راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

سفر نامه شاملو به لس آنجلس– بخش 8

تازه بالغ هائی در صدا وسیما

 با صدای دو "رگه" علیه شاملو

 

 

فصل اندر فقره ی حلوای تنتنانی

 

خاصه ی خاقان مغفور بود این اصطلاح. نور به قبرشان ببارد! همیشه می فرمودند: "میان نوکرهای ما یکی پیدا نمی شود که آخر کار حلوای تنتنانی بالا نیاورد." – خداوند عالم او را مشمول عنایات خاصه ی خودش بفرماید و لشکری از آن ..... هم و غمی نداشت.

القصه، شبی خاقان رضوان الله علیه به اصرار شاه زادگان در ایضاح اصطلاح خاقانی "آخر کار حلوای تنتنانی بالا آوردن" چنین فرمودند: - پس از آن که در جنگ با روس منحوس مزه ی شکست مفتضحانه را چشیدیم و در کمال استقلال کام خود زهرآگین نمودیم، یکچند تخم حسرت به دل کاشتیم و چنان در لب دل و دماغی عمر گذاشتیم که نه رغبتی به انباشتن درم باقی ماند نه میل شاهزاده کاشتن در حرم. مدام با چشم گریان و دل بریان به نوکر جماعت می فرمودیم:

 

من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید،

قفسم برده به باغی و درش واز کنید.

 

تا سرانجام روزی نوکرها مجلس کرده به شور نشستند و در این عقیده اتفاق رای حاصل کردند که بهترین راه به نشاط آوردن ما این است که روزی به رسم عدالت گستری و به قاعده ی رعیت پروری از دارالمجانین مبارکه ی دارالخلاقه که همانا مشت نمونه ی خروار سرتاسر ممالک محروسه ی خودمان است دیداری کنیم و با ملاحظه ی خل خل بازی آن قوم بی کار برای دفع ملال خود کاری کنیم.

باری با تشریفات کامل و فریاد دور شو کور شو شاطرها و فراش ها به دیوانه خانه ی مبارکه ی همایونی نزول اجلال شد. دیوانه را یک به یک عرض دادند. اعمال و افعال و سخنان و اقوال شان تماشای زیادی داشت و باعث مسرت بود هر چند بو گندشان سبب انزجار و نفرت بود.

در آخر کار مرد آراسته یی را به حضور آوردند که پشم اندازی مقبول و ظاهری معقول داشت. طوری که هیچ باورمان نشد دیوانه باشد، گمان بردیم که یحتمل از عاملان دیوانه خانه باشد. تعظیم و تکریم به قاعده کرد و چون از سوابق احوالش پرسیدیم پاسخ شایسته پیش آورد. درهای درشت ناسوده سفت و سخنان حکیمانه ی ناشنوده گفت و از علم الاشیاء و هندسه به تاریخ گریخت و کیمیا و ریمیا و لیمیا و سیمیا را به یکدیگر درآمیخت.

از سبب اقامت او در دیوانه خانه ی مبارکه سوال فرمودیم، عرض کرد: - فرزندان نااهل به مالم چشم طمع دوختند و به حکم قاضی شرع که رای به جنون غلام داد پدرم ساختند، کارم ساختند و به محبس جنونم انداختند.

از این که رعایا در عالم پدر فرزندی به هم ظلم کنند و به خود اجازه دهند پا جای ما بگذارند انقلاب خاطری دست داد. به عمال مربوطه تندی فرموده دشنام بسیار دادیم که چنین متعقلی را از سر بی تعقلی چرا باز داشته اید؟ بیاریدش بیرون که وزارتش دهیم بل مشاور صدراعظمش کنیم!

گریان به پای ما افتاد عرض کرد: - سریر اعلای سلطنت بر دوام باد که بی تردید سایه خداوند بر زمین است! گرچه عاملان این خانه زحمت بسیار می دهند خود اندیشه ی آزادی به سر ندارم...

به هر تقدیر دنیا بر اهل علم و تجربه تنگ نیست. غلام به برکت آزار و زحمت عاملان همایونی در همین قفس هم برای مطالعات عمیقه در دقایق علوم رقیقه مجالی یافته. از جمله چون این آستانبوس حضرت خاقانی را واداشته اند غذایش را خود تدارک ببیند فرصتی دست داده است که علم طباخی به کرسی هنری والا بنشیند. و به یمن همین فرصت است که دعاگوی آستان ظل اللهی امروز می تواند با کنده ی درخت طبخ مسمای بادنجان کند با فضله ی گربه و موش مرده تدارک خورشت فسنجان. این بنده ی درگاه اکنون حتا در طبخ انواع حلویات هم به درجه ی (ام.دی) رسیده که همانا حروف اول فعل می دانم است.

بعد خم شد از زیر لحاف مندرسی بادیه یی بیرون آورده زیر دماغ ما گرفت و عرض کرد: - من باب مثال از این حلوای تنتنانی بچشید. اگر بی درنگ به مدد ذائقه ی خداداد سلطانی دریافتید ماده ی اولیه ی آن چیست همه اش یکجا تقدیم خاک پای مبارک می شود که با بنات حرم نوش جان بفرمایید.

لازم به چشیدن نبود، که رنگ و بوی آنچه در بادیه بود از دور فریاد می زد که در بادیه چه بود.

چون دید هاج و واج مانده ایم به یک چنگ گریبان ما را چسبید و بیش از آن که نوکرها به خود بجنبند با چنگ دیگر... – فی الواقع دوباره داریم بالا می آریم. عق!... لگن طلا را بیارید! (و پس از آن که عق و پق مفصلی به راه انداختند و مقادیر متنابهی بره پلو و اطعمه ی گرانبهای دیگر را حرام فرمودند به لسان مبارک گفتند:) نوکرهای ما هم به همین ترتیب ها هر کدام شان در آخر کار به نحوی حلوای تنتنانی بالا می آورند. لعنت الل علی کلهم اجمعین!

 

حکایت «از بیخ عرب شده ی کوره راه عشق»

 

به رسم صرفه جویی، برای شش لول نوکرها جلد و کمربند مخصوص نخریدیم. امر فرموده بودیم بند تنبان شان را محکم تر ببندند شش لول را همان جور لخت پشت کمر زیر لیفه فرو کنند خدا نکرده این تصمیم از خست طبع همایون ما آب خورده است بهانه آوردیم که البته به این نحو کشیدن تپانچه آسان تر است.

این قرار به قوت خود باقی بود و بود، تا دیروز که آن حادثه اتفاق افتاد.

پیش از صرف شام نشسته بودیم با حسین خان سرهنگ تخته می زدیم که ناگهان صدای تیر آمد. نوکرها دویدند خبر بگیرند، پس از چند دقیق آمدند گفتند مطلب مهم قابل عرضی نیست: خداوند تبارک و تعالا به خیل خواجه گان حرم سرای قبله ی عالم خواجه ی جدیدی اضافه فرمود.

معلوم شد آقا موچول – که از غلام بچه های سابق است و از چند ماه پیش که ریش اش درآمده از مرغوبیت افتاده – از چندی قبل زاغ یکی از کنیزهای سلطان بانو را چوب می زده تا کجا در خلوت به چنگ اش بیاورد. گویا مخدره نیز او را به دست پس می زده به پا پیش می کشیده آتش آن ناکام را دم به ساعت تیزتر می کرده است.

اتاق کنیزهای سلطان بانو مونس الدوله در بالاترین طبقه ی ساختمان یعنی درست زیر شیروانی است. – دختر که اسم اش قره مرواری است ساعتی پیش مجمعه ی شام را روی سر گذاشته بالا می برده، یک دست اش بند مجمعه دست دیگرش بند تنگ آب، که آقا موچول خیر ندیده موقع را مناسب دیده وسط پله های طبقه بالا ناگهان به او آویخته از پش.... بغ....اش کرده است. البته قره مرواری رکا.... نداده. – باید به او حق داد: رکا.... دادن در وضعی که مجمعه یی به آن رنگینی رو سرت باشد و تنگ آبی به این سنگینی تو دست ات، آن هم وقتی دفعه ی اول ات باشد که می خواهند ازت رکا.... بگیرند، - نه، خود خاقان مغفور هم اگر بودند مرحمت نمی فرمودند.... این که دیگر "عیش کردن" نیست، همان به قول معروف "خاک تو سری کردن" است.

خلاصه، قره مرواری اول به رسم "خونه ی خاله از این وره و از اون وره" سعی کرده نگذارد گرگ به گله بزند، اما چون آقاموچول سخت به او چس.. بوده خیال دست برداشتن نداشته است و ورود خلی.... به بغدادعنقریب به نظر می رسیده، معلوم نیست تاکتیک قرون وسطایی "دفاع از قلعه با ریختن آب جوش بر سر مهاجمان" را از کجا می دانسته که لج کرده ناگهان مجمعه را کج کرده داغ آن عیش آبگوشتی را با ریختن آبگوشت داغ بر سر آقاموچول، به دل آن مادرمرده ی سوت دماغ باقی گذاشته است.

اما نگو وسط این تسمه تقلای دو جانبه ازار بند سست آقا موچول بریده بوده شش لول اش به زیر سریده بود، وقتی یکه خوردن شدید ناشی از احساس سوزش ناگهانی سر و صورت باعث می شود فلک زده از بالای پله ها بیفتد، تیر در می رود.... هایش را قلوه کن می کند.

سلطان بانو که گریه اش بند نمی آمد همان جور که اشک اش را با گوشه ی روسری اش پاک می کرد گفت: - طفل معصوم قسمت اش نبود. فرمودیم: - حق دارید. خیلی سوز دارد که هنوز پا به میدان نگذاشته نیزه ی پهلوان را از او بگیرند.

هق هق کنان عرض کرد: - منظور کنیز، قره مرواری بود نه آقاموچول. دادیم منشی حضور فرمان قضا جریان ما را به یکایک افراد اردوی همایونی ابلاغ کند که من بعد همراه داشتن تپانچه را برای کسانی که قصد تیراندازی دارند غدغن اکید فرموده ایم. متمردان فی المجلس ... خواهند شد.

 

  :لینک ها ی شماره های گذشته

 

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/695/shamlo.html

 

2 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/696/shamloo.html

 

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/697/shamlu.html

 

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/698/shamloo.html

 

5 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jon/699/shamlo.html

 

6 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/701/shamloo.html

 

7 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2019/jolay/702/shamloo.html

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

  

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 703 - 24 مرداد ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت