راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات کیانوری

5 گلوله ای که اگر

به شاه خورده بود

تاریخ طور دیگری ورق می خورد

 

 

 

نزدیک به 70 سال از یک واقعه مهم در تاریخ ایران می گذرد. این واقعه ترور ناتمام شاه در سال 1327 است که انواع روایت ها از آن تاکنون منتشر شده است. چه در نشریات و چه بصورت کتاب و هنوز هم در جمهوری اسلامی دراین باره یا مصاحبه نوشته می شود و مقاله منتشر می شود و یا کتاب از زیر چاپ بیرون می آید. این ترور زمانی روی داد که شاه بمناسبت آغاز سال تحصیلی دانشگاهی راهی دانشگاه تهران شده بود و پس از پیاده شدن از اتومبیل 5 گلوله به سوی وی شلیک شد. آنکه شلیک کرد کارت خبرنگاری یک نشریه اسلامی بنام "پرچم اسلام" را در جیب داشت و کلت را در دوربین عکاسی خود پنهان کرده بود. شاه از این ترور جان سالم بدر برد و ضارب که ناصر فخرآرائی نام داشت بطرز مشکوکی در همان محل سوراخ سوراخ شد و اجازه ندادند زنده بماند تا معلوم شود چه کس و یا کسانی در پشت این ترور قرار داشتند. بلافاصله پس از این ترور، دکتر اقبال، نخست وزیر وقت، در مجلس حاضر شد و حزب توده ایران را متهم به این ترور نافرجام کرد و لایحه انحلال حزب توده ایران را به تصویب مجلس رساند. حتی پیش از این مصوبه، شماری از رهبران حزب توده ایران باتهام دست ئداشتن در این ترور دستگیر شده بودند. از جمله نورالدین کیانوری که متهم بود به دست داشتن و یا لااقل اطلاع داشتن از این ترور. آنچه می خوانید برگرفته شده از کتاب خاطرات کیانوری است، حکایت این ماجراست:

روایت نورالدین کیانوری

«پس از واقعه ترور شاه، حزب در خطر قرار گرفت. واقعیت این است که حزب پس از اطلاع از تصمیم دولت برای اعلام غیر قانونی بودن حزب به یک هیات سه نفره (دکتر فروتن، محمد بقراطی، کیانوری) ماموریت داد که شبکه ای از مطمئن ترین افراد، حدود 1000 نفر، از مجموعه افراد حزب تهیه کند و روابط آن ها را طوری ترتیب دهد تا در صورت غیر قانونی شدن حزب، این شبکه استخوانبندی حزب را در آینده تشکیل دهد. ما از رویداد شکست نهضت آذربایجان این تجربه را داشتیم که در صورت وارد آوردن ضربه عده زیادی از حزب کناره گیری خواهند کرد و سازمان مخفی تنها از افراد مطمئن و پایدار باید تشکیل شود. با اعلام انحلال حزب به بهانه ترور شاه، روزنامه علنی حزب توقیف شد. مرکز حزب و تمام اسناد حزب که در مرکز حزب بود گرفته شد و عده ای از رهبری حزب هم دستگیر شدند. مدت ها طول کشید تا چاپخانه مخفی تدارک دیده شود و اولین شماره روزنامه مردم در شرایط مخفی در یک برگ کوچک منتشر شد. البته این را بیافزایم که ما چون در انتظار غیر قانونی شدن حزب بودیم، سند مهمی در حزب باقی نگذاشتیم و این اسناد را از مدت ها پیش به خانه مخفی جا به جا کرده بودیم.

ماجرای موضوع اطلاع من از ترور شاه به این شکل است:

یکی از اعضاء حزب، که جوان دانشجوی خیلی خوبی بود و مرا می شناخت به نام عبدالله ارگانی، چند ماه پیش از 15 بهمن و ترور شاه، پیش من، که مسئول تشکیلات کل حزب بودم آمد و گفت: یکی از آشنایان من به نام ناصر فخرآرایی فردی است که از زندگی ناامید شده و تصمیم گرفته است شاه را ترور کند. عقیده شما چیست؟ من بلافاصله به جستجوی دکتر رادمنش – دبیر اول کمیته مرکزی- برآمدم و معلوم شد که او در دفتر روزنامه مردم (ساختمانی مجاور ساختمان حزب) است. به آنجا رفتم. دکتر رادمنش، دکتر کشاورز و احسان طبری در بالکن طبقه دوم ساختمان مشغول صحبت بودند. من موضوع را به آنها گفتم. دکتر رادمنش گفت: «حزب ما به طور اصولی با ترور مخالف است و ما ترور را وسیله ای برای پیشبرد انقلابی نمی دانیم. ولی اگر کسی می خواهد شاه را بکشد، ما که نمی توانیم برویم به شاه اطلاع بدهیم.» (این عین جمله اوست). من هم همین سیاست را با ارگانی پیش گرفتم که به ما مربوط نیست. هر چند وقت یک بار ارگانی نزد من می آمد و از وضع ناصر فخرآرایی خبر می داد که بنا به دلایل متعدد نتوانسته موفق شود، در صدد تهیه اسلحه است. یک اسلحه پیدا کرده ولی به درد خور نیست و غیره. من هم خیلی ساده از موضوع می گذشتم و آنقدر که یادم است حتی یک بار به او گفتم: این شخص را ول کن، به عقیده من او آدم نرمالی نیست. اما، ظاهرا این آدم، یعنی ناصر فخرآرایی، با جای دیگرهم ارتباط داشته! با فقیهی شیرازی داماد آیت الله کاشانی...

آنچه قطعی است این است که ناصر فخرآرایی یک کارت خبرنگاری می گیرد و با این کارت به دانشگاه می رود ( شاه معمولا 15 بهمن به دانشگاه می رفت) او اسلحه اش را در دوربین جاسازی کرده بود. ارگانی از چند روز قبل اطلاع داشته که فخرآرایی در 15 بهمن قصدش را عملی می کند. ولی موفق نمی شود مرا پیدا کند و اطلاع بدهد.

به این ترتیب، من از موضوع ترور در این تاریخ اصلا اطلاع نداشتم. هی می گویند که آقا تو چرا پیشنهاد کردی که به جای پنجشنبه 14 بهمن، که سالروز ارانی بود، جمعه 15 بهمن سر قبر ارانی برویم! اما هر سال، برای این که کارگران و دانشجویان و کارمندان بتوانند در تظاهرات شرکت کنند، تظاهرات 14 بهمن را در جمعه بعد یا قبل برگزار می کردیم. این هیچ چیز غیر عادی نبود. بعضی ایرادهای بچگانه می گیرند که تو در موقع میتینگ به خانه رفتی و دوربین عکاسی آوردی! سوار موتورسیکلت یکی از بچه های حزبی شدم و رفتم به خانه و برای عکس برداری از مراسم ارانی دوربین را آوردم.

 

روز 15 بهمن پس از انجام تظاهرات بر مزار دکتر ارانی به شهر آمدم. کمی در دفتر حزب کار کردم و شب به خانه رفته و خوابیدم، بدون این که حتی از رادیو خبر تیراندازی به شاه را شنیده باشم. کمی پس از نیمه شب به خانه ما ریختند و مرا بازداشت کردند. همسرم مریم را بازداشت نکردند. پس از این که مرا بردند، مریم فورا از خانه بیرون رفت و به منزل یکی از بستگانش رفت. کمی پس از بیرون رفتن مریم، مامورین فرمانداری نظامی دو باره برای بازداشت مریم به خانه ما ریختند و این بار تمام کتاب های مرا، که کتابخانه نسبتا مفصلی بود، با خود بردند، ولی به اثاثیه خانه و لباس دستبردی نزدند. عده دیگری از رهبران حزب را به همین ترتیب گرفته بودند. به این ترتیب، این جریان پیش آمد و رژیم هم که به علت آن مقدمه ای که گفتم در تدارک ضربه به حزب بود از موقعیت استفاده کرد!

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 تلگرام راه توده :

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 631  راه توده -  21 دیماه 1396

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت