راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش 12- در 17 صفحه

یادمانده هائی از

پیوند حزب توده

ایران با انقلاب 57

علی خدائی

 

 

64

 

انتقال برخی رهبران فدائیان اکثریت به کابل


- در جریان هستید که چقدر در باره رفیق خاوری و مناسبات شما با ایشان سئوال شده است.

 

بله. کاملا، و متاسفانه اغلب نوک تیغ انتقادات نسبت به اوضاع سالهای گذشته حزب هم به طرف ایشان است. اما همانطور که گفتم من همچنان اعتقاد دارم که اگر ما مسائل را یکسویه بببنیم و عادت داشته باشیم همیشه حق را به خودمان بدهیم، آنوقت همه حقیقت را نمی‌گوئیم و کسی که همه حقیقت را نمی‌گوید و تنها آن حقیقتی را می گوید که دلش می خواهد آن را بگوید، آنوقت کسی به این حقیقتی که می گوید هم باور نمی کند.

ما در این نزدیک 35 سال شاهد حوادث بزرگی در ایران و جهان شدیم. رهبری حزب در مقایسه با رهبری حزب در سالهای پس از کودتای 28 مرداد بسیار ضعیف بود و همچنان هم هست. باید این حقیقت را بپذیریم که بزرگترین ضربه را خوردیم و ورزیده ترین و آبدیده ترین کادرهای رهبری حزب را از دست دادیم. شک نیست که حزب می‌توانست در موارد قابل توجهی، روش‌های دیگری برای حل مشکلات سازمانی خودش در این سالها پیدا کند، اما فشارهای بیرونی و درونی به حزب را اگر نادیده بگیریم آنوقت این مشکلات را چنان برجسته می کنیم که جائی برای خود در حزب پیدا نمی کنیم و از آن مهم تر، ازصف توده‌ای بیرون می زنیم. من از نزدیک شاهد افت و خیزهای حیرت آوری در میان توده‌ایهای به مهاجرت آمده از یکسو و تنگ نظری‌ها و اختلافات بسیار قدیمی میان شماری از معدود اعضای کمیته مرکزی جان به در برده بودم و حداقل برای خودم مسائلی که طرح می کنم قطعی است. آواری که بر سر حزب فرود آمد بسیار سنگین بود و تنی که زیر آوار مانده اما جان به در برده بود بسیار نحیف و ضعیف. من هرگز نمی خواهم بگویم آنچه خاوری کرد، درست بود، اما هرگز هم نمی‌توانم بگویم همه آنچه کرد غلط بود. به هیچ وجه. باید جای او بود و بعد به خود اجازه قضاوت داد. و تازه، زاویه ای که من درباره اشتباهات روی آن مکث می کنم، بسیار فاصله دارد با آن چیزهائی که اغلب منتقدان وی می گویند و عادت دارند به یک سمت شلیک کنند. من عمده ترین اشتباه را ناشی از غفلت برای کار در ایران و برای ایران و تمرکز روی مسائل ایران می دانم و این غفلت را ریشه اصلی مشکلات می شناسم. این اشتباه باعث رشد اشتباه ارزیابی سیاسی از اوضاع ایران، از شرایط دشوار دهه 1360 و زندان ها و وضع رهبری حزب در زندان، اشتباه در کار تبلیغاتی و اشتباه در اتخاذ شعارها – از جمله شعار سرنگونی جمهوری اسلامی- شد. حالا ممکن است عده ای مثلا رفیق صفری را مرکز ثقل قرار دهند و یا رفقای دیگری را. من حتی دراین زمینه هم اعتقاد دارم رفیق صفری هم که بیشترین نقش منفی را در این زمینه داشت، به دلیل نگاه بیگانه ای بود که نسبت به اوضاع ایران و انقلاب 57 داشت و برخوردهائی که با رفقای قدیمی رهبری داشت. این نقش، یعنی نقش شخصیت صفری از نظر من آنقدر بود که بگویم ای بسا اگر او پس از یورش ها بار دیگر جلو کشیده نشده و در رهبری حزب قرار نگرفته بود، برخی از دشواری های کلیدی را پیدا نمی کردیم.

 

- شما با رفیق صفری هم کار کرده بودید؟

 

بله. در واقع در تمام مراحل راه اندازی رادیو زحمتکشان که او به افغانستان می‌آمد و حتی چند هفته می‌ماند، ما ارتباط تنگاتنگ با هم داشتیم. آدم پیچیده ای بود و دشوار. فکر می کنم در جلسات اول این گفتگو که مربوط به سالهای آستانه انقلاب و سفر من به برلین شرقی بود برایتان گفته بودم که صفری را در یک دیدار سه نفره با رفیق اسکندری دیدم. همان جلسه ای که این جمله فراموش نشدنی را رفیق اسکندری در پاسخ پیام سازمان "نوید" که من برده بودم، یعنی ضرورت اعلام قیام مسلحانه در سال 1357 گفت. جمله اش این بود:« این شعار، یعنی آش خودمان را بخوریم و حلیم حاج عباس را هم بزنیم». فکر می‌کنم این جلسه را کامل برایتان تعریف کرده ام. مراجعه کنید اگر در باره این جلسه نگفته ام، یادآوری کنید تا بگویم.

من دیگر او (صفری) را ندیدم، تا پلنوم 18 که بعد از یورش ها تشکیل شد. پلنومی که حالا در بخش مهاجرت و افغانستان درباره اش می خواهم برایتان صحبت کنم. و همچنین کنفرانس ملی. در پایان همان پلنوم 18 من متوجه شدم که سکان حزب عملا بدست کسی افتاده که بسیار دشوار می توان با او کار کرد. البته من هیچ تجربه فعالیت حزبی و سیاسی در مهاجرت نداشتم و طبیعی است که اشتباهات کمی نکردم و نکردیم، بویژه که من اساسا در فعالیت علنی حزب کار نکرده و تجربه نداشتم و کسی را نمی شناختم. اما این مسئله کوچکترین ارتباطی به خلق و خوی کینه توزانه و منش و روش حزبی و چند لایه صفری ندارد. بلافاصله پس از پایان کار پلنوم 18 از من خواست که یک گوشه‌ای بنشینیم و با هم صحبت کنیم. وقتی نشستیم، معلوم شد او نمی خواهد صحبت کند، بلکه در پی انتقام گیری است. بموقع برایتان خواهم گفت.

 

- رفیق صفری در طبقه سوم دفتر حزب در خیابان 16 آذر یک اتاق داشت. شما آنجا هم او را ندیدید؟

 

خیر. باز، فکر می کنم در بخش اول این گفتگو برایتان گفته ام که نه من و نه هاتفی و نه پرتوی هیچکدام نه تنها دفتر حزب را پس از آن که گشوده شد ندیدیم، بلکه از خیابان 16 آذر هم رد نمی شدیم که اگر آشنائی ما را دید، فکر نکند از دفتر حزب آمده ایم. ساختمان را در همان اوائل، یعنی پیش از سرنگونی رژیم شاه که در اختیار حزب گذاشته شد دیدم. هنوز رهبری حزب از مهاجرت بازنگشته بود، رفقای افسر و رفیق خاوری آزاد شده بودند اما هنوز فعال نشده و منتظر بودند رهبری از مهاجرت بیاید تا ببینند چه باید بکنند. در این دوران که طولانی هم نبود رفقای گروه منشعب با مشورت و تائید هاتفی ابتدا رفتند جلوی در این ساختمان بساط کتاب و نشریه پهن کردند و بعد هم کم کم در ساختمان را باز کردند و بساط جلوی در را بردند به داخل. به توصیه موکد کیانوری که در این دوران از برلین - فکر می کنم چهارشنبه ها- به خانه پدری من تلفن می کرد، به رفقای افسر پیغام رهبری را دادیم که روزها بروید در ساختمان حزب مستقر بشوید. اما به این توصیه هم چندان عمل نشد تا اینکه کیانوری آمد و مستقیم از فرودگاه مهرآباد رفت به ساختمان 16 آذر و با تلفن به مطبوعات به آنها اطلاع داد که می خواهد در این ساختمان یک مصاحبه مطبوعاتی بکند. دفتر اینطوری افتتاح شد. البته در آن مصاحبه رفیق عموئی هم کنار کیانوری نشسته بود.

خوب. برگردیم به افغانستان. هرچه به عقب برویم، بیشتر دچار احساسات شده و در آن غرق می شویم.

 

- از پایان اولین دیدار با رفیق خاوری و بازگشت او از افغانستان شروع کنیم.

 

موافقم. او بازگشت به مسکو و خانه اش در چکسلواکی و من ماندم و دنیای ناشناخته‌ای بنام مهاجرت و امور مهاجرین توده‌ای که از هر نظر طیفی متنوع بودند. از شماری دیپلمه و حتی سال آخر دبیرستان و دیپلم نگرفته تا چند افسر ارشد نیروی دریائی و شماری اهل تئاتر و هنرمند و مترجم و شخصیتی مانند کسرائی که با هم رسیده بودیم به افغانستان.

یک کمیته موقت 5 نفره برای رسیدگی به امور زندگی معیشتی و اطلاع از پیشینه حزبی و تحصیلی کسانی که رسیده بودند به کابل و این که چگونه آمده اند و از کدام مرز؟ تشکیل دادم که البته پیش از بازگشت رفیق خاوری با او هم در باره این کمیته و افراد آن مشورت کرده بودم. از جمله حضور افسران دریائی در آن. امور معیشتی و رسیدگی به تقاضاهای جوان ها را، با خواهش بسیار، سرانجام همسر کسرائی پذیرفت که واقعا هم زحمت کشید. در میان این جوان ها تعدادی دختر خانم هم بودند که زبان آنها را همسر کسرائی با توجه به سن و سالی که داشت و حالت مادری برایشان داشت بهتر می فهمید. بهرحال، چرخ افغانستان به حرکت در آمد. عده ای می خواستند تحصیل کنند، عده ای می خواستند بروند دوره ببینند، همه شان می خواستند بدانند چرا یورش شده و چرا رهبری نتوانسته خارج شود؟ و تا دلتان بخواهد مسئله روی مسئله. چند نفری هم خانواده شان در ایران مانده بود و می خواستند آنها را منتقل کنند. از جمله خانواده افسران نیروی دریائی که به آنها اشاره کردم.

 

- آنها هم از همان راهی که شما و رفیق کسرائی به افغانستان رسیدید آمده بودند افغانستان؟

 

خیر. آنها، پس از بازداشت ناخدا افضلی در دفتر شخص علی خامنه‌ای، زرنگی کرده و دیگر به خانه و محل کارشان نرفته بودند و از طریق مرز پاکستان با زحمت بسیار خارج شده بودند و بعد هم از طریق پاکستان پیش از من و کسرائی خودشان را رسانده بودند افغانستان. شاید جزئیات هنوز در حافظه ام نباشد اما تا آنجا که میدانم از پاکستان، با آلمان تماس می گیرند و از طریق اقوام یکی از آنها، خروج خودشان را به خاوری اطلاع میدهند و از این طریق نزد رفقای افغان تائید می شوند. پس از این تائید و راهنمائی خودشان را می رسانند به کنسولگری افغانستان در کراچی و پاس افغانی برای ورود به افغانستان به آنها داده می شود و از طریق پیشآور و با کمک رئیس بانک افغان در پیشاور بصورت قانونی وارد خاک افغانستان می شوند. پس از چند روز با کمک قوای نظامی افغانستان به جلال آباد انتقال یافته و از آنجا با هواپیما به کابل منتقل می شوند. این خلاصه  ماجرای آنهاست که من با مراجعه به یادداشت هائی که دارم آن را تکمیل کردم. این ماجرای خروج از ایران و ورود به افغانستان آنها نیز قریب دو ماه طول می کشد.

بعد از مدتی یکی از بلوچ‌های ایرانی که گاه در پاکستان مستقر بود و گاه در افغانستان، کار انتقال خانواده آنها را برعهده گرفت. این فرد سردار "آرین خان" بلوچ بود که من بعدها بارها با او در افغانستان ملاقات کردم و حتی در چند رابطه هم برای ما صادقانه کار کرد. آدم خوبی بود. فکر نمی کنم هنوز زنده باشد. شما یک نکته را باید درباره بلوچستان و بلوچ ها بدانید و در همین ابتدا هم من باید بگویم. این که قاچاق مواد مخدر بخش جدائی ناپذیر زندگی مردم آن منطقه است. چه در ایران و چه در افغانستان و چه در پاکستان. این زندگی آنها در زمان شاه هم بود و هنوز هم هست. بنابراین، شما نمی توانید به این دلیل که فلان فرد در قاچاق مواد مخدر دست دارد، روی او و امکاناتش خط بکشید و یا علیه او حکم صادر کنید. آدم های مختلفی در منطقه و در میان بلوچ ها زندگی می کنند و من در میان آنها شریف ترین انسان‌ها را دیدم که حرفشان حرف بود و قولشان قول. برایتان از صحنه ها و حوادثی خواهم گفت که در تائید همین نظر من است. یکی از آنها همین سردار آرین خان بلوچ بود که افرادش برای انتقال کسانی که من به او معرفی می کردم تا شیراز و تهران و اصفهان می رفتند و باز می گشتند و خودش مانند بقیه این افراد ارتباط مستقیم با دو بخش حکومتی در افغانستان داشت. بخش بلوچستان در دایره برون مرزی  سازمان اطلاعات مرکزی دولت دمکراتیک افغانستان، که آن زمان مسئولش رفیق "منگل بلوچ" بود و رئیس کل این بخش دکتر ضمیر بود که خوشبختانه در جریان تصرف کابل توسط طالبان هر دو جان سالم بدر برده و فکر می کنم الان در استرالیا و انگلستان باشند. دکتر ضمیر پزشک بود. همچنین واحد مشاوران سیاسی و نظامی ارتش شوروی در محل. یعنی نوار مرزی آن زمان. بدین ترتیب آنها در یک مثلث میان ایران و پاکستان و افغانستان رفت و آمد کرده و در نقاطی از مرز افغانستان و ایران، با واحدهای نظامی خودشان، بخشی از امنیت مرز را هم تامین می کردند. سلاحی که در اختیار داشتند کنترل شده بود. هم رفقای ارتش شوروی و هم رفقای مسئول افغانی از جزئیات آن با  اطلاع بودند. ماموریت هائی را انجام میدادند که جزئیاتش را اگر هم بدانم لازم نمی بینم دراینجا درباره اش صحبت کنم. اما این تصور که آنها پول پارو می کردند و پول پخش می کردند و یا این که همه آنها مشتی قاچاقچی به مفهومی که در ذهن ما از قاچاقچی وجود دارد بودند و یا هستند، تصور غلطی است. اجازه بدهید در باره این افراد و ارتباطی که من با اطلاع رفقای شوروی و رفقای افغانی چه در کابل و چه در مرز با این افراد برقرار کردم بموقع خود که به این مسائل رسیدیم صحبت کنم. فعلا می خواهم به آن اقدام اولیه ای اشاره کنم که مربوط به سردار آرین خان بلوچ است.

 

- این نکات آدم را میخکوب می کند. فقط خواهش می کنیم، پیش از رسیدن به آن مقطعی که  می گوئید، فقط بگوئید که این افراد چرا اینطور در این منطقه سرگردان‌اند؟

 

نمی شود گفت سرگردان‌اند. ببینید. بعضی از آنها از تیره‌ها و قوم های مختلف بلوچ اند که گاه میان خودشان اختلافاتی پیش آمده و از ترس جان متواری شده‌اند. بعضی از آنها سران قوم و تیره کوچک خودشان‌اند و برای زندگی در کنار بخش دیگری از قوم و تیره‌شان در افغانستان و یا پاکستان کوچ کرده‌اند. برخی اصلا در کار قاچاق دست ندارند، بعضی ها برخوردهائی بامقامات محلی جمهوری اسلامی داشتند و به افغانستان گریخته بودند. وضع بسیار پیچیده ایست. مثلا شما تصور کنید که فلان فرد و مقام محلی افغانستان؛ حتی در سازمان اطلاعات و امنیت، قوم و خویش‌هایش، حتی برادرانش در آنسوی مرز، مثلا در زاهدان زندگی می کنند و برای دیدن خانواده به افغانستان می آمدند و باز می‌گشتند. الان را خبر ندارم وضع چگونه است اما فکر نمی کنم این شرایط تغییر کرده باشد. من برایتان یک نمونه می گویم. برادر کوچک رئیس سازمان اطلاعات و امنیت نیمروز "محمد عمر خان بلوچ" که بسیار انسان شریف و رفیق حزبی استواری بود، برادرانش در زاهدان و پیرانشهر بودند و حتی یک برادر کوچکش را که ناراحتی چشم داشت به افغانستان آورده و برای معالجه به مسکو فرستاد! همین برادر کوچک آن زمان، که به ما هم وصل شد و پس از بازگشت به ایران با او در ارتباط بودیم، بعد از مدتی آمد اینطرف و ما صلاح ندانستیم دیگر بازگردد و توصیه اش کردیم به رفقای افغانی که در سهمیه تحصیل بگذارند و بفرستندش اتحاد شوروی. رفت و خیلی هم عالی تحصیل کرد و توانست دانشگاه را تمام کند و بعد از فروپاشی هم آمد به آلمان و حالا یکی از متخصصان زبان شناسی در دانشگاه برلین و مشاور دانشگاه همبلت برلین در امور بلوچستان است. می بینید چقدر مسئله متنوع و درعین حال پیچیده است؟

حالا باز گردیم به کابل.

افسران نیروی دریائی که به کابل رسیده بودند، تصمیم داشتند با کمک رفقای افغان خانواده خودشان را بیآورد افغانستان. رفقای افغان سردار آرین خان بلوچ که نفراتش در مرز افغانستان و ایران و پاکستان پراکنده بودند و با اداره اطلاعات و امنیت افغانستان در ارتباط بود را برای این منظور معرفی کردند. ناخدا احمدی که متاسفانه راهش را از حزب جدا کرده، مسئولیت این تماس را قبول کرد و خیلی هم خوب توانست این کار را سازمان بدهد. شبکه سردار آرین خان، با پیامی که از جانب احمدی برد به تهران توانست با خانواده وی در تهران تماس بگیرد و از این طریق با دو خانواده دیگر هم تماس برقرار شد و البته همسر من هم بعدا به آنها وصل شد و همه با هم به افغانستان آمدند. به این ترتیب اولین انتقال به کمک شبکه بلوچ های سردار آرین خان از طریق مرز آبی - رودخانه هیرمند- انجام شد. پیگیری احمدی در این رابطه همیشه برایم قابل احترام و تحسین بوده و هست.

 

- سردار آرین خان هم در کار قاچاق بود؟

 

برایتان گفتم که در بلوچستان، قاچاق از زندگی مردم جدا نیست. من یک گرم تریاک هم دست هیچ بلوچی که با ما و رفقای شوروی و یا افغانستان کار می کردند ندیدم. از جمله سردار آرین خان. اما تردید هم ندارم که حداقل بخشی از خرج خودشان و خانواده شان در ایران و یا شبکه افرادی را که داشتند از این طریق تامین می کردند. اجازه بدهید، بموقع اش در این باره صحبت کنم و حتما یاد کنم از بلوچ هائی که رهبری گروه ها و طوایف خود را داشتند و من هرگز مردانگی و وفای به عهد و پیمان آنها را فراموش نکرده و نخواهم کرد. از جمله حاج عسگری بلوچ که سرانجام جمهوری اسلامی در خاک افغانستان ترورش کرد، و یا حاج صمدخان بلوچ  و یا "صمدخان کبودانی" و یا جسارت های "محمود بلوچ" دیگرانی که برایتان خواهم گفت. در "هرات"، در "فراه"، در"زرنج". یعنی سه ایالت یا استان هم مرز با ایران. بگذارید برسیم به فصل های آینده تا برایتان از این افراد بگویم. خوشبخانه رفقای خودمان که در دور افتاده ترین نقاط مرزی در کنار آنها قرار گرفتند و همگی در سازمانی که من بوجود آورده بودم فعالیت کردند، هستند و شک ندارم که این گفتگوها را می‌خوانند و اگر نظری خلاف داشتند و نوشتند حتما منتشر خواهیم کرد. برخی از آنها در شهرهای آلمان هستند، برخی در فرانسه و برخی در کانادا. لازم نمی بینیم در باره محل کنونی برخی از آنها بیشتر صحبت کنم.

 

- ناخدا احمدی بعدها علیه شما و بلوچ های محلی و قاچاق و این حرف ها چیزهائی نوشت.

 

ببینید. من باز هم تاکید می کنم. قصد من از این گفتگوها این نیست که به برخی مسائل حاشیه ای بپردازم. مهاجرت است و انواع اختلافات و رقابت ها و مسائل دیگر. اینها مسائل مهمی نیست و نباید در ارتباط با کاری که انجام شد طرح شود و من هم به هیچ وجه قصد نادیده گرفتن حقیقت را ندارم و پا روی هیچ حقی هم نخواهم گذاشت. این که ایشان بعدها چه گفت و چه نوشت و یا چرا از ریل حزب خارج شد و ... هرگز نباید موجب شود که من روی جنبه های مثبت شخصیت او و گذشته حزبی و فعالیتش چادر سیاه بکشم. هرگز.  نه او، بلکه هر کس دیگری. این را بارها به شما گفته ام. روزگار خیلی بالا و پائین دارد و درباره کسی که زنده است، باید دید سرانجام با کدام کارنامه جهان را ترک می کند. یک کسی می‌آید، یک کسی می‌رود، یک کسی می‌رود و دوباره می‌آید و یا برعکس. قضاوت سیاسی را باید گذاشت برای فصل پایانی زندگی افراد.

بهرحال، این اولین ارتباط با ایران، پس از خروج از کشور و استقرار در افغانستان بود. بعدها بتدریج امکانات دیگری فراهم شد و افراد دیگری را چه رفقای شوروی و چه رفقای افغانی تضمین و معرفی کردند و یا ما خودمان در آنسوی مرز پیدا کردیم و سازمان دادیم که هیچ ارتباطی با قاچاق و این حرف ها نداشتند. البته از رفقای افغانی هم کمک گرفتیم. از جمله برای خرید یک مینی بوس میان شهری، از زابل به زاهدان در حاشیه نوار مرزی دو کشور که از این طریق توانستیم در امنیت کامل کسانی که جانشان واقعا در خطر بود را به افغانستان منتقل کنیم. پیش از این امکانات، رفقانی از رهبری سازمان فدائیان اکثریت مانند "جمشید طاهری پور"، "مهدی فتاپور" و یا "مازیار کاکوند" که هر سه از رهبران سازمان بودند و یا از میان رفقای خودمان "رحیم نامور"، "تقی برومند" و دیگرانی که اگر ضرورت داشت نامشان را خواهم گفت به افغانستان منتقل شدند. ای کاش چند ماه پیش از یورش به حزب، یک هسته توانای حزبی برای این سازماندهی به افغانستان رفته بود و شرایط را برای عقب نشینی حزب فراهم کرده بود. حتی نمی توان اسمش را عقب نشینی گذاشت. دو کیلومتر رفتن به آنسوی مرز ایران اسمش مهاجرت و عقب نشینی نیست، اما نجات از یورش حتما می توانست باشد. شما تصور کنید که همین مینی بوس و یا حتی یک اتوبوس و یا تعدادی اتوبوس و مینی بوس را حزب برای همین کاری که ما بعدها سازمان دادیم، در آن اوائل جمهوری اسلامی که امکانات مالی حزب هم به نسبت خوب بود، خریده و در این مسیر برای مسافرکشی فعال می کرد تا هنگام ضرورت از آن استفاده کند.

 

- ناخدا احمدی هم در این امور با شما کار می کرد؟

 

خیر. او بعد از انتقال خانواده هائی که گفتم، دیگر تا موقعی که در افغانستان بود و زیاد هم طولانی نبود، در این امور نقشی نداشت و در کابل کارهای انتشاراتی می کرد. البته تمایل داشت کار کند و حتی رفقا خاوری و صفری را برای این کار قانع هم کرد و یکی دو بار هم با من به نیمروز آمد، اما من ورود او به این نوع کارها و ارتباط ها را به دلیل روحیه و روشی که داشت صلاح نمی‌دانستم و مانع شدم و بعد هم از افغانستان منتقل شد به چکسلواکی. برای این مانع شدن، دلائل خودم را  داشتم، که سیر روزگار و مسیری که او طی کرد، نشان داد زیاد هم آن دلائل بی‌ حجت نبود، که شاید برایتان گفتم.

 

- رفقای فدائی چی؟

 

خیر. تا پیش از پلنوم 18 شمار آنها در کابل زیاد نبود و اساسا رهبری سازمان که سرگرم سامان دادن خود در پایتخت جمهوری ازبکستان "تاشکند" بود، هنوز روی کار در افغانستان یا حساب نکرده بود و یا اساسا از امکانات اطلاع نداشت. البته منظور کار در مرز است. بعد از آن پلنوم که فکر می کنم در اواخر دیماه و یا اوائل بهمن ماه 62 در بخش اسلواک در جمهوری چکسلواکی تشکیل شد و حزب رهبری رسمی تازه ای پیدا کرد، نگهدار به کابل آمد برای بررسی امکانات. وقتی او آمد کابل، طاهری پور- دبیر دوم سازمان- دیگر در کابل بود و تقریبا راه اندازی رادیو زحمتکشان هم قطعی شده بود و مقدمات کار هم فراهم شده بود.

 

- یعنی صدا برداری هم شده بود؟

 

خیر. در شرح راه اندازی رادیو برایتان مراحل این راه اندازی را خواهم گفت. زمانی که نگهدار آمد و در کنار طاهری پور که دبیر دوم سازمان بود و از تهران به افغانستان مهاجرت کرده بود درجلسات مشورتی شرکت کردیم، هنوز کار به مرحله ضبط صدا نرسیده بود، اما تقریبا کار اولیه تدارکاتی تمام شده بود. آرشیو مقدماتی را رفقا برومند و کسرائی از روی دوره "نامه مردم" تهیه کرده بودند و بولتن ویژه را که من شخصا سازمان داده و یکی از رفقای افسر آن را سرپرستی می کرد و چیزی بود شبیه رادیوی کتبی، در سطحی محدود منتشر می شد.

بعد از سفر اول نگهدار به کابل و شرحی که از امکانات مرزی برای ارتباط با ایران در حضور رفیق خاوری دادم، او هم به این نتیجه رسید که مسئله را در رهبری سازمان در تاشکند مطرح کند تا تصمیم گرفته شود. درباره رادیو هم در همین سفر صحبت شد و اگر اشتباه نکنم در همین سفر بود که آنها تصمیم گرفتند "مازیار" را که در کابل بود و از طریق مرز افغانستان از ایران خارج شده بود، رسما بعنوان مسئول سازمان در افغانستان به رفقای افغانستان معرفی کنند و جمشید طاهری پور را که هم دست به قلم بود و هم در کمیسیون مشترک حزب و سازمان در کنار بهرام دانش تجربه اندوخته بود  برای مسئولیت در رادیو زحمتکشان در نظر بگیرند. شاید از نظر زمانی من چند هفته و یا یکی دو ماه عقب و جلو به خاطرم مانده باشد، اما رئوس و اساس مسائل و تصمیمات همینگونه در کابل مطرح بود و مطرح شد که گفتم. فتاپور هم در آن زمان در کابل بود، اما تا آنجا که بخاطر دارم و خودش هم گفت، قرار بود او برای تشکیلات سازمان در اروپا برود به آنجا و به همین دلیل دستش در رادیو بند نشد و در آن دوران با تمام نیرو زبان انگلیسی‌اش را کامل می کرد. مدتی بعد، که دیگر کار رادیو به آستانه پخش برنامه رسید، سازمان "رقیه دانشگری" را از تاشکند به افغانستان فرستاد که به تحریریه رادیو پیوست. برای امور و فعالیت های مرزی هم قرار شد از همان کادرهای سازمان که از ایران خارج شده و در کابل بودند استفاده کنند.

در آن دوران تب وحدت حزب و سازمان همچنان بالا بود و رفقای اکثریت معتقد بودند که باید مسیر وحدت که در ایران جریان داشته ادامه پیدا کند. به همین دلیل طرفدار کمیسیون های مشترک، از جمله برای کار در امور مرزی هم بودند، که من موافق نبودم، اما با فعالیت مستقل آنها در مرز نه تنها موافق بودم، بلکه حتی امکاناتی هم در اختیارشان گذاشتیم.

من باز در اینجا هم باید یک واقعیت را بگویم. این که رفقا خاوری، صفری و لاهرودی که ترکیب اصلی هیات سیاسی را تشکیل میدادند، در باره احتیاط برای ادامه روند وحدت حزب و سازمان تصمیم درستی گرفتند. چنین مسیری آن هم در مهاجرت و پس از حوادثی که برای حزب پیش آمده بود، نمی‌توانست به سر منزل درستی برسد و مشکل تازه ای بر مشکلات حزب، پس از ضرباتی که به آن وارد آمده بود و بویژه پس از فروپاشی اتحاد شوروی پیش می آورد. از جمله انتقادهائی که رفقای فدائی در آن دوران نسبت به من داشتند این بود که اصل وحدت حزب و سازمان را قبول ندارم و اجرا نمی کنم. منظورم در افغانستان است، والا در ایران من خودم در یک کمیسیون مشترک با فتاپور در کنار هم قرار گرفته بودیم. امروز که به مواضع و ترکیب رهبران گذشته و حال سازمان نگاهی دوباره می اندازیم، می بینیم که پیش بینی و درایت خاوری و صفری و لاهرودی برای حفظ چارچوب و استخوابندی اصلی حزب و جلوگیری از نوسان هائی که چنین وحدتی می توانست بوجود بیآورد، درست بود. البته بگذریم که شاید می شد مناسبات را، بویژه پس از فروپاشی اتحاد شوروی به گونه ای حفظ کرد که به چنین جدائی که اکنون هست نرسیم. من روی "شاید" تاکید می کنم.

ما تا پلنوم 18 در افغانستان چنین امکانات و شرایطی را پیدا کرده بودیم. بعد از این پلنوم و تا رسیدن زمان کنفرانس ملی، این بخش از کارها، یعنی امور مرزی و داخل کشور به یک جهش رسیده بود.

شاید در گفتگوی بعدی رسیدیم به پلنوم 18 که از افغانستان من و رفیق نامور بعنوان اعضای اصلی و مشاور کمیته مرکزی در آن شرکت کردیم. البته پیش از کنگره نیز یکبار دیگر رفیق خاوری به افغانستان آمد و در باره پلنوم 18 و این که بزودی تشکیل می شود و من و رفیق نامور در آن شرکت خواهیم داشت صحبت کرد. از جمله درباره نوشتن نقطه نظراتی در باره ایران و سیاست حزب که شاید در گزارش پلنوم مورد استفاده قرار بگیرد. من نکاتی را نوشتم و دادم اما وقتی به پلنوم رسیدم، گزارشی را صفری تهیه کرده بود که متن شتابزده‌ای بود با کپی برداری از گزارش هیات سیاسی در پلنوم وسیع 17 در داخل کشور و نکاتی را هم در ارتباط با یورش به حزب در آن جای داده بود.

 

65

 

86 پرواز از کابل به مرز ایران

 

از میان پیام ها، به دو پیام دریافتی هفته گذشته می‌خواهم اشاره کنم. یکی از این پیام‌ها مربوط به سردار آرین خان بلوچ است که یکی از رفقای قدیمی که درافغانستان با هم کار می‌کردیم و هنوز درارتباط با آن منطقه است، خیلی کوتاه و فشرده اطلاع داده است که "آرین خان بلوچ" پیر شده اما همچنان در قید حیات است و سلاح کوچکی که همیشه بر شال کمر داشت را هم همچنان بر شال کمر دارد. از این رفیق عزیز بابت این اطلاع صمیمانه تشکر می‌کنم و خواهش می‌کنم در صورت امکان سلام من را به آرین خان برساند.

 

پیام دوم از داخل کشور است و مربوط به یکی از رفقای دیرآشنای فدائی. ایشان هم نوشته است که مطالب اخیر درباره افغانستان برای ما در اینجا (ایران) بسیار جاذبه داشت و مهم بود، زیرا پاسخ برخی سئوال‌های کهنه خود را در باره فعالیت حزب و سازمان در افغانستان گرفتیم. البته هنوز برایمان تعجب آور است که چرا رفقای شوروی در مرزهای ایران و افغانستان با بلوچ هائی که آلوده به قاچاق بودند کار می‌کردند.

 

به اطلاع این رفیق قدیمی هم می‌رسانم که مسائل مرزی بسیار پیچیده است و تا کسی مستقیم درگیر و در ارتباط با آن نباشد نمی‌تواند قضاوت درستی داشته باشد. بویژه که مسائل قومی همیشه در دو سوی یک مرز، از جمله مرز در بلوچستان ایران و افغانستان نقش کلیدی دارد. من به ایشان و دوستان دیگر توصیه می‌کنم کمی درباره زندگی سخت و در تنگنای بلوچ‌ها مطالعه کنند. حتی در باره زندگی آنها در همین سالهای گذشته و نه خیلی دور. و باز، بخاطر داشته باشند که من در گفتگوی هفته گذشته هم گفتم که ما توانستیم در داخل بلوچستان کسانی را یافته و سازمان بدهیم که نمونه اش برادر "محمدعمرخان بلوچ" بود و یا آن که برایش با کمک مالی رفقای افغان مینی بوس در منطقه خریدیم و نقش مهمی در انتقال کسانی از داخل به افغانستان و برخی فعالیت‌های دیگر داشت. بنابراین، زود و ذهنی نباید قضاوت کرد.

تا یادم نرفته از تازه‌ترین تماسی هم که گرفته شد یاد کنم. یکی از رفقائی که در هرات افغانستان با هم کار می‌کردیم و حالا در نروژ است، تماس کوتاهی به رسم یادآوری گذشته‌ها گرفته و از من پرسیده: اگر دوباره به افغانستان بروید، من را هم می‌برید؟

به این رفیق قدیمی نیز از همینجا پیام میدهم که عده‌ای ریگ کف جوی حوادث اند و شما یکی از آنها هستید و یا لااقل من اینگونه فکر می‌کنم. ببینیم روزگار چه پیش می‌آورد.

 

- از پلنوم 18 شروع کنیم؟

 

در فاصله شهریور 62 تا دیماه 62، حدود 4 ماه فرصت بود برای آشنائی با شرایط و امکانات افغانستان. همانطور که گفتم در این فاصله شماری از رفقای رهبری سازمان اکثریت و برخی رفقای توده ای، از ایران به افغانستان منتقل شدند. من وظیفه  اخلاقی خودم می‌دانم که در اینجا، یادی از شادروان "حسن عسگری" بکنم که در همین دوران توانست در تهران، عملا و در ارتباط با رفقای فدائی انتقال رفقائی که در همین فاصله به افغانستان منتقل شدند را بر عهده بگیرد. او در آن دوران با خانواده زندانیان سیاسی هم ارتباط داشت و از این طریق هم توانست اطلاعاتی در باره زندانیان توده‌ای کسب کند و بفرستد. و در همینجا از رفیق فدائی دیگری هم یاد کنم که نقش مهمی در این نقل و انتقالات و از جمله انتقال من به تشکیلات فدائی ها در دوران پیش از خروج از ایران داشت. ابوالفضل محققی.

عسگری پیش از پلنوم 18 سفر بسیار کوتاهی به افغانستان کرد. البته همان لب مرز، در شهر نیمروز، شاید جمعا یک روز و نیم یا دو روز ماند و پس از قرارهای لازم بازگشت به تهران و تا کنفرانس ملی در ایران فعال بود، که درباره برخی نتایج این فعالیت هایش برایتان خواهم گفت. خیلی حیف است که رفقای فدائی، یادی از او نکردند. حداقل در ارتباط با آن خدمتی که او در آن شرایط بسیار دشوار کرد.

 

- از رفقای سازمان نوید بود؟

 

خیر، سن و سالش به ما نمی‌خورد. از فعالان گروه تئاتری سلطانپور و یلفانی بود و خودش هم چند بار روی صحنه رفته بود. تقریبا توده‌ای قدیمی بود و در زمان شاه هم زندانی بود. فکر می‌کنم سه سال در زندان شاه بود. من پیش از انقلاب یکبار او را در خانه سیاوش کسرائی دیده بودم. تعدادی کتاب برای کسرائی خریده و آورده بود.

 

- چرا گفتید "شادروان"؟

 

برای آن که چند سال پیش در پایتخت جمهوری بلاروس، دچار ایست قلبی شد و درگذشت. او در کنفرانس ملی هم  شرکت کرد و بعد از آن تصمیم گرفته شد به ایران باز نگردد. ساکن بلاروس شده بود و در همین شهر هم در گذشت. بهرحال، او در آن دوران یکی از سرپل‌های مهم کار ما از طریق مرز افغانستان با ایران برای انتقال ها بود. بعد از پلنوم 18 چندین بار سفر کوتاه یکی دو روزه کرد و در نیمروز ملاقات کردیم و ترتیب کارهائی را دادیم که او در تهران بخوبی از عهده آن برآمد. کوچکترین خدمت کسی در حزب به دلیل این و یا آن اختلاف نظری، حزبی و یا شخصی نباید پایمال شود. عسگری بسیار جسور بود و حتی می‌توانم بگویم بی‌پروا بود و از جمله توصیه‌های همیشگی من به او، تا زمانی که در ایران بود و با هم در ارتباط بودیم این بود که شتاب نکند و کمتر دچار عواطف بشود. درعین حال که خونسردی او از خصلت های برجسته اش بود.

تا تشکیل پلنوم 18، تنها مقدماتی از کارهائی که می‌شد از طریق مرز افغانستان با ایران داشت معلوم شده بود. بعدها معلوم شد که عرصه کار بسیار وسیع‌تر است. بویژه که هم رفقای شوروی و هم رفقای افغان حاضر به هرگونه کمکی برای این فعالیت ما بودند. حتی رفقای رهبری حزب حاکم در افغانستان مشوق هم بودند و همین مسئله موجب شده بود تا من با جسارت بیشتری تقاضای امکانات بکنم که صادقانه باید بگویم، هرگز در هیچ زمینه‌ای کوتاهی نکردند و تقاضائی را رد نکردند. تنها بعنوان یک نمونه برایتان می‌گویم که من بسیاری از یادداشت‌های دوران فعالیت در افغانستان را دارم. یک روز شمار پروازهای کابل به هرات و نیمروز را شمردم. برای این  پروازها به فرمانده نظامی فرودگاه دستور همه نوع همکاری با من داده شده بود. من خودم جمعا 43 بار با هواپیماهای دو موتوره نظامی به مرز هرات و نیمروز سفر کردم. این هواپیماها تنها راه ارتباط باصطلاح امن کابل به شهرهای مرزی بودند. برای اطلاع شما می‌گویم که هر هواپیمائی که از فرودگاه کابل بلند می‌شد، ابتدا در یک دایره محدود باید آنقدر در آسمان کابل بچرخد تا به اوج برسد و سپس مسیر رفت را شروع کند. این اوج هم بر حسب بُرد موشک هائی محاسبه می‌شد که گروه‌های اسلامی ضد انقلاب از طریق پاکستان دریافت می‌کردند و در کوه‌های اطراف کابل به سمت هواپیماها شلیک می‌کردند. یکبار به چشم خودم هلیکوپتری را دیدم که با موشک زدند و چرخ زنان سقوط کرد. شماری از خانواده نظامی‌های شوروی را از جلال آباد به کابل می‌آورد که هدف موشک قرار گرفت. هواپیماها هنگام اوج گیری، شلیک‌های دود مخصوص می‌کردند. این گلوله‌های دود زا، می‌توانستند موشک‌ها را در صورتیکه به طرف هواپیما شلیک شوند منحرف کنند. حالا شما این 43 بار رفت را به 43 بار بازگشت هم اضافه کنید تا برسید به رقم 86 پرواز با همین هواپیماهای دو موتوره نظامی. خاطرات خنده دار و خطرناکی را من از این سفرها به یاد دارم. همینجا یکی از آنها را بگویم که بخندید.

اگر اشتباه نکنم زمان پرواز هواپیما از کابل به نیمروز، حدود یکساعت و 20 دقیقه بود. یکبار این زمان خیلی طول کشید. خلبان افغان بود و تعدادی سرمشاور ارتش شوروی هم در هواپیما بودند که برای بازدید و یا ماموریت از کابل به نیمروز می‌رفتند. بالاخره من نگران شدم که چرا نمی‌رسیم؟ از پنجره هواپیما زمین را نگاه کردم و متوجه شدم روی یک باند آسفالت شبیه جاده هستیم، درحالیکه فرودگاه نیمروز خاکی بود. رفتم به کابین خلبان و پرسیدم: مگر شما نمی‌خواهی نیمروز پائین بیائی؟ گفت: چرا! گفتم: نیمروز که باند و فرودگاه آسفالت ندارد. داری یک جای دیگر می‌روی.

خلبان هول شد. تازه فهمید از مسیر خارج شده. وحشت زده، اشاره به جاده‌های زیر هواپیما کرد و گفت: اینها سرک‌های آسفالت ایران است! (سرک یعنی جاده و خیابان) به خیالم که زاهدان باشد.

خودش بیشتر از ما وحشت کرد. گفت که پرواز اولش به نیمروز است و مسیر را غلط رفته. فورا سر هواپیما را کج کرد و برگشت به داخل افغانستان. وقتی رسیدیم به فرودگاه نیمروز از ترس، از رمق رفته بود. نمی‌توانست از پشت فرمان هواپیما بلند شود. نگران بود که مشاورها متوجه دسته گلش شده باشند که گفتم متوجه نشده اند و نگران نباش. بالاخره همه با هم پیاده شدیم.

شما یک لحظه فکرش را بکنید که هواپیما را بعنوان تجاوز هوائی در زاهدان به زمین می‌نشاندند. عده‌ای مشاور نظامی شوروی، عده‌ای اعضای حکومت و من به همراه دو نفر دیگر از رفقای توده‌ای که در نیمروز فعالیت می‌کردند. سناریوی جنجال بزرگ را می‌توانستند درست کنند. توده‌ای و افسران ارتش سرخ و حکومتی‌های افغان با هواپیمای نظامی وارد زاهدان شده بودند که همه را گرفتند!

این هم بعنوان زنگ تفریح. از این زنگ تفریح‌ها بازهم برایتان تعریف خواهم کرد.

 

در آن ماه‌های اولی که من مسئولیت حزب در کابل را قبول کردم، هر جوانی می‌خواست و توانش را داشت در دانشگاه کابل ثبت نام شد تا رشته مورد علاقه اش و یا رشته‌ای را که در ایران ناتمام گذاشته بود دنبال کند تا بلکه بتدریج برای تحصیل به اتحاد شوروی اعزام شوند. همسران شماری از رفقای حزبی و فدائی هم مانند این جوانان در دانشگاه کابل ثبت نام کردند. قرار شد جوان هائی که آمده بودند به مهاجرت بروند دانشگاه برای تحصیل و یا اگر می‌خواهند کار تمام وقت حزبی بکنند داوطلب شوند. بیشتر جوان‌ها هر دو را با هم انتخاب کردند. یعنی هم تحصیل و هم کار حزبی. از میان همین گروه داوطلب، بر حسب توانشان بولتن رادیو را من درست کردم. در همین دوران تلاش شد تا آنها که به مهاجرت آمده اند در خانه هائی که دولت افغانستان با زحمت و بزرگواری بسیار از خودشان و رفقایشان زده و در اختیار ما می‌گذاشتند مستقر شوند. یکی از رفقائی که در کنار همسر کسرائی و همچنین، پس از او، برای چند سال، در این زمینه، یعنی امور مربوط به زندگی معیشتی؛ تقسیم تجهیزات، پخش حقوق‌ها و خلاصه در نقش یک "صلیب سرخ" برای رفقا خیلی زحمت کشید "مرتضی نوزری" بود، که پس از خروج از افغانستان و فروپاشی، به هندوستان رفت و از آنجا توانست خود را به امریکا برساند که همچنان با من در تماس است.

ما در افغانستان برای همه، با توافق با خودشان اسامی تازه‌ای انتخاب کرده بودیم. تقریبا هیچکس با اسم واقعی خودش در افغانستان شناخته نمی‌شد. حتی کسانی که در ایران با هم بودند و همدیگر را می‌شناختند هم در افغانستان با نام‌های جدید عادت کرده بودند و با این نام‌ها همدیگر را صدا می‌کردند.

متاسفانه من وقتی غرق گذشته‌ها می‌شوم، زمان را از دست می‌دهم. ببخشید. داشتم درباره ماه‌های پیش از پلنوم 18 برایتان می‌گفتم.

 

گفتم که دراین فاصله رفیق خاوری بازهم به افغانستان آمد و من در باره امکانات مرزی به او گزارش دادم و او هم چند کار در پاکستان و هندوستان و یک پیگیری مالی در انگلستان را به من محول کرد، اما آنقدر نگران و شتابزده برگزاری پلنوم بود که زیاد به امکانات افغانستان توجه نداشت.

 

- چرا پاکستان و انگلستان؟

 

آن موقع، بابک امیرخسروی به همه جا چنگ انداخته بود. از جمله به پاکستان و هندوستان و خاوری نگران تحریکاتی بود که او بعنوان "کمیته برون مرزی" می‌کرد. شما میدانید که ارتباط از اروپای غربی با هر نقطه جهان غیر از اتحاد شوروی و اروپای شرقی بسیار آسان بود. از جمله با پاکستان و هندوستان و انگلستان و یا هر کشور دیگری غیر از کشورهای شرقی. به همین دلیل امیرخسروی که عضو کمیته برون مرزی بود (کمیته‌ای مرکب از اعضای کمیته مرکزی، که در خارج از کشور بودند و در جریان یورش‌ها در داخل کشور نبودند) بعنوان کمیته برون مرزی، با مسئولین حزبی در پاکستان و هندوستان تماس می‌گرفت. من آن موقع زیاد در جریان نبودم که چه کشاکشی در کمیته برون مرزی هست. خاوری هم عادت دارد همیشه یک اشاره‌ جویده جویده به مسائل بکند، عادت ندارد مسئله‌ای را کامل شرح بدهد. فقط به من گفت که راه ارتباط رفقای هندوستان و پاکستان با امیرخسروی را از طریق افغانستان ببند. اتفاقا در همین دوران سر و کله مسئول حزبی پاکستان در کابل پیدا شد. رفقای افغان که خاوری به آنها گفته بود هر مسئله حزبی را با من همآهنگی کنند، به من خبر دادند. رفتم او را دیدم. سن و سالش کمتر از من بود و ماشاء الله از دماغ فیل هم پائین نمی‌آمد. گفت که می‌خواهد برود فرانسه امیرخسروی را ببیند و گزارش حزبی بدهد و مقداری هم پول کمک مالی دارد که می‌خواهد ببرد تحویل او بدهد. من گفتم، رفتن شما به اروپای غربی از افغانستان باید با اجازه حزبی باشد. او هم گفت که کمیته برون مرزی مرا احضار کرده است. من گفتم، که رفیق خاوری چنین چیزی را به من نگفته است و او هم پا را کرده بود توی یک کفش که از کمیته برون مرزی دستور می‌گیرد نه از من در کابل.

کلاف سر در گمی شده بود. دو روز طول کشید تا من رفیق خاوری را در پراگ پیدا کردم. ماجرا را تعریف کردم. می‌دانست که این تحرکات برای پلنومی است که در پیش است، اما چیزی درباره پلنوم پشت تلفن نگفت، فقط گفت پولش را بگیر و خودش را برگردان پاکستان تا تکلیف کمیته برون مرزی روشن شود.

دوباره رفتم به دیدار ایشان. گفتم که با رفیق خاوری تماس گرفته ام و نظر وی اینست که شما پول کمک حزبی را تحویل من بدهید و خودتان برگردید پاکستان. زیر بار نرفت و معلوم شد از نظر او کمیته برون مرزی یعنی بابک امیرخسروی. بالاخره چند روزی در کابل سرگردان ماند تا خسته شد و گفت که میخواهد برگردد پاکستان، اما پول را که الان یادم نیست چه مقدار بود تحویل نمی‌دهد. من هم به رفقای افغان گفتم شما برای او با همان پولی که همراهش آورده بلیت تهیه کنید که برگردد پاکستان. همین کار را کردند و رفت پاکستان و البته شنیدم پس از پلنوم 18 و بالا گرفتن کشاکش با امیرخسروی از حزب جدا شد و به تشکیلات امیرخسروی پیوست که نمی‌دانم چه سرنوشتی پیدا کرد.

در مورد هندوستان هم همین وضع بصورت کج دار و مريز ادامه داشت تا این که پلنوم تشکیل شد و حزب رهبری پیدا کرد و بعد از آن هم من علاوه بر افغانستان مسئول هندوستان و پاکستان هم شدم که بار دیگری شد بر دوش من. درباره انگلستان هم یک ماموریتی بود که با کمک رفقای افغان باید انجام می‌شد که موفقیت آمیز هم از آب در نیآمد. یک مسئله پولی بود. یعنی پولی از حزب بود که دست یک خانمی بود در انگلستان و می‌خواست به حزب برگرداند که ما از افغانستان موفق به ارتباط با او نشدیم و نمی‌دانم کار به کجا کشید. راست بود یا بلوف بود؟ یا از طریق اروپای غربی ارتباط برقرار شد؟ نمی‌دانم. نامه‌های مربوط به این ماجرا را دارم. میدانم که مدعی رقم بزرگی شده بود که نزد اوست و می‌خواهد به حزب برگرداند. صفری که مسئولیت غرب را برعهده گرفت، تمام این مسائل بتدریج در دست او متمرکز شد. غیر از هند و پاکستان که به کابل وصل شده بودند و افغانستان هم که در چارچوب مناسبات شرق اروپا بود و ظاهرا صفری مسئولیتی در آن نداشت و دراختیار خاوری و لاهرودی بود. البته او بیکار نمی‌نشست و به این طرف هم غیر مستقیم ومستقیم ناخنک می‌زد.

 

من تصور می‌کنم تا اواسط اکتبر، شماری از جوان‌ها را توانستیم در لیست سهمیه رفقای افغانستان برای تحصیل بفرستیم به اتحاد شوروی و بلغارستان. این اولین گروهی بود که برای تحصیل رفتند و فکر می‌کنم تعدادشان 10 نفر شد. از میان آنها چند نفری خیلی خوب درس خواندند. پزشک شدند. از میان افراد گروه‌های بعد هم همینطور شد. یعنی تعدادی خیلی خوب درس خواندند. یکی از جوان‌های بسیار نازنین و کم ادعائی که دو سال در مرزهای افغانستان و ایران در بدترین شرایط فعالیت حزبی کرد و بعدها برای تحصیل به اتحاد شوروی فرستاد شد، یکی از موفق‌ترین اعزامی‌ها برای تحصیل از آب در آمد. از یکی از شهرستان‌های کوچک خراسان بود و حتی فرصت نکرده بود دیپلم بگیرد. الان جراح قابلی شده و بازگشته به ایران که لازم نمی‌دانم محل کار و زندگی اش را بگویم. هدف آشنائی شما با فضای سیاسی و مهاجرتی و حزبی افغانستان است، نه ذکر این جزئیات در باره افراد. فقط خواستم بگویم آنها که به این آسانی در باره افغانستان دهان باز می‌کنند، بهتر است کمی بیشتر فکر کنند.

 

- هیچ حادثه‌ای دراین مدت، در افغانستان برای شما و یا دیگران پیش نیآمد؟

 

حادثه‌ای که منجر به قتل کسی بشود خیر. سوانحی پیش آمد که ارتباطی به فعالیت حزبی و سازمانی و سیاسی نداشت. مثل فوت ناگهانی خانم یکی از رفقای اکثریت در کابل که همه ما را متعجب و بسیارمتاثر کرد. نمی‌دانم برای چه مشکلی صبح زود به بیمارستان مراجعه کرده بود که در همان نیمساعت اول در حال بیهوشی آب دهانش راه تنفسش را می‌بندد و اجازه تنفس نمی‌دهد. مرگ حیرت آوری بود و صحنه بی‌مادر شدن ناگهانی دو فرزند. شرح جزئیات را لازم نمی‌دانم. اما این که کسی در مرز کشته شده باشد و یا در آنسوی مرز با ما در ارتباط بوده و دستگیر شده باشد و از این نوع ادعاها، همه شایعه است و من با آگاهی کامل، به شهادت همین جزئیاتی که برایتان می‌گویم و بسیاری یادداشت‌ها که دراختیار دارم، با قاطعیت هر نوع ادعائی در این زمینه را تکذیب می‌کنم. هرکس چنین ادعائی دارد با نام و مشخصات به راه توده بنویسد تا پاسخ بدهم. یکبار هم چند سال پیش مرحوم "برزو بقائی" به استناد همین شایعات در کنگره جمهوریخواهان در برلین یک چنین ادعائی کرد که من روز بعد که شنیدم او چنین حرفی زده، 10 تا 15 توده‌ای شناخته شده حاضر در کنگره را که در میانشان افرادی نزدیک به تقی برومند، بابک امیرخسروی و ... بودند جمع کردم و از بقائی خواستم تا اسم ببرد چه کسی کشته شده؟ گفت: من نمی‌دانم. فلان کس می‌گوید. گفتم تلفن فلان کس را داری. گفت: بله. گفتم همین الان تلفنش را بگیر و سئوال من را از او بپرس و به این جمع بگو. که البته این کار را نکرد و بحث عوض شد و بدلیل آغاز سرطانی که به جانش افتاده بود روحیه‌ای هم نداشت که بیش از این فشار به او وارد بیآید. چند سال بعد هم از دنیا رفت، و من خوشحالم که آن روز این جمع را صدا کردم و در یک حلقه 10 – 15 نفره این دو سئوال مهم را از او کردم. یکی در باره همین ماجرای مرز که طفلک هیچی نمی‌دانست و بیهوده حرف زده بود و رنگ از رویش آن روز پرید و یکی هم درباره پول حزبی و اختلافی که دراین زمینه با فرهاد عاصمی داشت. تصور می‌کنم در گفتگوهای قبلی درباره ماجرای این پول هم کامل توضیح دادم.

 

البته بعدها که من از افغانستان بیرون آمدم، یک مورد قتل اتفاق افتاد. گویا برادر زن و دامادی که در مرز کار می کردند با هم اختلافشان می‌شود و یکی دیگری را با گلوله می‌زند. جزئیات این ماجرا را نمی‌دانم.

 

- باز گردیم به پلنوم 18؟

 

من در نیمروز بودم که رفقای افغان توسط خلبان هواپیمای نظامی که به نیمروز پرواز کرده بود پیغام دادند که با همان هواپیما که معمولا چند ساعت پس از آمدن به نیمروز، به کابل باز می‌گشت، برگردم کابل. ابتدا تصور کردم حادثه‌ای شده و حضور من در کابل ضرورت پیدا کرده است، اما وقتی رسیدم، در فرودگاه کابل، اسدالله کشمند منتظرم بود و گفت که فورا باید آماده شوم تا به پرواز کابل – مسکو که دو ساعت دیگر حرکت می‌کند برسم و همراه رفیق نامور بروم مسکو. این پرواز، پرواز پلنوم 18 بود.

 

بعد ازاین پلنوم است که بتدریج کار در افغانستان، بویژه در ارتباط با ایران وسعت گرفت و با رفقائی فراموش نشدنی در این عرصه با هم کار کردیم که هرگز فراموشم نخواهند شد و در باره کار و فعالیت آنها، بعنوان یک فصل درخشان کار حزبی در مهاجرت، برایتان خواهم گفت.

 

66-

 

به سوی پلنوم 18

 

قرار بود، از فرودگاه کابل پرواز کنیم به سمت مسکو و از آنجا برویم به پلنوم 18، اما پیش از آن اجازه بدهید با توجه به پیام های دریافتی، من در اینجا به مسئله ای اشاره کنم که در آینده بیش از این، آن را باز خواهم کرد.

برای من و فکر می کنم برای بسیاری از رفقائی که در افغانستان، در کنار هم کار و زندگی کردیم، این یک افتخار بود که برای اولین بار، توده ای ها توانستند در کشوری همزبان، درکنار یک انقلاب و انقلابیون آن کشور قرار بگیرند و از ارائه هر آنچه از دستشان ساخته بود کوتاهی نکنند. در حقیقت، توده ایها در افغانستان، نه تنها توانستند فعالیت در ایران و حضور در ایران را، علیرغم خروج از کشور ادامه بدهند، بلکه برای دفاع از انقلاب افغانستان هم فعالیت کردند. این تجربه ای بود که حزب ما هرگز نداشت. یعنی در مهاجرت های قبلی و در کشورهای اروپای غربی و یا اروپای شرقی، توده ایها فعالیت معیشتی و یا دانشگاهی داشتند و هنوز هم دارند، اما این که در کنار یک انقلاب، در یک کشور همزبان و همجوار با ایران که خود درگیر یک جنگ تحمیلی داخلی بود قرار بگیرند و توان و دانش و ابتکار خود را در خدمت آن انقلاب قرار بدهند، تجربه ای بود که نداشتیم و در افغانستان پیدا کردیم. من این را از برگ های زرین تاریخ حزب توده ایران می دانم. اشکال این همراهی با انقلاب افغانستان را بتدریج برایتان خواهم گفت.

چرا وقتی درباره حضور انقلابیون کوبا در آنگولا و یا دیگر کشورهای امریکای لاتین می گوئیم و به آن می بالیم، نباید از حضور توده ایها در افغانستان بگوئیم و به آن ببالیم؟ من همیشه افسوس خورده ام که چرا زودتر از این، یعنی همان زمان که دولت ببرک کارمل و حزب دمکراتیک افغانستان تشکیل شد حزب به این فکر نیفتاد که کادرهای توده ای داوطلب را به افغانستان اعزام کند. هم برای کمک به رفقای افغان و هم برای فراهم کردن امکاناتی برای استقرار و یا عقب نشینی سازمان یافته رهبری حزب به این کشور همسایه. هستند یکی دو نفر از رفقائی که در افغانستان چند سال فعالیت بی وقفه با هم داشته ایم که پس از فروپاشی اتحاد شوروی و سقوط دولت انقلابی افغانستان افسوس می خوردند از زحماتی که در آن سالها در افغانستان کشیدند. من بصورت قاطع به این رفقا، درهمان زمان گفتم که آن دوران، یک برگ زرین در دفتر فعالیت های حزبی شماست. این دفتر را خط خطی نکنید، صبر کنید کمی زمان بگذرد، هیچان ها فروکش کند، گرد و خاک کنندگانی که از حزب رفتند و به چهره در حزب ماندگان چنگ زدند خسته و واخورده بشوند، آنگاه زمان مناسب باز کردن دوباره و بازخوانی این دوران می رسد. و حالا فکر می کنم، این زمان فرا رسیده است. بحث من به هیچ وجه بر محور عوارض روابط ناشی از زندگی در مهاجرت و یا تنگ نظری ها و حتی اشتباهات ناشی از بی تجربگی ها تاکنون نچرخیده و از این پس هم نخواهد چرخید. این گفتگو را نباید به این سطح هدایت کرد، بلکه باید بر محور اساس مسئله صحبت کرد. یعنی فعالیتی 5 ساله، در کشوری انقلابی که رفقا و همفکران حزب ما سکان هدایت آن را بدست گرفته بودند. این کم است؟

در دو کشور همسایه انقلاب شده بود. ابتدا در افغانستان و سپس در ایران. دو انقلاب با دو ایدئولوژی. توده ای ها در هر دو انقلاب توانستند به وظیفه انقلابی خود، برمحور شرایط و واقعیات عمل کنند. اینها نکات کوچک و کم اهمیتی نیست و امروز باید با قاطعیت مطرح کرد تا در تاریخ حزب ما بماند. این باید بماند، نه آن کشاکش های جزئی ناشی از شرایط مهاجرت که برای همه بوده و هست، برای توده ایها هم بوده و هست. اینها گذشته و می گذرد، آنچه که می ماند اصل ماجراست که برایتان گفتم.

شما میدانید که میان افسران نیروی هوائی و نیروی دریائی، با افسران نیروی زمینی و یا شهربانی و ژاندارمری تفاوت هائی از نظر روحیه وجود داشت و فکر می کنم همچنان هم وجود دارد. اینها بدلیل حرکت در آب های آزاد و یا آنها در فضای آسمانی روحیه ای اغلب متفاوت با زمینی ها دارند. این را گفتم که بگویم در کابل و برای اداره رادیو زحمتکشان، یکی از رفقای ما که افسر ارشد نیروی دریائی بود، مطابق تصمیمی که برای امنیت کارکنان این رادیو گرفته شده بود، سه سال محدود ترین زندگی را همراه با زن و بچه هایش گذراند. در واقع در قطع ارتباط کامل با دیگر رفقای توده ای و حتی شهر، در کابل. او قوی ترین گوینده آن رادیو بود. یا رفیق دیگری که افسر شهربانی بود و یا شاعری مانند سیاوش کسرائی که در خانه خودش در تهران، علیرغم آن همه رفت و آمدی که داشت برای زدن به کوچه و خیابان و رسیدن به دریای مردم در خیابان ها بی تابی می کرد، برای کار در رادیو زحمتکشان همین محدودیت را که آن افسر ارشد نیروی دریائی تحمل کرد، سه سال تاب آورد. اینها کم است؟ اینها را نباید گفت؟ توده ایها و مردم ایران نباید بدانند؟

مسئله دیگری که در باره آن هم در آینده بیشتر صحبت خواهم کرد و در واقع از فرصت های زندگی حزبی من بود، دیدن و کار کردن با برخی چهره های قدیمی حزب بود. مانند رفقا فروغیان، شاندرمنی، شمس بدیع تبریزی که برای مدتی به افغانستان آمده و مستقر شدند. البته از جمع این رفقا، بیش از همه با فروغیان با هم کار کردیم. در نشست و برخاست های طولانی و فرصت هائی که برای صحبت های طولانی پیش آمد، من با تاریخ شفاهی و نانوشته حزب و سر گذشت و سرنوشت خیلی از رفقای قدیمی آشنا شدم. برای مثال، با شخیصت و منش و روش زنده یاد "کامبخش" که همه این رفقا، او را می ستودند. و یا دیگران و دیگران. از این طریق توانستم با فرقه دمکرات آذربایجان هم بیشتر آشنا شوم و آن جنبه های منفی را که مرتب در باره آن شنیده بودم از ذهنم پاک کنم. چه زندگی دشوار و درعین حال معتقدانه ای برخی از اعضای رهبری فرقه دمکرات آذربایجان داشتند و من بی اطلاع بودم. یکی از آن چهره ها که هرگز فراموش نخواهم کرد و بسیار خوشحالم که در حاشیه دو پلنوم و کنفرانس ملی مفصل با هم بسیار صحبت کردیم "اردبیلیان" بود که به راحتی می توانستیم با هم فارسی صحبت کنیم. من در همین گفتگوها و آن دیدارها و صحبت های طولانی در کابل بود که تازه با تاریخ شفاهی قیام خراسان آشنا شدم. خاطرات رفقا فروغیان و شمس بدیع تبریزی دراین زمینه را هرگز فراموش نخواهم کرد. بویژه شبی که پیام تهران به خراسان برای متوقف کردن حرکت سرگرد اسکندانی بدلیل خراب شدن ماشین در میانه راه نمی رسد و آنها بی خبر از این پیام و تصمیم تهران قیام را شروع می کنند و نتیجه اش آن فاجعه شد. و یا افسرانی که نیمه راه خراسان، از شکست قیام با خبر شده و بدستور حزب، از همانجا راهی آذربایجان شده و به فرقه دمکرات و حکومت انقلابی آنجا پیوستند. از جمله فروغیان که خود از جمله آن رابطین بود. و یا ماجرای کشته شدن پیشه وری در آن حادثه عجیب رانندگی که راننده زنده ماند، اما پیشه وری کشته شد. و یا مواضع و سخنرانی های ملی و میهنی زنده یاد پیشه وری در مراسم و اعیاد، در دوران مهاجرت از آذربایجان ایران به آذربایجان شوروی و دفاع از پیوند آذربایجان ایران با خاک ایران در آخرین سخنرانی اش در برابر "باقراف" دبیرکل حزب کمونیست آذربایجان شوروی. همیشه از آشنائی عمیقی که با زنده یاد "موسوی" پیدا کردم خوشحالم. از چهره های قدیمی فرقه دمکرات آذربایجان که مدتی نا خواسته مسئول امور مهاجرین جدید در بلاروس و شهر مینسک شده بود. این که مهاجرین و یا نسل جدید ایران را چقدر می شناخت و یا نمی شناخت و یا با فرهنگ آنها چقدر آشنا بود و یا نبود و دهها مسئله دیگر که بخشی از آن باز می گردد به ترکیب طبقاتی حزب ما در سالهای پس از انقلاب 57، هرگز نباید ذهن ما را چنان منحرف کند که فراموش کنیم، همین موسوی چه خدماتی، در چه شرایطی برای حزب و انقلاب کرده بود. و یا شخصیت استوار و بی تزلزل او را فراموش کنیم و یادمان برود که آنها در طول چه بحران هائی بر سر ایمان و اعتقاد خود به حزب ایستادند و تا پایان عمر هم دچار تزلزل نشدند. اینها کم است؟

دلم می خواست این ها را اینجا بگویم، تا اگر در آینده و در طول گفتگو فرصتی نشد به آنها بپردازم، حداقل در اینجا سر خط هایش را گفته باشم.

در این دو هفته چند تلفن هم داشته ام. از جمله از طرف یکی از بلوچ ها که در افغانستان بسیار باهم کار کردیم و حالا در کشور سوئد است و البته ارتباط هایش را همچنان با بلوچستان حفظ کرده و می رود و می آید. من او را "محمود بلوچ" صدا می کردم. پیغام داده است که " فلانی من را فراموش کرده؟". برایش پیغام فرستادم که خیر! فراموش نکرده ام، اما آسیاب به نوبت. من هنوز درباره نیمروز و پاکستان و هرات چیزی نگفته ام. آنچه تا حالا گفته ام اشارات و مقدمات بوده است. اگر درباره سردار آرین خان بلوچ صحبت کردم به دلیل اولین اقدام و ارتباط او برای انتقال خانواده رفقای افسر دریائی بود. و تازه هنوز درباره او هم حق مطلب را ادا نکرده ام. از جمله در باره یادگاری که یک روز از پر شال کمرش بیرون آورد و به رسم بلوچی هدیه کرد و گفت: ما همیشه از این چیزها همراه دارم. حالا که با ما بلوچ ها نشست و برخاست دارید، شما هم همیشه همراه داشته باشید. یک شش تیر کوچک و کف دستی با دسته صدفی بود، با دو جعبه فشنگ، که در آخرین روزهای پیش از مهاجرت از افغانستان به چکسلواکی آن را به یکی از رفقا که بعد از من هم در افغانستان ماند امانت دادم و گفتم هر وقت تو هم از افغانستان خواستی خارج شوی، آن را به سردار آرین خان بلوچ باز گردان.

 

- قبل از این که از کابل برویم به مسکو و پلنوم 18، می خواهیم بپرسیم که از همان ابتدا، کار با ایران و در مرز مهم تر بود یا در کابل؟

 

با این خط کشی موافق نیستم. این دو عرصه از یک کار بود. یعنی کار در افغانستان با هدف ارتباط با ایران از یکسو و قرار گرفتن در کنار رفقای افغان برای دفاع از انقلابشان از سوی دیگر. البته بتدریج این صحنه با توصیه وامکاناتی که رفقای رهبری افغانستان فراهم کردند گسترده شد که برایتان بموقع خواهم گفت. به همین دلیل، در آن مقطع، یعنی چند ماه پس از مهاجرت به افغانستان و رفتن به پلنوم 18 در هر دو عرصه، سازماندهی اولیه در کابل و در مرز افغانستان شکل گرفته بود، اما بسیار ابتدائی. در کابل، پس از مشورت با زنده یاد کسرائی و رفقای نظامی و با توجه به سوابق فعالیت رفقائی که به افغانستان آمده بودند، یک کمیته تشکیل شد که بیشتر به امور معیشتی می پرداخت و بتدریج حوزه های حزبی هم تشکیل شد. در مرز نیمروز هم یکی از رفقا که نام مستعارش "بهرام" بود و دقت و انضباط و وسواس مالی او همیشه برایم با ارزش بوده و هست مستقر شد. او اولین توده ای بود که ما با هم کار در مرز را شروع کردیم و کار عملیاتی انتقال خانواده های افسران به افغانستان را هم او برعهده داشت. این هسته اولیه کار در مرزهای افغانستان بود که بعدها شماری از رفقای توده ای نیز بدلیل گسترده شدن کار به این واحد ملحق شدند، اما در تمام آن سالها، مسئول واحد مرزی نیمروز با همین رفیقی بود که گفتم. یعنی بهرام (اردشیر)، که عکس مشترک من و فتاپور و محمدعمرخان بلوچ و او در مرز ایران از یادگارهای آن دوران است. او از کادرهای رهبری سازمان جوانان حزب در سالهای پس از انقلاب بود. حافظه ای بسیار قوی داشت که فکر می کنم همچنان هم دارد و همین حافظه و دقتی که داشت موجب شد تا بتدریج و با مطالعه ای که کرد و تجربه ای که در محل اندوخت به یک کارشناس امور بلوچستان تبدیل شود.

 

- بازگردیم به فرودگاه کابل و حرکت به سمت مسکو

 

موافقم. من پس از آن که از نیمروز بازگشتم، تقریبا مستقیم رفتم فرودگاه برای پرواز به مسکو. فقط پیش از حرکت دیدار کوتاهی با زنده یاد سیاوش کسرائی کردم تا اگر پیام و پیغامی دارد واسطه انتقال آن شوم. نامه کوتاهی نوشته بود برای رفیق خاوری که داد تا به او برسانم. در طول مسیر خانه تا فرودگاه، در اتومبیلی که من و رفیق نامور را به فرودگاه می برد، از رفقای افسر نیروی دریائی که هر سه عضو کمیته کابل بودند هم پرسیدم اگر نظر و پیشنهاد و یا پیامی دارند بگویند و یا بدهند تا برسانم. پیام و نظر ویژه ای نداشتند، فقط یک گزارش کتبی از کارهائی که در آن چند ماه در افغانستان شده بود دادند تا به رفیق خاوری داده شود و یا در پلنوم خوانده شود. این گزارش که بنظرم در تائید کارهای انجام شده و بویژه شخص من زیاده روی هم شده بود را ناخدا احمدی نوشته بود، که اتفاقا چند هفته پیش که دنبال گزارش نحوه خروج افسران دریائی می گشتم، این گزارش را هم در بایگانی حجیم افغانستان پیدا کردم و یکبار دیگر خواندم.

تقریبا در آخرین دقایق به هواپیمای شرکت "آریانا" رسیدیم. شرکتی که اگر درست به خاطر داشته باشم دو، شاید هم سه هواپیما بیشتر نداشت. پرواز کابل – تاشکند خیلی کوتاه بود. شاید یکساعت. فرودگاهی ساده و کم مسافر. با آنکه پاس ما، پاس ویژه بود، کنترل آن در فرودگاه تاشکند طول کشید. این دروازه ورود به خاک اتحاد شوروی بود. نمی دانم پروازهای هندوستان و یا پاکستان هم ابتدا به این فرودگاه می رسیدند و از آنجا راهی مسکو می شدند و یا فقط پروازهای افغانستان باید ابتدا در تاشکند به زمین می نشستند. مو را از ماست می کشیدند که بی جهت هم نبود. بالاخره از کشوری مسافر می آمد که غرق جنگ داخلی بود و در پاکستان انواع پاسپورت ها را جعل می کردند. و در میان پاسپورت ها، جعل پاسسپورت افغانستان فکر می کنم رایج ترین و ساده ترین جعل بود. دکتر نجیب که آن زمان رئیس سازمان امنیت افغانستان بود، یکبار در همین زمینه گفت که نه تنها بخش مربوط به پاسپورت سازمان امنیت هم گاهی نمی توانند پاسپورت اصلی با پاسپورت جعلی را تشخیص بدهند، بلکه رفقای مشاور شوروی هم گیر می کنند. تا این حد دقیق جعل می شد و فکر می کنم هنوز هم می شود. یکبار دبیر اول حزب کمونیست پاکستان که به کابل سفر کرده بود، سفرش همزمان شد با حضور رفیق خاوری در کابل. دیداری مرسوم برای تبادل نظر انجام شد که من هم بودم. از خاوری دعوت کردند که سفری به پاکستان بکند. رفیق مترجم افغانی گفت که با پاسپورت افغانستان نمی توان به این راحتی به پاکستان سفر کرد. رفیق همراه دبیراول حزب کمونیست پاکستان فورا گفت: ما می توانیم در پاکستان برای شما پاسپورت تهیه کنیم و بفرستیم. از ما دو قطعه عکس خواستند، که من گفتم بعدا از طریق رفقای رابط در کابل می فرستم. نهایت علاقه خودشان را نشان داده بودند و همگی با این پیشنهاد اخیر کمی خندیدیم و دیدار هم تمام شد. من دو روز بعد عکس خودم و رفیق خاوری را به مسئول حزب کمونیست پاکستان در پاکستان که از اعضای رهبری حزب بود دادم. باور می کنید، بعد از دو ماه نماینده آنها در کابل، پاسپورت ها را برای من فرستاد؟ از این پاسپورت ها هرگز استفاده نکردیم، اما بعنوان یادگاری، من پاسپورت پاکستانی خودم را هنوز دارم که با یک اسم پاکستانی است.

 

- واقعا می شد با آن سفر کرد؟

 

البته، اساسا قصد سفر نداشتیم اما من آن را دادم به رفقای افغان تا در اداره ویژه خودشان کنترل کنند. آنها گفتند که ممکن نیست در پاکستان و هندوستان و بنگالدش و کشورهای این منطقه بتوانند جعلی بودن آن را تشخیص بدهند. مگر در اروپا و یا در مسکو بتوانند.

بهرحال می خواستم بگویم که کنترل شدیدی که در فرودگاه تاشکند می کردند، بی جهت و بی دلیل نبود. حرکت از تاشکند به مسکو طولانی بود. فکر می کنم ساعت 1 یا 2 بعد از ظهر از کابل حرکت کردیم، از کابل یکساعت تا تاشکند راه بود و مقداری هم معطلی کنترل پاسپورت ها، اما سر شب رسیدیم مسکو. یکی از خنده دارترین صحنه های آن سفر رسیدن ما به مسکو بود. یادتان باشد که اواخر دیماه پلنوم 18 تشکیل شد. معمول است که در پروازها، وقتی هواپیما روی زمین می نشیند، مهماندارها اطلاع میدهند که به مثلا فلان فرودگاه رسیده ایم، لطفا تا توقف کامل هواپیما کمربندها را باز نکنید، وسائل خودتان را موقع پیاده شدن بردارید و از این نوع توصیه ها. ما که به مسکو رسیدیم و هواپیما روی زمین نشست، مهماندارها پس از توضیحات مرسوم به من و نامور وقتی خواستیم پیاده شویم، گفتند "کلاهتان" را فراموش کرده اید بردارید؟ من کمی روسی میدانستم و نامور بلغاری را که نزدیک به روسی است خوب میدانست. گفتیم ما کلاه نداشتیم که در هواپیما جا گذاشته باشیم. به ما گفتند در همان پاگرد هواپیما یک گوشه ای بایستیم تا بقیه پیاده شوند. همه کلاه پوستی سرشان بود. وقتی همه پیاده شدند، دوباره از ما پرسیدند کلاهتان کو؟ ما گفتیم: نداریم. از سر پله هواپیما، به قسمت روی باند اطلاع دادند که دو مسافر ایرانی در هواپیما هستند که کلاه ندارند. من رفیق "زمانی" مسئول حزب در مسکو را تا آن زمان ندیده بودم. اما نامور او را می شناخت. زمانی آمد بالا داخل هواپیما و با تعجب پرسید: چرا کلاه ندارید؟ هوا 20 درجه زیر صفر است.

ما تازه فهمیدیم چه خبر است. تازه پالتوهائی هم که تنمان بود خیلی نازک و کم جان بود و در مقایسه با آن پالتو پوستی که تن زمانی بود، مثل کاغذ پوست پیازی برای رمز نویسی در برابر کارتن مقوائی بود. زمانی کلاه خودش را داد به نامور و شال گردنش را هم داد به من که بپیچم دور سرم و بسرعت دنبال او برویم پائین و سوار اتومبیل بشویم. من به رسم تعارف گفتم: پس خود شما چی؟ گفت کله من به 30 درجه سرما هم عادت دارد. همه از پله ها رفتیم پائین و سوار اتومبیل سیاه رنگی شدیم که ما را به هتل کمیته مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی برد.

آن روز، یکشنبه بود و زمانی کلاه و شال گردنش را در هتل از من و نامور پس گرفت و گفت، امشب از هتل بیرون نروید، فردا اول وقت برایتان کلاه و لباس گرم می آورم. به قولی که داده بود وفا کرد و فردا صبح دو کلاه پوست سیاه رنگ و دو پلور پشمی برای من و نامور آورد. البته همراه با آنها، فرخ نگهدار را هم آورد. او هم از تاشکند رسیده بود مسکو و گفت که برای پلنوم دعوت شده است. این نخستین دیدار من با نگهدار بود. دیداری که بعدها در کابل بارها تکرار شد. بعد از صبحانه زمانی رفت دنبال کارهایش و گفت که غروب باز میگردد تا ما را برساند به فرودگاه و راهی پراگ در چکسلواکی کند.

نامور خسته بود و در هتل ماند. من و نگهدار که با لباس مجهز از تاشکند آمده بود، یعنی هم کلاه داشت و هم پالتوی پوست از هتل زدیم بیرون و راه افتادیم که اطراف هتل را بببنیم. هتل بسیار نزدیک به ساختمان تاریخی وزارت خارجه مسکو بود، رود مسکو از مقابلش عبور می کرد و یکی از ایستگاه های تاریخی متروی مسکو هم نزدیک آن. من نمی دانم عمق این ایستگاه دقیقا چقدر بود، فقط می توانم بگویم که بسیار عمیق و طولانی بود. آنقدر که از بالا نمی شد، پائین آن را دید. به زیر زمین های پناهگاه جنگی می ماند و اتفاقا در جریان جنگ دوم هم همین استفاده را از این ایستگاه ها کرده بودند. باور کنید وقتی رسیدیم پائین پله ها، انگار وارد موزه شده ایم. بسیار تمیز، پر از مجسمه هائی که روی دیوار حجاری شده بودند و دیوارهائی که مثل تابلو نقاشی بودند. سوار مترو شدیم و یک مسیری را با هم رفتم و بازگشتیم. هر ایستگاهی که رسیدیم همین بود. یعنی موزه. من بعدها مترو خیلی از کشورها را دیدم. شهادت می دهم که هیچ ایستگاه متروئی به شیکی، تمیزی و زیبائی ایستگاه های مترو مسکو ندیدم.

به یکی از فروشگاه های بزرگ کالباس و پنیر و این نوع تولیدات که نزدیک هتل بود هم رفتیم. نه برای خرید، بلکه برای دیدن. همه چیز بود، اما صف طولانی. آنچه که باعث تعجب من شد خرید کیلوئی کالباس و بسته های بزرگ پنیر بود. معمولا در اروپا و یا حتی در ایران قبل از انقلاب 100 گرم و 200 گرم کالباس می خرند و یا چند عدد سوسیس برای مصرف همان روز. این را من در دو فروشگاه ویژه کالباس و سوسیس آرزومانیان و مکائیلیان در تهران و در سفر  به ایتالیا و آلمان دیده بودم. اما وضع در مسکو فرق می کرد. مردم چند کیلو چند کیلو می خریدند. مثلا بسته بزرگ کالباس که شاید دو کیلو بود. چرا؟ حرص می زدند؟ می ترسیدند فردا نباشد؟ یک عادت بود؟ به نسبت حقوق مردم ارزان بود؟ نمی دانم و نمی خواهم قضاوت کنم. بلکه می خواهم بگویم آن روز، در آن فروشگاه این را دیدم.

هوا بشدت سرد بود و پای من و نگهدار آنچنان یخ کرده بود که ترجیح دادیم زودتر باز گردیم به هتل. بازگشتیم و پس از ناهار، با همان اتومبیل سیاه رنگ کمیته مرکزی و با مشایعت زمانی رفتیم فرودگاه مسکو تا به طرف چکسلواکی پرواز کنیم.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  520   19 شهریور  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت