راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

در جستجوی دلائل

عقب ماندگی

ایران از غرب

 

 

در سالهای اخیر مسئله "عقب ماندگی" ایران به یکی از عمده ترین بحث‌های اجتماعی و تاریخی کشور ما تبدیل شده است. چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت، ما چگونه ما شدیم، غرب چگونه غرب شد، دلایل عقب ماندگی ایران، و …

همه این عناوین در پشت خود نشاندهنده یک فکر، یک نگاه، یک رویکرد معین است. اینکه ما شدن ما، غرب شدن غرب هیچ ربطی به همدیگر ندارد. دو جهان متمایزی که هیچ  رابطه‌ای با هم نداشته و ندارند. غرب شدن و پیشرفت غرب هیچ ربطی به ایران شدن یا عثمانی شدن یا چین و هند شدن، ایران و عثمانی و چین و هند ندارد. وقتی این اساس را پذیرفتیم دیگر مهم نیست چه دلیلی برای آن ارائه می‌دهیم. اینکه آن را ناشی از عوامل جغرافیایی مثلا آب و هوا و رودخانه و دشت و کوه بدانیم، یا ناشی از عوامل اقتصادی مثلا بودن یا نبودن مالکیت خصوصی، وضعیت شهرها و روستاها و نظام بهره برداری از زمین و فئودالیسم یا شیوه تولید آسیایی، یا ناشی از نظام اداری و ساختار حکومت و استبداد شرقی، یا ناشی از عوامل فرهنگی و تفکر فلسفی یا عقلانی و غیرعقلانی و بود و نبود قانون، یا نقش مذهب و اسلام و پروتستانتیسم، یا ناشی از عواملی مانند خط و زبان و غیره و … همه و همه اینها با وجود همه تفاوت‌هایی که با هم دارند در یک نکته مشترک هستند: اینکه تحول جهان را در مجموع خود در نظر نمی‌گیرند بلکه آن را به قلمروهای جداگانه‌ای تقسیم می‌کنند که هر کدام از آنها بر مبنای عوامل صرفا درونی خود رشد کرده یا نکرده، پیشرفت کرده است یا عقب مانده است.

به همین دلیل است که گفته می‌شود هیچ نظریه متکی به این یا آن عامل درباره عقب ماندگی یا پیشرفت وجود ندارد. زیرا وقتی جهان را به قلمروهای مجزا تقسیم می‌کنیم و می‌خواهیم در چارچوب یک سرزمین و یک قلمرو بدون ارتباط آن با دیگر سرزمین‌ها و قلمرو‌ها پیشرفت و عقب ماندگی را بررسی کنیم، هیچ راه دیگری نداریم جز آنکه چارچوب خود را بر مبنای مقایسه و یافتن موارد اختلاف قرار دهیم. و چون هیچکدام از این نظریه‌ها در مقایسه به تنهایی جواب نمی‌دهد و با انواع تناقض‌ها روبرو می‌شود، بنابراین ناگزیر می‌شویم از نظریه‌های دیگر نیز تنگ آن بزنیم و به آن بیافزاییم تا اگر نه می‌توانیم دلایل پیشرفت و عقب ماندگی را پیدا و ثابت کنیم لااقل خود و خواننده را قانع کنیم. اینجاست که می‌بینیم برخی ماركسيست‌ها به وبر متوسل می‌شوند و وبریست‌ها به مارکس. کار به جایی می‌رسد که حتی در بعضی موارد نمی‌دانیم که این یا آن نویسنده اثر خود را بر مبنای کدام نظریه تدوین کرده است. چنانکه در مورد کتاب "دلایل تاریخی عدم رشد سرمایه‌داری در ایران – دوره قاجاریه" برخی این اثر را برخاسته از نظریه‌های وبر می‌دانند و برخی دیگر مارکس. صرفنظر از همه تناقضی که در همین عنوان کتاب، و عنوان با متن آن وجود دارد و حکایت از بیراهه‌ای دارد که بررسی یک کشور به تنهایی در آن گام می‌گذارد. و تازه آنها که به مارکس یا وبر متوسل می‌شوند جدیترین‌ها هستند. 

هرکس که اندکی از آثاری را که درباره دلایل پیشرفت و پسرفت یا حتی مدعی تاریخنگاری را مطالعه کرده باشد با انواع و اقسام اینگونه تناقض‌ها روبرو می‌شود. اینگونه است که مثلا از وسط تحلیل مارکسیستی پری اندرسن درباره جهان دوران حکومت‌های مطلقه ناگهان یک دوره کامل نظریات وبر بیرون می‌زند. یا در مورد دیگر مثلا می‌بینیم اروپا محور واپسگرایی مانند اریک جونز که اروپا را گل سرسبد تاریخ می‌داند برای مارکسیستی مانند رابرت برنر کف می‌زند که معتقد است دلایل رشد سرمایه‌داری در انگلیس شکل و رشد "مبارزه طبقاتی" در آن کشور بوده است. رابطه این دو با هم چیست جز آنکه برنر و جونز با وجود اهداف و آرمان‌ها و استدلال‌های کاملا متفاوتی که دارند، یک وجه مشترک دارند که هر دو تصور می‌کنند انگلستان خود به تنهایی براساس عوامل داخلی خود به انگلستان تبدیل شده است. نتیجه از سوی دیگر آن می‌شود که جغرافی دان و جامعه شناسی مترقی مانند جیمز بلات در آثار خود، برنر و جونز را کنار همدیگر می‌گذارد و می‌گوید هر دو اروپا محور هستند. بدینسان بخشی از جامعه شناسان یا انسان شناسان مترقی یا طرفداران مطالعات پسااستعماری با وجود آثار گاه ارزشمندی که بوجود آورده‌اند بعضا نمی‌توانند تفکیک‌های لازم را به عمل آورند و خود مارکس را در زمره اندیشمندان اروپا محور قرار می‌دهند. متقابلا ماركسيست‌ها بدلیل نقدی که در این دسته از آثار به بخشی از نظرات مارکس شده، کل ارزش آنها را نفی می‌کنند و نمی‌توانند تفکیک کنند کدام نقد دارای پایه‌ای واقعیست و متاثر از واقعیت ایدئولوژیک و سطح دانش جهانی است که مارکس در آن می‌زیسته و کدام نقد بی‌پایه و غیرواقعی است.

برای ماركسيست‌های ایران که می‌خواهند به شرایط ایران از درون اندیشه‌ها و راهنمایی‌های مارکس بیاندیشند، داشتن یک درک انتقادی و تشخیص اینکه کدام بخش از این اندیشه حاصل شرایط خاص جامعه، منطقه، قاره، جهان و دورانی است که مارکس در آن زندگی می‌کرد و کدام بخش آن دارای بعدی عام و جهانشمول است اهمیتی بنیادین دارد و این کار بدون محک زدن اندیشه مارکس بر شرایط ایران ناممکن است. همان کاری که مثلا زنده یاد احسان طبری بدان دست زد و نظر مارکس درباره فقدان مالکیت خصوصی در تمام تاریخ شرق یا آسیا را با استناد به یک سلسله اسناد و مثلا وصیت نامه رشید الدین فضل الله در مورد ایران نامعتبر دانست. مهم نیست که نظر احسان طبری در این مورد را تا چه اندازه پژوهش‌های بعدی بیشتر در گستره تاریخ ایران تایید کند یا کمتر. مهم درستی این روش است. قرار نیست ما اعتبار اندیشه‌های مارکس را برای ایران ثابت کنیم، قرار این است که آنها را ابزاری بدانیم برای اندیشه در تاریخ ایران و میزان درستی و دقت آنها را با آنچه از این تاریخ می‌دانیم به آزمایش بگذاریم، محک بزنیم و عمیق کنیم. تنها در این راه است که می‌توان به عمق واقعیت تاریخ ایران تا اندازه‌ای بیشتر نزدیک شد!

 

- آثاری که در این مقاله به آنها اشاره شده است.

- احمد اشرف : موانع تاریخی رشد سرمایه داری در ایران - دوره قاجاریه - تهران، انتشارات زمینه، 1359

- رابرت برنر : بحث برنر : ساختار طبقاتی زراعی و توسعه اقتصادی در اروپای پیشا سرمایه داری - آستون، فیلپین – ترجمه حسن مرتضوی، تهران، نشر ثالث، 1394

پری اندرسون - تبارهای دولت استبدادی - ترجمه حسن مرتضوی، تهران، نشر ثالث، 1390

James Blaut : Eight Eurocentric Historians, Gulliford press, 2000

Eric Jones : The European Miracle: Environments, Economics, and Geopolitics in the History of Europe and Asia, Cambridge university press, 1981.

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 653  راه توده -  28 تیر ماه 1397

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت