راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات شعبان جعفری- آخرین قسمت

شاه با اطرافیانش هم خوب "تا" نکرد!

این آخرین بخش از کتاب خاطرات شعبان جعفری است که به همت و ابتکار روزنامه نگار با سابقه ایران، خانم هما سرشار تهیه، تدوین و منتشر شده است. اطلاعات وسیعی که خانم سرشار با مطابعه نشریات دهه 1330 و گفتگو با برخی چهره های خبرساز آن دوران، پیش از گفتگو با شعبان جعفری جمع آوری کرده و به کمک آن به دیدار جعفری رفته بود از یکسو، و حفظ بی طرفی در طراحی سئوال ها، از نکات برجسته این کتاب است. همچنان که عکس های این کتاب بر اعتیار این کتاب می افزاید. شعبان جعفری که اکنون دیگر در قید حیات نیست نیز، در این گفتگو مشخص شد بر خلاف لقبی که به او داده بودند چندان "بی مخ" هم نبود.

 

   

جعفری: یه مدتی ام (بعد از انقلاب) لندن بودیم، خوردیم تور اون سیکا [سیک ها هندی مقیم تهران که اغلب فروشنده موتورهای آب، وسائل یدکی اتومبیل و موتور برق بودند] اینا پدراشون تو خیابون چراغ گاز وسائل ماشین میفروختند، پسرشم میومد باشگاه ما ورزش میکرد. از اونجا باهاشون رفیق بودم. اونم خیلی بهم محبت کرد. تا حتی یه اطاقشو خالی کرد داد به من توش بشینم. بعد از لندن برگشتم آلمان و دو سه روز بیشتر نموندم آلمان به خاطر اون تیراندازی. تو این مدت خیلی جاهای دیگه م میرفتم و میومدم: لندن و فرانسه و هلند و بلژیک. یه روز داشتم تو خیابون شانزه لیزه میرفتم، دو سه تا از این رجال فراری مملکت منو دیدن. بعد همچی میکنن: آقای جعفری، مواظب خودت باش. این ریشات نشونه! یه کاری بکن! ترورت میکنن ها! گفتم: چیکار کنم خودمو؟ گفت اسمتو عوض کن! گفتم: اسممو بکنم هوشنگ خان یا جمشید خان؟ من شعبونم دیگه! حالا منو برده پشت کوچه، همچی پچ پچ میکنه! نگو چه خبره!

س- شاید می خواسته خطر را به شما گوشزد کند. بی احتیاطی می کردید؟

ج- نه بابا! حواسم جمع بود. نمیدونم اینو براتون گفتم یا نه؟ یه روز به آقای عباسی که اونجا بود گفتم یه بلیط واسه ما بگیره بریم پاکستان. خب تو پاکستان یه جریانایی بود اون موقع. رفتم تو تزانزیت سوار شم، دو تا جوون ایرانی رو دیدم. یکیشون که یه ته ریشم داشت سلام کرد گفت: سلام آقای جعفری، حال شما خوبه؟ خدا رو شکر آقای جعفری، کجا میخواین برین؟ گفتم شما کجا میخواین برین؟ گفتن ما داریم میریم ایران. منم هوشیارم، یهو دوزاریم افتاد و هیچی نگفتم. اومدم یواشکی یه عقبگرد کردم و رفتم تو دستشویی. انقد اونجا موندم تا طیاره رفت. بعد تلفن زدم به یکی از بچه هامون گفتم: علی پاشو بیا ما رو ببر. حالا نگو این طیاره از اونجا میرفت ایران مینشست بعد از ایران میرفت پاکستان! [خنده] اونجا که پیاده میشدم، اینا دیگه خودشون منو میبردن پاکستان حتما!

س- گویا در لندن خیلی فعالیت سیاسی می کردید؟

ج- لندن که بودم. اون ممد افشارم تو لندن بود. یه روز گفت ما اینجا شبا کمیسیون گذاشتیم، برای اینکه میخوان واسه مشروطیت یه رئیس تعیین کنن: جلسه مشروطیت. گفتم والا من تو این جلسات شرکت نمیکنم هیچ کجام نمیرم. من نیستم! گفت خسروانیه، کیه، کیه... گفتم باشه من نمیام. بعد گفتش که تو بیا یه نفرو میخوام بهت نشون بدم. یه نفره میگه من قاضی دادگستری ام ولی میاد میشینه اونجا و همه ش چرت و پرت میگه، هی جلسه رو بهم میزنه و حرف مفت میزنه، مام نمیتونیم چیزی به این بگیم. تو بیا بلکه شما رو ببینه!... گفتم والا من میام از دور می ببینم کی رو میگی چی رو میگی. بعد تو صداش کن من باهاش صحبت میکنم. خلاصه رفتیم اونجا. یارو رو که نشون ما داد، دیدم یه پسره است اسمش رضا بود. گفتم رضا، بیا اینجا ببینم! تو دم اتاق جوادی تو دادگستری چایی نمیبردی؟ حالا اینجا چایی نمیفروشی، قاضی شدی! به خدا. گفت آخه هر کی اومده اینجا سرگرد بوده سرتیپ شده، سرتیپ بوده سرلشکر شده، یارو هیچی نبوده وکیل شده، خلاصه ما اومدیم گفتیم بابا مام قاضی دادگستری هستیم، خودمونو جا زدیم تو اینا! حالا مقصود، ببین با چه آدمایی سروکار داشتیم.

س- بعد از انقلاب مدتی هم به ترکیه رفتید؟ آنجا چکار می کردید؟

ج- تو امریکا بودم که برام از طرف [ارتشبد بهرام] آریانا خدا بیامرز پیغوم آوردن که برم ترکیه باهام کار داره. رفتم ترکیه و باهاش مدتی همکاری کردم.

س- چه نوع همکاری؟

ج- خدا رحمتش کنه آریانا رو، با آریانا بودیم. آریانا و اینا آنکارا بودن، مام رفتیم آنکارا. بعدش میرفتیم ازمیر و اونجاها و برمیگشتیم. یه خونه ای برای ما گرفتن. بودن دیگه ... سپهبد [حمید] امیری بود، سرهنگ امیر نور بود که اینجا مرد و یه چند تا از این افسرای گارد بودن و خلاصه. بعد این افسرا یواش یواش میومدن از اینور و اونور. اینا رو میخواستن میومدن، خدمت شما عرض کنم که، جا بهشون میدادن و اینا. ظهرام به حساب با کامیون غذا درست میکردن و به خونه هاشون میدادن. خیلی راه افتاده بودن. تیمسار [عبدی] مینو سپهر اونجا بود که میره با گشتاسب پسر آریانا، کشتی تبرزین مال ایرانو رو آب میگیرن و خلاصه شلوغ راه انداختن. یه چند تا از این پاسدار ماسدارام تو رضائیه به دست اینا کشته میشن. تا این شد که خدمت شما عرض کنم، آریانا دو تا نامه به من داد که برم اسرائیل یکی رو بدم به اسحق رابین، یکی ام بدم به قوزی نرگس. [عوری نارکیس یکی از ژنرال های ارتش اسرائیل و رئیس بخش مهاجرت آژانس یهود.] آهان! یه کاغذم داد گفت برو پیش راد. راد رو می شناسین؟ همونکه خونه اش عین کاخ سفیده؟

س- اسمش را شنیده ام، نمی شناسمش.

ج- آره. اومدیم و یه نامه هم داد برای اون. رفتیم اونجا توسط این و اون خلاصه، دردسرت ندم، ما رفتیم اسحق رابین رو دیدیم. گفت والا تیمسار باید خودش بیاید اینجا، اینجوری با نامه و اینا که نمیشه این کارو کرد. قوزی نرگسم همینو گفت. آریانا خدا رحمتش کنه، گفته بود من با اینا رفیقم، موقع تحصیلم تو فرانسه با اینا همکلاس بودم.

س- کی شما را برد پهلوی اسحق رابین؟

ج- هوشنگ [کیوان] بود و فکر کنم عزت [خالو] بود. بودن... دو سه تا بودن درست تو فکرم نیستند و آهان ببخشید اون افغانیه کیه؟ [ساسون] سیمانطوب بود. اون ما رو برد. بعد اومدیم خواستیم بریم پیش راد. با آلبرت عزری [مدیر سابق بخش فارسی رادیو اسرائیل و برادر مئیر عزری] که دوستش بود رفتیم پیشش. نامه رو دادیم، نیگایی کرد و گفت خیلی خوب، پس فردا بیا جواب بگیر! پس فردا ما رفتیم، ولی موفق نشدم ببینمش دیگه. بعدم چون نمیتونستم بیشتر از 24 ساعت دیگه بمونم، معطل جواب نشدم و برگشتم.

 

س- وقتی برگشتید به ارتشبد آریانا چه گفتید؟

ج- گزارش رو دادم و بهش گفتم سفر بی نیتجه بود.

س- اگر ارتشبد آریانا آنجا سپاهی یا گروهی داشت، چند نفر بودند؟

ج- میگفتن چند هزار نفر، تقریبا میشه گفت از نظر من در حدود هزار و دویست سیصد تا بودن. از این افسر مفسرا، خونه مونه گرفته بودن گوشه کنارا و یه مشتم از این رزدشتیا بودن. اولش شاپور بختیار یه پولی داد. بعدم زردشتیا یه پولی جمع کردن و دادن و از این صحبتا. هیچی بعد داشت کارشونم به یه جاهایی میرسید که اون پسر بزرگش کورش میاد میره تو بانک هر چی پول ریخته بودن برای پدره، پولا و چیزای تو خونه رو ورمیداره و میزنه به چاک! آریانا میمونه با دست خالی و این هزار و دویست سیصد تام موندن معطل. آریانا حسابی کلافه شده بود! آخه خیلی اتفاق ناجوری بود، بعدم باعث از هم پاشیدن اونا شد.

س- از آن دوران چه خاطره دیگری دارید؟

ج- اسم زن آریانا ثریا بود که فامیل عصار بود، همون عصار که تو وزارت امور خارجه بود.

من دیگه آریانا رو ندیدم تا وقتی که برگشتیم پاریس، شنفتم تو بیمارستان خوابیده. رفتم دیدنش. یه ده روز تو بیمارستان موند بعد اومد بیرون. باز یه دفعه دیگه رفتم و برگشتم، باز دیدم تو بیمارستانه. این دفعه که رفتم دیدنش دیدم یه لوله تو دماغشه و یه سوزن [سرم] تو دستشه. گفتم تیمسار چته؟ گفت... به جون بچه م... گفت آقای جعفری، هیچیم نیست دارم دق میکم. فقط دارم دق میکنم.

بهش گفتم تیمسار میگن شما انقدی ام با شاه جور نیستی؟ برگشت گفت جعفری، من یه روز این رضا پهلوی رو میذارم رو شنونه م میبرم ایران! درسته شاه با من خوب تا نکرد! ولی من به شاه علاقه دارم! خدا بیامرزه اعلیحضرتو، با خیلیا خوب تا نکرد. افسرای فداکار و شجاع رو گذاشت کنار، یه بی بخاری مثل ازهاری روآورد سر کار! [نچ نچ میکند] خانوم وقتی یه آدمی که ارتشبده میذارن سر کار، فوری باید مجلس رو تعطیل کنه، فوری باید حکومت نظامی کنه، یه جاهایی رو ببنده، اصلا هیچی، السلام و علیک یا ابا عبدالله و خدا بیامرزدش.

س- اسم فروغی را برای چه آوردید؟ یادتان رفت دنباله اش را بگویید.

ج- آهان، ما یه دفعه این فروغی رو یا یکی دیگه از نزدیکای رضا پهلوی رو تو خیابون دیدیم گفتیم کاش به رضا پهلوی میگفتی دو دفعه میومد بالای سر این بیچاره! ممکن بود چار پنج سال دیگه این زنده باشه! مقصود، این همه افسر شجاع تو ارتش و گارد جاویدان بودن، این همه افسر با شرف بودن که بیشترشون الان خارج هستن، هیچی ام ندارن چون درستکار بودن. یکیشون خدا بیامرزه این تیمسار جعفربای بود، تو این بیمارستان بورلی درایو همین جا بود، یه روز رفتم اونجا دیدم زنش بالا سرش نشسته. زنه مثل یه دسته گل بود. دیدم به چه روزی افتاده. گفتم خانوم چرا تیمسار اینجوری شده؟ دیدم بیچاره سرطان گرفته. اونوقت این تیمسار کی بود؟ تیمسار جعفربای کسی بود که شبا شمشیرکش وامیساد دم اتاق اعلیحضرت که شاه شبا بخوابه. یه افسر شجاع گردن کلفت گارد. اصلا اهل هیچی ام نبود، هیچی ام نداشت، هیچ. اونم مرد و رفت. اگه بخوام بگم باید اسم خیلیا روبگم که همشون افسرای شریف مملکت بودن.

 

س- شاید بشود گفت که انقلاب بیش از همه به ارتشی ها لطمه زد، چه در ایران و چه در خارج از ایران.

ج- حقیقتا همینطوره! من همه شونو میشناسم و زندگیشونو میبینم. یه عده شون دارن رانندگی تاکسی میکنن، یه عده اینور و اونور کارای سخت میکنن چون آدمای درستکاری بودن. اگه کسی بتونه حقیقتا مملکتو نجات بده همین افسرای ارتش هستن و بس. همونایی که به شاه و ملت خدمت کردن و هنوزم دارن با دست خالی مبارزه میکنن.

س- آخر و عاقبت رسیدید به امریکا؟

ج- بله. بعد از طرف ایمیگریشن [اداره مهاجرت] به ما گفتن باید بری کلاس که انگلیسی یاد بگیری. رفتیم یه مدرسه، همه مکزیکی بودن. دور تا دور مکزیکی نشسته بودم مام رفتیم اون تو. معلممون اسمش الیزابت بود و بهمون درس میداد. بعد رو تخته میکشید ا او و از این حرفا. من اصلا هیچی نمیفهمیدم. ماه رمضونم بود، غروب که میشد میومدم بیرون استراحت میکردم یه چیز کمی میخوردم، میرفتم مینشستم اون تو. اونوقت این بعد از ده پونزه روز که درس داد، یکی یکی صدا میکرد اونجا میگفت بنویسید. هر کی نمیتونست بنویسه همه میزدن زیر خنده. ما رفتیم یکی از بچه ها رو که انگلیسی بلد بود صدا کردیم، گفتیم به این یارو بگو منو صدا نکنه. اینا میخندن و باهاشون دعوامون میشه ها. رفت به معلمه گفت، اونم گفت نه، باید بیاد بنویسه. مام این همه جعبه گز و پسته از تهران برامون آورده بودن، گفتم یه دونه برای اون معلم ببرم. بردم دادم به معلمه و دیدم نه از فردا دیگه اصلا به من نیگا نکرد. آخه همه ش هی نیگام میکرد. خلاصه ما هر هفته یه جعبه گز یا پسته براش میبردیم که ما رو صدا نکنه.

س- چه کلاس گرانی بود؟

ج- آره. بالاخره یه نامه ای نوشت گذاشت تو پاکت درشو بست و گفت ببر! رفتیم ایمنیگریشن. یه زن امریکایی بود. این امریکایی اصیلاشون، باور کن حرف ندارن از انسانیت. رفتم باهاش صحبت کردم. بهشون گفتم من انگلیسی یاد نمیگیرم، هیچوقتم یاد نخواهم گرفت، تو هر کاری میخوای بکن. گفت چند سالته؟ گفتم این اوراق ما که جلوته دیگه! ببین چند سالمه اونموقع 67 سالم بود. گفت کی گفته بود تو بری کلاس؟ اونجا مال سیتیزنشیپه، مال گرین کارت نیست. گفتم شما خودتون نوشتین ما بریم، مام رفتیم. گفت نه، فقط یه امضا باید این پائین بکنی. البته اسم منو نقشه کشید و ما رو همون اسممونو نوشتیم و امضا کردیم.

س- و اجازه اقامت گرفتید؟

ج- بله. اون مال گرین کارت گرفتن بود... مال سیتیزنشیپ پدر ما رو درآوردن. شیش هف دفعه رفتیم.

س- برای گرفتن تابعیت؟ چقدر طول کشید؟

ج- هفت سال رفتم. هی میرفتیم هی رفوزه میشدیم... آخ، آخ، آه. رس ما رو راستی درآوردن. هر سال یه پولی میدادیم. هی هر سالم زیادتر میشد. سال اول هفتاد دلار دادیم، سال دوم صد، صد و سی دادیم آخر سر شد دویست و بیست تا که مثلا دو مرتبه درخواست میدادیم. روز اول، همان اول دفعه که رفتیم یارو یه چینی یا ویتنامی کوچولو بود، همه بچه هام میگفتن دعا کن به تور این نخوری این خیلی سختگیر و ولدزناست! دست بر قضا به تور همونم خوردیم.

 

س- مرد بود یا زن؟

ج- زن بود. هیچی رفتیم تو. رفتیم تو نشستیم و این ... با ما بود.[نام این وکیل دادگستری مقیم لس آنجلس به خواسته جعفری حذف شد] گفتم تو بیا مترجم ما. وکیل راه نمیدادن ولی مترجم چرا. گفتم مترجمه، اومد تو. قبل از شروع یارو بهش گفت حق حرف زدن با اینو نداری. همونجا وایسا. خیلی ام جدی بود. به منم گفت بشین. فقط به من نیگا کن! نشستم حالا اینا به ما گفته بودن که مثلا از شما لغت میپرسن، مثلا پرچم امریکا چند تا ستاره داره و اینا. خوب اینا روهمه من فارسیشو قشنگ میدونستم. رئیس جهور اول امریکا کی بود، آخریش کیه، وسطش کیه، اینا رو به فارسی میدونستم. ولی گرفتاری با انگلیسی بود.

س- شما که گفتید مترجم داشتید؟

ج- آره، ولی مترجمو نمیذاشتن حرف بزنه. میگفتن خودت صحبت کن. بعد من به این گفتم بابا، بهش بگو من انگلیسی بلد نیستم! بسکی این زنیکه نفهم بود منو آورد جلو میز و گفت بنشین! حالا میگه دست راستتو بذار رو سرت! منم همینجوری نیگاش میکنم. میگه خانواده تو دوست داری؟ باز من همینجوری نیگا میکنم. بعد میگه بیرون بارون میاد؟ من برگشتم به وکیلم نیگا کنم، یهو گفت نه، نه، منو نیگا کن. یهو بلند شدم گفتم بابا من که گفتم انگلیسی بلد نیستم. چیکار کنم؟ برم یا وایسم؟ گفت که نمیشه، نمیذارم قبول شی! هیچی. اومدیم بیرون. باز خوردیم به تور یکی دیگه، یکی دیگه، یکی دیگه. تازه اون آخری یه زن خیلی خوبی بود، راستی چه زن انسانی بود. اونم چش بادومی بود ولی خوب، خوشگل، بلند قد، من چش بادومی به این خوشگلی ندیده بودم، جون شما. حتما ژاپنی بود چن ژاپنیا مردمون خوبی هستن. بعد من پرنده داشتم که نه تا عمل جراحی رو بدنم کردن. گفتم پرونده منو بخونین. اونا هیچکدوم نمیخوندن. گفتم پرونده منو بخون، از طرف دکترم نامه دارم که من نمیتونم یاد بگیرم! اون زن آخریه پرونده رو خوند و گفت نه دفعه شما رو بیهوش کردن؟ گفتم آره بابا. گفت خوب معلومه نمیتونی یاد بگیری. بلند شد و رفت پیش رئیسش و اومد، بیچاره خودش کمک کرد، گفت اوکی! سیتیزنشیپ مام درست شد...

س- برای گرفتن تابعیت قسم هم خوردید؟

ج- بله. یه ورقه دادن گفتن قسم بخور و هیچی، اومدیم تو دان تاون، تو اون میدونگاهی، پنج شیش هزار تا آدم اونجا بودن، مام رفتیم. گفت هر چی میگم تکرار کن، بعد قسم بخور دستتو اینجوری کن... کردیم و گرفتیم دیگه...

س- آن روزی که رفتید به پرچم آمریکا قسم خوردید چه احساسی داشتید؟

ج- چه احساسی داشتم؟

س- می دانستید چرا رفتید آنجا؟

ج- خوب بله. خوب به ما گفتن برو قسم بخور رفتیم. بعد یکی آمد خوند، بعد یه تیکه فیلم نشون دادن و بعدم یکی اومد گفت دستاتونو ببرین بالا. راستشو بخوای من اصلا از اون اولش دوست نداشتم برم دنبالش. میدونی چرا؟ خب ما ایرانی هستیم. ولی خب برای خاطر این رفتم سیتیزن بشم که یهو اعلام کردن اینایی که مدیکا [بیمه بهداشتی دولتی] دارن و گرین کارت دارن بیمه شون قطع میشه. گفتم یا خدا، فردا ما مریض شدیم چیکار کنیم؟! حالا منم که راه برگشت ندارم مثل خیلیا که میتونن برگردن ایران. من که هیچ جوری راه برگشت ندارم. هیچی، گفتیم باید بریم بگیریم دیگه. معلومه هیشکی خوشش نمیاد. ما مملکتمونو دوست داریم، وطنمونو دوست داریم. غیر از اینش اینجا زندگی خیلی سخته خانوم، به خدا جون شما... خیلی سخته.

س- مخارج از کجا می رسد؟

ج- یه حقوق دولتی داریم، با همون زندگیمون میگذره، آخه گفتم که قانعم. خدا را شکر تا امروزم دستمو جلوی هیشکی دراز نکردم.

س- آقای جعفری حالا که به گذشته خودتان نگاه می کنید به چه چیزی افتخار می کنید؟

ج- بزرگترین افتخار من اینه که ورزش باستانی رو در ایران زنده کردم و از وضع بد و نابسامانی که داشت درآوردم و به مملکتم از این بابت خدمت کردم.

س- بعد از انقلاب هم برایتان تعدادی لطیفه ساخته اند، شنیده اید؟

ج- نه والا!

س- یکی اینکه وقتی انقلاب شد به آیت الله خمینی می گویند حضرت امام، مغزها دارن از مملکت فرار میکنن! خمینی جواب می دهد مانعی ندارد، مغز لازم نداریم! بعد شما برایش پیغام می دهید که پس اجازه بدین من برگردم مملکتم! یا اینکه از قول شما می گویند ما که بی مخ بودیم شاه رو برگردوندیم، مخ داراش خمینی رو!

ج- [با خنده] شمام خوب ما رو فیلم کردی ها!

س- پس تا در این حال و هوا هستیم، برای حسن ختام یک شعر برایمان بخوانید.

ج- یه مخمس براتون میخونم. اون شعری که چار بند داره و یه بند تخلص وسطش داره. مخمسو نوحه خونا میخوندن. میگه

در بیشه و نیستان باران گهر نگردد

از صحبت ضعیفان کس معبر نگردد

نامرد از نصیحت مرد هنر نگردد

دختر به صد نصیحت آخر پسر نگردد

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 696  - 20تیر ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت