راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

پیر پرنیان اندیش

با حمایت قطبی

مو را از ماست

بیرون کشیدم!

 

سالهای رادیو

 

نکته ای در باره یکی از مسائل مربوط به حضور سایه در رادیو پرسیدم. سایه خیلی جدی گفت:

 

این مسئله رو بذاریم برای یک وقت دیگه که به طور مستقل در باره حضور من در رادیو صحبت کنیم، چون وقتی من به رادیو اومدم یک جریان خیلی مهمی در فرهنگ این مملکت به راه افتاد، همون قدر که بدشانس بودم که خیلی از هنرمندان مهم از رادیو رفته بودند مثل مرحوم خالقی، وزیری، فلان، فلان، حالا یا فوت شده بودند یا کار نمی کردند؛ مثلا آدمی مثل بنان دیگه نمی خوند، همون قدر هم خوش شانس بودم که هنرمندان جوونی مثل شجریان، لطفی، علیزاده، مشکاتیان، فرهنگ فر و دیگران و دیگران و دیگران رو جمع بکنم و یک جریان عظیم موسیقی به راه افتاد که اثرش هنوز هست و فکر می کنم که سالیان دراز همچنان اثرش باقی می مونه؛ می ارزه که ما به طور جداگانه در باره این موضوع صحبت کنیم. باید سر فرصت و با دقت باهم راجع به این قضیه حرف بزنیم.

 

- این تنها موضوعی بود که سایه پیشنهاد داد و پیشقدم شد تا در باره اش گفتگو کنیم و نشان می دهد که حضورش در رادیو و کارنامه اش در این عرصه چقدر برایش اهمیت دارد.

 

استاد چطور شد که به رادیو رفتین؟

 

آقای رضا قطبی دعوت کرد.

 

با ایشون آشنایی داشتید؟

 

قبل از رفتن من به رادیو یه بار به من نامه نوشته بود که جناب آقای فلان! از شما دعوت می کنم که برای عضویت در هیات داوری کتاب شعر سال رادیو و تلویزیون فلان روز تشریف بیاورید، ساعت 9 صبح و ناهار هم مهمان ما باشید. من از این ور و اون ور پرسیدم که موضوع چیه­؟ گفتند که یه هیاتی هست که آقای رویایی هست و فلان هست و فلان هست. من هم نوشتم: آقای رضا قطبی- جناب آقا ننوشتم- با اطلاعی که از هیاتی که شما برای داوری تشکیل دادین پیدا کردم از قبول دعوتتون معذورم و از نعمت مهمانی تون محروم. هوشنگ ابتهاج. مرسوم بود که بنویسند با تقدیم احترامات فائقه که من ننوشتم. بعد به من گفتن که قطبی این نامه رو برداشته و رفته به رویایی اینها گفته ببینین. به شما می گم کار درست بکنین... یکی رو هم که من دعوت کردم قبول نکرد.

یه بار هم در اولین سال جشن هنر شیراز، قرار شد در کنار جشن هنر، بیرون از برنامه های جشن هنر بود در واقع، دو شب، شب شعر بذارن: شنبه شعرای قدیمی مثل شهریار و مهدی حمیدی شیرازی و کی و کی و یکشنبه شعرای شعر نو؛ من و نادرپور و مشیری و کی و کی. برای خوندن شعر یه عده از شعرایی که مرده بودن مثل نیما و یا نیامده بودن، من و نادرپور دو سه ماه با یه عده گوینده کار کردیم. نوارهاشو دارم. چیز جالبیه.

 

گوینده ها کی ها بودن؟

 

ایرج گرگین، آقای اخوت، خانم ژاله کاظمی و خانم پروین صادقی اگه اشتباه نکنم. این گوینده ها می اومدن خونه من، کوشک، و من و نادرپور شعرها رو می دادیم اینها بخونن و توضیح می دادیم که چه جوری بخونن. شعر شعرای غایب رو اینها خوندن.

حالا یه قصه هم داره: من از تهران که می خواستم برم شرط کردم که دوشنبه صبح باید تهران باشم. کار مهمی تو شرکت سیمان تهران داشتم. روز یکشنبه پیش از ظهر من رفتم به ستاد جشن هنر. هنوز جشن هنر تشکیلات نداشت و مقرش تو یه پادگان نظامی بود. گفتم: من فلانی هستم. فردا صبح با چه هواپیمایی باید پرواز کنم؟ این گفت من چه می دونم و اون گفت من چه می دونم. اوقاتم تلخ شد. یکی گفت: هواپیما نیست اقا! (با لحنی خشک و بی اعتنا).

حالا فکر کنید من تو یه پادگان نظامی هستم و قطبی هم پسر دایی ملکه مملکته و واقعا از قطبی بیشتر از یه وزیر حساب می بردن. گفتم: برید به این رضا قطبی بگین تو چرا کسی رو دعوت می کنی می آری اینجا ولی نمی تونی به قولت عمل کنی که این بره و به کارش برسه. درو محکم بستم و اومدم.

گفتم: من امشب شعر نمی خونم. نادرپور گفت: تو نمی خونی من هم نمی خونم. مشیری گفت: من هم نمی خونم. خب تو اون زمان خیلی خطر داشت این کار. می گفتن داره اعتصاب راه می اندازه، کارشکنی می کنه، برنامه رسمی رو به هم می زنه.

من گفتم: نادرجان، تو به من چی کار داری، شما برید شعرتونو بخونید. می گفت: نه. بالاخره دیدم کار داره بالا می گیره، به نادرپور گفتم بریم، من هم شعر می خونم. خلاصه شعرمو خوندم و رفتم سر جام نشستم. بعد یه خانم اومد و یه پاکت داد به من و گفت اینو آقای قطبی فرستادن. باز کردم دیدم بلیط درجه یک هواپیما برای فردا صبح ساعت هشت.

این دو تا سابقه رو با قطبی داشتم. تا نوروز 51 رفتیم شمال. رضا سید حسینی و خانوم و بچه هاش هم با ما بودن. تو رستوران داشتیم ناهار می خوردیم. اون موقع رادیو ساعت یک و نیم تا دو بعد از ظهر برنامه «گلهای رنگارنگ» پخش می کرد. من هم طبق معمول می گفتم که این قطعه جور در نمی آد و اینجا شعرو غلط خونده و از این حرف ها. سید حسینی گفت: سایه بیا این کار موسیقی رادیو رو به عهده بگیر. گفتم: پرت و پلا چرا می گی. به من چه مربوطه. من با رادیو چی کار دارم؛ من نه ساز می زنم، نه می رقصم، نه آواز می خونم. به من چه؟! گذشت. روز 16 یا 17 فروردین سید حسینی به من زنگ زد. گفت: هر چه می خوای به من بد و بیراه بگو و فحش بده. من دهن لقی کردم و دیشب در جلسه تلویزیون گفتم که ما عید با فلانی بودیم و چقدر خوش گذشت و ضمنا گفتم که این چیزها را راجع به موسیقی رادیو گفتی. قطبی هم گفت: چه خوبه از فلانی هم دعوت کنیم. من هم کلی با سید دعوا کردم. گفت: هر چه می خوای به من بگی بگو. که گفتم!

 

- غش غش می خندد. یاد روزی می افتم که سایه با اندوه بسیار از مچاله شدن استاد سید حسینی زیر بار غم درگذشت فرزند می گفت و برای دوست دیرینش غصه می خورد.

 

خلاصه سید حسینی گفت که هر چی می خوای بگی بگو، من فقط تلفن کردم که بهت بگم ممکنه امروز، فردا، یه ساعت دیگه از دفتر قطبی به تو تلفن بکنند... چند وقت بعد خانم فولادوند منشی قطبی بهم تلفن کرد و گفت می شه یه لحظه گوشی رو داشته باشید چون آقای مهندس قطبی می خوان با شما صحبت بکنند. قطبی گوشی رو برداشت: سلام و حال و احوال و شما سفر می رید و ما رو نمی برید و بعد گفت می تونم ازتون خواهش کنم که یه وقتی به من بدید؟! خیلی آدم زیرک و خیلی آدم با تربیتی بود. (لحن سایه پر از تحسین و اعجاب است) آره... گفت: یه وقتی به من بدید که من بیام خدمتتون. خب من می دونم که وزیر و سپهبد و ارتشبد از قبل از او وقت می گیرن و قطبی هم پنج دقیقه به اونا وقت می داد. گفتم: نه آقای قطبی من می آم پیشتون. گفت: پس خودتون بفرمایید که کی تشریف می آرین. من هم گفتم: هفته دیگه، روز فلان، ساعت سه بعد از ظهر. گفت: من منتظرتون هستم.

رفتم اونجا و دو سه ساعت نشستیم. هفت هشت بار، جهانبانی رئیس دفترش اومد و گفت: فلانی منتظره و بهمان منتظره. قطبی گفت: بگید منتظر باشن. آخر هم به جهانبانی گفت: همه قرارها رو کنسل کن.

 

عاطفه: تو اون جلسه چه مباحثی مطرح شد؟

 

یه مقدار حرف های خصوصی و حال و احوال و بعد قضیه رو مطرح کرد. گفتم: من نه ساز می زنم، نه آواز می خونم، من چی کار با این کارها دارم. قطبی گفت: اتفاقا درست به همین علت می خوام شما بیایی چون اگه یکی از این اهالی موسیقی رو بذاریم، دیگران نمی خوان زیر بار برن. حالا به غیر از شخصیت شما، این امتیاز رو هم دارین که کسی با شما رقابتی نداره. گفتم: آقای قطبی! نمی دونم شما منو چقدر می شناسین؟ گفت: من ابتهاج ها رو خوب می شناسم. (از شکل و شمایل و لحن سایه چنین برمی آید که منظور آقای قطبی این بوده که صابون ابتهاج ها به تن من هم خورده است!) بهتر از شما می شناسم. آدم بدبخت می شه با اینها کار کنه! گفتم: از بچگی پدر و مادر و دایی و خاله، هیچ کس، نمی تونست به من بگه این کارو بکن، این کارو نکن. حالا هم بدتر از بچگی هام هستم. گفت: بله، خوب می دونم، ابتهاج ها رو خوب می شناسم، قرار نیست کسی به شما امر و نهی بکنه. شما دستور می دین ما اجرا می کنیم.

خلاصه از 16، 17 فروردین تا اول خرداد هفته ای سه جلسه، هر جلسه سه چهار پنج ساعت من با قطبی جز و بحث داشتم. هی شرط می ذاشتم. مثلا بهش گفتم: آقای قطبی من بنان رو خیلی دوست دارم، صداشو خیلی دوست دارم، هنرشو دوست دارم. ولی اگه گفتم بنان نباید بخونه، نباید بخونه. گفت: بله، گفتم: اگه رفتم همین چهارراه ارگ- رادیو اونجا بود دیگه- یکی رو از تو خیابون آوردم که نه صدا داره و نه می تونه آواز بخونه نه سابقه این کارو داره، گفتم این بیاد بخونه – از این قطب به اون قطب- کسی نباید بگه اینو چرا آوردی. گفت: بله. هر چی شما بگی. گفتم: حقوق هنرمندانو من تعیین می کنم. گفت: بله. بعد هم یادم می رفت و هی حرف هامو تکرار می کردم. می گفت: این شرط ها رو هفته پیش گفته بودید و من قبول کرده بودم!

بهش گفتم: آقای قطبی من کسی نیستم که از جاهایی به من تلفن کنن و دستور بدن و سفارش کنن. گفت: از چه جایی می تونن به شما دستور بدن؟ گفتم: از کاخ علیاحضرت شهبانو؛ خب قوم و خویش فرح بود. از کاخ اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر، علیاحضرت ملکه مادر، همین طور اسم بردم... گفت: اگه همچین تلفنی به شما شد، شما گوش نکنین. گفتم: من کی باشم که گوش نکنم. با کدوم تانک و توپ جلوی اینها وایسم؟ من کی هستم که جلوی کسی وایسم؟ گفت: شما ترتیب اثر ندین، من جوابشون می دم و واقعا هم تا آخر رو حرفش وایستاد.

بلاخره گفتم یکی دو روز به عنوان مستمع آزاد می رم رادیو ببینم چی می شه. قطبی، جهانبانی رو صدا کرد و گفت: آقای ابتهاج، به عنوان قائم مقام مدیر عامل میان به رادیو و هر کار دلشون بخواد می کنن. گفتم: نه آقای قطبی! (با کمی عتاب و سرکشی) – سرخ شد! خب جلوی رئیس دفترش بود دیگه. آقای ابتهاج به عنوان مستمع آزاد می آد. بگین راش بدن. قطبی سرشو پایین انداخت و گفت: هرچه ایشون می گن.

چند روز بعد آقای میرنقیبی متصدی گل ها به من گفت: آقای ابتهاج کی تشریف می آرید؟ گفتم: آقا قرار نیست من تشریف بیارم رادیو. قراره بیام و دوستان شما رو زیارت کنم و ببینم وضع و نحوه کار چه جوریه.

 

بالاخره چند روز بعد رفتم، تا وارد اتاق میرنقیبی شدم، از جاش پا شد و میزش رو به من تعارف کرد. گفتم: آقا بشین سر جات من که نیومدم جای شما رو بگیرم. بعد دیدم که چه بساطیه اونجا! (سرش را تکان می دهد) گفتم: آقای میرنقیبی برنامه چیه؟ گفت: امروز آقای گلپایگانی و فرهنگ شریف و اسدالله ملک قراره برنامه ضبط کنن. گفتم: چی کار می کنید؟ گفت: می آن بعد معلوم می شه! نشستیم و گپ زدیم. قرار بود ساعت شیش برنامه ضبط کنند. شد شش و نیم، هفت. گفتم: آقا چی شد؟ زنگ زد به شریف. شریف گفت: گلپا اومده. گفت: نه هنوز. گفت: هر وقت گلپا اومد به من زنگ بزن. گلپا زنگ زد که فرهنگ اومده؟ گفت: نه هنوز. گفت: پس هر وقت فرهنگ اومد به من زنگ بزن. گفتم آقا این که نمی شه... بالاخره یکی یکی اومدن... بعد گفتن: خب چی بخونیم؟ تو کاغذها جستن یه ورقه رو انتخاب کردن... بعد گفتند بیات ترک بخونیم، او گفت نه اصفهان بخونیم. خلاصه رفتن تو استودیو و یه برنامه پرت و پلایی شد.

به هر حال چند روزی رفتم و دیدم وضع این طوره. رفتم پیش قطبی و گفتم: نه! قطبی بی اونکه من چیزی بگم گفت: شما کسی رو بیکار نمی کنی، من برای آقای میرنقیبی کار شایسته ای در نظر گرفتم. از لحن و حالت من فهمید که نمی خوام جای میرنقبیبی رو بگیرم.

گفتم: این که وضع رفتار با موسیقی نیست. خواننده و نوازنده بدون تمرین و آمادگی می رن برنامه ضبط می کنن. قطبی گفت: ما درست به همین دلیل می خوایم شما بیاین. از حرف های من فورا دلیل درست می کرد. آدم خیلی زیرکی بود. گفتم: نه آقا، موسیقی رادیو نه. من فقط می رم برنامه گلها.

 

 

- از مصاحبت با سایه دستگیرم شد که او برای قطبی احترام باطنی عمیقی قائل است؛ بسیار بیشتر از آنچه به زبان می آورد و کاملا به نقش موثر او در فراهم کردن زمینه کار برای خود به دیده قدردانی می نگرد.

 

دقیقا از کی به رادیو رفتید؟

 

سال 51، خرداد 51. از سال 51 تا 53 من فقط برنامه گلها رو به عهده گرفتم. بعد از سال 53 دیدم نمی شه. برنامه گلها بسته این بود که آهنگ ساخته بشه و در گلها به کار بره. پیش نهاد سفت و سخت قطبی هم از اول این بود که من کلی موسیقی رادیو رو به عهده بگیرم که سال 53 بهش گفتم من قبول می کنم این مسئولیت رو و از 53 تا 57 کل موسیقی رادیو به عهده من بود.

 

روز اول کارتون در رادیو یادتون هست؟

 

بله... کاملا. روز اول که رفتم همه رو جمع کردم: آقای تجویدی، آقای فلان، آقای فلان، آقای فلان، نوازنده، خواننده. گفتم: من یه شنونده موسیقی هستم نه بیشتر. نه ساز می زنم، نه آهنگ می سازم، نه آواز می خونم ولی از پیش از نوجوانی عاشق موسیقی بودم و یه چیزهایی رو پیش خودم یاد گرفتم. به شما هم می تونم امتحان پس بدم اگه از من بپرسید؛ یعنی یه آدم هالوی بی خبر نیستم و ردیف و گوشه ها رو بلدم. ولی در حد یه شنونده موسیقی.

گفتم: یه شنونده عاشق موسیقی هستم و تازگی هم نداره. عادت کردم که موسیقی انواع ملل رو گوش بدم. کلکسیونی از موسیقی کلاسیک دارم که کمتر آدمی با این دقت و سلیقه موسیقی کلاسیک جمع کرده. موسیقی ایران رو هم از قدیمی ترین دوره هایی که ضبط شده می شناسم و طبعا سلیقه خاص خودم رو هم دارم. من تو خونه خودم به فلان آواز گوش می کنم و اصلا طاقت ندارم که فلان آواز رو بشنوم ولی رادیو خونه من نیست. رادیو مال همه مردم ایرانه. سلیقه من تو خونه من قابل اعماله، اینجا همه برای من مساوی هستن. همه خواننده ها و همه نوازنده ها، حتی کسانی که دور از شماها، به نظر من صلاحیت خوندن و نواختن رو ندارن ولی چون سال ها تو رادیو بودن برای من محترمن. هر کسی در ماه سهم مساوی از بخش داره. کار من اینجا اینه که همه امکانات رو برای کار کردن شما فراهم کنم و در هر لحظه ای که شما بگین حالا حالشو دارم و می خوام ساز بزنم، استودیو در خدمت شماست. می خوام بهترین صدابردار در خدمتتون باشه. اله باشه، بله باشه. هر قدر می خواین تمرین کنین. کار من اینه که امکانات رو برای شما فراهم کنم نه بیش از این. البته از شما می خوام که با وجدان کار کنین و همین کار رو هم انجام دادم.

 

تا یادم نرفته بپرسم استاد!... قبل از اینکه قبول کنید که برید به رادیو با کسی مشورت کردین؟

 

بله... با دوستم احمد لنکرانی مشورت کردم. خب اون موقع فضا خیلی «چیز» بود دیگه. روشنفکرها و فلان و اینا این مسئله رو که آدم بره تو دستگاه کار بکنه، بزرگ ترین گناه می دونستن. احمد به من گفت که من تورو می شناسم و ثبات قدم و قدی تو رو می دونم؛ هیچ خطری تو رو تهدید نمی کنه و هیچ کس نمی تونه سر تو کلاه بذاره اما... به همین علت برای تو نگرانم. یه روز پیش می آد که بگی: نه و خودتو گرفتار می کنی. حرفش هم درست بود. گفتم: احمد جان! هر کاری بهایی داره که باید پرداخت کنی دیگه... پیش هم اومد؛ من لیست حقوق ها رو درست کرده بودم. با قطبی قرار داشتم که ساعت ده صبح برم پیشش. رفتم به اتاق قطبی:

سلام، سلام... حالت چطوره... پاشو پاشو بیا و دستمو گرفت و گفت: بیا همه این اتاق پهلویی هستن، یه دقیقه بیا... من رفتم و دیدم بله یه جلسه ای هست که همه حضور دارن. فرازمند و گرگین و جعفریان و بث همه درباره برنامه تاج گذاری بود، چی بود؟ یادم نیست حالا، بحث می کنن.

من نشستم و کاغذهامو باز کردم روی میز یعنی من به جلسه شما کار ندارم. آقای جعفریان داشت صحبت می کرد. آقای جعفریان؛ توده ای سابق و ساواکی فعلی!... یه مرتبه سر حرفو برگردوند و گفت حالا که جناب ابتهاج تشریف دارند، خوبه در باره موسیقی جشن ها صبحت کنیم.

من یه نگاهی به قطبی کردم... این طوری (اخم و ملامت و عتاب و بی حوصلگی سر جمع نگاه سایه است!) و ورقه هامو جمع و شلپ کیفمو بستم و سرمو انداختم پایین. قطبی اونور میز نشسته بود، تند وارد بحث شد و گفت: اجازه می دین من چند کلمه صحبت کنم. حالا من اخم کرده نشسته ام.

قطبی گفت: من از طرف خاندان جلیل سلطنت اعلام می کنم که برای این مراسم هیچ آهنگ و سرودی لازم نیست. بعد گفت: ما که جوون بودیم و سوئیس درس می خوندیم و می رفتیم پیک نیک، خب از ملل مختلف بودن تو دانشکده ما و هر کی سرود خودشو می خوند. ما ایرانی ها هیچی نداشتیم بخونیم. گلپری جون می خوندیم و اونام خیال می کردند این سرود ملی ماست. من موافقم که سرود بسازیم مثلا برای دریا و جنگل و کوه و آزادی و پرواز سرود بسازیم ولی چه فایده داره که شما سرود برای چهارم آبان بسازید و فقط هم همون روز می تونین پخش کنین؛ هیچ کس هم گوش نمی کنه و یاد نمی گیره و حفظ نمی کنه و می مونه تا سال دیگه. در نتیجه هیچ لازم نیست که برای این مراسم سرودی ساخته بشه. خب این حرف هارو که می زد من داشتم نگاهش می کردم (چهره سایه شکفته و پر از رضایت است.) اون هم همین طور گذرا یه نگاهی بهم کرد و انگار می خواست بگه: خوب شد!... من دو باره کیفمو تلخ باز کردم (غش غش می خندد. نمی دانید این شلپ و تلخ صدای کیف را با چه کیفیتی ادا می کند!)  و کاغذهامو گذاشتم رو میز. گفت: وقت آقای ابتهاجو نگیرم. ایشون یه صورت هایی رو تهیه کردن و من تاییدش کردم... هنوز ندیده بود کاغذارو؛ در واقع یه پاداش هم به من این طوری داد. من کاغذهامو جمع کردم و پا شدم و یه سری برای قطبی تکون دادم و رفتم بیرون، یعنی قطبی درست سر بزنگاه به دادم رسید؛ یعنی اون روزی که من باید می گفتم: نه و اون نگرانی که احمد داشت، داشت محقق می شد، قطبی نذاشت... خیلی آدم جالبی بود قطبی... من بارها شاهد چیزای عجیب و غریبی ازش بودم...

 

یکی دو موردو بگید لطفا.

 

یه روز قطبی به انجوی شیرازی با پرخاش می گفت که اینهمه محدودیت و سانسور هست. شما چرا خودتونو سانسور می کنین؟! شما حرف خودتونو بزنین اگه جلوتونو گرفتن من جواب می دم. یا یه روز یکی اومد زیرگوشی باهاش حرف زد. من می دیدم که قطبی هی سرخ می شه، سرخ می شه. چشاش خونی می شد واقعا. بعد یه مرتبه گفت به این مادر فلانا بگین که ما فیلم نمی دیم که شما ببرین کنترل کنین، می خواین فیلم ببینین بیاین اینجا ببینین. بعد گفت فلان فلان شده ها فیلمی رو که امشب باید تو تلویزیون نمایش داده بشه، اومدن می گن ببریم ساواک کنترل کنیم... خیلی آدم جالبی بود قطبی.

 

استاد! یه ارزیابی از اوضاع و شرایط رادیو وقتی وارد اونجا شدین بدید.

 

حیثیت و اعتباری نداشت موسیقی ایرانی در جامعه؛ مثلا همین برنامه گلها پیش از من یه کشکول بود؛ یه قطعه از این، یه قطعه از اون، بدون هیچ ربطی واقعا... شعرها خراب و پراکنده، موسیقی بی ربط و پرت و پلا... من سعی کردم که تو هر برنامه شعرها از یک شاعر یا دست کم تو یه فضا و معنا باشه و با موسیقی بخونه واقعا... خیلی وضعیت اسفناک بود.

 

حتی در دوره آقای پیرنیا؟

 

بله... کارهای پیرنیا خیلی کارهای مهمی بود منتها شلخته بود و خبط و خطای زیادی هم داشت. هم از نظر شعر هم از نظر موسیقی. در حالی که اون دوره بهترین دوره موسیقی ما بود. آدم های مهمی حضور داشتن در موسیقی. اون موقعی که من بودم، اگه این جوون ها رو نیاورده بودم خیلی فقیر بودیم.

در دوره پیرنیا آدمی مثل خالقی بود، مرتضی خان محجوبی بود، صبا بود، دوره اوج بنان و ادیب بود؛ از نظر آدم ها یه دوره درخشان موسیقی بود... با این همه موسیقی مقهور موسیقی کافه و کاباره شده بود. (با ناراحتی سرش را تکان می دهد).

 

عاطفه: فضای فرهنگی رادیو چطور بود؟

 

اوه! اوه! در رادیو فقر فرهنگی و معنوی نبود بلکه خلاء معنوی وجود داشت (با تکیه و تاکید «خلاء معنوی» را بیان می کند) یه فضای مرده مرداب مانندی واقعا؛ نه کنجکاوی داشتن، نه معرفت داشتن، معرفت به کار خودشون حتی نه چشم داشتن کسی رو ببینین! حالا خسته شدم؛ فردا براتون می گم که چه جوری بود محیط رادیو.

 

- سیگاری روشن می کند. در ضمن برای فردا هم دعوت شدیم!

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  498  -  28 اسفند 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت