راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

کتاب گفتگو با ابراهیم گلستان-4

نگاه گلستان به

آیت الله کاشانی

دکتر مصدق

سپهبد زاهدی

 

 

بخش سوم از گزیده های گفتگو با ابراهیم گلستان را می خوانید که تحت همین عنوان و در 250 صفحه در ایران اخیرا منتشر شده است.

 

 

- شما از چه وقایعی عکس می گرفتید؟

 

ـ از هر واقعه ای که اتفاق می افتاد. میتینگ های توی خیابان ها بود، مبارزه بود، آدم های سیاسی بودند، خلع ید تمام شده بود دیگر. از آن جایی که انگلیسی ها می رفتند و سوار کشتی می شدند از آن جا من توانستم فیلم بردارم. قبلش، نه. بعدش که تمام داستان ها، شلوغی تصاحب پالایشگاه ها بود و بعد هم که آمدم بیرون. تمام میتینگ های ضد مصدق یا طرفدار مصدق، شلوغی هایی که در تهران بود، از همه این ها فیلم برمی داشتم. بعد هم که مصدق سقوط کرد، دادگاه مصدق بود. بعدش هم اوضاع احوال وقت بود. ایدن کرولی آمده بود یه فیلم برای بی. بی. سی. بردارد. خودش را آماده می کرد برای دستگاه آی. تی. آن. کار کند، بعدش هم به من گفت بیا برای ما کار کن. بعد از ان. بی. سی. خودم را منتقل کردم توی آن دستگاه. برای آن ها فیلم برمی داشتم و تا سال 1959 هم برای آن ها فیلم درست می کردم دیگر، بعد هم کارهایم زیاد شده بود. فیلم برداری خبری را ول کردم دیگر.

 

- پس پرداختید به ساختن فیلم های مستند خودتان؟

ـ آره.

- از سی ام تیر و بیست و هشت مرداد هم فیلم برداری کردید؟

ـ من تهران نبودم. آبادان بودم وقتی که سی ام تیر پیش آمد.

- از بیست و هشت مرداد چی؟

ـ من تمامش را فیلمبرداری کردم. صبح بیست و هشت مرداد رفتم تو بازرگانی شوروی، چون قرارداد شیلات امضاء می شد. آمدم بیرون، رفتم عکاس خانه واهان تا فیلم های عکاسی ام را ظاهر بکند که چاپ بکنم بفرستم برای رم. از آن جا که کارم تمام شد، آمدم بیرون، رفتم خبر بدهم که من عکس ها را فرستادم، رفتم تو تلگرافخانه. توی تلگرافخانه بودم که در تلگرافخانه را بستند. من هم رفتم بالا تو ایوان تلگرافخانه. آن وقت بود که این یاروهایی که کاشانی (نقش آیت الله کاشانی در کودتا)  تیر کرده بود، اولش که نظامی نبود، چاقوکش ها بودند که آمده بودند ضد مصدق شلوغ کنند.

 

- از آیت الله کاشانی هم فیلم گرفتید؟

ـ بله، واضح است. از کاشانی هم فیلم گرفتم. شما می توانید کاغذ بنویسید. به ان. بی. سی. مقدار اساسی فیلم ها مال ان. بی. سی. است. یک مقدار هم در سی. بی. اس. چون همانطور که گفتم به اسم دیگری می فرستادم به خاطر پرداختن پولش. به اسم مازندی هم ممکن است باشد. ولی شما به اسم کاری نداشته باشید. شما این فیلم هایی که در سال 1952 و 1953 تا آخر 1953 که دادگاه مصدق هست، این ها توی ان. بی. سی. هست. اگر بخواهید، می توانند تکه فیلم هایی که به کار نبرده اند یا برده اند را به شما بدهند. می توانید همه را گیر بیآورید. یک وقتی من خودم این کارها را کردم. گیر هم آوردم که زاهدی می خواست تماشا بکند، دادم به سپهبد زاهدی، که خیلی هم به من محبت داشت. وقتی فهمید که من پسر پدرم هستم، چون رفیق خیلی نزدیکم پدرم بود، خیلی به من محبت کرد.

 

- حالا این سئوال پیش می آید که رابطه پدر و شما با زاهدی و مصدق صرفا رابطه ای دوستان بود یا از تمایلات سیاسی مایه گرفته بود؟

ـ زاهدی در سال های اول بعد از کودتای سوم اسفند (کودتای رضاخان- سید ضیاء) در شیراز فرمانده ارتش بود. همان وقت ها بود که رفته بود و خزعل را که ادعای حکومت و امارت در خوزستان داشت گرفت و از حکومت و ادعا انداخت. در شیراز زاهدی با پدرم زیاد دوست شده بود، دوستی خیلی صمیمی. اما در طی سالهایی که رضا شاه زاهدی را از ارتش دور نگه می داشت و فقط اداره باشگاه افسران را برای او گذاشته بود این دوستی نزدیک همچنان یه دوستی مانده بود، اما ناچار یکی در تهران بود و یکی در شیراز. نمی شد، حتا شاید خطر هم داشت که با هم زیاد و مرتب رابطه داشته باشند. اما بعد از رفتن رضا شاه، زاهدی شد فرمانده ارتش در اصفهان و از آن جا دوباره با هم دوستی و رابطه داشتند، که این با دستگیری زاهدی از طرف انگلیسی ها و تبعید شدنش به بیرون از ایران دوباره از نزدیکی افتاد.

اما درباره مصدق: او در وقت وقوع کودتای سوم اسفند، والی، یعنی استاندار، فارس بود. این طوری هم با هم آشنا شده بودند که پدرم مقاله ای در روزنامه اش نوشته بود از این که کودتا کاری خلاف قانون بوده است. مصدق مقاله را خوانده بود و خواسته بود پدرم را ببیند، اما پدرم نرفته بود پیشش، چون فکر کرده بود دارند گولش می زنند و می خواهند دستگیرش کنند، چون که ضد کودتا مقاله نوشته. پدرم از پیش، ضد استیلای انگلیس در ایران بود و کودتا را هم که به اسم سید ضیاء بود کار خود انگلیسی ها شناخته بود. سید ضیاء هم یک خویشاوندی با زن عمویم داشت و هم از این راه و هم از چیزهایی که در روزنامه اش، روزنامه سید ضیاء، خوانده بود و او بدش می آمد و حس هم کرده بود که دنباله رو انگلیسی هاست، گویا اشتباه هم نکرده بود، حوادث بعد نشان دادند. به هر حال، مصدق، والی فارس، که دیده بود کسی وضع را درست فهمیده است و حالا هم خودش نمی آید به استانداری او با همه اِهِن و تلپی که والی ها آن روزگار داشتند، پا شده بود آمده بود خانه پدرم، بی خبردادنی از پیش. آمده بود احسنت بگوید به کسی که با وجود قدرت، هم قدرت حکومت مرکزی، هم قدرت انگلیس در ایران و خاصه در جنوب، زبان به مخالفت گشوده است. این آشنایی در سال های بعد تقویت شده بود، اما با شاه شدن سردار سپه، مصدق ناچار دور شده بود از صحنه سیاست و دیگر این آشنایی از رابطه نزدیک افتاده بود، تا واقعه سوم شهریور پیش آمد و رضا شاه رفت به تبعید.

پدرم در عید سال 1323 آمد تهران برای دیدن من، پسرش، که تازه عروسی کرده بود و زندگی مستقل خودش را به راه انداخته بود. چون عید بود، به من گفت امروز می رود به دیدن آشنای قدیمی خود، مصدق. در آن وقت مصدق تازه از آن نطق های معروفش به ضد سید ضیاء و اعتبارنامه او کرده بود و محبوبیت و معروفیت دوباره ای گرفته بود. بعد از این دیدارِ پدرم، مصدق گفته بود برای بازدید او می آید و پدرم گفته بود که دارد فردا پس فردا برمی گردد به شیراز. مصدق قبول نکرده بود و گفته بود به هر صورت برای بازدید خواهد آمد، و آمد. پدرم به من سپرده بود که این مصدق آدم درست با محبتی است و سر قول خود که گفته بود می آید خواهد آمد، هر چند یقین هم داشته باشد که من نیستم و برگشته ام. من به خاطر همین گفته پدر، بی آن که باورم باشد که مصدق بیآید، در خانه ماندم که اگر اتفاقا او آمد من باشم. او آمد و من هم بودم. به هر حال، آشنایی او با پدرم از سر گرفته شد، اما من به رغم تمام آن اعتقاد و احترامی که به مصدق داشتم، هم به لحاط این سخنرانی های اخیر درجه اولش در مجلس به ضد سید ضیاء، در وقت مطرح شدن اعتبارنامه سید ضیاء در 1322، اما با توی حزب توده رفتنم و با مخالفتش با شوروی که سر قضیه نفت درآمد، دیگر به جز همان رفتن به نزدش بعد از آمدن او به خانه ام در فروردین 1323 به عنوان بازدید آمدنِ او به خانه ام، نزدش نرفتم. فققط در سال های اتفاقات نفتی نامه ای بهش نوشتم، بدون هیچ اشاره ای به آن دو دیدار، که اطلاع بدهم و اجازه بدهد که در آبادان از وضع خراب روزگار مردم عادی و کارگرها فیلم بردارم، چون دکتر فلاح اجازه نمی داد که من چنین کنم. مصدق، نمی دانم که فهمید من همان کسِ چند سال پیش هستم یا نه، به هر حال اجازه داد و این سبب ضدیت خیلی بیشتر دکتر فلاح شد با من. اما ناچار بود که بگذارد، که مانع نشود. من آن فیلم را که می خواستم تهیه کردم، اما تمام شدنش مصادف شد با سقوط دکتر مصدق و هیچ کس نبود که بخواهد وضع خراب کارگری در آبادان را نشان دهد. نه دولت تازه روی کارآمده و نه ایستگاه های تلویزیون خارجی که عده شان در آن شصت هفتاد سال پیش مثل امروز نبود.

- تمایلات خودتان را به زاهدی و مصدق چگونه توجیه می کنید؟

ـ یعنی چه چطور توجیه می کنم؟ همه این هایی را که گفتم در نظر بگیرید. دلیل نداشت که طرفدار روی کار آمدن مصدق نباشم. همه جور دلیل بود که طرفدار روی کارآمدن مصدق باشم. خودِ زاهدی هم با مصدق بود در اول. وقتی هم که بعد از کودتا من برای فیلم برداری از زندگی خصوصی اش رفته بودم به باغچه اش در حصارک، وقتی شناخت من پسر چه کسی هستم، یا از شدت شوق یا از به یادآوردن گذشته و پدرم مرا در آغوش کشید و بوسید و در واقع چون من هدیه ای را که برای خبرنگاران خارجی آماده کرده بودند قبول نکرده بودم و او بی این که بداند این بی ادبی که هدیه را قبول نکرده پسر آن دوست قدیمی اش است گفت این جور بلند نظری را شیرازی ها "بابا غرابی" می گویند و من گفتم: «چه عیب دارد؟ من خودم شیرازی ام.» یکه خورد و پرسید «گلستان؟ چکاره تقی هستی؟» گفتم: «پسرش». سخت به جوش آمد و گفت «همین دیگر» و پرسید: «پس من چکار می توانم برایت بکنم؟» گفتم: «دستور دهد کارت ورود به دادگاه مصدق را به من بدهند، چون گفته اند من توده ای هستم کارت نمی دهند.» گفت «غلط می کنند.» حتا چیز دیگر هم گفت. به این ترتیب بود که من توانستم در دادگاه مصدق باشم و آن صحنه ها را ببینم. هم از رفتار مصدق و هم از صحبتش با من، هنوز بعد از نزدیک به شصت سال یاد آورنده حس های پیچیده ای در من است. ضمنا این سئوال شما از یک روحیه ایرانی خاصی حکایت می کند که دست کم از زمان مانی مانده است و از وقتی که باید یا طرفدار سیاه بود یا سفید و باید غریزه، و نه منطق، و نه وجدان، و نه شناخت دنیا سازنده قضاوت و سازنده رفتار آدمی باشد. برداشت و موضعی که مطلقا غلط است. باید عقیده را به ارث بُرد؟ و نه سنجید و نه انتخاب کرد؟ یا سیاه یا سفید؟ هیچ رنگ های دیگری و هیچ نوانس و رنگ های خاکستری گوناگون وجود ندارد؟ هر کس که نزدت عزیز شد باید همه چیزش و همه کارش و همه عقیده هایش را قبول کرد؟ نه، همیشه باید به هر اندازه که بشود قدرت سنجیدن را قوی تر کرد. این جوری است که مغز از خطا پرهیز خواهد کرد. این جوری است که فهم و دانستن به رشد و آمادگی بیش تر می رسد. و غیر از این است که آدمی در جهل مرکب ابدالدهر می ماند. خب. برای من حقیقت، نه سیاه و سفید و رنگ های دیگر، مطرح است.

- از پاسخ های شما ممنونم که حقیقت را به خوبی روشن می کند. از آیت الله کاشانی چه فیلم هایی گرفتید؟

ـ از کاشانی هم دو مرتبه رفتم خانه اش تو پامنار. یک مرتبه توی امامزاده قاسم. در دنیای خودش بود. کاری به کار آنچه ازش توقع می رفت نداشت. من به کار اسلامی اش کاری ندارم، ولی به عنوان آدم، با معیارهایی که ما داریم، نمی خواند دیگر. وقتی هم که فهمید عموی من آیت الله تقوی شیرازی هست، چون وقتی از تبعید برگشته بود عموی من، آیت الله تقوی، رفته بود پیشوازش. دسته پیشواز او را به راه انداخته بود. بعد هم فهمیده بود چطور آدمی است و ولش کرده بود. این ها بینشان رابطه خوبی نبود دیگر. من خبر نداشتم که رابطه شان خوب نبوده. از من پرسید: «شما کی باشید؟» حالا روز دوم و سوم است که دارم ازش فیلم برمی دارم، بعد که فهمید من کی هستم، اصلا به کلی ترش کرد. وحشتناک!

 

برای مطالعه بخش پیشین "گفتگو با ابراهیم گلستان" می توانید به لینک زیر مراجعه نمائید:

http://www.rahetudeh.com/rahetude/2016/fbrye/541/golestan.html

 

تلگرام راه توده: https://telegram.me/rahetude

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 542 راه توده - 6 بهمن ماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت