خاطرات زندان 25 ساله شاه – بخش 16 چپ رویهای کودکانه از خانه های تیمی تا قلب زندانهای شاه "تقی کی منش"
|
انحلال زندان برازجان و انتقال زندانیان آن به زندان شيراز
در بهمنماه سال ۱۳۵۱ زندان برازجان منحل شد و همهی زندانيان آن به زندان شيراز منتقل شدند. و اما زندان شيراز، چگونه زندانی بود؟ احداث زندان شیراز که بعدها به زندان «عادلآباد» معروف شد، از سال ۱۳۴۲ شروع شد و در سال ۱۳۵۱ به پایان رسید و در شهریورماه همان سال افتتاح شد. «عادلآباد» زندانی به سبک زندانهای اروپايی بود. چهار بند داشت و هر بند سه طبقه، هر بند ۶۶ اتاق داشت. سه بند آن اتاقهای بزرگ با گنجايش ۹ نفر داشتند. در هر اتاق تختهای سه طبقهای وجود داشت که پایه آنها در زمين کار گذاشته شده بود. فاصله بين طبقات تختها کوتاه بود، به صورتی که اگر آدم کوتاه قدی روی تخت مینشست سرش به سقف طبقه بالا میخورد. اگر میخواستی روی تخت بنشينی، جز به حالت قوزکرده ممکن نبود. به هر طرف اتاق که چشم میانداختی تنها آهن میدیدی. برای آنکه بتوانيد بند را درست پيش چشم مجسم کنيد، کافی است پاساژی به طول ۷۰ متر را در نظر بگيريد که در دو طرف آن اتاق و توالت و حمام و دستشويی کار گذاشتهاند. اتاقها را يک ديوار میلهای مشبک از راهرو جدا میکرد. وقتی نگهبانها در راهرو راه میرفتند، میتوانستند تمام گوشه و کنار اتاقها را ببینند. بهطورکلی زندانی هیچگاه نمیتوانست از نگاه ديگران دور و حريمی تنها برای خود داشته باشد. وقتی میخواستی لباس عوض کنی، حتماً باید ملافهای دور خودت میپیچیدی. ساعتهای هواخوری محدود بود. عدهای مرتب توی راهرو قدم میزدند و گردوغبار به راه میانداختند و کار نفس کشيدن را سخت میکردند. حياط زندان محوطهای بود به طول ۳۰ متر و عرض ۱۰ متر. دورتادور آن را سيم خاردار کشيده بودند. ساعات هواخوری از هفت صبح تا پنج و شش بعدازظهر بود. البته در فصل زمستان، به خاطر کوتاهی روزها، ساعات هواخوری نیز کوتاهتر بود. ساعات هواخوری بين سه طبقهی بند تقسيم میشد ـ يعنی بین ما که در طبقه اول بودیم و دارالتأدیبیها در طبقه دوم و زنان در طبقه سوم. بهاینترتیب، هر طبقه در حالت عادی به طور متوسط روزی سه ساعت و نيم هواخوری داشت. حمام بند دارای ۷ يا ۸ دوش بود. اختيار باز کردن و بستن آب دست ما نبود. فلکه اصلی آب در قسمت نگهبانی زندان قرار داشت و تنها زندانبان میتوانست هر وقت دلش خواست آن را باز کند يا ببندد. حمام در عمل کمتر قابلاستفاده بود. وقتی که فلکه شير آب گرم را باز میکردی، اول چند دقيقه بخار آب و آب جوش میآمد و بعد هم بلافاصله آب سرد. طبيعی است که با آب جوش تنها يا آب سرد تنها نمیشد دوش گرفت، مگر کسانی که مثل من عادت به دوش آب سرد داشتند. بعد از تلاشهای زياد و جلب موافقت زندانبان و با ابتکاری که به کار بردیم، حمام کردن کمی سادهتر شد: شیلنگی خریدیم و آن را به شیر دستشويی يکی از سلولها وصل کردیم و مشکل دوش گرفتن را کم کردیم. توالتهای داخل بند دروپیکر درست وحسابی نداشت. ارتفاع درها شايد نيم متر بيشتر نبود و در نتيجه سروصدای داخل توالتها در بيرون شنیده میشد و سلولهای نزديک توالت از اين بابت خيلی ناراحت بودند. مشکل ديگر توالت اين بود که سقفش سالی به دوازده ماه چکه میکرد. سالها با آن مشکل دست به گريبان بوديم تا اینکه اواخر سال ۱۳۵۶ بعد از هزار بار اعتراض و دوندگی سقف توالت را قيرگونی کردند و توالت قابل استفاده شد. زندان شيراز درواقع همه چيز داشت و در همان حال هيچ چيز نداشت. همه چيز داشت، به اين معنا که سالن غذاخوری و آشپزخانه مدرن، کتابخانه و سالن آموزشگاه و باشگاه ورزشی داشت، اما هيچ چيز نداشت، به اين معنا که حق استفاده از کتابخانه و آموزشگاه و باشگاه ورزشی را نداشتيم و کيفيت غذای آشپزخانهاش به شدت نازل بود. اين زندان بندی انفرادی با ۱۴۴ سلول انفرادی داشت. هر سلول دو متر درازا و ۹۰ سانتيمتر پهنا داشت. بند انفرادی سه طبقه بود و از آن به عنوان بند قرنطينه و تنبيهی درجه دو استفاده میشد. زندانیهای تنبيهی درجه اول را به بند مجرد میبردند و به آنها دست بند و پابند میزدند. زندان شیراز بهداری به ظاهر پرزرق و برقی داشت، اما بيماران روانی را در بند عمومی نگه میداشتند تا همزنجيران سالمشان را ناراحت کنند و آزار بدهند. درواقع، شیراز بعد از منحل شدن زندان دژ برازجان جای آن را به عنوان تبعيدگاه گرفت. من در ۱۴ بهمن سال ۱۳۵۱ به زندان شيراز منتقل شدم. زندانيان شيراز شامل اعضاء و هواداران گروهها و سازمانهای زير بودند: سازمان چریکهای فدایی خلق ايران، سازمان مجاهدين خلق ايران، نهضت آزادی ايران، ساکا (سازمان کمونيستی ايران) که بنیانگذار آن کروژکيست معروف محمدباقر امامی بود، ستاره سرخ، طوفان، گروه جزنی و طرفداران آیتالله خمينی. در آغاز فداییها و مجاهدين با هم و تودهایها نیز با شماری از هواداران حزب و «ساکايی»ها با هم زندگی میکردند. پيشنهاد اوليه آن بود که همه ۱۴۴ نفر زندانی با هم و در يک کمون مشترک زندگی کنند، اما از آنجایی که خیلی زود متوجه شدم چریکها و مجاهدين با هم قرار گذاشتهاند به اعضاء و هوادارانشان اجازه ندهند با تودهایها تماس بگيرند و نشست و برخاست داشته باشند، به این نتیجه رسیدم که بهتر است ضمن حفظ ارتباط با ديگر گرایشهای سياسی و سازمانی، زندگی جداگانه خود را داشته باشيم. هنگامی که به نحوهی زندگی آنها در زندان نگاه میکردم، میدیدم که رفتارشان در زندگی مشترک و جمعی بيشتر آلوده به ظاهرسازی است. اين بود که در بحث بين خودمان با پيشنهاد زندگی مشترک همه زندانیان در یک کمون مخالفت کردم. با اینکه معتقد بودم که از کنار بهتر میتوانیم بر آنها تأثیر بگذاريم، به خواست رفقايم برای گفتوگو با آنها جهت تعيين و تنظيم ضابطهی زندگی جمعی همراه شدم. همه مطالبی که آن دوستان جوان در جلسات پیدرپی و طولانی یکماهه مطرح کردند، ناشی از بیاطلاعی از مبارزات مردم ايران و وضع زندانها در گذشته بود. آنها زندگی را رياضت کشی و برآورده شدن حداقلها میدانستند. نمونهای از مسائلی که این دوستان در اين جلسات طرح میکردند چنین بود: «زندانی اگر نيازی دارد کمون بايد آن را برطرف کند». این حرف خیلی پرزرقوبرق بود. اغلب آنها سعی میکردند شلوارهای لی و حتی شلوارهای وصلهدار بپوشند و وقتی میگفتم که «من با اين سن و سال و موی سفيد نمیتوانم شلوار لی بپوشم»، بلافاصله میگفتند که «شلوار برای رفع نياز است. فرق نمیکند». يا استدلال میکردند که «صابون «گلنار» يا «عروس» نبايد خريد و مصرف کرد، چون صابونی که دولت میدهد خوب است و نيازمان را برطرف میکند» و وقتی در پاسخ میگفتم که «اگر غرض رفع نياز است، پيشنهاد میکنم که رفقای سيگاری، «هما» و «گرگان» نکشند و «اشنو» بکشند»، بلافاصله پاسخ میدادند که «آنها عادت کردهاند». میگفتم «خوب اگر شرط، عادت است، مصرفکنندگان صابون «گلنار» و «عروس» هم عادت کردهاند. يک بام و دو هوا نمیشود». آنها درباره رتق و فتق امور مالی، پيشنهاد میکردند که «هر کس هر چه امکان مالی دارد در اختيار کمون بگذارد». در پاسخ گفتم: «اگر من نظارتی بر امور مالی نداشته باشم، چطور همه امکانات را در اختيار کمون بگذارم». دوستان هوادار مبارزه مسلحانه گفتند: «پس شما با جمعآوری همه امکانات مالی و تقسيم آن بين همه بچهها مخالف هستيد؟» گفتم: «البته که نه!» و پيش از آنکه به صحبت ادامه بدهم، شنیدههای خود از چند تن از بچههای مجاهدين را به یاد میآوردم که میگفتند: (...موقعی که در تهران بوديم، چریکهای فدایی خلق برای تأمین مخارج سعی میکردند که بيشتر از دفترچه حساب بانکی رفقای ما برداشت کنند، زيرا عقيده داشتند که ما جزو بورژواها هستيم. درواقع پشت ذهنشان اين فکر خوابیده بود که این هم نوعی مصادره از بورژوازی است و...) و بعد باز با تأکید روی «نه!» به حرفم ادامه دادم: «نه! من تنها به يک شرط همه امکاناتمان را در اختيار کمون میگذارم. به شرطی که خودم هم بر دخل و خرجها نظارت داشته باشم. ممکن است فردا شما از اين صندوق مشترک پول بردارید و برای پيشبرد مبارزه مسلحانه که من با آن مخالفم به بيرون از زندان بفرستید، تکليف چيست؟ من با شکل و شيوهی مبارزه شما در شرایط کنونی موافق نيستم.» هرچند گذر از اين خوان ساده نبود، اما گذشتن از خوان بعدی بسیار دشوارتر از آن بود. این دوستان هيچ حريمی برای مالکيت خصوصی و شخصی در هيچ مقياسی قائل نبودند. مثلاً در بحث بر سر خريد هديه برای خانوادهها، جوانی چنین پيشنهاد داد: «به مناسبت سال نو، هر یک از آنهایی که متأهل هستند میتوانند کادویی با نظارت مسئول مالی بخرند». من باز هم مخالفت کردم؛ البته نه به خاطر نفس خريد هديه، بلکه به خاطر نحوهی نظارت بر خريد هديه. در پاسخ گفتم: «من با هديه دادن به خانواده موافقم. اما به اين شرط که مبلغی را که توانايی پرداختش را داريم در اختیار همبندان متأهل بگذاريم و آنها آزادی عمل داشته باشند هديه دلخواه خود را بخرند و به همسر يا فرزندان خود بدهند. اينطورنباشد که مثلاً اگر رفيق متأهلی خواست برای همسرش سینه بند يا شورت و زيرپوش بخرد، مجبور باشد جلوی رفيق مسئول امور مالی، که جوان مجردی است بيگانه با دنيای زندگی زن و شوهری، گردن کج کند و بگويد که در نظر دارد چنين هدیهای برای همسرش بخرد. با فرهنگی که ما داريم، مطمئنم که خیلیها از اين کار صرف نظر میکنند. ما بايد رفقا را در انتخاب هديه آزاد بگذاريم.» مسئلهی ديگری که با رفقای جوان خود داشتم، به روحيه شورشی و نرمشناپذير آنها مربوط بود. آنها گاه پیشنهادهایی میدادند که واقعبینانه نبود و وقتی میگفتم: «با طرح این مسئله با مقابله زندانبان روبه رو میشویم» بلافاصله میگفتند: «شورش میکنیم. جلوشان میايستيم.» آنها گاه حتی حاضر نبودند تجربه نسلهای پیشتر از خود را بشنوند و در نظر بگيرند. امر بر آنها مشتبه شده بود که گويا آنها اولين گروهی هستند که «به معنای واقعی» مبارزه میکنند، در حالی که حتی از پيشينهی مبارزهی مسلحانه در تاریخ مبارزات مردم ايران بیخبر بودند. يک بار به آنها گفتم: دوستان تصور نفرماييد که در تاريخ مبارزات مردم ايران، شما اولين کسانی هستيد که دست به مبارزهی مسلحانه میزنید. آنگاه دربارهی قيام افسران خراسان در سال ۱۳۲۳ برایشان تعريف کردم و شرح دادم که آنها از مشهد حرکت کردند و تمام پاسگاههای بين راه را خلع سلاح کردند تا به گرگان رسیدند. هشت تن از اين افسران شهيد شدند. يا وقتی از شورش در زندان سخن به ميان میآوردند، از برخورد رفقای تودهای در زندانها برايشان نقل میکردم. از جمله به کشته شدن رفيق اقدام دوست و چهار رفيق دیگرمان در زندان رشت در سال ۱۳۲۳ اشاره کردم. روزی يکی از اين دوستان جوان بعد از بحثهای بسيار، وقتی که ديگر جوابی برای حرفهای من نداشت، گفت: «خب، شما تجربه کرديد و ما هم میخواهیم تجربه کنيم.» خلاصه بعد از یکماه گفتوگوی هر روزه کمون مشترک شکل گرفت. البته عمر اين کمون روز ۲۶ فروردين ۱۳۵۲ در پی برخورد بين پليس و ساواک با زندانيان به پايان رسيد و در جريان آن، تمامی دستاوردهای نوزده ـ بيست ساله مبارزهی ما در زندان از دست رفت و برای مدت پنج سال هر روز بساط توهين و باتوم و شلاق به راه بود. باور کنيد رفقا بعد از بيست سال زندان صدای داد و بیداد شلاق خوردن من را در زیر هشت میشنیدند و من نیز شاهد شکنجه همبندانم بودم... بايد بگويم که سرگرد قهرمانی، رئيس وقت زندان، در جريان اين سرکوبگری از انجام هيچ عمل غیرانسانی فروگذار نکرد و برای فرونشاندن آتش خشم و کینهی غیرانسانی خود نسبت به زندانيان از آنچه در يد قدرتش بود استفاده کرد و ما تنها بعد از گذشت پنج سال از اين سرکوبگری و درپی آمدن هیئت صليب سرخ توانستيم دوباره به حقوق پایمالشدهمان دست يابيم. يادم هست در فروردین 1357 و پس از پنج سال، سرتيپ زند کريمی، رئيس ادارهی زندانها، به اتفاق صليب سرخیها وارد بند شد و من و دکتر زرکش با او وارد مذاکره و موفق شديم درهای بسته سلولها را باز کنيم. گفتنی است که بعد از آن برخوردها و درگیریها، بلبشوی عجيبی بين مجاهدين و چریکهای فدایی خلق به وجود آمد. اختلاف بين آنها چنان بالا گرفته بود که کارشان از بد و بیراهگویی به همدیگر گذشت و در چند مورد حتی شاهد زد و خورد آنها با یکدیگر و ناسزاگويی تند آنها به یکدیگر بودم. من و دوستان و رفقای همدلم، که ده ـ دوازده نفر بودیم، با تغيير فضای زندان کمونی تشکيل داديم. ديگران نیز کمونهای کوچک و بزرگی به راه انداختند و بعد از مدتی نیز همهی ما زندانيان بر سر يک برنامه اقتصادی برای مصرف اشتراکی حدود ۱۵ قلم کالا به توافق رسيديم. با وجود این، کار بهسادگی پيش نمیرفت. من و دوستانم تا آنجا که میتوانستيم سعی میکرديم در مقابل ديگران از خود انعطاف نشان دهيم، اما دستمان به دوستی فشرده نمیشد. يکبار يکی از اعضای کمون ما به نام داود صلح دوست که مسئول اداره امور بازی پینگ پنگ بود، و يکی از چریکهای فدایی خلق به نام س. د. که کارگر مکانيک و از اهالی لاهيجان بود، بر سر تنظيم ليست نوبت بازی اختلاف پیدا کردند. کار اختلاف اين دو، به دور از چشم ما، به بگومگو و بعد زدوخورد کشيد. من بیخبر از همه جا در اتاق نشسته بودم که یکباره ديدم س. د. به طرف من يورش آورد و لگدی حوالهی من کرد. پيش از آنکه فرصت دفاع از خود پيدا کنم، يکی از بچههای فدایی به نام رادمریخی، که پسر بسيار خوبی هم بود، خود را سپر من کرد و توانست او را از من دور کند. اما س. د. ول کن معامله نبود. او دو سه بار ديگر به داود صلحدوست حمله کرد. فردای آن روز، صبح اول وقت من و حجری و عمویی و سایر هماتاقیها نشسته بوديم که او مجدداً دم در اتاق ما سبز شد و چند فحش رکيک حوالهی ما کرد. بعد هم سر صف توالت حاضر شد و هوارکشان يک مشت فحش خواهر و مادر نثار تودهایها کرد. برخورد زننده و ناشايست او، نه تنها ما، بلکه تعداد زيادی از ديگر زندانيان را ناراحت کرد، به صورتی که میآمدند و با معذرتخواهی از ما دلجويی میکردند. بچهها میگفتند که رادمریخی تمام شب از زور ناراحتی خواب به چشمش نرفته بود. همينجا خاطرنشان کنم که راد مريخی با اينکه از نظر ايدئولوژی با ما اختلاف داشت، از نظر اخلاقی و انسانی بسيار به ما نزديک بود و رفتار خيلی احترامآمیزی با ما داشت. به غیر از راد مريخی، شماری از رفقای س. د. مانند مظهر سرمدی نیز او را بهشدت سرزنش و حتی تهديد کرده و گفته بودند که «حواست باشد، اگر باز برای کیمنش و حجری اينها مزاحمت فراهم کنی، با ما طرف هستی!» کوتاه سخن، در تمام مدتی که من و رفقایم در زندان شيراز بوديم، با تمام وجود تلاش کردیم با همهی گروهها روابط حسنه و دوستانه داشته باشيم، اما با يک دنيا درد و افسوس بايد بگويم که هميشه از جانب گروهی از آنها مورد بیمهری، بیاحترامی و توهين واقع شديم. البته رفتار ما تودهایها، انعکاس مثبت خود را در بين ديگر زندانيان داشت. حضور ما، عليرغم تبليغات زهرآگين گروههای ضدتودهای، معرف فضای فکری و انسانی متفاوت و ویژهای بود که بيش از پيش برای جوانان پويا و پرشور جاذبه مییافت. هرچند سلسلهجنبانان گروههای ديگر، اعضاء و هواداران خود را از هرگونه تماس با ما منع میکردند، اما موفق نمیشدند راه نزديکی و دوستی آنها با ما را به طور کامل سد کنند. يادم است که يک بار از يکی از دوستان مخالفمان شنيدم که گفت: «من به دوستانم میگویم بگذاريد بچههای ما با آنها تماس داشته باشند تا اگر حرف حسابی دارند بشنوند و اگر حرف حسابی ندارند، جواب ما را بشنوند.» در دوران زندان ما همواره میکوشیديم ثبات اخلاقی خود را از دست ندهيم. هیچگاه در برابر پليس تسليم جويانه برخورد نکنيم و هميشه در صف واحد زندانيان بايستيم. حرف من همواره با همبندانم اين بود که ما همه زير يک فشار و يک شلاق هستيم. همهی ما دشمن واحدی داريم. اگر نمیتوانيم در محيط تنگ زندان رفيق و دوست باشیم، بياييد در کنار هم مثل دو همسايهی آشنا به حقوق همسايگی، با نرمش و مسالمتجویی زندگی کنيم. لینک های شماره های گذشته: 1 – http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/641/kymanesh.html 2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/642/kymanesh.html 3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/april/643/kymanesh.html 4 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/644/kymanesh.html 5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/645/kymanesh.html 6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/646/kymanesh.html 7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/may/647/kymanesh.html 8 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/648/kymanesh.html 9 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/649/zendan.html 10 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jon/650/ZENDAN.htm 11 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/651/kymansh.html 12 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/652/kymansh.htm 13 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/653/zendan.html 14 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/654/zendan.html 15 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2018/jolay/655/zendan.html تلگرام راه توده:
|
شماره 656 راه توده - 18 مرداد ماه 1397