راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

 

"سایه 62" را بخوانید!

 

 

در تهران برای هوشنگ ابتهاج (سایه) مراسم بزرگذاشتی برگزار کردند که حاشیه کوتاه آن بیش از خود مراسم خبر ساز شد. مراسم برای اهدای جایزه بنیاد "افشار" به سایه برگزار شد. محقق و کتاب شناس برجسته ایران که چند سالی است چهره در نقاب خاک کشیده برگزار کرد. همان ایرج افشار که اخیرا سنگ قبرش را در بهشت زهرا دزده اند.

در این مراسم حدادعادل نماینده مجلس نهم بعنوان نماینده ادبی و فرهنگی حکومت نیز حضور داشت و پیش از آن که سایه پشت میکرفن قرارگرفته و سخن بگوید، شماری از شعرهای سایه را او خواند. این شعرها همگی مربوط به دهه 50 تا آستانه انقلاب 57 بود و از این مرز عبور نکرد و سایه وقتی پشت میکرفن قرار گرفت به کنایه ای که همه حاضران متوجه آن شدند و حداد عادل نیز فهمید اما دم بر نیآورد، خطاب به حاضران گفت: «در اینجا شعرهائی از من خوانده شد، که همه شعرهای من نیست. حضرت حدادعادل شعرهایی از سال های 51، 2، 3، 4، 5... خواندند، کاش شعری هم از سال های 62 من می خواندند»...

 این سخنان با تشویق و استقبال حاضران روبرو شد. فیلم این قسمت از سخنان سایه را می بینید و می شنوید. در این سال سایه در زندان جمهوری اسلامی بود و دو شعر ماندگار او در این دوران سروده شد. از جمله شعر "زندگی" که وصف یورش به حزب توده ایران و در غم اسارت طبری است و شعر "ارغوان" که وصف زندان است. شاملو نیز در باره زندان شعری دارد، که بیشتر گزارش است تا شعر. به تائید موافق و مخالف، شعر سایه از زندان، شاعرانه تر و دردانگیزتر است.

سه شعر شاملو و سایه که به آنها اشاره کردیم و سایه نیز اشاره اش به این دو شعر خود بود که حداد عادل به روی خود نیآورد را در ادامه این نوشته کوتاه برایتان منتشر می کنیم:

 

شاملو "زندان"

در اينجا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب،

در هر نقب چندين حجره،

در هر حجره چندين مرد

در زنجير..

از اين زنجيريان،

يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني

به ضرب دشنه اي کشته است.

از اين مردان،

يکي، در ظهر تابستان سوزان،

نان فرزندان خودرا،

بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد

آغشته است.

از اينان، چند کس،

در خلوت يک روز باران ريز،

بر راه ربا خواري نشسته اند

کساني، در سکوت کوچه،

از ديوار کوتاهي به روي بام جستند

کساني، نيم شب،

در گورهاي تازه،

دندان طلاي مردگان را مي شکسته اند.

من اما هيچ کس را

در شبي تاريک و توفاني نکشتم

من اما راه بر مردي ربا خواري نبستم

 

من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجستم .

 

در اين جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و

در هر نقب چندين حجره،

در هر حجره چندين مرد در زنجير...

در اين زنجيريان هستند مرداني

که مردار زنان را دوست مي دارند.

در اين زنجيريان هستند مرداني

که در رويايشان هر شب زني

در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.

من اما در زنان چيزي نمي يابم

- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار روياهاي خود،

جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني

که ميرويند و مي پوسند و مي خشکند و مي ريزند،

با چيزي ندارم گوش.

مرا گر خود نبود اين بند،

شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،

مي گذشتم از تراز خاک سرد پست...

جرم اين است

جرم اين است

 

سایه "ارغوان"

 

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

آفتابی ست هوا؟

یا گرفته است هنوز ؟

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

آفتابی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست

آنچه می بینم دیوار است

آه این سخت سیاه

آنچنان نزدیک است

که چو بر می کشم از سینه نفس

نفسم را بر می گرداند

ره چنان بسته که پرواز نگه

در همین یک قدمی می ماند

کورسویی ز چراغی رنجور

قصه پرداز شب ظلمانیست

نفسم می گیرد

که هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست

رنگ رخ باخته است

آفتابی هرگز

گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

یاد رنگینی در خاطر من

گریه می انگیزد

ارغوانم آنجاست

ارغوانم تنهاست

ارغوانم دارد می گرید

چون دل من که چنین خون ‌آلود

هر دم از دیده فرو می ریزد

ارغوان

این چه رازیست که هر بار بهار

با عزای دل ما می آید؟

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

وین چنین بر جگر سوختگان

داغ بر داغ می افزاید؟

ارغوان پنجه خونین زمین

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی بر این درد غم می گذرند ؟

ارغوان خوشه خون

بامدادان که کبوترها

بر لب پنجره ی باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا

 

بر سر دست بگیر

به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب که هم پروازان

نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار

تو برافراشته باش

شعر خونبار منی

یاد رنگین رفیقانم را

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ناخوانده ی من

ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

 

 

"زندگی" سایه

 

 

چه فکر میکنی؟

که بادبان شکسته ، زورق به گل نشسته ایست زندگی ؟

در این خراب ریخته ، که رنگ عافیت از او گریخته

به بن رسیده ، راه بسته ایست زندگی؟

 

چه سهمناک بود سیل حادثه

که همچو اژدها دهان گشود

زمین و آسمان ز هم گسیخت

ستاره خوشه خوشه ریخت

و آفتاب در کبود دره های آب غرق شد

 

هوا بد است

تو با کدام باد میروی؟

چه ابر تیره ای گرفته سینه ترا

که با هزار سال بارش شبانه روزهم

دل تو وا نمیشود

 

تو از هزاره های دور آمدی

در این درازنای خون فشان

به هر قدم ، نشان نقش پای توست

در این درشناک دیولاخ ،

ز هر طرف طنین گام های رهگشای توست

بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفای توست

به گوش بیستون هنوز

صدای تیشه های توست

 

چه تازیانه ها که با تن تو

                              تاب عشق آزمود

چه دارها کز تو گشت سربلند

زهی شکوه قامت بلند عشق

که استوار ماند در هجوم هر گزند

 

نگاه کن

هنوز آن بلند دور

                     آن سپیده

                                 آن شکوفه زار انفجار نور

کهربای آرزوست

سپیده ای که جان آدمی

همیشه در هوای اوست

 

به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن

سزد اگر هزار بار بیافتی از نشیب راه

و باز رو نهی بدان فراز

 

چه فکر میکنی؟

جهان چو آبگینه شکسته ایست

که سرو راست هم در آن شکسته مینمایدت

چنان نشسته کوه

در کمین دره های این غروب تنگ

که راه ، بسته مینمایدت

زمان بیکرانه را ، تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پای او دمیست ، این درنگ درد و رنج

بسان رود

که در نشیب دره سر به سنگ میزند

                                        رونده باش

امید هیچ معجزی ز مرده نیست

                                      زنده باش ...

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 571  راه توده -  15مهر ماه 1395

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت