نفوذی حجتیه است) موجبات صدور فرمانی را از جانب آیت الله خمینی برای چمران فراهم ساختند تا به كردستان لشكر كشی كند و گره كردستان را با دندان باز كند. چمران در این زمان معاون نخست وزیر (بازرگان) در امور انقلاب بود و بعد از این لشکر کشی وزیر دفاع شد و بعد هم در همان اوائل جنگ ایران و عراق در جبهه کشته شد. تمام این مدارج و موقعیت ها را چمران بواسطه لشکر کشی به کردستان بدست آورد.

شاهدیم كه پس از سی و چند سال این گره هنوز باز نشده و تا 30 سال دیگر هم با دندان باز نخواهد شد، زیرا این گرهی نیست كه با جنگ و با دندان باز شود. مسئله فرهنگی و قومی و مذهبی و زبانی است، نه مسئله خمپاره و مسلسل و تانك.

روزی كه، با استناد به جنجال راست و دروغی كه بر سر حوادث پاوه برپا كردند فرمان آیت الله خمینی برای لشکر کشی چمران به كردستان صادر شد، حزب تصمیم به ملاقات رسمی با وی گرفت تا نظرات و دیدگاه‌های خود را درباره كردستان با وی در میان بگذارد، زیرا او رسما مسئولیت نظامی منطقه را از آیت الله خمینی گرفته بود.

من یك نقل قول تاریخی را در اینجا می‌خواهم برایتان بگویم. تا آنجا كه در حافظه‌ام هست، هیاتی كه با چمران در تهران ملاقات كرد فكر می‌كنم رفقا عموئی و شلتوكی بودند. نمی‌دانم آن موقع شادروان گلاویژ در تهران بود یا مانند رفیق بلوریان در كردستان. بعد از ملاقات هیات رهبری حزب با چمران، یادم هست كه جلسه چهار نفره ما با ابراز نگرانی بسیار نسبت به خطر جنگ در كردستان شروع شد. كیانوری گفت كه حزب به تلاش‌های خودش برای جلوگیری از شروع جنگ ادامه خواهد داد؛ و با شدت از سیاست قاسملو انتقاد كرد و گفت كه غنی بلوریان نباید معطل شود و باید رهبری حزب دمكرات كردستان را دستش بگیرد. هیچكدام از ما 3 نفر چندان در جریان جزئیات آنچه كیانوری طرح می‌كرد قرار نداشتیم. فقط یادم هست كه‌هاتفی هر بار مسئله كردستان طرح می‌شد از مرگ زود هنگام و غافلگیر كننده "عزیز یوسفی" كه او را از زندان شاه می‌شناخت افسوس می‌خورد و می‌گفت كه اگر او بود می‌توانست نقش مهمی در رهبری حزب دمكرات كردستان ایفاء كند. بعداز درگذشت ناگهانی عزیز یوسفی هم، خبر این واقعه را با سوز دل بسیار برای نوید نوشت. فكر می‌كنم با عنوان "وقتی چلچله‌ها باز می‌گردند" بود و یا عنوانی شبیه این. عزیز یوسفی هم از رهبران كرد ایرانی بود كه دوران حبس ابد خود را در زندان شاه می‌گذراند. در زندان بیمار شد و رژیم برای آنكه قتل او در زندان به گردنش نیفتد او را در آستانه مرگ از زندان مرخص كرد. فكر می‌كنم اواخر سال 56 او را آزاد کردند و اواخر بهار 57 برای همیشه خاموش شد.

در جلسه چهارنفره، ما می‌خواستیم در باره ملاقات با چمران بدانیم، اما واقعیت اینست كه از كیانوری نباید سئوال می‌شد، چون واكنش نشان میداد. همیشه علاقمند بود خودش آنچه را لازم است و صلاح میداند بگوید، نه این كه ما با كنجكاوی سئوال كنیم. گاهی هم حوصله نداشت جزئیات یك مسئله را بگوید. آن روز هم‌ هاتفی با زیركی یک روزنامه نگار ورزیده مسئله فرمان امام به چمران را كه نظر مثبتی نسبت به آن نداشت پیش كشید و كیانوری هم گفت عموئی و شلتوكی با او ملاقات كرده‌اند. تمایل نداشت بیشتر چیزی بگوید و هیچكدام از ما هم در باره جزئیات ملاقات چیزی نپرسیدیم. چند روز بعد جوانشیر را در خانه جدیدش دیدیم. درهمان مجموعه آپارتمانی كه در خیابان حافظ شیرازی، پشت باغ وحش تهران در خیابان پهلوی سابق قرار داشت.

خانم و دخترش به ایران آمده بودند و حالا همه خانواده با هم در یك آپارتمان زندگی می‌كردند و او به همین مناسبت ما را برای شام به خانه‌اش دعوت كرده بود. یادم نیست كه قبلا برایتان گفتم یا نه. بهرحال ما سه نفر با هم رفتیم برای شام به خانه او. همسرش به همان اندازه كه ساده و بی اطلاع سیاسی بود، یك زن خانه دار تمام و کمال بود. آدرس خانه را‌هاتفی می‌دانست. منطقه تقریبا نوبنیاد بود. ماشین را دورتر پارك كردیم تا رندان احتمالا شماره‌اش را یادداشت نكنند. از سر خیابان پیاده راه افتادیم و كوچه به كوچه و پلاك به پلاك جلو رفتیم. آپارتمان را كه چند دستگاه بود پیدا كردیم، اما با یك اشكال برخورد كردیم.

كمی دورتر، سر یك كوچه دو مرد نسبتا جوان ایستاده بودند و ما در باره آنها شك كردیم. یكی دو بار رفتیم و برگشتیم تا اگر آن دو رفته‌اند زنگ زده و وارد آپارتمان شویم، اما آنها سر جایشان بودند. از ساعت قرار ما برای رفتن به خانه جوانشیر هم شاید نیمساعتی گذشته بود و میدانستیم او حتما بابت این تاخیر نگران می‌شود. من و پرتوی كاپشن سبز نظامی به تن داشتیم و‌ هاتفی لباس معمولی و مثل همیشه خوش پوش‌تر از ما. پیشنهاد را من كردم و استقبال را هر دو. من گفتم روزه شك دار نمی‌شود گرفت. یا این دونفر مامورند و یا دو جوان بیكاری كه برای دختران محل سركوچه ایستاده‌اند. من و پرتوی كه كاپشن سبز داریم می‌رویم جلو و دو طرف آنها و بصورتی كه فكر كنند زیر كاپشن اسلحه داریم می‌ایستیم و‌هاتفی می‌رود جلو و محكم از آنها می‌پرسد كه چیكاره‌اند و آنجا برای چی ایستاده اند؟ اگر مامور باشند، مثل طلبكار پاسخ خواهند داد و ما هم میگوئیم فكر كردیم شما می‌خواهید مزاحم دخترهای محل شوید و قید رفتن به خانه جوانشیر را زده و بر میگردیم و اگر هم مامور نبودند و جا خوردند كه تكلیفمان روشن شده است. همین كار را كردیم و البته با سرعت. یعنی ابتدا آهسته به آنها نزدیك شدیم و یكباره من و پرتوی با سرعت در دو طرف آنها ایستادیم و‌هاتفی هم فورا رفت جلو و محكم پرسید: اینجا چیكار دارید؟

زبانشان بند آمد و فورا خانه‌هایشان را نشان دادند و‌ هاتفی هم گفت ما در این كوچه ماموریت داریم و شما زود بروید به داخل خانه‌هایتان. بسرعت از سر كوچه كنده شدند و رفتند به داخل خانه‌هایشان و ما هم چرخی زده ورفتیم زنگ ساختمانی كه آپارتمان جوانشیر در آن بود را زدیم. در ورودی با اف. اف سریع باز شد و ما یادمان رفت از آن كسی كه تكمه را از داخل خانه فشار داده بود بپرسیم كدام طبقه؟ هر سه با شتاب داخل شدیم. ‌هاتفی فقط آدرس ساختمان را حفظ كرده بود و به همین دلیل نمی‌دانست جوانشیر طبقه سوم زندگی می‌كند یا چهارم؟ در راه پله‌ها هم به صحنه سازی سر کوچه می‌خندیدیم و حواسمان به طبقات نبود. قرار شد زنگ آپارتمان هر دو طبقه سوم و چهارم را بزنیم. یعنی من بروم زنگ آپارتمان طبقه چهارم را بزنم و‌هاتفی و پرتوی زنگ طبقه سوم را. هر كدام درست بود دیگری را صدا كنیم و از آن كه زنگ در خانه‌اش را اشتباه زده‌‌‌ایم عذر خواهی كنیم.

در فاصله‌ای كه من به طبقه چهارم رسیدم، در طبقه سوم كه صدای پا را شنیده بودند در  را باز كردند و‌ هاتفی و پرتوی با دیدن جوانشیر كه آنها را با دعوت به سكوت به داخل خانه دعوت كرده بود، یادشان رفت من را فرستاده‌اند طبقه چهارم. من هم زنگ آپارتمان طبقه چهارم را زدم. بعد از كمی معطلی لای در باز شد و مرد قد كوتاه و مسنی كه مو به سر نداشت، درحالیكه هیچ چراغی پشت سرش روشن نبود، سرش را از لای در بیرون آورد و بی‌آنكه حرفی بزند فقط سرش را به علامت "بله؟" چپ و راست كرد. تا خواستم بپرسم منزل آقای میزانی، با انگشت سبابه، مثل كسی كه بخواهد با یك انگشت روی تكمه تایپ بكوبد، من را به طبقه پائین حواله داد و در را بست. به طبقه سوم كه رسیدم جوانشیر جلوی در ایستاده و منتظر بود. طبق معمول با شوخی و خنده گفت: طبقه بالا شام نمی‌دهند. اینجا قرمه سبزی میدهند.

همه نشستیم و‌هاتفی ماجرای كوچه را با آب و تاب تعریف كرد و همه خندیدیم و بعد هم من ماجرای طبقه چهارم را من تعریف كردم كه در پایان آن جواشیر با اشاره به طبقه بالا گفت: آنجا بابك (امیرخسروی) زندگی می‌كند. با هم همسایه‌‌‌ایم.

دو داستان را ما برای خنده تعریف كرده بودیم و داستان بعدی را جوانشیر كه در تعریف کردن بسیار خوش صحبت بود برایمان تعریف كرد. داستان او، اتفاقا همان بود كه اگر نمی‌گفت هم خودمان قصد داشتیم آنشب بپرسیم. یعنی ملاقات رفقا با چمران و گزارشی كه در هیات سیاسی دادند.

او گفت رفقائی كه با چمران ملاقات كرده بودند از او بعنوان آدمی بسیار نرمخو و با خصلت‌هائی كه برای جلوگیری از آغاز جنگ مفید است، گزارش داده بودند. آنها گفته بودند:

"ما با نگرانی از اوضاع متشنج كردستان گفتیم و این كه حزب ما حاضر به همه نوع همكاری و همراهی است برای آنكه در آن منطقه جنگ شروع نشود. درهمین فاصله چای آوردند. گزارش ما طول كشید و چمران تعارف كرد كه چای را تا سرد نشده بنوشیم. رفیق شلتوكی با دست و با عصبانیت چند مگسی را كه دور قندان جمع شده بودند پس زد. چمران با لحنی بسیار آرام و مهربان خطاب به شلتوكی گفت: كاریشان نداشته باشید، كیش نكنید. آنها هم حق حیات دارند!"

رفیق كیا منتظر بقیه گزارش نشده و پس ازشنیدن ماجرای كیش كردن مگس‌ها، خطاب به بقیه اعضای هیات سیاسی گفت: "اوه اوه! رفقا این آدم خطرناكی است. جنگ و كشتار بزرگی را بزودی راه خواهد انداخت."

لحن جوانشیر در نقل این ماجرا، در تائید ارزیابی كیانوری بود، اما درك آن و پیش بینی آنچه در كردستان اتفاق افتاد، حداقل برای شخص من بسیار دشوار بود. بقیه را نمی‌دانم.

در آن سیل اخبار و رویدادها و پدیده‌های روز به روز جدیدی كه از زمین و آسمان می‌بارید، حتی فرصت نبود كه بتوانی یك روز یا دو روز روی یك حادثه متمركز بشوی. چند روز بعد فكر می‌كنم مجله تهران مصور یك عكس بسیار گویائی از چمران روی جلدش منتشر كرد. امیدوارم اسم مجله‌ای كه این تصویر را منتشر كرد اشتباه نكرده باشم. صورت چمران با عینك بزرگ و شیشه‌های سفیدش روی جلد مجله بود و از داخل دو شیشه عینك او دو تانك بیرون می‌آمدند. این تصویر، بهترین تفسیر در باره نقشی بود كه چمران در كردستان بازی كرد. او بزودی به كردستان لشكر كشی كرد، شورای سنندج عملا منحل شد و جنگ آغاز شد. بعد از مدتی هم شد وزیر دفاع؛ اما در این پست و مقام دوام نیآورد و با حكم آقای خمینی رفت به شورای عالی دفاع و پست مهم وزارت دفاع از او گرفته شد. نمی‌دانم دلیل این تصمیم چه بود. شاید اختلافات درون حكومتی، شاید وابستگی او به نهضت آزادی، شاید مسائل لبنان، شاید تحصیلات و اقامت طولانی او در امریكا. از راس وزارت دفاع برداشته شد و بعد هم در یكی از جبهه‌های جنگ عراق با تركش خمپاره كشته شد. چمران كی بود؟ و چه كرد؟ را تاریخ قضاوت خواهد كرد، اما نقشی كه در كردستان ایفاء كرد، دامن زدن به آن جنگ و برادر كشی بود كه هنوز ادامه دارد و هنوز باید منتظر عوارض و عواقب آن در آینده بود.

از نكات بسیار مهمی كه باید گفته شود، این نكته است كه برخلاف همه تبلیغاتی كه می‌كنند حزب ما نه طرفدار اعدام های فوری ژنرال های شاه بود و نه طرفدار خشونت. حتی درباره ژنرال‌های شاه هم به استناد اعلامیه‌های حزب كه در روزنامه "مردم" منتشر شده حزب معتقد به محاكمه آنها بود. این محاكمه، محاكمه كودتای 28 مرداد و محاكمه دربار كودتاچی شاه بود و حزب قاطعانه خواهان آن بود، كه نشد و نكردند. دلائل مختلفی در باره محاكمه نكردن آنها وجود دارد كه یكی از آنها خطر تبدیل شدن چنین محاكمه‌ای به تبلیغ به سود حزب توده ایران بعنوان بزرگترین قربانی كودتای 28 مرداد بود و یكی هم زهر چشم گرفتن از بازماندگان رژیم شاه و یا شاید هم ترس از دست به كار شدن این بازماندگان دستگیر نشده.

حتی دریادار احمد مدنی هم وقتی در خوزستان دست به اعدام زد، از چشم رهبری حزب ما افتاد، درحالیكه در ابتدای جمهوری اسلامی حزب روی او بعنوان یك نظامی میهندوست و ملی خیلی حساب كرده بود. شما اگر بخاطر داشته باشید در جریان اولین انتخابات ریاست جمهوری، حزب از مدنی با همه علاقه‌ای كه در ابتدای تاسیس جمهوری اسلامی نسبت به او داشت حمایت نكرد كه دلیل آن همین خشونتی بود كه در خوزستان دست به آن زده بود.

درحالیكه، در آن انتخابات حزب بشدت درتنگنا قرار گرفته بود. یعنی جز جلال الدین فارسی كه از میدان بدر شده بود، حسن حبیبی، بنی صدر و مدنی كسی در میدان نبود و آقای خمینی هم سكته كرده و از قم به بیمارستان در تهران منتقل شده بود و معلوم نبود كار به كجا خواهد كشید. حتی در چنین دایره تنگ انتخابی هم حزب حاضر نشد از مدنی حمایت كند، بدلیل همین خشونتی كه از خودش در خوزستان نشان داده بود و بیم از افتادن سرنوشت كشور بدست یك نظامی. مار گزیده از ریسمان سفید وسیاه می‌ترسد و حزب ما را افعی رضاشاه و پسرش گزیده بود و به همین دلیل از ریسمان می‌ترسید و لازم نبود این ریسمان سفید و سیاه باشد. در وابسته نبودن مدنی هیچ شكی وجود نداشت و حتی كیانوری در آخرین گفته‌ها ونوشته‌هایش كه در "گفتگو با تاریخ" منتشر شده روی این مسئله تاكید می‌كند و ادعای مصاحبه كننده را در مورد مامور سیا بودن مدنی رد می‌كند. اما از اینكه مملكت به یك نظامی سپرده شود نگرانی وجود داشت. یعنی همان گرفتاری كه اكنون ایران با آن دست به گریبان است و بسوی تكامل هم می‌رود.

این حاشیه را گفتم تا تاکید کنم که حزب پس از انقلاب تا چه حد با جنگ و خونریزی مخالف بود و میدانست که اگر جنگ در داخل کشور شروع شود و یا از خارج به انقلاب تحمیل شود، به فاجعه ختم خواهد شد. به همین دلیل بسیار تلاش کرد در کردستان جنگ شروع نشود که متاسفانه شد

در همین مهمانی بود كه جوانشیر اطلاع داد چند كارتن یادداشت‌ها و فیش‌های تحقیقاتی او از بلغارستان (محل رادیو پیک ایران) که جوانشیر سردبیرآن بود رسیده است. در این كارتن مجموعه یادداشت‌ها و فیش‌هائی كه برای انتشار كتاب "اسناد و دیدگاه‌ها" تهیه كرده بود هم رسیده بود و او پس از توضیحاتی در باره این فیش‌ها و ضرورت انتشار این كتاب، همه آنها را دراختیار‌هاتفی گذاشت تا بقیه كار را او دنبال كند، كه همینطور هم شد و بعد از چند ماه كتاب با ویراستاری دقیق ‌هاتفی كه دراین كار واقعا استادی با تجربه بود برای انتشار حاضر شد. شما میدانید كه كتاب سال كیهان زیر نظر و به سردبیری‌هاتفی منتشر می‌شد. كتاب سال یك مجموعه خبری- سیاسی بسیار عالی بود كه هنوز هم اگر كسی آن‌ها را داشته باشد بعنوان یك مجموعه مستند می‌تواند از آن استفاده كند. خواننده بهترین نقدهای ادبی و هنری را در كنار گزارش‌های تحقیقاتی و همچنین مرور یكسال حوادث را در این كتاب می‌توانست بخواند. این یكی از كارها و محصولات خوب كیهان در دهه 1350 بود.‌ هاتفی در طول یكسال، مجموعه ترجمه‌ها و گزارش‌ها و نقدها و شعرها و تفسیرهای سیاسی برگزیده را برای این كتاب جمع می‌كرد و با ویراستاری دقیق و عنوان بندی و تیتربندی آماده انتشار می‌كرد. این تجربه و اساسا استعداد شگرف او برای ادیت و ویراستاری در خدمت تنظیم وانتشار كتاب "اسناد و دیدگاه‌ها" قرار گرفت.

 

-  بهتر نبود ماجرای این دیدارها در پرسش و پاسخ‌ها گفته می‌شد؟

 

-  آن موقع این بخش از فعالیت‌ها و تلاش‌های حزب بخشی از كارهای غیر علنی حزب بود. یعنی فقط هیات سیاسی حزب در جریان بود و ما هم در جلسات یكشنبه نه در جریان همه آنها، بلكه توسط کیانوری در جریان كلیات برخی از آنها قرار می‌گرفتیم. مثلا فقط میدانستیم در این هفته با رفسنجانی دیداری شده و فلان نكته با وی در میان گذاشته شده است و یا موارد مشابهی كه برایتان گفتم. این نكته، یعنی اعلام این بخش از فعالیت‌های حزب در پرسش و پاسخ‌ها، آن موقع نه تنها مطرح نشد، بلكه ما هم معتقد بودیم كه این بخش غیر علنی و اطلاعاتی كار حزب است. بنظرم درست هم بود، زیرا حاكمیت با انتشار اخبار و گزارش‌های مربوط به ملاقات با رهبران جمهوری اسلامی به دلائل مختلف خود را جمع می‌كرد و این روزنه را می‌بست. شما در نظر بگیرید كه رادیوها و خبرگزاری‌های خارجی می‌توانستند چه جنجالی بر سر این ملاقات‌ها راه بیاندازند و یا قشریون مذهبی و روحانیون هم همینطور. بقول معروف "نزده علیه ما می‌رقصیدند" چه رسد به اینكه خودمان رسما آن را اعلام و منتشر می‌كردیم. درحقیقت شما اگر توجه كنید به عمق مسئله، نتیجه این می‌شود كه حتی در شرایط كار علنی هم، حزب ما در تنگنا برای پنهانكاری و فعالیت‌های غیر علنی بود و تا این مشكل سرانجام در كشور ما حل نشود و فعالیت احزاب سمت و سوی طبیعی به خودش نگیرد، اگر باز هم امكان فعالیت علنی حزب در كشور فراهم شود، این ملاحظات به ما تحمیل می‌شود. شما همین الان نگاه كنید به وضع احزاب حكومتی و مذهبی كه در داخل كشور فعالیت می‌كنند. جرأت نمی‌كنند فلان ملاقات فلان رهبرشان را با فلان مقام بلند پایه حكومتی اعلام كنند، چه رسد به اینكه بگویند در آن ملاقات چه گذشت. حتی جرأت نمی‌كنند بگویند به دیدن فلان آیت‌الله در قم رفتند. بنابراین، مسئله ریشه دار‌تر از این حرف‌هاست.

مسئله اصلی جلوگیری از باز شدن فضای سیاسی در كشور و فعالیت آزاد احزاب در كشورماست. همیشه هم چند روزنامه دهن دریده و نویسنده پاچه ورمالیده‌ای مثل حسین شریعتمداری‌ها (در کیهان) برای ایجاد فشارهای جانبی وجود داشته و دارند. از صدر مشروطیت و آغاز انتشار روزنامه در ایران، تا امروز. تا 28 مرداد امثال سید مهدی میراشرافی‌ها این وظیفه را انجام میدادند و حالا شریعتمداری‌ها.

حالا كه بحث پرسش و پاسخ شد، من نكاتی را هم در همین ارتباط بگویم. ایده پرسش و پاسخ از ‌ هاتفی بود. یعنی در همان جلسات یكشنبه‌ها او همچنان پیگیر سئوالاتی بود كه درجریان مذاكره با چریك‌های فدائی منشعب جلویش گذاشته بودند، تا اینكه بالاخره یك روز، در پایان پاسخ به یكی از همین سئوالات كیانوری گفت "وقت ندارم، والا همه این مسائل كه بنیاد آنها چند سئوال اصلی است و انواع شاخ و برگ‌ها به آن داده شده را جمع كرده و پاسخ به آنها را می‌نوشتم." آن موقع سئوالات مربوط به تاریخ حزب و دوران حکومت خود مختار آذربایجان و حوادث منجر به کودتای 28 مرداد و سالهای پس از آن بود. ‌هاتفی همانجا به كیانوری پیشنهاد كرد كه هر وقت كه در طول روز یا هفته فرصت می‌كند اینها را در یك ضبط صوت دستی بگوید و ضبط كند و یكشنبه‌ها بدهد به ما كه پیاده كنیم و او هم ویراستاری كرده و برای انتشار آماده كند. كیانوری برحسب خصلتی كه داشت و همه آنها كه با او كار كرده‌اند با این خصلت آشنا هستند، فورا گریبان خود پیشنهاد دهنده را گرفت و وظیفه را انداخت گردن او. یعنی به ‌هاتفی گفت همین سئوالاتی كه اینجا می‌كنی و پاسخ‌هائی كه می‌دهم را خودت در طول هفته تنظیم كن و به من برگردان، من می‌خوانم و اگر اصلاحی لازم بود می‌كنم و میدهم برای انتشار. بالاخره قرار بر این شد كه‌هاتفی سئوالات را بنویسد و در جلسه بعد طرح كند و ضبط صوت هم بیآوریم كه پاسخ‌های كیانوری را ضبط كنیم.

كاملا قابل پیش بینی بود كه این كار در آن فرصت یكساعته یا دو ساعته‌ای كه انواع مسائل مطرح می‌شد و در راس آنها كارهای سازمانی مربوط به گسترش سازمان غیر علنی حزب بود كه مرتب به پرتوی وصل می‌شد، عملی نبود. یكشنبه بعد در پایان جلسه‌ هاتفی سئوالات را همراه با ضبط صوت كوچكی كه داشت از جیبش در آورد. كیانوری ابتدا سئوالات را گرفت و لیست را یك مرور تندی كرد. طبق معمول اول ایراد گرفت كه سئوالات بلند است و با تفسیر هاتفی مخلوط است. دوم اینكه خیلی رسمی و ادبی نوشته شده و... امروز هم وقت نیست و جای دیگری كار دارد. ‌هاتفی بدرستی گفت كه هفته‌های بعد هم می‌تواند این وضع تكرار شود. همینجا كیانوری خودش طرح كرد كه در طول هفته می‌تواند یك روز وقت پیدا كرده و یك جلسه‌ای در دفتر حزب بگذارد و برای رفقای جوان حزبی این سئوالات را بعنوان مسائلی از تاریخ حزب توضیح بدهد. و اضافه كرد كه درهمان جلسه چند نفر را هم مسئول خواهد كرد كه این پاسخ‌ها را ضبط كرده و پیاده كنند و بدهند به او. بقیه طرح نگفته معلوم بود. یعنی یكشنبه بعد و یا یكشنبه‌های بعد، پیاده شده نوار این پاسخ‌ها را ‌هاتفی از کیانوری  تحویل بگیرد و برای انتشار ویراستاری كند. بر اساس این گفتگو و طرح اولیه ما فكر می‌كردیم حداكثر دو جلسه در دفتر حزب بر پا می‌شود و به سئوالات هم پاسخ داده می‌شود، اما كار از همان جلسه اول در دفتر حزب كشید به مسائل روز انقلاب و ضمنا از آن استقبال بسیار زیادی در دفتر حزب شد. به این ترتیب بود كه چند شماره اول پرسش و پاسخ‌ها را‌ هاتفی تنظیم و ویراستاری كرد و بعد هم چون خیلی از آن استقبال شده بود و كیانوری هم خودش از این شیوه كار خوشش آمده بود، از‌ هاتفی خواست باز هم سئوال تنظیم كند تا در جلسات دفتر طرح كند. این گام دوم بود. بعد از یكی دو جلسه دیگر، یك روز یكشنبه كیانوری با یک پاكت میوه آمد به آن زیر زمین خیابان یوسف آباد. ما ابتدا تعجب كردیم، چون معمولا میوه را كه عبارت بود از یكی دو تا خیار و یا یك طالبی و یا كمی انگور ما می‌خریدیم و می‌بردیم به جلسه و قرار نبود كیانوری میوه بخرد و از همه تعجب آور‌تر این بود كه سر پاكت را با سر انگشتهایش گرفته بود و براحتی آن را حمل می‌كرد. وقتی نشستیم، خودش با خنده پاكت را گذاشت روی میز و گفت این میوه را نباید شست. محصول همان درختی است كه رفیق "حیدر" (اسم مستعار هاتفی) كاشت. پاكت را باز كرد و آن را روی میز برگرداند و خالی كرد. انبوهی از ورقه‌های قد و نیم قدی كه روی آنها سئوال نوشته شده بود. پیشنهاد نا‌گفته معلوم بود. این سئوالات باید خوانده می‌شد، تكراری‌های آن حذف می‌شد، بقیه هر کدام در دو جمله خلاصه می‌شد و اگر پاسخ آنها به آمار و ارقامی رسمی نیاز داشت، باید این آمار و ارقام در طول هفته تهیه می‌شد و یكشنبه‌ها یك لیست شسته و رفته شامل حداكثر 10 سئوال تحویل كیانوری می‌شد. چند هفته‌ای كار من و ‌هاتفی در آمد. گاه جدا از هم و گاه با هم، در خانه ما می‌نشستیم و این سئوالات را تنظیم می‌كردیم و من تایپ می‌كردم و یكشنبه‌ها تحویل می‌دادیم. این دوران هم زیاد طول نكشید، زیرا جلسات پرسش و پاسخ آنچنان گرم شد و گرفت كه از درون خود این جلسات نیروی لازم برای كاری كه ما درخارج از دفتر حزب می‌كردیم پیدا شد و بتدریج ما فقط گوش دهنده و خواننده نوارها و جزوه های آن شدیم. اغلب یكشنبه‌ها به محض رسیدن به جلسه دو سری نوار ضبط شده و هنوز منتشر نشده را به ما می‌داد كه گوش كنیم. تا مدت‌ها این سوغات هفتگی او برای ما بود. یك سری از این نوارها را پرتوی می‌برد و یك سری را هم من و‌هاتفی كه اغلب در طول روز با هم در تماس بودیم و با هم مبادله می‌كردیم. البته در طول این مدت بارها خود ما هم خواهان پاسخ به بعضی سئوالاتی در جلسات پرسش و پاسخ شدیم كه عمدتا سئوالات خودمان یا رفقای سازمان غیر علنی بود كه همچنان در حلقه‌ها و شبكه‌های ما قرار داشتند و راه به دفتر و خیابان 16 آذر نداشتند.

 

-  برای این كه سیر زمانی گفتگو از دستمان در نرود، فكر می‌كنیم باید باز گردیم به دوران ریاست جمهوری بنی صدر و رابطه‌ها و مناسبات آن دوران.

 

- با اصل این بازگشت موافقم، اما نه امروز. ما كارهای دیگری هم داریم كه خیلی هم واجب‌اند و تاخیر ناپذیر. بنابراین اجازه بدهید همینطور گام به گام جلو برویم و به همه کارها برسیم.

 

27 دیدارهای پس از انقلاب

 

برای چندمین بار و در پاسخ به دوستانی که تماس می گیرند و مخالف - باصطلاح خودشان- حاشیه ها یا توضیحات در این گفتگوها هستند، یا به زبانی ساده تر طالب خواندن اخبار و اطلاعات هستند می گویم: هدف از این گفتگو نه ارضای کنجکاوی ها و پر کردن اوقات دیگران، بلکه بیان آن حوادث و تلاش هائی است که نسل اول انقلاب، یا کمتر از آن اطلاع دارد و یا در سال های پس از یورش به حزب توده ایران فراموش شده است.

همچنین و در صدر اهداف این گفتگو، سخن گفتن با نسل جدیدی است که در 20- 30 سال گذشته درایران قد کشیده و زیر بمباران تبلیغاتی حکومت علیه حزب توده ایران قرار دارد. هدف آنست که این نسل، با آن چهره ای از حزب ما آشنا شود که چهره واقعی آنست. آنها باید با جمهوری اسلامی و انقلابی آشنا شوند که در ابتدا آن نبود، که اکنون هست! ما در انقلاب 57 با سربلندی شرکت کردیم و از حاکمیتی که با تعهد به آرمان های واقعی انقلاب تشکیل شده بود دفاع کردیم. رهبری وقت انقلاب را که اکثریت مطلق توده های مردم ایران او را به رهبری قبول کرده بودند، در چارچوب شناخت و ارزیابی خودمان و با سیاست اتحاد و انتقاد پذیرفتیم  و از دولت و حاکمیت پس از انقلاب با همین سیاست دفاع کردیم. آن حضور و شرکت و این دفاع و حمایت کوچکترین ارتباطی به چهره پر آبله و سرا پا قابل نقد و انتقاد جمهوری اسلامی کنونی ندارد. اگر هنوز در جمهوری اسلامی چیزی برای دفاع باقی باشد، همانا ظرفیت های باقی مانده از انقلاب 57 در جامعه و آرمان گرائی باقی مانده در سطوحی از طرد شدگان و به حاشیه رانده شدگان حاکمیت است که همچنان سخنگویان بخش هائی از آرمان های انقلاب 57 اند. هر کس در این زمینه شک دارد، نگاه کند به انتخابات دوم خرداد 1376، نگاه کند به انتخابات 1388 و نگاه کند به جنبش سبز و رهبران واقعی آن.

 

-  غیر از پیام ها، ارتباطی گرفته شده و یا بحثی شده؟

 

- بله، خوب من ارتباط های غیر پیامی هم دارم. بحث درباره سیاستی که حزب توده ایران در برابر آیت الله خمینی، انقلاب 57 و طیف حکومتی ها در سالهای پس از انقلاب به پیش برد، طبیعی است که یکی از مهم ترین بحث ها باشد و حالا حالاها هم ادامه خواهد داشت. تازه به نسل های بعد هم منتقل خواهد شد. به همین دلیل ما باید بدانیم چه کردیم؟ چرا کردیم؟ چرا شد؟ چه باید می کردیم؟ چه باید بکنیم؟ و چه باید بگوئیم؟

بنابراین، دایره ای که توده ایها در آن حرکت می کنند، چنین وسعتی دارد و تازه این عقبه ای هم دارد که نباید فراموش کرد. یعنی حزب توده ایران با تجربه آموزی از همه راست روی ها و چپ روی های دوران انقلاب گیلان و مناسبات با میرزاکوچک خان، با تمام تجربه ای که فراکسیون سوسیالیست های مجلس چهارم به رهبری سلیمان میرزا اسکندری در ماجرای بحث جمهوری یا سلطنت که رضاخان با پرچم آن وارد میدان شده بود بدست آورده بود، با تجربه از محاسبات خوش بینانه ای که همین چپ سوسیالیستی در شناخت از رضاشاه مرتکب آن شد و بعد هم چوب آن را خورد. با نگاه به فاجعه قانون 1310 رضاشاهی و حمله به بازماندگان حزب کمونیست ایران، با تجربه از دوران اولیه روی کار آمدن مصدق و دولت هفت رنگی که تشکیل داده بود. تجربه از بدست نیآمدن وحدت سیاسی در رهبری حزب در شناخت طیف های درون کابینه و دولت مصدق در ابتدای تشکیل آن و ضرورت حمایت از مترقی ترین آنها که مصدق در رأس آن بود، تجربه از حمایت قاطع از مصدق، تجربه بهمن عظیم کودتای 28 مرداد که برای همیشه خطر و وحشت کودتا و شبه کودتاها را در حزب ما نهادینه کرد و همین تجربه و هوشیاری زمینه ساز کشف چند کودتا و شبه کودتا در جمهوری اسلامی و خیزهای کودتائی در آستانه پیروزی انقلاب توسط ارتش شاه شد و...

می بینید با چه وزنی حزب توده ایران در انقلاب بهمن سهم خود را پذیرفت و در سالهای پس از آن هم در حمایت از آرمان های انقلابی که دارای محتوای ملی و دمکراتیک بود از هیچ کوشش و جانبازی دریغ نکرد. مسئله تفکیک صفوف در میان روحانیون بر مبنای پایگاه طبقاتی – اجتماعی آنها و یا نمایندگی طبقات و اقشار اجتماعی از بزرگترین دستآوردهای حزب ما در انقلاب 57 است که همچنان در تمام سالهای پس از انقلاب هیچ تفسیر و تحلیل واقعی از اوضاع ایران نمی تواند از آن فرار کند. از جمله خود روحانیون. حتی همین امروز هم شما می بینید که تفاوت هست بين این گروه از روحانیون با آن گروه از روحانیون. چنان که در جنبش سبز و حتی انتخابات ریاست جمهوری سال 1392 دیدید. این تلاطم عظیم در جامعه مذهبی و سنتی ایران که ما چه خوشمان بیآید و چه بدمان بیآید وجود دارد، و بارها در سالهای پس از انقلاب از عمق به سطح آمده است. در حقیقت از صدر مشروطه تاکنون همین بوده، اما در انقلاب 57 و سالهای پس از انقلاب بسیار آشکار تر خود را نشان داد. نه تنها یکبار در انتخابات خرداد 76 با خروش 20 و چند میلیونی به سطح آمد، نه تنها در انتخابات 88 شاهدش شدیم، نه تنها در انتخابات 92 یکبار دیگر آن را دیدیم، بلکه یقین داشته باشید که باز هم خود را در یک بزنگاه دیگر نشان خواهد داد. حزب ما از همان ابتدای انقلاب 57 ماهیت آزادی خواهی، جمهوریخواهی، استقلال طلبی و عدالت جوئی آن انقلاب را در طرح برنامه حزب، در مقالات و اعلامیه ها و در هر موقعیتی که پیش آمد اعلام داشت و شما امروز می بینید که جامعه ایران – نه حاکمیت آن- همچنان این دوره ملی و دمکراتیک را طی می کند. امروز شما هیچ – به جرات می گویم- هیچ تحلیل و تفسیر واقعی در باره ایران و جمهوری اسلامی نمی خوانید و نمی شنوید که متکی به بخش یا بخش هائی از شناخت اعلام شده حزب ما از انقلاب 57 و حاکمیت آن و صف بندی طبقاتی جامعه نداشته باشد. حتی در به کار بردن اصطلاحات. اینست آن تاثیر ماندگار و عمیقی که حزب توده ایران آن را مثل مهر بر پیشانی انقلاب 57 کوبید. این کم است؟

البته ضربه ای که ما خوردیم هم کم نیست. اما بقول سیاوش کسرائی "تیر، خورند پهلوانش بود".

ما برای پیشبرد این سیاست، برای پیشبرد انقلاب طبیعی است که از هیچ امکانی که بدست آمد غفلت نکردیم. به همان اندازه که تلاش داشتیم بهانه به تیراندازان ندهیم. این که آنها به چه بهانه واهی و با چه دروغ پردازی و برای دستیابی به کدام اهداف بین المللی و داخلی به حزب ما یورش بردند، یک بحث است، این که ما بهانه ساز نشدیم و یا تلاش کردیم چنین بهانه ای را بدست نابکاران حاضر در حاکمیت جمهوری اسلامی ندهیم یک بحث دیگر. ما ضربه فیزیکی مهلکی خوردیم. این واقعیت است. اما فراموش نکنیم، میراثی که حزب در جمهوری اسلامی و در انقلاب 57 از خود برجای گذاشت نابود شدنی نیست. این میراث معنوی است نه فیزیکی که بشود آن را در خاوران زیر خاک پنهان کرد. حزب ما، همچنان در لحظه لحظه رویدادهای روزانه ایران حضور دارد. به وحشت حاکمیت نگاه کنید، به ادامه یورش تبلیغاتی به حزب نگاه کنید. حزب توده ایران که روزنامه ارگان در تهران منتشر نمی‌کند، دفتر مرکزی حزبی در تهران یا ایران ندارد، کیانوری و طبری و دیگرانی هم نیستند، مناظره تلویزیونی هم که دیگر نیست، پس چرا حملات تبلیغاتی به حزب ما همچنان و با شدت و پیگیری ادامه دارد؟

اگر نبود ادامه حیات مشیء و نگاه توده ای به تحولات و رویدادها، دیگر چه نیازی به این همه ضد تبلیغ علیه حزب توده ایران بود؟

این نشانۀ همان ادامه حضور حزب توده ایران در جامعه است. این همان مشیء و سیاستی است که ده بار دیگر هم سر حزب ما را ببرند، از بدنه اش شاخه جدید و سر جدید پیدا خواهد شد. چنان که شد.

من از پرهیز حزب از بهانه دادن به حاکمیت برایتان گفتم. می خواهم در همین ارتباط برایتان از ماجرائی صحبت کنم که عمق این احتیاط و پرهیز رهبری حزب را متوجه شوید.

برایتان گفتم که در جریان سفر لیبی، من با مهندس کاظم بجنوردی آشنا شدم که تقریبا رهبر حزب ملل اسلامی بود و با انقلاب، بعد از 14 سال از زندان شاه بیرون آمد. زمانی که ما همسفر شدیم او از شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی استعفاء داده بود. یعنی استعفایش را نوشته و داده بود به آیت الله بهشتی و آیت الله بهشتی هم به گفته خود بجنوردی استعفاء را گذاشته بود در کشوی میزش و گفته بود در جلسه شورا طرح نمی کنم تا از سفر برگردی و با هم صحبت کنیم. در گفتگوهای گذشته در باره این ارتباط و مسائل آن برایتان تعریف کرده ام. حالا می خواهم نکته دیگری را بگویم.

پس از بازگشت از سفر لیبی مطابق وعده ای که داده بود، برای دیدار به خانه اش رفتم. زمینی در ابتدای جاده نیآوران در اختیارش گذاشته بودند که خانه‌ای در آن ساخته بود. داخل خانه تمام شده بود اما هنوز حیاط آن که بزرگ هم نبود خاکی بود و مصالح ساختمانی در آن ولو. دو برادر زاده اش آن موقع ها پاسدار فرودگاه مهرآباد شده بودند و خودش هم سلاحی داشت که زیاد آن را جدی نمی گرفت. همیشه به خنده می‌گفت: "کلت هم، کلت دوران شاه". اشاره اش به دوران فعالیت های مسلحانه خودش در زمان شاه بود که سرانجام منجر به دستگیری و رفتن تا زیر چوبه تیرباران شد و اگر نامه مراجع بزرگ وقت نبود، شاه با یک درجه تخفیف و حبس ابد او و سرحدی زاده موافقت نمی‌کرد.

در اتاق نسبتا بزرگ نشیمن، که پنجره های قدی آن به سمت حیاط باز می شد، روی زمین و پشت به مخده ای که به دیوار تکیه داشت نشستیم. یا هنوز مبل و صندلی نخریده بود و یا خانه اش به سبک خانه سنتی روحانیون، بجای مبل و صندلی، پشتی و مخده داشت.  کمی از سفر لیبی گفت و کمتر از آن، در باره آنچه در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی می‌گذشت. عکس بزرگی از آقای خمینی و آیت الله بجنوردی (برادر آسد ابوالحسن بجنوردی) که تقریبا هم سن و سال آقای خمینی می نمود یگانه تصویر زینت بخش دیوار سفید و عریض روبروی ما بود. این عکس را آن دو آیت الله در سالهای تبعید به نجف، هنگام زیارت مقبره امام حسین در حرم و دست به دیواره های فلزی و مشبک دور مقبره امام حسین گرفته بودند. عکس شاید در ابعاد یک متر، در یک متر و نیم بزرگ شده بود و دو آیت الله با عمامه های سیاه سیدی و محاسن نیمه سفید و نیمه سیاه فضای اتاق نشیمن را به سال های پیش از انقلاب می برد.

هیچ سئوالی در باره استعفایش از شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی نکردم، اما او خودش گفت که استعفاء را پس نگرفته و بالاخره آیت الله بهشتی ناچار شده در جلسه وسیع شورای مرکزی آن را قرائت کند. به اینجا که رسید، با خنده ریزی که به ریسه ای کوتاه می‌مانست، با اشاره به بیرون آمدن من از کیهان گفت: تازه شدم مثل شماها!

و سپس سئوال جدی را کرد: هنوز بیکاری؟

- تقریبا

- یعنی جائی کاری پیدا کرده ای؟

- نه. کمی با روزنامه آزادگان کار می کنم. یعنی گزارش سفر لیبی را برایشان می نویسم.

- پولی هم میدهند؟

- هنوز که نداده اند.

- آزادگان که دست بنیاد مستضعفان است و مستضعفان هم که پولی ندارند.

- من هم که از مستضعفان نیستم.

زهر خندی از جانب من و لبخند تلخی از جانب او.

سفره شام را پهن کردند. اگر یک مسلسل دسته کوتاه یوزی هم من داشتم، آنوقت در فاصله هر دو نفری که دور سفره نشسته بودیم، یک یوزی بی زبان دهان آتشین لوله اش را رو به سفره باز کرده بود. شش قبضه.

شامی مختصر و پس از آن خربزه قاچ قاچ شده ای که داخل سینی، یکنفر از لای در اندرونی به داخل اتاق نشیمن سُر داد و خبر کرد: کاظم آقا!

من با همین جزئیات برایتان می گویم زیرا برای خودم هم این بازگشت به گذشته ها، گرچه توام با نوعی افسوس و افسردگی است، اما درعین حال دلنشین. شاید برای خود آقای بجنوردی هم که حالا رئیس دائره المعارف اسلامی است، اگر این گفته ها را ببیند و بخواند نوعی بازگشت به گذشته باشد. بازگشت به دوران اولیه شکل گیری جمهوری اسلامی و برگ ریزان انسان های شریفی که با بسیاری از آنها از زندان های شاه آشنا بود. این ها قصه نیست، اینها، بخش هائی از سرگذشت انقلاب، انقلابیون و توده ایهاست.

پایان آن شب و آن دیدار پیشنهادی بود که مهندس بجنوردی کرد. بی آنکه بگوید در پشت صحنه چه می گذرد، گفت قصد دارد یک دفتر روابط عمومی درست کند و نیاز به مشاور مطبوعاتی دارد. و بعد هم از تمایل من برای همکاری با این طرح پرسید. پاسخ من مثبت بود، اما می خواستم بدانم روابط عمومی برای چه کاری و چه نهادی؟ توضیحات را به دیدار بعدی موکول کرد و محل آن دیدار را در طبقه ششم ساختمان سابق "پان امریکن" نرسیده به سه راه کالج در خیابان انقلاب. روز و ساعت را هم همان شب گفت و مهمانی خاتمه یافت.

این همان دورانی بود که بین بنی صدر و آیت الله بهشتی و رهبران حزب جمهوری اسلامی کشاکش بر سر انتخاب یا تفاهم بر سر نخست وزیری بشدت جریان داشت. احمد سلامتیان از جانب بنی صدر پیشنهاد شده بود و محمد غرضی و احتمالا علی اکبر ولایتی هم از طرف رهبران حزب جمهوری اسلامی. هیچکدام از طرفین بحث و کشاکش کوتاه نیآمده و به توافق نرسیده بودند. در آن دوران و بموجب قانون اساسی که هنوز تجدید نظر در آن نشده بود، رئیس جمهور بعد از انتخاب با رأی مستقیم مردم، حق و اختیار داشت که کسی را بعنوان نخست وزیر به مجلس معرفی کند. تا اینجا بنی صدر چنین اختیاری را داشت، اما در عین حال مجلس هم می توانست نخست وزیر پیشنهادی را قبول نکند و مجلس هم دست هاشمی رفسنجانی بود و جناح چپ مذهبی و خط امامی ها و اکثریت رهبران حزب جمهوری اسلامی را دراختیار داشتند. بنابراین اگر قبل از معرفی نخست وزیر به مجلس با هم تفاهم نمی‌کردند این احتمال بسیار قوی بود که نخست وزیری که رئیس جمهوری معرفی می کرد از طرف مجلس رد شود. کشاکش های آن دورانی که برایتان میگویم مربوط به همین مسئله بود. دقیقا همین کشاکش، البته به شکل دیگری در زمان ریاست جمهوری علی خامنه‌ای بین او و چپ مذهبی و خط امامی ها بر سر نخست وزیر، یعنی میرحسین موسوی  پیش آمد. یعنی خامنه‌ای می خواست ولایتی یا غرضی را نخست وزیر معرفی کند، اما آقای خمینی و خط امامی ها و مجاهدین انقلاب اسلامی از میرحسین موسوی حمایت می کردند و بالاخره هم با حمایت آیت الله خمينی مجلس به میرحسین موسوی رای داد و علی خامنه ای عقب نشینی کرد. کار به همینجا ختم نشد و اين ماجرا در دوره دوم ریاست جمهوری آقای خامنه ای باز هم تکرار شد و البته باز هم به شکست آقای خامنه ای انجامید. این جدال  به اشکال مختلف تا زمان درگذشت آیت الله خمینی ادامه داشت و یک اقلیت 99 نفره در مجلس به رهبری علی اکبر ناطق نوری بوجود آمد كه از خامنه ای حمایت می کرد و بقیه مجلس از نظر و تائید آقای خمینی از نخست وزیری میرحسین موسوی. البته بعد از درگذشت آیت الله خمینی توازن قوا در حاکمیت به سود همین گروه یا فراکسیون 99 نفره به هم خورد و کار بعدها به سپرده شدن ریاست مجلس به ناطق نوری و بقیه مسائلی کشید که میدانید. مسئله نخست وزیری را هم برای افزایش اختیارات رئیس جمهور در آستانه در گذشت آیت‌الله خمینی حل کردند. یعنی نخست وزیر را از صورت مسئله حذف کردند و تقریبا شکل سلطنتی به جمهوری اسلامی دادند. یعنی یک رهبر یا ولی فقیه با قید اختیارات مطلق و یک رئیس جمهور که نقش نخست وزیر را دارد و زیر منگنه اختیارات مطلقه ولی فقیه و رهبر است که البته هنوز انتخابی است و با رأی مردم بر سر کار می آید و این یکی از موانع بسیار جدی برای تبدیل شدن رسمی ولایت فقیه به سلطنت فقیه است. تنها تفاوت این جمهوری با سلطنت آنست که رئیس جمهور با رای مردم انتخاب می شود و نه با پیشنهاد ولی فقیه به مجلس و یا مجلس به شاه. یعنی شاه بموجب توازن قوا و آرایشی که در مجلس بود و برای اجرای سیاست های تحت رهبری خود، با تغییراتی که در قانون اساسی داده بود، اختیار را از مجلس گرفته و خودش یک نفر را بعنوان نخست وزیر به مجلس معرفی می کرد.

تفاوت دیگری هم البته هنوز و بعد از تجدید نظری که در قانون اساسی شده و نخست وزیر حذف شد هست. یعنی الان رئیس جمهور 4 سال بر این مسند است و می تواند یک دوره دیگر هم انتخاب شود، اما نخست وزیری که شاه منصوب می کرد ضمانت 4 ساله نداشت و شاه هر وقت دلش می خواست می توانست او را برکنار کند و یا مانند هویدا 13 -14 سال نخست وزیر نگهدارد.

این تفاوت ها بین جمهوری اسلامی متکی به ولایت مطلقه فقیه با نظام سلطنتی هنوز وجود دارد.

بهرحال، در آن دوران که بنی صدر با رأی مردم انتخاب شده و باید نخست وزیر به مجلس معرفی می کرد، این کشاکش وجود داشت. بالاخره اسم محمدعلی رجائی بعنوان نخست وزیر مورد تائید حزب جمهوری اسلامی و جامعه روحانیت مبارز مطرح شد و بنی صدر هم در ابتدا بشدت مخالفت کرد و بعد هم که ناچار به تمکین و قبول شد، مدام او را تحقیر می کرد.

پیشنهاد مهندس بجنوردی برای راه انداختن یک دفتر روابط عمومی درست در همین مرحله مطرح شده بود و من هم بی آنکه سئوالی کنم، حدس زدم باید خبرهائی در همین ارتباط باشد. به همین دلیل در جلسه یکشنبه ها، مسئله دیدار و پیشنهاد بجنوردی را آهسته با کیانوری مطرح کردم. همه در جریان کشاکش در حاکمیت بودیم و البته زنده یاد کیانوری کلافه این ماجرا، بویژه که می دانست آیت الله خمینی هم بشدت بیمار و بستری است و شاید هم می دانست سکته قلبی کرده است. بعد از یورش ها حکومت بعنوان یکی از اتهامات دریادار افضلی مطرح کرد که او تلاش کرده بود از مسئله سکته قلبی آیت الله خمینی اطلاع پیدا کند و به رهبری حزب خبر بدهد.

من با فاصله از پرتوی و هاتفی، کنار دست کیانوری آهسته شرح ماجرا را دادم. پیشنهاد مشخصی نداشت، زیرا در اصل، دقیقا هم معلوم نبود بجنوردی دفتر روابط عمومی را برای چه هدفی می خواهد راه اندازی کند. به همین دلیل، تنها قرار شد من رابطه را ادامه بدهم تا بفهمیم از درون آن چه می خواهد بیرون بیآید.

من طبق قرار و اطلاع قبلی به همراه علیرضا فرهمند مترجم انگلیسی کیهان که درباره اش برایتان جلوتر گفته ام، رفتم به ساختمان پان امریکن و دفتر مرکزی پان امریکن که مصادره شده بود. این دفتر در اختیار بجنوردی بود و جلسه در آنجا تشکیل شد. یک بولتن از خلاصه اخبار مهم ایران و جهان، طرح چند مصاحبه و تماس با مطبوعات از وظائف این روابط عمومی شد و البته برادر زاده های بجنوردی هم که هر دو بسیار جوان بودند بعنوان پیشانی های مسلح دفتر تعیین شدند. یعنی کار در دفتر و تماس های بیرونی از جانب آنها. در همین جلسه بجنوردی مسئله احتمال نخست وزیری خودش را مطرح کرد و گفت که آیت الله بهشتی از قبل از استعفاء از شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی هم به او گفته بود که "من روی شما برای کارهای مهم آینده حساب کرده ام". من پرسیدم که شما را دکتر بهشتی کاندیدای این مقام کرده و یا بنی صدر؟ و بجنوردی گفت که بنی صدر بعنوان فردی مستقل او را در برابر رجائی مطرح کرده و اتفاقا کار از همینجا گره خورده است. یعنی اگر ابتدا بهشتی مطرح کرده بود و بنی صدر ناچار به قبول می شد کار بی دردسر جلو می رفت، اما با طرح مسئله از جانب بنی صدر، حالا دست انداز بحث ها شروع شده است. من گفتم شاید بنی صدر به همین دلیل، یعنی با اطلاع از نظر آیت الله بهشتی و موافق نبودن خودش، پیشدستی کرده و نام شما را پیش کشیده تا از لیست حذف شوید؟ کمی به فکر فرو رفت و بعد گفت: تصور نمی کنم. تا این حد زیرک و بازیگر نیست. تنها دلیل او برای طرح نام من و پیشنهاد من می تواند آن استعفای من از شورای رهبری حزب جمهوری اسلامی و پشتوانه آخوندی من باشد، که بنی صدر روی آن حساب کرده است.

قرار شد سر و صورتی به دفتر داده شود و اتاق ها برای امور مختلف تقسیم شود و قبل از همه یک اتاق هم در آن طبقه بزرگ و پر اتاق دفتر پان امریکن برای دیدارهای بجنوردی اختصاص یافت که البته این اتاق در زاویه ای قرار داشت که جلوی چشم نبود و دیدار کنندگان می توانستند بیایند و بروند و در دیدرس نباشند. وسائل دفتر پان امریکن هم کاملا دست نخورده باقی مانده بود و نیاز به انتقال میز و ماشین تایپ و زیراکس و تلکس و این وسائل نبود. حتی هنوز در و دیوارها و وسائل میز تحریر و دستگاه های تایپ بوی عطرهای گران قیمت منشی ها و مهمانداران و کارمندان پان امریکن را می داد که از ایران خارج شده بودند!

این دیدار و تقسیم کار شاید حدود ساعت 6 یا 7 بعد از ظهر تمام شد و من چنان ذوق زده شده بودم که به محض بیرون آمدن از ساختمان و رسیدن به خیابان به شماره تلفنی که در طبقه بالای خانه کیانوری و دراختیار همخانه او بود زنگ زدم و توسط او با کیانوری برای همان شب، در نیم دایره تقاطع خیابان فرشته و خیابان وزرا که شبیه یک میدان نیمه بود، کنار نانوائی تافتونی همین نیم میدان قرار ملاقات گذاشتم. من هم حامل خبر احتمال نخست وزیر شدن بجنوردی بودم و هم تکلیف خودم را می خواستم بدانم که کار در دفتر روابط عمومی را ادامه بدهم یا ندهم. بعد از آنکه با دقت به حرف های من گوش کرد، گفت: از همه اینهائی که تا حالا مطرح شده اند سالم تر و با صلاحیت تر است، اما همانطور که خودش هم گفته، حیف که بنی صدر او را پیشنهاد کرده، کاش بهشتی پیشنهاد کرده بود.

درباره ادامه رابطه و کار من هم گفت فعلا که هنوز خبری نشده و درحد بحث است. برو جلو تا ببینیم چه می شود. یکشنبه صحبت می کنیم.

روزهای داغ بحث بر سر نخست وزیری ادامه یافت و من در طول رفت و آمد یک هفته ای به آن دفتر، که مرتب در آن روحانی و غیر روحانی با بجنوردی دیدار می کردند یکبار سایه "ابوشریف" را دیدم که بنی صدر پایش را در یک کفش کرده بود او فرمانده سپاه شود و شد و به همین دلیل هم بعد از سقوط بنی صدر حذف شد و یکبار هم سایه آیت اللهی را با عمامه سفید و شکمی برآمده دیدم که فکر می کنم برادر زاده های بجنوردی گفتند "ربانی شیرازی" است که سابقه زندان دارد و با آقای بجنوردی همبند بوده است.

من الان که به حافظه ام مراجعه می کنم و اخباری که در آن دوران چه منتشر می شد و چه دهان به دهان می گشت، بیشتر و بهتر می توانم آن تقسیم بندی و صف بندی نیروهای درون حکومت را در دوران بنی صدر درک کنم. واقعا ماجرای بنی صدر و دوران ریاست جمهوری او یکی از مقاطع مهم انقلاب ایران و جمهوری اسلامی است. از قلب حوزه علمیه قم تا قلب سپاه پاسداران صف و صف بندی شده بود. به همین دلیل هم بعد از سقوط بنی‌صدر و آن دو انفجار هولناک دفتر حزب جمهوری اسلامی و دفتر نخست وزیری و بدنبال آن موج اعدام ها در اوین، بزرگترین موج تصفیه های حکومتی آغاز شد و همانطور که در مورد آیت الله خسروشاهی کیانوری گفته بود واقعا "تر و خشک با هم سوختند".

موج دوم این تصفیه، بعد از برکناری آیت الله منتظری در حاکمیت، در روحانیتی که در دستگاه حکومتی بودند و در نیروهای مسلح و بویژه سپاه پاسداران اتفاق افتاد و موج سوم هم بعد از درگذشت آیت‌الله خمینی و رهبر شدن آقای خامنه‌ای که در واقع خمینی زدائی در حاکمیت بود که در انتخابات 1388 کامل شد. شما این تصفیه های بزرگ را وقتی کنار آن دو انفجار و سپس ترور آیت‌الله های بزرگ هم خط با آیت‌الله خمینی بگذارید، آنوقت آسان تر می توانید اوضاع امروز روحانیت و میدان دار شدن امثال مصباح یزدی و پدیده هائی از این دست را تحلیل کنید. واقعا در این سه موج و در آن انفجارها و ترورها، کادر مذهبی بود که مثل برگ خزان از درخت حکومتی ریخت. دو حادثه مهم دیگر این سه حادثه را کامل کرد، یکی جنگ با عراق و یکی هم یورش به حزب توده ایران. در واقع با این پنج حرکت، پنج ضربه کاری به ریشه های درخت انقلاب بهمن 57 وارد آمد.

در روزهای بعد، آن سایه ای که حدس زده بودم، بسرعت از تاریکی در آمد و در دیدارهای بعدی با مهندس بجنوردی معلوم شد بحث بر سر نخست وزیری او بسیار جدی است. تا اینجا، ماجرا می توانست سیر عادی خود را طی کند، تا معلوم شود پس از تفاهم بنی صدر و حزب جمهوری اسلامی برنامه کار چیست و از امثال من هم کاری مطبوعاتی بر می آید یا نه؟ اما، شاید در هفته دوم این بحث حکومتی به یکباره وضع تغییر کرد. یعنی بین بنی صدر و رهبری حزب جمهوری اسلامی و شخص بهشتی موضوع دیگری هم به چالش بر سر تفاهم بر سر نخست وزیر افزوده شد. مسئله این بود که بنی صدر فرماندهی کل قوا بود و در همین چارچوب فرمانده سپاه را هم معتقد بود رئیس جمهور باید تعیین کند. این مسئله مشکلی بزرگتر از مشکل اول شده بود. این بغرنجی را مسئله دیگری پیچیده‌تر کرد و آن این که برای فرماندهی سپاه هم مهندس بجنوردی را پیشنهاد کرده بودند. باز در این پیشنهاد هم، ظاهرا بین بنی صدر و بهشتی نظری واحد وجود داشت. یعنی آقای بجنوردی هم کاندیدای فرماندهی سپاه شده بود و هم پست نخست وزیری و میان این دو مسئولیت خودش هم مانده بود که کدام را اگر قطعی شد قبول کند. روزی که مسئله فرماندهی سپاه هم مطرح شد، باز من شتابزده قرار ملاقات با کیانوری گذاشتم و مسئله را طرح کردم. هم خوشحال شده بود و هم بیمناک. بعد از چند بار که با ماشین، منطقه الهیه و خیابان فرشته و پل رومی را دور زدیم، از من پرسید چه روزی دوباره او را خواهی دید؟ گفتم فردا. فرصت مشورت با هیچیک از اعضای رهبری حزب را نداشت. بعد از کمی فکر و سکوت گفت: بعنوان توصیه خودت، به او بگو فرماندهی سپاه را به جای نخست وزیری قبول کند، اما نه از دست بنی صدر و یا به حکم او. بلکه به پیشنهاد بهشتی و حکم امام. حیف این آدم است که لای چرخ دنده اختلافات فعلی له شود. برود سر سپاه و از این جنجال ها فاصله بگیرد و آدم های سالم را هم با خودش ببرد به سپاه. آنجا خیلی مهم تر از نخست وزیری است.

و بعد به من هم تکلیف کرد که بعد از گفتن این نظر بگو حوصله این دردسرها را نداری و می خواهی بروی دنبال یک زندگی کم دردسر و جدا شو.

من برای پذیرش آنچه در باره خودم گفته بود کمی مِن و مِن کردم و او قاطع تر از چند دقیقه قبلش گفت:

تو باز چانه می زنی. قبول کردی و یا دلیل می خواهی؟ در هر دو حالت من این را در صورتت باید ببینم، اما توی چشم من نگاه نمی کنی!

من با کمی دستپاچگی گفتم: چرا. قبول کردم.

و کیانوری ادامه داد: جان بابا! (تکیه کلامش با ما و یا شاید دیگرانی در دفتر و یا هرجای دیگری که من خبر نداشتم و ندارم) برای امثال این بابا، نزده می رقصند، وای به اینکه تو را هم کنارش پیدا کنند. آنوقت پدر صاحب من، تو و بجنوردی و حزب را در می آورند. تا اینجا، مسئله جدی نبود و در مرحله پیشنهاد بود و تازه نه درباره سپاه بلکه در باره نخست وزیری. از این مرحله به بعد، مخصوصا حالا که مسئله فرماندهی سپاه او مطرح شده به هیچ وجه صلاح نیست ما دور و بر او و امثال او باشیم. برای ما مهم است که آدم های سالم و امتحان پس داده اینها (مذهبی ها) در زمان شاه پست های کلیدی جمهوری اسلامی را بگیرند. بقیه اش حرف و نظرات حزب است که یا در روزنامه می نویسیم و یا بصورت طرح پیشنهاد می کنیم و یا بصورت پیشنهاد رسما می دهیم. بنابراین، ضرورتی ندارد این نوع روابط را داشته باشیم.

جای هیچ اما و اگری نبود. نه تنها بدلیل قاطعیتی که نشان داد، بلکه بدلیل استدلالی که کرد.

جدائی از مهندس بجنوردی، بویژه پس از استدلالی که در آخرین دیدار در باره اهمیت سپاه در مقابل پست نخست وزیری کردم و احتمال میدهم حدس زد حرف از کجا آمده، سخت بود. نوعی جا زدن بود، اما نمی توانم بگویم او چنین برداشتی داشت. دلیل این عقب نشینی را هم فکر می کنم حدس زد. تلفن اتاقش زنگ زد و او آهسته، بی آن که چشم به چشم من بیاندازد از پشت میز بلند شد و رفت به اتاقش. آنقدر آنجا ماند تا من و فرهمند با برادر زاده هایش خداحافظی کردیم و از ساختمان پان امریکن بیرون آمدیم.

انقلاب برای هر کس سهم و ماموریت و تکلیفی مشخص کرده بود و می کرد. سهم توده ایها حرکت در حاشیه حاکمیت بود و نه در متن حاکمیت.

بجنوردی هم نه نخست وزیر شد و نه فرمانده سپاه. بنظر من، باندازه ابوالقاسم سرحدی زاده یار و همراه قدیمی اش نسبت به جدال های درون حاکمیت هفت رنگ جمهوری اسلامی و وفای به عهد سست بنیاد خیلی از روحانیون خوش بین نبود. او سر سفره روحانیت بزرگ شده بود و بیش از سرحدی زاده از اختلافات ریشه دار روحانیون اطلاع داشت. بنظر من استعفایش از شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی هم ریشه در همین شناخت داشت.

روزی که شنیدم ابوالقاسم سرحدی زاده در دیدار با آقای خامنه ای در جریان مجلس ششم، و بردن نتیجه تحقیق و تفحص در باره قتل ها به حضور ایشان سکته کرد، بی اختیار یاد آن اختلافات اولیه بجنوردی و سرحدی زاده بر سر ماندن در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی و یا بیرون آمدن از آن افتادم. سرحدی زاده پشت هاشمی رفسنجانی و علی خامنه ای در حزب جمهوری اسلامی ماند و بجنوردی از حزب بیرون آمد. سرحدی زاده وزیر کار و نماینده مجلس شد، اما بجنوردی رفت بدنبال تاسیس دائره المعارف اسلامی. قصد هیچ قضاوتی را ندارم، چون اساسا دارای اطلاعاتی نیستم که بدانم در هفت توی حاکمیت چه گذشت و آنها چه کردند و چه گفتند. قصدم مرور گوشه ای از سرگذشت نسل مذهبی زندان دیده و انقلاب کرده بود و البته همانطور که گفتم، وسواس و پرهیز حزب ما برای ندادن هیچ بهانه ای به حاکمیت. این که برای نمونه امثال افضلی ها دارای پست و مقام بودند و توده ای بودند تفاوت می کند با نمونه ای که برایتان گفتم. حزب از این مناسبات فاصله می گرفت.

 

- واقعا سرحدی زاده سکته کرد؟

 

- من اینطور شنیدم. شنیدم آقای خاتمی و مجلس ششم با توجه به مناسبات قدیمی سرحدی زاده با خامنه ای، تصمیم می گیرند او را برای ارسال گزارشی درباره قتل ها و ترورها به نزد خامنه ای بفرستند. یکی دو نفر دیگر هم ظاهرا همراهش بوده اند. وسط قرائت آن گزارش وقتی به نقش آیت الله خوشوقت در بیت رهبری در قتل ها می شود، آقای خامنه ای حرف های سرحدی زاده را قطع می کند و خطاب به او می گوید "نگوئید بیت، یکباره بگوئید خود من" و بلند می شود و می رود به اندرونی. می گویند، سرحدی زاده که انتظار چنین برخوردی را نداشته، از همان دیدار یا به مجلس نرفت و یا در مجلس سکوت کرد و بعد هم رفت به گوشه خانه‌اش که نمی‌دانم در این سالهای بعد از مجلس ششم چه می کند و چه بر سرش آمده است. شنیدم پس از همان دیدار سکته کرد و رفت به بیمارستان.

 

 - رجائی نخست وزیر شد، فرمانده سپاه را چه کردند؟

 

-  برایتان گفتم. ابوشریف شد فرمانده سپاه. البته یک شورا برای سپاه درست کردند که تصمیمات در آن شورا گرفته می شد، و ابوشریف هم یکی از اعضای آن شورا بود و البته رئیس شورا. تا آنجا که من میدانم و بخاطر می آورم. بعد از سقوط بنی صدر، ابوشریف هم چوب همراهی با بنی صدر را خورد و کنار گذاشته شد.

 

28 کیهان و انقلاب

 

نسبت به پیام هائی که از ایران می رسد، خوشبختانه هم شماها حساس هستید و هم من. حق هم همین است. خطاب این گفتگوها عمدتا باید نسل جوان ایران باشد که لازم است با گذشته و آنچه در دوران انقلاب و پس از آن گذشت آشنا شوند. من هر بار که به بی اطلاعی دوران جوانی خودم نسبت به رویدادهای جنبش ملی دهه 1330 بیشتر فکر می کنم، بیشتر به این یقین می رسم که نباید اجازه داد زمان از روی رویدادها بگذرد و نسلی شکل بگیرد که داوری هایش نسبت به گذشته، بر مبنای ترفندها و حقه بازی های تبلیغاتی حکومت ها و مخالفان این یا آن حزب و سازمان سیاسی باشد. حزب ما بیشترین لطمه را از این نظر، چه در سالهای پس از کودتای 28 مرداد و چه در 20 سال گذشته خورده است.

شما بروید روی سایت های جوان های متمایل به چپ و مارکسیسم که در داخل کشور منتشر می شود تا دقیق تر متوجه شوید من چه می گویم.

بهرحال، در میان پیام هائی که از داخل کشور رسیده، بارها در باره روزنامه کیهان و نقش آن در انقلاب پرسیده اند. ظاهرا برای آنها که در این باره سئوال می کنند، نقش سردبیر آن "رحمان هاتفی" بعنوان یک روزنامه نگار ورزیده مهم تر و یا جالب توجه تر از نقش او بعنوان یک مبارز سیاسی پیش و پس از انقلاب است. به همین دلیل من در گفتگوی این بار سعی می کنم با شرح خاطراتی که دارم، به یک مجموعه پاسخ بدهم. یعنی هم درباره کیهان و هم در باره دو نقش سردبیر آن. نقشی که در کیهان داشت و نقشی که در جنبش انقلابی کشور داشت.

حساسیت زیادی نسبت به نقش کیهانی که حسین شریعتمداری سرپرست تحمیلی آن شده وجود دارد. حضور عده ای بازجوی زندان ها و مهاجمین به تجمعات و عاملین و مجریان عملیات تروریستی در این روزنامه و وزیر شدن سردبیر همین روزنامه، یعنی سردار "صفارهرندی" در دولت احمدی نژاد و تاسیس خبرگزاری فارس و تسخیر خبرگزاری ایرنا یا جمهوری اسلامی از سوی همین روزنامه و یا با هدایت و برنامه ریزی آن در دوران احمدی نژاد، فتح روزنامه نسبتا خوب "ایران" در سالهای رئیس جمهوری احمدی نژاد و تبدیل کردن آن به همزاد کیهان، و خلاصه همه این حوادث و نقش ها طبیعی است که سئوالاتی را درباره کیهان در ذهن نسل جوان بوجود بیآورد. بویژه نسل جدید و جوان روزنامه نگار و یا روزنامه خوان کشور و یا سیاسیونی که چوب کیهان شریعتمداری را خورده اند. به همین دلیل، تا اسم کیهان می آید، گوش همه تیز می‌شود و می خواهند بدانند کیهان در گذشته چه نقشی داشته است.

شک نیست که کیهان کنونی هم نقش مهمی در رویدادهای جمهوری اسلامی داشته و دارد. این که ما آن را روزنامه نمی دانیم، بلکه کانون توطئه می دانیم، تغییری در واقعیت تأثیر گذاری این روزنامه و نوشته های سرپرست آن "شریعتمداری" در رویدادهای کشور ندارد. شاید در آینده هم کسانی پیدا شدند و خاطرات خود را در باره آنچه در این روزنامه، در سالهای پس از انقلاب گذشته نوشتند. مناسبات پنهان، نشست و برخاست های پنهان، تصمیم گیری‌های مهم که گاه بصورت سرمقاله در این روزنامه انتشار می یابد، نقش و رابطه بیت رهبری و فرمانده سپاه و نهادهای امنیتی با شریعتمداری، نقش و خلاصه خیلی از مسائلی که پنهان است. منظورم این مسائل است که یقین دارم بالاخره یک زمانی اینها هم نوشته و منتشر خواهد شد.

آن کیهانی که من در باره آن صحبت می کنم، کیهان سالهای پیش از انقلاب و بویژه سالهای 1356 و 1357 است و روابط و مناسبات حاکمیت قبل از انقلاب، با انقلاب، با انقلابیون، با مقامات رژیم شاه. خواه نا خواه در کنار این خاطرات، مسائل مربوط به حزب توده ایران نیز مطرح می شود، زیرا سردبیر کیهان، در سالهای پیش از انقلاب بنیانگذار یک سازمان مخفی توده ای بنام "نوید" هم بود و این سازمان یک نشریه معتبر و مخفی هم منتشر می کرد با همین نام که از جمله اسناد تاریخی جنبش چپ ایران است. به این دلیل است که من هر بار که درباره کیهان و سردبیر آن صحبت می کنم، خواه نا خواه غرق این دو نقش و این دو حضور می شوم. حضور در جامعه مطبوعاتی ایران و حضور در جنبش انقلابی ایران و همچنان هم فکر می کنم از این دو نقش همزمان با هم باید گفته شود تا از مجموعه آن بتوان هم با گوشه هائی از تاریخ حزب آشنا شد و هم با تاریخ مطبوعات ایران. نقش بزرگترین روزنامه کشور در رویدادهای مهمی که منجر به انقلاب شد، چطور می تواند نقشی حاشیه ای باشد و به آن نپرداخت؟ حتما باید گفت و نوشت. اخبار و عناوین و تصاویر آن سالها که در این روزنامه هست و همگان می توانند به کتابخانه های معتبر و یا آرشیو خود این روزنامه مراجعه کنند و آنها را ببینند و بخوانند. حتی سی دی آن هم توسط خود مؤسسه کیهان- البته با برخی دستکاری ها و سانسورها- منتشر شده است. آنچه نوشته نشده و منتشر نشده را باید گفت، که آنچه من می گویم بخش اندکی از آنست.  بخشی که روابط و مناسبات حزبی و توده ای به آن دو جنبه می دهد. جنبه مطبوعاتی و جنبه حزبی و توده ای.

با این مقدمه و با توجه به پیام هائی که از ایران دریافت کرده ایم، من چند یادمانده را با توجه به همین توضیحاتی که دادم برایتان می گویم. نخست از دیدار با احسان طبری برایتان می گویم که هم دیداری حزبی و توده ای بود وهم مسائلی  در آن طرح شد که با کیهان و حوادث آن ارتباط داشت.

نیمه دوم بهار 59، "احسان طبری" در قوس خیابان یوسف آباد سوار ماشین شد. شب را در خانه زن و شوهری خوابیده بود که یکی از آنها در کشتار زندانیان سیاسی اعدام شد و دیگری "جوان پیر" از زندان بیرون آمد.

قرار بود در باغی که ما پیش از انقلاب چند بار در آن محموله های ارسالی حزب را تخلیه کرده بودیم- در شهریار کرج- روز را تا غروب با هم باشیم. این همان باغی است که در فاصله دو یورش به حزب، با این تصور که آنجا ستاد کودتاست و مرکز تسلیحات کودتائی، سپاه و بازجوها و شکنجه چی ها آن را زیر و رو کردند. البته به کاهدان زده بودند، زیرا نه کودتائی در کار بود و نه آن باغ ستاد کودتای خیالی آنها بود. باغی بود بزرگ و متعلق به یکی از اقوام بسیار نزدیک هاتفی که هیچ ربط و رابطه ای به حزب نداشت. من قبلا هم فکر می کنم وقتی درباره تخلیه کاروان های حامل کتاب های ریز چاپ ارسال حزب در سالهای پیش از انقلاب گفتم، اشاره ای هم به این باغ کرده بودم. وقتی رسیدیم به ماجراهای یورش به حزب بیشتر برایتان درباره این باغ خواهم گفت، زیرا یکی از حوادث مهم فاصله دو یورش در همین باغ اتفاق افتاد.

آن روز، دیدار ما با طبری این اولین دیدار مشترک ما سه نفر، یعنی من و پرتوی و هاتفی با طبری بود. یک نوعی  پیک نیک بود.

"هاتفی" هنوز عضو هیات سیاسی حزب نشده بود، او در پلنوم وسیع 17 در سال 1360 عضو هیات سیاسی شد .

 

درخت های باغ پر از شکوفه های سفید و صورتی درخت های گیلاس و سیب و زردآلو بود. حدود ساعت 11 صبح رسیده بودیم. آرامش بر فضای باغ حاکم بود. طبری واقعا مثل پرنده تازه بال گشوده‌ای که پرواز را با بیرون جهیدن از لانه‌اش از بالای درخت و سپس جهیدن از شاخی به شاخی تمرین می کند، به هر گوشه باغ سرک می کشید و از روی شکوفه ها و بافت تنه درخت ها آنها را به ما معرفی می کرد: این گلابی است، این سیب است، این گیلاس ... و در میان تعجب ما چند گلبرگ شکوفه یکی از درخت ها را کند و گذاشت روی زبانش و پس از مزمزه کردن آن گفت: این گیلاس مشهدی است.

"هاتفی" گفت: "رفیق طبری! آب دهانتان را تف کنید، باغ را تازه سمپاشی کرده اند"، و طبری بی معطلی گفت: "راست می گوئی! اصلا نمی دانم چرا کندم. گاهی پیرمردها هم، هوس می کنند بچه شوند" و سپس خنده همه ما بلند شد. راحتی روحی و روانی و ارتباط انسانی و عاطفی او مافوق تصور بود. آنوقت یک چنین انسان لطیف و مهربانی را، در برابر موجوداتی مانند حسین شریعتمداری و رحیم پورازغدی که از انسانیت بوئی نبرده اند در سلول نمور اعتراف گیری تصور کنید که می گویند کنار مستراح پر شده کمیته مشترک بود و گندآب آن دیوارهای سلول را تا کمر خیس کرده بود و بوی تعفن آن خفه کننده بود. این آقایان طبری را برای اعتراف گیری، هر چند روز یکبار از این سلول بیرون آورده و به اتاق های بازجوئی می بردند و بر می‌گرداندند. خود شریعتمداری در اوج افشاگری قتل‌های زنجیره‌ای به این بی شرمی اعتراف کرد و البته گفت که افتخار می‌کند که امثال طبری را با گفتگو(!) مسلمان کرده است.

باغ بزرگ بود و طبری آنقدر سلامت داشت که تنها توانست نیمی از آنرا بگردد. شادی کودکانه اش از دیدن آن باغ زیبا و پرگل که جز صدای پرنده‌ها در آن صدائی شنیده نمی‌شد به پایان رسید. خیلی زود خسته شد و روی نیمکتی که زیر چهار بید مجنون سالمند باغ به زمین میخکوب شده بودند نشست. بیدها، گیسوی خود را در این چهار راه تقاطع جاده های باریک و خاکی باغ رها کرده بودند. نور خورشید به زحمت از لابلای آنها می توانست خود را به آب راکد و اسیر در حصار سیمانی حوضچه ضلع غربی چهار راه برساند. آلاچیق کوچک روبروی نیمکت و در ضلع شرقی قرار داشت. طبری زیر سایه بیدها، روبروی "آلاچیق"، خود را روی نیمکت رها کرد و دو دست را ابتدا به علامت رهائی در طبیعت، به دو طرف موهای کنار گوشش کشید و سپس آنها را در دو سوی پشتی نیمکت، مثل دو خط صاف و ممتد، که میان آنرا با "سر" نقطه گذاری کرده باشند، رها کرد. از دور که نگاه می کردی، به مسیحی می مانست، که نشسته، به صلیب کشیده شده باشد.

پرسش از باغ و منطقه شهریار و شرح تهران قدیم و بلوار آب کرج و قدم زدن با هدایت در امتداد همین بلوار، خیلی زود به اصل "تضاد" کشید، که "هاتفی" طرح کرد. پاسخ دقیق و مستند و کوتاه بود و بهمین جهت مسیر صحبت پس از مدتی به سیاست، رویدادهای ایران، روزنامه کیهان و... کشید! و این آخری برای طبری بسیار مهم بود. می خواست جزئیات نحوه پاکسازی‌ها را در کیهان بداند و برای جلب دقت "هاتفی"، اضافه کرد: "پدیده های جزئی، همیشه نشانه هایی از رویدادهای آینده را با خود دارند ...".

در صحبت محتاط تر از آن بود که بیش از این پیش برود و شخصیتش جا افتاده‌تر و مهربان‌تر از آن که به طرف مقابل مجال کنجکاوی بدهد.

"هاتفی" از جدال دو شخصیت متضاد در کالبد آقای "خمینی" گفت و گرایش طبیعی او به دشمنی با کمونیسم، در عین مبارزه علیه امپریالیسم. طبری در تمام مدت، سکوتی را که اختیار کرده بود، توأم با توجهی که به این اظهارات نشان می داد، ادامه داد. این سکوت و دقت آنقدر به درازا کشید، که "هاتفی" خسته شد و سرانجام حرف دلش را بر زبان آورد: "من نگران خوش باوری‌ام"!

او در آینه دیده بود، آنچه طبری، با اشاره به ماجرای تصفیه های کیهان، در "خشت خام" دیده بود؟

 سال 1362 و در فاصله یکی از جلسات پلنوم 18، که در بخش اسلواک در جمهوری سابق چکسلواکی تشکیل شده بود، "اردشیر آوانسیان" یادداشت کوچک و تا شده‌ای را از جیبش در آورد و به من داد تا بخوانم. نامه کمی زرد شده و جوهر خودنویس احسان طبری در اعماق آن خشک شده بود. "اردشیر آوانسیان" در نیمه سال 58 برای چندین بار از رهبری حزب تقاضای موافقت با انتقالش به ایران را کرده بود، و طبری در چند خط سرشار از مهربانی، از جمله نوشته بود: "عجله نکن، راستش را بخواهی، من، آنقدرها به آینده آنچه می گذرد خوش بین نیستم. البته ابراز آمادگی‌ات را گزارش کرده‌ام. امیدوارم سفری بیایم و از نزدیک صحبت کنیم..."

نامه را به اردشیرآوانسیان که در آن پلنوم بسیار نزدیک شده بودم و او نیز به من، پس دادم. روز بعد خودش به سراغم آمد و پرسید: "نامه را می خواهی داشته باشی؟ پاسخ، بدون لحظه ای تردید مثبت بود. او اضافه کرد: "فقط خواهش می کنم، آن را در اختیار "رحیم نامور" بگذار. شاید یک جایی بخواهد در نوشته هایش به آن استناد کند. البته نه حالا...

در فاصله بسیار کوتاهی پس از این پلنوم و این دیدار آوانسیان چشم بر جهان فرو بست.

 

آن روز طبری ادامه صحبت را به تاریخ ایران و جنبش ها و قیام ها کشاند، که سخت برای "هاتفی" دلچسب بود. بعد از ناهاری که هاتفی سر راه، از یک چلوکبابی خریده بود و صرف چای، طبری از برخی دیدارهایش با دوستان قدیمی اش پس از بازگشت به ایران گفت که حزب و سیاست را بوسیده و کنار گذاشته اند و بعد هم درباره کانون پر تشنج نویسندگان و...

همان روز، دوبار از هاتفی خواست تا جزئیات تصفیه تحریریه کیهان را تعریف کند و در پاسخ هاتفی که گفت "من که تعریف کردم" گفت: میدانم اما بازهم ممکن است جزئیاتی باشد که نگفته باشی. این ماجرا خیلی مهم است که با جزئیات بدانم. این روش می تواند بتدریج روشی حکومتی بشود. اجزائی که به کل تبدیل می شوند.

شاید در ادامه این گفتگو دراین باره هم باز فرصت پیش آمد و صحبت کردم.

نور زرد خورشیدی که خود را به مغرب رسانده بود، مزاحم چشم ما بود، که در ضلع شرقی چهار راه باغ نشسته بودیم. زمان جدایی بود.

طبری از روزی که سپری شده بود، به عنوان روزی خوش و فراموش نشدنی یاد کرد، و در واپسین لحظات ترک نیمکت، دستی به پشت "هاتفی" زد، و گفت رحمان جان، ما باز هم یکدیگر را می بینیم.

دو سال بعد، پلنوم وسیع 17 در تهران برگزار شد و "رحمان هاتفی"، که از سال 50 و پس از چند بار زندان و رهائی، و رسیدن از "نفرت" به "اُلفت"، توده ای شده بود، تنها به فاصله 10 سال به عضویت هیات سیاسی حزب برگزیده شد و از سایه بیرون آمد. حالا دیگر می‌توانست آنچه در باره حال و آینده می اندیشید، بی واسطه با اعضای رهبری در میان بگذارد. جدال با خوش‌بینی و لزوم تجدید نظر در تشکیلات حزبی، از جمله تلاش‌های مستمر او بود.

حزب دفتر نداشت. روزنامه را ممنوع کرده بودند. اما جزوه های پرسش و پاسخ و تحلیل هفته هنوز منتشر می شد و تیراژش پیوسته رو به فزونی بود. او در جدال با آن خوش بینی، که عده ای آلوده‌اش بودند، در یکی از جلسات هیات سیاسی بدبینی اش را طرح کرده و گفته بود که توزیع تحلیل هفته و پرسش و پاسخ هم بزودی با موانع جدی روبرو خواهد شد و سپس نوبت به نویسندگان و تهیه کنندگان آن خواهد رسید. مخالف ادامه شتاب حزب بود و اعتقاد داشت با احتیاط و سرعت کمتری باید پیش رفت، زیرا ادامه شتابی که از سال 58 شروع شده، ایجاد رعب و وحشت در حاکمیت می کند. می‌گفت که چندان هم لازم نیست، ما نخود هر آشی باشیم. باید در تشکیلات حزبی با این روحیه اعضای حزب که همگی منتظرند هر هفته رهبری حزب در تمام مسائل اظهار نظر کند و حتی برای اینکار در حوزه‌ها فشار می‌آورند مقابله کرد. باید بتدریج آماده شرایط جدید شد.

 

سال ها قلم زدن در روزنامه کیهان و ارتباط گسترده با سیاسیون، توده‌ای‌های قدیمی، کسانی که چریک شدند و به جنگل زدند، مقامات و حتی افراد مهم حاکمیت دوران شاه، به او قدرت مانوری کم نظیر برای درک شرایط و هماهنگ شدن با تغییر شرایط داده بود. همان قدرتی، که اجازه داد تا در سخت ترین شرایط، نشریه و سازمان "نوید" را از چنگ ساواک دور نگهدارد!

من برای شما چند نمونه را می گویم و این بسیار اهمیت دارد، زیرا در آینده و براساس همین نمونه ها برایتان خواهم گفت که کجای کار و فعالیت علنی و سازمان غیرعلنی حزب در سالهای پس از پیروزی انقلاب ایراد داشت.

"هاتفی" در فروردین 61، بر تردیدها فائق آمده بود و در دیداری که با هم داشتیم گفت "این بار کج است و به منزل نمی‌رسد". شخصیت ضد کمونیست خمینی بر شخصیت ضدامپریالیستی‌اش در حال غلبه است". یکماه بعد، در دیداری که با هم داشتیم، این ارزیابی را، که پیشتر با دیگران نیز طرح کرده بود، بی پرواتر بر زبان آورد، و درعین حال اضافه کرد که نمی‌توان با این صراحت مسئله را در جلسات رسمی طرح کرد، اُوت می شوی. بحث او تغییر شرایط و ضرورت تجدید نظر سریع و همآهنگ شدن سازمان حزبی با شرایط درحال تغییر بود، نه بحث بر سر غلط بودن سیاست حزب. این مسئله، یعنی ضرورت تجدید نظر سازمانی حزب متناسب با شرایط در حال تغییر سیاسی خاص هاتفی نبود. در حد کنایه و اشاره، دیگرانی هم ظاهرا مسئله را مطرح می کردند، از جمله اخگر. یک نمونه را برایتان بگویم.

در یک ظهر گرم اواخر تابستان سال 61 ، در ساختمان 12 طبقه نبش خیابان خردمند جنوبی که برایتان گفتم اسم آن را گذاشته بودیم ساختمان "کُخ"، میز ناهار را در آپارتمان کوچکی، که در یکی از طبقات فوقانی آن ساختمان- باحتمال زیاد طبقه ششم- دفتر کار غیر رسمی "نورالدین کیانوری" و نویسندگان تحلیل هفته بود، چیده بودند. خانم "ملکه محمدی" و رفيق "آگاهی" در اتاق دیگر آپارتمان بودند. کیانوری در اتاق کوچک خود، که سه نفر به زور در آن جا می گرفتند، با "پرتوی" مشغول گفتگو بود. در اتاق کوچک غذا خوری "بهرام دانش" که از افسران قیام خراسان و دولت خودمختار آذربایجان بود و سالها نویسنده و گوینده رادیو پیک ایران در بلغارستان و "رحمان هاتفی" با تائید نظر هم، گفتگو می کردند و من گوش بودم. هر دو نسبت به روند اوضاع بدبین بودند و هر کدام دلایل خود را طرح می کردند.

"بهرام دانش" بیشترین

 دلائلش متوجه چرخش های خمینی بود و "هاتفی" مجموعه را در نظر داشت. آمدن کیانوری و پرتوی و قرار گرفتن همه دور میز غذا و سرازیر شدن ملاقه‌های آب گوشتی که "رضا" پخته بود در بشقاب‌های گود، راه را بر ادامه بحث بست. فقط بهرام دانش، با همان صدای بم و دو رگه اش، در ادامه صحبتی که با هاتفی داشت، اشاره ای به خطر گرایش به راست خمینی کرد، که کیانوری فورا صحبت را با چند شوخی و خنده عوض کرد.

اینها خاطره و قصه نیست، درس های زندگی سیاسی است. این درس بزرگ که فضائی باید فراهم باشد تا دیگران بتوانند براحتی نظر و استدلال هایشان را بگویند. درس دیگر آن که پر کردن فاصله زمانی میان مهاجرین سیاسی و نیروی سیاسی داخل کشور و توجه به تجربه سالهائی که نیروی داخل کشور در صحنه بودند اهمیت دارد. هاتفی از دل این تجربه بیرون آمده بود و یک سر و گردن هم جلوتر و بالاتر از همه کسانی بود که مهاجر نبودند و در داخل کشور زندگی سیاسی کرده بودند. او دارای قدرت مانوری کم نظیر در روبرو شدن با افرادی که در موقعیت های مختلف و با افکاری مخالف او داشتند بود. برایتان یک نمونه دیگر را می گویم که خودش با دقت برای من تعریف کرده بود. یعنی دیدار و مذاکره اش با سپهبد ناصر مقدم.

سپهبد "ناصر مقدم"، معاون ساواک در زمان شاه، در دولت بختيار رئیس ساواک شد. او به چهره ای ملایم و اهل تفکر و گفتگو شهرت داشت. مقدم پیش از تسلط تندروهای دوره دیده اسرائیل بر ساواک، مثل پرویز ثابتی (مقام امنیتی)، حسینی (مرد حافظه ساواک)، تهرانی (رئیس اوین)، عضدی (بازجوی مذهبی ها) و... مدتی معاون ساواک بود. او را پس از سلطه این عده بر ساواک و براثر اختلافی که با ارتشبد نصیری بر سر روش کار داشت به تشکیلات ضد اطلاعات ارتش بازگردانده بودند. در دولت بختیار، یکبار دیگر جلو کشیده شد و شد رئیس ساواک. در همین دوران و در اوج حوادث انقلابی چند بار با سردبیران جراید پرتیراژ کشور ملاقات کرده و در این ملاقات ها ضمن انتقاد از گذشته ساواک و ترکتازی های دوره دیده‌های اسرائیل و امریکا در زندان های کشور، از باور خود به آزادی مطبوعات گفته بود!

من خیلی دلم می خواهد همینجا یک اشاره ای به کتاب جدیدی که مؤسسه پژوهشها در جمهوری اسلامی با استفاده از اسناد و بازجوئی های ساواک درباره سازمان چریک های فدائی خلق منتشر کرده بکنم. با اعلامیه ای که فدائیان اکثریت و اقلیت در باره این کتاب داده اند موافق نیستم. این شانه از زیر بار و کار خالی کردن بود. این کتاب دارای اسنادی است که خیلی هم خوب می توان از آن نه تنها برای افشای جنایات زمان شاه، بلکه جنایات دوران جمهوری اسلامی استفاده کرد. همه اسناد و مدارک را که نمی آورند دسته کنند و تحویل ما بدهند که ما تاریخ بنویسیم. فعلا همانها را که با انگیزه‌های خودشان منتشر کرده‌اند می‌توان گرفت و خواند و از درون آن ها اسنادی را بیرون کشید که نه تنها علیه دوران شاه، بلکه علیه همین دوران است.

فصل هائی دراین کتاب وجود دارد، بویژه در باره بیژن جزنی و همفکرانش قبل از رفتن به زندانی که دیگر از آن بیرون نیآمدند که واقعا باید عین آن جملات را گرفت و منتشر کرد و نشان داد که اختناق و سرکوب پلیسی دهه 1340 و 1350 با عده‌ای جوان وطن دوست چه کرد. آنها اصلا قصد به کوه و کمر و جنگل زدن نداشتند، می خواستند فعالیت سیاسی، دانشجوئی، سندیکائی کنند و البته مخالف سیاست های شاه و وابستگی به امریکا و انگلیس هم بودند. حتی جزنی در یکی از احضارهای اولیه‌اش با صراحت نظرش را در باره اوضاع کشور می گوید و یا می نویسد و می گذارد جلوی آقایان و می آید بیرون. چریک نبود. یک فعال سیاسی بود، ولی حکومت نمی خواست کسی نفس سیاسی بکشد و کار کشید به آنجا که می‌دانیم و چه ضربات جانی به بهترین نسل مبارز سیاسی ایران وارد آمد. در واقع ساواک با نقشه و برای تثبیت حضور سرکوبگرانه خودش و خودشیرینی برای شاهی که از سایه خودش هم می ترسید و هر جنایتی را برای دور کردن این سایه تائید می کرد، آنها را به سمت خانه‌های تیمی و کوه و کمر و رفتن به فلسطین و بقیه مسائل کشاند. این همان فاجعه ایست که کسانی در همین جمهوری اسلامی کنونی بدنبال آن هستند و اگر تا حالا زورشان نرسیده به این دلیل است که انقلاب 57 یک بیداری ملی را در ایران بوجود آورده و آنقدر کتاب و خاطرات - حتی همین کتاب های باصطلاح پژوهشی - منتشر شده و نسل جدید آنقدر هوشیار و دقیق است که با مطالعه آنها به این چاله چوله ها تا حالا کشیده نشده است.

من قصد ارزیابی این کتاب را ندارم، فقط می خواستم بگویم که حتی از این کتاب‌ها و اسنادی که خود حکومت درجهت اهداف خودش منتشر می کند هم میتوان استفاده کرد و با نسل جوان کشور سخن گفت و حتی به لایه هائی از حاکمیت و حتی نظامی ها و سپاهی ها گفت که نروید به آن راهی که شاه و ساواک و ارتش رفتند!

می خواهم زودتر در باره دیدار هاتفی و سپهبد مقدم برایتان بگویم، اما حرف توی حرف آمده و دلم نمی آید این نقل قول تاریخی را هم همینجا نگویم.

می دانید که دکترصدرالدین الهی یک مصاحبه مفصل با سید ضیاء الدین طباطبائی عامل و سازمانده کودتای 1299 کرده و سرگرم پیاده کردن نوارهای قدیمی و کهنه آن گفتگوست تا آن را منتشر کند. (این کتاب سرانجام منتشر شد) می گوید آنچه سید ضیاء درباره روی کار آمدن رضاخان گفته مستند ترین بخش آن واقعه از زبان گرداننده آنست. در یکی از صحبت های تلفنی که اخیرا با هم داشتیم جمله ای را از قول سید ضیاء نقل کرد که به همین بحث بالا می خورد. می گفت:

روزی که در کاخ مرمر به شاه تیراندازی کردند بعد از ظهرش سید ضیاء به من تلفن کرد و گفت که خیلی ناراحت است و می خواهد با من صحبت کند. رفتم خانه او. تا نشستم گفت شاه اشتباهات بزرگ و زیادی کرده، یکی از آنها ممنوع کردن حزب توده بود. یک حزبی که می توانست علنی فعالیت کند و در مجلس هم باشد و از ترس قانون دست از پا هم خطا نکند توقیف کردند و حالا کار کشیده به اینجا و من نگران آینده ام.

حالا برگردیم سر ملاقات هاتفی و سپهبد مقدم.

در یکی از ملاقات های مسئولین وقت روزنامه ها، در دوران کوتاه نخست وزیری شاپوربختیار، سپهبد مقدم هنگام خداحافظی با دیگران، از "رحمان هاتفی" که سردبیر و صاحب امضای دکتر مصباح زاده صاحب مو

 

مؤسسه کیهان خواسته بود که بماند تا بیشتر گفتگو کنند. "هاتفی" ابتدا تردید کرده بود، نگاهی به بقیه می کند تا واکنش آنها را ببیند، که کسی واکنشی نشان نمی دهد و تصمیم را به خود "هاتفی" واگذار می کنند. ابتدا "هاتفی" برای آنکه فکر نکنند زدوبندی در جریان است به سپهبد مقدم می گوید: اجازه بدهید از روزنامه اطلاعات – که در آن زمان رقیب کیهان بود- هم فلانی بماند. سپهبد مقدم که از وزن و اعتبار "هاتفی" در جامعه مطبوعاتی اطلاع داشته رضایت نمی دهد. همه می روند و "هاتفی" در اتاق مقدم می ماند.

سپهبد مقدم، ابتدا برای آنکه "هاتفی" بداند که او با سابقه اش آشنایی دارد، ضمن تمجید از آگاهی او از اوضاع کشور، که احتمالا از طریق امیر طاهری و دکتر مصباح زاده در جریان آن بوده، با پذیرش تحلیلی که از سیر رویدادها و حوادث سال های اخیر دارد، ضمن ابراز تاسف از رفتار ساواک با "رحمان هاتفی" در زندان قزل قلعه و اوین با انتقاد یاد می کند و سپس از مشکلات درونی ساواک برای تصفیه عناصر تندرو و مقاومتی که می کنند می گوید. از اشتباهات عظیم دستگاه امینتی کشور، تندخوئی‌ها و ماجراجویی‌ها و جو سازی‌‌های سیاسی برای جلب توجه شاه، از ریخت و پاش‌های میلیونی... و در پایان، برای حفظ آزادی مطبوعات، جلوگیری از هرج و مرج کشور، تجدید سازمان ساواک، حفظ دولت و اداره کشور، طلب یاری از مطبوعات را طرح می‌کند. این مقدمه چینی برای آغاز کنترل مطبوعات بود و نه چیزی فراتر! او در پایان سخنانش، که با لحنی بسیار ملایم و شمرده بیان شده بود، سکوت می کند و چشم به دهان "هاتفی" می دوزد.

این بخش از ماجرا، در آن سالها زیاد جلب توجه ما را نکرد، اما حالا که به اوضاع امنیتی جمهوری اسلامی نگاه می کنم، می بینم به همان سمتی رفتیم که سرانجام دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی هم شد همان دستگاه امنیتی شاه که مقدم می گفت!

من در تائید این ارزیابی و این گفته های سپهبد مقدم، حتما توصیه می کنم همین کتاب چریک های فدائی را که دستگاه امنیتی جمهوری اسلامی مستند به برخی اسناد گزین شده ساواک منتشر کرده بخوانید تا ببینید شاه و دربار و ساواک و چاپلوسان و جنایتکاران با یک نسل 25 ساله تا 30 ساله که می خواستند فعالیت سیاسی بکنند چه کردند و آنها را به کجا کشاندند.

"هاتفی" در آن دوران مسئولیت مستقیم روزنامه ای را بر عهده داشت، که تیراژ آن در تاریخ مطبوعات کشور بی نظیر بود. "کیهان" از تیراژ 100 تا 120 هزار نسخه در روز به تیراژ 350 تا 400 هزار نسخه در روز رسیده بود و می رفت تا مرز نیم میلیون را پشت سر بگذارد.

بهرحال،"هاتفی" آن روز در دیدار با سپهبد مقدم، ابتدا از اختناق سال های گذشته و جوّ حاکم بر مطبوعات کشور می گوید و سپس رویدادهای سال جاری (57) و مسیر اجتناب ناپذیری که طی شده را بازگو می کند. این شرح حوادث و تحلیل رویدادها، که بهر حال احتیاط لازم در آن مراعات شده بود، جمعا سه ربع ساعت به طول می انجامد. سپهد مقدم بسیار با حوصله و با دقت به همه حرف های هاتفی گوش میدهد و سپس در پایان گفته های "هاتفی"، برای چند دقیقه ای با خودنویسی که در دست داشته، خود را سرگرم می کند. سکوت سرانجام پایان می یابد و مقدم چشم از روی میز تحریری، که پشت آن نشسته بود بلند کرده و بسیار زیرکانه خطاب به "هاتفی" می گوید: "من چیزی ندارم به حرف های شما اضافه کنم. کار را همانگونه که شما هم اشاره کردید، به اینجا کشانده اند که شاهدیم. شما راه حل را چه می بینید، چه می توانیم بکنیم؟"

سپهبد مقدم فقط یک ارتشی نبود، بلکه سیاستمدار هم بود. این را در دادگاه انقلاب هم وقتی مهندس بازرگان از همکاری او با خودش در دوران کوتاه دو نخست وزیری – نخست وزیری بختیار و نخست وزیری بازرگان- شهادت داد، ثابت کرد، گرچه نتوانست از اعدام بگریزد.

هاتفی می گفت:

آن روز، درخواست سپهبد مقدم برای ارائه راه حل و تاکیدش بر "ما" برای نجات از وضع موجود ( انقلاب) در حقیقت برقراری پیوندی بود که می خواست بین سرنوشت ساواک و مطبوعات و به نوعی "من " و "خودش" برقرار کند.

این مانور زیرکانه ای بود که من از بازجوهای ساواک و حتی از دکتر جوان که خودش را روشنفکر و متفکر معرفی می کرد و در آخرین دستگیری بازجوی من بود ندیده بودم. در پاسخ گفتم:

تیمسار! به دلیل صراحتم معذرت می خواهم، اما همانطور که گفتید، وضع بسیار دشوار و پیچیده است و هر وطن پرستی در این لحظات باید با صداقت سخن بگوید. من با صداقت نظرم را می گویم: "شما زمان را از دست داده اید!"

هاتفی می گفت: مقدم مبهوت ماند. آب دهانش را پائین داد و با ناامیدی پرسید: "اگر شما سکان مملکت را در دست داشتید چه می کردید؟"

من پرسیدم: چه وقت؟ در این لحظات و یا...

مقدم فورا تصریح کرد: "نه، نه، منظورم این لحظات نیست، بلکه آن سالهائی است، که شما به رویدادهای آن اشاره کردید."

من کوتاه گفتم:

"از همان نخستین نامه دکتر علی اصغر حاج سید جوادی به هویدا در سال 56 و سپس دکتر باهری، ایشان را با اختیارات قانونی یک نخست وزیر واقعی، در چارچوب قانون اساسی کشور، دعوت به اداره مملکت می کردم. شاید، در آن صورت می شد رفرم از بالا را با تلفات و عوارضی محدود پیش برد! نظم و قانون قربانی می گرفت، اما گریزی از آن نبود و الان می‌بینید به مرز ناممکن رسیده اید!"

احساس کردم بیش از این حریم حکومتی نباید شکسته می‌شد. سپهبد مقدم خسته و ناامید از پشت میزش بلند شد، و در حالیکه آماده خداحافظی می‌شد، گفت: "من شما را فرد میهن پرست و صالحی شناخته ام و مایلم این دیدارها تکرار شود."

سیر رویدادها چنین مجالی را نه به سپهبد مقدم داد و نه به هاتفی. هاتفی واقعا پاسخ درستی به او داده بود: "شما زمان را از دست داده اید".

تحلیل رویدادها و تشخیص مسیر حوادث آینده، از ویژگی های "رحمان هاتفی" بود. بسیار پیش از آنکه در کادر رهبری حزب توده ایران قرار گیرد. زمانی که "شاه" حتی دو حزب "مردم" و "ایران نوین" را هم تحمل نکرد و فرمان انحلال آنها را صادر کرد تا به سبک "نازی ها"، یک حزب سراسری با پرستش شاه تشکیل شود، او در نوید نوشت "این آخرین تیر ترکش شاه است." این تصمیم از موضع ضعف است، نه آنچنان که می نماید از موضع قدرت. با این عمل، "شاه مقدرات خود و کشور را به یک قیام عمومی واگذار کرد." و چنین نیز شد!

پس از برکناری هویدا، نخست وزیر 14- 13 ساله شاه، که تا آخرین روزهای حیات سیاسی نیز راننده نمایشی "پیکان کار" سرمه ای رنگ ساخت کارخانه ایران ناسیونال بود، در یکی از زمزمه های سیاسی نه چندان آشکارش با "امیر طاهری" (سردبیر کیهان در آخرین سال های دولت مداری هویدا، که هم زمان با برکناری هویدا، او نیز کنار گذاشته شد). "هاتفی"، در تحلیل تأسیس یک حزب سراسری گفت: "به نظر من، سرازیری آغاز شده است و سقوط سریع تر از آنست، که بتوان مانع آن شد."

"امیر طاهری"، که به دلیل ارتباط های وسیع و مناسبات گسترده اش، از اخبار پشت پرده حکومتی، بیش از "رحمان هاتفی" آگاه بود، با تیزهوشی خاص خودش، این پیش بینی را تنها با یک "آره" سیاسی تائید کرد. تائیدی نه آنقدر مستقیم که از آن بوی بی احتیاطی به مشام کسی برسد!... و پس از راهپیمائی مهندس بازرگان پس از نماز تپه های عباس آباد و قیطریه به طرف خیابان "شاهرضا" (انقلاب)، با حفظ جانب احتیاط، در یک گفتگوی کوتاه و در پاسخ به سئوال مصباح زاده در باره آینده اوضاع کشور، به او که صاحب و بنیانگذار کیهان بود، گفته بود:

"گویا مقدر آنست، که از این پس تصمیمات بزرگ را مردم در خیابان ها بگیرند. احتیاط شرط عقل است، اوضاع کشور به روال عادی نیست و بازداشت هویدا، نصیری و... نشان می دهد، که (بدون ذکر نام شاه) دنبال بلا گردان می گردند. برای شما، خطر "خودی" فعلا نزدیک تر از خطر "غریبه" است".

همه منظور و تحلیل سیر رویدادها بدون ذکر نام و در کوتاه ترین کلمات بیان شده بود.

"مصباح زاده" لبخند معمول را برلب نگاه داشت و چیزی نگفت. برعکس "امیر طاهری" که پس از گفتگو با هاتفی به اشتباهات عظیم "شاه" (که سرانجام با استناد به فضای باز سیاسی و همراه با "محمود عنایت" موفق شده بود بعنوان اولین خبرنگار ایرانی با وی مصاحبه کند) و خطر روحانیت (که در خانه پدری خود و از کودکی با آن آشنائی داشت) اشاره کرده بود.

آن دو، مصباح زاده و طاهری، آن شرط احتیاطی را رعایت کردند که هاتفی توصیه کرده بود. از کشور خارج شدند.

 

-  از بعد از انقلاب، هیچ تماسی، ارتباطی با اینها نداشتید؟

 

-  دکتر مصباح زاده تا قبل از بیماری همسرش مقیم پاریس بود. تحصیل کرده فرانسه بود و زبان خارجی که میدانست هم فرانسه بود. من این اواخر گهگاه برای احوالپرسی به او تلفن می کردم. بعد هم رفت امریکا. مصباح زاده بشدت تنها شده بود. می گفت در خانه خواهر زاده اش یک اتاق به او داده اند و در آن اتاق زندگی می کند. چند بار در زمان اقامتش در امریکا با  او تماس تلفنی گرفتم، باز هم در چارچوب احوالپرسی و البته او همیشه پی جوی فعالیت مطبوعاتی کسانی بود که به خاطر داشت. از جمله من که میدانست توده‌ای هستم و گفته بودم فعالیت مطبوعاتی‌ام هم در همین رابطه ادامه دارد. هرگز، اعتراض و توصیه ای نداشت و نکرد. این را صادقانه می گویم. هر بار هم که تلفنی صحبت کردیم، با افسوس یاد هاتفی کرد. دکتر صدرالدین الهی خواهر زاده مصباح زاده به من یکبار گفت که مصباح زاده تا آخرین دوران حیاطش هم هاتفی را فراموش نکرد. حتی یکبار، این اواخر که حرف هاتفی پیش آمد، برای چندمین بار گفت "هاتفی حیف شد". وقتی گفتم: "او هم اگر مانده بود، سرنوشت ما را پیدا می کرد". دکتر حرفم را بر خلاف همیشه تائید نکرد و سکوت کرد.

شما این تیزبینی سیاسی و شناخت هاتفی از جامعه را که یقین دارم اگر برای سازماندهی اولیه حزب و تدقیق و تبلیغ سیاست حزب از همان ابتدای سال 58 از آن استفاده کامل می کردند، ما حداقل مسیر کم تلفات تری را طی می کردیم، در تفسیرهای او از دوران انقلاب جستجو کنید. آنجا دیگر با زبان دیپلماسی، زبانی که در دیدار با سپهبد مقدم و مصباح زاده و امیرطاهری از آن استفاده می کرد و یا مانورهائی که در بازجوئی هایش، طی چند بار دستگیری اش به کار برد روبرو نیستید. با زبان انقلاب و مردم روبرو هستید.

این زبان و آگاهی را در تفسیر "قیام" تبریز در دوران انقلاب ببینید. که در آن، نه تنها اعتصاب عمومی را پیش بینی کرد، بلکه با تشخیص شرایط انقلابی در کشور (بالائی ها دیگر نمی توانند و پائینی ها دیگر نمی خواهند...)، آنرا توصیه کرد.

هرگز نمی توان مدعی شد که راهنمایی و توصیه "نوید" برای اعتصاب همگانی را مردم پذیرفتند، زیرا "نوید" از چنان وسعت و بُرد پخشی برای رسیدن پیام آن به میلیون ها ایرانی برخوردار نبود، اما می توان مدعی شد که او شرایط کشور و روند حوادث را درست تشخیص داده بود و سیر رویدادها و آغاز عظیم ترین اعتصابات در سراسر کشور نشان داد که او درست دیده بود. همچنان که قیام مسلحانه مردم را به موقع پیش بینی کرد و آنرا پیش از هر سازمان و حزب سیاسی ایران، در "نوید" اعلام کرد و پس از آن حزب بطور رسمی اعلامیه داد و آن را پذیرفت.

همانطور که گفتم، من برای گفتگوی این بار خودم را آماده کرده بودم تا در باره یکی از حوادث مهم درون حزبی صحبت کنم که بنظرم عوارض و نتایج آن را می توان در دو یورش به حزب توده ایران جستجو کرد. یعنی اولین دستگیری مهدی پرتوی در جمهوری اسلامی و اشتباهاتی که پس از این دستگیری روی داد و یا بهتر است بگویم ادامه یافت. این یکی از مهمترین رویدادهای درون حزبی در سالهای قبل از یورش به حزب است، که قطعا آنچه من میدانم و می گویم همه ماجرا نیست، اما بخشی از آنست که مستقیم شنیده و در جریان آن بودم.

 

29- دیدار با پرتوی پس از آزادی از زندان

 

- در میان برخی پیام ها، پرسیده می شود که چرا با چنین جزئیاتی درباره فعالیت های غیر حزبی برخی افراد می گویم.

 

-  دراین باره می خواهم بگویم و تأ

تآکید کنم که انسان ها دارای پیشینه اند، پیش از حضور در یک حزب و سازمان سیاسی و یا هر تشکیلات دیگری و یا حتی پس از خروجشان از آن حزب و سازمان و تشکیلات. به همین دلیل باید قامت انسان ها را در آینه همه دوران ها دید. بر این اساس است که شجره نامه سال های حضور در یک تشکیلات و یادنامه های عاری از لحظات عادی و سرشار از احساس انسان ها، همه حقیقت مربوط به آن انسان ها نیست. خورد، خوراک، زیست، کار معیشتی، عشق، ازدواج، سلوک با دیگران و با خانواده و خلاصه همه این مجموعه در هر انسانی جمع است. طبیعی است که همه درباره تمامی این گذشته و خصلت های افراد مطلع نیستند. بندرت افراد به دلیل نزدیکی های با هم از این نوع خصلت های یکدیگر مطلع هستند. برای نمونه، من اگر نگویم پرتوی در سالهای پیش از انقلاب دارای چه خصلت ها و منشی بود و تمام زندگی او را به سالهای پس از دستگیری و زندان خلاصه کنم، همه حقیقت را درباره او نگفته ام. همینگونه است در باره هاتفی و یا دیگران و دیگران.

بهرحال بخشی از این نوع یادکردها که گاه و بصورت بسیار طبیعی با احساسات و عواطف هم گره می خورد طبیعی است و توصیه می کنم خوانندگان این گفتگوها انتظار یک خاطره نویسی خشک و خبری نداشته باشند و اساسا هم موفق بولتن حزبی نیستم که تنها توده ایها آن را بخوانند. همه هنر ما باید این باشد که دیگرانی که توده ای هم نیستند مطالب ما را بخوانند. من به این مسئله اعتقاد عمیق دارم و شما شاهدید که در سالهای سردبیری راه توده که از سال 1371 تا کنون که سال 1393 است بطور منظم منتشر شده همین سیاست تبلیغی را داشته ام. تازه، در همین مدت، درباره لحظات و نشانه ها و اسامی و مکان ها هم پیام هائی دریافت شده و معترض شده اند که چرا درباره فلان محل و یا فلان ساختمان و یا فلان عادت روزانه فلان کس فلان مسئله را نگفتی. شاید روزگاری شد که بتوان این پیام ها را هم منتشر کرد، حتی بنام خود نویسندگان آنها.

حالا برویم سر ادامه مطلبی که درگفتگوی قبلی نیمه کاره ماند. یعنی ماجرای دستگیری مهدی پرتوی و نزدیک 4 ماه زندانی شدن او.

من و هاتفی، فردای همان بعد از ظهری که پرتوی از زندان آزاد شد، او را دیدیم. جزئیات ماجرای دستگیری "آریا" ( و یا "محمدی") که در حین عملیات پرتوی و دو تن از رفقای حلقه او دستگیر شدند را برای ما نگفت و خود کیانوری هم آنچه پرتوی بعنوان گزارش دستگیری اش با وی در میان گذاشته بود را در دیدار مشترک من و هاتفی با او در میان نگذاشت. شاید به هاتفی در این باره چیزهائی گفته بود، اما در دیدار مشترک چیزی مطرح نشد، جز همان کلیاتی که خود پرتوی گفته بود. یگانه موضوع مهمی که کیانوری طرح کرد این بود که فعلا بهتراست پرتوی مدتی استراحت کند و کار تشکیلات غیر علنی به همان شکلی که در دوران بازداشت پرتوی توسط هاتفی اداره می شد، ادامه پیدا کند تا راه حلی پیدا شود. در فاصله دستگیری پرتوی تا آزادی او، هاتفی با واسطه شاهرخ جهانگیری سازمانی را که پرتوی مسئولیت آن را داشت اداره می کرد تا تکلیف نهائی پرتوی روشن شود. مسئله مهم این بود که هاتفی نمی توانست زیاد در شهر رفت و آمد کند و مرتب قرار اجرا کند، زیرا چهره نسبتا شناخته شده ای در جمع اهل مطبوعات و روشنفکران کشور بود و به همین دلیل باید تصمیم نهائی زودتر گرفته می شد. یعنی اگر مسئولیت تشکیلات غیر علنی حزب به هاتفی سپرده می شد او دیگر باید می رفت برای زندگی بسیار محدود و تقریبا غیر علنی. این مسئله هم در آن جلسه مطرح شد و هم در جلسه بعدی. بالاخره و باحتمال بسیار در جلسه سوم که شاید 15 یا 20 روز بعد از آزاد شدن پرتوی در ساختمان 12 طبقه "کُخ" و در اتاق بسیار کوچک کیانوری تشکیل شد، کیانوری با قاطعیت گفت که به صلاح است پرتوی از تشکیلات غیر علنی حزب کنار برود. این اظهار نظر نبود، بلکه یک تصمیم حزبی بود و من نمی دانم کیانوری درباره آن با کسان دیگری هم در رهبری حزب صحبت و مشورت کرده بود یا نه، اما حدس قریب به یقینم اینست که حداقل با جوانشیر در این باره مشورت کرده بود. دیگرانی را هم حدس می زنم، اما چون در این حد مطمئن نیستم دلم نمی خواهد بیان کنم. من اطمینان دارم که هاتفی هم تا آن لحظه از این تصمیم با خبر نبود، زیرا بعد از شنیدن این تصمیم، مدتی به فکر فرو رفت و اولین سئوالش هم این بود که از پرتوی کجا استفاده خواهد شد؟ بهرحال یادتان باشد که پرتوی از رفقای قدیمی هاتفی بود و سالهای بسیار دشواری را کنار هم فعالیت کرده و پیش آمده بودند. با هم در سال 1350 دستگیر شده و به زندان رفته بودند و هاتفی نسبت به او هم بسیار احساس مسئولیت می کرد؛ که البته این از خصلت های برجسته هاتفی بود. همین خصلت و همین مناسبات را من شاهد بودم که با فاطمه مدرسی داشت. حتی درباره زندگی خصوصی افراد هم احساس مسئولیت می کرد. در آشنائی و ازدواج سعید آذرنگ و گیتی مقدم(1) نقش اصلی را داشت و یا وقتی گروه عباس میلانی را ساواک جمع کرد و در جمع آنها لیلی نوربخش رفت زیر شکنجه و سلول انفرادی و حاضر نشد دهان باز کند(2) با توجه به این که من هم مثل خود هاتفی نوربخش را می شناختم، با افتخار از مقاومت او که از قدیم او را می شناخت ستایش کرده و گفت من همیشه دلم می خواست او با هوشنگ (تیزابی) آشنا شود و با هم ازدواج کنند. این نکات کوچک را می گویم تا هم میزان احساس مسئولیت او نسبت به رفقایش را تا حد زندگی خصوصی آنها بدانید و هم حدس بزنید که با چه احساسی از کیانوری پرسید: وضع پرتوی چه می شود؟

مرور این گذشته ها، باور کنید برای من بسیار سنگین است. من وقتی کتاب خاطرات خانم "ماهباز" را می خواندم، درهمان بخش های اول کتاب که توصیف سلول انفرادی فاطمه مدرسی است و منفجر شدن بغضش پس از شنیدن خبر کشته شدن هاتفی از زبان خانم ماهباز در اوین، اگر بگویم تا ساعت ها تمرکزم را بهم ریخت اغراق نکرده ام. حتی دیشب که قرار معمولی ما برای ادامه گفتگو بود، به شما گفتم که حوصله ندارم و باشد برای فرداشب، به همین دلیل بود. توصیف بسیار دقیقی خانم ماهباز از خانم مدرسی می کند. زن 34 ساله ای که در عرض یکسال زیر دست بازجوها و شکنجه گران به پیرزنی در پوست و استخوان تبدیل شده بود. من این زن شاد و سرزنده را قبل از انقلاب بارها دیده بودم. از یک خانواده مذهبی بود و پدر بزرگش آیت الله مدرس (غیر از آیت الله مدرس نماینده مجلس) بود. وقتی در افغانستان عکس های او را که با چادر و مقنعه از اوین آورده بودند خانه تا پدرش را در بستر مرگ ببیند، دیدم حیرت زده شدم. تازه این عکس ها مربوط به دوران بعد از بازجوئی و شکنجه ها بود. یعنی – اگر زمان را اشتباه نکنم- سال 1364. دندان ها ریخته، موی سر یکدست سفید، صورت بشدت شکسته و تنی بسیار لاغر و رنجور.

 

- مگر با پاسدارها به خانه نیآمده بود؟ چطور اجازه دادند این عکس ها گرفته شود؟

 

- بله، همراه پاسدارها به خانه آمده بود. یعنی خانواده اش به مقامات متوسل شده و گفته بودند که حداقل بگذارید بیاید برای آخرین بار پدرش را که یک روحانی سرشناس است در بستر مرگ ببیند. گویا پدرش هم پیغام به آقایان داده بود که نگذارند با آرزوی دیدن "فاطمه" از این دنیا برود. بهرحال با این پیش زمینه ها، او را یک غروب می آورند خانه که پدرش را در بستر مرگ ببیند. یکی از اهالی منزل در همان اتاق که آقای مدرسی را روی تخت به سمت قبله خوابانده بودند، داخل کمد لباس و لابلای لباس ها پنهان می شود و از لای در کمُد با دوربین از خانم مدرسی عکس می گیرد. سه عکس از او گرفته بودند که من هر سه آنها را داشتم. یعنی بدستم رسیده بود. حتی در آن حال و روز هم روحیه خود را حفظ کرده و می خندید و با خواهر و یا زنان دیگری که باید فامیل بوده باشند درحال حرف زدن بود. چادر سیاه از روی سرش کنار رفته بود و روی شانه اش بود و مقنعه هم بسیار عقب رفته بود و سر و صورت او کاملا دیده می شد. دو سال سلول انفرادی و شکنجه های هولناک، جسم او را نابود کرده بود اما روحیه اش را هرگز. ظاهرا پاسدارها و همان شکنجه گرانی که شلاق به تن و سر برهنه او زده بودند، برای ندیدن موی سر او از جمع خانم ها در اتاق خارج شده و بیرون رفته بودند و به همین دلیل هم آنکه در کمد پنهان شده بود موقعیت را برای گرفتن عکس از دست نداده بود. من این عکس های تاریخی را همراه با یک شرحی که نوشته بودم به صفری که آن موقع دبیردوم حزب شده بود دادم که در نامه مردم منتشر شد.

امروز که با اطلاعات بیشتر و با آشنائی بیشتر به حوادث و فضای آن سالها در زندان فکر می کنم، انتشار آن را یک کار اشتباه و تبلیغاتی ارزیابی می کنم. این که اگر ما آن گزارش را منتشر نمی کردیم، رژیم او را اعدام نمی کرد، یک احتمال بسیار بسیار ضعیف است، اما بهرحال فکر می کنم بهتر بود آن گزارش را نمی نوشتم و آن عکسها را به صفری نمی دادم. همیشه به این کار بعنوان یک اشتباه می اندیشم. به من اطلاع داده بودند که بعد از آن که خانم مدرسی از اتاق بیرون می آید و پاسدارها آماده بازگرداندن او به اوین می شوند، وسط حیاط خانه با فریاد شروع می کند به گفتن جنایاتی که در زندان شاهد بوده و می گوید که اینها هاتفی را کشتند. من این نکات را هم در گزارشی که برای نامه مردم نوشتم شرح دادم.

گفتگوی قبلی و این گفتگو سخت و کنُد پیش می رود و از سکوت شما روی پالتاک احساس می کنم که افسردگی ناشی از این یادآوری ها به شما هم سرایت کرده است.

 

- همینطور است. فقط می خواهیم بدانیم خانم مدرسی هم در کیهان کار می کرد؟

 

-  خانم مدرسی را هاتفی در سال های قبل از انقلاب به سازمان نوید جذب کرده بود. ایشان مترجم بود و گاهی برخی مطالب هنری را هم ترجمه می کرد و برای چاپ در کیهان به هاتفی می داد. گهگاه هم به کیهان سری می زد، اما هیچ وقت کادر و نویسنده و یا خبرنگار کیهان نبود. بلکه آشنائی بیرون از کیهان هاتفی با او، موجب همین ارتباط او با کیهان شده بود. البته شوهر خانم مدرسی هم شاعر بود و هست و او هم گهگاه به کیهان سر می زد و مطلبی و یا نقد هنری اگر نوشته بود برای انتشار به هاتفی می داد. من هم با خانم مدرسی در کیهان آشنا شدم. خانم مدرسی و سعید آذرنگ دو کادر مهم شاخه یا واحدی بودند که هاتفی مسئولیت آنها را برعهده داشت و در شبکه او بودند.

 

- بازگردیم بر سر مسئله پرتوی

- موافقم. در آن جلسه هنوز کیانوری خودش هم دقیق نمی دانست با پرتوی چه باید کرد، فقط مصمم بود که او از سازمان غیر علنی حزب باید کنار گذاشته شود. استدلالی هم که کرد بسیار منطقی بود. این که پرتوی برای حکومت دیگر یک چهره و نام شناخته شده است و می توانند او را زیر نظر بگیرند و به بقیه ارتباط ها برسند.

 

-  یعنی در جریان دوران بازداشت متوجه مسئولیت او در سازمان غیر علنی حزب شده بودند؟

 

-  من این را نمی دانم و چنین تصوری هم ندارم و کیانوری هم هیچ اشاره ای که چنین برداشتی از آن بشود نکرد. اینها نکات بسیار مهمی است و باید با دقت و صداقت گفته شود. ظاهرا و بر مبنای همان صحبت های اولیه پرتوی وقتی که از زندان بیرون آمده بود و اشاراتی که کیانوری کرد و مناسبات بسیار نزدیکی که هاتفی با پرتوی داشت و قطعا دو نفری درباره دوران بازداشت پرتوی با هم صحبت کرده بودند، درجریان بازداشت 4 ماهه پرتوی، مسئله سازمان غیر علنی حزب و مسئولیت پرتوی بعنوان رهبری کننده این سازمان فاش نشده بود. در تمام دورانی هم که من با هاتفی در تماس بودم، شاید تا یک هفته پیش از یورش دوم، او کوچکترین اشاره ای به چنین موضوع مهمی نکرد، درحالیکه اگر کوچکترین شک و تردیدی داشت نه فقط می گفت، بلکه آنقدر قاطع بود که با سماجت و جدیت بایستد و مسئله را روشن کند.

بنابراین، من مستند به تصمیم کیانوری در آن دیداری که با من و هاتفی داشت حرف می زنم. او همین را گفت که برایتان گفتم. یعنی آدرس خانه پرتوی را قطعا می دانند و حداقل این که او از کادرهای مهم حزبی است که در چنان عملیاتی برای دستگیری یک نفر کیانوری به او ماموریت ویژه داده و همین ها کافی بود که او را زیر نظر بگیرند.

 

-  در آن دستگیری و بازداشت از او عکس گرفته بودند؟

 

- من چیزی در این باره نشنیدم. نه از دهان خودش، نه هاتفی و نه کیانوری. اگر هم عکس او را گرفته بودند، من نشنیدم. برای تعقیب و مراقبت او در خارج از زندان نیازی به عکس نبود. فورا می توانستند در خیابان چنین عکسی از او بگیرند. اما برای تصمیمی که کیانوری ابلاغ کرد و همان موقع من و هاتفی آن را تائید کردیم، رفتن پرتوی از سر سازمان غیر علنی حزب و پیوستن به تشکیلات علنی بود.

 

- با خودش هم صحبت کرده بودند؟

 

- اتفاقا یکی از دشواری های مسئله همین نکته بود. یعنی ابلاغ چنین تصمیمی به کسی که شبانه روز برای بوجود آوردن یک تشکیلاتی کار کرده بود و به جرات می توانم بگویم که عاشق آن تشکیلات بود. اصلا گِل او را برای این کار سرشته بودند. آن دیدار هم که بسیار کوتاه بود با ابلاغ همین تصمیم گذشت و قرار شد چند روز دیگر، جلسه بعدی تشکیل شود. من نمی دانم در فاصله این دیدار و دیداری بعدی ما با کیانوری دقیقا چه گفتگوئی با پرتوی شد، اما در دیدار بعدی کیانوری گفت که تصمیم قطعی گرفته شد که پرتوی به شعبه ایدئولوژیک زیر نظر رفیق اخگر منتقل شود و تمام مسئولیت های سازمان غیر علنی را به هاتفی تحویل بدهد. هاتفی مشگل همیشگی اش را مطرح کرد. یعنی شناختی که اهل مطبوعات و روشنفکران از او داشتند و چهره شناخته شده ای است. کیانوری که دراین باره هم فکرهایش را کرده بود گفت، باید خانه ات را عوض کنی و در یک گوشه دیگر شهر خانه بگیری. مناسبات و رفت و آمد با دوستان و اقوام را نباید قطع کنی و حالت مشکوک پیداکنی، بلکه بسیار محدود کنی و خودت برای دیدن افراد بروی و نه آن که آنها به دیدن تو بیایند. دلیل این وضعیت جدید را هم به دیگران اینطور توضیح بده که برای مدتی می خواهی از جنجال های روزانه فاصله بگیری و به زندگی خانوادگی ات برسی و زبان انگلیسی بخوانی. هاتفی ایرادهائی نسبت به این پیشنهادها داشت که کیانوری گفت، بتدریج همه چیز روال جدید خودش را پیدا خواهد کرد. ما یک طرح شسته و رفته و از پیش فکر شده نداریم و منتظر یک چنین حادثه ای هم نبودیم. الان مهم ترین کار اینست که پرتوی از سر تشکیلات غیر علنی حزب برود به بخش علنی حزب و آن تشکیلات هم یک مسئول داشته باشد و کارها را جلو ببرد که همه چیز نخوابد و شیرازه کار پاره نشود. همانجا قرار شد من هم خودم را برای باقی ماندن در کنار هاتفی در موقعیت جدید آماده کنم و به همین منظور هم قرار شد به فکر خانه جدیدی باشم. هم من و هم هاتفی آپارتمان شخصی داشتیم که کیانوری گفت یا اجاره بدهید و یا بفروشید و یک جای دیگری پیدا کنید و اگر لازم بود و نیاز شد بگوئید تا پول بدهم. قرار شد کیانوری به پرتوی بگوید قرار ملاقات ها را با سر شاخه های تشکیلاتی که تحت مسئولیتش بود گذاشته و هاتفی را به آنها وصل کند و دراین فاصله هاتفی هم خودش با پرتوی مسئله نقل و انتقال را حل کند.

این تصمیمی بود که کیانوری ابلاغ کرد و رسما هاتفی رفت که زندگی اش را متناسب با شرایط جدید تنظیم کند و در دیدار با پرتوی کار انتقال را به نوعی ترتیب بدهد که دیدارهای او با افراد زیاد نباشد، بلکه از طریق چند کادری که خودش چهره به چهره می شناخت تشکیلات را هدایت کند. تردید ندارم که علاوه بر معزز که او را از قبل از انقلاب دیده و خودش به چاپخانه نوید منتقلش کرده بود و احتمالا برادر پرتوی و شاید جهانگیری که برجسته ترین کادر سرشاخه نوید در واحد پرتوی بود مستقیما برای ارتباط گیری ها به هاتفی وصل می شدند. من جهانگیری را ندیده بودم اما از اشاراتی که در گفتگوها میان پرتوی و هاتفی می شد میدانستم که کادر ورزیده ایست در شاخه پرتوی.

از اینطرف هم قرار شد برخی ارتباط های جدید هم به چند شاخه ای که من در سازمان نوید داشتم و بعد از انقلاب چند ارتباط نظامی و غیر نظامی هم به آن اضافه شده بود وصل شوند. هاتفی هیچ اشاره ای به اسم فاطمه مدرسی و آذرنگ نکرد، اما گفت که شاخه های مرتبط با خودش را می برد به سازمان غیر علنی پرتوی و بعدها معلوم شد که این دو تن از مهم ترین و برجسته ترین کادرهای مرتبط با هاتفی در شاخه های نوید قبل از انقلاب بودند.

 

-  تا این زمان، هنوز شاخه های نوید مستقل بودند؟

 

- بله.

 

 

برایتان گفتم که سازمان نوید، همانگونه که قبل از انقلاب بود حفظ شد و پس از انقلاب تنها تصمیمی که گرفته شد این بود که ارتباط گیری با افراد جدید و از جمله و مهم تر از همه، افراد نظامی و یا کسانی که در موقعیت های حساس قرار داشتند، از طریق پرتوی اقدام شود و سازمان او گسترش پیدا کند. البته در این فاصله علاوه بر ارتباط هائی که برای من پیش آمده بود که برایتان گفتم، مثل سفر لیبی و دیدار با رجوی و بقیه ارتباط هائی که تا حالا برایتان گفته ام، چند ارتباط نظامی هم عمدتا از طریق شاخه فرزاد جهاد که از قبل از انقلاب با من در ارتباط بود به نوید جذب شده بودند که مستقل از تشکیلات پرتوی بود. یکی دو افسر شهربانی و چند افسر ارتش، که در آینده برایتان خواهم گفت این واحد چه سرنوشتی پیدا کرد. از دیگر ارتباط های من از جمله ارتباط با دبیردوم سفارت سوریه در تهران بود که بعدا برایتان خواهم گفت که این ارتباط هم چه نقش مهمی پیش و پس از یورش ها داشت.

بهرحال ما رفتیم دنبال سازماندهی جدید و دیدار بعدی شاید حدود 10 روز بعد با کیانوری انجام شد. یعنی هردو ما (من و هاتفی) برای این دیدار خبر شدیم. من تصور کردم برای گزارش کار انتقال خبر شده ایم و به همین دلیل متعجب بودم، چون گزارش کار را مشترک نباید می دادیم و ضرورتی نداشت مثلا من بدانم هاتفی چه کرده و می کند و یا برعکس. پس از آنکه وارد اتاق کوچک کیانوری شدیم، او صدای رادیوئی که همیشه روشن بود را بلند تر کرد و به ما هم اشاره کرد که دو صندلی اتاق را جلو کشیده و دور میز تحریر کوچک او که رادیوی بزرگی روی آن بود بنشینیم. با چشم در و دیوار را نشان داد، که معلوم بود می خواهد بگوید دیوار موش دارد و موش هم شاید گوش داشته باشد. بعد آهسته گفت که خسرو (پرتوی) مرتب نق می زند و می گوید شعبه ایدئولوژیک بدرد من نمی خورد. سلوک و ارتباطش هم با اعضای شعبه خوب نیست. من فکر می کنم آنجا می سوزد و بعد از مدتی دچار افسردگی خواهد شد.

بعد هم رو کرد به هاتفی و گفت: همین کاری که تو قرار شد بکنی، یعنی خانه و زندگی ات را عوض کنی، چرا پرتوی نتواند بکند؟ تازه او می تواند بکلی برود زیر زمین و مثل تو هم نیست که خیلی ها او را بشناسند و راحت تر می تواند کار کند. بنابراین، بهتر است برای او ابتدا خانه ای تهیه کنیم و بعد هم ناگهانی و یکشبه از خانه ای که درآن زندگی می کند (طبقه دوم خانه پدری اش) منتقل شود به خانه جدید و تلفنش را هم به هیچ کس ندهد و تمام قرارهایش را هم بیرون اجرا کند. تو هم آزاد می مانی برای کارهای نوشتنی که با فدائی ها داریم و کمک به جواد و منوچهر تا ببینیم چه شرایطی پیش می آید و شماها علنی شوید یا در همین وضعی که دارید بمانید.( رفقا جوانشیر و منوچهر بهزادی)

به من هم گفت که به ارتباط های خودت ادامه بده تا ببینیم چه می شود. نه هاتفی و نه من هیچ اعتراضی نه داشتیم و نه کردیم. فقط هاتفی روی نحوه مخفی شدن پرتوی حرف داشت و این که بالاخره زن و بچه اش باید بتوانند یک زندگی عادی را در حداقل ممکن داشته باشند، بچه اش از مدرسه نیفتد و برای کار همسرش – که فکر می کنم معلمی بود- هم باید یک فکری کرد. کیانوری حل همه این مسائل را به تصمیم خود پرتوی موکول کرد و به هاتفی هم توصیه کرد که هر نظری در این زمینه ها دارد به خود او بگوید و کمکش کند تا این مرحله را پشت سر بگذارد.

از اتاق کیانوری و ساختمان کُخ که خارج شدیم، هاتفی مدتی را در سکوت گذراند. برای ناهار رفتیم به خانه ما که از محل ساختمان کُخ تا آنجا 15 تا 20 دقیقه پیاده بود. از اینکه پرتوی از آن شرایط روحی و کاری بیرون می آمد و تمام انرژی اش را دوباره روی کاری می گذارد که مورد علاقه اش بود خوشحال بودیم. این کاملا آشکار بود، اما این که این کار چقدر عملی است، زندگی شخصی اش چه می شود، قطع رفت و آمد خانوادگی عملی است یا نیست؟ سرنوشت پسرش چه می شود؟ اینها نکاتی بود که هاتفی وسط حرف ها به آنها اشاره می کرد و چند بار هم به آن حادثه که منجر به دستگیری پرتوی شده بود اشاره کرد و زیر لبی گفت: چوب یک ماجراجوئی را خورد!

در فاصله آن روز و آن ناهار و روزی که بار دیگر به دیدار کیانوری در ساختمان "کُخ" رفتیم باحتمال زیاد دیداری بین هاتفی و پرتوی انجام شده بود که من اطلاع نداشتم و ندارم. روز دیدار مشترک با کیانوری، پس از مدت ها غیبت، پرتوی هم آمده بود. یعنی کیانوری به او هم خبر داده بود که برای این جلسه بیآید. این دیدار، یادآور آن دیدارهائی بود که در زیر زمین خیابان یوسف آباد و قبل از دستگیری پرتوی انجام می شد. فقط هیچکدام از ما سر راه مامور خرید خیار و سیب و یا انگور نشده بودیم. نشستیم و بعد از کمی خوش و بش، کیانوری باز دعوت کرد که صندلی ها را جلو کشیده و تنگاتنگ دور میز تحریر او بنشینیم. رادیو را بلند تر کرد و خیلی آهسته گفت: من می خواهم یک تصمیم دیگری را هم به رفقا اطلاع بدهم. این تصمیم اینست که سازمان غیر علنی را باید متمرکز کرد. یعنی حالا که "خسرو" (پرتوی) می رود برای زندگی زیر زمینی بهتر است شما دو نفر هم شاخه های خودتان را به او وصل کنید و جلوی این پراکندگی کارها را بگیریم. من فکر می کنم این تصمیم درستی است برای تحرک بیشتر سازمان غیر علنی و شماها هم آزاد می شوید که گوشه هائی از کار علنی حزب را بگیرید. به این تصمیم فکر کنید تا دفعه دیگر در باره جزئیات آن صحبت کنیم.

و بعد هم به من گفت: فعلا و در اولین فرصت تمام پول هائی که جواد به تو منتقل کرده را تحویل "خسرو" (پرتوی) بده که برای گرفتن خانه و کارهای تشکیلات احتیاج دارد. و همانجا هم پرسید چقدر است؟

من گفتم که صورت دقیق "ارز" و "تومان" را قبلا برای رفیق جواد فرستاده ام. 3 نوبت کُرن سوئد و مارک آلمان تحویل گرفته ام که به تومان تبدیل شده و قبض آن روی پول هاست و در یک محلی جاسازی شده، که برای خارج کردن آنها چند روز باید وقت داشته باشم.

 

-  چرا کُرن سوئد و مارک آلمان؟

 

- اتفاقا من خودم می خواستم این توضیح را بدهم تا مشخص باشد سفارت شوروی به ما پول نمی داد، این پول ها کمک هائی بود که رفقای توده ای در خارج از کشور به حزب کرده بودند. رفیق جوانشیر بخشی از این پول ها را با خودش به ایران آورده بود و بعدا هم رفقای مقیم اروپا که به کشور باز می گشتند، احتمالا بخش های دیگری از این پول ها را که پول حزب بود با خودشان آورده بودند. شما توجه داشته باشید که بعد از فرار شاه از کشور و بدنبال آن، پیروزی انقلاب، رویکرد به حزب در خارج کشور هم به سهم و اندازه خود، به همان شکل رویکرد به حزب در داخل کشور بود. هرکس هم که به حزب وصل می شد هرچه داشت نثار می کرد. از جمله پول خودش را. رفقای حزبی مقیم اروپای غربی هم باتوجه به تحصیلات، موقعیت کاری در کشور محل اقامتشان امکانات مالی کمی نداشتند. پزشکان برجسته بودند، شرکت های بزرگ مهندسی داشتند و ... بنابراین کمک هائی که به حزب در خارج از کشور می شد کم نبود، ضمن اینکه این احتمال را هم ندیده نمی گیرم که مثلا احزاب برادر هم به حزب ما که از خارج و با دست خالی از مهاجرت طولانی به میهن باز می گشت کمک کرده باشند. نظیر کاری که بارها در باره احزاب دیگر شده است. مثل حزب کمونیست شیلی، مثل حزب کمونیست یونان و دهها حزب دیگر که با تغییر شرایط سیاسی کشورشان از مهاجرت به میهن باز می گردند. ظاهرا حزب در آن موقع در سوئد و آلمان حساب بانکی داشت و کمک مالی رفقای حزبی و احزاب برادر به این دو حساب واریز شده بود. مثلا اگر دلار و یا پوند هم به حساب حزب در سوئد و آلمان واریز شده بود، بصورت طبیعی پولی که از این دو حساب بانکی در سوئد و آلمان  حزب می گرفت، پول این دو کشور بعد از تبدیل آن در خود بانک بود.

رفیق جواد در ابتدای ورود به ایران این ارزها را که عمدتا کُرن سوئد و مارک آلمان بود به من سپرد تا بتدریج تبدیل کرده و نگهدارم تا هر وقت نیاز به پول بود خبر بدهد. این را کیانوری هم میدانست و به همین دلیل آن روز گفت هرچه پول نزد توست تحویل خسرو بده که زودتر خانه بگیرد و بزند به زخم کارها. من الان رقم دقیق یادم نیست، اما قبض تبدیل آن را داشتم. شاید نزدیک به یک میلیون تومان آن زمان - دلار حدود 7 تومان و مارک کمی بیشتر از دو تومان - می شد، الان دقیقا میزان آن یادم نیست. قرار شد دو روز دیگر پرتوی برای ناهار بیآید خانه من و بقایای این پول را که قبلا در چند نوبت جوانشیر مقداری از آن را خواسته بود و داده بودم، تحویل بگیرد، که همینطور هم شد و همه را شمردم و طبق قبضی که روی پول ها بود و ارز تحویلی و تومان تحویلی را نشان میداد آنها را در یک کیف دستی تحویل پرتوی دادم. یادداشت کوچکی نوشت که چه مقدار تحویل گرفته و من هم بعدا این یادداشت را به همراه صورت دریافتی های جوانشیر از مجموع پول، برای او فرستادم و به کیانوری هم اطلاع دادم. در واقع خود او گفته بود حساب و کتاب را به خود جواد بده، چون من از این نوع نوشته ها با خودم حمل نمی کنم.

این را هم باید بعنوان یادی دوباره از فرزاد جهاد بگویم که در آن هفته ها و ماه های اول پیروزی انقلاب حرکت با پول زیاد در خیابان ها آسان نبود. هرکس دستش یک تفنگ و یا هفت تیر بود و سر هر گذری هم چهار نفر بعنوان کمیته جمع شده و راه را می بستند و فرمان ایست و تفتیش می دادند که اغلب هم از لات و لوت های محلات بودند و معلوم نبود از کدام خراباتی آمده اند. بنابراین برای تبدیل ارز به تومان، ما به جای خیابان فردوسی به مرکز بازار تهران رجوع می کردیم. ما که می گویم منظورم من و فرزاد جهاد است. فرزاد ارزها و بعد از تبدیل، تومان را در شلوارش جاسازی می کرد و ترک موتوری می نشست که من آن را می راندم و می رفتیم بازار تهران. من منطقه را می پائیدم و او که یک آشنائی در بازار داشت که ارز می خرید، پول ها را تبدیل کرده و با موتور باز می گشتیم.

این کار را هم به تناوب انجام می دادیم که اگر یک وقت به ایست و بازرسی خوردیم پول زیادی را از دست ندهیم.

بنظر من، یکی از مهم ترین و غلط ترین تصمیمات حزبی، همین تصمیمی بود که کیانوری ابلاغ کرد و یقین دارم که حداقل با جوانشیر مشورت کرده بود. یعنی تمرکز سازمان غیر علنی حزب. این نظر امروز من نیست و برایتان خواهم گفت که در جلسه بعد، بحث بر سر این تصمیم و نظری که من دادم به کجا انجامید.

-------------------------

پیوست گفتگوی شماره 29:

 

1-گیتی مقدم و سعید آذرنگ را شب یورش دوم دستگیر کردند و همراه کودک خردسالشان به زندان بردند. سعید آذرنگ در سال 67 اعدام شد و گیتی مقدم پس از تحمل شکنجه های بسیار و تحمل دوران سخت و طولانی انفرادی، به همراه جمع دیگری از زنان زندانی، مدت ها بعد از قتل عام 1367 از زندان بیرون آمد. اندک زمانی بعد از آزادی، سرطان پیشرفته سینه اش، دیر هنگام کشف شد. زمانی که دیگر تقریبا کار از کار گذشته بود. شیمی درمانی هم اثر نکرد و چشم بر زندگی پر رنجش بست. من او را از سال 1348 می شناختم.

 

2- - لیلی نوربخش را هاتفی از اواخر دهه 1340 می شناخت و به گروه زنده دل جذب کرده بود. درباره این گروه و دستگیری سال 1350 مراجعه کنید به گفتگوهای قبلی. نوربخش بعد از جمع شدن گروه زنده دل به کانادا رفت و بعد از حدود 2 سال بار دیگر به ایران بازگشت. این بار جذب گروهی شده بود که عباس میلانی که آن موقع از امریکا بازگشته و استاد دانشگاه ملی شده بود رهبری می کرد. هاتفی با میلانی – از طریق همسر میلانی که با همسر هاتفی دوست بود- ارتباط خانوادگی داشت اما به هیچ وجه با چپ روی های مائوئیستی میلانی موافق نبود و علیرغم نظر بسیار مثبتی که از گذشته نسبت به لیلی نوربخش داشت، ارتباط با او را هم بدلیل رابطه اش با میلانی محدود کرده بود. به من هم سفارش کرده بود که به نوربخش دیگر به هیچ وجه نزدیک نشوم و اگر تماسی هم گرفت بگویم سیاست را بوسیده و کنار گذاشته ام. ظاهرا میدانست میلانی و تیمی که اطرافش جمع شده بود یک فعالیت هائی می کنند و نباید از ماجرای نوید و فعالیت های من و هاتفی کوچکترین اطلاعی داشته باشند. بعد از بازداشت میلانی و جمع کردن افراد گروهی که دورش جمع شده بودند، هاتفی را هم برای چند روزی که فکر می کنم به یک هفته نکشید دستگیر کردند. ظاهرا در تعقیب و مراقبت از میلانی، رفت و آمد خانوادگی اش با هاتفی گزارش شده بود و ساواک فکر کرده بود هاتفی هم با میلانی ارتباط های سازمانی دارد، اما درجریان بازجوئی و تحقیق برایشان قطعی شد که ارتباط میلانی با هاتفی صرفا یک ارتباط خانوادگی است و نوربخش هم در بازجوئی اش گفته بود که هاتفی اصلا دیگر کار سیاسی نمی کند و کنار کشیده! به همین دلیل هاتفی را که دکتر مصباح زاده و امیر طاهری دنبال کارش بودند تا بدانند چرا دستگیر شده، بعد از چند روز با عذر خواهی آزاد کردند و او بدون هیچ مانعی برگشت سر کار و مسئولیتش در کیهان. این ها را با این جزئیات گفتم زیرا آقای "پورپیرار" در کارهای باصطلاح تحقیقاتی و ضد توده ای اش به گونه ای دیگر این مسئله را مطرح کرده است. آن اطلاع و اظهار نظر هاتفی در باره لیلی نوربخش با آگاهی از همین بازجوئی و مقاومتی بود که نوربخش در هفته های اول بازداشت کرده و حاضر نشده بود بازجوئی پس بدهد. بعد که در زندان فهمید میلانی هرچه را میدانسته گفته و نوشته و همه گروه بریده و از داخل هم بید زده (نفوذ ساواک) بوده و اغلب حاضر به همکاری با رژیم شده اند، قبول کرد در دادگاه نمایشی که ترتیب داده بودند، همراه بقیه گروه حاضر شود تا عف ملوکانه شامل حال همه گروه میلانی و خود او شده و آزاد شوند و بروند دنبال کار و زندگی شان. کتاب "افسانه هویدا" و بقیه کارهائی که عباس میلانی در امریکا سرگرم آنهاست، در حقیقت ادامه همین ماجرائی است که برایتان گفتم.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 511 - 18 تیرماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت