راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

تجربه ذاتی نیست

شناخت اجتماعی است

"احسان طبری"

 

 

شمه ای در باره تجربه

به عنوان منبع اساسی شناخت

 

 

کانت می گفت: اگر مقولات پیشین (a priori) که در روح ما به شکل فطری وجود دارد، اشیاء و پدیده هایی را که ما با آن ها سرو کار داریم، به صورت بیان منطقی منظم کنند، آن گاه ما با تجربه سرو کار خواهیم داشت.

این تعریف و استنباط کانت از تجربه پذیرفتنی نیست. در واقع تجربه بازتاب واقعیت عینی، جهان خارجی، در حواس و نه تنها در حواس، بلکه در اندیشه ماست. تجربه عبارت است از تاثیر متقابل انسان اجتماعی و جهان خارج از او و شکل علمی آن «آزمایش» (Experimentum) است؛ در متن این نوشته ما به انواع آن خواهیم پرداخت.

این که در کدهای ژنتیک و نورون های دماغی ما استعدادهای لازم برای تنظیم احساس آشفته و هبایی (کائوتیک) ما وجود دارد، سخن کانت را توجیه نمی کنند که «مقولات پیشین» به شکل فطری در روح ما نهفته است و توجیه گر سخن چامسکی نیز که قواعد گرامری را اموری همه بشری و فطری می شمرد، نیست.

استعداد تنیروانی تنها به کمک زبان، اندیشه، آموزش، یعنی به شکل کسبی (و نه فطری) به مقولات منطقی با صرف و نحوی بدل می شود. یعنی انسان پیش از مجهز شدن به مقوله ای، باید روند «انسان شدن» را پس از زایش در دامن جامعه (خانواده) بگذراند و ارثیه فرهنگی را کسب کند، تا بتواند بیندیشد یا بازتاب جهان خارج را در مقولات منطقی به گنجاند و آن را به تفکر و قضاوت بدل سازد.

پس آزمایش علمی، ایجاد شرایط مناسب با هدف تحقیق، یا ایجاد تغییرات آگاهانه در مسیر یک روند؛ در سمت مورد نیاز، به منظور اثربخشی فعال بر روی شیئی یا پدیده است. ما به آزمایش علمی به عنوان منبع معرفت و نیز به عنوان محک صحت یک حکم محتاجیم.

علاوه بر آزمایش علمی که به افزار آزمایش و گاه بسیار عظیم (مانند شتاب گرهای الکترونیک، رصدخانه ها) نیاز دارد، تجربه فکری و مشاهده نیز وجود دارد.

«تجربه فکری» تصور مسیر تحول یک پدیده در عالم تفکر است و لذا با تاثیر فعال بر روی اشیاء مورد نیاز همراه نیست، یعنی کاری است انفعالی و نه فعال و آزمون گرانه. علاوه بر مشاهده، اندازه گیری و مدل سازی نیز اشکالی است از تجربه.

پس مشاهده نوعی «تک روی» یا بنا به یک تعبیر هنری، نوعی «رابینسوناد» معرفتی است. مشاهده چنان که یاد کردیم یک عمل معرفتی است منتها به صورت ادراک منفعل و پاسیف جهان خارج، نه مانند آزمون علمی که تاثیر فعال بر شیئی و مسیر آن است. در جریان مشاهده، این جهان است که بر ما اثر می کند و ارگان های حسی ما آن ها را در می یابند و از آن نتیجه گیری می کنند و نه برعکس.

نتایج حاصله از اشکال مختلف تجربه (اعم از فعال یا منفعل) مورد تحلیل منطقی قرار می گیرد و تئوری (نگره) که پله ای از جهت کیفی تازه از تجربه برای درک قوانین طبیعت و جامعه است، زاییده می گردد. پس تئوری، در واقع تعمیم تجربه است و منطقی را که در درون اشیاء و روندها وجود دارد (و قوانین طبیعی و اجتماعی است) به منطق معرفتی بدل می کند.

تئوری در مقابل پراتیک (عمل) قرار دارد و تجربه تنها یکی از انواع پراتیک است. پراتیک یعنی فعالیت هدف مند اجتماعا لازم انسان ها که هدف نهایی آن، رشد جامعه و به ویژه رشد تولید مادی است. در حالی که تئوری از پراتیک زاده شده، خود پراتیک علمی را، معرفت تئوریک رهبری می کند، ولو این معرفت، معرفت ابتدایی انسانی باشد مانند سنت ها، اعتقادات، توهمات، مشاهدات، اعم از دقیق یا مه آلود.

این معارف ابتدایی، زمانی، منطقی به معنای پی گیر این کلمه، و یا چندان منطقی نبودند، ولی پراتیک انسان ها را در گله ها و دودمان های ابتدایی بشر اداره می کردند و این خود دلیل دیگری است که «تئوری» در اشکال اولیه خود دارای انتظام مقولاتی نضج یافته بعدی نبوده است. مقولات فطری کانت و چامسکی بعدها زاییده شدند.

مشاهدات انسان (اعم از واقعی یا پنداری) و آزمون های او در اندیشه و زبان بازتاب یافته و دستگاه اداره کننده و تنظیم گر پراتیک انسانی را به وجود آورده اند که کماکان در جامعه بشری این وضع ادامه دارد.

ولی در تاریخ بشری، دورانی می رسد که کار فکری، به وسیله مشاغل اداری و آموزشی و پزشکی و نجوم و کهانت در معابد و امثال آن از کار یدی جدا می شود و تئوری، گستره خود را از گستره عمل و پراتیک دور می سازد و به تدریج فلسفه به عنوان علم علوم و سپس خود علوم طبیعی و اجتماعی و اسلوبی پدید می آیند.

البته این جدا شدن کار فکری از یدی دارای سودی بود. زیرا تئوری، امکان ژرفش و تامل در وجود و در پیرامون را به دست می آورد و به دنبال آن می رود که آغاز و انجام یا دورنمای جهان را بیابد. ولی در جامعه مبتنی بر مالکیت خصوصی افزار تولید، اندیشه وران منفرد، به آسانی دچار تعمیم های عبث و وهم خویش می شوند.

تئوری به آسانی از واقعیت بکنده می گردد. تجربه فکری و تئوریک به جای تعقیب مسیر و پویه اشیاء و روندهای واقعی، بافت خود تنیده مفاهیم و احکام تجریدی محض را دنبال می کند که پایه ای در واقعیت ندارند یا پایه دوری دارند.

چنین اندیشه ای، «زنبور عسل» معروف بیکن نیست که از شیره واقعی گل ها و گیاهان واقعی، عسل واقعی پدید می آورد. بلکه اندیشه، مانند عنکبوت بندباز است که آب دهن خود را به دام برای خویش و دیگران بدل می سازد.

در این جامعه که تئوری و پراتیک از هم منفک می گردند، کار پراتیک زار می شود: یا به صورت کار رنج بار برده و دهقان و پیشه ور در می آید، یا به صورت سوداگری چرکین بازرگان و سیاست مدار و یا به صورت رزم و نبرد خون آلود سرباز با هم نوع خود به سود سروران غارت گر.

پراتیک بدون چراغ تئوری، کورکورانه می رود، چنان که تئوری بدون عصای پراتیک لنگ لنگان گام بر می دارد. اینجا همان اتحاد افسانه آمیز لنگ بینا و کور رونده لازم است تا راه به درستی طی شود.

این جهان خارج که موضوع معرفت ماست، از طریق پراتیک اجتماعی وجود خود را بر ما متجلی می سازد. یعنی انسان با جهانی سروکار دارد که به وسیله او انسانی شده و نه با طبیعت محض و به اصطلاح «من حیث هوهو». این اشکال بر کسانی بود که تصور می کردند واقعیت جز در پراتیک (به معنی وسیع این کلمه) می تواند بر ما چهره گشایی کند. معرفت با پراتیکی سروکار دارد که در حال دگرگون ساختن جهان است و تجربه و تولید مادی و مبارزات اجتماعی از اشکال اساسی آن است.

در رابطه با تجربه و تعمیم تئوریک، بشر مراحلی را طی کرده است. پس از مرحله معرفت هبایی و وهمی که در آن تعمیم و مفهوم واقعی با تعمیم و مفهوم خیالی به هم آمیخته است، ما (در دوران جدا شدن کار یدی و فکری از هم) به تدریج با مطلق کردن معرفت فردی ذهنی اندیشمند روبه رو هستیم.

در این دوران، عقل (یا استنباطات مبتنی بر احکام و مقولات منطقی) و قلب (یا استنباطات تحلیل ناپذیر الهام وار) به عنوان منابع معرفت – بدون واسطه پراتیک – تلقی می شود.

این دوران خردگرایی و الهام گرایی به عنوان دو سرچشمه معرفت است که از یکی حقایق نسبی و گذرا و از دیگری حقایق مطلق و ابدی به دست می آید!

ولی از دوران جدید تاریخ، از حدود قرن سیزده میلادی، تجربه علمی به کرسی می نشیند. این دوران به طور روشن به وسیله بیکن و دکارت که علیه توماس گرایی تعقلی – الهامی کلیسیای کاتولیک بوده اند آغاز می گردد. آن ها تجربه یا (Experimentum) را پایه اساس معرفت شمردند.

در اینجا ممکن است انحرافات غلوآمیزی از نوع تجربه گرایی رخ دهد. آمپریزم (از ریشه Empiria) نه این که نقش تجرید و تحلیل و تئوری را هیچ انگارد و یا آن را بالکل نفی کند؛ نه: بلکه نقش فعال و نسبتا مستقل تفکر تحلیلی منطقی را کم می بیند؛ کم بها می دهد و توجه او به آزمون گرایی، غلوآمیز است.

یکی از اشکال این تجربه گرایی انحرافی عمل گرایی یا پراگماتیسم است (از ریشه Pragma یعنی کار) که کسانی مانند پیرس (Pierce )، ویلیام جیمز (James ) جان دیویی (Dewey )، سیدنی هوک (Hook ) و دیگران در آمریکا نماینده آن بودند و یک دوران رونق را گذرانده است. به نظر آنان معنی مند بودن و توجیه مند بودن عقاید و نظریات به کارایی یا محتوای علمی آن ها وابسته است. جیمز می گفت اگر عملی با توقع و انتظار ما (Expectation ) جور درآید درست است. جمیز در عین حال احکام تئوریک را نیز درست می دانست زیرا آن ها را سودمند می شمرد. درست و سودمند، درست و کارا در نزد جیمز معنای منطبق می یابد و همه آن ها به معنای «درست و حقیقی» است.

دیویی به این نتیجه رسید که اگر سودمندی پایه صحت است، پس مفاهیم و مقولات (Concept ) قراردادی است و بین تئوری هایی که عملا مستدل نیز هستند، آن تئوری که سودمند و کارا و ثمربخش است برگزیدنی است و خود واقعیت چیزی جز تجربه ذهنی ما نیست.

بنیاد این انحرافات را باید در آن دانست که انسان از طریق پراتیک خود، در واقع یک جهان انسانی شده ای را درک می کند و نه طبیعت را «من حیث هوهو». آن گسترده هایی از طبیعت وارد عرصه معرفت می شود که مورد نیاز مستقیم یا غیر مستقیم انسانی است. از همین جاست که بین درست و کارا (سودمند) پیوند پدید می شود. ولی خطاست که ما کارا را همان درست بدانیم. کارا و سودمند آن معرفتی است که به نیاز ما پاسخ می دهد و حال آن که واقعیت وسیع تر از آن بخش واقعیتی است که به نیاز ما پاسخ می دهد. همین امر در باره قراردادی بودن مقولات صادق است. مقوله ای قراردادی است که به نیازهای معینی پاسخ می دهد و در چارچوب نیازهای دیگر احتمالا پاسخ آن منفی است. یعنی بازتابنده بخشی معین از واقعیت است. اصالت قراردادی بودن مفاهیم (یا قراردادگرایی) را به ویژه هانری پوانکاره در فرانسه افاده کرد. همه این مکاتب آمریکایی و اروپایی، بعدها جای خود را به «اثبات گرایی نو» می دهد که با عبارات دیگری اندیشه ایده آلیستی ماخ را در باره تجربه تکرار می کند.

تجربه علمی تنها عمل فعال ما بر اشیاء و روندها برای ژرفش در آن ها و یافت قوانین درونی آن ها نیست، بلکه در عین حال وسیله سنجش صحت و سقم یا وارسی حکم یا مقوله ای است که در دست داریم. به همین جهت است که می گویند پراتیک مبدا و محک و منتهای معرفت است: با آن آغاز می کنیم، با آن می سنجیم، از آن برای عمل بعدی خود نتیجه می گیریم.

تفاوت وارسی تجربی یا اسنجام منطقی یک حکم ( یا Consistence )، در آن است که انسجام  منطقی می تواند ابدا دلیل صحب نباشد یعنی فقط نشانه هم خوانی مقولات است که ما با آن عمل می کنیم. اگر این مقولات بلامحتوا هستند، در آن صورت هم خوانی آن ها نیز بلامحتواست. و حال آن که وارسی تجربی یعنی سنگ محک عمل عیار صحت حکم یا مقوله را نشان می دهد. البته در صورت محتوامند بودن احکام و مقولات، انسجام و هم خوانی آن ها، شرط ضرور (Sine- qua- non ) برای یک بیان منطقی و درست است.

در این بحث مختصر، ما تجربه را که امروز از اشکال بسیار مهم پراتیک اجتماعی است و ماهواره ها و شتابگرها و رصدخانه ها و باتیسفرها و ایستگاه های مداری و آزمایشگاه های غول پیکر و دستگاه های بغرنج شکافتن هستند مانند «توکاماک» و غیره، افزارهای آن هستند معرفی کردیم و در عین حال نقاط ضعف آزمون گرایی «خزنده» را که نقش تجرید و تعمیم و حدس و الهام علمی را ناچیز می گیرد و استقلال عمل آن ها را کم بها می دهد، به اختصار بیان داشتیم.

اهمیت این بحث از جهت روشن ساختن منبع موثق معرفت علمی قابل انکار نیست. میدان عمل تجربه امروز از زمین نیز بیرون رفته و علامات و امواجی که ما به فضا می فرستیم انگشتان ماست که کرات و کهکشان ها را لمس می کند و دیدگان ماست که نادیده ها را می بیند.

 

(شماره 6 بهمن ماه 1360)

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 668  راه توده -  24  آبانماه 1397

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت