راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش 19- در 13 صفحه

یادمانده هائی

از پیوند

حزب توده ایران

با انقلاب 57

علی خدائی

 

 

86

 

کنفرانس ملی در کابل

با یک انفجار خنده دار آغاز شد!

 

- سئوالاتی در باره کسانی که از مرز افغانستان رفتند ایران و بازگشتند آمده. فکر می کنم اشاره شما در گفتگوی قبلی به رفتن حشمت رئیسی به ایران از طریق مرز افغانستان و بازگشتش و این که گفته بودید کسان دیگری هم برای ماموریت رفتند ایران و بازگشتند باعث این سئوالات شده باشد.

 

ببینید. برخی از خوانندگان این گفتگو بیشتر بدنبال کنجکاوی های احتمالی خودشان هستند. اما هدف ما از بخش افغانستان این گفتگو، نگاهی است به واقعیت تلاش توده ای ها در افغانستان. چه در عرصه کمک به دولت افغانستان، چه در عرصه خدمت به مردم افغانستان که نمونه ای از آن را در گفتگوی قبلی و با اشاره به منطقه "کاریز الیاس" در هرات افغانستان گفتم و یا پیشتر درباره خدمات مامائی یک مادر و دختر توده ای در هرات برایتان گفتم و یا خدمات پزشکی در روستاهای هرات و یا مسائل دیگر که همه را اشاره کرده ام. در رابطه با ایران و کار و ارتباط با داخل کشور هم برایتان آنچه را که می شد گفت گفتم. در باره اعضای کمیته مرکزی که در کابل مستقر شدند هم گفتم. راستی یادم رفته بود اسم مستعار زنده یاد فروغیان را بگویم. اسم مستعار او "حبیب" بود. و یا حداقل رفیق خاوری در مکاتباتش با من از او با این اسم یاد می کرد.

بهرحال، هدف من این بود و این هست که کار ارزشمند و حضور تاریخی توده ایها در افغانستان دستخوش برخی خرده حساب ها و رقابت ها و کینه توزی های شخصی و یا تنگ نظری ها که همه آنها در مهاجرت طبیعی است نشود. توده ایها در افغانستان، مهاجر سیاسی نبودند، مهمان هم نبودند، بلکه فعالان سیاسی و یاری دهندگان دولت انقلابی افغانستان بودند. من این را سعی کردم بگویم و دلائلش را هم توضیح بدهم که دادم. حالا این که فلان رفیق توده ای می خواهد بداند چه کسانی رفتند و چه کردند و بعد از بازگشت حالا در کجا هستند و... این دیگر یک کنجکاوی شخصی است و ارتباط مستقیم با هدف من در بازگوئی آنچه از کار حزبی در افغانستان است ندارد. حتی فکر می کنم در باره رفیقمان "اردشیر" مسئول واحد حزبی ما در نیمروز هم که از همین مرز برای ماموریت یکسال و نیمه رفت ایران و به سلامت بازگشت و حالا در آلمان است هم برایتان گفته باشم.

فکر می کنم بهتر است این بحث را تمام کنیم و کنفرانس ملی را دنبال کنیم که بزودی باید دفتر افغانستان را هم ببندیم و برویم به دبیرخانه حزب در "پراگ" پایتخت جمهوری چکسلواکی سابق.

این کنفرانس در سال 1364 درکابل برگزار شد. من خیلی گشتم روی اینترنت؛ بلکه عکس قصری که در آن کنفرانس ملی برگزاری شد را پیدا کنم. متاسفانه این قصر که اولین مقر حکومتی "ببرک کارمل" رئیس جمهور مرحله دوم انقلاب افغانستان بود را طالبان با خاک یکسان کرده اند. مشتی دیوانه که مجسمه های تاریخی بودا را در بامیان افغانستان به توپ بستند، دکتر نجیب الله را آنگونه جنایتکارانه کشتند که عکس هایش در راه توده هست، این قصر تاریخی را هم نابود کردند. روی اینترنت خواندم که یک نهضت برای بازسازی قصرهای قدیمی کابل آغاز شده اما از آن قصر چیزی باقی نمانده که باز سازی اش کنند.

در اتاق های همین قصر رفقای دعوت شده به کنفرانس ملی را جای داده بودیم. هر اتاق را به دو و گاهی سه نفر. اعضای دعوت شده فرقه دمکرات آذربایجان را هم در یک قسمت جای داده بودیم. آنها همیشه گروه خودشان را داشتند و با بقیه زیاد جوش نمی خوردند. در پلنوم 18 هم همینطور بودند. بخشی از این باز می گشت به مناسبات درونی و سازمانی آنها و شاید هم تحت تاثیر دوران عقب نشینی فرقه به آذربایجان شوروی و حکومت دهشتناک و پلیسی "باقراوف" و بخشی هم ناشی از زبان و فرهنگ آنها بود. فارسی را به روانی ما نمی توانستند صحبت کنند. مخصوصا با نسل جدید توده ای که حدود 30 تا 40 سال داشتند و به کنفرانس ملی آمده بودند. اختلاف سنی، زبان و فرهنگ و آن مناسبات سازمانی که به آن اشاره کردم باعث می شد فاصله خودشان را با توده ایها حفظ کنند، بسیار به ندرت با آنها صحبت کنند و حتی محل خواب خودشان را هم مثل یک "کمون" در کنفرانس ملی جدا کرده بودند. روز اول کنفرانس هم حال یکی از آنها که با بیماری آمده بود به کنفرانس بهم خورد که یادم هست دکتر برایش آوردند و شاید هم منتقل شد به بیمارستان. متاسفانه اسمش یادم نیست.

 

- متوجه شده اید که از فعل ماضی استفاده می کنید؟

 

نه. دقت نکرده بودم. شاید به این دلیل که سالها گذشته و فکر می کنم خیلی از آنها دیگر در قید حیات نباشند. شاید حالا نسل سوم فرقه ای ها فعال شده باشند. بالاخره این سازمان برای ادامه حیاتش باید نیروی جدید جذب کند که فکر می کنم کرده اند. رفیق لاهرودی آدم آینده بینی بود. هم کیانوری و هم مریم فیروز درخاطراتش در باره او و بویژه سلامت اخلاقی اش همینطور گفته و نوشته اند. این را هم بگویم که در تمام این سالهائی که سازمان های مختلف آذربایجانی ها تشکیل شده، هر بار که فرصتی شده و یا تماسی با من برقرار شد، توصیه موکد کردم که روی سر فرقه هیچ تشکیلاتی را درست نکنند و اگر

امکان سفر به آذربایجان و دیدار با لاهرودی را دارند وقت را از دست ندهند.

 

- تماس خصوصی گرفته اند و یا سازمانی؟

 

چیزی میان هر دو. هم شخصی و خصوصی تماس گرفته اند و هم بیانیه برای انتشار داشته اند و یا نظری در باره بیانیه و یا مقاله ای که نوشته بودند خواسته اند. یقین دارم که این گفتگو را می خوانند و خودشان می دانند که از توصیه های موکد من این بوده که به جای تشکیلات جدید درست کردن، بروند با لاهرودی مذاکره کنند. فرقه را باید تقویت و حفظ کرد. این سازمانی است که در آذربایجان ریشه و سابقه درخشان تاریخی دارد. بالاخره یک روز تبلیغات حکومت ها علیه حکومت یکساله فرقه تمام می شود و آنچه از زیر خاکستر بیرون خواهد آمد خدمات بزرگ و انقلابی فرقه دمکرات به مردم آذربایجان و حتی مردم ایران است. نباید گذاشت این چراغ خاموش شود.

 

- منظور کسانی هستند که در این سالها در باکو سازمانی جداگانه درست کرده اند؟

 

خیر. من در جریان جزئیات کارهای آنها نیستم. فقط خبرهای جسته گریخته ای در این باره شنیده ام. اشاره من به کسانی بود که در اروپا هستند و سازمان هائی بنام آذربایجان تشکیل داده اند و بنیانگذاران و سران آنها هم قبلا توده ای بوده اند، یا در سالهای فعالیت علنی حزب در ایران بعد از انقلاب در آذربایجان مسنول حزبی بوده اند. من با اینها در ارتباط بوده ام و هنوز هم هستم. توصیه و اصرارم هم به اینها بوده که هر چه زودتر دور فرقه حلقه بزنند و این پرچم را برافراشته نگهدارند.

 

-  ارتباط شخصی با رفیق لاهرودی داشتید؟

 

خیر متاسفانه. راه بسیار دور است و ضرورتی هم نداشت. آنها کار خودشان را می کنند و نشریه ای هم دارند که اغلب بدست من می رسد و خود شماها هم که در جریان هستید و خوانده اید. مواضع خودشان را در کوران حوادث شوروی توانستند حفظ کنند و نسبت به اوضاع ایران با واقع بینی تحسین برانگیزی حرکت کردند که من این را بیشتر ناشی از درک قوی رفیق لاهرودی می دانم. از میان رفقای فرقه علاوه بر لاهرودی من هم در پلنوم 18 و هم در کنفرانس ملی با زنده یاد اردبیلیان که جانشین لاهرودی بود از نزدیک آشنا شده بودم. هم فارسی را بهتر از بقیه حرف می زد و هم خیلی مایل بود در باره ایران برایش صحبت کنم. او هم مثل بقیه چند ده سال بود ایران را ندیده بود. بسیار انسان شریفی بود. با "زاهدی" که آن موقع جوانترین عضو کمیته مرکزی فرقه بود هم اغلب صحبت می کردم. او هم فارسی را خوب حرف می زد. نمی دانم اکنون چه موقعیتی در فرقه دارد. خوشبختانه جوان تر از بقیه بود و فکر می کنم با هدف تزریق نیروی تازه و جوان به مرکزیت فرقه منتقل شده بود. با تقی موسوی هم بسیار نزدیک شده بودم. انسانی به غایت شریف، مومن به حزب و فرقه، با ایمانی محکم نسبت به سوسیالیسم و در عین حال بسیار با دیسیپلین و کم حرف و راز دار. خیلی خیلی انسان جالبی بود. با فروغیان، با هم از ایران خارج شدند و اگر به چنگ جمهوری اسلامی افتاده بود پوست از سرش می کندند. همینجا بگویم که من اعتقاد دارم هدایت کننده اصلی بازجوئی از رهبران حزب افراد ارشد ساواک بودند که در خدمت سپاه و کمیته ها کار می کردند. خودشان جلو نرفته بودند، شکنجه هم آنها نکردند، اما هدایت بازجوئی ها با آنها بوده. این را با اطلاعاتی که حدود یکسال پیش بدست آوردم برایتان می گویم. توحش در شکنجه و کشتن توده ای ها زیر شکنجه کار بازجوهای سپاه و کمیته بود، اما سرنخ بازجوئی ها دست ساواک و این ننگ از دامن جمهوری اسلامی پاک نخواهد شد که پس از انقلاب و پس از سرنگونی شاه، کثیف ترین بخش آن رژیم را علیه انقلابیون به خدمت گرفت.

 

-  به کنفرانس ملی آمده بود؟

 

بله. موسوی هم دعوت شده بود خوشبختانه در همین کنفرانس هم به عضویت افتخاری کمیته مرکزی انتخاب شد.

 

-  چرا افتخاری؟

 

برای این که در سن بازنشستگی بود و چند سال پس از کنفرانس ملی هم به درود حیات گفت.

سالن کنفرانس، سالن وسیع و بزرگی بود و به راحتی برای حتی 200 نفر هم جا داشت. من الان یادم نیست چه تعداد در کنفرانس شرکت کرده بودند. شاید 120 نفر.

کنفرانس با حضور هیات نمایندگی روابط بین الملل حزب دمکراتیک خلق افغانستان که حزب حاکم بود افتتاح شد. در صدر این هیات زنده یاد رفیق بریالی مسئول روابط بین الملل حزب، عضو دفتر سیاسی حزب و برادر رفیق کارمل قرار داشت که متاسفانه چند سال پیش بر اثر سرطان در آلمان بدرود حیات گفت. چند سال پیش که ما یک دفتر کوچکی را در برلین داشتیم، در یکی از سفرهائی که به هامبورگ و برلین برای کارهای سازمانی خودشان داشت، دراین دفتر یک جلسه پرسش و پاسخ با شرکت او ترتیب دادیم که بسیار جالب بود. نوار این پرسش و پاسخ را من دارم. شمار قابل توجهی هم از توده ایها شرکت کرده بودند. تقریبا محل دفتر پر شده بود. خیلی دقیق درباره دلائل فروپاشی دولت دمکراتیک خلق افغانستان و دسته بندی های دولت طالبان و بقیه مسائل توضیح داد. بسیار رفیق مسلطی بود در صحبت کردن و استدلال کردن. بسیار هم با سواد بود. عاشق دو کتاب ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالکتیک زنده یاد نیک آئین بود و یکی از دوجلد این کتاب را به کسی داده بود که به او باز نگردانده بود و خیلی افسوس می خورد. بالاخره یک روز که در برلین ناهار خانه من بود، از کتابخانه خودم دو جلد کتاب نیک آئین را که اضافه داشتم به او هدیه کردم که بی نهایت خوشحال شد.

کنفرانس با سخنرانی و خوش آمد گوئی رفیق بریالی افتتاح شد. یک حادثه خنده دار هم همان دقایق اول پیش آمد. مسئله اینطور بود که اولا از پیش درباره خطر انفجار و گروه‌های ضد انقلاب و بقیه مسائل مرتبط با آن همه زیاد شنیده بودند. آنها که آمده بودند به کنفرانس در افغانستان زندگی نکرده بودند تا مثل ما بدانند امنیت آنقدر ها هم که تبلیغ می شود خراب نیست و دولت و ارتش حداقل بر اوضاع پایتخت مسلط است و بویژه ارتش سرخ که با قدرت امنیت را دراختیار داشت.

 

-  یعنی هیچوقت در آن سالها که شما افغانستان بودید حادثه ای نشد و ندیدید؟

 

چرا اتفاقا دیدم که برایتان می گویم. اجازه بدهید این ماجرای خنده دار را بگویم، بعد دیدن حادثه را برایتان خواهم گفت.

داشتم می گفتم که تصور آنها که به کنفرانس آمده بودند، تصور درستی از امنیت در کابل نبود و فکر می کردند ممکن است مثلا یکباره ضد انقلاب حمله کند، که بکلی تصور غلطی بود و ناممکن. از قبل هم رفقای رهبری افغانستان به رفیق خاوری گفته بودند که با قدرت تمام امنیت محل کنفرانس را تامین می کنند و جای هیچگونه نگرانی نیست. ماجرای خنده دار اینطور پیش آمد که در چنین شرایطی، درهمان ابتدای مراسم افتتاح کنفرانس، عکاس روزنامه ارگان مرکزی حزب حاکم دوربینش را آماده کرد که از میز هیات رئیسه و تریبون کنفرانس عکس بگیرد. پشت این میز صفری نشسته بود، خاوری نشسته بود، بریالی نشسته بود، لاهرودی بود، فروغیان بود. یعنی اعضای هیات سیاسی جز رفیق نوروزی که بدلیل بیماری نتوانسته بود بیآید کنفرانس. همین که عکاس دوربین را گرفت مقابل صورتش و خواست از میز هیات رئیسه عکس بگیرد، لامپ فلاش دوربین او ترکید. با صدا هم ترکید. در میز هیات رئیسه هیچکس واکنشی نشان نداد جز صفری که فکر کرد تیراندازی شد. سرش را میان دو دستش گرفت و رفت زیر میز. این صحنه باعث خنده شد. من جلوی در ورودی در داخل سالن ایستاده بودم و اتفاقا در آن لحظه داشتم میز هیات رئیسه را نگاه می کردم. چون از قبل و از طریق فروغیان در جریان بحث های هیات سیاسی و ترس صفری از مستقر شدن در افغانستان بودم، بشدت خنده ام گرفت اما جلوی خودم را گرفتم.

 

-  یعنی بقیه آنها که پشت میز نشسته بودند نترسیدند؟

 

 - افغان ها که اصلا. منظورم رفیق بریالی است. خاوری هم که اساسا آدم ترسوئی نیست و خیلی هم خونسرد است. همان لحظه یک پوزخندی زد و خودش را جمع کرد که نخندد. شما ماجرای چاقو کشی در زندان اصفهان را لابد شنیده اید؟ آنها که در زمان شاه با خاوری در زندان اصفهان بوده اند خاطرات جالبی را نقل می کنند. البته من از خود خاوری هم شنیدم. یک روز یک لات و چاقو کش حرفه ای  بنام "عباس استکی" در زندان اصفهان که آن زمان سیاسی ها و غیر سیاسی ها را در یکجا به هوا خوری می بردند و یا در یک بند بودند چاقو می کشد و همه جا می خورند. می گویند خاوری با این که زندانی سیاسی بوده و زندانی های سیاسی معمولا وارد این درگیری ها در زندان نمی شوند، جلو می رود و چاقو را از چنگ طرف در می آورد. حالا یا با استدلال و یا هر ترفند دیگری یادم نیست، بحثم این بود که خاوری آدم ترسوئی نیست. به هیچ وجه نیست. حتی در کابل هم یکبار به پیشنهاد من و دور از چشم و توصیه رفقای افغان با ماشین رفتیم در محلات دور افتاده شهر گشت زدیم و او کابل واقعی را دید. نه کابل قصر های دولتی را که صفری از آنها تکان نمی خورد. فروغیان هم بی باک بود و حادثه دیده.

بهرحال مراسم افتتاح کنفرانس با این حادثه برگزار شد و کنفرانس کار خودش را شروع کرد. یعنی قرائت گزارش هیات سیاسی که توسط رفیق خاوری خوانده شد.

 

-  راستی آن حادثه ها که گفتید یادتان نرود.

 

نه. خوب شد گفتید. دو نمونه را برایتان می گویم. یکبار ساعت حدود 6 بعد از ظهر من هلیکوپتری را با فاصله نه چندان زیاد در مکرورویان (مجموعه ساختمانی) دیدم که موشک به طرفش شلیک شد و به زیر آن خورد. هلیکوپتر چرخ زنان سقوط کرد. سرنشینان آن 5 خانواده مشاوران شوروی بودند که از جلال آباد باز می گشتند. رفته بودند شوهرانشان را ببینند که در جبهه جنگ با ضد انقلاب افغانستان بودند. صحنه بسیار بدی بود. فاصله سقوط تا محلی که من بودم کم بود و همراه عده ای دویدیم به محل حادثه.

حادثه دوم، انفجار عظیمی بود که در محل سلاح و مهمات کابل روی داد. شاید ساعت 2 بامداد. فاصله این محل تا مجموعه آپارتمانی ما هم زیاد نبود. آن زمان من و رفیق نامور و کامروز برادر زاده کیانوری با هم در یک آپارتمان بودیم. در مکرورویان قدیم. با صدای مهیب انفجار پریدیم و رفتیم جلوی پنجره. انفجار پشت انفجار و بدنبال آن آتشی که زبانه می کشید. با هر انفجار واقعا پنجره ها می لرزید و ساختمان تکان می خورد. به ما از قبل توصیه کرده بودند که اینطور مواقع، مخصوصا وقتی موشک شب ها به طرف کابل شلیک می کردند، کف اتاق ها دراز بکشیم. آنشب هم همین کار را کردیم. البته رفیق  نامور نمی توانست فورا روی زمین بخوابد و در آن لحظات می پرسید که چرا باید کف زمین خوابید که من و کامروز اول او را به زور روی زمین خواباندیم و بعد همانجا توضیح دادیم که چرا باید کف زمین خوابید.

این انفجار های مهیب شاید تا 5 صبح ادامه داشت. من فردای آن روز، دکتر نجیب را دیدم. آن موقع رئیس اطلاعات و امنیت بود. بسیار خسته آمد به قصر نمره 2 که خاوری را ببیند. خاوری یک هفته بود که در کابل بود. در کریدور نشست که کمی خستگی در کند. من از انفجار شب قبل پرسیدم. گفت که "انبار مهمات بود. خرابکاری از داخل شده بود و الان از نزد رفیق کارمل می آیم. خیلی عصبانی است از این حادثه و به من هم گفت اگر عوامل انفجار پیدا نشود باید توبیخ بشوی." و بعدهم مقداری در باره مشکلات امنیتی و عقب ماندگی افغانستان بویژه در مناطق دور دست و کوهستانی گفت. یادم هست که گفت ما هنوز مناطقی را داریم که مردم زمستان ها زیر پهن گرم می خوابند بجای لحاف! در یک چنین کشوری سوسیالیسم پیاده کردن دشوار است. ما مقداری تند می رویم.

من عین جملات را با دقت زیاد اینجا نقل کردم.

 

-  از شلیک موشک به کابل هم می خواهید بگوئید.

 

این نوع شلیک ها که شبانه انجام میشد، تقریبا امری عادی بود. فاصله کابل تا پاکستان زیاد نیست. حتی خیلی کم است. به همین دلیل از داخل پاکستان شلیک می کردند و یا می آمدند از طریق کوه ها به نزدیک کابل و شلیک می کردند. هدف شلیکشان هم دو مکرورویان نو و کهنه کابل بود زیرا مشاوران روس در آنجا زندگی می کردند. بارها موشک به بدنه ساختمان ها برخورد کرد. حتی یک بار بالکن ساختمان همسایه ساختمان ما را ویران کرد. من آن دو حادثه را فقط بعنوان دو رویداد برایتان گفتم که یادی از نامور و برادر زاده کیانوری هم کرده باشم. همینجا یک نکته دیگری را در ارتباط با رفیق نامور بگویم که فراموش کرده بودم و آن در باره انتقال او از ایران بود. آن شیرزنی که کسرائی و من را به کمک حاجی برهان از ایران خارج کرد، خودش هم به همراه نامور به افغانستان  آمد. شب عبور از مرز که هیچکس نباید حرف می زد و در سکوت از مرز می گذشتند، او می افتد در یک چاله و برای آن که سکوت را مراعات کرده باشد صدایش در نمی آید و بقیه به راه ادامه میدهند تا این که بعد از مدتی متوجه غیبت او می شوند. آن که "بلد" راه بوده باز می گردد و در تاریکی شب آن شیرزن را پیدا می کند که کنار چاله نشسته و قادر به حرکت نیست. پایش شکسته بود. بهرحال او را کول می کنند و همراه کاروانی که نامور هم در جمع آنها بود آوردند به نیمروز و از آنجا به کابل. حیف بود از این حادثه و آن شیرزن در اینجا یادی نکنم.

 

اجازه بدهید شروع کار کنفرانس را بگذاریم برای آینده.

 

-  فقط بگوئید که از رادیو زحمتکشان هم به کنفرانس آمدند؟

 

بله. تقریبا همه رفقائی که در رادیو کار می کردند به کنفرانس آمدند و بعد هم به عضویت کمیته مرکزی و هیات سیاسی انتخاب شدند که برایتان خواهم گفت. تا یادم نرفته بگویم که رفیق بلوریان و فکر می کنم "سراج" که رفقای حزب دمکرات کردستان ایران بود هم در کنفرانس شرکت داشتند. از بقایای کنگره چهارمی های حزب دمکرات کردستان ایران.

 

87

 

انصاف را فراموش نکنیم!

 

 

 

هر بار که وقفه ای در این گفتگو پیش می آید، دوباره شروع کردن و دنبال کردن منظم آن دشوار می شود. دوباره باید تمرکز کرد و کمی به گذشته بازگشت و گفتگوهای قبلی را مرور کرد تا رسید به زمانی که در آن بودیم. البته دراین میان برخی نامهربانی ها – زبانم نمی گردد بگویم نارفیقی ها- هم پیش می آید که علیرغم همه خونسردی که انسان سعی می کند داشته باشد، تاثیرات خودش را می گذارد. خوشبختانه پیام های دوستانه و رفیقانه که بسیاری از آنها از داخل کشور است بیشتر از نامهربانی هائی است که به آن اشاره کردم و بیشتر هم حاصل مهاجرت است. من اگر در این مهاجرت انواع سقوط و عروج ها را ندیده بودم و شاهد انواع نوسانات نوبتی کسانی نبودم که حتی تا مغز رهبری حزب در این 30 سال گذشته جای گرفته و سپس ترمز بریده و به دره ضدیت با حزب سقوط کرده اند، آنوقت این سنگ پرانی هائی که به سوی راه توده و به سوی شخص خود من می شود را جدی می گرفتم. من وقتی چشمم را می بندم و می روم به سالن کنفرانس ملی و آن کسانی را به یاد می آورم که پشت تریبون قرار گرفتند و سخنرانی کردند و یا جلسه پس از کنفرانس ملی برای تعیین هیات سیاسی 13 نفره را به یاد می آورم و چشم باز می کنم و مواضع و موقعیت امروز آنها را هم به یاد می آورم حیرت زده می شوم.

 

-  کدام جلسه؟

 

پس از کنفرانس ملی، اعضای کمیته مرکزی منتخب کنفرانس برای انتخابات هیات سیاسی تشکیل جلسه دادند که در واقع یک پلنوم بود. منظورم این جلسه است. من از همین جلسه رفیقی را بخاطر می آورم که در ایران مسئول کمیته ایالتی حزب در یکی از استان های معروف و بزرگ ایران بود و عضو مشاور کمیته مرکزی که در کنفرانس ملی عضو اصلی کمیته مرکزی شد. انتظار داشت عضو هیات سیاسی شود و پس از آن که چنین نشد، وقت صحبت خواست تا بگوید "مهم نیست". و وقتی برخاست عین این جمله را گفت: "من سگ در خانه حزبم". بعدها اتفاقا عضو هیات سیاسی هم شد و در یکی از موج های دسته بندی در هیات سیاسی خودش را کنار کشید و رفت دنبال زندگی و حرفه اش. به یاد نمی آورم که در این دو دهه گذشته حتی یکبار اسمی هم از حزب آورده باشد. این فقط یک نمونه است. نمونه ای که مشابه کم ندارد. آقائی را بخاطر می آورم که کمیته داخلی درست کرده بود، به کنفرانس ملی آمد و عضو کمیته مرکزی شد. گورباچف که آمد سر کار طرفدار پروستریکا شد و جنجال قطعنامه باکو را درست کرد. تا همین اواخر طرفدار وحدت کمیته مرکزی بود و حالا از پهلوی چپ برخاسته و به پهلوی راست دراز کشیده است و بلبل قفس سلطنت طلب ها شده. اینها را فقط برای نمونه گفتم. به همین دلیل است که نه اعتقاد دارم آنها که امروز سینه چاک می کنند معلوم است فردا و سر یک بزنگاه دیگر کدام طرفی خواهند شد و نه آنها که از فعالیت کنار کشیده ولی همچنان توده ای اند را از حزب رفته می دانم. باید ماند و دید "سحر چه خواهد زائید". اما یک نکته قطعی است که من نمی توانم هضم کنم که کسی ادعای توده ای بودن کند، آنوقت مقاله هر ابلیس ضد حزب توده ایرانی را به صرف این که علیه راه توده است منتشر کند و مبلغ آن بشود.

بازگردیم به بحث خودمان. چون همانطور که بعد از برنامه "پرگار" بی بی سی گفتم و پیش بینی کردم، مقابله با راه توده از هر طرف تشدید خواهد شد و می بینیم که شده است. هر  اندازه که حقانیت سیاست ما آشکارتر شود و خوانندگان راه توده بیشتر شوند، این تقابل و مقابله هم شدیدتر می شود. هنوز باید منتظر بدتر از این که هست هم بود. از طرف حکومت هم همینطور. شما مسئله را ساده فرض نکنید. به اشکال و انواع مختلف حکومت علیه ما توطئه کرده و خواهد کرد. من در یکی از گفتگوهای قبلی برایتان گفتم که حتی به بهانه شرکت در نمایشگاه معروف سبزی که سالی یکبار در برلین بر پا می شود آمده بودند و نقشه هائی هم داشتند که با هوشیاری پلیس آلمان دست خالی بازگشتند که مجاز نیستم و صلاح هم نمیدانم بیشتر در این باره صحبت کنم. وقتی با چنان قصد و نیتی می آیند، شما فکر می کنید از ضد تبلیغ علیه راه توده و راه انداختن سایت های به ظاهر طرفدار حزب و درعمل علیه حزب و راه توده کوتاهی می کنند؟ بویژه که شاهد نفوذ کلام و تفسیر و نگاه ما در داخل کشور هستند و بصورت طبیعی هم که از مشی توده ای وحشت دارند.

 

-  برویم به سالن کنفرانس ملی؟

 

بله. موافقم. فکر می کنم برایتان گفتم که کنفرانس ملی تقریبا همزمان شد با تحولات و رویدادهای ضدانقلابی در اتحاد شوروی. شاید اولین نسیم این تحولات منفی که با رهبری گورباچف آغاز شد، به افغانستان رسید و طبیعی هم بود که چنین بشود زیرا حضور ارتش سرخ در افغانستان تبدیل به یک موضوع بین المللی شده بود. سفرهای پیاپی وزیر خارجه وقت اتحاد شوروی "شوارناتزه" به کابل، در همین ارتباط بود. البته ما در آن زمان درک و اطلاع امروز را نداشتیم و نمی دانستیم چه می گذرد، اما کنار گذاشته شدن "ببرک کارمل" که بصورت کودتائی انجام شد، بارزترین نشانه تغییر سیاست ها در افغانستان بود. بعدها این تغییر با روی کار آمدن دکتر نجیب الله و آغاز سیاست "آشتی ملی" آشکارتر شد و محدودیت فعالیت ها و حتی حضور حزب در افغانستان هم بیشتر.

کنفرانس ملی یک تزریق روحیه به همه توده ایها و یک دهن کجی بزرگ به حاکمیت جمهوری اسلامی بود که تصور کرده بود با یورش به حزب و زندانی کردن رهبران و کادرهای حزبی کار حزب ما تمام است و ارتباط ما هم با جامعه قطع. از این نظر، کنفرانس ملی بسیار موفق بود. همانطور که برایتان گفتم نمایشگاه آثار و کارهای دستی خانواده برخی از شاخص ترین رهبران زندانی حزب که در طول کنفرانس برپا شد و یا نامه ای که از داخل زندان، روز دوم کنفرانس رسید و پشت تریبون توسط همسر یکی از اعضای کمیته مرکزی زندانی حزب قرائت شد و بویژه مضمون شورانگیز این نامه که من آن را ویراستاری کرده بودم بسیار تاثیر گذار شد. باز هم فکر می کنم برایتان گفتم که در ارتباط با این نامه و این نمایشگاه باید از شادروان "حسن عسگری" که هم در کنفرانس ملی شرکت کرد و هم نقش مهمی در نقل و انتقالات از ایران به افغانستان و به کنفرانس ملی داشت یاد کرد.

 

-  چند نفر از ایران شرکت کردند؟

 

جمعا 6 رفیق حزبی از ایران برای شرکت در کنفرانس به افغانستان منتقل شدند. البته انتخاب و انتقال آنها همه با اطلاع رفیق خاوری بود و من گزارش آن را پیش از کنفرانس به او داده بودم. آنها بعد از ظهر روز اول کنفرانس به کابل منتقل شدند و در یک محل جدا از محل استقرار بقیه شرکت کنندگان در کنفرانس ساکن شدند. در همان باغ محل کنفرانس. در جلسات هم با نقاب شرکت می کردند زیرا هنوز معلوم نبود که آنها و یا برخی از آنها خواهند ماند و یا باز خواهند گشت. که بعدها هر دو حالت شد. یعنی برخی بازگشتند و برخی به توصیه رفیق خاوری ماندند.

فضای کنفرانس بشدت متاثر از یورش به حزب بود و شاید به همین دلیل بیشتر سخنرانی ها احساساتی بود و تند. تقریبا تمام آنهائی که بعدا عضو کمیته مرکزی شدند پشت تریبون رفته و سخنرانی کردند و باز تقریبا همه آنها نیز از شعار سرنگونی دفاع کردند. من خنده ام می گیرد وقتی به یاد می آورم برخی از آن سخنران ها را که بعدها طرفداران سفت و سخت اصلاحات در جمهوری اسلامی شدند و یا کسانی که سخت از حزب دفاع کردند ولی اندک زمانی بعد با بابک امیرخسروی رفتند و یا ضبط صوت دستشان گرفتند و صدای هرکسی را که علیه حزب حرف زد و یا علیه راه توده و یا شخص من چیزی گفت ضبط و بعنوان "تاریخ شفاهی" منتشر کردند. دلم نمی خواهد دراین باره بیشتر صحبت کنم. بگذارید زمان بگذرد.

 

-  خود شما چه موضعی در کنفرانس ملی داشتید؟

 

با صراحت می گویم که من، علیرغم نقش قابل توجهی که در برگزاری کنفرانس داشتم و مسئولیتی که در افغانستان داشتم، شاید تنها عضو کمیته مرکزی بودم که پشت تریبون نرفته و سخنرانی نکردم.

 

-  نظری نداشتید و یا وقت نشد و یا نخواستید و یا نخواستند؟

 

وقت که بود. هیات رئیسه کنفرانس هم قطعا با سخنرانی من مسئله ای نداشت و وقت می داد. نظر هم داشتم، اما به دو دلیل این کار را نکردم. اول این که با شعار سرنگونی جمهوری اسلامی موافق نبودم و دوم این که بشدت درگیر مسائل دیگر کنفرانس، از جمله سازماندهی شرکت کنندگان از ایران، جمعبندی نظرات آنها، جمع آوری اطلاعات رسیده از زندان و امور دیگر بودم و تنها می رسیدم نیمساعتی در سالن کنفرانس حاضر شده و در واقع سری بزنم و برگردم سر کارم. روز دوم کنفرانس، میان جلسه صبح و عصر، خوب بخاطر دارم که داشتم از میان رفقائی که در سالن ایستاده و با هم گروه گروه حرف می زدند، بسرعت عبور می کردم که رفیق خاوری که در یک جمع 5- 6 نفره ایستاده و صحبت می کرد من را صدا کرد و به روسی گفت " علی! مالا دتس" (زنده باد) ! گفتم مهم نیست، باید کار را پیش برد و او هم اضافه کرد: می دانم که برای تو همیشه کار مهم است!

بهرحال اسناد تصویب شد و اعضای کمیته مرکزی انتخاب شدند. کمیته مرکزی بسیار گسترده ای که لیستش را دارم و فکر می کنم رقم را در یکی از گفتگوهای گذشته گفتم. این لیست را دارم، شاید هم بصورت عکس منتشر کردیم. کمی تردید دارم، زیرا شاید برخی افراد الان در شرایط و مواضع بکلی دیگری باشند و نخواهند اسمشان دراین لیست منتشر شود، درحالیکه باحتمال قریب به یقین حکومت بی اطلاع از این لیست و حضور این افراد در کنفرانس ملی و برگزیده شدنشان به عضویت اصلی و مشاور کمیته مرکزی نیست.

 

- هیات سیاسی هم همانجا انتخاب شد؟

 

خیر. برایتان گفتم که بعد از کنفرانس یک جلسه تشکیل شد. جلسه ای مانند پلنوم. مرکب از اعضای اصلی و مشاور و افتخاری کمیته مرکزی. دراین جلسه هیات سیاسی انتخاب شد که البته قبلا لیست آن بصورت تفاهمی بین رفقا صفری و لاهرودی و فروغیان و خاوری تهیه شده بود و قرائت شد تا رای گیری شود. این لیست شامل 13 عضو کمیته مرکزی بود. از جمله غنی بلوریان، شاندرمنی، چند نفر از کسانی که در رادیو زحمتکشان کار کرده بودند. بسیاری از آن اعضای کمیته مرکزی و آن اعضای هیات سیاسی، اندک زمانی پس از کنفرانس و کاهش هیجان ها، با امواج حوادث اتحاد شوروی و بحث های درون هیات سیاسی که از نظر من کمتر سیاسی و معطوف به مسائل حاد ایران و انقلاب بود، بلکه بیشتر رقابتی و اختلاف شخصی و البته توام با انتقاداتی هم به تمرکز امور در دست صفری و یا خصلت های کاری صفری و یا برخی شیوه های کاری رفیق خاوری بود یا از حزب رفتند و یا کنار نشستند و یا به دشمنان حزب پیوستند. که بارز ترین نمونه اش همین احمدی است که تاریخ شفاهی راه انداخت.

 

-  چرا اینقدر بحث رفیق صفری می شود؟

 

ببینید. او دارای یک خط فکری بود که مغایر خط فکری و سیاسی دفاع از انقلاب بود. برایتان فکر می کنم از دیداری که در تیرماه 1357 من در آلمان با او و رفیق اسکندری کردم گفتم. در آن دیدار هم با آن که حرف بسیار کم زد، اما میدان می داد تا اسکندری حرف بزند و با سر او را تائید می کرد. یقین دارم که برایتان از این دیدار که مربوط به شعار "قیام مسلحانه" است گفته ام. درکنار این خط فکری، دارای پیچیدگی های شخصیتی هم بود، از جمله کینه توز بود و همین کینه توزی هنگام تصمیمات سازمانی عمل می کرد. مثلا با نویدی ها خوب نبود و یا اغلب با کسانی که به نوعی با کیانوری نزدیک بودند در گذشته، خوب نبود. بازهم برایتان گفتم که در پایان پلنوم 18 و بازگشتش به مرکزیت حزب و دبیردوم حزب شدن، فورا من را یک گوشه ای صدا کرد و پشت یک میز کوچک نشستیم. سئوالش این بود: آن نامه علیه من ( یا موافقت و درخواست اخراج من) از کمیته مرکزی را چه کسی از "نوید"ی ها نوشت؟ درحقیقت من را نه تنها مطلع از آن نامه، بلکه از دست اندرکاران تهیه آن نامه می دانست. درحالیکه من اصلا از چنین نامه ای خبر نداشتم و این را هم با صراحت گفتم. اما او آدمی نبود که با تکذیب من قانع شود و حرف من را قبول کند. خب، همین خصلت و روش با توجه به موقعیتی که در کنار رفیق خاوری داشت و در واقع بسیاری از کارها دست او بود موجب انتخاب آن ترکیب کمیته مرکزی و از آن مهم تر، آن ترکیب هیات سیاسی شد که برایتان گفتم چگونه بسرعت از هم پاشید.

نمونه دیگری را بگویم. در آن کنفرانس دو رفیق قدیمی و بسیار استوار حضور داشتند. عباس ندیم که از یاران و همراهان و همکاران خسرو روزبه بود و آشوت شهبازیان که او هم مانند ندیم از اعضای تیم روزبه بود. این دو را بعد از انقلاب به دلائل مشخصی که باز می گشت به رویدادهای پیش از 28 مرداد و فعالیت های عملیاتی به ایران نیآوردند که جای بحث آن اینجا نیست. هر دو کاردان،  هر دو آب دیده و روزگار دیده. اگر آنها را بدلائل معینی به ایران نیآوردند، حالا که در مهاجرت بودیم چرا نباید به هیات سیاسی می آوردند؟ پاسخ من برای این سئوال اینست که آنها در دوران فعالیت کیانوری و کامبخش در مهاجرت در کنار آنها بودند. بویژه عباس ندیم که تقریبا همه کسانی که در سالهای 56 و 57 برای دیدن رهبری حزب به آلمان دمکراتیک رفتند عباس ندیم را بعنوان رفیق معتمد، راز دار و تدارکاتی دیده بودند. نویسنده هم بود و مترجم روسی به فارسی هم بود و خوشبختانه هنوز هم در قید حیات است اما بسیار پیر و خسته و شنیده ام در بلغارستان زندگی بسیار سختی را از نظر معیشتی می گذراند و سخت هم مریض است. صفری با عضویت آنها در هیات سیاسی مخالف بود به دلیل رابطه ای که در گذشته با کیانوری داشتند. این خصلت ها و شیوه های صفری است که مورد بحث است، نه سواد او و یا نویسندگی اش.

 

-  چرا افرادی که اینطور از آب در آمدند به کنفرانس ملی برده شدند و به کمیته مرکزی و هیات سیاسی رفتند؟

 

ببینید. انصاف باید داشت. اینطوری نیست که یکباره خاوری و یا صفری و یا حتی لاهرودی را مقصر بدانیم و در نظر نگیریم شرایط را، اوضاع جهانی و حوادث اتحاد شوروی را و یورش به حزب را و ... همه اینها هم موثر بود. ضمنا شما اگر یک جعبه سیب هم از میوه فروشی بخرید، حتما تعدادی از این سیب ها ضربه خورده و لک دارد و حتی ممکن است سیب های کناری را هم آلوده و خراب کند.

بنابراین، در کنار هر نقدی که درباره شیوه برگزینی ها داریم، همانطور که الان هم هست و در هر حزب و سازمانی هم هست، باید شرایط، حوادث، ظرفیت ها و عوامل بسیاری را هم در نظر گرفت و امکانات موجود تصمیم گیرندگان را هم در نظر گرفت. من می گویم شرط انصاف اینست که می گویم. حالا عده ای ممکن است از من خرده بگیرند که تو باید وزن سنگین را می گرفتی به سمت انتقاد از مثلا خاوری و یا دیگران. من با تمام اختلاف سیاسی که الان با خاوری و یا "نامه مردم"ی ها دارم، نظرم اینگونه نیست و در سخت ترین شرایط و با آنکه زیر زشت ترین و سنگین ترین فشارها هم هستم، نمی توانم باورم را کنار بگذارم و انکار کنم و به نرخ روز حرف بزنم. من اعتقاد دارم شرایط و امکانات رفیق خاوری را هم باید در نظر گرفت. حتی اگر دلخوری شخصی هم با او داشته باشیم و یا داشته باشم.

اجازه بدهید بحث کنفرانس ملی را تمام کنیم و کم کم سفره افغانستان را هم جمع کنیم. البته نه در این گفتگو، بلکه در گفتگوهای آینده.

 

88

 

 عقب نشینی از افغانستان

 

من می خواستم یک مقدمه ای هم بعنوان عذر تاخیر و هم بعنوان پایان فصل افغانستان بگویم، اما میدانم که این عذر تاخیر به درازا می کشد و از جمع و جور کردن افغانستان دور می افتیم. همچنین، خواسته اید یک اشاره ای هم به این ارکستر همآهنگی که علیه شخص من و راه توده به صدا در آمده بکنم که این را هم چندان لازم و مفید نمی دانم. لازم نمی دانم زیرا این افراد بیکار و بیگانه با اوضاع ایران که یگانه سوژه و موضوع روزشان شده دشمنی با راه توده، اگر می خواستند درسی بگیرند حداقل از مقدمه آخرین گفتگوئی که با هم داشتیم درس می گرفتند. مقدمه بخش 87 این گفتگوها را می گویم. مفید هم نمی دانم، به همان دلیل که لازم نمی دانم. زیرا این مخالفان و دشمنان راه توده اهل منطق نیستند. اگر کار دیگری هم از دستشان – به ادعای خودشان برای حزب- بر می‌آمد که می‌رفتند آن کار را می کردند. اگر هم فرض کنید که اینها برای خدمت به حزب دست از سر راه توده بر نمی دارند کاملا اشتباه است.

بگذارید برایتان یک نقل قولی را بخوانم. این نقل قول از مریم فیروز است در کتاب خاطراتی که از او منتشر شده و من فرستاده ام برای تایپ دوباره تا فصل هائی از آن را منتشر کنیم. دلیل انتخاب فصل ها را هم خودم در مقدمه ای که برای این مصاحبه خواهم نوشت، می نویسم.

زنده یاد مریم فیروز در همین خاطرات اشاره به نکاتی می کند که انگار برای امروز و همین وضع کنونی است. درباره بریده های از حزب می گوید:

 

«یک عده ای برای منافع شخصی می آیند. اینها آمادگی مبارزه را ندارند، پای سختی که می رسد فرار می کنند. اینها آدم های سطحی و فرصت طلبی هستند. خیلی ها آمدند و رفتند. بعضی ها هم می مانند اما با توقع های بسیار زیادی می مانند. چند سالی کار می کنند، می خواهند همه کاره شوند. وقتی بیرون می روند، درجای امنی می نشینند و شروع می کنند به فحاشی و مزخرف گوئی.»

 

این درباره آنهائی بود که از حزب می روند و سنگ به طرف آنها پرتاب می کنند که توده‌ای مانده اند.

حالا درباره همین تنگ نظری ها و رقابت ها و رو در روئی ها که گرفتارش هستیم از قول ایشان در همان مصاحبه بخوانید:

 

«در مهاجرت آدم خیلی تنگ نظر و کوتاه بین و خودبین می شود و منیت ها نقش پیدا می کنند. اگر آدم زود متوجه شود و خود را از این آسیاب که غیر از بدی و بدخواهی در آن نیست بیرون بکشد می تواند زندگی کند، والا منحط می شود. این واقعیت تلخ مهاجرت است.»

 

من دور این بخش ها خط کشیده ام و برای تایپیست فرستاده ام و خواهش کرده ام اینها را جداگانه تایپ کند و زودتر بفرستد تا بلکه به همین شماره جدید راه توده برسد که اگر رسید حتما برای این شماره آن را در نظر بگیرید.

نه خیال کنید که با خواندن این تجربه‌ها، درسی می گیرند و حتی برای یک لحظه به خود می آیند و به این فکر می کنند که به کجا می روند؟ خیر! از این خوش بینی‌ها نباید داشت. این عده به ستیزشان با راه توده ادامه خواهند داد زیرا همانطور که مریم فیروز گفته، این حکم مهاجرت و دوری از صحنه اصلی کار و پیکار سیاسی است. نه تنها دوری و عدم حضور مستقیم، بلکه در پیوند نبودن با اوضاع ایران و نداشتن درد کار و تاثیر گذاری روی اوضاع و تحولات ایران.

بنابراین، وقت را نباید بیهوده تلف کرد. البته، انتشار دیدگاه هائی نظیر حرف های مریم فیروز قطعا کسانی را که درد رفتن به کمیته مرکزی را ندارند و برای رسیدن به هدف حاضر اهل هر بی انصافی و بی مروتی و دروغگوئی نیستند تاثیر طبیعی خود را می گذارد. ما هم باید روی این افراد حساب کنیم نه کسانی که به راه توده یا شخص من و دیگر رفقای راه توده به چشم رقیب و حتی دشمن نگاه می کنند و هرچه شما بنویسید و اعلام کنید که ما نه حزبیم، نه مقام حزبی می خواهیم، نه اهل تشکیلات در خارج و یا داخل هستیم، نه رقیب کسی هستیم... به گوششان فرو نمی رود. فعلا راه توده ستیزی برایشان یک "دکان" نان و آبدار شده است.

ببینید. ساده ترین و منطقی ترین فکراینست که آدم اگر درد حزب و درد کار حزبی داشته باشد باید با خودش بگوید:

 

بالاخره چه سر "من" در دیگ حزب و در این کمیته مرکزی بجوشد چه سر هر کس دیگری، آن لحظه ای که فضائی برای کار واقعی در کشور فراهم شود، همه مسائل روشن می‌شود. چنان که دیدیم پس از انقلاب 57 شد. از سیر تا پیاز. حتی عکس و پرونده شهدای توده ای را آوردند تحویل دفتر حزب دادند. اسناد ماجرای شهریاری را از ابتدا تا انتهایش آوردند، کل ماجرای حسین یزدی و ارتباطش با ساواک روشن شد، حتی متقی که در لو رفتن قرار روزبه نقش داشت هم همه چیز را گفت. عباسی هم که زیر شکنجه درباره سازمان نظامی لب باز کرد همه اطلاعاتش را در اختیار حزب گذاشت. چیزی نماند که حزب از دوران کودتای 28 مرداد نداند. می خواهم بگویم، درد اینهائی که اینطور با راه توده و شخص من ستیز می کنند کار و آینده حزب نیست، دردشان رقابت و تنگ نظری در مهاجرت است و انفعال در ارتباط با ایران. و چون بی خبرند از اوضاع ایران، نمی دانند که حزب ما برای حضور دوباره در جامعه چه راه دشواری را در پیش دارد. مسئله را خیلی ساده تصور کرده اند. حتی اگر با تصورات آن کمیته مرکزی گذشته و آمدن آن رهبری آبدیده و از کوران حوادث عبور کرده به ایران و گشایش دفتر حزب هم باشند در خواب و خیال و رویا هستند. فضای فرهنگی ایران بکلی دگرگون شده، فضای جهانی هم همینطور. دو نسل بعد از انقلاب در ایران حضور دارند که بطور کلی یا اسم حزب ما را نشنیده اند و یا اگر شنیده اند همان مزخرفاتی بوده که حکومت به خوردشان داده است. جمهوری اسلامی ویرانی های بزرگی را در تمام عرصه های فرهنگی و اخلاقی و اقتصادی به بار آورده، ما از نظر کادر و بویژه کادر رهبری بسیار ضعیف تر از زمان انقلاب 57 هستیم. من می توانم برای شما یک لیست تهیه کنم از مشکلاتی که حزب در آینده حضور در داخل کشور در برابر خود دارد. این درحالی است که حزب از همین دو نسل بعد از انقلاب باید نیرو بگیرد. فکر نکنید که همه آنها در دانشگاه ها هستند، خیر. امروز در کارخانه‌ها افراد دارای لیسانس دانشگاهی کار می کنند. راننده تاکسی امروز در ایران دیگر آن راننده تاکسی سال 57 نیست. میوه فروش هم آن میوه فروش نیست. کشاورز هم آن کشاورز نیست. زنان ایران امروز از نوع دیگری هستند. روزنامه و روزنامه نگاری در ایران یک دنیای وسیع شده، رشته های تخصصی در دانشگاه ها تدریس شده که من یقین دارم اطلاعات همه ما از آن ها کم است و انواع تحولات دیگر. به همین دلیل است که میگویم به ساده لوحی آنها که فکر می کنند اگر تاج کمیته مرکزی را روی سرشان بگذارند و یا این تاج را دو دستی نگهدارند به آرزو و دلخواهشان رسیده اند باید کمی خندید. این افراد غرق رویاهای پرورش یافته در مهاجرت اند. دردشان هم درد امروز و فردای حزب نیست، که اگر بود به جای راه توده ستیزی می رفتند روی مسائل ایران کار می کردند، چهارتا مقاله توده ای در باره یکی از رویدادهای جاری در کشور می نوشتند.

برایتان یک نقل قول جالبی را بگویم. نمی دانم در طول این گفتگوی طولانی آن را گفته بودم یا نه. رحمان هاتفی می گفت: وقتی عضویت من در هیات سیاسی و سردبیری ارگان مرکزی حزب به من ابلاغ شد علاوه بر بهزادی و جوانشیر، طبری هم در اتاق کیانوری بود. طبری هنگام تبریک این سمت به من گفت:

«رحمان جان! حضور در کمیته مرکزی حزب ما، به برخی ها هویت می بخشد، و حضور برخی ها در رهبری حزب، به این ارگان هویت می بخشد و تو از گروه دومی!»

نمی خواهم وارد این بحث شوم که آیا کمیته مرکزی کنونی به کسی هویت می بخشد یا نه و ما دیگر کسانی را داریم که حضورشان در رهبری حزب، به رهبری هویت ببخشد یا نه! امیدوارم، روزی حزب ما دوباره در چنین وزن و موقعیتی قرار بگیرد. چه امثال من و شما زنده باشیم و چه نباشیم.

نگفتم وارد مقدمه نشویم بهتر است؟

 

-  بله . راست می گوئید. اصلا نباید خود ما این بحث ها را پیش می کشیدیم. اگر موافق باشید برویم به افغانستان و ادامه گفتگو.

 

کاملا موافقم. در حقیقت به فصل پایانی افغانستان هم رسیده ایم. یعنی تمام شدن کنفرانس ملی، انتخاب هیات سیاسی در پلنومی که بلافاصله پس از کنفرانس ملی تشکیل شد و لیست توافقی خاوری و صفری و لاهرودی و شاید هم فروغیان، برای رای گیری قرائت شد. از جمله غنی بلوریان، شاندرمنی، فام نریمان، فروغیان، سیاوش کسرائی و 3 تن دیگر که از رادیو زحمتکشان به کنفرانس دعوت شده بودند. و البته صفری و لاهرودی هم که بودند و رفیق خاوری هم که بود. این لیست برای هیات سیاسی اعلام شد و از اعضای کمیته مرکزی رای و نظر خواسته شد. هنگام رای گیری من روی یک ورقه کاغذ این جمله را نوشتم و خواهش کردم آن را بعنوان رای من ضمیمه لیست رای گیری کنند. این جمله را همانجا در تقویم روزانه ام هم یادداشت کردم که این تقویم را همچنان دارم. آن جمله این بود: "این کابینه ایست که رفیق صفری تشکیل داده و علاوه بر مشکلاتی که در آینده بوجود خواهد آورد، بزودی هم از هم خواهد پاشید!"

جلسه تمام شد و همه از سالن بیرون آمدیم. من هنوز در محوطه خارج از سالن به جاده باریکی که ساختمان را به در ورودی باغ وصل می کرد نرسیده بودم که رفقا خاوری و صفری هر دو از پشت سر من را صدا کردند و گفتند: تو کارها را تحویل بده که بیائی برلین برای نامه مردم!

این بیائی برلین، بیش از یکسال و تا پلنوم بعدی که آن هم در افغانستان تشکیل شد به درازا کشید. من تمام امور مربوط به مرز و کابل و هندوستان و پاکستان را تحویل دادم و خانه نشین شدم. البته هر زمان که مشورتی می خواستند و یا اطلاعاتی لازم داشتند با کمال میل در خدمت آن سه رفیقی که مجموعه کارهای من را بین آنها تقسیم کردند، بدون دخالت در کارشان قرار داشتم.

 

-  چرا اینطور شد؟

 

من دلم نمی خواهد زیاد در این باره صحبت کنم، چون می شود قضاوت یکطرفه. بهرحال همین رقابت ها و تنگ نظری هائی که اکنون در ارتباط با راه توده شاهدش هستیم، آن موقع هم در ارتباط با کار در افغانستان مطرح بود. اتفاقا از جانب کسانی هم مطرح بود که بعدها طشت رسوائی شان از بام افتاد و الان سالهاست در موضع دشمنی کامل با حزب فعال اند و یا مسیری بکلی جدا از حزب را پیش گرفته و برای خودشان یک راه دیگری را رفته اند. البته من هم تجربه لازم را نداشتم، مهاجرت را نمی‌شناختم و سیاستمدارانه رفتار نکردم. فکر می کنم برایتان گفته باشم. یک روز در همان جلساتی که با فروغیان، شاندرمنی، زرکش، نامور و شمس بدیع تبریزی در کابل داشتیم، شمس حرفی زد که من اعتناء نکردم، اما او با همه تجربه گذشته اش این را گفت. گفت: "علی! با این سرعتی که تو می روی "له" ات می کنند!" بی راه نگفته بود.

شاید این دو مسئله ای که حالا می گویم و حاصل دیدارها و تماس های 10 – 12 سال اخیر با رفقای افغانستان و رفقای رهبری آن زمان سازمان اکثریت هم هست، در آن تصمیم موثر بود. گویا رفقای افغان گله مدام داشته اند که فلانی؛ یعنی من، حاکمیت آنها را در نظر نمی گیرم و بدون مشورت با آنها کار می کنم. رفقای رهبری اکثریت هم گویا گله داشتند که من مخالف وحدت حزب و سازمان هستم و یا در این مسیر همکاری لازم را نمی کنم.

من منکر هیچکدام از این دو مسئله نه بودم و نه هستم. من معتقد به استفاده از امکانات رفقای افغان بودم و در کلیات هم همآهنگی می کردم اما این که جزئیات کار را، بویژه در ارتباط با امور ایران  با آن رفقا در میان بگذارم و یا گزارش بدهم، بویژه با رفقای افغان که در نقاط مرزی مسئول محلی بودند، چنین نمی کردم و به هیچ وجه هم اعتقادی به این مسئله نداشتم. تجربه هم درعمل نشان داد که کار اشتباهی نکردم. اشاره‌ام به دوران آشتی ملی و بعد هم سقوط دولت دمکراتیک خلق افغانستان و افتادن بسیاری از اسناد و مدارک بدست دولت های جانشین، از جمله طالبان و ناخنک سفارت جمهوری اسلامی به برخی اسناد دولتی است. باز هم تاکید می کنم که بحث من همآهنگی نیست. همآهنگی را در کلیات داشتم. مناسبات با رفقای شوروی هم تقریبا همینطور بود. تصور نمی کنم شرح جزئیات ضرورت داشته باشد. در مورد وحدت حزب و سازمان هم برایتان در گذشته گفتم که من پس از ضرباتی که به حزب در جریان یورش های جمهوری اسلامی وارد آمد، دیگر روند وحدت حزب و سازمان را نه عملی میدانستم و نه لازم. دلائلش را برایتان تعریف کرده ام. همکاری و همآهنگی و رفاقت ما سر جایش بود، اما این که مانند دوران روند وحدت در داخل کشور، کمیسیون های مشترک تشکیل بدهیم و به سمت وحدت برویم، این دیگر در مهاجرت و پس از آن ضربات، یک رویا بود نه واقعیت و نباید با آن بصورت احساسی برخورد می کردیم. مسئله عینی بود.

 

-  در مورد رفقای شوروی در افغانستان چی؟ آنها هم گله ای و یا انتقادی نداشتند؟

 

من نشنیدم و اطلاع ندارم که آنها در باره همکاری و یا همآهنگی گله ای کرده باشند و یا ایرادی گرفته باشند و یا اساسا دخالتی در این نوع مسائل ما کرده باشند. اگر هم کرده بودند، خبر ندارم. اما تصور نمی کنم. حتی بیش از تصور.

مسئله دیگری که حتما موثر بود، تغییر سیاست و دولت در افغانستان بود. آمدن گورباچف در اتحاد شوروی،  کنار رفتن ببرک کارمل درافغانستان، روی کار آمدن دکتر نجیب الله و اعلام سیاست آشتی ملی که "شوارناتزه" وزیر خارجه گورباچف طراح آن بود و گفتگو و تفاهم با جمهوری اسلامی که قطعا در صدر برنامه سیاست خارجی دولت نجیب الله بود هم در این زمینه موثر بود. این سمت گیری در سیاست خارجی، کم کم باید دست و پای ما را در مرزها جمع می کرد. دیگر آن طرح ببرک کارمل که برایتان گفتم در دیدار با من و رفیق نامور رسما بیان کرد و در دیدار با رفیق خاوری هم تکرار، نمی توانست در دوران دولت آشتی ملی ادامه پیدا کند.

از طرف دیگر، من اعتقاد دارم صفری با آن سفره ای که در افغانستان پهن شده بود مخالف بود، بویژه که در کنترل خودش هم نبود. او عادت به یارگیری و گزارش گیری داشت و من برای خودم استقلالی قائل بودم که با این خصلت های او جور در نمی آمد. آن ترکیب کمیته مرکزی در کابل برای او قابل تحمل نبود. منظورم فروغیان و شاندرمنی و شمس و من و زرکش و نامور است. با شمس و شاندرمنی، نامور و فروغیان که از قدیم ها مسئله داشت، من را هم که در باند کیانوری میدانست. درباره زرکش البته اطلاعات دقیقی ندارم که با او هم مسئله داشت یا نه.

 

-  پس چرا می خواست شما را ببرد برلین کنار دست خودش در نامه مردم؟

 

من هم ابتدا تصور کردم راست می گوید، اما خیلی زود متوجه شدم اینطور نیست. البته نمی توانم این را با قاطعیت بگویم اما دلائل و نشانه هائی بعدها بدست آوردم که او هرگز نمی خواست سایه من را هم در کنار خودش ببیند، چه رسد به این که من بروم کنار دستش سر نامه مردم. این دغل کاری ها و سیاست بازی ها شیوه او بود.

 

- نامه مردم را خودش در می آورد؟

 

زیر نظر او بود. یعنی سردبیر خودش بود و چند رفیقی را هم به برلین شرقی منتقل کرده بود که در یک محلی با هم کار می کردند.

 

-  رفقای جوان؟

 

بله از مهاجرین جدید که در جمهوریهای اتحاد شوروی بودند. من تمایل ندارم اسم کسی را بیآورم. فکر می کنم همین توضیحات در این زمینه کافی باشد. برایتان نمونه های دیگری در زمینه عدم تمایل و حتی مخالفت صفری با قرار گرفتن من در کنار خودش را برایتان خواهم گفت. بگذارید برسیم به دبیرخانه حزب در چکسلواکی.

بهرحال این دوران بیش از یکسال را من با انضباط کامل حزبی گوشه خانه در کابل نشستم. بعد از مدتی فروغیان و شاندرمنی هم به همراه شمس بدیع از کابل بازگشتند به اتحاد شوروی. نشانه های آن پیش بینی که من درباره آن ترکیب هیات سیاسی پس از کنفرانس ملی کرده بودم خیلی زود بروز کرد که ضرورتی نمی بینم وارد جزئیات آن شوم. بحث ما هم درباره پلنوم ها و مسائل داخلی رهبری حزب نه بوده و نه هست. من تنها می خواستم درباره دوران فعالیت حزب در افغانستان برایتان بگویم که خُب، بصورت طبیعی برخی اشارات هم به مسائل درونی شد. البته آنچه گفتم مربوط به آن زمان است که من مسئول حزب در افغانستان بودم. درباره دوران پس از من هم رفقای دیگر، اگر نظری داشته باشند و یا بخواهند چیزی بگویند و یا بنویسند به خودشان مربوط است. البته از آن جمع سه نفره عضو هیات سیاسی کنفرانس ملی که مسئولیت هایم را تحویل آنها دادم یکی "فام نریم" بود که به نظرم پیش کشیدن و مسئولیت تشکیلاتی به او دادن بسیار اشتباه بود و بهتر بود با همان کارنامه 18 سال زندان زمان شاه یک گوشه آرامی زندگی اش را می کرد. او اکنون به درود حیات گفته و یکی دیگر از آن سه نفر هم الان سالهاست که دیگر توده ای نیست و مشغول کار در بخش فارسی یکی از تلویزیون های فارسی زبان خارج از کشور است.

 

-  نفر سوم؟

 

همچنان توده ایست و پیگیر مسائل ایران و طرفدار مشی توده ای.

 تاکنون چند بار در این گفتگوها به شما گفته ام که من بالا و پائین شدن افراد در حزب را در این دوران مهاجرت بسیار دیدم. بی اغراق هم می گویم که گاه مبهوت و حیرت زده شده ام. با همین تجربه است که می گویم اینهائی که حالا خیلی سینه چاک می دهند و دست از سر راه توده بر نمی دارند، هنوز دوره امتحانشان نرسیده تا معلوم شود یار و همراه خویش اند و یا غمخوار حزب. من لحظه ای تردید ندارم که وقتی کسی با اهداف شخصی، پشت دفاع از "نامه مردم" سنگر می گیرد و با بی حیائی کامل، دیگری را به انواع اتهامات متهم می کند، این فرد نه توده ایست، نه اهل رفاقت است، نه روی حرفش می شود حساب کرد و نه ادعاهایش را می توان پذیرفت. من از این نوع سینه چاک ها در همین دوران مهاجرت کم ندیده ام.

 

-  رفقائی که با شما کار می کردند هم کنار گذاشته شدند؟

 

تقریبا می توانم بگویم خیر. البته، خیلی زود معلوم شد که دایره حضور و فعالیت در افغانستان محدود شده و می شود و به همین دلیل بتدریج مراجعه به دفتر سازمان ملل برای خروج از افغانستان شروع شد و گسترش یافت. برخی که از بلاروس و باکو به کابل منتقل شده بودند با توافق خودشان به محل اولیه بازگشتند و برخی هم که امکانی برای رفتن به غرب داشتند رفتند به هندوستان که از آنجا بروند به غرب. البته این روند تدریجی بود نه ناگهانی.

 

-  شما چرا نرفتید؟

 

اگر مهاجرت و یا مهاجرین را به شرقی و غربی تقسیم کنیم، من از قبیله شرقی اش بودم. یعنی من هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که به غرب بروم. شاید این یک نوع تصورات ته نشین شده در امثال من بود، اما بهر حال من غربی نبودم، شرقی بودم. نه آن که بخواهم قضاوت نادرستی درباره آنها که به غرب رفتند و یا از ابتدای مهاجرت به غرب رسیده بودند بکنم. به هیچ وجه. هر کسی برای خود معیارهایی دارد. درست یا نا درست. من معیارم غلط یا درست این بود. برایتان گفتم که دبیردوم سفارت سوریه "ایاد" با ارتباط هائی که با مسعود بارزانی داشت در آن روزهای بسیار سخت پس از یورش دوم  می خواست من را از طریق ترکیه از ایران خارج کند، اما من نپذیرفتم که دلائلش را برایتان گفتم. بنابراین، بسیار طبیعی بود که من هوای رفتن به اروپای غربی را نداشته باشم. آنقدر هم انضباط حزبی داشتم که یکسال خانه نشینی و بی مسئولیتی و برخی فشارهای جانبی را تحمل کنم. پایان این دوران، همزمان شد با پلنوم حزب که بالای یکسال پس از کنفرانس ملی در کابل تشکیل شد. چند تصمیم تشکیلاتی در این پلنوم گرفته شد که مهم ترینش کنار گذاشتن برخی از همان برگمار شده های کمیته مرکزی و هیات سیاسی کنفرانس ملی بود. من به درست یا نادرست بودن و دلائل آن تصمیمات تشکیلاتی کاری ندارم و وارد این بحث هم نمی خواهم بشوم. فقط خواستم بگویم که این پلنوم اولا چند تصمیم تشکیلاتی گرفت و دوم این که در یک تصمیم سیاسی از شعار "سرنگونی جمهوری اسلامی" هم آهسته و بی سرو صدا فاصله گرفت. البته این دو مسئله به هم ارتباطی نداشتند. یعنی تصمیمات تشکیلاتی در ارتباط با این تصمیم سیاسی گرفته نشد و یا بالعکس، بلکه این دو مسئله مستقل از هم بودند!

 

-  شما هم در آن پلنوم بودید؟

 

بله. من عضو اصلی کمیته مرکزی بودم. می توانم بگویم مناسبات صفری هم با من بهتر شده بود. گذشت یکسال پس از کنفرانس ملی و رو شدن ماهیت برخی افراد فکر می کنم دراین زمینه کم تاثیر نبود.

 

-  رفیق خاوری هم؟

 

مناسبات من با رفیق خاوری حتی در دوران خانه نشینی من هم برقرار بود. حتی تا چند سال پیش هم گاهی تلفنی می کردم و حال و احوالش را می‌پرسیدم.

ببینید! این هم از آن معیارهای شخصی است که برایتان می گویم. برای من توده ایهای قدیمی و بویژه آنها که از زندان شاه بیرون آمدند همیشه قابل احترام ویژه بوده اند. یک نوع کشش عاطفی نسبت به آنها داشته و همچنان هم دارم. این ربطی به اختلاف نظر و یا سلیقه و برخی برخوردها ندارد. همچنان که ارتباط مستقیمی به حضور آنها در رهبری حزب و عدم حضور در رهبری حزب ندارد. این یک امر احساسی است برای من. از همان آغاز گرایش به حزب این حس در من بوده و برایتان گفتم که تاریخ حزب را من از سینه و دهان همین افراد در دوران شاه شنیدم.

با رفیق خاوری هم پس از خانه نشینی، هر زمان که به کابل سفر می کرد، دیداری می‌کردم، البته نه مثل پیش از کنفرانس ملی، چون بعد از کنفرانس من مسئولیتی نداشتم، که مثل گذشته که به کابل سفر می کرد تمام مدت با هم در ارتباط و در دیدار و همآهنگی باشیم. در همین دیدارها هم به من اطلاع داد که به جای برلین می آئی برای دبیرخانه حزب که در چکسلواکی در تدارکش هستم.

 

-  یعنی شما را صفری برای نامه مردم نبرد؟

 

بنظرم از ابتدا هم نظر او این نبود. گفتم که او به من به چشم باند کیانوری نگاه می‌کرد. آدم پیچیده ای بود. بهرحال من از چند ماه بعد از کنفرانس ملی دیگر میدانستم که به برلین  و نامه مردم نخواهم رفت و می روم چکسلواکی که خاوری هم در آنجا مستقر است. بعد از پلنوم هم در واقع همینگونه شد. در فاصله بسیار کوتاهی پس از پلنوم بلیت و پاسپورت من حاضر شد و افغانستان را به قصد "پراگ" ترک کردم. البته از طریق مسکو و یک توقف کوتاه در آنجا.

 

-  در این مدت یکسال رفقای کابل به شما سر می زدند؟

 

تقریبا بله، اما من کوچکترین سئوالی درباره کارها نمی کردم و این دیدارها که اغلب خیلی هم کوتاه بود بیشتر یک دیدار دوستانه و رفیقانه بود. البته بعدها، تقریبا هر هفته دو و گاهی سه بار سیاوش کسرائی به من سر می زد و یکی دو ساعتی با هم بودیم. گاهی ناهار می ماند و گاهی هم برای رسیدن به ناهار خانه عجله داشت که باز گردد. هنوز در مجموعه مسکونی رادیو زحمتکشان زندگی می کرد و کسی جز کارکنان رادیو به آنجا نمی رفتند.

 

-  ارتباط با رفقای افغان هم قطع شد؟

 

 نخیر. آنها را هم میدیدم اما نه مثل گذشته منظم و برای کارها. اسدالله کشمند معاون روابط بین الملل گاهی سر می زد، با وزیر علوم افغانستان هم همسایه بودیم و هم دوست و گاهی سری می زد و چند ساعتی با هم بودیم. رفقای بخش قبائل حزب و دولت، از جمله "شیرانزی" که بسیار رفیق دوست داشتنی بود سر می زدند که بیشتر صحبت درباره بلوچستان بود. مدتی هم به خواست دکتر ظاهر طنین که از طرف حزب و دولت نجیب الله مسئولیت راه اندازی یک نشریه هفتگی را بنام "سباوون" برعهده گرفته بود به دفتر او می رفتم و در راه اندازی این مجله فکر می کنم نقش مهمی داشتم. این نقل قول از اسدالله کشمند است که اتفاقا اخیرا با هم تماس داشتیم و در مورد گذشته ها و نقش من در مطبوعات افغانستان می گفت: "در تاریخ مطبوعات افغانستان انتشار "سباوون" آغاز یک دگرگونی و تحول بزرگ در مطبوعات افغانستان بود و هرچه که الان هست ادامه همان دگرگونی و تحول است." درباره این مجله برایتان گفته بودم.

 

-  دکتر طنین در رهبری حزب دمکراتیک خلق بود؟

 

خیر. دکتر طنین معاون روزنامه ارگان حزب بنام "حقیقت انقلاب ثور" بود و ما در جلسات شورای سردبیری این روزنامه با هم آشنا و نزدیک شدیم. برایتان گفتم که من یک مدتی بعنوان مشاور در جلسات این شورا شرکت می کردم. طنین در اصل پزشک است، اما بنظر من از همه کسانی که من در کابل دیدم در زمینه روزنامه نگاری مسلط‌ تر بود. ما با هم رابطه بسیار صمیمانه ای داشتیم. بعد از سقوط دولت نجیب الله، او هم مهاجر شد و رفت فرانسه. فکر می کنم جنوب فرانسه رفته بود. از آنجا هم برای کار در بی بی سی رفت انگلستان و شد مسئول بخش افغانستان در بی بی سی. البته دیگران هم رفتند بی بی سی. از جمله عبدالله شادان رئیس تلویزیون افغانستان در زمان کارمل و نجیب هم رفت بی بی سی و الان هم در بخش افغانستان هنوز هست و گاهی می بینم که با او در تلویزیون فارسی بی بی سی درباره امور افغانستان مصاحبه می‌کنند. البته طنین الان چند سال است که دیگر از بی بی سی رفته و نماینده دولت افغانستان در سازمان ملل است! در مهاجرت رفقای افغان هم مثل مهاجرت توده ای ها، انواع تحولات و دگردیسی های فکری و سیاسی بوجود آمده است. عجیب نیست. بقول قائم مقام فراهانی:

 

روزگار است، آنکه گه عزت دهد، گه خار دارد

چرخ بازیگر، از این بازیچه ها بسیار دارد.

 

برای مطالعه شماره گذشته "یادمانده هائی از پیوند حزب توده ایران با انقلاب 57" می توانید به لینک زیر مراجعه نمائید:

 

http://www.rahetudeh.com/rahetude/2015/novamer/526/yad18.html

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  52  14 آبان ماه  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت